back page fehrest page next page

روزى هنگام نماز منصور به درون خانه داوود نگريست . ديد وى اعضاى وضو را هر يك سه بار مى شويد . هنوز وضوى داود تمام نشده گماشته خود را گفت: «وى را بخوان» .
چون بيامد ، منصور به گرمى از او استقبال نمود و از او معذرت خواست و به وى گفت: «ما درباره تو چيزى شنيده بوديم و اكنون كه وضوى ترا ديديم معلوم شد آن نسبت دروغ بوده، ما را از اين گمان بد كه در حق تو برديم بحل ساز» . سپس دستور داد صد هزار درهم به وى صله دادند.
داوود رقى گويد: روز ديگر داود بن زربى را در حضور امام صادق (ع) ديدم كه به حضرت مى گفت: «فدايت گردم ! همچنان كه شما در دنيا جان ما را حفظ مى كنيد اميدوارم خداوند به بركت شما در آخرت نيز بهشت نصيبمان كند» . حضرت فرمود: «خداوند به شما و عموم برادران مؤمنتان چنين عنايتى فرموده است» . سپس به وى فرمود: «داستان خود را به داود رقى نيز بگو كه از تشويش بدر آيد» . وى داستان خود را با منصور به تفصيل به ما بازگفت و سپس حضرت به وى فرمود: «بدان كه شستن در وضو بيش از دو بار جايز نيست». (بحار:47/152)

داوود:

بن سرحان از موالى كوفه و از ياران موثق امام صادق (ع) بوده و كتابى در حديث داشته كه احمد بن محمد بن ابى نصر و ابن ابى نجران و ابن نهيك آن را روايت كرده اند. (جامع الرواة)

داوود:

بن على بن عبدالله بن عباس عباسى ـ عموى سفاح ، خليفه عباسى ـ مردى خطيب و فصيح و از سران نهضت ضد خلفاى اموى بود ، و پس از استقرار سفاح به خلافت وى را نخست حاكم كوفه كرد و سپس به حكومت حرمين و يمن و يمامه و طائف گماشت. وى به سال 133 در مدينه درگذشت.
از جمله جنايات وى در دوران حكومتش در مدينه ، قتل معلى بن خنيس از ياران امام صادق (ع) بود. ابن سنان گويد: موقعى كه داوود بن على معلى را به قتل رساند امام صادق (ع) پس از اين واقعه يك ماه از خانه بيرون نيامد . حاكم به خشم آمد و چند تن از پاسداران خويش را به خانه حضرت فرستاد و به آنها گفته بود: «اگر نيامد سرش را به نزد من آريد».
هنگام ظهر بود و حضرت به نماز ايستاده بود و ما ـ جماعتى از اصحاب ـ به وى اقتدا كرده بوديم ناگهان مأمورين وارد شدند و به حضرت گفتند: «حاكم تو را ميخواند». حضرت فرمود: «اگر نيايم»؟ آنها گفتند: «ما مأموريم سرت را به نزد او بريم» . فرمود: «گمان نبرم شما فرزند پيغمبر را بكشيد» . آنها گفتند: «ما اينها را ندانيم . بر ما است كه اطاعت كنيم» . حضرت فرمود: «برگرديد ! كه اين هم براى دنياى شما و هم براى آخرتتان بهتر است» . آنها گفتند: «به خدا سوگند ما از اينجا نرويم تا تو را و يا سرت را به نزد حاكم بريم» . امام چون چنين شنيد دست به آسمان برداشت و زير لب چيزى بگفت و سپس به انگشت سبابه اشاره نمود و گفت: «السّاعه، السّاعه» . ناگهان صداى شيون از سوى خانه حاكم برخاست. مأمورين به حضرت گفتند: «برخيز برويم». امام فرمود: «هم اكنون اربابتان بمرد و اين شيون

كه مى شنويد ، بر او است» . من عرض كردم: «چگونه مرده» ؟ فرمود: «خدا را به اسم اعظم خواندم و به وى نفرين كردم و خداوند ملكى فرستاد و حربه اى بر او وارد كرد كه به حياتش خاتمه داد». (بحار:47/66)

داوود:

بن فرقد بن يزيد اسدى كوفى از ياران امام صادق (ع) و امام كاظم (ع) بوده و از اين دو بزرگوار حديث نقل نموده و در نقل موثق و معتبر است. وى كتابى در حديث دارد كه صفوان بن يحيى و ابراهيم بن ابى سمال و احمد بن محمد بن ابى نصر آن را روايت كرده اند.

داوود:

بن كثير رقى، ابو خالد كوفى. مرحوم مفيد وى را از خواص اصحاب امام كاظم (ع) شمرده و گفته: «وى از اهل ورع و تقوى و فقه و دانش بوده و از دانشمندان بنام شيعه است». مرحوم شيخ طوسى او را موثق دانسته و برخى او را از غلاة شيعه پنداشته اند و مرحوم مجلسى از مجموع اقوال درباره او نتيجه گرفته كه وى مردى جليل القدر و معتبر بوده است. (اعيان الشيعه)
از عبدالله بن فضل هاشمى نقل شده كه گفت: روزى مفضل بن عمر از امام صادق(ع) پرسيد: «داوود بن كثير رقى نزد شما چه منزلتى دارد» ؟ فرمود: «همان منزلتى كه مقداد نزد پيغمبر (ص) داشت» . (بحار:47/395)
داوود اندى پس از سال 200 از دنيا رفت.

داور:

اصل آن دادور بوده ، چون: نامور و هنرور . به معنى قاضى و نيز به معنى عادل است. به اين دو واژه رجوع شود.

داورى:

نظر قطعى دادن در مورد امرى كه داراى احتمالات متعدد باشد چنانكه قضاء و قضاوت نيز بدين معنى است و فيصله دادن امر مورد اختلاف متخاصمين از مصاديق اين معنى است. در مورد خداوند ، چون نظر او منفك از كارش نميباشد يكسره كردن كار است.
داورى به معنى قضاوت متداول را تفصيلاً ذيل واژه «قضاوت» در اين كتاب ملاحظه مى فرمائيد و اينجا به ذكر دو آيه و چند حديث در اين باره اكتفا مى شود: (و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريدا اصلاحا يوفّق الله بينهما...)

: چنانچه بيم داشتيد نزاع ميان زن و شوهر بالا گيرد داورى را از كسان مرد و داورى را از كسان زن به ميانجى فرستيد كه اگر آن دو خواستار سازش باشند خداوند (از اين راه) آنها را وفق دهد... (نساء: 35). (انّ الله يأمركم...و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بالعدل)

. (نساء: 58)
در حديث آمده كه روزى دو كودك با لوح مشق خويش به داورى نزد حسن بن على آمدند و او نيز در سنّ كودكى بود. اميرالمؤمنين (ع) كه ناظر صحنه بود به فرزندش فرمود: «اى فرزندم! مواظب باش كه اين داورى ميباشد و فرداى قيامت خداوند در اين باره از تو پرسش خواهد نمود. (مجمع البيان)
از معصوم حديث شده كه خطاب به عموم شيعه فرمود: «مبادا شما در مورد نزاع و خصومتى كه برايتان

پيش آيد به داوران ستم پيشه رجوع كنيد . بلكه مردى را از ميان خودتان كه بخشى از احكام قضائيه ما را بداند ، برگزينيد و او را داور خويش سازيد». (وسائل:18/4)
امام صادق (ع) فرمود: «از داورى بپرهيزيد و از آن بگريزيد كه داورى تنها آن كس را شايد ، كه به احكام قضاء آگاه بوده و در ميان مسلمانان چون پيامبر يا وصى پيامبرى به عدالت رفتار كرده باشد» .
پيغمبر (ص) فرمود: «هر كه را پست داورى دادند ، به حقيقت سرش را با كارد بريدند». (وسائل: 18 / 7 و 8)

داهِر:

سخت . دهر داهر: روزگار سخت .

داهِيَة:

زيرك وتيز فهم ، نابغة ، مذكر ومؤنث در آن يكسان است . كار سخت . كار دشوار . كار بزرگ . ج: دَواهِى ودُهاة .

داير:

دائِر ، گردان ، گردنده . رايج ، متداول . آباد ، مقابل بايِر .

دايِرَة:

مؤنث داير . گردش جاى ومحل دوران گرداننده ، مجازا گردنده . پايه و ركن اصلى وچرخاننده امور .

دايگى

: كار دايه ، حِضانَت . به «حضانت» رجوع شود .

دايِم

: دائم ، هميشه ، پايدار .

دايِن

: وامخواه ، طلبكار ، مقابل مديون.

دايه

(فارسى است ودر لغت عرب آن را عربى گيرند): مُرضِعَة ، حاضنة ، ظِئر ، زنى كه بچه ديگرى را شير دهد .

دايى

: دائى ، خال ، برادر مادر . به «خال» رجوع شود .

دَأب

: عادت ، خو . شأن ، رسم ، شِيْمَة ، دَيدَن . (كدأب آل فرعون والذين من قبلهم كذّبوا بآياتنا)

. (آل عمران:11)
در حديث رسول (ص) آمده: «عليكم بقيام الليل ، فانه دَأب الصالحين قبلكم»: بر شما باد به شب خيزى ، كه آن شيوه شايستگان پيش از شما بوده است . (نهايه)

دَأَب

: پيوسته كردن كارى را . (قال تزرعون سبع سنين دَأَبا)

: يوسف (ع) در باره تعبير خواب شاه گفت: هفت سال پياپى كشت كنيد ... (يوسف: 47)

دَأداء

: ليلة دأداء: شبى بس تاريك . در حديث آمده: «انه (ص) نهى عن صوم الدَّأداء» به قولى: مراد از دأداء در اين حديث ، آخر ماه است . به قول ديگر: يوم الشكّ است . دَآدِى: سه شب آخر ماه است پيش از شب هاى محاق ، يعنى شب 25 و 26 و 27 . وبه قولى: همان شب هاى محاق است .

دَأدَأة

: شب سخت تاريك . سخت دويدن شتر يا تيز رفتن . رفتن بر نشان قدم كسى . جنبانيدن

چيزى را . ازدحام وانبوهى.

دَأل

: آهسته به حال ضعف وسستى راه رفتن . فريفتن كسى را .

دُأِل

: جانورى است چون راسو . حيّى است . قبيله ابى الاسود .

دَبّ

: گرد آمدن با زن . آهسته خراميدن. سرايت كردن شراب وبيمارى در بدن . از اين معنى است حديث رسول (ص): «دبّ اليكم داء الامم قبلكم: البغضاء والحسد» . (بحار: 73/252)
در حديث ديگر: قال (ص) ذات يوم لاصحابه: «الا انه قد دبّ اليكم داء الامم من قبلكم وهو الحسد ، ليس بحالق الشعر ، لكنه حالق الدين ...» . (بحار: 73/253)

دُبّ

: خرس . خرس نر . ج: اَدُبّ ودِباب وادباب ودِبَبَة . عن جعفر بن محمد (ص) عن ابيه ان عليّا سُئِلَ عن اكل لحم الفيل و الدُبّ و القرد ، فقال: «ليس هذا من بهيمة الانعام التى تُؤكل» (بحار: 65/180) . اين حيوان از جمله مسوخ شمرده شده است .

دَبا

: كُر مَلَخ . ملخ بى پر . ملخ پيش از آن كه به پرواز آيد . دُبى . الهداية: «كل من السمك ما كان له فلوس ، ولا تاكل ما ليس له فلس ، وذكاة السمك والجراد اخذه ; ولا تاكل الدبا من الجراد، وهو الذى لا يستقل بالطيران» . (بحار: 65/191)

دبّاء

(به فتح يا ضم دال): قَرْع . كدو . كدوى تنبل . فى الحديث: «الدبا يزيد فى العقل والدماغ ، وكان يعجب النبى (ص)» (بحار: 62/285) . وعنه (ص): «اذا اتخذ احدكم مرقا فليكثر فيه الدبا ، فانه يزيد فى الدماغ والعقل» (بحار: 62/297) . وعنه(ص): «من اكل الدبا بالعدس رقّ قلبه عند ذكر الله ، وزاد فى جماعه» (بحار:66/228) . وفيه انه نافع لتليّن المعده. (بحار: 80/198)

دَبّابَة

: از آلات جنگ است وآن از پوست وچوب باشد ومردان را در آن در آورند ودر بن قلعه فرستند تا درون آن باشند وقلعه را نقب زنند . در تاريخ رسول اكرم آمده كه در غزوه طايف مسلمانان از اين آلت استفاده كردند .

دَبار

: هلاك . به كسر دال: مُعاداة ، با يكديگر دشمنى كردن . جِ دُبُر يعنى آخر اوقات چيزى ، از اين معنى است حديث: «ثلاثة لا يقبل الله لهم صلاة: رجل اتى الصلاة دبارا ...» اى بعد ما يفوت وقتها . وقيل: «دبار جمع دُبُر وهو آخر اوقات الشىء» . كالادبار فى قوله تعالى: (وادبار السجود)

. ويقال: «فلان ما يدرى قِبال الامر من دباره: اى ما اوّله من آخره» . (النهاية)

دُبار

: نام چهارشنبه در قديم .

دَبّاس

: دوشاب پز يا دوشاب فروش .

دِباغ

: آنچه بدان پوست پيرايند . پيراستن پوست را ، دِبْغ ، دبّاغى كردن . در حديث آمده: «كلوا الرمّان بشحمه ، فانّه دباغ للمعدة» . (بحار: 10/115)

نيز در حديث است: «لا يُطَهِّرُ شيئاً من المِيتَة دِباغٌ ولا غَسل» . (بحار: 103/72)

دَبّاغ

: پوست پيرا . آنكه پوست را پيرايد . چرمگر . ج: دَبّاغون و دبّاغين .

دِباغَة

: پاك كردن وپيراستن پوست .

دُبّ

اصغر

: خرس كهين ، خرس كوچك . هفت اورنگ كهين ، بنات النعش صغرى ، هفت ستاره مجتمع به كنار يكديگر به شكل خرس واقع در كنار قطب شمال .

دُبّ

اكبر

: خرس بزرگ ، صورت چهارم از صور شماليه فلكى قدماء وآن را بنات النعش كبرى نيز گويند .

دَبدَبة

: هر آواز كه به آواز برخوردن سُم بر زمين سخت ماند . ماست كه بر آن شير دوشند .

دَبْدَبَة

: طبل ونقاره زدن جهت اظهار شوكت وعظمت . در اصطلاح: تظاهر به جاه ومقام وبزرگى وقدرت پيش از نشان دادن حقيقت وبه كار بردن قدرت .
اميرالمؤمنين (ع) در باره اصحاب جمل فرمود: «ارعدوا وابرقوا ، ومع هذين الامرين الفشل ، ولسنا نُرعد حتى نوقع ، ولا نسيل حتى نمطر» .
اين ها رعد وبرق وطمطراقى برپا كردند وبا وجود اين ، كارشان به شكست انجاميد ، ولى ما تا گاهى كه توان خويش را به منصه ظهور نرسانيده ايم رعد وبرقى نيفكنيم وطمطراقى برپا نكنيم ، وتا باران فرو نباريم سيل سرازير نكنيم .
ابن ابى الحديد در شرح اين جمله مى گويد: آرى ، شيوه بزدلان وترسناكان آن است كه در ميدان نبرد به فرياد وغوغاء نواختن طبل ودهل بپردازند ، اما دلير مردان در اين معركه سكوت وسكون اختيار كنند .
وى در اين مورد به يك واقعه تاريخى اشاره مى كند و مى گويد: ابو طاهر جنابى فرزند ابو سعيد جنابى رئيس قرامطة ـ شاخه اى از اسماعيلية ـ هنگامى با لشكر مقتدر بالله خليفه عباسى به سركردگى يوسف بن ابى الساج روبرو شد ، كه خود هزار وپانصد تن سرباز بيش نداشت ، ابو طاهر صداى كوس ودهل وبوق وكرناى بسيارى از لشكر دشمن شنيد ، به يكى از ياران گفت: «ما هذا الرجل ؟» اين چه غوغائى است ؟ وى گفت: «فشل» اين شكست است . ابوطاهر گفت: «اجل» آرى چنين است .
وگويند: هيچ سپاهى به آرامش ووقار سپاه ابوطاهر ديده نشد ، كه هرگز صداى بلندى از آنها شنيده نمى شد وحتى همهمه اسبانشان نيز به گوش نمى خورد ، در آن واقعه ابتدا لشكر ابن ابى الساج وارد جنگ شد وتيراندازان به انداختن تيرهاى زهرآگين پرداختند آنچنان كه پانصد تن از سپاهيان ابوطاهر مجروح گشتند . ابوطاهر كه در هودجى سوار بود ناگهان از هودج به زير آمد وبر اسبى سوار شد وبه لشكر دشمن تاخت وهمه افراد سپاهش از پى او حمله نمودند ونبردى عظيم در آن صحرا نشان

دادند كه انگشت هاى حيرت به دهان رفت . سرانجام سپاه دشمن را شكست داده آنها را تار ومار ساختند وسرلشكر را به اسارت گرفتند . اين واقعه به سال 315 هجرى اتفاق افتاد . (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد:1/237)

دَبر

: جماعت زنبوران عَسَل . ج: اَدبُر . مال بسيار . مرگ .

دَبر

: پشت دادن وسپس رفتن . آخر وقت چيزى . در حديث ابن مسعود است: «ومن الناس من لا يأتى الصلاة الاّ دبرا» . (النهاية)

دُبر

، دُبُر: پس چيزى ، دنبال ، دنباله ، در پى چيزى . مقابل قُبُل . ج: اَدبار . (ومن الليل فسبّحه و ادبار السجود)

. (ق:40)
رسول الله (ص): «عليك بتلاوة آية الكرسىّ فى دبر صلاة المكتوبة» . (بحار:86/24)

دَبَران

: يكى از منازل قمر ، وآن پنج ستاره است در ثور .

دِبس

: دوشاب خرما كه آتش نديده باشد .

دَبور

: بادپشت ، خلاف صبا ، بادى كه از مغرب سوى مشرق وزد وصبا عكس آن است .

دَبوس

: گرز آهنى . دبّوس معرّب آن است .

دَبيب

: نرم رفتن . الامام العسكرى (ع): «الاشراك فى الناس اخفى من دبيب الذرّ على الصفا فى الليلة الظلماء ، ومن دبيب الذر على المسح الاسود» . (بحار: 50/250)
اميرالمؤمنين (ع): «معاشر الناس ! الفقه ثمّ المتجر ، والله للربا فى هذه الامة اخفى من دبيب النمل على الصفا» . (بحار: 103/117)

دَبير

: نويسنده ، منشى .

دِثار

: جامه بر تن وآن بالاى شعار باشد از جامه ها ، جامه اى كه ملصق به تن نباشد . مانند: چادر وجبّه ، وآن جامه زيرين را شعار گويند .

دَثَر

: چرك ، وَسَخ .

دُجاج

: ماكيان . مرغ خانگى . واحد آن دجاجة . عن ابى عبدالله (ع) انّ رسول الله (ص) دُعِىَ الى طعام ، فلمّا دخل منزل الرجل نظر الى دجاجة فوق حائط قد باضت فتقع البيضة على وتد فى حائط فثبتت عليه ولم تسقط ولم تنكسر ، فتعجّب النبى (ص) منها ، فقال له الرجل: اعجبت من هذه البيضة ؟ فوالذى بعثك بالحق ما رُزِئتُ شيئاً قطّ . فنهض رسول الله (ص) ولم ياكل من طعامه شيئاً و قال: من لم يرزء فما لله فيه من حاجة . (بحار:22/130 ، كافى)
موسى بن جعفر (ع) عن آبائه ، قال: «مرّ رسول الله (ص) على قوم نصبوا دجاجةً حيّةً وهم يرمونها بالنبل ، فقال: من هؤلاء لعنهم الله» ؟! (بحار:64/268)

روى الدميرى عن نافع عن ابن عمر انّ النبى (ص) كان اذا اراد ان يأكل دجاجةً امر بها فربطت اياما ثمّ ياكلها بعد ذلك . (بحار:65/6)

دَجال

: سرگين .

دَجّال

: فريبنده ، تلبيس كننده ، دروغگوى .
دجّال در روايات اسلامى شخصى است كه پيش از ظهور حضرت مهدى (عج) يا مقارن اوايل عهد او ظاهر شود ودر دوره چهل روزه يا چهل ساله دنيا را پر از ظلم وجور وكفر سازد ، تا حضرت او را از ميان ببرد ودنيا را دوباره از عدل وداد پر كند .
ظهور او مانند ظهور سفيانى و دابة الارض يكى از علائم آخرالزمان شمرده شده .
در نام اصلى او ومحل اقامت ومحل ظهورش اقوال مختلف است . گويند: «مردى است يك چشم كه از مادرى يهودى به دنيا آمده است وهنگام خروجش قحطى شديدى باشد و وى از خراسان يا كوفه يا محله يهوديه اصفهان ظهور وادعاى خدائى كند وبر اثر نياز شديد مردم وبذل وبخششى كه وى كند جمعى به وى بپيوندند وسرانجام در حكومت حضرت مهدى به دست حضرت مسيح يا به دست آن حضرت كشته شود» .
از حضرت رسول (ص) رسيده كه فرمود: «چهار فتنه به امت من روى خواهد آورد: در اولين آنها خونريزى مباح شود ، در دومين جان ومال مردم حلال گردد ودر سومين جان ومال وناموس مسلمانان دستخوش هرج ومرج شود وچهارمين آنها دجال خواهد بود» . (كنرالعمال/31049)
ودر حديث ديگر از آن حضرت آمده كه فرمود: «پيش از قيامت هفتاد ودو دجال بيايد كه برخى از آنها جز يك نفر پيرو نداشته باشد» . (كنر/31050)
نيز از آن حضرت است كه: «مسلمانان بر جزيرة العرب پيروز شوند ومسلمانان بر فارس غالب آيند ومسلمانان بر روم دست يابند ومسلمانان بر دجال يك چشم (نيز) پيروز گردند» . (كنزالعمال/31791)
وحديث ديگر از آن حضرت: «چون دجال بيايد به هر سرزمين پا نهد جز مكه ومدينه» . (34856)
در حديث است كه: «دجال از سرزمين خراسان بيرون آيد وگروهى با او باشند كه چهره هاشان مانند سپر بود . وى يك چشم وسبز چشم است» .
پيش از قيامت سى دجال دروغگو بيايند . مردمان از بيم دجال به كوه ها بگريزند . (كنزالعمال:14/300)
به نقل ديگر از آن حضرت: «در آخرالزمان دجالان (دغلبازان)ى دروغگو باشند ، احاديثى به شما گويند كه نه شما ونه پدرانتان چنان احاديث نشنيده باشيد ، پس بپرهيزيد از آنان واز آنها دورى كنيد

مبادا گمراهتان سازند وبه نيرنگشان شما را بفريبند» . (كنزالعمال/29024)
ثعالبى در تفسير خود از پيغمبر (ص) حديث مفصلى راجع به فتنه دجّال نقل مى كند ، تا آنجا كه فرمود : «دوران دجّال چهل روز است ودر اين چهل روز تمام روى زمين را سير كند وبه جاهائى رود كه يك روزش به اندازه يك سال يا يك ماه يا يك هفته باشد وجاهائى مى رود كه روزش كمتر از يك روز (متعارف) است وآخرين روز او آنقدر كم است كه اگر كسى اوّل طلوع آفتاب وارد دروازه آن شهر ـ كه آخرين شهر مسير اوست ـ بشود ، هنگام غروب از دروازه ديگر بيرون رود» .
به پيغمبر (ص) عرض كردند: «در چنين مناطقى كه روزهايش فوق العاده بلند يا فوق العاده كوتاه است ، چگونه بايد نماز خواند» ؟ فرمود: «در آنجا اندازه مى گيريد به اندازه روزهاى متعارف» . (بحار:36/366)

دَجل

: دروغ گفتن ، تمويه ، تزوير .

دُجى

(با الف آخر): تاريكى ، تاريكى شب .

دَحداح

: كوتاه بالا .

دَحر

: راندن ، طرد ، دور نمودن .

دَحس

: تباهى افكندن ميان قومى . پر كردن چيزى را . لغزيدن .

دَحض

: كاويدن به پاى . تفتيش نمودن در كار . لغزيدن . بگشتن آفتاب از ميان آسمان .

دَحو

: گستردن ، گسترانيدن .

دَحوالارض

: گستردن خداوند زمين را (از زير كعبه) . حضرت رضا (ع) فرمود: «روز بيست وپنجم ذيقعده روز ولادت ابراهيم خليل (ع) و روز ولادت عيسى بن مريم (ع) است و روزى است كه زمين از زير كعبه گسترده شده . هر كه در آن روز روزه بدارد مانند كسى باشد كه شصت ماه روزه گرفته باشد» . (بحار/97/122)

دُحور

: راندن ودور نمودن . (ويقذفون من كل جانب . دحورا ولهم عذاب واصب)

: از هر سوى بيندازندشان . هم به قهر برانندشان وهم به عذاب دايم گرفتار آيند . (صافات: 8 ـ 9)

دُحوض

: باطل شدن حجت .

دَحية

: بوزينه ماده .

دِحية

: رئيس سپاه .

دِحية

: بن خليفه كلبى از بزرگان ياران پيغمبر اسلام وهمشير آن بزرگوار بوده است.
وى از پيشگامان در اسلام ويكى از شش نفرى است كه در آغاز بعثت ايمان آورد .
در جنگ احد واحزاب وساير غزوات شركت داشته ولى در بدر نبوده است .

دحيه به حدى زيبا بوده كه در زيبائى بدو مثل مى زدند .
وى مردى تجارت پيشه وثروتمند وبسيار مورد علاقه حضرت رسول (ص) بوده است .
گويند: سالى در مدينه قحطى وگرانى رخ داد ، روز جمعه اى بود و مسلمانان به نماز جمعه در مسجد گرد آمده وپيغمبر مشغول خطبه بود كه خبر رسيد دحيه بار زيتونى از شام وارد كرده است . مردم چون شنيدند از بيم اينكه مبادا كالا تمام شود از مسجد بيرون شدند وجز گروه اندكى كه به نقلى دوازده تن وبه قولى هشت نفر بودند ، در مسجد باقى نماندند كه اين آيه فرود آمد: (واذا رأو تجارة او لهوا انفضّوا اليها)

پيغمبر (ص) فرمود: اگر همه مى رفتند آتش خشم خدا اين وادى را فرا مى گرفت . وبرخى مورخين گفته اند كه اين واقعه سه بار اتفاق افتاد .
موقعى كه پيغمبر (ص) به ملوك وسلاطين جهان نامه نوشت وآنان را به اسلام دعوت نمود ، دحيه نامه آن حضرت را به قيصر روم رساند و در فتوحات شام اثر شايانى داشت .
ابن عباس گويد: روزى على (ع) به خانه پيغمبر (ص) وارد شد و او مى كوشيد نخستين كسى باشد كه به نزد حضرت رود ، ديد سر پيغمبر در دامن دحيه است . على به دحيه سلام كرد وگفت: «پيغمبر (ص) در چه حالى است» ؟ وى گفت: «نيك است اى برادر رسول خدا» .
على گفت: «خدا از سوى ما خاندان ، به تو جزاى خير دهاد» . دحيه گفت: «من تو را دوست دارم ودر باره ات مدحى به هديه آورده ام . تو اميرالمؤمنين وقائد الغر المحجلينى . تو تا قيامت سرور فرزندان آدمى جز انبياء ومرسلين ، ودر قيامت لواى حمد به دست تو باشد . تو وپيروانت با محمد (ص) وحزبش به بهشت در آئيد . رستگار شد كسى كه به تو پيوست ونوميد وزيانكار گشت آنكه از تو بگسست . به دوستى با محمد (ص) تو را دوست دارند وبه دشمنى با او تو را دشمن دارند وشفاعت محمد (ص) آنها را نرسد ، اى برگزيده خدا نزديك آى» . على (ع) پيش آمد . دحيه سر پيغمبر (ص) را به دامن على نهاد ودر اين حال پيغمبر (ص) بيدار شد ودحيه رفته بود . فرمود: «اين چه زمزمه اى بود» ؟ على عرض كرد: «با دحيه سخن مى گفتيم» . فرمود: «اين دحيه نبود ، جبرئيل بود كه تو را به نامى كه خداوند به تو اختصاص داده بود بخواند و اوست كه محبّتت را در دل مؤمنان ودشمنيت را در دل كافران جاى داده است» .
دحيه به سال 48 در زمان معاويه درگذشت . (اسدالغابه:2/130 ـ استيعاب:1/463 ـ بحار:18/267 و 22/59)

دِخالت

: مداخله كردن . اين مصدر را در فارسى از «دخل ، يدخل» عربى به قياس «خجالت» ومانندهاى آن ساخته اند ودر عربى به جاى آن «مداخله» مستعمل است . (فرهنگ فارسى)
دخالت در معامله ديگرى ، دخول در سوم ، به «سوم» رجوع شود .

دُخان

: دود كه از آتش برآيد . (ثم استوى الى السماء وهى دخان فقال لها وللارض أتيا طوعا او كرها)

(فصلت:11) . (فارتقب يوم تأتى السماء بدخان مبين)

. (دخان:10)

دُخان

: چهل وچهارمين سوره قرآن ، مكيه است و 59 آيه دارد .
back page fehrest page next page