توضيح و تنقيح : اعلم ان المشهور ان البئر لاتنجس بالبالوعة و ان تقاربتا ، الاّ ان يعلم وصول نجاستها الى الماء بناء على القول بالانفعال ، او بتغيره بناء على عدمه ، ثم المشهور استحباب التباعد بينهما بمقدار خمس اذرع ان كانت البئر فوق البالوعة او كانت الارض صلبة ، و الاّ فسبع . و منهم من اعتبر الفوقية بحسب الجهة على ان جهة الشمال اعلى ، فحصلت الفوقية و التحتية و التساوى بحسب الجهة ، و منهم من قسّم التساوى الى الشرقية و الغربية ، فتصير اقسام المسئلة باعتبار صلابة الارض و رخاوتها و كون البئر اعلا بسبب القرار او اسفل او مساويا و كونها فى جهة المشرق او المغرب او الجنوب او الشمال اربعا و عشرين ، فمنهم من قال : اذا كانت البئر فوق البالوعة جهة او قرارا او كانت الارض صلبة فخمس ، و الا فسبع ; و منهم من عكس و قال : اذا كانت البئر تحت البالوعة جهة او قرارا او كانت الارض رخوة فسبع و الا فخمس ، والفرق بين التعبيرين ظاهر ، اذ التساوى فى احدهما ملحق بالخمس و فى الآخر بالسبع .
و خالف ابن جنيد المشهور و اختلف النقل عنه ، فالمشهور انه يقول : ان كانت الارض رخوة و البئر تحت البالوعة فليكن بينهما اثنتا عشرة ذراعا ، و ان كانت صلبة او كانت البئر فوق البالوعة فليكن بينهما سبع اذرع . و حكى صاحب المعالم عنه انه قال فى المختصر : لا استحب الطهارة من بئر تلى بئر النجاسة التى تستقر فيها من اعلاها فى مجرى الوادى الا اذا كان بينهما فى الارض الرخوة اثنتا عشرة ذراعا و فى الارض الصلبة سبعة اذرع ، فان كانت تحتها و النظيفة اعلاها فلا بأس ، و ان كانت محاذيتها فى سمت القبلة فاذا كان بينهما سبعة اذرع فلا بأس .فاذا عرفت هذا فالخبر المتقدم لايوافق شيئاً من المذاهب ، و يمكن حمله على المشهور على مرتبة من مراتب الاستحباب و الفضل ، و لعل المراد بكون البئر يلى الوادى كونها فى جهة الشمال ، لان مجرى العيون منها ، فالمراد الوادى تحت الارض ; و لايبعد ان يكون فى الاصل اعلى الوادى وفقا لما رواه . (بحار : 80/32)
پيغمبر (ص) فرمود : هر آنكس كه بامداد كند و (چون از بستر خواب برمى خيزد) همّ و غمّش جز خدا (و انجام فرامين خدا) باشد چنين كسى از خدا نيست (و ارتباطش از خدا گسيخته است) ، و هر كه چون بامداد كند در غمّ مسلمانان نباشد از مسلمانان بشمار نيايد . (كنزالعمال:43706)
به «من اصبح» نيز رجوع شود .
اميرالمؤمنين (ع) ـ در اثبات صانع ـ : «هل يكون بناء من غير بان ، او جناية من غير جان» ؟! (نهج : خطبه 185)
آن حضرت در موعظة : «معاشر الناس ! اتّقوا الله ، فكم من مؤمِّل ما لا يبلغه ، و بان ما لا يسكنه ...» . (نهج : حكمت 344)
محمد بن مسلم گويد : مردى به امام صادق (ع) عرض كرد : كنيزانى دارم ، از شما استدعا دارم چيزى به من ياد دهيد كه از عهده آنها برآيم . فرمود : پياز سفيد گرفته آن را خرد كرده در روغن سرخ كن و تخم مرغ را در ظرفى به هم زن و مقدارى نمك بر آن بپاش و سپس آن را بر آن پياز و روغن ريخته تا نيم رو شود و آن را بخور ...
احمد بن اسحاق گويد : به امام عسكرى(ع) نوشتم : ماهى سقنقور را در داروى باه بكار مى برند و آن ماهى داراى چنگال و دم مى باشد ، نوشيدن آن دارو چه حكمى دارد ؟ در پاسخ فرمود : اگر پولك دارد بى اشكال است . داود بن فرقد گويد : از امام كاظم (ع) شنيدم مى فرمود : خوردن گزر (هويج) كليه ها را گرم كند و آلت تناسلى مرد را برپا سازد . عرض كردم : من كه دندان ندارم چگونه آن را بخورم ؟ فرمود: بگو آن را آب پز كنند تناول كن .از امام صادق (ع) روايت شده كه شربت پَسَت (آرد بو داده) گوشت را مى روياند و استخوان را محكم و پوست بدن را نرم مى كند و نيروى جنسى را افزايش مى دهد . (بحار:65 و 66 و 104)
انس بن مالك گويد : پيغمبر (ص) مى فرمود : مرا نيروى (باه) سى مرد داده اند . و حضرت نه زن داشت كه هر شب به همه آنها مى رسيد (و در حديث ديگر آمده كه همه به يك غسل) . (كنزالعمال:18686)در حديث آمد : كه خوردن انار آب كمر را زياد مى كند .
و نيز آمده كه انجير و پياز و همچنين گوشت با تخم مرغ ، و نيز شير و عسل و زيتون نيروى جنسى را افزون سازد و زيادى مو از آن بكاهد . (بحار:62/282 و 285 و 66/186 و 104 ـ 87)
او روايات زيادى را از پيغمبر نقل نموده، معاويه جاسوسانى بر او گمارده بود كه مبادا فرار كند و به اميرالمؤمنين (ع) بپيوندد . (اسدالغابه) در جنگ صفين با على (ع) بود . (تاريخ گزيده)
نقل است كه روزى ابوامامه وارد بر معاويه شد ، معاويه از او به شايستگى پذيرائى نمود و مبلغ قابل توجهى پول نزدش نهاد و سپس به وى گفت : اى ابوامامه به خدا قسم راست بگو آيا من بهترم يا على ابن ابى طالب ؟ ابوامامه گفت : اگر قسم هم نمى دادى راست مى گفتم ; على (ع) به خدا سوگند از تو بهتر و بزرگوارتر و در اسلام سابقه دارتر و به پيغمبر (ص) نزديك تر و در برابر مشركان مبارزتر و نزد مسلمانها محبوب تر است . اى معاويه آيا مى دانى على (ع) كيست ؟ آنگاه فصلى از فضايل حضرت بيان داشت و گفت : تو فكر كردى مى توانى به مال دنيا مرا بخرى و مسلمان به نزد تو آمده كافر بيرون روم ؟ سخت در اشتباه بوده اى اين بگفت و برخاست . معاويه آن پول را به دنبالش فرستاد و او گفت : به خدا سوگند دينارى را از او قبول نخواهم كرد . (بحار:42/179)
قد وقع الخلاف بين متقدمى فقهاء الشيعة و متاخريهم فى تنجس ماء البئر بوقوع النجس فيها من دون تغير ، و قد بسطنا الكلام عنه فى كتابنا (سبل السلام) فراجع ان شئت .
عن اميرالمؤمنين(ع) : «ليس من عبد الاّ و له من الله عزوجل حافظ و واقية معه ملكان يحفظانه من ان يسقط من رأس جبل او يقع فى بئر ، فاذا نزل القضاء خليا بينه و بين كل شىء» . (بحار:5/105)
به سال چهارم هجرى عامر بن مالك بن جعفر مكنى به ابوبراء و ملقب به ملاعب الاسنه رئيس قبيله بنى عامر بن صعصعه از سرزمين نجد به مدينه به نزد رسول خدا(ص) رفت ، حضرت بر او اسلام عرضه كرد . وى گفت : مرا از پذيرش اسلام هراسى نباشد ولى قوم من كه گروهى انبوهند سزاوار است كه شما جماعتى را با من بفرستى تا آنها را به بيعت با تو دعوت ، و به تعاليم اسلام آشنا كنند . حضرت فرمود : من از مردم نجد ايمن نيستم و مى ترسم بر آنها آسيبى برسانند . وى عرض كرد : آنها در پناه منند و كسى جرات نكند به آنها تعرضى كند . پس حضرت هفتاد نفر و به قولى چهل نفر از اخيار اصحاب انتخاب فرمود كه از جمله منذر ابن عمر و حرام ابن ملحان و برادرش سليم و حارث ابن صمّه و عامر ابن فهيره و نافع ابن بديل ابن ورقاء خزاعى و عمرو ابن اميّه ضمرى بودند بدانجا اعزام فرمود و منذر ابن عمرو را امير آنها قرار داد و به بزرگان نجد و قبيله بنى عامر نامه نوشت كه راهنمائى و ارشادات فرستادگان مرا بپذيرند. آنها وارد منطقه نجد شدند و در كنار چاه آبى به نام بئر معونه منزل كرده و شتران خود را به عمرو ابن اميّه و مردى از انصار سپرده كه بچرانند آنگاه نامه پيغمبر (ص) را به حرام ابن ملحان سپردند كه به عامر ابن طفيل دهد و او به عمويش عامر ابن مالك كه زعيم بنى عامر بود بدهد كه بر قبيله قرائت كند . حرام چون خواست نامه را به عامر دهد وى از پذيرفتن نامه خوددارى كرد و به قولى گرفت و بيفكند ، چون حرام اين بديد فرياد برداشت كه اى مردم آيا مرا امان مى دهيد كه پيام پيغمبر (ص) را برسانم؟ هنوز سخن او تمام نشده بود كه يك تن از قفايش درآمد و نيزه اى بدو زد كه از جانب ديگر سر درآورد . حرام گفت : (فزت بربّ الكعبة) ـ به خداى كعبه كه رستگار شدم ـ در اين حال عامر ابن طفيل ، سليم و عصيّه و رعل و ذكوان را جمع كرد و قبيله بنى عامر به ملاحظه اينكه ابوبراء به مسلمانها پناه داده بود از او اطاعت نكردند همه را برداشته در بئر معونه بر سر مسلمانها تاختند و تمامى آنها را به قتل رساندند جز كعب ابن زيد كه با جراحت بسيار افتاده بود و گمان بردند كه مرده است ولى جان به در برد و در جنگ خندق شهيد شد و عمرو ابن اميّه را دستگير كردند . عامر به ملاحظه آنكه عمرو از قبيله مضر است او را نكشت و گفت: مادرم نذر كرده كه بنده اى را آزاد كند پس سرش را تراشيد و آزادش كرد . عمرو راه مدينه پيش گرفت همين كه به سرزمين قرقره رسيد به دو مرد از قبيله بنى عامر برخورد و ايشان در زينهار رسول خدا بودند و عمرو از اين آگهى نداشت چون آن دو تن به خواب رفتند به عوض خون اصحاب خود آن دو تن عامرى را بكشت . چون به مدينه آمد و آن خبر به پيغمبر (ص) رسيد فرمود : آن دو در پناه من بودند پس خونبهاى آنها را بايد پرداخت ، و رسول خدا از شهادت شهداى بئر معونه سخت افسرده و ملول گشت . گويند يك ماه يا چهل روز بر قبايل رعل و ذكوان و عصيّه نفرين مى كرد . (منتهى الآمال)
خوف . دشوارى . قوّت . نيرو . لابأس به، يعنى لا شدة و لا مانع و لا محذور . لا بأس عليك : ترسى بر تو نيست . لا بأس فيه : لا حرج فيه .
مؤنث آيد ، مانند : «فبئست الدار لمن لم يتهمها» : دنيا بد خانه اى است براى آن كس كه بدان بدبين نباشد . (نهج : خطبه 111)
و نيز در آن تفسير ذيل آيه (افرأيت من اتخذ الهه هواه) آمده كه اين آيه در باره قريش نازل شد كه روزگارى زندگى بر آنها تنگ آمد و از مكه كوچ كردند و در آن سرزمين پراكنده شدند ، در آن اوان چون يكى از آنها به درختى زيبا يا سنگى زيبا برمى خورد كه از آن خوشش مى آمد آن را مى پرستيد و شتر در كنار آن نحر مى نمود و خون آن شتر را بر آن درخت يا سنگ مى ماليد و آن را «سعد صخره» سنگ مبارك مى ناميد و چون آفتى بر شتران و گوسفندان او مى رسيد آن حيوان را به آن درخت يا سنگ مى ماليد كه شفا يابد ، تا اينكه يكى از آنها كه شتران خود را بدين منظور كنار آن سنگ آورده بود ناگهان شتران رم كردند و پراكنده شدند ، وى اين دو بيت شعر را سرود:
اتيت الى سعد ليجمع شملنافشتتنا سعد فما نحن من سعدو ما سعد الاّ صخرة مسودّةمن الارض لا تهدى لغىٍّ و لا رشد
(به نزد سعد آمدم كه پراكندگيمان را گرد آورد ولى او ما را پراكنده ساخت پس از اين ما به سعد كارى نداريم ، و سعد جز سنگى سياه نباشد كه نه سودى رساند و نه زيانى) .و ديگرى از كنار يكى از اين سنگها مى گذشت ديد روباهى بر آن مى شاشد چنين گفت :
اربّ يبول الثعلبان برأسهلقد ذل من بالت عليه الثعالب(آيا مى شود كه روباه بر سر خدا بشاشد؟ خوار است خدائى كه روباه بر آن بشاشد . (بحار:3/253)
مرحوم طبرسى در مجمع آورده كه بتهاى وُدّ و سواع و يعوق و يغوث و نسر را قوم نوح مى پرستيدند و چون طوفان بيامد همه به زير خاك دفن شدند و همچنان به زير خاك بودند تا اينكه شيطان آنها را براى مشركين عرب بيرون آورد پس قبيله قضاعه بت ودّ را ، و بنى طى يغوث را و كهلان يعوق را و خثعم نسر را و ذوالكلاع سواع را پرستيدند و لات از آنِ قبيله ثقيف بود و عُزّى را بنى سليم و غطفان و جُشَم واز امام صادق (ع) روايت است كه فرمود: فرزندان اسماعيل بتى را نپرستيدند ، آرى آنها بت را شفيع خود مى دانستند چنانكه قرآن مى فرمايد : (هؤلاء شفائنا عندالله).
عمرو بن لحّى خزاعى رئيس قبيله خزاعه در جنگ بين قبيله خزاعه و جرهم و كسى كه سائبه و وصيله و حام را ابداع نمود و دو بت هبل و مناة را از شام به مكه آورد و هبل را به خزيمة بن مدركه سپرد كه از اين جهت آن را هبل خزيمه گفتند و او اولين كسى بود كه بازى نرد را به مكه آورد كه مردم مكه در ميان كعبه با آن بازى مى كردند. (بحار:3 و 51)اعراب جاهليت را هر قبيله در كعبه بتى بود كه شمار آنها را از سيصد متجاوز نوشته اند ، بعضى از اين بتها به شكل انسان و بعضى به شكل حيوان و پاره اى به شكل گياه بودند .
بتهاى معروف عرب در عهد جاهليت عبارت بود از :آزر، اِساف، اِسحَم، اَشهَل، اُقَيصِر، اَوال، باجِر، بَجَّة، بَس، بَعل، بَعيم، بَلج، جِبت، جِبهة، جُرَيش، جهار، خَلصة، ذوالخلصة، دار، دوار، ذات الوَدَغ، ذوالرجل، ذُرَيح، ذوالشرى، ذوالكعبات، ذواللبا، رُئام، رُبة، رُضى، رُضاء، زور، زون، سَجّة، شارق، شمس، صدا، صمودا، ضِمار، ضِيزن، طاغوت، عائِم، عَيعَب، عِتر، عُزّى، عُميانِس، عَوض، عوف، فُلُس، قُلَيس، قراض، كَثرى، كُسعَة، مُحَرِّق، مَدان، مرحب، مَنات، مَناف، مُنهَب، لات، نائِلَة، نَسر، نُصُب، نُهم، وُدّ، هُبَل، ياليل، يعبوب، يعوق، يغوث. (منتهى الارب ومعجم البلدان)
عبدالملك از او پرسيد : جميل از تو چه جمال ديد كه تو را از جمله عالم برگزيد ؟ وى جواب داد : اهل عالم در تو چه استحقاق يافتند كه تو را به خلافت برگزيدند ؟ عبدالملك خجل و ساكت گشت. (اعلام زركلى ، المنجد ، تاريخ گزيده)
و دليرانه به نبرد خود با خوارج ادامه داد تا به شهادت رسيد . (دائرة المعارف تشيع)
«كبس الارض على مور امواج مستفحلة و لجج بحار زاخرة» . (نهج خطبه 91)
در اصطلاح آداب مناظره ومباحثه ، اثبات نسبت ايجابى يا سلبى بين دو چيز از طريق استدلال است . (تعريفات جرجانى)
بحث و جدال در امر دين (از نظر پيشوايان دينى ، جز درباره ذات ذوالجلال) اگر طبق اخلاق اسلامى صورت بگيرد ، ممدوح و ستوده است ، چه دين اسلام بر پايه منطق و دليل و برهان قرار دارد و پيروان آن از مباحثه و مناظره (خواه در بُعد اصول و يا در جهت فروع) واهمه اى ندارند .(ادع الى سبيل ربّك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالّتى هى احسن) ; مردمان را به سخنان حكيمانه و پند و اندرز نيكو به راه پروردگار بخوان و به بهترين وجه و پسنديده ترين روش با آنان بحث و محاجّه كن (نحل:125) . (و لا تجادلوا اهل الكتاب الا بالّتى هى احسن) ; با اهل كتاب ـ يهود و نصارى ـ به بحث و جدال منشينيد مگر به بهترين روش و انسانى ترين اسلوب . (عنكبوت:46)
امام باقر (ع) فرمود : كسى كه به زبان خود ما را عليه دشمنانمان يارى كند خداوند در قيامت زبانش را به دفاع از خويش گويا سازد .پيغمبر فرمود : از بحث و جدال با كسى كه به خود مغرور است بپرهيزيد ، زيرا شخص مغرور تا در غرور خويش است دليل و برهان بر دل او ننشيند و چون دوران غرورش بسر آمد غرورش او را بسوزاند .
هنگامى كه اميرالمؤمنين (ع) ابن عبّاس را به بحث با خوارج اعزام داشت به وى فرمود: به قرآن با آنها بحث مكن چه قرآن را مى توان به وجوه و احتمالات گوناگون توجيه نمود ، تو مى گوئى و آنها مى گويند ولى به سنّت با آنها بحث كن كه آنها را از آن گريزى نباشد .امام صادق (ع) فرمود : از اخلاق جاهل است كه پيش از اينكه سؤال را درست بشنود به پاسخ بپردازد و پيش از اينكه مطلب طرف مقابل را بفهمد با او معارضه كند و ندانسته قضاوت كند .
امام صادق (ع) به ابوبصير فرمود : با مردم براى جلب آنها به محبّت ما از در جدال و ستيز در نيائيد ، چه هر كس كه بخواهد ما را دوست بدارد دوست خواهد داشت .و نيز فرمود : از بحث و درگيرى در دين اجتناب ورزيد چه اينگونه بحث ها دل را از ياد خدا باز مى دارد و موجب كدورت مى گردد و شخص را به دروغ وامى دارد . (بحار:2/19 ـ 245)
ابوعبدالله الصادق (ع) : «مثل الدنيا كمثل ماء البحر : كلّما شرب منه العطشان ازداد عطشا حتى يقتله» . (كافى:2/136)
عبدالله بن سنان ، قال : سألت اباعبدالله(ع) عن ماء البحر ، اطهور هو ؟ قال : «نعم» . (كافى:3/1)عن ابى جعفر (ع) و ابى عبدالله (ع) انّهما كرها ركوب البحر للتجارة (كافى:5/256) . علىّ (ع) : «ما اجمل فى الطلب من ركب البحر للتجارة» . (كافى:5/256)
بحر سوف ، به «سوف» رجوع شود . «مرج البحرين ...» به «دريا» رجوع شود .
وى در سال 1155 متولد و به سال 1212 در نجف اشرف درگذشته .
تأليفات او عبارتست از : اثناعشريات در مراثى و اجتماع امر و نهى در اصول و ارجوزه در فقه و اصالة البرائه در اصول و تاريخ مكه و مسجدالحرام . (كنى و القاب و لغت نامه دهخدا)
جزائرى كه امروز بنام مجمع الجزائر بحرين ذكر مى شود ، در قديم هر كدام نام جداگانه اى داشته است ، اسامى : «اوال» و «مسماهيج» و «دارين» و «ستره» حافظ سوابق خاص تاريخ اين حدود مى باشد .
ابن مجاور گويد : بحرين جزيره اى در دل درياى فارس است ، همچون قلزم كه در دل درياى حبشه قرار دارد .صاحب وصّاف الحضرة گويد : «ابوبكر سعد زنگى» همت بر استملاك ديگر جزاير مقصور گردانيد و به دستيارى دولت و اقبال ... جزيره اوال را كه بحرين خوانند ضميمه فتح ... ساخت .
ياقوت حموى گويد : بحرين در حال رفع و نصب جز به همين صورت تلفظ نمى شود ، و از هيچ كس به صورت لفظ مرفوع يعنى بحران شنيده نشده مگر زمخشرى كه گفته : اين لفظ تثنية است و در حال رفعى بحران خوانده ميشود . و هم در معجم البلدان از قول صاحب زيج نقل شده كه بحرين در اقليم دوم واقع است و طول آن 74 درجه و 20 دقيقه از سمت مغرب است ، و عرض آن 24 درجه و 45 دقيقه است ، و برخى آن را از اقليم سوم دانسته اند . ياقوت در وجه تسميه آن ، اين قول را اختيار كرده است كه : در ناحيه اى از مجمع البلاد بحرين از سمت باب الاحساء درياچه اى است به مساحت سه ميل در سه ميل ، و بين آن و درياى بزرگ ده فرسنگ راه است ، و چون در اينجا دو دريا (بدين توضيح) وجود دارد آنجا را بحرين گويند .سپس ياقوت مى گويد : اين منطقه در صدر اسلام جزء قلمرو حكومت فارس بوده و جمع كثيرى از عرب در اينجا ساكن بوده از آن جمله تيره هائى از قبايل عبد قيس و بكر بن وائل و تميم ، كه اينها اكثرا در بيابانهاى اين سرزمين زندگى مى كرده اند . و از جانب حكومت ايران ، منذر بن قيس بن ساوى بن عبدالله بن زيد بن عبدالله بن دارم بن مالك بن حنظلة بن مالك بن زيد مناة بن تميم حاكم آنجا بوده . در سال هشتم هجرت، حضرت ختمى مرتبت (ص) علاء بن عبدالله بن عماد حضرمى را بدان ديار گسيل داشت تا مردم آنجا را به اسلام يا پرداخت جزيه دعوت كند . و دو نامه به عنوان منذر بن ساوى و سبُخت مرزبان هجر به وى سپرد و آن دو را به اسلام دعوت فرمود ، چون نامه پيغمبر(ص) به آنها رسيد هر دو نفر نامبرده و نيز همه عربهائى كه در آن ديار بودند اسلام آوردند ، و همچنين برخى از عجم تبار آنجا نيز اسلام اختيار كردند ، و اما مجوس و يهود و نصاراى آنجا به جزيه رضا دادند و صلح نامه اى ميان آنها و علاء حضرمى بدين مضمون امضاء شد : «بسم الله الرحمن الرحيم ، هذا ما صالح عليه العلاء بن الحضرمى اهل البحرين ، صالحهم على ان يكفونا العمل و يقاسمونا الثمر ، فمن لايفى هذا فعليه لعنة الله و الملائكة و الناس اجمعين» .
و اما جزيه اى كه بر اهل كتاب در آنجا مقرر شد عبارت بود از يك دينار از هر فرد بالغ ... و بالاخره علاء مبلغ هشتاد هزار (درهم يا دينار) از خراج و جزيه بحرين به نزد پيغمبر (ص) فرستاد كه بيش از آن ، نه قبلاً به دست آن حضرت رسيده بود و نه بعداً رسيد . بخشى از اين مال به عباس عم پيغمبر(ص) داده شد . بقولى پيغمبر(ص) علاء را از ولايت بحرين عزل نمود و ابان بن سعيد بن عاص بن امية را به جاى او گماشت، و به نقلى علاء را بر بخشى از آن ناحيه كه قطيف نيز جزء آن بود امارت داد و ابان را بر بخش ديگر كه شهر «خط» در آن ناحيه بود امير ساخت ، و گويند : علاء تا آخر عمر يعنى سال 20 هجرى بر آنجا حكومت داشت . و در آن سال عُمر ، ابوهريره دوسى را برگماشت . و به نقلى عمر، ابوهريره را پيش از مرگ علاء والى آنجا نمود و علاء را بر توّج امير ساخت و چون در سفرى به بحرين آمد در آنجا درگذشت ، كه ابوهريره مى گفت : علاء را به خاك سپرديم و در آن حال نياز شد كه خشتى از لحد برداريم ، چون برداشتيم علاء را در قبر نيافتيم . سپس خليفه دوم قدامة بن مظعون جمحى را به دريافت ماليات بحرين گماشت و سمت امامت جماعت و تربيت جوانان آنجا را به ابوهريره محول ساخت ، و پس از آن قدامه را معزول داشت و جهت شرب خمر حدّ بر او جارى نمود ، و از آن پس هر دو سمت را به ابوهريره داد ، ولى پس از چندى وى را نيز عزل نمود و بخشى از اموالش را مصادره كرد و عثمان بن ابى العاص را حكومت بحرين و عمان داد و هنگامى كه عمر از دنيا رفت وى بر اين دو ولايت ، امير بود ... (معجم البلدان)از حكم بن علباء اسدى روايت شده كه گفت : به حضور امام باقر(ع) شرفياب شدم ، عرض كردم : من والى بحرين بوده ام و در آنجا مال فراوانى به دست آورده بردگان و كنيزانى از آن اموال خريده ام و در مايحتاج خود هزينه كرده ام و اينك خمس آن اموال كه به نزد شما آورده ام . حضرت فرمود : حقيقت آنست كه همه اين اموال از آن ما است و من اين وجوه را از تو قبول كردم و زنان و كنيزانى كه از اين ممر به حباله نكاح درآورده اى و نيز آنچه كه هزينه زندگى خويش ساخته اى بر تو حلال كردم و به عهد خودم و پدر بزرگوارم بهشت را براى تو ضامن گشتم . (وسائل ج 6 ص 368) ، از حضرت رسول (ص) روايت شده كه فرمود : بحرين جايگاهى مبارك است . (كنزالعمال:9/3511)
از حضرت رضا (ع) روايت است كه فرمود : هرگاه پدرم از خانه بيرون مى شد مى گفت : «بسم الله الرحمن الرحيم ، خرجت بحول الله و قوته لا بحولى و قوتى بل بحولك و قوتك يا رب متعرضا لرزقك فاتنى به فى عافية» . (بحار:76/169)
مرحوم شهيد در ذكرى گفته : حسين بن سعيد به اسناد خود از ابى بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه آن حضرت پس از سربرداشتن از ركوع مى گفت : «سمع الله لمن حمده ، الحمد لله رب العالمين ، بحول الله و قوته اقوم و اقعد ، اهل الكبرياء و العظمة و الجبروت» . (بحار:85/117)از آن حضرت نقل است كه فرمود : اميرالمؤمنين(ع) اين ذكر را بدين جهت در نماز خود مى گفت كه از عقيده باطل قدريه (كه قائلند خداى را در شئون بشر هيچ گونه تصرفى نيست) تبرّى جويد . (بحار:85/183)
ارباب مقاتل نوشته اند : موقعى كه حر بن يزيد در واقعه طفّ به شهادت رسيد امام حسين (ع) به بالينش آمد در حالى كه خون از رگهاى گردن حر فوران مى زد فرمود : «بخ بخ يا حر انت حرّ كما سُمِّيت فى الدنيا و الآخرة» . (بحار:44/319)
وى در سال 253 يا 256 در ديه فرهنگ در ده فرسخى سمرقند درگذشته .
ابن سينا در بحث از اسباب و مبادى طبيعيات در كتاب شفا فصلى را به تحقيق در حقيقت بخت و اتفاق اختصاص داده است . وى بحث در اين باره را اينگونه آغاز مى كند كه وقتى ما از اسباب و علل سخن مى گوييم ممكن است كسى گمان برد كه بخت و اتفاق هم جزء اسباب و علل هستند . شايسته است كه از نظر در اين معانى غافل نمانيم و بررسى كنيم كه آيا مسأله بخت جزء اسباب هست يا نه ؟ و اگر جواب مثبت است، كيفيت مسبب بودن بخت و اتفاق چگونه است ؟ متقدمان در حكمت و فلسفه در اين امر اختلاف نظر داشته اند . گروهى منكر اين مسأله شده اند كه بتوان بخت و اتفاق را جزء علل دانست و حتى از آن هم پيشتر رفته و هر نوع معناى وجودى را از آن سلب كرده اند و وجود علل مجهولى چون بخت و اتفاق را محال دانسته اند . گرچه بخت به معناى حدوث چيزى بدون استناد به علت است اما در حقيقت ، اين استناد ، به خود بخت است و بخت به عنوان يك علت مجهول در توجيه و حدوث امور به كار مى رود . ابن سينا بيان مى كند كه گروهى مسأله بخت را تا آنجا بزرگ پنداشتند كه آن را سبب مستور الهى و برتر از حوزه ادراك عقول دانستند . برخى قائلان به اين اعتقاد تا جايى پيش رفتند كه براى تقرب به بخت يا تقرب به خداوند به عبادت آن پرداختند و دستور دادند تا براى آن معبدى ساخته شود و بتى به آن نام در عبادتگاه پرستش گردد . گروهى نيز با وجود اعتقاد به اسباب و علل در طبيعت ، وجود جهان و كرات را به بخت و صدفه نسبت داده اند . ذيمقراطيس و پيروان او كه جزو اين گروهند شكل و هيئت وجود عالم را اتفاقى و برحسب تصادم تعداد زيادى از ذرات غير متجزى و غير متناهى به لحاظ عدد كه در فضاى غير متناهى شناورند ، مى دانند . آنها معتقدند كه در فضاى غير متناهى بى نهايت عالم همچون عالمى كه ما در آن هستيم وجود دارد كه همه برحسب تصادف به وجود آمده اند . با همه اين بيانها كه گفته شد آنها در امور جزئى ، همه چيز را تابع علل مى دانند نه بخت و اتفاق . گروهى ديگر نيز گرچه وجود تمامى عالم را اتفاقى نمى دانند ولى تكوّن آن را از مبادى اسطقسيه (عناصر اربعه و تركيبات آن) به اتفاق نسبت مى دهند. ابن سينا پس از بيان نظريات در اين امر ، به نقد و نقض حجج و ادله قائلان به
مسبب بودن بخت و آراى ديگر مى پردازد كه براى تحقيق و بررسى بيشتر در اين مسأله به كتاب شفا ، بخش طبيعيات مراجعه شود . ملاصدرا نيز به روش ابن سينا پس از ذكر آراء ذيمقراطيس و پيروان او به نقض آن مى پردازد و در نهايت با توجه به عقيده آنان كه كليت عالم را اتفاقى مى دانند ولى در امور جزئى قائل به اسباب و علل هستند مى گويد : «هذا الفيلسوف انما انكر العلة الغائية فى فعل الواجب لا غير» . خواجه نصيرالدين طوسى معتقد است كه آنچه اتفاق و بخت ناميده مى شود داراى علل و اسباب نهانى و مستور است كه حقيقت آن بر ما روشن نيست و از آنجا كه همه موجودات عالم تابع علل غايى هستند و علل فاعلى خاصى آنها را ايجاد كرده است كه ما نسبت به آن علل آگاهى نداريم ، پس نمى توانيم به چيزى با عنوان بخت معتقد باشيم و آن را از حيطه علل و اسباب دور بدانيم . ملاهادى سبزوارى نيز در شرح غررالفرائد قائلان به بخت را منكر اين اصل ضرورى كه «ممكن به مؤثر نيازمند است» دانسته و افكار اين قضيه را ، جوازى براى قبول ترجيح بلامرجح كه اشعرى نيز قائل به جواز آن نيست مى داند . (دائرة المعارف تشيع)
داود رقى گويد : به امام موسى بن جعفر(ع) نوشتم : آيا مى توان از گوشت و شير شتر بختى استفاده نمود ؟ فرمود : اشكالى ندارد . (بحار : 65/178)
داستان بخت نصّر و حمله او به بيت المقدس و قتل عام بنى اسرائيل در تاريخ مشهور است ولى آنچه كه در كتب تاريخ اسلامى در اين باره آمده از وقوع اين حادثه به صدسال پس از قتل حضرت يحيى و اينكه اين واقعه از پيش به ارميا پيغمبر وحى شد و او از خدا خواست بخت نصّر را به وى نشان دهد تا امان نامه اى جهت خود و خانواده اش از او بستاند و او را به صورت جوانى بد چهره و نزار و كثيف در ميان خرابه اى بديد كه مادر به وى غذا مى داد و از
او امان نامه گرفت . و مطالبى از اين قبيل با تاريخ او كه حدود چهارصد سال پيش از ميلاد مسيح و خود پادشاه زاده بوده و در بابل مى زيسته و ارميا در شام و يحيى در زمان عيسى بوده سازگار نيست ، و از جهات ديگر نيز اين داستان مانند دگر داستانهاى باستان جز آنچه در قرآن آمده نامعتبر به نظر مى رسد لذا از نقل آن پوزش مى خواهم . (نگارنده)
ابوجعفر منصور دوانيقى در سال 148 به بيمارى معده دچار گشت و طبيبان درگاه در علاج او فرو مانده ، وى را به بختيشوع راهبرى كردند ، جورجيس پدر بختيشوع كه آن روز رئيس بيمارستان بود فرزند خود را به رياست بيمارستان واداشت و خود به بغداد آمد و به اصرار خليفه چندى در بغداد بماند و در سال 152 بيمار شد و به جندى شاپور بازگشت در اين هنگام منصور از او خواست كه پسر خود بختيشوع را به بغداد فرستد امّا او رضا نداد و شاگرد خود عيسى بن شهلانى را فرستاد . بختيشوع يك بار در دوره مهدى و بعد از آن در عهد هارون در سال 171 به بغداد رفت و به معالجه خلفا اختصاص يافت . (لغت نامه دهخدا)
نقل است كه يكى از خلفاى بنى عباس به دل دردى دچار گشت ، بختيشوع را به علاج خواند ، وى درمانى تجويز نمود ولى آن درمان او را سودى نداد ، خليفه از درد مى ناليد و همى به بختيشوع متوسل مى شد ، وى گفت : اين درد را درمانى به از اين نباشد مگر اينكه مستجاب الدعوه اى به دعا تو را شفا دهد . خليفه گفت : چنين كسى موسى بن جعفر (ع) است ، كسى به دنبال حضرت فرستاد ، امام از جاى خويش به خانه خليفه رهسپار گشت و چون به خانه خليفه نزديك شد ناله او را بشنيد همانجا دعا كرد و در حال شفا يافت .چون حضرت وارد شد خليفه گفت : تو را به حق جدّت مصطفى (ص) سوگند كه بگو با چه دعائى مرا به اين زودى شفا دادى؟ فرمود : گفتم : خداوندا چنانكه خوارى او را در قبال عصيانش به وى نماياندى پاداش سرسپردگيش نسبت به من نيز به وى بنمايان . (بحار:48)