در فقه الرضا آمده كه: «اقرار دزد ـ در صورتى كه شهودى در بين نباشد ـ دوبار است» .
كودكى را نزد اميرالمؤمنين (ع) آوردند كه دزدى كرده بود ، حضرت دستور داد انگشتانش را به سنگ ساييدند تا خون بيرون آمد . بار دوم همان كودك را به اتهام دزدى آوردند فرمود پوست انگشتانش را كندند ، وچون بار سوم دزدى كرد واحضارش نمودند فرمود سرانگشتانش را بريدند .
امام صادق (ع) فرمود: «اگر دزد كه دربار سوم او را براى ابد به زندان افكندند در زندان دزدى كند او را بايد كشت» .
امام باقر (ع) فرمود: «دست دزد بريده نشود مگر در موردى كه خانه اى را سوراخ نموده يا قفلى را
شكسته باشد» . (بحار:79/182 تا 192)
دِژ
: قَلعَه و حصار ، كوت .
دُژپِيه
: يا دژپه ; غده اى كه زير پوست يا ضمن مخاط هاى بدن انسان يا حيوان برآيد . خوردن دژپيه حيوان حرام است ودر وجه آن آمده كه توليد جذام ميكند . (بحار:10/164)
دُژخيم
: بدخوى ، زشت خوى .
دژَم
: (به فتح يا ضم دال): افسرده ، غمگين ، پژمان .
دَسّ
(مصدر): پنهان كردن ، به زير خاك دفن كردن (ايمسكه على هون ام يدسّه فى التراب) . (نحل:59)
دَسّاس
: مكّار . خزنده و رونده به پنهانى . العرق دسّاس: كنايه از اين كه صفات پدران آرام آرام وخزنده وار به فرزندان منتقل مى گردد . عن رسول الله(ص): «استجيدوا الخال ، فانّ العرق دسّاس» (نهاية ابن الاثير) . دسّاس نام مارى است .
دَساكِر
: جِ دَسكَرَة ، روستاها .
دِسام
: سرپوش شيشه ومانند آن . آنچه بدان گوش وجراحت را استوار بندند . (منتهى الارب)
دَست
: عضو معروف بدن كه به صورت زوج از دو سوى شانه به پائين آويخته است، وآن تشكيل شده است از بازو ، ساعد، كف دست وانگشتان ، به عربى يد گويند ومجازاً به هر دو زبان در قدرت استعمال مى شود .
دست راست را به عربى يُمنى وچپ را يُسرى خوانند . جاحظ گفته: «نام دست چپ در اصل ، عَسراء بوده و به جهت تَفَأُّل آن را يسار ويُسرى گفتند» (ربيع الابرار:3/440) . (لان بسطت الىّ يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى اليك لاقتلك) فرزند صالح آدم (ع) به برادر گفت: «اگر تو دست خويش به قتل من بگشائى من دست خود را به قتل تو نگشايم» . (مائده:28)
دست از اعضائى است كه شستن آن در وضوء از آرنج تا سرانگشتان ، ومسح آن در تيمم از مچ تا سر انگشتان واجب است . كف دست ها هنگام سجده بايستى به زمين نهاده شود . كف دست ميّت را با كافور حنوط كردن واجب است . دست دزد را ، چهار انگشت قطع كنند . دست بوسيدن: به «بوسيدن» رجوع شود .
از حضرت رسول (ص) روايت است كه فرمود: «دست ها سه قسمند: دست خدا كه بالاترين است ، پس از آن دست دهنده است ، ودست گيرنده پائين ترين دست مى باشد پس مازاد زندگى خويش را به ديگران ده وخود را ناتوان نشان مده» . (بحار:96/119)
از اميرالمؤمنين (ع) آمده كه: «اگر كسى در مصيبتى دست به ران خويش زند اجرش ضايع گردد» . (بحار:10/89)
آن حضرت در دعاى خود مى گفت: «پروردگارا ! رضاى خويش را شامل حال ما ساز و از اينكه دست نياز به سوى جز تو برآريم بى نيازمان كن» . (غرر الحكم)
«دست بر دست نهادن در حال نماز»
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «مسلمان نبايد هنگام نماز كه در برابر خداوند عزوجل ايستاده ، دستان خويش را روى هم نهد كه اگر چنين كند به اهل كفر ـ يعنى مجوس ـ شباهت مى يابد» . (بحار:10/89)
امام صادق (ع) فرمود: «در حالى كه به نماز ايستاده اى دست راست خود را بر دست چپ يا دست چپ را بر دست راست منه كه اين كار از مراسم تعظيم اهل كتاب است» . (بحار:84/325)
اين كار را در اصطلاح فقه تكفير يا تكتف گويند وبه مذهب شيعه اين عمل در نماز حرام است .
«دست در حال دعا»
در حديث آمده كه عبدالله بن سبا از اميرالمؤمنين (ع) پرسيد: «مگر نه خدا در همه جا حضور دارد» ؟ فرمود: «آرى ، چنين است» . گفت: «پس چرا بنده در حال دعا دست خويش را به سمت بالا مى دارد»؟ فرمود: «مگر اين آيه نخوانده اى (وفى السماء رزقكم وما توعدون) روزى شما و وعده هائى كه به شما داده مى شود ، انجاز آن در آسمان مقدر شده» ؟!
امام صادق (ع) فرمود: «مراد از تبتل كه در قرآن آمده دست به دعا بلند كردن است».
در حديث ديگر از آن حضرت آمده كه فرمود: «گرچه همه آفريدگان خدا در برابر علم وقدرت حضرتش يكسانند وچنين نيست كه عرش مسند سلطنت خداوند باشد ولى نظر به اينكه عرش را مركز پخش مواهب خود به بندگان قرار داده دستور داده بندگان دست خويش را هنگام دعا به سمت بالا وبه سوى عرش بلند كنند» .
امام حسين (ع) فرمود: «پيغمبر (ص) هرگاه به درگاه خدا تضرع مى نمود ودعا مى كرد دست هاى خويش را بالا مى برد ; مانند گدائى كه غذائى طلب كند» .
از امام صادق (ع) روايت شده كه: «هيچ بنده اى دست خويش را به اميد فضل خدا بالا نبرد جز اينكه خداوند شرم دارد كه آن را خالى برگرداند تا اينكه از فضل رحمتش در آن نهد ، پس چون دعا مى كنيد پس از پايان دعا دست هاتان را به سر وروى خود بكشيد» .
از اميرالمؤمنين (ع) نقل شده كه فرمود: «چون از خدا حاجتى بخواهى كف دست هايت را گشاده دار وچون بخواهى از چيزى (خطرى) به خدا پناه برى پشت دستهايت را پيش آر وهنگام دعا دو انگشتت را» . (بحار:10/89 و 89/203 و 3/33 و 93/294 ـ 395)
«دست هنگام تكبير»
از امام صادق (ع) آمده كه: «در حال گفتن تكبيرة الاحرام دست هاى خود را بالا بر ، چنانكه از گوشَت
نگذرد ودست ها را گشاده دار وسپس تكبير بگو» .
در حديث صفوان آمده كه: «چون امام صادق (ع) در نماز تكبير مى گفت ، دست هاى خويش را تا محاذى گوش خود بالا مى برد» . (بحار:84/213/376)
«دست در حال ركوع»
در حديث على بن جعفر آمده كه گفت: از امام موسى بن جعفر (ع) پرسيدم: «آيا گشودن انگشتان در ركوع سنت است» ؟ فرمود: «هر كه خواهد چنين كند وهر كه خواهد نكند (آزاد است)» . در حديث ديگر آمده كه: «كافى است در حد ركوع سر انگشتان به سر زانو برسد» . (بحار:85/118)
دَستار
: منديل ، دستمال ، دستپاك . ابن ابى عمير از مرازم (غلام امام) نقل كند كه گفت: «امام كاظم (ع) را ديدم كه پيش از غذا دست خود را شست وبا دستار خشك ننمود ، ولى بعد از غذا شست وبا دستار خشك نمود» . (بحار:66/360)
دَستاس
: آسيائى كه به دست گردانند . به عربى رحى ، طاحونة . به «آسيا» رجوع شود .
دَستان
(فارسى): جِ دست . مخفف داستان . سرود ونغمه ، لذا بلبل را هزار دستان گويند . مكر وحيله . لقب زال ، (پدر رستم) . نام جادوئى .
دستاويز
: آنچه همراه آورند ووسيله مدعاى خويش سازند . چيزى كه تمسك بدان كنند ، متمسك .
دَستِ بالا
: كنايه از دست دهنده . در حديث است: «دست بالا به از دست پائين». (بحار:78/266)
دست برنجن
: حلقه از هر فلز كه به دست كنند ، النگو ، سِوار .
دست بوسى
: بوسيدن دست ، تقبيل اليد. به «بوسيدن» رجوع شود .
دَستپاچه
: شتابزده ، عجول ، عجلان ، سرگشته ، مضطرب .
دست دادن
: مصافحه كردن . به «مصافحه» رجوع شود .
دست درازى كردن
: تجاوز كردن ، تعدّى .
دست درازى به ناموس ديگران
:
متعرض ناموس ديگرى شدن .
ميسّر برده فروش گويد: روزى عازم زيارت امام باقر (ع) شدم چون به درب خانه حضرت رسيدم در زدم كنيزكى پنج ساله از كنيزان حضرت دم در آمد من دست روى دست دخترك نهادم وبه وى گفتم: «به آقايت بگو: ميسر پشت در است» . حضرت از ته خانه صدا زد: «ادخل لا ابالك» . من به درون خانه شدم و سلام كردم . پس از جواب سلام فرمود: «اى ميسر تو گمان كردى اين ديوارها كه جلو چشمان شما را مى گيرد ، ما را نيز حجاب باشد ؟! اگر چنين باشد ، پس بين ما وشما چه فرق است» ؟! من گفتم : «فدايت گردم ، به خدا سوگند اين كار بدين هدف كردم كه ايمانم به شما زيادتر شود» .
مهزم گويد: ما جماعتى از كوفه به مدينه رفتيم وبه خانه يكى از اهالى مدينه منزل گرفتيم ، صاحب خانه كنيزى داشت كه من دل بدو بسته بودم ، روزى به خانه بازگشتم و همان كنيز در بگشود من دست بردم وپستان كنيز بفشردم ، روز بعد كه شرفياب حضور امام صادق (ع) شدم حضرت به من فرمود: «اى مهزم ! ديروز كجا بودى» ؟! عرض كردم: «جائى نرفته بودم . در مسجد بودم» . فرمود: «مگر نمى دانى كه جز به پرهيز و ورع نتوان به ولايت ما دست يافت» ؟! (بحار:46/258 و 47/71)
دست راست
: اليد اليُمنى ، يمين . در حديث آمده كه: «مستحب است دادن وستدن به دست راست انجام گيرد» (بحار:66/390) . «وهمچنين غذا خوردن». (بحار:66/387)
دسترنج
: پيشه وحرفه ، كسب وكار . كَدّ . به همين واژه ها رجوع شود .
دست زدن
: به معنى كف زدن . در حديث آمده كه: «نهى رسول الله عن الصّفق والصّفر»: پيغمبر (ص) از كف زدن وسوت زدن نهى نمود .
(ما كان صلوتهم عند البيت الا مكاء وتصدية): نماز مردم جاهليت كنار كعبه جز سوت زدن ودستك زدن نبود . (انفال:35)
نقل است كه: «چون پيغمبر اسلام كنار كعبه به نماز مشغول مى شد مردم جاهليت به سوت زدن ودست زدن مى پرداختند . (مجمع البيان)
دست شستن
: در حديث به شستن دست پيش از غذا وپس از آن تاكيد شده ، زيرا موجب زدايش فقر مى شود . ودستور است ميزبان ، پيش از غذا قبل از مهمانان وبعد از غذا پس از مهمانان دست خود را بشويد . خشك كردن دست پيش از غذا با حوله و دستمال مكروه است . چنانكه از پاك كردن دست با گل وخاك نيز نهى شده است . (بحار:66/352 و 76/318)
دستكش
: جامه اى كه دست را بدان بپوشانند براى دفع سرما . به عربى قفاز وقفازين گويند . در حديث ، پوشيدن آن براى زن ـ كه مُحرِم باشد ـ مكروه آمده . (وسائل:12/48)
دستگيره
: معروف است وبه عربى عروة گويند (العروة الوثقى) . استوارترين دستگيره: از امام صادق (ع) در تفسير آيه (ولا تتبعوا السبل فتفرق بكم) آمده كه فرمود: «مائيم راه هاى ورود به بهشت ومائيم دستگيره هاى اسلام» . (بحار:24/20)
دستمال
: حوله ، روپاك . به «دستار» رجوع شود .
دستمزد
: اجرت . به اين واژه رجوع شود .
دست مسلمان
: يد المسلم . يكى از ضوابط فقهى آنست كه يد مسلم (دست مسلمان) محترم است ، بدين معنى كه اگر چيزى در دست مسلمانى بود ومعامله مالكيت با آن مى كرد ، ديگران عمل او را حجت گيرند وآن را ملك وى شمارند مگر اين كه دليلى قطعى برخلاف آن قائم گردد . همچنين اگر
گوشت يا پوست حيوانى كه جز به تذكيه طاهر نباشد به دست او بود ومعامله طهارت با آن مى كرد ، ديگران نيز بايد دست او را حجت گيرند وآن را طاهر شمارند .
دست نماز
: وضوء . به اين واژه رجوع شود .
دَستور
: صاحب مسند ، وزير . مركب است از لفظ «دست» كه به معنى مسند وقدرت باشد، ولفظ «ور» كه به معنى صاحب آيد ، به جهت تخفيف ما قبل واو را ساكن كردند چنان كه در گنجور ورنجور . دستور به ضمّ دال معرّب آن است ، چرا كه وزن فُعلول در زبان عرب نيامده است . (غياث اللغات)
هر قاعده وقانون كه اصل وحسابى باشد و از آن قاعده قواعد اقتباس نمايند واستنباط كنند. (آنندراج) دستورالعمل . روش كار . (ناظم الاطباء)
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: «گفتار وكردار را ارزش نبود جز آنكه با نيت صحيح همراه باشد وهر سه بى اعتبارند اگر طبق دستور (شرع) نباشد» . (بحار:1/207)
دستورى
: وزارت . اذن ، اجازه .
دَستيار
: مددكار ، عَون .
دَسر
: نيزه زدن وشكافتن . آرميدن با زن .
دُسُر
: جِ دسار به معنى ميخ: (وحملناه على ذات الواح ودُسُر): نوح را بر كشتى كه از لوح ها وميخ ها ساخته شده بود حمل كرديم . (قمر:13)
دَسع
: راندن ، دفع . پر كردن .
دَسكَرَة
: ده ، روستا ، شهر . وآن عربى خالص نباشد . (از ذيل اقرب الموارد)
دَسم
: سر بند بستن شيشه را . بند كردن در را . ناپديد شدن اثر . آرميدن با زن .
دَسَم
: چرب شدن طعام ، چرب شدن . چركين گرديدن . چربى . كان رسول الله(ص) اذا اكل الدسم اقلّ شرب الماء ، فقيل له: يا رسول الله ! انك لتقل شرب الماء ؟! قال: «هو امرأ للطعام» (وسائل: 25/239) . وفى حديث آخر: «شرب الماء على اثر الدسم يهيج الداء» . (وسائل: 25/239)
دَسوقى
: محمد بن احمد بن عرفه دسوقى مالكى . از عربى دانان مصر ومدرسان الازهر در قرن سيزدهم هجرى بود كه به سال 1230 ق در قاهره درگذشت . اوراست: الحدود الفقهية ، حاشيه بر مغنى اللبيب ، حاشيه بر سعد تفتازانى ، حاشيه بر الشرح الكبير على مختصر خليل ، حاشيه بر شرح سنوسى بر مقدمه ام البراهين . (الاعلام زركلى به نقل از آداب اللغه جرجى زيدان ومعجم المطبوعات:1/875)
دَشّ
: رفتن . سير كردن وحركت كردن در زمين .
دُشبِل
: گره هائى كه در ميان گوشت حيوانات مى باشند ، غدّه . به «غده» رجوع شود .
دَشت
: صحرا و بيابان ، زمين همواره و وسيع ، سهل ، فلاة .
دُشمَن
: آنكه عداوت مى كند به شخص وكسى كه ضرر مى رساند ، حريف ، ضد ، مخالف ، معارض ، عدوّ . مركّب است از «دش» به معنى بد وزشت ، و «من» به معنى نفس وذات ، يعنى: زشت ذات ، زشت خوى. (غياث)
گرچه اين معنى در موارد بسيار صدق نكند . قرآن كريم: «خداوند دشمن كافران است» (بقره:98) . «شيطان دشمن آشكار انسان است» (يوسف:5) . «دوستان در آن روز (قيامت) دشمن يكديگر خواهند بود جز خداى ترسان» (زخرف:67) . حضرت رضا (ع): «مى بايست برخوردت با سلطان به دورى جستن وحذر نمودن ، وبا دوست به فروتنى نمودن وبا دشمن به تحفظ وپاسدارى خويشتن نمودن ، وبا عموم مردم به خوش روئى وبشاشت باشد» (بحار:74/167) . امام صادق (ع): «پنج چيز از پنج كس محال است: خيرخواهى از حسود ، مهربانى از دشمن ، احترام از فاسق ، وفا از زن ، هيبت از فقير ودرويش» . (بحار:74/194)
اميرالمؤمنين (ع): «هرگز با دشمن دوستت دوستى مكن» (نهج: نامه 31) . «دشمن محمد (ص) كسى است كه خدا را عصيان نمايد ، هر چند خويشاوندى اش با آن حضرت نزديك باشد . دوستان تو سه ، ودشمنانت سه اند: دوستانت: دوست خودت ودوست دوستت ودشمن دشمنت ، ودشمنانت: دشمن خودت ودشمن دوستت ودوست دشمنت» (نهج: حكمت 295) . «كسى كه در باره تو بى باك باشد وى دشمن تو است» (نهج: نامه 31) . «هنگامى كه بر دشمنت پيروز شدى عفو را شكرانه اين پيروزى قرار ده» . (نهج: حكمت 11)
خسرو پرويز را گفتند: «چه كسى را دوست دارى كه عاقل باشد» ؟ گفت: «دشمنم را» . گفتند: «به چه سبب» ؟ گفت: «زيرا اگر دشمن عاقل بود ، من از وى آسوده خاطر باشم» . (ربيع الابرار: 3/42)
محمد بن يزداد كاتب: «اگر نتوانى دست دشمنت را گاز بگيرى آن را ببوس» (ربيع الابرار: 3/43) . اميرالمؤمنين (ع): «تا توانى درهاى جود وسخاوت به روى دشمنت بگشاى ، كه اين كار شيرين ترين دو پيروزى است (كه پيروزى ديگر ، فائق آمدن به قدرت است)» (ربيع الابرار: 3/46) . «با دشمنت مدارا كن ، كه اين كار يكى از دو خاصيت زيرا را خواهد داشت: يا با تو دوست شود كه از او آسوده گردى ، يا بر او فرصت يابى كه بر او پيروز شوى» (ربيع الابرار: 3/47) . به «دشمنى» نيز رجوع شود .
دُشمنى
: عداوت ، عَداء ، مقابل دوستى .
(ولا تنازعوا فتفشلوا وتذهب ريحكم): هرگز راه اختلاف ونزاع مپوئيد كه سست وضعيف گرديد وشوكتتان را از دست بدهيد. (انفال:46)
(ادفع بالتى هى احسن السيئة فاذا الذى بينك وبينه عداوة كانه ولىّ حميم): هميشه بدى را به نيكى از خود دفع كن كه نتيجه اين كار اين خواهد بود كه آنكه با تو دشمن بوده دوست صميمى تو گردد . (فصلت:35)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «با دشمنت مصافحه كن هر چند او را خوش نيايد زيرا اين دستور خداوند است آنجا كه مى فرمايد: (ادفع بالتى هى احسن السيئة) . هيچ انتقام از دشمن به از آن نباشد كه در راه دشمنى با وى خدا را اطاعت كنى ، وتو را از دشمن همان بس كه وى را در معصيت خدا ببينى» . (بحار:10/89)
وفرمود: «با دشمنت نيكى كن كه اين پيروزى از آن پيروزى شيرين تر است ، وچون خواستى از دوستت ببرى (يكباره رشته دوستى مبر بلكه) راه آشتى را بجاى نه» . (نهج: نامه 31)
وفرمود: «هرگز با دشمنت مشورت مكن وهمواره راز خود را از او پنهان دار» .
وفرمود: «در حالى كه بخت و اقبال با دشمنت يار باشد ، متعرضش مشو كه همان اقبالش تو را بشكند . وچون بخت واقبال از او برگشت نيز متعرضش مشو كه همان ادبار وبخت برگشتگيش تو را كفايت كند» . (غرر)
لقمان به فرزندش گفت: «اى فرزندم ! هزار دوست بگير وهزار هم اندك است ، ويك دشمن مگير كه يكى نيز بسيار است» . (بحار:13/413)
امام موسى بن جعفر (ع) فرمود: «با دشمن نعمتت شكيبا باش كه تو به چيزى به از اطاعت پروردگارت دشمنت را كيفر نكنى» . (بحار:71/408)
اميرالمؤمنين (ع) در وصيت به فرزندان فرمود: «اى فرزندانم ! زنهار از عداوت ودشمنى با اشخاص بپرهيزيد كه آنان از دو گروه بيرون نباشند: يا خردمندى كه با تو مكر كند يا جاهلى كه فوراً آبروى تو را ببرد . سخن نر است وپاسخ ماده آن ، وچون دو جفت جمع گردند خواه ناخواه فرزند زايند». سپس حضرت اين دو بيت شعر را بدين مناسبت سرود:
سليم العرض من حذر الجوابا ----- ومن دارى الرجال فقد اصابا
ومن هاب الرجال تهيبوه ----- ومن حقر الرجال فلن يهابا
(سفينة البحار)
از سخنان آن حضرت است: «به دشمن دانايت بيش از دوست نادانت اطمينان داشته باش» . (غرر)
واز اميرالمؤمنين (ع) رسيده كه فرمود: «سنگ را به جائى كه آمده برگردانيد كه شر را جز شر دفع نسازد» .
از امام صادق (ع) نقل است كه در وصيت لقمان به فرزندش آمده كه: «اى فرزندم ! از جمله سلاح هائى كه عليه دشمنت به كار برى و او را به زمين زنى ، اين باشد كه به ظاهر خويشتن را از او خوشنود نشان دهى و از او جدائى نكنى مبادا كينه درونيت را دريابد وعليه تو آماده گردد» .
از حضرت رضا (ع) سؤال شد: «عقل چيست» ؟ فرمود: «جرعه هاى غم را پياپى نوشيدن وبا دشمنان
مماشات نمودن وبا دوستان مدارا كردن» .
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «با كسى كه با تو تندى وخشونت كند نرمش كن كه اين سبب شود او نيز با تو نرم گردد ، وبا دشمنت راه احسان وملاطفت پيش گير كه اين بهترين دو پيروزى است (كه پيروزى ديگر ، فائق آمدن به قدرت است)». (بحار:75/212 تا 393 و 74/168)
در حديث آمده كه: «چهار چيز است كه اندكش نيز بسيار است: آتش ، خواب ، بيمارى ، دشمنى» .
پيغمبر (ص) فرمود: «دشمنى با مردم دين آدمى را بسترد ; چنانكه تيغ ، مو را بسترد» .
امام صادق (ع) فرمود: «سه چيز دشمنى مردم را با تو برانگيزاند: بى دينى ، ستم پيشگى ، خودخواهى» .
امام سجاد (ع) فرمود: «با هيچ كس دشمنى مكن ، گرچه پندارى كه وى به تو زيان نزند ، و از دوستى با هيچ كس خوددارى مكن ، گرچه گمان برى كه وى سودى به تو نرساند . زيرا تو نمى دانى در چه دورانى از عمرت به دوستت نيازمند گردى يا از دشمنت بيمناك شوى» . (بحار:59/329 و 69/397 و 78/229 و 74/180)
دشمنى با على بن ابى طالب
:
ابوبكر بن مردويه از احمد بن محمد بن صباح نيشابورى از عبدالله بن احمد بن حنبل و او از پدرش احمد بن حنبل روايت كند كه او از امام شافعى شنيده كه مى گفت: از مالك بن انس شنيدم كه مى گفت از انس بن مالك شنيدم كه گفت: «در ميان ما معمول ومتداول بود كه اگر مى خواستيم بدانيم شخصى از پدر خود نيست او را به دشمنى با على بن ابى طالب مى آزموديم اگر دشمنى على را داشت او را از پدر خودش نمى شناختيم» .
انس بن مالك ضمن حديثى مفصل مى گويد: پس از واقعه خيبر چنين متعارف بود كه هر كه در باره فرزندش شك وشبهه اى داشت كودك را به دوش مى كشيد ودر راه على مى ايستاد وچون على مى آمد به كودك مى گفت: «اين را دوست دارى» ؟ اگر مى گفت: «نه» ، او را به زمين مى زد وبه وى مى گفت: «برو به مادرت بپيوند» .
بلاذرى وترمذى وسمعانى از بزرگان محدثين اهل سنت از ابو هارون عبدى روايت كنند كه ابوسعيد خدرى مى گفت: «ما جماعت انصار منافقين را به دشمنى با على بن ابى طالب مى شناختيم» .
پيغمبر (ص) به ابن عباس فرمود: «اى عبدالله ! سوگند به آنكه مرا به نبوت برگزيد آتش دوزخ به دشمنان على خشمناكتر است از كسانى كه براى خدا فرزند قائل شدند» . (بحار:39/249)
ام سلمه گويد: از پيغمبر (ص) شنيدم كه به على مى فرمود: «اى على ! جز سه كس تو را دشمن ندارد: زنازاده ومنافق وآنكه در حال حيض مادر ، نطفه اش منعقد شده باشد» . (بحار:27/150)
دُشنام
: فحش ، سرزنش ، طعنه ، بهتان . لغت نگاران مى گويند: اصل آن مركب از دژ ونام است ، دژ به
معنى بد ، چون با نام تركيب شود يعنى بدنام . وبه قول ديگر: اصل آن دشت نام است ، دشت به معنى زشت و نام عبارت از القاب وخطاب . (حاشيه دكتر معين بر برهان وغياث اللغات)
دشنام دادن
: از كسى بدگويى كردن ، نام كسى را به بدى ياد كردن به عربى: شَتْم ، بَذاء . در اسلام به شدت از آن نكوهش شده واين دين مقدس پيروان خويش را سخت از آن برحذر داشته است . اميرالمؤمنين (ع) چون شنيد بعضى از يارانش در جنگ صفين ـ مانند حجر بن عدى وعمرو بن حمق ـ مردم شام را دشنام مى دهند وآنها را نامسلمان توصيف مى كنند ، آنان را از اين كار منع كرد وفرمود: «من دوست ندارم كه شما ناسزاگوى وفحّاش باشيد . اگر به جاى اين كار ، اعمال ناستوده آنها را بيان مى داشتيد وروش ناپسند وكارهاى بد آنها را به آنها يادآور مى شديد ، سخنى شايسته تر بود وشما را از سرزنش اين كه چرا ناسزا گفتيد ، دورتر مى داشت ، وبه جاى اين كه آنها را لعن كنيد واز آنها برائت جوئيد ، مى گفتيد: «اللهم احقن دمائهم ودمائنا واصلح ذات بينهم وبيننا واهدهم من ضلالتهم حتى يعرف الحق منهم من جهله ويرعوى من الغى والعدوان منهم من لجّ به» همانا مرا خوش تر آمدى وشما را بهتر بودى» . (سفينة البحار)
از رسول خدا (ص) روايت است كه فرمود: «ان الفحش والتفاحش ليسا من الاسلام فى شىء ، وان احسن الناس اسلاما احاسنهم اخلاقا»: ناسزاگوئى وبه يكديگر بد زبانى كردن به هيچ وجه از مسلمانى نيست . بهترين مسلمان از نظر ما نيكخوى ترين آنها است .
وفرمود: «الا اخبركم بادوأ الداء ؟: اللسان البذى والخلق الدنى»: مى خواهيد شما را به بدترين بيمارى آشنا سازم ؟ آن: زبان بد وخوى پست است . (احياء العلوم:3/152 ـ 153) به «سبّ» و «فحش» و «ناسزاگوئى» نيز رجوع شود .
دَشنه
: كارد بزرگ ، نوعى از خنجر ، شَفْرَة .
دُشوار
: مشكل ، مقابل آسان ، صَعب ، مقابل سهل . اميرالمؤمنين (ع): «تا به دشوارى ها دست نزنى به ارجمندى نائل نگردى» . (غرر الحكم)
دَعّ
: راندن به عنف . به زور كسى را راندن و هُل دادن . (ارأيت الذى يكذّب بالدين * فذلك الذى يدعّ اليتيم): آيا ديده اى آن كس را كه دين را دروغ مى پندارد . وى همان كسى است كه يتيم را از خود مى راند (ماعون:2) . (يوم يُدَعّون الى نار جهنّم دعّاً): روزى كه رانده شوند به سوى آتش دوزخ راندنى سخت . (طور:13)
دُعاء
: خواندن ، كسى را صدا زدن . در اصطلاح شرع ، خواندن بنده است خداى خويش را، خواه به منظور درخواست حاجتى از حوائج خويش ، يا صرفاً به خاطر برگزار نمودن رابطه عبوديت ، چنان كه فرزند ، محض برگزار نمودن رابطه بُنُوّت پدر خويش را مى خواند . وبه تعبير ديگر: «ارتباط بنده با
خداى خويش به دل وبه زبان ، كه آن روح عبوديت ومغز بندگى است» .