next page

fehrest page

back page
دريا و زمين هموار و كوهستان قلمرو تو و از جاهائى كه مردم به رفتن به آنجا تن ندهند و جرأت رفتن به آن جاها را ندارند فراهم سازند ... و امور آنان را شخصا و به وسيله دستيارانت وارسى كن (مبادا به آنها ستمى و اجحافى شود) .

و با اين سفارشات كه در باره آنها شد بدان كه در بسيارى از آنان سختگيرى بى اندازه و بخلورزى زشت و نكوهيده و احتكار به هدف گرانفروشى و به دلخواه نرخ نهادن مى باشد ، و اين كارهاى آنها سبب زيان به همگان و ننگ بر حكمرانان خواهد بود .

پس از احتكار جلوگيرى كن كه رسول خدا (ص) از آن منع فرموده است ، و بايستى دادوستد آسان به ترازوهاى بى كم و كاست و نرخهائى باشد كه به فروشنده و خريدار اجحاف و زياده روى نشود ، پس كسى را كه بعد از نهى تو احتكار كند به كيفر رسان و عقوبت كن آنچنان كه ميان مردم رسوا گردد ولى از اندازه نگذرد ... (نهج البلاغه)

از حضرت رسول (ص) آمده كه فرمود : حلال ترين كسب كسب بازرگانانى است كه در گفتار دروغ نگويند و در امانت خيانت ننمايند و چون وعده دهند تخلف نورزند و چون جنسى از كسى مى خرند آن را مذمت نكنند و چون جنسى را مى فروشند در مدح آن زياده روى نكنند و در بدهكارى سهل انگار و در طلب كارى سخت گير نباشند. (كنزالعمال:4/30)

امام صادق (ع) فرمود : سه نفرند كه بى حساب به بهشت روند : حاكم دادگستر و بازرگان راستگو و پيرى كه عمر خويش را در راه خدا صرف كرده باشد . (بحار:26/261)

بازرگانى:

سوداگرى ، تجارت . در كتاب من لايحضره الفقيه از امام صادق(ع) در تفسير آيه (رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر الله)آمده كه مردان تجارت پيشه اى بودند كه چون وقت نماز فرا ميرسيد بازرگانى خويش را رها كرده به سوى نماز مى شتافتند ، و اين شيوه بهتر و گزيده تر از آنست كه آدمى بكلّى دست از تجارت برداشته ; ترك دنيا گويد .

نقل است كه امام صادق(ع) روزى از حال يكى از دوستان تاجر خود سؤال نمود ، گفتند : وى مرد شايسته اى است ولى دست از حرفه بازرگانى خود برداشته است، حضرت سه بار فرمود : اين كار شيطان است، مگر وى نميداند كه پيغمبر(ص) بار تجارتى را كه از شام آورده بودند همه را
يكجا خريد و از سود آن ، بدهى خويش را ادا و مابقى را ميان خويشان توزيع نمود ؟! خداوند ميفرمايد : (رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكرالله) .

از رسول خدا(ص) روايت شده كه روزى را ده جزء است : نه جزء آن در بازرگانى و يك جزء ديگر در همه كسبها و منابع درآمد ديگر . (بحار:42/.16)

در حديث ديگر از آن حضرت آمده كه بركت را ده جزء است : نه جزء آن در بازرگانى و يك جزء ديگرش در همه منابع (بحار:64/118) . به «تجارت» رجوع شود.

بازِغ:

طلوع كننده . درخشان و تابان . مؤنث آن بازغة . (فلما راى القمر بازغا قال هذا ربّى فلما افل قال لئن لم يهدنى ربّى لاكوننّ من القوم الضالّين * فلما راى الشمس بازغة قال هذا ربّى هذا اكبر فلما افلت قال يا قوم انّى برىء مما تشركون) . (انعام:77 ـ 78)

بازِل:

شترى كه هشت سالش تمام باشد و به سال نهم درآمده باشد ، در اين سنّ، دندان نيش برآورد .

بازلة:

زخمى كه پوست را شكافد و خون از آن ترشح كند .

بازمانده:

وارث . باقى مانده پس از مرگ كسى . خَلَف . عَقِب . ج : بازماندگان . اخلاف . اعقاب .

قرآن كريم : خداوند ، آن (كلمه توحيد) را گفتارى جاودانه در ميان بازماندگان او (ابراهيم ـ ع ـ) قرار داد ، باشد كه باز گردند . (زخرف:27)

اميرالمؤمنين (ع) : در باره بازماندگان ديگران خوش رفتار باشيد تا ديگران در باره بازماندگانتان خوش رفتار باشند . (نهج: حكمت 270)

بازو:

قسمتى از دست كه از دوش تا آرنج را شامل است . بعربى عَضُد . اميرالمؤمنين(ع) در نامه خود به عثمان بن حنيف مى فرمايد : من نسبت به رسول خدا(ص) همچون ذراع بودم نسبت به بازو (نهج : نامه 45) . در حديث است كه شير (نوشيدن) گوشت مى روياند و بازو را محكم و استوار ميسازد . (بحار:62/282)

ديه بازو : اگر بازو شكسته شود و سپس بسته شود بى آنكه كجى داشته باشد ; يك پنجم ديه دست است ، صد دينار . اگر زخم خورد آنچنان كه استخوان را برهنه كند ; يك چهارم شكستن بود ، بيست و پنج دينار . قطع بازو ; هر يك نصف ديه كامل يك انسان.

بازوبند:

هر چيزى كه بر بازو بندند ، خواه از سنگهاى قيمتى يا غير آن . به عربى دُملُج . حرزى كه در درون آن دعا گذاشته به بازو بندند . به «تعويذ» رجوع شود .

بازى:

هر كار كه مايه سرگرمى باشد. بعربى : لعب . على بن جعفر گويد : از امام موسى بن جعفر(ع) درباره بازى به «اربعة عشر» (نوعى بازى) و مانند آن پرسيدم ، فرمود : هيچ نوع بازى ستوده نيست جز مسابقه اسب دوانى و تيراندازى . (بحار:10/271) ، محمد بن وليد خزّاز گويد : از امام صادق(ع) حكم بازى شطرنج پرسيدم ، فرمود : مؤمن از بازى رويگردان است . (بحار:79/230)

امام صادق(ع) فرمود : نشايد كه آدمى در حال نماز با ريش خود يا به چيزى كه وى را سرگرم سازد بازى كند . (بحار:84/239)

باستان:

باستانى ، قديم ، عتيق ، كهن ، ديرينه .

باسِط:

فراخ كننده ، گسترنده ، گستراننده، يكى از نامهاى خداى تعالى بدان جهت كه روزى را بر هر كه بخواهد فراخ مى گرداند . (يبسط الرزق لمن يشاء)(رعد:26) . (لايستجيبون لهم بشىء الا كباسط كفيه الى الماء ليبلغ فاه) . (رعد:14)

رسول الله(ص) : «الله باسط يديه عند كل فجر لمذنب الليل هل يتوب فيغفر له ؟ و يبسط يديه عند مغيب الشمس لمذنب النهار، هل يتوب فيغفر له» ؟ (بحار:6/29) ، و عنه(ص): «لايسجد احدكم و هو باسط ذراعيه على الارض» . (بحار:84/204)

باسِق:

نخل بلند ، ج : بواسق ، مؤنث آن باسقة ، ج ، باسقات (والنخل باسقات لها طلع نضيد) . (ق:10)

باسِل:

شجاع . ج ، بَواسِل .

باسِم:

خندان بى آنكه صدائى از دهان خارج شود .

باسور:

بيمارى كه در مقعد حادث شود، ج : بواسير . مبتلى به آن مبسور .

باشتين:

نام بلوكى از سبزوار .

باشَق:

نام پرنده اى . معرب باشه .

باشنده:

اهل . ساكن . قاطن . مقيم .

باصِر:

چشم دارنده .

باصِرَة:

چشم . قوه بينائى .

باضِع:

كسى كه كالاى قبيله را حمل مى كند . حمّال متاع مردمان . دلاّل شتران . شمشير بران . آب گوارا . ج : بَضَعَة .

باضِعَة:

نوعى شكستگى سر كه پوست و گوشت كوفته باشد و خون نرود بزودى . شكافى كه گوشت را پاره كند و به استخوان نرسد و خون از آن نيايد . در صورت آمدن خون آن را دامية گويند .

باطِل:

ناروا ، ناحق ، مقابل حق ، ج : اباطيل . (يا ايها الذين آمنوا لاتأكلوا اموالكم بينكم بالباطل) (نساء:29) . (و قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا) . (اسراء:81)

پيغمبر (ص) فرمود : آن خوارى كه در راه حق آيد به عزت نزديكتر است از آن به عزت رسيدنى كه در راه باطل نصيب كسى گردد .

و فرمود : حق را (از هر كسى) بپذير : خردسال باشد يا بزرگسال گرچه دشمن ديرين تو باشد ، و باطل را به صاحبش برگردان (و آن را مردود ساز) هر چند از دوست نزديك تو باشد . (كنزالعمال : 44101 و 43481)

از امام باقر(ع) روايت شده كه فرمود: حق ، مرا به فرياد خواند در حالى كه باطل وى را به اندرون خويش پنهان ساخته بود ، پس تهيگاهش را شكافتم و حق را از آن بيرون كشيدم آنچنان كه نمايان و آشكار گشت پس از آن كه مستور و پنهان بود . (ربيع الابرار:2/603)

باطِن:

پنهان ، خلاف ظاهر ، ج : بواطِن. يكى از نامهاى خداى متعال ، كه حضرتش از درك اوهام و افكار بدرون و پنهان است (هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن)(حديد:3) . (و ذروا ظاهر الاثم و باطنه)(انعام:.12) . (يوم تبلى السرائر ...) روزى كه باطنها ظاهر گردد ـ پرده به كنار رود ـ آن روز نه او را نيروئى باشد و نه يار و مددكارى. (طارق:9 ـ 10)

اميرالمؤمنين (ع) به نوف بكالى فرمود : اى نوف مبادا خود را در برابر مردم آراسته سازى و در نهان به گناه با خداى خود در حال جنگ باشى كه عاقبت تو را رسوا سازد.

امام باقر (ع) فرمود : هر كه ظاهرش بر باطنش بچربد ترازوى او در قيامت سبك باشد .

امام صادق (ع) فرمود : بنده را چه سود كه نيكى خود را ظاهر نموده و بدى خويش را پنهان دارد مگر نه اينست كه چون به خود مراجعه كند داند كه او چنين نيست ؟ و خداوند مى فرمايد : (بل الانسان على نفسه بصيرة) ; آدمى به خود بينا است (قيامت:14) ، چه باطن انسان اگر درست بود آشكار و ظاهرش استوار خواهد بود .

اميرالمؤمنين (ع) فرمود : هر كه باطن خود را بسازد خداوند ظاهرش را اصلاح كند و هر كه بين خود و خدا را اصلاح كند خداوند بين او و مردم را سامان دهد . (بحار:71/362)

باطِنِيَة:

عنوانى كلى براى فرقه هايى از شيعيان به ويژه اسماعيليان . نويسندگان تاريخ فرقه هاى اسلامى عناوين متعدد ديگرى مانند قرامطه ، سبعيه ، خرميه ، بابكيه ، محمره ، تعليميه ، خرمدينيه و فداييان و حشاشين و ملاحده نيز به ايشان داده اند (بيان مذهب الباطنية ، 5) و گفته اند كه اين عنوان بر مشبهه صوفيه نيز اطلاق مى شود و به اينان اباحيه نيز گفته مى شود (كشاف اصطلاحات الفنون ، 1/152) . در زمان ما فرقه هايى مانند اهل حق يا على اللهى و نيز نصيريان (علويان در سوريه كنونى) و دروزيان (در لبنان) هم در صفت عام باطنيان ـ كه اينك بيان مى شود ـ شريكند ; ليكن اطلاق عنوان «باطنى» بر ايشان چندان رايج نيست . پس در حقيقت ، صفت «باطنى» بيشتر نامى براى يك روند و گرايش فكرى است نه عنوانى براى طايفه يا طوايف مذهبى معين و نيز گفته شده است كه چون باطنيان در شرايط دشوار اجتماعى كار مى كرده اند ، پيوسته عقايد و نقشه هاى سياسى و نام و جاى رهبران خويش را به شدت از مردم پوشيده مى داشته اند و اغلب ديده مى شده كه در برابر پرسشها مى گفته اند: اين پنهان است ، اين از اسرار پوشيده است و مسأله اى است باطنى و درونى كه به لحاظ اين عنصر اجتماعى نيز اين طوايف ، «باطنى» خوانده شده اند . صفت مشخص و همگانى و برجسته اى كه در همه طوايف و مذاهب و فرقه هاى باطنى ديده مى شود ، گرايش نيرومند ايشان به اين است كه بگويند در نصوص دينى (كتاب و سنت) و نيز احكام و قواعد آن ، هر ظاهرى را باطنى است كه اين ظاهر فقط به صورت رمزى بر آن دلالت مى كند و در حقيقت از اشاره اى به آن فراتر نيست . اينان اغلب بسيارى از آيات قرآن را نيز از معنى ظاهرى آن تأويل مى كنند و براى آن معنى پوشيده ديگرى مى آورند .

زمينه هاى فكرى پيدايش باطنيان : شايد بتوان قرآن مجيد را نخستين مصدرى شمرد كه باطنيان هم ـ مانند ديگر مذاهب و فرقه هاى اسلامى ـ براى پايه گذارى مكتب فكرى و بيان عقايد مذهبى و اجتماعى خويش ، به آن تمسك جسته و آن را بهانه قرار داده اند . قرآن كريم به علت شيوه سخن و ماهيت گفتار كه بيان حقايق به عامترين و كلى ترين گونه آن است ، مى تواند مستند طوايف گوناگون اسلامى قرار گيرد و مورد استدلال ايشان واقع شود . بويژه تقسيم آيات به دو دسته محكم و متشابه و چگونگى تأويل متشابهات شايان ذكر است. در آيه 7 از سوره آل عمران آمده است : «اوست آن خدا كه فرو فرستاد بر تو اين كتاب را . برخى آيتهاى آن محكماتند و اينها مادر كتابند و برخى ديگر متشابهاتند . اما آن كسان كه در دلهاشان كژى است ، از آيات متشابه پيروى مى كنند چه جوينده آشوب و جوينده تأويل آنند و تأويل آن نمى داند مگر خدا و فرورفتگان در دانش مى گويند باور آورديم به آن ، همگى از نزد پروردگار ماست» . تفسير اين آيه همواره مورد بحث و گفتگو بوده است و مفسران ـ از پيروان مكتبهاى گوناگون ـ آن را به دوگونه خوانده و تفسير كرده اند : 1) تأويل آيه هاى متشابه را نمى داند مگر خداوند و فرورفتگان در دانش كه مى گويند گرويديم به آن . 2) تأويل آيه هاى متشابه را نمى داند مگر خدا ، ولى فرورفتگان در دانش مى گويند گرويديم به آن . بر پايه تفسير اول، آگاهى از تأويل آيات متشابه ، افزون بر آنكه ويژه ذات حق است ، از امتيازات فرورفتگان در دانش نيز هست كه از اين علم الهى برخوردار مى گردند . بر پايه تفسير دوم ، آگاهى از تأويل آيات متشابه ، منحصر به ذات حق است و ديگرى را از آن بهره اى نيست . گرچه مفسران در اخذ ورد يكى از اين دو قول با يكديگر مناظرات بسيار كرده اند ولى نهايت سخن همه ايشان تقريباً به يك مطلب مى رسد كه : خداوند بيگمان پيامبر خود را از معنى و تأويل آيات متشابه آگاه كرده است . زيرا متصور نتواند بود كه خداوند ، سخنى را بر پيامبرش فرو فرستد و معنى بعضى از آيات آن (متشابهات) را از وى دريغ دارد وانگهى ، خدا فرموده است : به هر كس كه بخواهد حكمت را مى آموزد (بقره:269) . بر اين پايه ، خدا به هر كس بخواهد ، معنى و تأويل آيات متشابه را مستقيماً (مانند نبى اكرم)

زمينه هاى اجتماعى و تاريخى باطنيان : دين اسلام شعار برادرى و برابرى مسلمانان را همراه آورد (حجرات:10) و آشكارا آگهى كرد كه : پيامبران و كتابهاى گذشته را براى آن برانگيختيم كه مردم با يكديگر بر پايه داد و دهش رفتار كنند (حديد:25) . پيامبر اسلام (ص) نمونه شكوهمند پارسايى و پاكى ، پرهيزكارى و ديندارى و خداشناسى و فروتنى و مردم دوستى و قناعت به اندك از اين دنياى دون بود . پس از درگذشت او ، يك چند «شيوه زندگى پيامبر» به عنوان ملاك و شعار زبانزد مسلمانان بود و چون دوران حكومت به اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (ع) رسيد ، آن همه خصال نيكوى الهى و انسانى به بهترين و زيباترين گونه ممكن پديدار گرديد ولى ديرى برنيامد كه هم كتاب و هم سنت به كنارى نهاده شد و طى 92 سال خلافت اموى (40 ـ 132 ق) و به دنبال آن 524 سال خلافت عباسى (132 ـ 656 ق) جانشينى پيامبر خدا بدل به سلطنتى شد كه پا را از حدود الهى بيرون نهاد و هيچ اصل و فرعى را پايمال ناشده به جاى نگذاشت . آنچه تيغ فرمانروايان را بُرّان تر مى كرد و فاجعه را عميق تر مى ساخت ، اين بود كه آنان به نام خدا سخن مى گفتند و خود را خليفه رسول (ص) و اميرمؤمنان مى خواندند . اينجا بود كه از هر كنار و گوشه اى صداى اعتراض بلند شد كه روح و جوهر و حقيقت و «باطن» دين از اين كارها بيزار است و خودكامگان با استناد به ظاهر آيات و روايات است كه امكان مردم فريبى و تاراجگرى پيدا كرده اند . ضمن اين ساليان دراز ، بسيارى مكتبهاى فكرى و نهضتهاى اجتماعى در هر كران پديد آمد كه همان شعار بازگشت به حكومت آل محمد يا برادرى و عدل اسلامى را پيش كشيد و ظاهرپرستى را عامل عمده واپس ماندگى خواند و خواستار تعمق در حقيقت و «باطن» دين گرديد . اسماعيليان يا باطنيان اوليه از جمله كسانى بودند كه حتى در اوايل عصر عباسى براى خود مكتب فكرى و تشكيلات اجتماعى مستقل و پنهانى پديد آوردند و علاوه بر اينكه خواستار غور در «بواطن» دين و آيات و احكام شدند ، خود نيز از نظر اجتماعى در «بطن» جامعه قرار گرفتند و چنان دعوت و رفتار كردند كه مى شد اينان را هم از نظر انديشه «باطنى» خواند و هم از نظر سلوك اجتماعى . دعوت ايشان از روزگار حضرت امام صادق (ع) آغاز شد و به تدريج در اطراف و اكناف امپراتورى اسلامى گسترش يافت و بويژه در قاره افريقا چنان استقبال

افكار و عقايد باطنيان : استخراج افكار و عقايد باطنيان از ميان انبوه تهمتهاى مخالفان و گفتارهاى سراسر «باطنى» و رمز و راز هواداران پاكباخته ايشان ، كار آسانى نيست . يكى از ويژگيهايى كه در آثار متكلمان باطنى به وضوح ديده مى شود ، چيرگى ايشان بر كلام و فلسفه اسلامى است. بويژه آن بخش از فلسفه اى كه پس از ترجمه فلسفه يونانى به عربى و انتشار آن در جهان اسلام در قرنهاى دوم و سوم هجرى زيربناى كلام و اصول عقايد دينى گشت . ويژگى ديگر آگاهى ايشان از عقايد فرقه هاى گوناگون اسلامى و آمادگى رد آنها با براهين منطقى و فلسفى و اثبات عقايد خودشان است . متكلمان باطنى تسلط بسيار بر معانى آيات قرآن كريم دارند و اصولاً آشنائى كامل با قرآن يكى از خصوصيات برجسته ايشان است و پايه همه استدلالهاى ايشان كتاب مبين است . چنانكه گفته شد ، عنصر «تأويل» همه آيات قرآن (و به دنبال آن تأويل روايات و احكام) مهمترين وسيله كار متكلمان باطنى است كه اگر از ايشان گرفته شود ، شايد بتوان گفت كه فاقد همه چيز مى گردند . ناصرخسرو در همه آثار خود قبل از آغاز مباحث فلسفى به استدلال در باره اين موضوع مى پردازد كه هر تنزيلى را تأويلى است و هر ظاهرى را باطنى . مى گويد : «حق به نزديك عقلا آن است كه اشتباه بدو زايل شود . و بزرگترين اشتباهى اندر متشابهات كتاب است كه آن جز به تأويل برنخيزد . چنانكه خداى تعالى پس از آنكه متشابهات كتاب را ياد كرد ، گفت : تأويل آن جز خداى و بزرگان و پنجه فروبردگان اندر علم دين كسى نداند ، بدين آيت : (و ما يعلم تأويله الا الله و الراسخون فى العلم)(جامع الحكمتين،115) . از اينجا دانسته مى شود كه در آيه مورد اختلاف مذكور اينان «الراسخون» را عطف بر «الله» مى گيرند و امامان خود را عالم به معانى و تأويلات همه آيات متشابه قرآن مجيد مى شمارند . او در جاى ديگر ، فصلى زير عنوان «اثبات قرآن و تأويل آن» مى آورد و طى استدلالهايى مفصل و نسبتاً پيچيده (ولى با عباراتى متقن و استوار) به اين نتيجه مى رسد كه «قرآن آن است كه بقاى عالم بدوست» (وجه دين،57) آنگاه از اختلاف مسلمانان در باره مخلوق بودن يا نبودن قرآن مجيد و نيز در باره معانى آن سخن مى گويد و به اينجا مى رسد كه جوهر حقيقى و معانى اصلى قرآن مجيد را جز با يادگيرى تأويلات آن از طريق جانشينان برحق پيامبر اسلام (ص) يعنى امامان معصوم شيعى (اسماعيلى) ، نمى توان به دست آورد «زيرا لفظهاى قرآن مختلف است . و عملهاى شريعتهاى پيغمبران همه مختلف آمد از بهر آنكه هر دو مانند كالبد مردم بودند و كالبدها مختلف بود. و معانى كتابهاى خداى و تأويل شرايع رسولان همه يكى آمد . و آن حال خود يكى است از بهر آنكه مانند روح مردم بود و روح را در حال گردنده نيست . پس لفظ را تنزيل گفتند و معنى را تأويل» (همان مأخذ،60 ـ 61) . يكى ديگر از عناصر فكرى باطنيان قايل شدن «باطنى» براى هر ظاهرى است . ناصرخسرو در اين باره مى گويد : «هر چه هست اندر عالم ، به دو قسم است يا ظاهر است يا باطن . هر آنچه ظاهر است ، پيداست كه يافته شود به چشم و گوش و دست و جز آن كه آن را حواس خوانند . و آنچه كه مر او را به حواس يابند محسوسات گويند . و هر آنچه باطن است ، پنهان است و مردم او را به حس نتوانند يافتن ، بلكه خداوندانِ حكمت مر آن را به عقل و به علم يابند و مر آن را «معقولات» گويند . قول شيعت اندر اين ، بر آن است كه مر طاعتها را كه آن را گويند و كنند ، آن را ظاهر گويند چون نماز و روزه و زكاة و حج و جهاد و جز آن» (وجه دين،63) . به جز اين طاعات ظاهرى ، مسايلى باطنى در كار است «چون علم توحيد و اثبات پيغمبرى و بهشت و دوزخ و ثواب و عقاب و حشر و حساب و فناى عالم و جز آن و اين چيزهايى است كه به سبب پنهانى او ، مر خلق را به اندر يافتن آن چيزها بر يكديگر فضل و شرف است» . آنگاه دليل مى آورد «بر اثبات باطن كتاب و شريعت» از پديده هاى زمينى و كيهانى مانند گردش آب در طبيعت و رويش گياه و رشد جا

بحث عمده باطنيان در باب اصول عقايد كه بدان معروف گشته اند و از همين جهت برايشان طعن زده اند ، مساله صفات خدا است . عقايد ايشان را در اين باب ، شهرستانى به خوبى تحرير كرده است و ناصرخسرو در جامع الحكمتين (107 ـ 113) به استدلال در باره آن پرداخته است . اما نمى توان گفت كه اثبات عقايد باطنيان در اين مورد نيز به همان اندازه رد اقوال مخالفان موفق بوده است . شهرستانى مى گويد : باطنيانِ قديم سخن خود را با پاره اى از گفتار فيلسوفان درآميختند و كتابهايى بر اين شيوه تصنيف كردند . در باره بارى تعالى گفتند كه : نمى گوييم او موجود است و نه لا موجود و نه عالم و نه جاهل و نه قادر و نه عاجز . و همين سان ، در باره ديگر صفات . زيرا اثبات حقيقى ، اقتضاى شركت ميان وى و ديگر موجودات مى كند در جهتى كه ما بر آن آگاه شديم و اين تشبيه است . پس نمى توان حكم به اثبات مطلق كرد و نمى توان حكم به نفى مطلق كرد . بلكه او خداى دو متقابل و آفريدگار دو خصم و حاكم در ميان دو ضد است . در اين مورد حديثى از امام محمد باقر (ع) نقل كردند به اين مضمون كه : چون خدا به دانايان دانش بخشيد ، گفته شد او داناست و چون به توانايان توان بخشيد ، گفته شد او تواناست و از اين رو او داناى تواناست . بدين معنى كه او دانش و توانايى را بخشيده است نه بدين معنى كه دانش و توانايى به او قائم
است . يا او را مى توان به دانش و توانايى وصف كرد . از اين رو ، در باره باطنيان گفته شده است اينان نافيان حقيقى صفاتند و تعطيل كننده ذات از همه صفات . و چون در جهان برين عقل است و نفس كلى ، واجب است كه در اين جهان عقل مشخص باشد كه آن كل است و حكم آن حكم شخص كامل بالغ است كه او را «ناطق» مى خوانند و او پيامبر است و بايد كه نفس مشخص باشد كه او نيز كل است و حكم وى حكم كودك ناقص است كه متوجه به كمال است يا حكم نطفه كه متوجه به تمام است يا حكم آن ماده اى است كه همراه جفت است و او را «اساس» مى خوانند و او همان وصى است . باطنيان گفتند : چنانكه حركت كردن افلاك به تحريك نفس و عقل و طبايع ، حركت كردن نفوس و اشخاص به وسيله شرايع به تحريك پيامبر و وصى كه داير است در هر زمانى بر هفت هفت تا برسد به دور اخير و فرا رسد زمان رستاخيز و تكاليف برداشته شوند و شرايع و سنتها از ميان بروند . اين حركتهاى فلكى و سنتهاى شرعى براى آن است كه نفس به حالت كمال خود برسد . كمال آن رسيدنش به پايگاه عقل است و متحد شدنش به آن و رسيدنش به مرتبه عقل فعال . اين همان قيامت كبرى است و در اين هنگام است كه تركيبهاى افلاك و عناصر و مركبات منحل گردند و آسمان بشكافد و ستارگان فرو ريزند و زمين به چيز ديگرى بدل گردد و آسمانها به گونه نامه نوشته در هم پيچيده شوند و خوبى از بدى جدا شوند و فرمانبر از گناهكار پيدا آيد و پيوسته شود جزئيات حق به نفس كامل و جزئيات باطل به شيطان مبطل ... باطنيان مردم را در هر زمانى به امامى دعوت كردند كه معادلات اين علوم (يعنى علوم پنهانى) را مى داند و به مدارج اين اوضاع و رسوم راهنمايى مى كند (الملل و النحل ، 1/336 ـ 339) . (از دائرة المعارف تشيع)

باع:

مقدار كشش هر دو دست ، رش ، اَرَش ، بَغَل . عن سلمان ، ان اميرالمؤمنين(ع) قال : سمعت رسول الله(ص) يقول : «لتركبنّ امتى سنة بنى اسرائيل حذو النعل بالنعل و حذو القذة بالقذة ، شبرا بشبر و ذراعا بذراع و باعاً بباع ، حتى لو دخلوا جحرا لدخلوا فيه معهم ...» . (بحار : 28/14)

باعِث:

برانگيزنده از خواب ، بيدار كننده، يكى از نامهاى خداوند متعال ، ( والموتى يبعثهم الله ) . (انعام:36)

باغ:

بستان ، روضة ، جَنّة ، بعضى گفته اند : اين كلمه عربى است . از باغ در قرآن كريم به دو واژه «جنة» و «روضة» تعبير شده . و در بيشتر موارد ، باغ آن سراى (بهشت) و در چند مورد باغ دنيا اراده شده . از جمله :

(و هو الذى انشأ جنات معروشات و غير معروشات و النخل و الزرع مختلفا ...); او آن خدائى است كه براى شما بستانها از درختان داربستى و جز داربستى و درختان خرما و زراعتها كه ميوه و دانه هاى گوناگون آرند و زيتون و انار و ميوه هاى مشابه يكديگر و نامشابه بيافريد كه چون به ثمر رسند از ثمر آنها بخوريد و حق واجب آن را به مستمندان و مستحقين بپردازيد و اسراف نكنيد كه خدا مسرفان را دوست ندارد . (انعام:141)

(انّا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنة اذ اقسموا ليصرمنّها مصبحين ...). (قلم:17)

اين آيه تا آيه 33 يا مثل و تنظير است و يا اشاره به داستانى است بدين شرح :

(انا بلوناهم) ما اهل مكه را به گرسنگى و خشكسالى آزموديم چنانكه آن باغداران را آزموديم . سعيد بن جبير گفته اين داستان مربوط به باغ انگورى است در يمن روستاى صروان كه تا صنعاء دوازده ميل راه است اين باغ از آنِ پيرمردى خيرانديش بوده و عادت هميشگى او اين بوده كه بخشى از محصول باغ را جهت هزينه خود و خانواده اش جدا مى كرده و بقيه را هر چه بوده به مصرف فقرا و مستمندان مى رسانده . چون پيرمرد بمرد و هنگام برداشت محصول فرا رسيد شب هنگام فرزندان او به دور هم گرد آمده گفتند: ما خود عيال منديم و به محصول باغمان از فقرا نيازمندتر ، ما نتوانيم برنامه پدر را ادامه دهيم ، يكى از برادران كه از آنها خردمندتر بود با آنها موافق نبود ولى هر چه آنها را نصيحت نمود سود نداد و بالاخره سوگند ياد كردند كه فردا بامداد پگاه پيش از اينكه فقرا به باغ بيايند همه بر و بار باغ گرد آورده پنهان سازند و چيزى به مستمندان ندهند ، غافل از اينكه توان بشر محدود است و تا خدا نخواهد هيچ تصميم عملى نباشد ، از اين رو «انشاءالله» نگفتند . اين نيت ناروا سبب شد كه خداوند بر آنها خشم گرفت و همان شب سانحه اى فرستاد و ثمر باغ را به كلى از ميان برد .

پگاهان كه از خواب برخاستند يكدگر را بخواندند كه به باغ رويم و تا درويشى به باغ نيامده بَرِ باغ را چيده به خانه آريم و همى آهسته با يكديگر سخن مى گفتند كه كس صداى آنها را نشنود ، ولى چون به باغ رسيدند آن را بى ثمر يافتند ، ابتدا گمان بردند راه را گم كرده و اين باغ ديگرى است ولى چون نيك نگريستند دريافتند كه باغ همان باغ است ولى ثمر ندارد و گفتند : ما از باغ محروم گشتيم . برادر خردمندتر گفت : من ديشب به شما نگفتم به خدا روى آوريد و از خدا بترسيد و چنين تصميم نابخردانه مگيريد ؟! آنها گفتند : آرى سبحان الله ما به خود ستم كرديم . آنگاه رو به يكديگر نموده به سرزنش يكدگر پرداختند و گفتند : واى بر ما كه سركشى نموديم و خدا را از ياد ببرديم ، اميد داريم خداوند باغى به از اين به ما دهد كه اينك ما به حضرتش دل بستيم . اين عذاب اين جهان است كه از پى اعمال به بشر رسد در صورتى كه عذاب آن جهان بازپسين گرانتر از اين است .

اين داستان در قرآن به اينجا منتهى مى شود ، از عبدالله بن مسعود روايت شده كه خداوند توبه آنها را قبول كرد و آن باغ را به باغى بسى نيكوتر و پربارتر از آن مبدل ساخت . (مجمع البيان)

از حضرت رسول (ص) روايت است كه بهترين مال آدمى اسب است و باغ مثمر .

در حديث آمده كه اميرالمؤمنين (ع) هرگاه از جهاد فراغت مى يافت به تعليم مردم و قضاوت مى پرداخت و محض اينكه از اين امور فارغ مى شد باغى داشت و به دست خود در آن كار مى كرد و در آن حال به ذكر خدا نيز مشغول بود .

مرحوم كلينى در كافى به سند متصل از يكى از اصحاب امام صادق (ع) روايت مى كند كه گفت : به امام (ع) عرض كردم : فدايت گردم ، شنيده ام كه شما در مورد محصول عين زياد (يكى از باغهاى آن حضرت) برنامه اى داريد كه دوست دارم از خودتان بشنوم . حضرت فرمود : آرى من دستور داده ام كه چون ثمر باغ برسد راههائى را از ديوار باغ به بيرون بگشايند كه مردم آزادانه به باغ وارد شوند و بخورند ، و گفته ام كه ده جاى باغ بساط پهن كنند كه هر بساطى جاى ده نفر را داشته باشد و ده نفر ده نفر مردم بيابند و جلوى هر نفرى يك مُدّ (حدود يك كيلو) رطب بريزند كه بخورند و بروند و ده نفر ديگر بيايند ، و گفته ام : براى همسايگان باغ از پيرمرد و پيرزن و بيمار و كودك و زن و هر كس كه از آمدن به باغ ناتوان باشد هر يك را يك مدّ به خانه اش ببرند و چون هنگام برداشت محصول مى شد مزد باغبانان و كارگران و سرپرستان آنها را مى دادم و خرماى باقى مانده را به شهر مدينه مى آوردم و به مستحقين مدينه هر خانه اى دو بار و سه بار مى دادم و پس از اين همه براى خودم چهارصد دينار باقى مى ماند و همه محصول آن باغ چهار هزار دينار بود .

امام صادق (ع) فرمود : چون پيغمبر(ص) خيبر را فتح كرد املاك و باغات آنجا را به خودشان سپرد بدين قرار كه نيمى از ثمر آنها از آن خودشان و نيمى ديگر از آن حضرت باشد و چون فصل ثمر شد پيغمبر (ص) عبدالله بن رواحه را فرستاد كه باغهاى آنجا را خرص كند ، اهالى خيبر به نزد رسول (ص) آمده از عبدالله شكوه نمودند كه وى به زيادت خرص كرده . حضرت به عبدالله فرمود : اينها چه مى گويند؟ عبدالله گفت : من خرصى كرده ام آنها اگر قبول كردند فبها و گرنه ما خودمان تقبّل مى كنيم و نصف آنها را به همين مقدار كه خرص كرده ام به آنها مى دهيم . (بحار:64 و 103 و 47 و 21)

باغ:

صورتى از باغى . (فمن اضطرّ غير باغ و لا عاد فلا اثم عليه). (بقرة:173)

باغِى:

طالب ، خواهنده (لاتبغ الفساد فى الارض) عاصى ، از اطاعت بيرون شونده ; (ولو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فى الارض) . در تداول فقه ، باغى كسى است كه بر امام معصوم خروج كند ، ج : بُغاة ، (فمن اضطر غير باغ و لاعاد فلا اثم عليه ...)(بقرة:173) . در كتاب كافى از امام صادق(ع) روايت شده كه باغى آن كس است كه بر امام خروج كند و عادى آن كه راهزنى نمايد ، بدين شرط كه در آن حدّ از اضطرار نبوده كه خوردن گوشت مردار بر آنها حلال باشد . (بحار:65/104)

بافتن:

معروف است ، بعربى : نَسج .

بافندگى:

عمل بافنده ، جولاهگى ، بعربى : حياكت . در حديث از اين حرفه نكوهش شده و اهل اين صنعت به بى خردى متهم گشته اند و حتى آمده كه پشت سر حائك (بافنده يا جولاه) نماز نخوانيد و گويند آنان نفرين شده حضرت مريم اند ، حال يا بدين جهت است كه آنان حسب روش بافندگى قديم در قول و وعده هاشان تخلف مى نمودند چنانكه در حديث آمده كه پيغمبر اكرم مقدارى نخ جهت بافتن جامه اى به بافنده اى داد و حضرت هر روزه به خانه او سر مى زد و او امروز و فردا مى كرد و سرانجام جامه را حاضر نساخت تا وفات حضرت در رسيد . يا بدين سبب كه از هر مشترى مقدارى نخ بجا مى ماند و بافنده يا از بى قيدى يا بى اهميتى آنها را وارد زندگى و مال خويش مى سازد و در نتيجه به حرام آلوده مى گردد .

به هر حال اين شغل به حدى مورد مذمت قرار گرفته كه در حديثى لفظ ملعون در اينها بكار برده شده گرچه وقتى امام صادق (ع) اين حديث از يكى شنيد فرمود مراد از بافنده در اين حديث كسى است كه دروغ به خدا و رسول (ص) مى بافد .

و از اين حديث چنين به نظر مى آيد كه همه احاديث وارده در اين باب در باره همان بافنده هاى الفاظ چون فلاسفه و صوفيه و عرفا باشد كه عمرى به سفسطه و سخنان شاعرانه لاطايل بى معنى گذراندند و خود گمراه و خلقى را به گمراهى سوق دادند، گاه خدا را در ذات بشر حلول دهند و گاه او تعالى را به نام وحدت وجود با آفريدگانش يكى دانند و گاه بچه پسر امرد را مظهر جمال خدا گيرند و شهوات حيوانى خويش را به اين ترهات عوام فريبانه ارضاء كنند و از اين قبيل مزخرفات .

باقِر:

شكافنده ، اميرالمؤمنين(ع) : «اَمَ و الله لابقرنّ الباطل حتى يخرج الحق من خاصرته» يعنى بخدا سوگند ، باطل را آنچنان بشكافم كه حق از تهيگاهش بيرون آيد . (بحار:32/113)

باقر لقب امام پنجم از ائمه اهل بيت ، محمد بن على بن الحسين عليهم السلام . عمروبن شمر گويد : از جابر جعفى پرسيدم : به چه سبب امام باقر(ع) را باقر گويند ؟ گفت: بدين جهت كه وى «بقر العلم بقرا» دانش را بشكافت و آن را آشكار ساخت . (بحار:46/221)

باقِرخان:

سالار ملّى ، يكى از دو مدافع معروف تبريز (مدافع ديگر ستارخان است). مرحوم قزوينى گويد : در مدت يازده ماه تمام از 23 جمادى الاولى 1326 تا اواسط ربيع الثانيه 1327 قمرى در مقابل قشون عظيم دولتى كه به حكم محمد على شاه تبريز را محاصره كرده بودند ، در اين مدت يازده ماهه ستارخان سردار ملى و همين باقرخان سالار ملى به همراهى اكثريت مردم شجاع از جان گذشته تبريز به انضمام عده كثيرى از مجاهدين گرجى و ارامنه و قفقازى كه از اطراف به مدد اهل تبريز روى آورده بودند شهر را مردانه دفاع نموده و با مقاومت شديد عديم النظير كه چشم عالمى را فى الواقع خيره نموده بود حملات قشون دولتى را تقريباً در تمام مدت اين يازده ماه كه در اغلب روزها تجديد مى شد رد كرده و حمله كنندگان را تا اردوى شان عقب مى راندند و هر روز جمع كثيرى از طرفين مقتول و مجروح مى شدند تا بالاخره مليين فاتح آمدند و قشون دولتى از اطراف تبريز برخاستند و بدين طريق اهالى تبريز در تحت سركردگى ستارخان و باقرخان مشروطه را كه به كلى در شرف
زوال بود و در جميع نقاط ايران شعله آن خاموش شده بود از دست استبداد محمد على ميرزا و سرداران خونخوار و يغماگر او مثل شجاع نظام و رحيم خان چلبيانلو و حاج صمدخان شجاع الدوله و امثال ايشان بالاخره نجات دادند .

پس از ختم غائله تبريز و انتقال مرحومين ستارخان و باقرخان به طهران در واقعه مهاجرت مليين از تهران به كرمانشاهان و از آنجا به قصر شيرين و اوايل جنگ عمومى اول ، باقرخان با جمعى از همراهان خود نيز جزو آن مهاجرين بودند.

در مراجعت ثانوى عده مهاجرين به كرمانشاهان از جمله ايشان باقرخان بود . مرحوم باقرخان با كسانش در دهى در ولايت كرمانشاهان منزل كرده بودند و شبى محض گذرانيدن وقت مجلس قمارى با رفقا برپا كرده بودند و بدون احتياط پولها را در برد و باخت آشكارا به يكديگر رد و بدل مى كردند و صاحب منزل كه يكى از رؤساى اكراد بوده اين اعمال را مى پاييده و ملتفت پول دار بودن آنها شده در اثناء شب وقتى كه مرحوم باقرخان و همراهان غرق خواب بوده اند كردها به طمع ليره و اموال ايشان جميع ايشان را سر بريده اجساد ايشان را در گودالى دفن و مخفى كرده بوده اند . و اين واقعه در شهور سنه هزار و سيصد و سى و پنج قمرى و به ظن قوى در نيمه دوم سال مذكور مطابق شهور هزار و نهصد و هفده ميلادى روى داده بوده است .

به خواهش اين جانب آقاى عباس اقبال مدير مجله يادگار مكتوبى به آقاى سرتيپ هاشمى داماد مرحوم باقرخان نوشته و از تاريخ قتل آن مرحوم و كيفيت آن و محل آن سؤالاتى نموده بودند و اينك مكتوب ذيل را كه آقاى سرتيپ هاشمى در جواب مكتوب آقاى اقبال مرقوم فرموده اند عيناً و بدون تصرف ذيلا نقل مى كنيم (تاريخ وصول اين جواب به دست مرحوم قزوينى 23 اسفند 1326 بوده است) .

مرحوم باقرخان سالار ملى در تاريخ ششم محرم 1334 با ساير مهاجرين از تهران خارج ، از طريق قم ، كاشان ، اصفهان، بروجرد و كرمانشاه به خاك عراق رفته در بين همدان و كرمانشاهان نيز با روسها مصالحه نموده پس از عقب نشينى تركها و آلمانها از عراق و تصرف آنها از طرف انگليس ها عده اى از مهاجرين به طرف داخله تركيه و اسلامبول رفته و عده ديگر به ايران مراجعت كردند ، در همان موقع چون مرحوم سالار ملى از رفتن به داخله تركيه و
پناهنده شدن به تركها امتناع ورزيد ، روسها هم همه جا در خط كرمانشاه بودند او از مراجعت به ايران و تسليم شدن مثل ساير مهاجرين به روسها نيز خوددارى و اظهار نمود كه چون اين عمل براى او ننگ است تا رفتن روسها از خط كرمانشاه و آزاد شدن راه تهران ، در حدود كرمانشاه بسر خواهد برد ، اين است كه با هيجده نفر از مجاهدين و كسان خود در نزديكى مرز (قصرشيرين) در قلعه و خانه شيخ وهاب و محمد امين كرد طالبانى متوقف مى گردد .

محمد امين مزبور كه از اشرار معروف و از اشخاص ابن الوقت بوده گاه با ترك و گاه با انگليس گاه با روس عليه آن ديگرى مى ساختند ، در يكى از شبها موقعى كه مرحوم سالار ملى و كسان او در خواب بوده اند با عده اى از اتباع خود كه محرمانه قبلا با آنها تبانى كرده بوده به واسطه فطرت پست و طمع اسب و اسلحه غفلةً در حين خواب مرحوم سالار و كليه همراهان او را مقتول و اجساد آنها را در گودالى مدفون و مخفى كرده اسب و اسلحه آنها را تصرف مى نمايند ، پس از چندى ديگر انگليسى ها از اين موضوع مطلع مى شوند ، محمد امين را اغفال و دستگير و در زير شكنجه او را مجبور به اظهار حقيقت و جزئيات امر نموده اجساد را بيرون آورده پس از معاينه و عكس بردارى با علامت مخصوص در همانجا دفن مى كنند و محمد امين و مرتكبين را اعدام و قلعه را نيز ويران مى نمايند ، چون يادداشت ها در اين مورد در دسترس نمى باشد تاريخ مقتول شدن آن مرحوم را نتوانست ذكر نمايد ، با مراجعه به تاريخ اشغال بغداد و مراجعت مهاجرين از خاك عراق كه مقتول شدن مرحوم سالار ملى پس از مدت كمى از مهاجرت بوده تقريباً معلوم خواهد شد تصور مى رود بين سالهاى 1295 ـ 1296 شمسى باشد . (وفيات معاصرين مرحوم قزوينى ، مجله يادگار سال پنجم شماره 1 و 2)

باقِلاء:

از بقولات معروف ، بعربى : باقِلّى و باقِلى نيز ضبط شده ، نام ديگر آن بعربى فول است . در حديث آمده كه باقلا مغز ساقها را به جريان مى اندازد و دو ساق را فربه مى سازد و موجب افزايش مغز سر مى گردد و خون تازه توليد مى كند ، و خوردن آن با پوست معده را دباغى مى كند . (بحار:62/282)

باقِلانى نحوى:

شيخ ابوعلى الحسن (568 ـ 637 ق) فرزند معالى بن مسعود بن حسين كه ابن باقلانى و يا ابن باقلاوى هم خوانده مى شود ، از ائمه نحو و اكابر لغويان و عربيت در عصر خويش بوده است . در كودكى به بغداد وارد شد و نحو را از ابوالبقاء عكبرى ، مصدق واسطى ، شيخ ابوالحسن بابويه فرا گرفت و لغت را از ابومحمد بن المأمون اخذ كرد و حديث را از ابوالفرج بن كليب استماع كرد و فقه حنفى را نزد ابوالمحاسن يوسف بن اسماعيل دامغانى حنفى و حكمت و كلام را نزد خواجه نصيرالدين طوسى تلمذ نمود . ياقوت حموى در معجم الادباء پس از ذكر مشايخ وى اظهار مى دارد كه : «... داراى فهم تيز و هوش تند بود . شيفته كسب علم و كثير المحفوظات بود . كتب كثيرى را به خط خود نگاشته است . و وقارى توأم با تواضع و حلم داشت . وى را در سال آخر عمرش در شهر بغداد ملاقات كردم . از ائمه عربيت و علم نحو در عصر خويش بود كه رياست اين فنون به وى منتهى مى گرديد و از مذهب حنفى به مذهب شافعى پيوست . نام پدر او را ابوالمعالى ذكر كرده اند» : سيوطى در بغيه پس از ذكر نسب وى او را به باقلانى حلى معرفى كرده است و او را شيخ لغت عربى و نحو در عصر خود در بغداد وصف مى كند و اظهار مى دارد كه كلام و حكمت را از خواجه نصيرالدين طوسى فرا گرفت و در اين فن پيشرفت شايانى كرد و از مذهب حنفى به مذهب شافعى پيوست . عبدالله افندى در رياض العلماء وى را از اجله مشايخ اماميه و استاد محقق حلى نجم الدين ابوالقاسم جعفر بن الحسن حلى (م 676 ق) مى داند . آقا بزرگ تهرانى عين عبارات صاحب رياض العلماء را نقل كرده است . سيد محسن امين در اعيان الشيعة پس از نقل اقوال ياقوت حموى و عبدالرحمن سيوطى ، فصلى را به تشيع او اختصاص داده و ادله اى را بر تشيع او اقامه مى نمايد كه از جمله آنها تلمذ وى نزد خواجه نصيرالدين طوسى است و ديگر اينكه از اهل حله است و به بغداد رفته و شهر حله يكى از مراكز تشيع در عراق بوده و هست . ابن ابى الحديد كه با وى ملاقاتى داشته در شرح نهج البلاغه خود قصه اى را نقل مى كند كه دلالت بر تشيع او دارد . دليل ديگر اينكه وى از مشايخ محقق حلى است ، چنانچه صاحب رياض العلماء ياد كرده است . (دائرة المعارف تشيع)

باقِى:

پاينده ، پايدار ، جاويد ، بى زوال، مقابل فانى (ما عندكم ينفد و ما عندالله باق) (نحل:96) . يكى از نامهاى خداوند است ، يعنى موجودى كه حادث نبوده و فناء و زوال نداشته باشد «هو الاول و لم يزل
والباقى بلا اجل» (نهج : خطبه 163) ، باقى : بازمانده ; (ثم اغرقنا بعد الباقين)(شعراء:120) . «كان فى الارض امانان من عذاب الله ، و قد رفع احدهما فدونكم الآخر فتمسكوا به ، اما الامان الذى رفع فهو رسول الله(ص) و اما الامان الباقى فالاستغفار ، قال الله تعالى : (و ما كان الله ليعذبهم ...) . (نهج: حكمت 88)

باقِيات:

جِ باقية ، بازمانده ها ، آنچه مى ماند .

باقِيات صالحات:

هر عمل نيك و شايسته كه ثواب آن باقى بماند . واژه تركيبى معروف در اوساط اسلامى و متخذ از آيه كريمه (المال و البنون زينة الحيات الدنيا و الباقيات الصالحات خير عند ربك ثوابا و خير املا) مال و فرزندان زيب زندگى اين جهانند ، و كارهاى شايسته اى كه پاداش آنها براى هميشه باقى است ; نزد پروردگارت بهترين پاداش و گزيده ترين چيزى است كه آدمى در آرزوى آن باشد . (كهف:46)

از امام صادق(ع) ذيل اين آيه آمده كه هشت ركعت نمازى كه بنده در آخر شب مى گزارد زينت آخرت است .

و نيز از آن حضرت نقل است كه فرمود : باقيات صالحات همان نماز است بدان مواظبت نمائيد . و از حضرت رسول (ص) نقل است كه تسبيحات اربع از باقيات صالحات است . (صافى:329)

امام صادق (ع) فرمود : شش چيز است كه مؤمن پس از مرگش از آن بهره مند خواهد بود : فرزند صالحى كه برايش طلب مغفرت كند ، و قرآنى كه مورد تلاوت قرار گيرد ، و چاهى كه حفر كند ، و درختى كه بنشاند ، و آب روانى كه به نفع عموم احداث نمايد ، و روش نيكى كه پس از او مورد عمل مردم باشد . (بحار:6/293)

نقل است كه روزى رسول خدا(ص) به يكى از همسران فرمود : گوشت اين گوسفند را (ميان مستمندان و همسايگان) تقسيم كن. وى همه گوشتهاى آن حيوان را جز گردنش ، توزيع نمود ، و گفت : يا رسول الله جز گردنش چيزى باقى نمانده . فرمود : همه اش باقى است (كه ثوابش نزد خداوند محفوظ است) جز گردنش (كه چون به مستحق داده نشده فانى است) . (ربيع الابرار:2/123)

امام صادق(ع) بحصين بن عبدالرحمن فرمود : اى حصين دوستى ما را كوچك مشمار كه آن از باقيات صالحات است ; وى عرض كرد : يا ابن رسول الله ، من آن را كوچك نمى دانم بلكه خداى را بر اين نعمت حمد و سپاس مى گويم . (بحار:23/250)

از امام باقر(ع) روايت شده كه فرمود: روزى رسول خدا(ص) از كنار باغى مى گذشت ، مردى را ديد كه نهالهائى در آن مى كارد ، حضرت به وى فرمود : مى خواهى تو را به نشاندن نهالى هدايت كنم كه ريشه اش ثابت تر بود و بروبارش سريعتر به دست آيد و ميوه اش نفيس تر و پاكيزه تر و بادوام تر باشد ؟ عرض كرد : آرى اى پيامبر خدا . فرمود : هر بامداد و هر شامگاه بگو : «سبحان الله و الحمد لله و لا اله الاّ الله و الله اكبر» كه در ازاى هر تسبيح ، تو را در بهشت درختانى از انواع درختان ميوه بُوَد ، و اينها (تسبيحات اربع) باقيات صالحات ميباشند . (بحار:86/257)

در حديث ديگر از آن حضرت آمده كه فرمود : «الا اعلّمكم خمس كلمات خفيفات على اللسان ، ثقيلات فى الميزان ، يرضين الرحمن و يطردن الشيطان ، و هنّ من كنوز الجنة من تحت العرش ، و هنّ الباقيات الصالحات» ؟ قالوا: بلى يا رسول الله . فقال : «قولوا ; سبحان الله و الحمد لله و لا اله الاّ الله و الله اكبر و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلىّ العظيم» ، و قال (ص) : «خمس ، بخّ ، بخّ لهن، ما اثقلهن ، ما اثقلهن فى الميزان» . (بحار:96/175)

باك:

صورتى از باكى به معنى گريان ، به «باكى» رجوع شود .

باك(فارسى):

ترس ، بيم ، يأس ، خوف، عيب ، مُبالاة ، اميرالمؤمنين(ع) : آن كس كه باكى نداشته باشد هر مصيبتى بر آخرتش وارد شود اگر دنيايش آباد باشد چنين كسى تباه است . (بحار:71/181) ، امام صادق(ع) : آن كس كه باكى نداشته باشد هر چه بگويد و هر چه درباره اش گفته شود ، چنين كسى شيطان در نطفه اش شريك است . (بحار:72/197) ، هر كه باكى نداشته باشد كه مردم وى را بدكار بدانند، شيطان در نطفه اش شريك است . (بحار:73/365) ، پيغمبر اكرم (ص) : آن كس كه او را باكى نبود كه مال را از چه راهى به دست آورد ، خداى عزوجل نيز باكى نداشته باشد كه او را از چه درى به دوزخ درآورد . (بحار:77/88)

اميرالمؤمنين(ع) : آن كس كه در باره تو بى باك و بى پروا بود بحقيقت وى دشمن تو خواهد بود . (نهج : نامه 31) ، حسن بن على(ع) : هر آن كس خداى را از خويش راضى سازد وى را از ناخوشنودى مخلوق باكى نباشد . (بحار:4/.29)

باكِر:

پگاه ، بامداد ، اول وقت ، الربيع الباكر : اول فصل بهار ، خرج الى المسجد باكرا : اول وقت نماز به سوى مسجد رفت . باكر : دوشيزه ، باكِرة : مؤنث باكر ، دوشيزه ، ابوالبقاء در كليات آورده كه باكرة از كلام عرب نباشد ، و صحيح بِكر است . به «بكر» و «دوشيزه» رجوع شود .

باكِرَة:

تانيث باكر . دوشيزه . اين كلمه بدين معنى در كلام عرب نيامده و صحيح بكر و باكر است (كليات ابوالبقاء) . ميغ بامدادى . ج : بَواكِر .

باكُورة:

اول از هر چيز ، نوباوه ، اول كه از ميوه رسد ، نوبر ، ذاق من حدائقنا الباكورة: از باغهاى ما نوبرش را چشيد .

باكى:

گرينده . گريان . ج : بُكاة . رسول خدا (ص) : «من اذنب ذنبا و هو ضاحك ، دخل النار و هو باك» : هر آن كس گناهى مرتكب شود و در آن حال خندان بود ، به دوزخ رود در حالى كه گريان باشد . (بحار:6/36)

اميرالمؤمنين (ع) : «ضاحك معترف بذنبه، خير من باك مدلّ على ربّه» : خندانى كه به گناه خويش معترف بود ، به از گريانى كه به خداوند خويش نازان باشد . (بحار:77/423)

باكِيَة:

گريه كننده . گريان . مؤنث باكى . ج : بواكى و باكيات . ابوجعفر الباقر (ع) : «كلّ عين باكية يوم القيامة غير ثلاث : عين سهرت فى سبيل الله ، و عين فاضت من خشية الله ، و عين غضت عن محارم الله» : هر چشمى در قيامت گريان باشد جز سه چشم: چشمى كه در راه خدا (جهت حراست سپاه اسلام و مانند آن) بيدارى كشيده باشد ، و چشمى كه از خوف خدا اشك ريخته باشد ، و چشمى كه از محرمات الهى بسته شده باشد . (بحار:7/195)

بال:

آن جزء از بدن انسان كه از كتف تا سر ناخنها بود ، يا از كتف تا آرنج ، و در حيوانات از كتف تا انتهاى دست ، اندامى از مرغان و بعضى از حشرات و هر شىء پرنده كه پريدن را به كار است . بعربى جَناح ، (واضمم يدك الى جناحك تخرج بيضاء من غير سوء) و دستت را بزير بالت (يعنى بازويت) پنهان ساز كه سفيد (نورانى) بى عيب (پيسى) بيرون آيد (طه : 22) . (و ما من دابة فى الارض و لا طائر يطير بجناحيه الا امم امثالكم) هيچ جنبنده در زمين و هيچ پرنده كه به دو بال خود پرواز كند نباشد جز اين كه مانند شما (آدميان) امّتهائى بوند (انبياء : 38) . (جاعل الملائكة رسلا اول اجنحة ...); خداوندى كه فرشتگان را پيام رسانانى بال دار قرار داد . (فاطر:1)

رسول خدا(ص) : سوگند به آن كه جانم به دست او است ، اگر دنيا بنزد خداوند به اندازه بال مگسى ارزش داشت هيچ كافر و هيچ منافقى را چيزى از دنيا عطا نمى فرمود . (بحار : 16/283)

بال:

حال . خاطر . دل . فؤاد . ما بالك ؟ حالت چگونه است ؟ خطر ببالى : به دلم خطور كرد . ج : بالات . فارغ البال : دل آسوده . فلان رخىّ البال : فى سعة من العيش. امر ذو بال : كار شريف كه بدان اهتمام كرده شود .

(قال فما بال القرون الاولى قال علمها عند ربّى) : فرعون به موسى (ع) گفت : حال و وضع امتهاى پيشين چيست ؟ موسى گفت: خداوند ، خود بدانها آگاه است . (طه:51) . (سيهديهم و يصلح بالهم) : خداوند آنها را هدايت خواهد نمود و حالشان را نيكو خواهد گردانيد . (محمد:5)

اميرالمؤمنين (ع) ـ در نكوهش دنيا و دل بستگان به آن ـ : «ما بالكم تفرحون باليسير من الدنيا تدركونه ، و لا يحزنكم الكثير من الآخرة تُحرَمونه» : شما را چه شده كه با دستيابى به اندكى از دنيا شادمان مى گرديد ولى به از دست دادن منافع بسيار اخروى غمگين نمى شويد ؟! (نهج : خطبه 113)

بال:

صورتى از بالى . كهنه و پوسيده و مندرس . به «بالى» رجوع شود .

بالا:

زَبَر ، فراز ، مقابل زير و نشيب ، بعربى فوق .

بالاخانه:

اطاقى كه فوق اطاق ديگر ساخته شده باشد . غرفة .

بالِش:

متكى ، زيرسرى ، تكيه كه زير سر نهند يا به پشت گذارند و بدان تكيه زنند . مأخوذ از بال كه بمعنى پرهاى مرغان است ، چه در اصل از پر مرغان مى آكندند . يا از باليدن بمعنى افزودن است ، چون زير سر نهادن آن موجب افزايش خواب است . (فلما سمعت بمكرهن ارسلت اليهنّ و اعتدت لهنّ متكأ ...) چون (همسر عزيز) ملامت زنان مصر درباره خود شنيد آنها را به خانه خويش خواند و به احترام هر يك بالش و تكيه گاهى فراهم ساخت ... (يوسف :31)

محمد بن زياد اَزُدى گويد : از مالك بن انس فقيه مدينه شنيدم مى گفت : من مكرر بمحضر جعفر بن محمد (ع) مى رفتم و چون بر آن حضرت وارد مى شدم بالشى برايم حاضر مى كرد و مرا گرامى مى داشت و مى گفت : اى مالك من ترا دوست ميدارم . من از اين برخورد شادمان ميگشتم و خداى را بر آن سپاس ميگفتم. (بحار : 47 /16)

بالِط:

طبق حديث منقول از امام صادق(ع) نام آخرين وصىّ از اوصياء حضرت عيسى مسيح (ع) بوده . (بحار:17/141)

بالِغ:

رسا ، كافى ، رسنده ، (هديا بالغ

next page

fehrest page

back page