دقيقى را غير از اشعار گشتاسب نامه ، قصايد وقطعات وابيات پراكنده اى است كه چند بيت از آن براى نمونه نقل مى شود:
برخيز وبرافروز هلا قبله زردشت ----- بنشين وبرافكن شكم قاقم برپشت
بس كس كه ز زردشت بگرديده دگربار ----- ناچار كند رو به سوى قبله زردشت
من سردنيابم كه مرازآتش هجران ----- آتشكده گشته است دل وديده چو چرخشت
گر دست به دل برنهم از سوختن دل ----- انگِشت شود بى شك در دست من انگُشت
اى روى تو چون باغ وهمه باغ بنفشه ----- خواهم كه بنفشه چنم از زلف تو يك مشت
آن كس كه تو را كشت تو را كشت ومرا زاد ----- وآن كس كه تو را زاد تو را زاد ومرا كشت
***
چرخ گردان نهاده دارد گوش ----- تا ملك مرو را چه فرمايد
زحل از هيبتش نمى داند ----- كه فلك را چگونه پيمايد
صورت خشمش ار زهيبت خويش ----- ذره اى را به دهر بنمايد
خاك دريا شود بسوزد آب ----- بفسرد نار وبرق بخشايد
دَكّ:
كوبيدن . قرآن كريم: (كلاّ اذا دكت الارض دكّا) (فجر:21) . (وحملت الارض والجبال فدكتا دكة واحدة) (حاقه:14) . يعنى آنگاه كه زمين ، سخت كوبيده شود .
اميرالمؤمنين (ع) در باره قيامت: «ودك بعضها بعضا من هيبة جلالته»: بخشى از زمين بخش ديگر را از هيبت عظمت خداوند ، در هم بكوبد . (نهج: خطبه 107)
دكّ:
زمين نرم . (فلما تجلّى ربه للجبل جعله دكّا وخر موسى صعقا) . (اعراف:143)
دَكّاء:
مؤنث اَدَكّ . كوبيده شده ومنهدم گشته وريزه ريزه شده: (فاذا جاء وعد ربى جعله دكّاء وكان وعد ربى حقا) (كهف:98) .
دُكّان:
جائى كه كاسب اجناس خود را در آن نهد وفروشد . (فرهنگ معين) ج: دكاكين . وآن معرب است از فارسى . (صحاح جوهرى)
دَكدَكَة:
حفره را از خاك پر كردن .
دَكم:
كسى را دست در سينه زده راندن. دهان يا بينى كسى را شكستن .
دُكمه:
تكمه ، گوى سر سينه يا گريبان يا سردست .
در حديث آمده كه: «شش صفت در ميان (اوباش) اين امت متداول است كه از جمله اخلاق قوم لوط بوده: گلوله بازى ، ريگ پرانى با انگشت وسقز جويدن واخراج ريح در ميان جمعيت ودكمه قبا وپيرهن را باز گذاشتن» . (بحار:12/151)
دَكن:
رخت را بر هم نهادن .
دَكناء:
جامه اى كه رنگش متمايل به سياهى باشد . در حديث است: «قتل الحسين (ع) وعليه جبة خز دكناء» . (بحار:45/94)
دَكَّة:
يك بار كوفتن . يك بار كوبيده شدن: (فَدُكّتا دَكّة واحدة) (حاقه:14) . دوكانچه هموار كه بر آن نشينند ، از آن است دكة القضاء: دكانچه اى در مسجد كوفه كه اميرالمؤمنين على(ع) بر آن مى نشست وبه قضاوت مى پرداخت .
دِگَرگونى:
تحوّل ، تغيّر ، واژگونى . دگرگونى حال ، به «حال» رجوع شود . دگرگونى حكومت ، به «حكومت» رجوع شود . دگرگونى زندگى ، به «زندگى» رجوع شود .
دگرگونى وضع بر اثر گناه:
در دو جاى قرآن اين مطلب به گونه اصلى مسلم ويكى از سنن حتمى خداوند آمده است: يكى در سوره هود (انّ الله لا يغيّر ما بقوم حتى يغيّروا ما بانفسهم واذا اراد الله بقوم سوء فلا مردّ له ومالهم من دونه من وال): حقيقت آن است كه خداوند وضع مطلوبى را دگرگون نكند تا گاهى كه خود آن مردم حال خويش را از اطاعت وتسليم به تمرد وعصيان دگرگون سازند وچون خداوند بدى ونابسامانى وضع قومى را بخواهد هيچ چيز نتواند او را بازدارنده وجلوگير باشد وجز خدا هيچ كس
نتواند آنان را يارى وپشتيبانى كند (رعد:11) . وديگر سوره انفال: (كداب آل فرعون والذين من قبلهم ... ذلك بانّ الله لم يك مغيّراً نعمةً انعمها على قوم حتى يغيّروا ما بانفسهم ...): (منافقان عصر تو) سرنوشتى چون سرنوشت خاندان فرعون ومتمردان پيش از آنها دارند كه به آيات خدا كفر ورزيدند خداوند نيز آنها را عقوبت نمود چه خداوند نيرومند وسخت عقوبت است . واين بدين سبب است كه خداوند چون نعمتى را به قومى ارزانى دارد آن را دگرگون نسازد (و از آنها نستاند) مگر اينكه آنان خود حال ووضع درونى خويش را دگرگون كنند كه خدا سخن آنان را شنوا وبه اعمالشان آگاه است . (انفال:53)
و در دو جاى قرآن اين مطلب به صورت داستان ونقل وقايع تاريخى آمده:
1 ـ سوره سبأ: (لقد كان لسبأ فى مسكنهم آية جنتان عن يمين وشمال كلوا من رزق ربكم واشكروا له بلدة طيبة وربّ غفور) .
(فاعرضوا فارسلنا عليهم سيل العرم وبدّلناهم بجنّتيهم جنّتين ذواتى اكل ... الاّ الكفور) ترجمه اين آيات به واژه «سبأ» رجوع شود .
2 ـ سوره نحل (وضرب الله قرية كانت آمنة مطمئنة ياتيها رزقها رغدا من كل مكان ...): وخدا براى شما نمونه اى آرد ، شهرى كه در آن امنيت كامل حكم فرما بود ومردم در آن شهر (كه به شهر مكه تفسير شده) به آرامش زندگى مى كردند واز هر سوى روزى فراوان به آنها مى رسيد تا آنكه مردم آن شهر نعمت هاى خدا را كفران نمودند (وبه پيغمبرى كه از ميان آنان مبعوث گشت ونشانه هاى آشكار نبوت خويش به آنان نشان داد ايمان نياورده او را ازخود راندند) خدا هم به موجب آن كفران ومعصيت طعم گرسنگى وناامنى به آنها چشانيد (كه گويند به نفرين پيغمبر (ص) هفت سال مردم مكه در قحطى سخت گذراندند) . (نحل:112)
امام صادق (ع) فرمود: خداوند پيامبرى را به قومش مبعوث نمود وبه وى فرمود: «به قومت بگو: هر مردمى يا اهل هر شهر وروستائى كه در اطاعت من بوده واز اين رو در خوشى ونعمت مى زيسته اند بدانند كه اگر وضع خود را از بندگى من به عصيان وسركشى دگرگون سازند من نيز بطور حتم وضع زندگى خوب آنها را به وضعى بد ونامطلوب دگرگون خواهم نمود وهر مردمى ويا اهل هر شهر وروستائى كه بر اثر نافرمانى در وضع بدى بسر مى برده اند اگر حال خود را عوض كرده به طاعت من درآيند من نيز وضع بد آنان را به وضعى خوب ومطلوب دگرگون خواهم ساخت» .
ونيز از آن حضرت نقل است كه فرمود: پدرم مى فرمود: «خداوند در قضاى حتمى خود مقرر داشته كه چون نعمتى را به بنده اش ارزانى داشت آن نعمت را از او نستاند مگر اينكه به گناهى تازه دست زند كه مستوجب نقمت خداوند شود» . (صافى:223)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «وايم الله ما كان قوم قط فى غضّ من عيش فزال عنهم الا بذنوب اجترحوها ...»: به خدا سوگند هرگز مردمى در فراخى نعمت وخوشى زندگى نبوده كه آن خوشى وشادى از آنها
رخت بربسته باشد جز بر اثر گناهانى كه از آنها سرزده است ، زيرا خداوند به بندگان ستم نكند (كه بى سبب نعمتى را از آنها سلب نمايد) واگر مردم هنگامى كه سختى ها به ايشان روى آورده ونعمت ها از آنها زائل گردد با نيت هاى راست ودل هاى شيفته به پروردگارشان پناه برند ، آنچه را كه از دست داده اند باز يابند وهر خرابى وتباهى جبران پذيرد و از نو سامان يابد . (نهج:خطبه 177)
دِل:
قلب ، فُؤاد . عضو صنوبرى شكل بدن ، واقع در جوف سينه كه ضربانش موجب دوران خون ميگردد .
وبه معناى ديگر (توسعاً ، در انسان بخصوص يا در برخى حيوانات نيز ، بلكه در همه حيوانات): ضمير ، درون ، مركز خواستن ونخواستن ودوست داشتن ودشمن داشتن وشادى وناشادى وخوشدار ورنجش .
وبه نظر نگارنده: خود ، روان ، جان انسان (بلكه هر حيوان) در مجموع مركّب از تن وجان ، تشبيهاً به دل به معنى عضو مخصوص كه موضوع له اصلى اين لفظ است ، به لحاظ مركزيت روح در مجموع مركّب ، چنان كه دل مركزيت مجموعه اعضاء بدن را حائز است . اين معنى از موارد استعمال اين لفظ ونيز معادل آن به عربى كاملا مشهود است . چنان كه در لغت آمده: «قلب كل شىء خالصه ولبّه»: دل هر چيز ، ناب ومغز آن است . در حديث آمده كه: «دل فرمانده جوارح است» (مجمع البحرين). به «قلب» نيز رجوع شود .
دل ـ به معنى اخير ـ در قرآن وحديث ، با اهميت فراوان از آن ياد شده ، وهمان ملاك ارزش واعتبار آدمى به شمار آمده ، وبه تعبير ديگر: هست ونيست آدمى (از بعد معنوى وامتيازش بر ساير حيوانات) ، به چگونگى دل او بستگى دارد .
«آياتى از قرآن در باره دل»
روزى (قيامت) كه مال وفرزندان سودى ندهند مگر آن كه دلى سالم (از شرك وپليدى) به پيشگاه پروردگار آورده باشد . (شعراء:89)
بهشت خاصّ كسانى است كه رو به خدا زندگى مى كنند ومواظب خويشند ، آن به پنهانى از خداى بيمناك است وبا دلى سالم به پيشگاه خدا مى آيد (ق:33) . آن كس كه به خدا ايمان آورد خداوند دلش را هدايت مى كند (تغابن:11) . بديهى است كه به ياد خدا دل ها آرام مى گيرند (رعد:28) . ما به دل هاى پيروان رسول (ص) مهر ومحبت قرار داديم . (حديد:27)
«رواياتى در باره دل»
رسول خدا (ص): «دل آدمى به پر مرغى مى ماند كه بر زمين افتاده باشد وبادها آن را بغلتانند».
«بدترين كورى كورى دل است» .
«چهار چيز است كه دل را تباه وفاسد مى كنند ونفاق را در آن مى رويانند . آنچنان كه آب ، درخت را بروياند: به سخنان بيهوده گوش فرا دادن ، هرزه درائى كردن ، به حكّام زمان مرتبط بودن ، ودر پى شكار رفتن» . (بحار:61/150 ، 70/51 ، 75/370)
اميرالمؤمنين (ع): «با اين دل ها مبارزه كنيد (وآنها را به ياد خدا ورياضت صيقل دهيد) كه آنها زود چركين گردند» . (غرر الحكم)
پيغمبر (ص) فرمود: «دل را زنگارى است چون زنگار مس پس آن را به استغفار وتلاوت قرآن صفا وجلا دهيد» .
از امام صادق (ع) روايت است كه در تورات آمده: «اى فرزند آدم ! خود را به بندگى من خالص گردان (واز بندگى جز من بپرداز) تا دلت را به خوف از خودم آكنده سازم وگرنه دلت را به فكر دنيا (وماديات) پر كنم ونيازهايت را (كه همه در غم آنهائى) برآورده نسازم وتو را به خودت واگذارم» .
امام صادق (ع) از پدرش روايت كند كه مى فرمود: «هيچ چيز در فساد دل كارگرتر از گناه نباشد زيرا گناه به تدريج اثر نامطلوب بر دل گذارد ورفته رفته آن را وارونه سازد (كه به جاى نيك خواهى به بدخواهى گرايد)» .
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «اشك چشم آدمى (كه بايستى از بيم عذاب خدا به گونه آدمى روان باشد ودر عاقبت كارساز او بود) خشك (ومنقطع نگردد) جز به سختى دل ، ودل سخت نشود جز بر اثر گناه» .
از پيغمبر (ص) روايت است كه فرمود: «چهار چيز دل را مى ميراند: گناه از پى گناه، زياده با زنان سخن گفتن ، بحث وجدال با احمق كه او بگويد وتو بگوئى بى آنكه در او اثرى نهى ، وهمنشينى با مردگان» . سؤال شد: «مرادتان از مردگان چيست» ؟ فرمود: «هر توانگر خوش گذران» .
امام عسكرى (ع) فرمود: «هرگاه دل سرخوش وبا نشاط بود علم ودانش به آن بسپريد واگر رميده وافسرده بود ، آن را رها سازيد» .
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «دل (آدمى) گاهى بر سر ميل ونشاط وگاهى پشت كرده وافسرده است ، شما در حال نشاطش آن را به كار گيريد (نه در حال افسردگيش) زيرا اگر به دل به خلاف ميلش تحميل شود كور گردد» .
وفرمود: «چنانكه بدن گاهى خسته وافسرده گردد دل نيز چنين شود پس در آن حال آن را به حكمت هاى نوين (نشاط انگيز) تغذيه كنيد» . (بحار:77/172 و 13/357 و 70/54 و 73/349 و 70/60)
«پاكدلان»
از امام سجاد (ع) حديث شده كه موسى بن عمران (ع) عرض كرد: «پروردگارا آنها كيانند كه در سايه عرش خود پناهشان دهى در روزى كه جز سايه تو سايه اى نباشد» ؟ فرمود: «پاكدلان گرد آلوده اى كه چون به ياد پروردگار خويش افتند عظمت وجلال مرا ياد كنند ، آنهائى كه طاعت من مايه آرامش آنها بود همچون كودك كه به شير آرام گردد ، آنهائى كه به مساجد پناه برند بسان عقاب كه به لانه خويش پناه برد ، وآنان كه چون به مقدسات من اهانتى شود آنچنان به خشم آيند كه پلنگ به خشم آيد» (بحار:69/391) . به «قلب» نيز رجوع شود.
دِلاء:
جِ دَلو .
دِلاص:
نرم وتابان ، درع دلاص: زره نرم وتابان .
دَلاّك:
تن مالنده ، آن كه در حمام تن را مالش دهد . موى ستر . حسب تاريخ: دلاك هاى پيغمبر اسلام ، عبارت بودند از: ابوطيّبه ، ابوموسى اشعرى ، ابوهند مولى فروة بن عمرو بياضى كه پيغمبر (ص) در باره اش فرمود: «ابوهند يكى از شماست . به وى زن دهيد و از او زن بستانيد (مگوئيد وى دلاك است)» . (بحار:22/251)
دَلال:
ناز كردن ، غنج وناز .
دَلاّل:
واسطه وميانجى عموما وميانجى معاملات خصوصاً .
دَلالت:
راهنمائى ، هدايت ، راهبرى . در اصطلاح منطق: هر چيزى كه از علم به آن علم به چيزى ديگر لازم آيد .
دلالت بر سه قسم است: طبيعى ، عقلى ووضعى وهر يك از آن سه قسم بر دو قسم اند: يكى دلالت لفظى وديگر دلالت غير لفظى ، هرگاه دال از امورى باشد كه بر حسب وضع وتعيين واضع يا واضعان باشد ويا در اثر استعمال عرف معين شده باشد بر رساندن معناى خاص ، آن را دلالت وضعى گويند . مانند: علائم ومشخصات كه در ميان جامعه وعرف مردم معمول است كه از هر يك چيزى ومعنائى را خواهند ، اين گونه دلالات وضعى وغير لفظى اند ; واما دلالت وضعى لفظى مانند: دلالت كردن اصوات والفاظ خاص بر معانى مخصوص وناچار در دلالت هاى لفظى وضعى وضع معتبر است والا هر لفظى بر هر معنى دلالت خواهد كرد وهر لفظى را معناى خاصى است كه بر حسب تعيين ووضع واضع معين يا عرف اهل زبان بر آن دلالت مى كند و آن را دلالت وضعى لفظى گويند در مقابل الفاظ واصواتى هستند كه در اثر عروض حالات ويا وجود حالات طبيعى صادر مى شوند وهمان اصوات نيز بر آن حالات دلالت مى كنند اين گونه دلالتها را لفظى طبيعى گويند . مانند: «اخ اخ و سرفه» بر وجود سرماخوردگى ودلالت عقلى لفظى چنان است كه به حكم آنكه هر لفظى را لافظى بايد اگر لافظ نصب العين ما نباشد ما به حكم عقل مى توانيم حكم كنيم كه فلان لفظ كه شنيده ايم ولافظ آنرا نديده ايم لافظى دارد اين
گونه دلالت ها لفظى عقلى مى باشند چنانكه: از وراء جدار لفظى شنيده شود ولافظ آن معلوم نباشد .
دلالت طبيعى آن بود كه برحسب مقتضاى طبع باشد وبه عبارت ديگر دال حالات وامور طبيعى مى باشند چنانكه: سرعت نبض دلالت بر وجود تب كند ودلالت بر خروج مزاج از حد اعتدال كند . اين گونه دلالت ها طبيعى غير لفظى است وطبيعى لفظى روشن شد .
دلالت عقلى غير لفظى آن بود كه به حكم عقل بود وبه لفظ نبود ومقتضى طبع هم نبود وبرحسب وضع هم نباشد وصرفاً به حكومت عقل بود چنانكه از ترتيب وتشكيل مقدماتى چند به نتايجى برسيم برحسب حكومت عقل چنانكه: از تغيير عالم به حدوث آن حكم كنيم واز حدوث به لزوم مُحدِث رسيم واز وجود اثر به مؤثر حكم كنيم اين گونه دلالات عقلى غير لفظى اند وعقلى لفظى معلوم گرديد . (فرهنگ معارف اسلامى)
دلاورى:
شجاعت ، دليرى . عمرو بن عاص از امام مجتبى (ع) پرسيد: «دلاورى چيست» ؟ فرمود : «از حريم ناموس دفاع نمودن ودر مشكلات وخطرات ، آرام وشكيبا بودن» . (بحار:44/89)
در حديث آمده: «دلاورى ، ساعتى شكيبائى است» . (بحار:78/11)
به «شجاعت» رجوع شود .
دلباختگى:
عشق وشيدائى . از حضرت رسول (ص) روايت شده كه: «هر كه دلباخته (زنى) شود ودر عين حال عفت ورزد وخود را به گناه نيالايد تا بميرد وى شهيد مرده است» . (كنزالعمال:3/372)
دل به دل آگاه است:
اين واژه تركيبى از امثال سائره دو زبان فارسى وعربى است ، كه گويند : «القلب يهدى الى القلب» .
صالح بن حكم گويد: يكى از امام صادق (ع) پرسيد: «اگر كسى به من بگويد: تو را دوست دارم چگونه بدانم وى مرا دوست دارد» ؟ فرمود: «به قلب خويش مراجعه كن اگر تو او را دوست دارى بدان كه وى تو را دوست مى دارد» . (بحار:74/182)
دلبستگى:
دل دادگى ، تعلق خاطر . امام صادق (ع) فرمود: «كندن كوه ها از جاى خود آسانتر است از كندن دل از جائى كه بدان بسته شده باشد» . از آن حضرت آمده كه: «دلبستگى به دنيا مايه غم واندوه ، وبى رغبتى به آن موجب آسايش قلب وبدن است» . (بحار:78/240)
دلجوئى:
تسلّى . مهربانى . دلدارى . به اين واژه ها رجوع شود .
دُلجة:
ساعت آخر شب . شب رَوِى ، حركت از آخر شب . رسول خدا (ص): «عليكم بالدلجة ، فان الارض تطوى بالليل ما لا تطوى بالنهار» . يعنى: بر شما باد به شب روى ، زيرا آنچنان كه به شب زمين طى مى شود به روز طى نمى گردد . (ربيع الابرار:2/407)
دلدارى:
تسليت ، استمالت وغمخوارى ، دلنوازى . اميرالمؤمنين (ع): «دلدارى ، آدمى را مستحق بهشت مى سازد» .
امام صادق (ع) فرمود: «موقعى كه يكى مى ميرد خداوند ملكى را مى فرستد ودل هر يك از بازماندگان او را كه از همه ناراحت تر است مسح نموده وآرامَش مى سازد و حرارت مصيبت را از دلش مى زدايد واگر چنين نمى بود (وقرار بود مصيبت ها در دل ها بماند) دنيا آباد نمى شد».
يعقوب سراج گويد: امام صادق (ع) روزى مخصوصا به خانه يكى از خويشانش كه فرزندش مرده بود به منظور تسليت ودلدارى او رفت ما جمعى از اصحاب نيز در خدمتش بوديم ، در بين راه بند نعلين حضرت پاره شد نعلين بدست گرفت وپا برهنه براه افتاد ، ابن ابى يعفور بند نعلين خويش بگشود كه به امام دهد وخود پا برهنه باشد حضرت كار او را خوش نيامد ونپذيرفت وفرمود: «صاحب مصيبت اولى است كه بار مصيبت خود را بدوش كشد وبر آن صبر كند» . وهمچنان پا برهنه بود تا به خانه آن مرد رفتيم .
اميرالمؤمنين (ع) به منظور دلدارى اشعث بن قيس به مناسبت درگذشت برادرش ـ عبدالرحمن ـ به خانه او رفت . چون به نزد وى نشست فرمود: «اگر تو در مرگ برادرت بى تابى كنى حق خويشاوندى را ادا نموده اى واگر صبر پيشه كنى حق خدا را ادا كرده باشى بعلاوه اگر صبر كنى قضاى خداوند در حالى بر تو جارى شده كه شايسته ستايش باشى واگر بى تابى كنى قضاى خداوند در حالى بر تو جارى گشته كه حالى ناستوده داشته باشى» . اشعث گفت: «انا لله وانا اليه راجعون» حضرت فرمود: «آيا معنى اين جمله را مى دانى» ؟ گفت: «از شما كه معدن علمى مى شنوم» . فرمود: «اينكه مى گوئى «انا لله» اعتراف مى كنى كه در ملك خدائى . واينكه مى گوئى «وانا اليه راجعون» اعتراف بدين دارى كه خواهى مرد» (بحار:78/32 و 59/188 و 47/45 و 42/159) . به «تسليت» و «بيمار» نيز رجوع شود .
دُلدُل:
امر عظيم . قوم دلدل: قومى كه ميان دو امر مضطرب وپريشان باشند . خارپشت ، يا خارپشت بزرگ ، نوع كبير قنفذ است .
دُلدُل:
نام ماده استرى شهباء ، سفيد مايل به سياهى كه حاكم اسكندريه براى حضرت رسول(ص) فرستاده بود ، آن حضرت آن را به اميرالمؤمنين على (ع) بخشيد براى سوارى . (غياث) و (آنندراج)
دل دوستى:
عشق ، محبت قلبى . مهره دل دوستى: نوعى مهره كه زنان به منظور جلب محبت شوى خود به خويش آويزند . به عربى تميمة ، تمايم گويند . در حديث آمده كه پيغمبر(ص) از استفاده از اين گونه مهره ها نهى فرمود . (بحار:63/18)
دَلَس:
تاريكى ، ظلمت .
دلسوزى:
غمخوارگى ، خيرخواهى ، همدردى .
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: «هر كه پنج چيز را براى من ضمانت كند من بهشت را برايش ضامن باشم» . عرض شد: «آن پنج چه باشد» ؟ فرمود: «دلسوزى براى خدا ، دلسوزى براى پيغمبر خدا ، دلسوزى براى كتاب خدا ، دلسوزى براى دين خدا ، دلسوزى براى جماعت مسلمين» (بحار:75/65) . به «نصيحت» نيز رجوع شود .
دل شكسته:
غمناك ، آزرده دل . در حديث آمده: از حضرت رسول خدا (ص) سؤال شد: «خدا در كجا است» ؟ فرمود: «در كنار دل شكستگان» . (بحار:73/157)
دَلَص:
كهن سال ودندان ريخته گرديدن شتر ماده . نرمى وتابانى .
دَلع:
زبان را از دهان بيرون كردن .
دَلف:
گام خرد نهادن . آهسته رفتن به روش قيديان .
دَلق:
نوعى پشمينه كه درويشان پوشند.
دَلقك:
معرب تلخك ، نام مسخره اى ، توسعا هر شخص مسخره را گويند . به «مسخرة» رجوع شود .
دَلك:
چيزى را ماليدن ، مالِش .
دَلَم:
سخت سياه شدن با تانّى ونرمى . اندك فروهشتگى لب .
دُلَم:
فيل .
دُلَمِث:
تيز رو .
دَلو:
آوند آبكش ، آنچه بدان آب كشند، مؤنث است . اسم هاى ديگر آن در زبان عرب: ذَنوُب . سَجل . سَلم . غَرب . مُتعَة . مِنزَحَة . ج: دِلاء ، (وجائت سيارة فارسلوا واردهم فادلى دلوه قال يا بشرى هذا غلام واسرّوه بضاعة والله عليم بما يعملون): وكاروانيانى آمدند وآب آورشان را فرستادند و او دلو خويش را به چاه فرو نهاد، گفت: «مژده كه اين نوجوان پسرى است» . و او را به عنوان سرمايه وكالائى پنهان داشتند ، وخداوند بدانچه انجام مى دهند آگاه است. (يوسف:19)
دِلوارى:
رئيس على احمدى دلوارى فرزند زاير محمد فرزند زاير غلام حسين (ش 1333 هـ ق) شيعى مذهب و از مردم دلوار تنگستان بوشهر به ساحل خليج فارس ، سردار ملّى شجاع و مجاهد فداكار جنوب .
دليرمردى كه در جنگ جهانى اول در برابر قواى متجاوز انگليس قد علم كرده نيروى منطقه را مهيا و متشكل ساخت و با عزمى استوار تا مرز شهادت مقاومت كرد .
رئيس على علاوه بر صفت شجاعت و جوانمردى از كياست و حسن سياست ويژه اى نيز برخوردار
بوده است ، كه هماهنگ سازى و سازماندهى نيروهاى از پيش پراكنده آن سامان و فراهم آوردن آنها را تحت فرماندهى واحد ، مى توان از فراستمندى او دانست .
وى پس از آن كه دفاع از حريم حرمت اسلام و مرز كشور اسلامى را وظيفه شرعى و ملى خويش تشخيص داد ، جهت بسيج هرچه بيشتر مردم آن سامان ، سفرى سريع به سراسر آن حدود تدارك ديد و به معيت يكى از روحانيون كاردان و متنفذ جنوب به نام سيد على نقى حسينى بدان ديار رهسپار گرديد ، در اين سفر سران منطقه را ـ كه آن روز به علت خصومتهاى عشايرى دچار اختلاف و پراكندگى شده بودند به وحدت كلمه فراخوانده همه را در محيط صلح و فضاى صفا گردآورده و آنها را آشتى داد و در مقابله با دشمن دين و ميهن يكدل و يك جهت ساخت .
در 8 اوت 1915 ميلادى برابر 26 رمضان 1333 هجرى قمرى كه قواى متجاوز بريتانيا از سمت جنوب و از بندر بوشهر وارد ايران گرديد و شهر بوشهر را به اشغال خود درآورد ، رئيس على با عزمى راسخ آماده دفع دشمن و بيرون راندن وى از خاك وطن گرديد ، پس از اخذ فتواى جهاد دفاعى از علماى وقت ـ مانند سيد مرتضى علم الهدى اهرمى و سيد عبدالله مجتهد بلادى بوشهرى و آخوند ملاحسن گنخكى و سيد عبدالحسين لارى و شيخ محمد حسين برازجانى ، و همكارى دليرمردان مطاع آن خطّه همچون شيخ حسين خان چاه كوتاهى و زاير خضرخان تنگستانى و محمد خان غضنفرالسلطنه برازجانى و خالو حسين دشتى ـ وارد عرصه نبرد گرديد ، نبردى نابرابر ، كه از اين سوى تنها ابزار جنگ ، عبارت بوده است از اسلحه شخصى كه با امكانات محدود خود مردم فراهم گرديده ، بدون اين كه هيچگونه مددى از ناحيه دولت بى كفايت قاجار به آنها بشود ، ولى با عزمى راسخ و تصميمى جدّى ، با هدف مقدس جهاد و انگيزه دفاع از ناموس مسلمين و دفع دشمن متجاوز و پاكسازى سرزمين اسلامى از لوث وجود اجانب ; و از آن سوى، دولت انگليس ، مسلّح به پيشرفته ترين سلاح ممكن روز ، ولى با هدف شوم تجاوز و سلطه جوئى .