در جنگ ايسوس كه نخستين برخورد سپاهيان اسكندر و داريوش بود، پس از شروع جنگ،اسكندر با سواره نظام خود به سوى جايگاه داريوش تاخت و ميان سواره نظام دو طرف جنگى سخت درگرفت و هر يك كشته هاى بسيار دادند. برادر داريوش بنام اكزات رس براى دفاع از شاهنشاه ايستادگى و شجاعت بسيار از خود نشان داد، امّا چون پيوسته بر شماره كشتگان افزوده مى شد، اسبان گردونه داريوش رم كردند و نزديك بود آنرا واژگون كنند و هنگامى كه داريوش مى خواست از آن گردونه به گردونه ديگر سوار شود، اختلال ميدان نبرد بيشتر شد و وحشتى در دل شاه راه يافت. سواره نظام ايران عقب نشست و به دنبال آن، پياده نظام نيز راه فرار پيش گرفت. يونانى هاى اجير كه در سپاه ايران بودند، در پناه كوه ها سنگر گرفتند و اسكندر چون جنگ با آنها را دشوار ديد، از تعقيب آنها صرفنظر كرد.
هنگام شب مقدونى ها به خيال غارت اردوگاه ايران و به ويژه بارگاه داريوش افتادند. شبيخون زدند و
اشياء گرانبهايى را كه در خيمه ها يافتند، غارت كردند. اين زيورها و جامه هاى فاخر به قدرى زياد بود كه مقدونى ها توانايى حمل آنرا نداشتند. بنا به رسم مقدونى، تنها خيمه داريوش را كه مى بايست سردار فاتح (اسكندر) در آن منزل كند از آسيب مصون داشتند و در پايان اين شبيخون، آن را آراستند و براى اسكندر حمامى آماده كردند و مشعل ها را افروختند و چشم به راه دوختند. اسكندر، داريوش را ـ كه با اسب مى گريخت ـ دنبال كرد، امّا چون نتوانست او را دستگير كند، بازگشت و هنگامى كه خود را در خيمه داريوش ديد و تجمل و شكوه او را مشاهده كرد، گفت:« معنى شاه بودن اين است!» اسكندر پس از اين فتح، با زنان دربار ايران مؤدبانه روبرو شد و بى اينكه بآنان نظرى داشته باشد، وعده داد كه رفاه ايشان را پيوسته در نظر گيرد. اسكندر عشق و آسايش را حرام مى شمرد، زيرا خستگى و شهوت را نشانه ضعف انسان مى دانست.
پس از تسخير اردوگاه ايران، اسكندر به طرف سوريه رفت و خزاين شاه را كه در دمشق بود، به دست سردار معروفش پارمن ين گرفت. سرداران داريوش در آسياى صغير، هر يك به طريقى براى جبران شكست ها كوشش كردند، امّا اين كوشش ها چنان كه خواهيم گفت بى ثمر ماند.
اسكندر شهر صور ـ مركز فينيقيه ـ را هم كه حاضر به قبول اطاعت او نشد، محاصره و در سال 332 ق. م. آن را تسخير كرد.
داريوش پيش از اين نامه اى به اسكندر نوشته بود و در آن خود را شاه خوانده، از اين سردار جوان مقدونى، آزادى خانواده خود را خواسته بود. پس از تسخير فنيقيه، داريوش نامه ملايم ترى به او نوشت و تذكّر داد كه چون هنوز سرزمين هايى وسيعى در اختيار من است و تو نمى توانى سراسر آنها را تسخير كنى، بهتر است راه آشتى را برگزينى . در اين نامه، داريوش وعده كرده بود كه دخترش را به اسكندر دهد و تمام سرزمين هاى ميان بغاز داردانل و رود هاليس (قزل ايرماق كنونى) را به عنوان جهاز عروس واگذارد. اسكندر در پاسخ او به پيك شاه گفت: «من براى اين كشورها وارد قارّه آسيا نشده ام. من به قصد پرسپوليس (تخت جمشيد) آمده ام». اگر اين مضمون كاملا درست و دقيق نباشد، باز هم بايد گفت كه حقيقت امر با آنچه گفته شد چندان تفاوت ندارد. يعنى آنچه مسلم است، داريوش نامه اى نوشته و اسكندر پاسخ اين نامه را به درشتى و غرور داده است.
اسكندر همان سال 322 ق. م. به مصر رفت و پس از تسخير آنجا، بناى شهر اسكندريّه را آغاز نمود. سپس مصر را به دست يكى از سرداران خود سپرده، به سوى ايران رهسپار شد. مى نويسند در راه، درگذشت زن داريوش كه زيباترين ملكه جهان شناخته شده بود، او را متأثّر كرد و دستور داد اين بانوى بزرگ را با شكوهى هر چه بيشتر به خاك سپارند. امّا درباره درستى اين روايت ترديد بايد كرد.
هنگامى كه اسكندر دومين پيشنهاد آشتى با داريوش را رد كرد، شاه ايران درصدد آمادگى براى جنگ
برآمد. اما بنا به نوشته «كنت كورث» ـ مورخ معروف ـ در مقابل نرمى و محبّتى كه اسكندر نسبت به خانواده اسير او نمود، بار ديگر سفيرانى براى صلح فرستاد، و اين بار حاضر شد تمام ممالك خود را از آسياى صغير تا ساحل فرات به اسكندر سپارد. امّا اسكندر كه پيروزى خود را مسلم مى دانست، گفت:« اين كه داريوش مى خواهد به من بدهد، در اختيار من است و نيازى نيست كه او اين سرزمين را به من سپارد. و از طرف ديگر، من جز جنگ با او كارى ندارم». به ناچار داريوش آماده جنگ شد و هر چه مى توانست سپاهيان خود را تجهيز كرد و در دشت نينواء نزديك شهر اربل اردو زد. اسكندر از دجله گذشت و سردار داريوش بنام «مازه» كه مى بايست مانع او گردد، در برابرش عقب نشست و بيشتر مورّخان مى گويند اگر مازه عقب نمى نشست، با بى نظمى موقّتى كه هنگام عبور از دجله در سپاه اسكندر پديد آمده بود، به خوبى مى توانست بر آنها غلبه كند.
پس از گذشتن از دجله، باز هم مازه جلوگيرى مؤثرى از آنها نكرد. در اين حال، شبى ماه گرفت و اين امر مقدونيان را، ـ كه به پيش بينى هاى نجومى عقيده داشتند و اين نكته با عقايد دينى آنها نيز مربوط ميشد ـ به وحشت انداخت. ميان سربازان اسكندر گفتگوهايى درگرفت كه نزيك بود به شورش بيانجامد. امّا تعبير كاهنان مصرى ـ كه بلا و مصيبت بزرگى را براى ايران پيش بينى كرده بودند، آرامشى در سپاه اسكندر بوجود آورد.
پلوتارك مى گويد: «جنگ بزرگ اسكندر با داريوش ـ بر خلاف آنچه اكثر مورخّين نوشته اند ـ در گوگمل روى داد، نه در اربل.» اين دو شهر، هر دو در نزديكى موصل است و در اختلاف اين دو محل نبايد زياد كنجكاو شد. به هر حال در اين دشت بزرگ، سپاهيان اسكندر بار ديگر از كثرت سپاه ايران ترسيدند و از طرف ديگر، داريوش كه گمان مى كرد مقدونيان بار ديگر به او شبيخون مى زنند، سپاهيان خود را هنگام شب زير سلاح نگاه داشت و دستور داد لگام ستوران را برندارند و به اين ترتيب شبيخونى پيش نيامد و اراده هر دو طرف بر اين قرار گرفت كه به ميدان درآيند و بجنگند. در اين جنگ نيز پس از زد و خوردهايى كه ميان سربازان اسكندر و داريوش درگرفت و به دنبال حمله اى كه اسكندر به گردونه داريوش كرد او را مجبور ساخت از ميدان بگريزد، سرداران بزرگ ايران و مقدونيه هر يك براى پيروزى خويش كوشش ها كردند، امّا سرانجام فرار داريوش و هراس مازه موجب شد كه سپاه ايران درهم شكسته شود و همه سپاهيان راه فرار پيش گيرند. مقدونيان آنها را دنبال كردند و گروه بسيارى را كشتند. در اينجا داريوش فهميد كه تجمّل بى حساب و وجود زنان و خواجه سرايان، جز كندى و سستى كارها ثمرى ندارد تصميم گرفت كه با سپاه اندكى كه در اربل داشت، به نقاط ديگر ايران رود و بار ديگر به گرد آورى سپاهيان تازه پردازد.
اسكندر از گوگمل به سوى بابل رفت. در راه، مازه پيامى فرستاد و به او اظهار انقياد كرد و بدين ترتيب
خيانت بزرگ ديگرى را از خود نشان داد. هنگامى كه اسكندر به شهر بابل رسيد،كوتوال ارگ بابل به استقبال او رفت و چنان او را به گرمى پذيرفت كه شرح گلها و رياحين و عود سوزهايى كه بر سر راهش به پا شده بود، در تاريخ به جا ماند.
در خلال اين وقايع، يونانيان ـ كه از تسلّط اسكندر چندان خشنود نبودند ـ در انتظار شكست او از داريوش نشسته بودند.
اسكندر از بابل رهسپار شوش شد و پس از بيست روز به آنجا رسيد. والى شوش پسرش را به پيشباز اسكندر فرستاد و به دنبال او خودش تا كنار رود كرخه به استقبال آمد. اسكندر در شوش بر جايگاه فرمانرواى پارسى تكيه زد و چند روزى در آن شهر ماند و سپس عازم پارس گرديد. در دربند پارس، كوچ نشين هاى نقاط كوهستانى و عشاير پارس براى او دردسر زيادى ايجاد كردند . امّا سرانجام اسكندر با دادن تلفات زياد، توانست از اين مهلكه بگريزد.
اسكندر هنگام ورود به تخت جمشيد، به سربازان خود گفت: «اينجا مركز قدرتى است كه ساليان دراز، ملّت يونان و مقدونيّه را عذاب داده و لشكريان خود را به سركوبى آنها فرستاده است و اكنون بايد با ويران كردن اين شهر، روح اجداد خود را شاد كنيم». سربازان هنگام غارت و چپاول خزاين عظيم تخت جمشيد، آن قدر پارچه ها و اشياء گرانبها ديدند كه به حقيقت نمى توانستند تمام آنرا بربايند و به اين سبب، هر يك مى كوشيد كه غنيمت بهترى را براى خود برگيرد و ميان آنها بر سر غنايم ارزنده تر، زد و خورد درمى گرفت. به موازات اين غارتگرى، كشتار و خونريزى در شهر ادامه داشت و مردم براى اينكه به اسارت نيفتند خود را از بامها فرو مى افكندند و خانه هايشان را به آتش مى كشيدند.
اسكندر جشن پيروزى خود را در كاخ شاهان هخامنشى برپا كرد و در آن جشن به هنگام مستى،كاخ عظيمى را كه ساليان دراز بر جهانى فرمان رانده بود، آتش زد و چنانكه مى نويسند،زنى به نام تائيس ـ كه يونانى بود ـ او را بدين كار واداشت.
اسكندر پس از اين فتح وحشيانه، در تعقيب داريوش از راه ماد و مغرب ايران كنونى به طرف شمال راند و از دربند خزر (دره خوار امروز) گذشت و به سوى شمال شرقى رفت. در اينجا ميان تاريخ نويسان اختلافى هست. يكى از آنها (آريان) مى گويد: «دو تن از سرداران داريوش به نام ساتى برزن و برازانت، او را با زخم هاى كشنده مصدوم كردند و گريختند.» كنت كورث مورخ ديگر مى گويد:« ساتى برزن و بسوس تصميم گرفتند كه او را با حيله دستگير كنند و سپس يا به اسكندر تحويل دهند و يا خود بر جاى او نشسته، با اسكندر بجنگند و آنگاه چون اسكندر آنها را دنبال مى كرد، داريوش را در گردونه اش مصدوم كردند و خود گريختند». آنچه مسلّم است، داريوش در اثر خيانت سرداران خود مصدوم شده و در آخرين لحظات زندگى او،اسكندر بر بازمانده سپاهيانش چيرگى يافته است.
تاريخ كشته شدن داريوش تير ماه سال 330 ق. م. است و اسكندر در جايى ميان سمنان و شاهرود بر سر نعش داريوش رسيد.
تاريخ مى نمايد كه داريوش سوم خواهان اصلاح ايران و مردى نيك نفس و هوشيار بود، امّا حمله ناگهانى و پيش بينى نشده اسكندر او را بدين روز افكند. (ايران باستان:2/1188 تا 1449)
داس:
كاردى است چون كمان كه بدان كشت دروند. به عربى مِنجَل گويند.
داستان:
حكايت، نقل، قصه، سَمَر. داستان گوئى و داستان سرائى اگر به منظور آموزش و تذكّر باشد، يكى از بهترين راه ها براى هدايت دلها و سازندگى روان ها است; راهى كه قرآن كريم آن را بدين منظور انتخاب نموده است. بخش عظيمى از اين كتاب آسمانى، مشتمل است بر داستان هاى پيشينيان، اعم از نيكان و بدان. مانند: داستان موسى و فرعون، و ديگر داستان هاى بنى اسرائيل و داستانهاى ديگر اقوام و ملل. بسا يك سوره بزرگ را تقريبا به طور كامل صرف يك داستان مى كند، مانند: سوره يوسف.
و گاه در اين كتاب به پيغمبر امر مى شود كه فلان داستان را به مردم بازگوى، مانند داستان آن مرد كه: (آتيناه آياتنا فانسلخ منها...) (اعراف: 175). كه گويند: وى بلعم باعورا بوده: (فاقصص القصص لعلّهم يتفكّرون): اين داستان را بازگوى، باشد كه از آن عبرت گيرند.
آرى، اگر داستان گوئى و داستان سرائى به انگيزه سرگرمى و صرف وقت بُوَد و نتيجه اش صِرفا اتلاف عمر باشد، بسى نكوهيده و ناپسند است، و روايات در مذمت اين كار بسيار آمده است. چنانكه در قرآن نيز بدين امر اشاره شده است: (و من النّاس من يشترى لهو الحديث ليضلّ عن سبيل الله بغير علم...) (لقمان: 6). كه گويند: درباره نضر بن حرث بن علقمه نازل شده، كه وى در عصر بعثت در مكّه مى زيسته و از دشمنان رسول خدا (ص) بوده است . سفرهاى تجارتى به بلاد فارس مى كرد و در آنجا داستان هاى افسانه اى سلاطين و پهلوانان پيشين بدست مى آورده و در مكّه مردمان را بدان سرگرم مى كرده و مى گفته: «اگر محمد (ص) داستانهاى گذشتگان نقل مى كند، من نيز از آن قبيل داستان دارم».
از امام صادق (ع) روايت است:« كه روزى اميرالمؤمنين (ع) داستانسرائى را در مسجد ديد با تازيانه خود وى را بزد و از مسجد بيرونش كرد».
از امام صادق (ع) سؤال شد:« آيا جايز است به سخن داستان سرا گوش داد؟» فرمود: «نه».
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: «چون ديديد پيرمردى در روز جمعه داستان هاى جاهليّت مى سرايد، سرش را به چيزى بكوبيد، گرچه به سنگريزه اى باشد». (بحار:72/264 و 89/347)
داشتن:
دارا بودن، مالك بودن، جِدَه. به «جِده» رجوع شود.
داشى:
به زبان عامه جوانمردى. و داش: جوانمرد و كسى كه زود در كارهايش تصميم گيرد. در
كتاب رجال مرحوم شيخ طوسى، در حالات مفضل بن عمر كه از ياران امام صادق (ع) و نماينده آن حضرت در كوفه بوده، آمده است: كه وى در آنجا با داش هاى آن شهر ارتباط داشت و از اين رو مورد اعتراض برخى از شيعيان آنجا واقع شد كه حتّى در اين باره به حضرت نامه نوشتند بدين مضمون كه: «نماينده شما را نشايد با جمعى اوباش و داش و كبوتر باز همنشين باشد. سزد كه وى را از اين كار منع كنيد».
چون نامه به دست حضرت رسيد و به مضمون آن اطّلاع يافت، نامه اى به مفضل نوشت و آن را مهر كرد و به دست حاملان نامه داد و فرمود:« به دست خود نامه را به مفضل دهيد». آنها چون به كوفه و به نزد مفضل آمدند، بعضى از معترضين مانند زراره و محمّد بن مسلم و ابو بصير در مجلس او نشسته بودند. مفضل نامه را بخواند و سپس آن را به زراره داد و زراره پس از تلاوت بمحمّد بن مسلم داد و بالاخره همگى آن نامه را خواندند. در آن نوشته بود:« كه مبلغى پول مورد نياز است ـ كه آن مبلغ، مبلغ زيادى بود ـ بزودى آن را فراهم كرده، به نزد ما فرست». مفضل گفت: «اكنون تكليف چيست و در اين باره چه وظيفه داريم؟» هر يك از آنها عذرى آورد و بالاخره همه گفتند: «اين مبلغ هنگفت به اين زودى فراهم نگردد وبايد در اين باره فكرى كرد و ان شاء الله درصدد آن خواهيم بود».
خواستند برخيزند مفضل به آنها گفت: «امروز ناهار در منزل ما باشيد». و به اصرار زياد آنها را نگهداشت و از آن سوى فوراً دوستان داش و الوات خود را بخواند و مضمون نامه حضرت را با آنها در ميان نهاد. آنها با شادى فراوان ـ كه فرمانى را از امام اجرا مى كنند ـ شتابان برخاستند و آنچه در توان داشتند حاضر نمودند، در حالى كه هنوز مهمانها غذاى ناهار را صرف نكرده بودند. مفضل به جمع حاضر گفت:« شما مى گوئيد من اينها را از خود برانم مگر خدا به نماز و روزه شما چه نيازى دارد؟!» (رجال شيخ: 619)
به «جوانمردى» نيز رجوع شود.
داعى:
خواننده، مبلّغ . (و اذا سألك عبادى عنّى فانّى قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان ...) (بقره:186) . (و اذ صرفنا اليك نفراً من الجنّ ... يا قومنا اجيبوا داعى الله و آمنوا به ... و من لا يجب داعى الله فليس بمعجز فى الارض و ليس له من دونه اولياء ...) . (احقاف:29 ـ 32)
اميرالمؤمنين (ع): «الداعى بلا عمل كالراعى بلا وتر» . (نهج: حكمت337)
رسول الله (ص): «انّ اشدّ اهل النار ندامةً و حسرة رجلٌ دعا عبداً الى الله سبحانه فاستجاب له و قبل منه ، فاطاع الله فادخله الله الجنّة و ادخل الداعى النار بتركه علمه» (بحار:2/34) و عنه (ص): «اجيبوا الداعى و عودوا المريض ...» (بحار:74/163) . و عنه (ص): «اذا كان آخر الليل يقول الله سبحانه: هل من داع فاجيبه ؟ هل من سائل فاعطيه سؤله ؟ هل من مستغفر فاغفر له ؟ هل من تائب فاتوب اليه» ؟
(بحار:87/167)
داعى:
لقب بزرگان علوى در طبرستان.
داعى:
ابو عبدالله محمّد بن زيد بن اسماعيل بن حسن بن زيد بن محمّد بن اسماعيل بن حسن بن زيد بن حسن بن علىّ بن ابى طالب (ع) ملقب به داعى به سال 272 در ايران ظهور كرد و پس از درگيرى شديد بين او و نمايندگان حكومت بنى عباس كه نتوانست كارى از پيش ببرد، به ديلمان پناهنده شد و تا سال 277 در آنجابود و از آن سال از مردم ديلم مدد گرفت و توانست عامل طبرستان را بيرون كند و از گيلان تا گرگان را به تصرّف درآورد و در سال 287 بدست امير اسماعيل سامانى كشته شد.
داعى صغير:
حسن بن قاسم بن حسن بن علىّ بن عبد الرّحمن بن قاسم بن حسن بن زيد بن حسن المجتبى (ع) چهارمين از علويان طبرستان است كه از سال 304 تا 316 در نواحى گرگان و طبرستان و گيلان امارت كرد.
داعى كبير:
حسن بن زيد بن محمّد بن اسماعيل بن حسن بن زيد بن حسن بن على بن ابى طالب (ع) ملقب به داعى كبير و صاحب طبرستان در سال 250 در طبرستان ظهور كرد، و پس از اينكه طبرستان را قبضه كرد در سال 270 وفات نمود و برادرش محمّد بن زيد به جاى او نشست. اوراست كتاب الجامع فى الفقه، كتاب البيان، كتاب الحجّة.
داعِيَة:
مؤنّث داعى. خواهش و اراده، آنچه خواسته شود، آرزو. ج: دواعى و داعيات. آن را گويند كه در نفس انسان پديد شود و او را براى كارى جنبش دهد و بدان كارش بدارد . اميرالمؤمنين (ع): «انّ الفقر منقصةٌ للدين ، مدهشةٌ للعقل ، داعيةٌ للمقت» . (نهج: حكمت 319)
علىّ بن الحسين (ع): «مجالسة الصالحين داعيةٌ الى الصلاح» . (بحار:78/304)
اميرالمؤمنين (ع): «ترك التعاهد للصديق داعية القطيعة» . (بحار:77/423)
داغ:
نشان چيزى بر چيزى چنانكه در حوض يا آب انبار گويند: داغ آب تا فلان حد پيداست، يعنى: نشان آب. و بعضى گفته اند: داغى كه مى سوزانند معنى حقيقى، و نشان معنى مجازى است، و اول اصحّ است. (از انجمن آرا). به عربى «وسم» و «سمه» گويند. (سنسمه على الخرطوم) ; زودا كه بر بينيش داغ نهيم. (قلم: 16)
داغِص:
استخوان گرد سر زانو ، استخوان كه مى جنبد زير گردناى زانو . داغصه نيز گويند.
داغ نهادن:
داغ كردن، با آهن تفته اندام حيوان يا آدمى را سوختن. به عربى كىّ. گويند: الكىّ آخر العلاج. يعنى: داغ نهادن، آخرين درمان است.
از امام صادق (ع) رسيده كه آن حضرت، داغ نهادن را تجويز نمود، به شرط اينكه موجب تلف يا زشتى
و بدتركيبى اندام نگردد (بحار: 62 / 74). از آن حضرت در حديث ديگر آمده كه پزشكى از ايشان درباره انواع عمليّات پزشكى سؤال نمود و از جمله راجع بداغ نهادن پرسيد. فرمود: «باكى نيست».
و از آن حضرت نقل است كه:« عرب به پنج چيز درمان مى كردند: حجامت ، حقنه ، شستشو به آب گرم در حمام، قى، و آخرين درمانشان داغ نهادن بود».
ابن سنان گويد: «از امام صادق (ع) راجع به داغ نهادن به حيوانات پرسيدم». فرمود:« عيبى ندارد. جز پيشانى آنها كه نبايد داغ كرد». (بحار: 66 و 64 / 227).
دافِع:
مانِع. (انّ عذاب ربّك لواقع * ما له من دافع) . (طور: 8)
دافِعَة:
مؤنّث دافع. نيروى راننده، در قبال جاذبه. قوّه دافعه، يكى از هشت خادم نفس نباتى است كه فضول غذا را بيرون كند.
دافِق:
جهنده، ريزنده آب. ماء دافق، اى مدفوق: آب جهيده.
دافىء:
از دِفء. به اين واژه رجوع شود.
دالّ:
دلالت كننده، مقابل مدلول، رهنماينده، راهنما. رسول الله (ص): «الدّالّ على الخير كفاعله». (بحار: 71 / 16)
دالِح:
سحاب دالح: ابر بسيار باران. ج: دُلَّح و دوالح.
دالية:
قسمى آلت آبيارى ، چرخ آب كش . ساق و تنه درختان نرم چوب مانند رز . ج: دوالى .
دام:
تله، فَخّ، حِبالَه، احبوله، هر چيز كه جانوران در آن به فريب گرفتار شوند. اميرالمؤمنين (ع): مى نوشيدن، دام شيطان است (بحار:73/139). گشاده روئى دام محبّت است. (بحار:78/38)
دام:
حيوان اهلى، مقابل دَد: حيوان وحشى.
داماد:
مرد نوكدخدا. بعربى عِرّيس. داماد شخص: شوهر دختر او. به عربى صهر و ختن. از امام صادق (ع) روايت شده كه امام سجاد (ع) را روش بر اين بود كه هرگاه يكى از دامادها، اعم از شوهر خواهر يا شوهر دختر، بر آن حضرت وارد مى شد، رداى مبارك به زير او مى گسترانيد و مى فرمود:« خوش آمد آنكه بار گران ما را به دوش دارد و عورتمان را ستر نموده است». (وسائل: 14 / 42)
داماد:
مير محمّد باقر بن مير شمس الدّين حسينى، معروف به ميرداماد. به «ميرداماد» رجوع شود.
داماد كردن مسلمان:
وسائل ازدواج مردى مسلمان را فراهم نمودن، كه ذيل واژه ازدواج رواياتى در اين باره بيان شده. امام سجاد (ع) فرمود:« كسى كه همسرى را براى برادر دينى خود فراهم كند كه وى را همدم و مونس باشد، خداوند در قبرش كسى را به صورت محبوب ترين كسانش در اختيارش نهد كه انيس و مونس او بود». (بحار:74/304)
به «ازدواج» نيز رجوع شود.
دامان:
دامن، ذيل. به «دامن» رجوع شود.
دامپزشك:
بَيْطار. على (ع): «من به بدان شما آنچنان آگاهم كه بيش از آگاهى دامپزشك به دام بيمار». (بحار:104/199)
دامپزشكى:
بَيْطَرَة. فى حديث احمد بن الحارث القزوينى، قال:« كنت مع ابى بسرّ من رأى، و كان ابى يتعاطى البيطرة فى مربط ابى محمّد (العسكرى ـ ع ـ)».
دامدارى:
پرورش و استفاده از دام، چون گوسفند دارى و گاو دارى.
از اميرالمؤمنين (ع) نقل است كه كسى از پيغمبر (ص) پرسيد:« بهترين مال كدام است؟» فرمود: «كشت و زرعى كه صاحبش خود آن را كاشته باشد و به آن رسيدگى كند و سر و سامانش دهد و هنگام برداشت، حقش را بپردازد».
سؤال شد پس از كشت بهترين مال چى است؟ فرمود: گوسفندى كه صاحبش آنرا بمراتع و چراگاهها (ى مناسب) برساند و (نكند كه بر اثر سرگرمى بمال از عبادات باز ماند بلكه) نمازش را بدرستى انجام دهد و زكاتش را بپردازد.
سؤال شد پس از گوسفند چه مالى بهتر است؟ فرمود: گاو... سؤال شد پس از گاو؟ فرمود: نخل. و چه نيكو مالى است نخل. (بحار: 64 / 121)
و از آن حضرت نقل است كه بركت را ده بخش است كه نه بخش آن در تجارت و يك بخش ديگر در دامدارى است. (بحار:64/118)
و نيز از آن حضرت است كه يك گوسفند يك بركت و دو گوسفند دو بركت و سه رأس آن غنيمت است. (بحار: 62 / 295)
و آن حضرت نهى فرمود: از اينكه شتران آفت زده را بشتران سالم مخلوط كنند و همچنين ديگر حيوانات (بحار: 76 / 364)
و فرمود: آغل گوسفندان را پاكيزه داريد و خاك بدنشان (و بنسخه ديگر آب بينيشان) را پاك كنيد (يا بزدائيد). (بحار:64/150)
دامِعَة:
شكستگى سر چنانكه خون از وى روان باشد. بعد دامية. عين دامعة: چشم اشك ريز.
دامِغَة:
آن شكستگى سر كه جراحت به دماغ (مغز) رسد. زخم سر، كه استخوان جمجمه را بشكافد. ديه آن يك سوم ديه كامل است، به ضميمه حكومت، به «حكومت» رجوع شود.
دامن:
دامان، ذَيل، از كمر به پائين هر جامه. دامنكشان راه رفتن: روش و رفتار متكبّرانه، جرّ الذّيل. از حضرت رسول (ص) حديث شده كه فرمود:« جبرئيل به من خبر داد كه بوى بهشت از مسافت هزار ساله راه به مشام مى رسد، ولى چند دسته بوى آن را نشنوند.» از جمله فرمود: «كسى كه
هنگام راه رفتن، متكبّرانه دامن خويش را به زمين كشد». (بحار: 73 / 237)
دامِيَة:
مؤنّث دامى. شكستگى سر، كه خون روان شود و پوست سر بشكافد و اندك به گوشت فرو رود. ديه آن دو شتر است. (لمعه دمشقيّه)
دان:
نزديك . اصل آن دانى: (و جنى الجنّتين دان) (رحمن: 54). دان، نام پنجمين پسر يعقوب (ع) است.
دانا:
داننده، مقابل نادان. به «عالِم» رجوع شود.
داناترين مردم:
اعلم النّاس. امام صادق (ع):« داناترين مردم به خدا (خداشناس ترين مردم)، كسى است كه از هر كسى به قضاء الهى خوشنودتر باشد» (بحار:3 / 75). از اميرالمؤمنين (ع) سؤال شد: «داناترين مردم كيست؟» فرمود: «آنكه دانش خويش را به دانش ديگران ضميمه سازد. (چنين نباشد كه بر اثر خودبينى، به دانش خويش بسنده كند و از كار ديگران بهره نبرد)». (بحار: 2 / 97)
دانِش:
اسم مصدر از دانستن، دانائى، حصول علم ثابت، علم و فضيلت، ضدّ نادانى.