next page

fehrest page

back page
الكعبة) آن قربانى كه رسنده به كعبه باشد (مائدة:95) . (ان الله بالغ امره) كه خداوند به كار خود رسا است (طلاق:3) . مؤنث آن بالغة : «و اعظكم بالموعظة البالغة فتتفرقون عنها» (نهج : خطبه 97) . ج : بوالغ ; «و انذركم بالحجج البوالغ» . (نهج : خطبه 85)

بالندگى:

رشد ، نموّ .

بالنده:

نامى . در فارسى معاصر ، فاخر، مباهى .

بالُوعَة:

چاه آبريز ، چاهى كه آب مستعمل خانه در آن ميريزند ، اين چاه در ارتباط با چاهى كه آب آن معدّ براى نوشيدن و تطهير و تنظيف است ; اگر در كنار آن قرار گرفته باشد ، از نظر فقه اسلام داراى احكامى است كه ذيلا بيان مى شود ، ابتدا روايت كه ماخذ اقوال فقهاء است :

الكلينى عن على بن ابراهيم عن ابيه عن حماد عن حريز عن زرارة و محمد بن مسلم و ابى بصير ، قالوا : قلنا له (ع) : بئر يتوضأ منها يجرى البول قريبا منها ، اينجسها ؟ قال : فقال : «ان كانت البئر فى اعلى الوادى يجرى فيه البول من تحتها و كان بينهما قدر ثلاثة اذرع او اربعة اذرع لم ينجّس ذلك شىء ، و ان كان اقل من ذلك نجّسها ، و ان كانت البئر فى اسفل الوادى و يمرّ عليها و كان بين البئر و بينه تسعة اذرع لم ينجّسها ، و ما كان اقل من ذلك فلايتوضأ منه» . قال زرارة : فقلت له: فان كان مجرى البول بلزقها (بلصقها) و كان لايلبث على الارض فقال : «ما لم يكن له قرار فليس به بأس ، و ان استقر منه قليل فانه لايثقب الارض و لاقعر له حتى يبلغ البئر ، و ليس على البئر منه بأس ، فيتوضأ منه، انما ذلك اذا استنقع كله» . (بحار:80/32)

توضيح و تنقيح : اعلم ان المشهور ان البئر لاتنجس بالبالوعة و ان تقاربتا ، الاّ ان يعلم وصول نجاستها الى الماء بناء على القول بالانفعال ، او بتغيره بناء على عدمه ، ثم المشهور استحباب التباعد بينهما بمقدار خمس اذرع ان كانت البئر فوق البالوعة او كانت الارض صلبة ، و الاّ فسبع . و منهم من اعتبر الفوقية بحسب الجهة على ان جهة الشمال اعلى ، فحصلت الفوقية و التحتية و التساوى بحسب الجهة ، و منهم من قسّم التساوى الى الشرقية و الغربية ، فتصير اقسام المسئلة باعتبار صلابة الارض و رخاوتها و كون البئر اعلا بسبب القرار او اسفل او مساويا و كونها فى جهة المشرق او المغرب او الجنوب او الشمال اربعا و عشرين ، فمنهم من قال : اذا كانت البئر فوق البالوعة جهة او قرارا او كانت الارض صلبة فخمس ، و الا فسبع ; و منهم من عكس و قال : اذا كانت البئر تحت البالوعة جهة او قرارا او كانت الارض رخوة فسبع و الا فخمس ، والفرق بين التعبيرين ظاهر ، اذ التساوى فى احدهما ملحق بالخمس و فى الآخر بالسبع .

و خالف ابن جنيد المشهور و اختلف النقل عنه ، فالمشهور انه يقول : ان كانت الارض رخوة و البئر تحت البالوعة فليكن بينهما اثنتا عشرة ذراعا ، و ان كانت صلبة او كانت البئر فوق البالوعة فليكن بينهما سبع اذرع . و حكى صاحب المعالم عنه انه قال فى المختصر : لا استحب الطهارة من بئر تلى بئر النجاسة التى تستقر فيها من اعلاها فى مجرى الوادى الا اذا كان بينهما فى الارض الرخوة اثنتا عشرة ذراعا و فى الارض الصلبة سبعة اذرع ، فان كانت تحتها و النظيفة اعلاها فلا بأس ، و ان كانت محاذيتها فى سمت القبلة فاذا كان بينهما سبعة اذرع فلا بأس .

فاذا عرفت هذا فالخبر المتقدم لايوافق شيئاً من المذاهب ، و يمكن حمله على المشهور على مرتبة من مراتب الاستحباب و الفضل ، و لعل المراد بكون البئر يلى الوادى كونها فى جهة الشمال ، لان مجرى العيون منها ، فالمراد الوادى تحت الارض ; و لايبعد ان يكون فى الاصل اعلى الوادى وفقا لما رواه . (بحار : 80/32)

بالى:

كهنه . فرسوده . پوسيده و مندرس. ثوب بالى : جامه كهنه . اميرالمؤمنين (ع) ـ در نامه خود به والى بصره ـ : «فوالله ما كنزت من دنياكم تبرا ، و لا ادّخرت من غنائمها وفرا ، و لا اعددت لبالى ثوبى طِمراً» : به خدا سوگند كه من از دنياى شما زر و سيمى نيندوخته ، و از غنائمش ثروت و مالى ذخيره ننموده ، و براى كهنه جامه ام بدلى مهيّا ننموده ام . (نهج : نامه 45)

باليدن:

نشو و نما و فزونى اندامها از همه سو . رشد . قد كشيدن ، نازيدن ، تفاخر ، فخر كردن . اميرالمؤمنين(ع) فرمود : بخود باليدن از فرومايگى انسان است . (غررالحكم)

بالين:

بالشى كه زير سر نهند ، مخدّة . كنار . مجاور . نزديك .

بام:

بر سوى سقف خانه كه بر آن سقفى ديگر نباشد ، سطح ، صفوان از عيص روايت كرده كه گفت : از امام صادق (ع) راجع به خفتن بر بامى كه ستار نداشته باشد پرسيدم، فرمود : پيغمبر (ص) از اين كار نهى فرموده . در حديث ديگر از آن حضرت آمده كه حداقل ديوار ستار بام بايستى دو ذراع باشد. (بحار:76/188)

در مناهى رسول (ص) آمده كه آن حضرت از رها كردن ادرار از بام نهى فرمودند . (بحار:80/188)

بام:

صبح . غداة . مخفف بامداد . مقابل شام .

بامداد:

صبحگاهان ، وقت مابين طلوع فجر و برآمدن آفتاب . صبح ، صباح . (والصبح اذا تنفّس) سوگند به بامداد ، چون بدمد (تكوير:18) . اميرالمؤمنين(ع) : بامداد براى بينايان درخشيدن گرفت (كنايه از اين كه حق براى حق جويان آشكار است) (نهج : حكمت 169) . بامدادان ، رهروان شب ستايش ميشوند (نهج : خطبه 160) . هر بامداد و شامگاه از خشم خداى برحذر باش . (نهج : نامه 56)

پيغمبر (ص) فرمود : هر آنكس كه بامداد كند و (چون از بستر خواب برمى خيزد) همّ و غمّش جز خدا (و انجام فرامين خدا) باشد چنين كسى از خدا نيست (و ارتباطش از خدا گسيخته است) ، و هر كه چون بامداد كند در غمّ مسلمانان نباشد از مسلمانان بشمار نيايد . (كنزالعمال:43706)

به «من اصبح» نيز رجوع شود .

بان:

درختى است كه ثمر آن حب البان ، تخم غاليه خوانند ، در فارسى بانَك گويند ، در دواها به كار برند . از تخم آن روغن گيرند ، اين درخت در عربستان فراوان است. (دهخدا)

ابن اُذينه گويد : مردى به نزد امام صادق(ع) از تَرَك و شكافهائى كه در دست و پايش پديد آمده بود شكايت كرد ، حضرت فرمود : قطعه پنبه اى بگير و آن را به روغن بان آغشته ساز و سپس آن پنبه را بر ناف خود بنه كه انشاءالله شفا مى يابى . ابن اذينه گويد : پس از چندى آن مرد را ديدم از حالش پرسيدم گفت : با يك بار عمل به دستور امام شفا يافتم . (بحار:47/48)

بانقيا:

روستائى است در عراق نزديكى كوفه كه موطن اصلى حضرت ابراهيم بوده و سپس به قادسيه موسوم گشته و گويند بدين سبب آن را قادسيه گويند كه ابراهيم از خدا خواسته آن را مقدّس سازد .

بانِى:

بنا كننده . برپا كننده ساختمان .

اميرالمؤمنين (ع) ـ در اثبات صانع ـ : «هل يكون بناء من غير بان ، او جناية من غير جان» ؟! (نهج : خطبه 185)

آن حضرت در موعظة : «معاشر الناس ! اتّقوا الله ، فكم من مؤمِّل ما لا يبلغه ، و بان ما لا يسكنه ...» . (نهج : حكمت 344)

باوَر:

قبول ، تصديق سخن . يقين .

باه:

شهوت و منى ، نيروى جنسى ، آب كمر . نظر به اهميت آن در نظام زناشوئى احاديثى در تقويت و افزايش آن رسيده است ، از جمله :

محمد بن مسلم گويد : مردى به امام صادق (ع) عرض كرد : كنيزانى دارم ، از شما استدعا دارم چيزى به من ياد دهيد كه از عهده آنها برآيم . فرمود : پياز سفيد گرفته آن را خرد كرده در روغن سرخ كن و تخم مرغ را در ظرفى به هم زن و مقدارى نمك بر آن بپاش و سپس آن را بر آن پياز و روغن ريخته تا نيم رو شود و آن را بخور ...

احمد بن اسحاق گويد : به امام عسكرى(ع) نوشتم : ماهى سقنقور را در داروى باه بكار مى برند و آن ماهى داراى چنگال و دم مى باشد ، نوشيدن آن دارو چه حكمى دارد ؟ در پاسخ فرمود : اگر پولك دارد بى اشكال است . داود بن فرقد گويد : از امام كاظم (ع) شنيدم مى فرمود : خوردن گزر (هويج) كليه ها را گرم كند و آلت تناسلى مرد را برپا سازد . عرض كردم : من كه دندان ندارم چگونه آن را بخورم ؟ فرمود: بگو آن را آب پز كنند تناول كن .

از امام صادق (ع) روايت شده كه شربت پَسَت (آرد بو داده) گوشت را مى روياند و استخوان را محكم و پوست بدن را نرم مى كند و نيروى جنسى را افزايش مى دهد . (بحار:65 و 66 و 104)

انس بن مالك گويد : پيغمبر (ص) مى فرمود : مرا نيروى (باه) سى مرد داده اند . و حضرت نه زن داشت كه هر شب به همه آنها مى رسيد (و در حديث ديگر آمده كه همه به يك غسل) . (كنزالعمال:18686)

در حديث آمد : كه خوردن انار آب كمر را زياد مى كند .

و نيز آمده كه انجير و پياز و همچنين گوشت با تخم مرغ ، و نيز شير و عسل و زيتون نيروى جنسى را افزون سازد و زيادى مو از آن بكاهد . (بحار:62/282 و 285 و 66/186 و 104 ـ 87)

باهِت:

بهتان گوينده . دروغ بافنده . حيران .

باهِر:

واضِح ، آشكار ، هويدا .

باهِلَة:

قبيله اى است از قيس همدان كه در عراق ، كوفه زندگى مى كرده اند . ابوامامه باهِلى از اين قبيله است . اغلب افراد اين قبيله نسبت به اميرالمؤمنين على (ع) بى ارادت بوده اند ، و از اين قبيله جز ابوامامه فرد مشخصى در صفين در ركاب آن حضرت شركت نجست . ليث بن ابى سليم گويد : روزى اميرالمؤمنين (ع) مردان قبيله باهله را به حضور خواند و فرمود : اى باهليان گواهى ميدهم كه شما مرا دشمن مى داريد و من نيز شما را دشمن دارم ، پس عطاهاى خويش را بستانيد و به ديلم بيرون شويد . و اين سخن حضرت در حالى بود كه آنها از شركت با حضرت در صفين كراهت داشتند . (بحار:32/406)

باهلى:

ابوامامة از مشاهير اصحاب پيغمبر(ص) و از شركت كنندگان در بدر بوده ، وى از طايفه باهله و در حمص مسكن داشته و در همانجا به سال هشتاد و شش از دنيا رفت .

او روايات زيادى را از پيغمبر نقل نموده، معاويه جاسوسانى بر او گمارده بود كه مبادا فرار كند و به اميرالمؤمنين (ع) بپيوندد . (اسدالغابه) در جنگ صفين با على (ع) بود . (تاريخ گزيده)

نقل است كه روزى ابوامامه وارد بر معاويه شد ، معاويه از او به شايستگى پذيرائى نمود و مبلغ قابل توجهى پول نزدش نهاد و سپس به وى گفت : اى ابوامامه به خدا قسم راست بگو آيا من بهترم يا على ابن ابى طالب ؟ ابوامامه گفت : اگر قسم هم نمى دادى راست مى گفتم ; على (ع) به خدا سوگند از تو بهتر و بزرگوارتر و در اسلام سابقه دارتر و به پيغمبر (ص) نزديك تر و در برابر مشركان مبارزتر و نزد مسلمانها محبوب تر است . اى معاويه آيا مى دانى على (ع) كيست ؟ آنگاه فصلى از فضايل حضرت بيان داشت و گفت : تو فكر كردى مى توانى به مال دنيا مرا بخرى و مسلمان به نزد تو آمده كافر بيرون روم ؟ سخت در اشتباه بوده اى اين بگفت و برخاست . معاويه آن پول را به دنبالش فرستاد و او گفت : به خدا سوگند دينارى را از او قبول نخواهم كرد . (بحار:42/179)

باير:

مقابل عامر ، زمينى كه در آن كشت نشود . (مجمع البحرين)

از حضرت صادق (ع) روايت است كه هر كه زمين باير خرابى را (از خرابى) بيرون آورد و آبراههاى آن را از نو بروبد و آبادش سازد (آن زمين از آن او شود و) بر او است كه زكاة (محصول) آن را بپردازد ، و اگر آن زمين از آن ديگرى بوده و او آن را رها ساخته و به دست ويرانى سپرده و سپس بيايد و آن را مطالبه كند (حقى ندارد) كه زمين از آن خدا و آنكس كه آن را آباد كرده مى باشد . (وسائل:17/328)

بايزيد:

طيفور بن عيسى بن سروشان بسطامى از مشايخ صوفيه كه به سال 234 از دنيا رفته . صوفيان بسى وى را ستوده و در باره اش مبالغه ها كرده اند . خود گويد : دويست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلى در رسد . جنيد در باره اش گويد : بايزيد در ميان ما چون جبرئيل است در ميان ملائكه . جدّ وى گبر بوده .

بايسُنقُر:

پسر شاهرخ و نوه تيمور گوركانى (802 ـ 837 هـ ق) . پادشاهى عياش و خوش گذران و در عين حال داراى ذوق ادبى و هنرى بود ، شاعر بود و اشعار و آثار فارسى را به دقت مطالعه مى كرد و مجلس او مجمع شاعران ، مورخان ، خوش نويسان و نقاشان ايرانى بود . خود او در خط استاد بود ، به شش قلم خط مى نوشت . رقم استادانه او بر طاق و پيرامون سردر مسجد گوهرشاد مشهد ـ كه آياتى از قرآن مجيد نوشته ـ ظاهر است . سبب وفات او سكته اى بود كه در باغ سپيد ، به دارالسلطنه هرات رخ داد .

بايِع:

بائع . فروشنده ، مقابل مشترى .

بايِقرا:

سلطان حسين ميرزا فرزند منصور و معروف به «خاقان منصور» آخرين از امراى تيمورى ، پادشاهى ادب پرور و هنر دوست بود و وزير معروفش امير على شيرنوائى است كه موجب شهرت دربار او و آبادانى پايتختش هرات شده بود . به سال 861 كه خراسان آشفته شده بود ، در شهر مرو به پادشاهى نشست ، و در ذيحجه 862 استرآباد را فتح كرد ، و در سال 873 هرات را تسخير نمود ، و در سال 874 با ميرزا يادگار محمد جنگيد ، و در اواخر سال 875 با سلطان محمود جنگيده و تا سال 902 در غايت دولت و اقبال حكومت كرد ، و در سال 911 درگذشت . اثرى موسوم به مجالس العشاق و اشعارى به فارسى و تركى دارد و تخلّصش حسينى بوده است . (حبيب السير)

بأبىواُمّى:

پدر و مادرم به فدايت . از جمله تعارفات معمول در زبان عرب است كه معنى واقعى آن نزد آنها مقصود نبوده است و جنبه انشاء شعرى را داشته . موسى بن بكر واسطى گويد : به امام كاظم (ع) عرض كردم ; اگر كسى به فرزندش بگويد : «بابى انت و امى» جايز است ؟ فرمود : اگر پدر و مادر زنده باشند اين بى احترامى به آنها است و اگر مرده باشند اشكالى ندارد . (بحار:74/69)

بِئر:

چاه ، ج : آبار و اَبآر و بِآر و اَبْؤُر . اين كلمه مؤنث سماعى است . (و بئر معطّلة و قصر مشيد) (حج:45) . عن الرضا(ع) : «ماء البئر واسع لايفسده شىء الاّ ان يتغيّر» (وسائل:1/140) . ابوعبدالله (ع) : «لايغسل الثوب و لاتعاد الصلاة مما وقع فى البئر الاّ ان ينتن ، فان انتن غسل الثوب و اعاد الصلاة و نزحت البئر» (وسائل:1/14). و عنه (ع) : «اذا اتيت البئر و انت جنب فلم تجد دلوا و لاشيئا تغرف به فتيمّم بالصعيد ، فان رب الماء رب الصعيد ، و لاتقع فى البئر و لاتفسد على القوم ماءهم» . (وسائل:1/14)

قد وقع الخلاف بين متقدمى فقهاء الشيعة و متاخريهم فى تنجس ماء البئر بوقوع النجس فيها من دون تغير ، و قد بسطنا الكلام عنه فى كتابنا (سبل السلام) فراجع ان شئت .

عن اميرالمؤمنين(ع) : «ليس من عبد الاّ و له من الله عزوجل حافظ و واقية معه ملكان يحفظانه من ان يسقط من رأس جبل او يقع فى بئر ، فاذا نزل القضاء خليا بينه و بين كل شىء» . (بحار:5/105)

بئرسبع:

شهرى است معروف در سرزمين فلسطين كه يهودان به زبان عبرى آن را بئر شيبع گويند و گويند كه حضرت ابراهيم در آغاز ورودش از عراق به شام در آنجا ساكن گشت .

بئرمعونه:

چاهى يا محلى بين سرزمين بنى عامر و حرة بنى سليم در منطقه نجد كه واقعه اى اسف بار در تاريخ حيات پيغمبر اسلام در آن رخ داد و شرح ماجرا از اين قرار است :

به سال چهارم هجرى عامر بن مالك بن جعفر مكنى به ابوبراء و ملقب به ملاعب الاسنه رئيس قبيله بنى عامر بن صعصعه از سرزمين نجد به مدينه به نزد رسول خدا(ص) رفت ، حضرت بر او اسلام عرضه كرد . وى گفت : مرا از پذيرش اسلام هراسى نباشد ولى قوم من كه گروهى انبوهند سزاوار است كه شما جماعتى را با من بفرستى تا آنها را به بيعت با تو دعوت ، و به تعاليم اسلام آشنا كنند . حضرت فرمود : من از مردم نجد ايمن نيستم و مى ترسم بر آنها آسيبى برسانند . وى عرض كرد : آنها در پناه منند و كسى جرات نكند به آنها تعرضى كند . پس حضرت هفتاد نفر و به قولى چهل نفر از اخيار اصحاب انتخاب فرمود كه از جمله منذر ابن عمر و حرام ابن ملحان و برادرش سليم و حارث ابن صمّه و عامر ابن فهيره و نافع ابن بديل ابن ورقاء خزاعى و عمرو ابن اميّه ضمرى بودند بدانجا اعزام فرمود و منذر ابن عمرو را امير آنها قرار داد و به بزرگان نجد و قبيله بنى عامر نامه نوشت كه راهنمائى و ارشادات فرستادگان مرا بپذيرند. آنها وارد منطقه نجد شدند و در كنار چاه آبى به نام بئر معونه منزل كرده و شتران خود را به عمرو ابن اميّه و مردى از انصار سپرده كه بچرانند آنگاه نامه پيغمبر (ص) را به حرام ابن ملحان سپردند كه به عامر ابن طفيل دهد و او به عمويش عامر ابن مالك كه زعيم بنى عامر بود بدهد كه بر قبيله قرائت كند . حرام چون خواست نامه را به عامر دهد وى از پذيرفتن نامه خوددارى كرد و به قولى گرفت و بيفكند ، چون حرام اين بديد فرياد برداشت كه اى مردم آيا مرا امان مى دهيد كه پيام پيغمبر (ص) را برسانم؟ هنوز سخن او تمام نشده بود كه يك تن از قفايش درآمد و نيزه اى بدو زد كه از جانب ديگر سر درآورد . حرام گفت : (فزت بربّ الكعبة) ـ به خداى كعبه كه رستگار شدم ـ در اين حال عامر ابن طفيل ، سليم و عصيّه و رعل و ذكوان را جمع كرد و قبيله بنى عامر به ملاحظه اينكه ابوبراء به مسلمانها پناه داده بود از او اطاعت نكردند همه را برداشته در بئر معونه بر سر مسلمانها تاختند و تمامى آنها را به قتل رساندند جز كعب ابن زيد كه با جراحت بسيار افتاده بود و گمان بردند كه مرده است ولى جان به در برد و در جنگ خندق شهيد شد و عمرو ابن اميّه را دستگير كردند . عامر به ملاحظه آنكه عمرو از قبيله مضر است او را نكشت و گفت: مادرم نذر كرده كه بنده اى را آزاد كند پس سرش را تراشيد و آزادش كرد . عمرو راه مدينه پيش گرفت همين كه به سرزمين قرقره رسيد به دو مرد از قبيله بنى عامر برخورد و ايشان در زينهار رسول خدا بودند و عمرو از اين آگهى نداشت چون آن دو تن به خواب رفتند به عوض خون اصحاب خود آن دو تن عامرى را بكشت . چون به مدينه آمد و آن خبر به پيغمبر (ص) رسيد فرمود : آن دو در پناه من بودند پس خونبهاى آنها را بايد پرداخت ، و رسول خدا از شهادت شهداى بئر معونه سخت افسرده و ملول گشت . گويند يك ماه يا چهل روز بر قبايل رعل و ذكوان و عصيّه نفرين مى كرد . (منتهى الآمال)

بَأس:

بؤس . شدّت . دلاورى در جنگ . راغب گفته : بؤس و بأس و بأساء به معنى سختى و رنج و ناراحتى است ، جز اين كه بُؤس در فقر و نبرد بيشتر بكار رود ، و بأس و بأساء در مقهور نمودن و در هم شكستن دشمن و مجروح كردن ، رايج تر بود : (والله اشدّ بأسا و اشدّ تنكيلا) . (فاخذناهم بالبأساء و الضرّاء) . (والصابرين فى البأساء و الضرّاء) . (مفردات راغب)

خوف . دشوارى . قوّت . نيرو . لابأس به، يعنى لا شدة و لا مانع و لا محذور . لا بأس عليك : ترسى بر تو نيست . لا بأس فيه : لا حرج فيه .

بِئسَ:

كلمه ذم ، و آن فعل ماضى جامد است و جز ماضى از آن صرف نشود ، در برابر نِعمَ . اسم بعد از فاعل آن را مخصوص به ذمّ گويند ، چنان كه بئس الرجل زيد ; بد مردى است زيد ، رجل فاعل آن و زيد اسم مخصوص به ذمّ است . فاعل آن يا مقرون به لام جنس ، چنان كه گذشت ، و يا مضاف است به كلمه اى كه با ال شروع شده باشد ، مثل بئس قاضى السوء زيد . گاه فاعل مضمر
بود ، آنجا كه مفسَّر به نكره منصوبه ]تميز [باشد ، مانند : بئس ربعا دارنا . و گاه مخصوص به ذمّ محذوف باشد ، در جائى كه معلوم باشد ، مانند : بئس المصير ، يعنى دوزخ . اميرالمؤمنين (ع) : «بئس الطعام الحرام» : بد غذائى است غذاى حرام (نهج : نامه 31) . «بئس الزاد الى المعاد العدوان الى العباد» : بد توشه اى است به قيامت ، تجاوز به بندگان خدا . (نهج : حكمت 221)

مؤنث آيد ، مانند : «فبئست الدار لمن لم يتهمها» : دنيا بد خانه اى است براى آن كس كه بدان بدبين نباشد . (نهج : خطبه 111)

بَأساء:

سختى . بلا . (و الصابرين فى البأساء و الضرّاء و حين البأس) : و شكيبايان در حالات سختى و رنج و هنگام نبرد . (بقره:177)

بَئِيس:

سخت و شديد . شجاع . عذاب بئيس : عذاب شديد : (و اخذنا الذين ظلموا بعذاب بئيس بما كانوا يفسقون). (اعراف:165)

بَبِّغاء:

و بَبْغاء و بَبَغاء ، ج : ببغاوات : پرنده معروف كه به فارسى طوطى گويند .

بَبِّغاء:

ابوالفرج عبدالواحد يا عبدالملك (شام 313 ـ بغداد 398 ق) فرزند نصر بن محمد مخزومى معروف به بَبَّغاء (طوطى) شاعر و مترسل مشهور عرب . در سال 333 ق كه سيف الدوله حمدانى (م 356 ق) به حلب آمد قصيده اى در مدح وى سرود به جمع شاعران دربار وى پيوست . بعد از وفات سيف الدوله ببغاء به موصل و بغداد سفر كرد و امراء و خلفاى زمان را مدح گفت. او در قصيده سبك متنبى و بحترى دو شاعر شيعى مذهب را پيروى مى كرد ولى در مراثى و خمريات سبكى ابتكارى داشت . رسالات او مسجع و آهنگين و پرمايه بود و درين زمينه سبكى را ابداع كرد كه مورد تقليد آيندگان گرديد . منتخبات نظم و نثر او در اواخر قرن چهارم در حيات شاعر جمع آورى گرديد . به قول ابن النديم ديوانش به سيصد صفحه بالغ مى شد . وى شيعى مذهب نبود اما در زمره شاعران سيف الدوله كه غالباً شيعى مذهب بودند به سر مى برد و مداح آن پادشاه شيعى بود . ازين جهت ذكر نامش در تاريخ شاعران شيعه بى مناسبت نيست . (دائرة المعارف تشيع)

بُت:

پيكرى كه از سنگ يا چوب يا فلز به شكل انسان يا حيوان يا درخت سازند و آن را پرستش كنند . به عربى صنم ، وثن . در تفسير امام عسكرى (ع) آمده كه قبل از نوح پيغمبر جماعتى مؤمن بودند كه همه مردند و
مردم از مرگ آنها بسيار غمگين بودند ، ابليس جهت دلدارى آنها عكسهائى را از آنها فراهم نمود و به آنها داد كه مايه تسلّى خاطر آنان شود ، يك قرن بدين منوال سپرى شد و چون قرن بعد فرارسيد و نسل بعد پديد آمد ابليس به آنها گفت : پدران شما اينها را مى پرستيدند ، جمعى از آنها پذيرفتند و گمراه شدند ، نوح بر آنها نفرين نمود و همه آنها هلاك شدند .

و نيز در آن تفسير ذيل آيه (افرأيت من اتخذ الهه هواه) آمده كه اين آيه در باره قريش نازل شد كه روزگارى زندگى بر آنها تنگ آمد و از مكه كوچ كردند و در آن سرزمين پراكنده شدند ، در آن اوان چون يكى از آنها به درختى زيبا يا سنگى زيبا برمى خورد كه از آن خوشش مى آمد آن را مى پرستيد و شتر در كنار آن نحر مى نمود و خون آن شتر را بر آن درخت يا سنگ مى ماليد و آن را «سعد صخره» سنگ مبارك مى ناميد و چون آفتى بر شتران و گوسفندان او مى رسيد آن حيوان را به آن درخت يا سنگ مى ماليد كه شفا يابد ، تا اينكه يكى از آنها كه شتران خود را بدين منظور كنار آن سنگ آورده بود ناگهان شتران رم كردند و پراكنده شدند ، وى اين دو بيت شعر را سرود:

اتيت الى سعد ليجمع شملنافشتتنا سعد فما نحن من سعد

و ما سعد الاّ صخرة مسودّةمن الارض لا تهدى لغىٍّ و لا رشد

(به نزد سعد آمدم كه پراكندگيمان را گرد آورد ولى او ما را پراكنده ساخت پس از اين ما به سعد كارى نداريم ، و سعد جز سنگى سياه نباشد كه نه سودى رساند و نه زيانى) .

و ديگرى از كنار يكى از اين سنگها مى گذشت ديد روباهى بر آن مى شاشد چنين گفت :

اربّ يبول الثعلبان برأسهلقد ذل من بالت عليه الثعالب

(آيا مى شود كه روباه بر سر خدا بشاشد؟ خوار است خدائى كه روباه بر آن بشاشد . (بحار:3/253)

مرحوم طبرسى در مجمع آورده كه بتهاى وُدّ و سواع و يعوق و يغوث و نسر را قوم نوح مى پرستيدند و چون طوفان بيامد همه به زير خاك دفن شدند و همچنان به زير خاك بودند تا اينكه شيطان آنها را براى مشركين عرب بيرون آورد پس قبيله قضاعه بت ودّ را ، و بنى طى يغوث را و كهلان يعوق را و خثعم نسر را و ذوالكلاع سواع را پرستيدند و لات از آنِ قبيله ثقيف بود و عُزّى را بنى سليم و غطفان و جُشَم و
نضر و سعد بن بكر مى پرستيدند ، و مناة معبود قبيله قديد بود ، و اما اساف و نائله و هبل خاص اهل مكه بود . (مجمع البيان)

از امام صادق (ع) روايت است كه فرمود: فرزندان اسماعيل بتى را نپرستيدند ، آرى آنها بت را شفيع خود مى دانستند چنانكه قرآن مى فرمايد : (هؤلاء شفائنا عندالله).

عمرو بن لحّى خزاعى رئيس قبيله خزاعه در جنگ بين قبيله خزاعه و جرهم و كسى كه سائبه و وصيله و حام را ابداع نمود و دو بت هبل و مناة را از شام به مكه آورد و هبل را به خزيمة بن مدركه سپرد كه از اين جهت آن را هبل خزيمه گفتند و او اولين كسى بود كه بازى نرد را به مكه آورد كه مردم مكه در ميان كعبه با آن بازى مى كردند. (بحار:3 و 51)

اعراب جاهليت را هر قبيله در كعبه بتى بود كه شمار آنها را از سيصد متجاوز نوشته اند ، بعضى از اين بتها به شكل انسان و بعضى به شكل حيوان و پاره اى به شكل گياه بودند .

بتهاى معروف عرب در عهد جاهليت عبارت بود از :

آزر، اِساف، اِسحَم، اَشهَل، اُقَيصِر، اَوال، باجِر، بَجَّة، بَس، بَعل، بَعيم، بَلج، جِبت، جِبهة، جُرَيش، جهار، خَلصة، ذوالخلصة، دار، دوار، ذات الوَدَغ، ذوالرجل، ذُرَيح، ذوالشرى، ذوالكعبات، ذواللبا، رُئام، رُبة، رُضى، رُضاء، زور، زون، سَجّة، شارق، شمس، صدا، صمودا، ضِمار، ضِيزن، طاغوت، عائِم، عَيعَب، عِتر، عُزّى، عُميانِس، عَوض، عوف، فُلُس، قُلَيس، قراض، كَثرى، كُسعَة، مُحَرِّق، مَدان، مرحب، مَنات، مَناف، مُنهَب، لات، نائِلَة، نَسر، نُصُب، نُهم، وُدّ، هُبَل، ياليل، يعبوب، يعوق، يغوث. (منتهى الارب ومعجم البلدان)

بَتات:

قطع مستأصل ، بريدن آنچنان كه دو سر بريدنگاه كاملا از يكديگر جدا شود . انفصالى كه به اتصال بازنگردد ، جدائى كامل . طلاق باين دادن كه در آن رجعت نباشد . ساز و برگ مسافر و جز آن ، توشه مسافر . هو على بتات امر : اى هو مشرف عليه .

بَتْر:

قطع ، بريدن ، از بيخ بركندن ، سيف بتّار : شمشيرى برنده .

بَتْراء:

مؤنث ابتر ، دم بريده ، نام زره پيغمبر(ص) ، موضعى است در راه تبوك. جائى است كه در آن غزوه بنى لحيان (از غزوات رسول) در آن واقع شده است .

بَتَريّة:

فرقه اى از زيديّه اند و گفته شده كه بدين سبب آنها را بتريّه گويند كه يكى از سران آنها مغيرة ابن سعد بوده و او ملقب به ابتر بوده .

و گفته شده كه ايشان ياران كثيرالنوا ، حسن بن ابى صالح و سالم بن ابى حفصه و حكم بن عيينه و سلمة بن كهيل و ابوالمقدام ثابت بن حدّادند . اينها در آغاز به ولايت على (ع) مردم را دعوت مى كردند و بعدا ولايت ابوبكر و عمر را پذيرفتند و به امامتشان اقرار نمودند ولى با عثمان و طلحه و زبير و عايشه مخالف بودند و از فرزندان على (ع) كسى را به امامت قبول داشتند كه قيام به سيف كند . (مجمع البحرين)

بتع:

(بكسر اول و فتح يا سكون دوم) : نبيذ انگبين ، شرابى است از عسل يا خرماى تازه (رطب) كه اهل يمن سازند .

بَتل:

قطع ، و بتول از آن گرفته شده است، بريدن و جدا كردن چيزى و ممتاز ساختن آن از چيز ديگر ، بتلة : مرّه آن است. صدقة بتلة : صدقه اى كه دهنده آن نتواند بدان باز گردد .

بَتُول:

قَطوع ، قطع كننده ، پاكدامن ، پارسا ، زن بريده از دنيا براى خدا ، لقب فاطمه بنت رسول الله (ص) بدان جهت كه در فضل و دين و حسب از زنان ديگر منفرد بود و همتا نداشت ، يا بدان سبب كه قاطع علايق دنيا بود .

در حديث آمده كه از پيغمبر (ص) سؤال شد : بتول چيست ؟ چه از شما شنيده ايم كه مريم (ع) بتول بوده و فاطمه (ع) بتول است . فرمود : بتول زنيست كه خون حيض نبيند كه حيض در دختران انبيا ناروا است . (بحار:81/112)

بَثّ:

پراكنده كردن . (و بث فيها من كل دابة) و پراكند در زمين از هر نوع جنبنده (بقرة:164) . آشكار كردن راز. رسول الله(ص) : «من لم يرض بما قسم الله له من الرزق و بثّ شكواه و لم يصبر و لم يحتسب ، لم ترفع له حسنة ، و يلقى الله و هو عليه غضبان الاّ ان يتوب» . (بحار:72/362)

بَثْر:

آبله ريزه كه بر اندام برآيد . ج : بُثور. در حديث آمده كه هرگاه پيغمبر(ص) آبله ريزه اى بر بدن خويش مى ديد دست به دعا برمى داشت و (شفاى خود را از خدا مى خواست و سپس) مى فرمود : اگر خداوند بخواهد چيز كوچكى را بزرگ كند همان خواهد كرد . (ربيع الابرار : 4/89)

بُثور:

جِ بَثر و بَثرة . آبله ريزه ها . به «بَثر» رجوع شود .

بُثَينَة:

دختر حبا بن ثعلبة بن هود بن عمرو بن الاحب بن حنّ بن عذرة ، معشوقه جميل ، اين دو عاشق از قبيله عذره بودند كه 20 سال عشق باختند اما ازدواج نكردند و ميانشان عشق پاك بود . معاصر عبدالملك مروان خليفه اموى (متوفى 86 هـ) بودند . بثينه گندمگون و لاغر بود و زياده حسنى نداشت اما فصيح بود ، شاعر بود و شعرش رقت و متانتى خاص داشت ، جميل پيش از بثينه درگذشت و بثينه او را مرثيه گفت و بعد از او چندان نماند و در 82 هـ درگذشت .

عبدالملك از او پرسيد : جميل از تو چه جمال ديد كه تو را از جمله عالم برگزيد ؟ وى جواب داد : اهل عالم در تو چه استحقاق يافتند كه تو را به خلافت برگزيدند ؟ عبدالملك خجل و ساكت گشت. (اعلام زركلى ، المنجد ، تاريخ گزيده)

بَجَلِّى:

منسوب به قبيله بُجَيلة از طوايف يمن ، جرير بن عبدالله بجلى از اين قبيله است .

بَجَلى:

شيخ ابوالحسن على (م ب 360 ق) فرزند عباس بن الوليد بجلى مقانعى از علما و مورخان شيعه . حديث را از جعفر بن محمد المهدى و ابوسعيد عباد بن يعقوب رواجنى (م 350 ق) اخذ كرد . سپس به تدريس حديث پرداخت و جمعى از برجستگان شيعه در حوزه او تربيت يافتند و از وى روايت مى كنند . از جمله محمد بن عباس بن ماهيار معروف به ابن الجحام و بزاز كه كتاب او موسوم به تأويل ما نزل من القرآن فى اهل البيت به اين امر تصريح دارد. بعضى از كسانى كه از او نقل روايت مى كنند عبارتند از : احمد بن محمد معروف به الخليلى در كتابش فضائل على ; سيد بن طاووس در كتابش اليقين ; ابوالفرج اصفهانى صاحب الاغانى (م 356 ق) ; محمد بن حسين بن حكم كوفى ـ چنانكه از اسانيد كفاية الاثر برمى آيد ـ و نيز پسر برادر بجلى ، يحيى بن زيد بن العباس بن الوليد . يحيى بن زيد از مشايخ شيخ صدوق است و در سند اول حديث كتاب المجالس صدوق ثبت است . محمد بن احمد اسدى از مشايخ شيخ صدوق و از شاگردان اوست ، همچنين ابوعبدالله محمد بن على بن الحسين بن عبدالرحمان علوى چنانكه در كتاب معروفش التعازى به اين امر تصريح دارد . بجلى از طرق روايات اصحاب و از اكابر محدثين اماميه است . مؤلفات و مصنفاتى نيز دارد كه مشهورترين آن كتاب فضل الشيعة است . (دائرة المعارف تشيع)

بجلى:

ابوالقاسم جعفر فرزند على بن الحسين بن على بن عبدالله بن المغيره بجلى كوفى ، از طرق روايات اصحاب و محدثين اماميه در قرن چهارم هجرى . از جمله مشايخ وى جدش حسن بن على بجلى است كه از جد خود ابومحمد عبدالله بن المغيره بجلى نقل روايت مى كنند . ابومحمد عبدالله بن المغيره بجلى از اصحاب الاجماع طبقه سوم از جمله اصحاب حضرت امام موسى كاظم و حضرت رضا عليهماالسلام است كه واقفى بود و پس از مشاهده معجزه اى از حضرت امام رضا (ع) بازگشت و اقرار به امامت حضرت رضا (ع) كرد . بجلى از مشايخ صدوق و حميد بن زياد نينوى حائرى (م 310 ق) مؤسس حوزه علميه در كربلاست . ابوغالب زرارى در رساله خود از شخصى به نام ابن المغيره روايات نقل كرده است كه احتمال دارد مرادش همين بجلى باشد ، يا حسين بن احمد بن المغيره بوشنجى . نام جد او در رجال نجاشى و فهرست شيخ طوسى حسان آمده است . ميرزا حسين نورى كه در خاتمة المستدرك «الحسين» ثبت كرده است . آقا بزرگ طهرانى صحيح آن را «الحسن» مى داند ، چنانچه ياد كرديم . شيخ طوسى در قسمت دوم رجال خود جزو اشخاصى كه از ائمه روايت نكرده اند بجلى را ياد كرده است. از مؤلفات او كتاب النوادر ، و كتاب روايات است . (دائرة المعارف تشيع)

بجلى:

روبية بن وبر ، از اصحاب حضرت اميرالمؤمنين على (ع) . در جنگ نهروان هنگامى كه خوارج بر گمراهى و ضلال خود اصرار ورزيدند ، حضرت على بن ابى طالب (ع) مردى را از اصحاب خود به نام روبية بن وبر بجلى را طلبيد و درفش را به دست او سپرد و به او اجازه نبرد با خوارج داد . او دليرانه به ميدان جنگ شتافت و به لشكر خوارج حمله كرد و ارتجالاً ارجوزه اى سرود كه مطلع آن چنين است :

لقد عقد الامام لنا لواءو قدمنا امام المؤمنينا

و دليرانه به نبرد خود با خوارج ادامه داد تا به شهادت رسيد . (دائرة المعارف تشيع)

بُجَيلَة:

قبيله اى از اعراب بدوى جنوبى كه در كوهستان سراط نزديك طائف ، منتهى به يمن زندگى مى كرده و بعداً در ميان ساير قبايل مضمحل شده و تعداد اندكى از آن باقى مانده ، فرزدق آنان را مدح كرده است (اعلام منجد) . قبيله اى است در يمن از اولاد معد بن عدنان . (آنندراج)

بَچّه:

كودك ، طفل ، فرزند آدمى و حيوان . به «فرزند» و «كودك» و «طفل» رجوع شود . حكم بچه حيوان در شكم مادر. به «حيوان» رجوع شود .

بَحّ:

بُحوح ، گلوگرفته و گران آواز گرديدن ، در صوت خشونت و غلظت پديد آمدن . و اگر بر اثر بيمارى باشد ، بُحاح گويند . در حديث آمده : «فاخذت النبىَّ(ص) بُحَّةٌ» اى غلظة فى الصوت . (نهاية ابن اثير)

بَحّاث:

بسيار بحث كننده . خبر جوينده. كاونده .

بِحار:

جمع بحر ، درياها . (و اذا البحار سُجّرت) . (تكوير:6)

«كبس الارض على مور امواج مستفحلة و لجج بحار زاخرة» . (نهج خطبه 91)

بُحبُوحَة:

ميان و وسط هر چيزى . بحبوحة الجنّة : ميان بهشت . در حديث است : «من سرّه ان يسكن بحبوحة الجنّة فليلزم الجماعة» .

بَحت:

ساده و خالص از هر چيزى ، يقال : عربىّ بحت ، اى محض .

بُحتَرى:

ابوعبادة وليد بن عبيد بن يحيى بحترى طائى (206/284) شاعر بزرگ عرب كه به شعر او «سلاسل الذهب» مى گفته اند ، و او يكى از سه شاعرى است كه در عصر خود سرآمد شعرا بوده ، و دو شاعر ديگر متنبى و ابوتمام است . به ابوالعلاء معرّى گفته شده : كداميك از اين سه شاعرتر است ؟ گفت : متنبى و ابوتمام دو حكيمند ، و شاعر بحترى است . وى در منبج (بين حلب و فرات) متولد شد ، از آنجا به عراق رفت و به چند تن از خلفاء عباسى كه اول آنها متوكل بود پيوست و سپس به شام بازگشت و در زادگاه خويش درگذشت. اوراست : «ديوان شعر» ، «الحماسة» كه هر دو به چاب رسيده (اعلام زركلى) . بعضى او را شيعى مذهب دانسته و اشعارى در اين باره به وى نسبت داده اند .

بَحث:

كاويدن ، پژوهيدن ، (فبعث الله غرابا يبحث فى الارض). (مائده:31)

اميرالمؤمنين(ع) : «تعلّموا العلم ، فان تعلمه حسنة و مدارسته تسبيح و البحث عنه جهاد و تعليمه لمن لايعلمه صدقة ...» . (بحار:1/166)

در اصطلاح آداب مناظره ومباحثه ، اثبات نسبت ايجابى يا سلبى بين دو چيز از طريق استدلال است . (تعريفات جرجانى)

بحث و جدال در امر دين (از نظر پيشوايان دينى ، جز درباره ذات ذوالجلال) اگر طبق اخلاق اسلامى صورت بگيرد ، ممدوح و ستوده است ، چه دين اسلام بر پايه منطق و دليل و برهان قرار دارد و پيروان آن از مباحثه و مناظره (خواه در بُعد اصول و يا در جهت فروع) واهمه اى ندارند .

(ادع الى سبيل ربّك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالّتى هى احسن) ; مردمان را به سخنان حكيمانه و پند و اندرز نيكو به راه پروردگار بخوان و به بهترين وجه و پسنديده ترين روش با آنان بحث و محاجّه كن (نحل:125) . (و لا تجادلوا اهل الكتاب الا بالّتى هى احسن) ; با اهل كتاب ـ يهود و نصارى ـ به بحث و جدال منشينيد مگر به بهترين روش و انسانى ترين اسلوب . (عنكبوت:46)

امام باقر (ع) فرمود : كسى كه به زبان خود ما را عليه دشمنانمان يارى كند خداوند در قيامت زبانش را به دفاع از خويش گويا سازد .

پيغمبر فرمود : از بحث و جدال با كسى كه به خود مغرور است بپرهيزيد ، زيرا شخص مغرور تا در غرور خويش است دليل و برهان بر دل او ننشيند و چون دوران غرورش بسر آمد غرورش او را بسوزاند .

هنگامى كه اميرالمؤمنين (ع) ابن عبّاس را به بحث با خوارج اعزام داشت به وى فرمود: به قرآن با آنها بحث مكن چه قرآن را مى توان به وجوه و احتمالات گوناگون توجيه نمود ، تو مى گوئى و آنها مى گويند ولى به سنّت با آنها بحث كن كه آنها را از آن گريزى نباشد .

امام صادق (ع) فرمود : از اخلاق جاهل است كه پيش از اينكه سؤال را درست بشنود به پاسخ بپردازد و پيش از اينكه مطلب طرف مقابل را بفهمد با او معارضه كند و ندانسته قضاوت كند .

امام صادق (ع) به ابوبصير فرمود : با مردم براى جلب آنها به محبّت ما از در جدال و ستيز در نيائيد ، چه هر كس كه بخواهد ما را دوست بدارد دوست خواهد داشت .

و نيز فرمود : از بحث و درگيرى در دين اجتناب ورزيد چه اينگونه بحث ها دل را از ياد خدا باز مى دارد و موجب كدورت مى گردد و شخص را به دروغ وامى دارد . (بحار:2/19 ـ 245)

بَحر:

دريا ، مقابل بَرّ ، ج : اَبحُر ، بِحار، بُحور . (والفلك التى تجرى فى البحر بما ينفع الناس) (بقرة:164) . (احلّ لكم صيد البحر و طعامه متاعا لكم و للسيّارة)(مائدة:96) . (وهو الذى سخّر البحر لتأكلوا منه لحما طريّاً) (نحل:14) . (ومن آياته الجوار فى البحر كالاعلام). (شورى:32)

ابوعبدالله الصادق (ع) : «مثل الدنيا كمثل ماء البحر : كلّما شرب منه العطشان ازداد عطشا حتى يقتله» . (كافى:2/136)

عبدالله بن سنان ، قال : سألت اباعبدالله(ع) عن ماء البحر ، اطهور هو ؟ قال : «نعم» . (كافى:3/1)

عن ابى جعفر (ع) و ابى عبدالله (ع) انّهما كرها ركوب البحر للتجارة (كافى:5/256) . علىّ (ع) : «ما اجمل فى الطلب من ركب البحر للتجارة» . (كافى:5/256)

بحر سوف ، به «سوف» رجوع شود . «مرج البحرين ...» به «دريا» رجوع شود .

بحرالعلوم:

سيد مهدى بن سيد مرتضى بن سيد محمد بروجردى طباطبائى نجفى المسكن حائرى المولد از اعاظم علماى اثنى عشريه و از بزرگان فقهاى اماميه ، شخصيّتى كه عامّه علماى عصر وى به علوّ مقامش معترف بوده تا آنجا كه مرحوم شيخ جعفر كبير معروف به كاشف الغطاء خاك كفش او را پاك مى كرده و از كسانى است كه كرامات او و ملاقاتش با حضرت حجت متواتر است .

مرحوم مامقانى در رجال ، درجه او را بين وثاقت و عصمت ذكر كرده است .

وى در سال 1155 متولد و به سال 1212 در نجف اشرف درگذشته .

تأليفات او عبارتست از : اثناعشريات در مراثى و اجتماع امر و نهى در اصول و ارجوزه در فقه و اصالة البرائه در اصول و تاريخ مكه و مسجدالحرام . (كنى و القاب و لغت نامه دهخدا)

بَحرانىّ:

منسوب به بحر كه قعر رحم باشد . خون زهدان . خون بسيار سرخ حيض . در حديث ابن عباس آمده : «حتى ترى الدم البحرانىّ» . (نهاية ابن اثير)

بحرين:

سرزمينى واقع در طول ساحل غربى خليج فارس كه از قبل از ظهور اسلام مسكن قبايل ايرانى و قليلى عرب ، و جزء قلمرو ايران بوده است ; و در آن اوان و بعد از آن حاكمى ايرانى به لقب سبُخت در هجر كرسى آن مملكت ، مقر داشت ; و سبُخت به معنى رهانيده سه باشد ، و مراد از سه ، پندار نيك و گفتار نيك و رفتار نيك است . (دهخدا)

جزائرى كه امروز بنام مجمع الجزائر بحرين ذكر مى شود ، در قديم هر كدام نام جداگانه اى داشته است ، اسامى : «اوال» و «مسماهيج» و «دارين» و «ستره» حافظ سوابق خاص تاريخ اين حدود مى باشد .

ابن مجاور گويد : بحرين جزيره اى در دل درياى فارس است ، همچون قلزم كه در دل درياى حبشه قرار دارد .

صاحب وصّاف الحضرة گويد : «ابوبكر سعد زنگى» همت بر استملاك ديگر جزاير مقصور گردانيد و به دستيارى دولت و اقبال ... جزيره اوال را كه بحرين خوانند ضميمه فتح ... ساخت .

ياقوت حموى گويد : بحرين در حال رفع و نصب جز به همين صورت تلفظ نمى شود ، و از هيچ كس به صورت لفظ مرفوع يعنى بحران شنيده نشده مگر زمخشرى كه گفته : اين لفظ تثنية است و در حال رفعى بحران خوانده ميشود . و هم در معجم البلدان از قول صاحب زيج نقل شده كه بحرين در اقليم دوم واقع است و طول آن 74 درجه و 20 دقيقه از سمت مغرب است ، و عرض آن 24 درجه و 45 دقيقه است ، و برخى آن را از اقليم سوم دانسته اند . ياقوت در وجه تسميه آن ، اين قول را اختيار كرده است كه : در ناحيه اى از مجمع البلاد بحرين از سمت باب الاحساء درياچه اى است به مساحت سه ميل در سه ميل ، و بين آن و درياى بزرگ ده فرسنگ راه است ، و چون در اينجا دو دريا (بدين توضيح) وجود دارد آنجا را بحرين گويند .

سپس ياقوت مى گويد : اين منطقه در صدر اسلام جزء قلمرو حكومت فارس بوده و جمع كثيرى از عرب در اينجا ساكن بوده از آن جمله تيره هائى از قبايل عبد قيس و بكر بن وائل و تميم ، كه اينها اكثرا در بيابانهاى اين سرزمين زندگى مى كرده اند . و از جانب حكومت ايران ، منذر بن قيس بن ساوى بن عبدالله بن زيد بن عبدالله بن دارم بن مالك بن حنظلة بن مالك بن زيد مناة بن تميم حاكم آنجا بوده . در سال هشتم هجرت، حضرت ختمى مرتبت (ص) علاء بن عبدالله بن عماد حضرمى را بدان ديار گسيل داشت تا مردم آنجا را به اسلام يا پرداخت جزيه دعوت كند . و دو نامه به عنوان منذر بن ساوى و سبُخت مرزبان هجر به وى سپرد و آن دو را به اسلام دعوت فرمود ، چون نامه پيغمبر(ص) به آنها رسيد هر دو نفر نامبرده و نيز همه عربهائى كه در آن ديار بودند اسلام آوردند ، و همچنين برخى از عجم تبار آنجا نيز اسلام اختيار كردند ، و اما مجوس و يهود و نصاراى آنجا به جزيه رضا دادند و صلح نامه اى ميان آنها و علاء حضرمى بدين مضمون امضاء شد : «بسم الله الرحمن الرحيم ، هذا ما صالح عليه العلاء بن الحضرمى اهل البحرين ، صالحهم على ان يكفونا العمل و يقاسمونا الثمر ، فمن لايفى هذا فعليه لعنة الله و الملائكة و الناس اجمعين» .

و اما جزيه اى كه بر اهل كتاب در آنجا مقرر شد عبارت بود از يك دينار از هر فرد بالغ ... و بالاخره علاء مبلغ هشتاد هزار (درهم يا دينار) از خراج و جزيه بحرين به نزد پيغمبر (ص) فرستاد كه بيش از آن ، نه قبلاً به دست آن حضرت رسيده بود و نه بعداً رسيد . بخشى از اين مال به عباس عم پيغمبر(ص) داده شد . بقولى پيغمبر(ص) علاء را از ولايت بحرين عزل نمود و ابان بن سعيد بن عاص بن امية را به جاى او گماشت، و به نقلى علاء را بر بخشى از آن ناحيه كه قطيف نيز جزء آن بود امارت داد و ابان را بر بخش ديگر كه شهر «خط» در آن ناحيه بود امير ساخت ، و گويند : علاء تا آخر عمر يعنى سال 20 هجرى بر آنجا حكومت داشت . و در آن سال عُمر ، ابوهريره دوسى را برگماشت . و به نقلى عمر، ابوهريره را پيش از مرگ علاء والى آنجا نمود و علاء را بر توّج امير ساخت و چون در سفرى به بحرين آمد در آنجا درگذشت ، كه ابوهريره مى گفت : علاء را به خاك سپرديم و در آن حال نياز شد كه خشتى از لحد برداريم ، چون برداشتيم علاء را در قبر نيافتيم . سپس خليفه دوم قدامة بن مظعون جمحى را به دريافت ماليات بحرين گماشت و سمت امامت جماعت و تربيت جوانان آنجا را به ابوهريره محول ساخت ، و پس از آن قدامه را معزول داشت و جهت شرب خمر حدّ بر او جارى نمود ، و از آن پس هر دو سمت را به ابوهريره داد ، ولى پس از چندى وى را نيز عزل نمود و بخشى از اموالش را مصادره كرد و عثمان بن ابى العاص را حكومت بحرين و عمان داد و هنگامى كه عمر از دنيا رفت وى بر اين دو ولايت ، امير بود ... (معجم البلدان)

از حكم بن علباء اسدى روايت شده كه گفت : به حضور امام باقر(ع) شرفياب شدم ، عرض كردم : من والى بحرين بوده ام و در آنجا مال فراوانى به دست آورده بردگان و كنيزانى از آن اموال خريده ام و در مايحتاج خود هزينه كرده ام و اينك خمس آن اموال كه به نزد شما آورده ام . حضرت فرمود : حقيقت آنست كه همه اين اموال از آن ما است و من اين وجوه را از تو قبول كردم و زنان و كنيزانى كه از اين ممر به حباله نكاح درآورده اى و نيز آنچه كه هزينه زندگى خويش ساخته اى بر تو حلال كردم و به عهد خودم و پدر بزرگوارم بهشت را براى تو ضامن گشتم . (وسائل ج 6 ص 368) ، از حضرت رسول (ص) روايت شده كه فرمود : بحرين جايگاهى مبارك است . (كنزالعمال:9/3511)

بحول الله...:

ذكر مخصوصى كه در نماز، گفتن آن مستحب است . تمام ذكر : «بحول الله و قوته اقوم و اقعد» يعنى به چاره و نيروى خداداده برمى خيزم و مى نشينم . در حديث امام صادق (ع) آمده كه على (ع) هنگام برخاستن از ركعت اين ذكر ادا مى نمود . (بحار:85/183)

از حضرت رضا (ع) روايت است كه فرمود : هرگاه پدرم از خانه بيرون مى شد مى گفت : «بسم الله الرحمن الرحيم ، خرجت بحول الله و قوته لا بحولى و قوتى بل بحولك و قوتك يا رب متعرضا لرزقك فاتنى به فى عافية» . (بحار:76/169)

مرحوم شهيد در ذكرى گفته : حسين بن سعيد به اسناد خود از ابى بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه آن حضرت پس از سربرداشتن از ركوع مى گفت : «سمع الله لمن حمده ، الحمد لله رب العالمين ، بحول الله و قوته اقوم و اقعد ، اهل الكبرياء و العظمة و الجبروت» . (بحار:85/117)

از آن حضرت نقل است كه فرمود : اميرالمؤمنين(ع) اين ذكر را بدين جهت در نماز خود مى گفت كه از عقيده باطل قدريه (كه قائلند خداى را در شئون بشر هيچ گونه تصرفى نيست) تبرّى جويد . (بحار:85/183)

بُحَيرا:

نام راهبى و زاهدى از نصارى بود در سرزمين شام كه پيش از نبوت پيغمبر(ص) موقعى كه آن حضرت به اتفاق عموى خود ابوطالب براى تجارت به شام ميرفت در حوالى برّية الشام با وى مصادف شد و علائم نبوت را در پيشانى آن حضرت مشاهده نمود و بشارت داد كه در آينده به پيغمبرى مبعوث خواهد شد و مردم را از بت پرستى نجات خواهد داد . او قبل از بعثت به پيغمبر (ص) ايمان آورده بود اما در زمان بعثت درگذشته بود . بحيرا در هيئت و نجوم دست داشت . نصارى او را ساحر و جادوگر مى خوانده اند . هنگامى كه از شام به موصل مى رفت صومعه اى ساخت و در آنجا مردم را از بت پرستى منع مى كرد . از او كتابى بنام «الانباء» نام برده اند . سلمان فارسى از شاگردان بحيرا بود . (قاموس الاعلام)

بَحِيرَة:

(از اصطلاحات عرب جاهلى) ، شترى كه پنج شكم زائيده باشد و شكم آخرش باشد ، در آن حال گوشش را مى شكافتند و آن را از سوارى و باركشى و نحر آزاد مى كردند و در هر چراگاه و آبشخور كه مى رفت كسى آن را مانع نمى شد. و سائبه شترى را مى گفتند كه وقف بتكده بود و عموم از آن بهره گيرى مى كردند يا شترى كه ده شكم ماده زاده بود و پس از شكم دهم آن را رها مى ساختند ، و وصيله گوسفندى را مى گفتند كه هفت شكم زائيده باشد اگر شكم هفتم نر بود آن را براى خدايانشان مى كشتند و گوشتش براى مرد حلال ولى براى زنان حرام مى دانستند و اگر
ماده مى زائيد نمى كشتند و محترمش مى داشتند و اگر شكم هفتم دو برّه مى آورد يكى نر و يكى ماده هر دو را نگهدارى مى كردند و نمى كشتند و منافع اين برّه ها ويژه مردان بود .

و حام شترى مى گفتند كه ده بار شتران ماده را از او تلقيح كرده باشند كه هر بار يك شكم زاده باشند . (مجمع البيان)

بَخّ:

عربى است در ستايش و مبارك باد، خوشا ، به ، زه ، احسنت ، از اميرالمؤمنين(ع) راجع به سلمان سؤال شد ، فرمود : «بخ بخ سلمان منا اهل البيت ...» . (بحار:10/123)

حديث معروف غدير (به نقل شيعه و سنى) هنگامى كه پيغمبر اكرم (ص) در بازگشت از حجة الوداع در سرزمين غدير ، على بن ابى طالب را به جانشينى خويش معرفى كرد ، عمر بن خطاب در مقام تهنيت گفت : بخ بخ لك يا اباالحسن، و بنقل ديگر : بخ بخ لك يا ابن ابى طالب ، اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة . (بحار:21/388 و 37/108)

ارباب مقاتل نوشته اند : موقعى كه حر بن يزيد در واقعه طفّ به شهادت رسيد امام حسين (ع) به بالينش آمد در حالى كه خون از رگهاى گردن حر فوران مى زد فرمود : «بخ بخ يا حر انت حرّ كما سُمِّيت فى الدنيا و الآخرة» . (بحار:44/319)

بُخار:

دمه اى كه مواد مرطوب بر اثر حرارت جدا شود و متصاعد گردد . بخارى كه از نجس يا متنجس برخيزد بجهت استحاله (كه در فقه از مطهرات بشمار آمده) پاك و طاهر است .

بُخارى:

محمد بن اسماعيل بن ابراهيم بن مغيرة بن احنف جعفى حافظ مكنى به ابوعبدالله و مشهور به بخارى از محدثان متقدم اهل سنت است . وى به خراسان و جبال و عراق و مصر و حجاز و سوريه مسافرت كرد و كتاب جامع صحيح را كه به صحيح بخارى معروف و يكى از صحاح سته اهل سنت است ظرف شانزده سال تأليف كرد .

از تأليفات ديگر او است : الادب المفرد ، الاسماء و الكنى .

وى در سال 253 يا 256 در ديه فرهنگ در ده فرسخى سمرقند درگذشته .

بَخت:

شانس ، به عربى : حظ ، جَدّ . اين كلمه را عرب از فارسيان گرفته است. از اميرالمؤمنين(ع) روايت شده كه فرمود : عيب تو پنهان است تا گاهى كه بخت يار تو باشد . نيز از آن حضرت رسيده : با آن كس (در كسب و كار) شريك شويد كه روزى به وى روى آورده است ، كه چنين كسى
بتوانگرى و روى آوردن بخت سزاوارتر و نزديكتر است . (ربيع الابرار : 1/533)

ابن سينا در بحث از اسباب و مبادى طبيعيات در كتاب شفا فصلى را به تحقيق در حقيقت بخت و اتفاق اختصاص داده است . وى بحث در اين باره را اينگونه آغاز مى كند كه وقتى ما از اسباب و علل سخن مى گوييم ممكن است كسى گمان برد كه بخت و اتفاق هم جزء اسباب و علل هستند . شايسته است كه از نظر در اين معانى غافل نمانيم و بررسى كنيم كه آيا مسأله بخت جزء اسباب هست يا نه ؟ و اگر جواب مثبت است، كيفيت مسبب بودن بخت و اتفاق چگونه است ؟ متقدمان در حكمت و فلسفه در اين امر اختلاف نظر داشته اند . گروهى منكر اين مسأله شده اند كه بتوان بخت و اتفاق را جزء علل دانست و حتى از آن هم پيشتر رفته و هر نوع معناى وجودى را از آن سلب كرده اند و وجود علل مجهولى چون بخت و اتفاق را محال دانسته اند . گرچه بخت به معناى حدوث چيزى بدون استناد به علت است اما در حقيقت ، اين استناد ، به خود بخت است و بخت به عنوان يك علت مجهول در توجيه و حدوث امور به كار مى رود . ابن سينا بيان مى كند كه گروهى مسأله بخت را تا آنجا بزرگ پنداشتند كه آن را سبب مستور الهى و برتر از حوزه ادراك عقول دانستند . برخى قائلان به اين اعتقاد تا جايى پيش رفتند كه براى تقرب به بخت يا تقرب به خداوند به عبادت آن پرداختند و دستور دادند تا براى آن معبدى ساخته شود و بتى به آن نام در عبادتگاه پرستش گردد . گروهى نيز با وجود اعتقاد به اسباب و علل در طبيعت ، وجود جهان و كرات را به بخت و صدفه نسبت داده اند . ذيمقراطيس و پيروان او كه جزو اين گروهند شكل و هيئت وجود عالم را اتفاقى و برحسب تصادم تعداد زيادى از ذرات غير متجزى و غير متناهى به لحاظ عدد كه در فضاى غير متناهى شناورند ، مى دانند . آنها معتقدند كه در فضاى غير متناهى بى نهايت عالم همچون عالمى كه ما در آن هستيم وجود دارد كه همه برحسب تصادف به وجود آمده اند . با همه اين بيانها كه گفته شد آنها در امور جزئى ، همه چيز را تابع علل مى دانند نه بخت و اتفاق . گروهى ديگر نيز گرچه وجود تمامى عالم را اتفاقى نمى دانند ولى تكوّن آن را از مبادى اسطقسيه (عناصر اربعه و تركيبات آن) به اتفاق نسبت مى دهند. ابن سينا پس از بيان نظريات در اين امر ، به نقد و نقض حجج و ادله قائلان به
مسبب بودن بخت و آراى ديگر مى پردازد كه براى تحقيق و بررسى بيشتر در اين مسأله به كتاب شفا ، بخش طبيعيات مراجعه شود . ملاصدرا نيز به روش ابن سينا پس از ذكر آراء ذيمقراطيس و پيروان او به نقض آن مى پردازد و در نهايت با توجه به عقيده آنان كه كليت عالم را اتفاقى مى دانند ولى در امور جزئى قائل به اسباب و علل هستند مى گويد : «هذا الفيلسوف انما انكر العلة الغائية فى فعل الواجب لا غير» . خواجه نصيرالدين طوسى معتقد است كه آنچه اتفاق و بخت ناميده مى شود داراى علل و اسباب نهانى و مستور است كه حقيقت آن بر ما روشن نيست و از آنجا كه همه موجودات عالم تابع علل غايى هستند و علل فاعلى خاصى آنها را ايجاد كرده است كه ما نسبت به آن علل آگاهى نداريم ، پس نمى توانيم به چيزى با عنوان بخت معتقد باشيم و آن را از حيطه علل و اسباب دور بدانيم . ملاهادى سبزوارى نيز در شرح غررالفرائد قائلان به بخت را منكر اين اصل ضرورى كه «ممكن به مؤثر نيازمند است» دانسته و افكار اين قضيه را ، جوازى براى قبول ترجيح بلامرجح كه اشعرى نيز قائل به جواز آن نيست مى داند . (دائرة المعارف تشيع)

بُخت:

نوعى شتر ، شتر بزرگ قوى ، شتر خراسانى . واحد آن بُختى مانند روم و رومى. ج : بخاتى ، غير منصرف است چون جمع جمع است . (مجمع البحرين)

داود رقى گويد : به امام موسى بن جعفر(ع) نوشتم : آيا مى توان از گوشت و شير شتر بختى استفاده نمود ؟ فرمود : اشكالى ندارد . (بحار : 65/178)

بخت نصّر:

كه در اصل نبوكد نصر بوده و معرب گشته از پادشاهان بزرگ بابل بوده كه از 406 ق . م تا 562 ق . م در بابل حكومت مى كرده ، وى در آغاز سلطنت خويش به جنگ فرعون مصر رفت و وى را مغلوب ساخت و سپس اورشليم را بگشود و برخى اهالى آن را كه دانيال نيز از آن جمله بود با خود به اسيرى برد ... (فرهنگ نظام)

داستان بخت نصّر و حمله او به بيت المقدس و قتل عام بنى اسرائيل در تاريخ مشهور است ولى آنچه كه در كتب تاريخ اسلامى در اين باره آمده از وقوع اين حادثه به صدسال پس از قتل حضرت يحيى و اينكه اين واقعه از پيش به ارميا پيغمبر وحى شد و او از خدا خواست بخت نصّر را به وى نشان دهد تا امان نامه اى جهت خود و خانواده اش از او بستاند و او را به صورت جوانى بد چهره و نزار و كثيف در ميان خرابه اى بديد كه مادر به وى غذا مى داد و از
او امان نامه گرفت . و مطالبى از اين قبيل با تاريخ او كه حدود چهارصد سال پيش از ميلاد مسيح و خود پادشاه زاده بوده و در بابل مى زيسته و ارميا در شام و يحيى در زمان عيسى بوده سازگار نيست ، و از جهات ديگر نيز اين داستان مانند دگر داستانهاى باستان جز آنچه در قرآن آمده نامعتبر به نظر مى رسد لذا از نقل آن پوزش مى خواهم . (نگارنده)

بختيشوع:

در تاريخ آمده كه وى طبيبى حاذق بوده كه در بيمارستان جندى شاپور طبابت مى كرده و رياست آن را به عهده داشته است و او را تأليفات مهمّى است . وى در عصر عبّاسيان مى زيسته .

ابوجعفر منصور دوانيقى در سال 148 به بيمارى معده دچار گشت و طبيبان درگاه در علاج او فرو مانده ، وى را به بختيشوع راهبرى كردند ، جورجيس پدر بختيشوع كه آن روز رئيس بيمارستان بود فرزند خود را به رياست بيمارستان واداشت و خود به بغداد آمد و به اصرار خليفه چندى در بغداد بماند و در سال 152 بيمار شد و به جندى شاپور بازگشت در اين هنگام منصور از او خواست كه پسر خود بختيشوع را به بغداد فرستد امّا او رضا نداد و شاگرد خود عيسى بن شهلانى را فرستاد . بختيشوع يك بار در دوره مهدى و بعد از آن در عهد هارون در سال 171 به بغداد رفت و به معالجه خلفا اختصاص يافت . (لغت نامه دهخدا)

نقل است كه يكى از خلفاى بنى عباس به دل دردى دچار گشت ، بختيشوع را به علاج خواند ، وى درمانى تجويز نمود ولى آن درمان او را سودى نداد ، خليفه از درد مى ناليد و همى به بختيشوع متوسل مى شد ، وى گفت : اين درد را درمانى به از اين نباشد مگر اينكه مستجاب الدعوه اى به دعا تو را شفا دهد . خليفه گفت : چنين كسى موسى بن جعفر (ع) است ، كسى به دنبال حضرت فرستاد ، امام از جاى خويش به خانه خليفه رهسپار گشت و چون به خانه خليفه نزديك شد ناله او را بشنيد همانجا دعا كرد و در حال شفا يافت .

چون حضرت وارد شد خليفه گفت : تو را به حق جدّت مصطفى (ص) سوگند كه بگو با چه دعائى مرا به اين زودى شفا دادى؟ فرمود : گفتم : خداوندا چنانكه خوارى او را در قبال عصيانش به وى نماياندى پاداش سرسپردگيش نسبت به من نيز به وى بنمايان . (بحار:48)

بَخَر:

گندگى دهان . اَبخَر افعل وصف آن است .

بَخس:

كم و اندك و ناقص . (و شروه

next page

fehrest page

back page