جنگ به صورت نامنظم و به گونه نبردهاى چريكى پراكنده و جنگ و گريز و شبيخون صورت مى گرفت ، كشتى رزمى انگليس ، محاذى دلوار لنگر انداخته به وسيله قايقهاى كوچك كه بتوانند به كنار ساحل پهلو بگيرند ، سرباز مسلّح پياده مى كرد ، ميدان نبرد روستاى دلوار و اراضى و روستاهاى مجاور بود ، با توجه به آشنائى سربازان اسلام به صحنه نبرد و ناآشنائى نيروى متجاوز ، تلفات نيروى دشمن به مراتب بيشتر از نيروى خودى بود ، عرصه بر دشمن تنگ آمد آنچنان كه احساس شكست نمود ، به ناچار از منطقه دلوار عقب نشينى كرده راهى بوشهر گرديدند . همچنان سربازان اسلام آنها را تعقيب مى كردند تا آن كه ميدان نبرد در جوار شهر بوشهر يعنى روستا يا كوى تنگك قرار گرفت ، نبرد همواره به سود جبهه اسلام به پيش مى رفت . و چون دشمن در عرصه كارزار شكست خود را مسلّم
دانست به فكر چاره و پياده كردن نقشه هاى پنهانى افتاد كه به نحوى سردار ملى را كه تشكّل نيروى اسلام ، تنها به نفوذ و مديريت او ميسّر بود از ميان بردارد .
در اين ميان بعضى از سران قوم ـ به حسّ حسادت ـ تحمل محبوبيت و آوازه فراگير رئيس على را نداشتند ، اين امر زمينه مساعدى براى پياده شدن نقشه دشمن بود .
تا سرانجام ، شهادت اين مرد رشيد به وسيله يكى از فريب خوردگان و سرسپردگان اجنبى صورت گرفت و رئيس على در 26 ذيقعده سال 1333 هـ ق در محل تنگك در حالى كه در سنگر جنگ بود به وسيله تيرى كه از پشت و از فردى مجهول از نيروى خودى شليك شد به سن 30 يا 33 سالگى به شهادت رسيد ، روانش شاد باد . (متن مقاله از آقاى عبدالمجيد زنگوئى به قلم نگارنده)
دُلوج:
شير را به كاسه منتقل كردن ، پس از دوشيدن شتران . بار را با سنگينى بلند كردن .
دُلوع:
بيرون آمدن زبان از دهن .
دُلوك:
گشتن آفتاب وقت زوال . (اقم الصلاة لدلوك الشمس الى غسق الليل): نماز را برپا دار از زوال آفتاب تا تاريكى شب . (اسراء:80)
راغب مى گويد: «دلوك شمس به معنى ميل به غروب است» . صحاح ، آن را زوال گفته است ومراد از زوال ميل وانحراف خورشيد از وسط آسمان به طرف مغرب است وعبارت اُخراى وقت ظهر مى باشد . قاموس آن را غروب ، زرد شدن ، ميل وزوال از كبد سماء گفته است .
طبرسى آن را ظهر معنى كرده واز ثغلب نقل مى كند كه معنى آن ميل است . ابن اثير در نهايه گفته: «اصل دلوك به معنى ميل است واز دلوك شمس زايل شدن آن از وسط آسمان قصد مى شود وگاهى غروب آفتاب مراد است» .
در روايات اهل بيت عليهم السلام دلوك شمس به زوال ـ يعنى ظهر ـ وغسق الليل به نصف شب تفسير شده است چنانكه خواهد آمد .
بنابر آنچه گذشت دلوك به معنى ميل وآن مايل شدن آفتاب از وسط آسمان نسبت به محيط ومحل هر مردم است (به عبارت ديگر: ظهر) لام در (لِدُلوكِ الشَّمْسِ) به احتمال قوى به معنى عند وحين است يعنى: «عند دلوك الشمس وحين دلوك الشمس» ودليل آن (الى غسق الليل) است و (الى) دلالت بر انتها دارد بنابر اين لام در لدلوك براى ابتداست . ونيز بيضاوى وزمخشرى نقل كرده اند كه رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: «اتانى جبرئيل لدلوك الشمس حين زالت فصلى بى الظهر» در اين حديث كلمه «حين زالت» عبارت اُخراى دلوك شمس است .
غسق كه در آيه شريفه آمده به معنى ظهور تاريكى شب است چنانكه در مجمع البيان آمده ; ويا به معنى ظلمت شديد است چنانكه راغب گفته است ولى در روايات اهل بيت عليهم السلام ـ چنانكه گفته شد ـ
به نصف شب تفسير شده است و «قرآن الفجر» در آخر آيه در روايات به نماز صبح تفسير گرديده است .
بنابر اين آيه شريفه اوقات نمازهاى پنجگانه را بيان مى كند: از ظهر تا انتصاف شب . وقت نماز ظهر وعصر ومغرب وعشاء، ووقت نماز صبح بعد از فجر است . ودر باره مشهود بودن آن روايت شده كه ملائكه شب و روز در آن حاضر مى شوند . در الميزان مى گويد: «روايات فريقين در مورد حضور ملائكه شب وروز در نماز صبح نزديك به تواتر است» .
در تفسير عيّاشى از زرارة نقل شده كه: «از امام باقر (ع) پرسيدم از نمازهاى واجبى» ؟ فرمود: «پنج نماز است در شب و روز» . گفتم: «خدا آنها را معين كرده ودر كتابش به پيامبرش بيان نموده است» ؟ فرمود: «آرى ، خدا به پيغمبرش (ص) فرمود: (اقم الصلوة لدلوك الشمس الى غسق الليل) دلوك ، زوال آن است ، ما بين دلوك تا غسق ليل چهار نماز هست . آنها را معيّن وآشكار وبا وقت كرده است . غسق ليل نصف شدن آن است وفرموده: (وقرآن الفجر ان قرآن الفجر كان مشهودا) واين پنجمى است» .
و در ذيل روايت زرارة وحمران ومحمد بن مسلم از امام باقر وصادق (ع) نقل شده كه فرمود: «قرآن الفجر» نماز صبح است واينكه فرموده «كان مشهودا» از آن روست كه ملائكه شب و روز در آن حاضر مى شوند. در تفسير عياشى مجموعاً 9 حديث در باره اين آيه نقل گرديده ودر وسائل كتاب الصلوة ابواب المواقيت از اين روايات ونظاير آنها نقل شده است .
ظاهراً مراد از ملائكه شب و روز ملائكه اى هستند كه در شب و روز اعمال مردم را مى نويسند ووقت نماز صبح موقع رفتن ملائكة شب و آمدن ملائكه روز است لذا هر دو فريق در نماز صبح حاضر مى شوند .
كلمه دلوك در كلام الله فقط يك بار آمده است . (قاموس قرآن:2/352)
دِلهاث:
شير درنده ، اسد . شخص با جرأت و شجاع در كارزار .
دَلهَث:
شير . مرد شجاع در جنگ .
دَلهَثَة:
شتافتن و پيش رفتن .
دِلهُرَه:
اضطراب وترس كه حركات قلبى را تندتر كند . به واژه «به» رجوع شود .
دِلير:
دلاور ، شجاع ، بهادر . به «دليرى» و «شجاع» و «شجاعت» رجوع شود .
دِليرى:
شجاعت ، مردانگى ، دلاورى . اميرالمؤمنين (ع): «صفت دليرى بر پايه سه خوى استوار است كه هر يك از آن سه داراى خاصيتى است كه در ديگرى نيست: به جان خويش سخاوتمند بودن (جان خود را عزيز ندانى) ، و زير بار نرفتن ، ودر پى نام نيك بودن ، كه اگر اين سه خوى در دلير مرد جمع بود وى پهلوانى يگانه خواهد بود» . (بحار:78/236) .
دَليل:
راهنما ، راهبر ، مرشد ، نشان ، ج: ادلة وادلاّء .
(قال يا آدم هل ادلك على شجرة الخلد وملك لا يبلى) (طه:120) . (الم تر الى ربك كيف مدّ الظل ولو شاء لجعله ساكنا ثم جعلنا الشمس عليه دليلا) . (فرقان:45)
اميرالمؤمنين (ع): «ان من ابغض الرجال الى الله تعالى لعبدا وكله الله الى نفسه ، جائرا عن قصد السبيل ، سائرا بغير دليل ...» . (نهج: خطبه 103)
دليل در اصطلاح فلسفه ، آن است كه از علم به آن علم به شىء ديگر لازم آيد ، وحقيقت دليل، ثبوت اوسط است براى اصغر واندراج اصغر است تحت اوسط .
گاه مرادف با برهان استعمال مى شود وآن قياسى است كه مركب از دو مقدمه يقينى باشد . وگاه مرادف با قياس به كار رود، وآن حجتى است كه مركب از دو قضيه باشد كه بالذات مستلزم نتيجه باشد . وگاه مرادف با حجت بكار برده مى شود ، وآن عبارت از معلوم تصديقى است كه موصل به مجهول تصديقى بود . وگاه اراده مى شود امرى كه از علم به آن علم به شىء ديگر لازم آيد . وآن بر دو قسم است: تحقيقى و الزامى . الزامى نيز يا انّى است يا لمّى .
دليل الزامى: آنچه نزد خصم مسلّم باشد، خواه نزد او مستدل باشد يا نباشد . دليل تحقيقى: آنچه فى نفس الامر دليل باشد ومسلم نزد خصم هم باشد .
دليل انّى ، از اثر پى به مؤثر بردن است .
دليل لمّى ، از مؤثر به اثر رسيدن است .
دليل در اصطلاح اصول: آنچه بوسيله آن توان به مطلوب رسيد ، يعنى: آنچه بر اثبات حكم وتوصل به مطلوب به كار رود ، وآن يا قطعى است يا ظنّى .
دليل اجتهادى ، در اصطلاح علم اصول: چيزى است كه حكمى واقعى را بنماياند ، گرچه حكم اول نباشد . (فرهنگ علوم نقلى به نقل از موافقات ابواسحاق شاطبى:3/25 وكشاف اصطلاحات الفنون:1/556)
دليل انسداد ، در اصطلاح اصول: يكى از مباحث مهم اصول است . در باب ادله عقليه آمده است كه آيا در زمان غيبت راه وطريق علم به احكام منسد است يا مفتوح ؟ عده اى از اصوليان برآنند كه راه علم منسد است وبدين جهت واجب است به ظن وشك و وهم عمل كنيم وادله آنها اين است كه اولا ما مكلف به احكامى مى باشيم ومانند مجانين وبهائم بلاحكم نمى باشيم ، ثانياً ترك احكام واهمال آنها جايز نيست ، ثالثاً قرآن واخبار متواتر كه مفيد علمند تمام احكام را بيان نمى كنند وهمين طور اخبار مقرون به قراين ، پس بايد به ظن عمل نماييم واگر وافى نبود به شك واگر نبود به وهم ، واين مسأله ـ يعنى حجيت ظن ـ منوط به تماميت دليل انسداد است واگر گفته شود تمام احكام ما به وسيله اخبار
متواتر ومحفوف به قراين علمى ثابت مى شود ودليل انسداد مردود شد ، ظن حجت نيست وبالجمله اگر قبول شود كه قرآن ظنّىّ الدلالة است واخبار ظنّيّة الصدور است ومتواترات قطعيه هم كم است ناچار با مقدمات ديگرى كه ما را تكاليفى است ومانند بهائم نمى باشيم وتعطيل احكام روا نباشد ، بايد قائل به حجت ظن شويم . (فرهنگ علوم نقلى به نقل از رسائل شيخ انصارى:109 و 144)
دليل خطاب ، در اصطلاح اصول ، همان «مفهوم موافق» است كه آنرا لحن خطاب وفحواى خطاب نيز گويند ، وآن در صورتى است كه مفهوم همان حكم منطوق باشد ، نهايت با شدت وقدرت زيادتر ويا با اولويت . مانند (ولا تقل لهما اف) (اسراء:24); به پدر ومادر خود كلمات زجر وضجرت آميز مگوئيد ومفهوم آن اين است كه آنها را به طريق اولى ناسزا مگوئيد ومضروب مكنيد . (فرهنگ علوم نقلى به نقل از كشاف اصطلاحات الفنون: 154 وكفاية الاصول خراسانى:1/300 وقوانين الاصول ميرزاى قمى: 91 و 171 و 188)
دليل شرعى ، در اصطلاح اصولى: در مقابل دليل عقلى وعرفى است وآنها يا ظنى اند يا قطعى . دليل شرعى چهار است: كتاب ، سنت ، اجماع وعقل . (فرهنگ علوم نقلى)
دليل هاى شرعى در قرن پنجم سه تا بود وعقل داخل آنها نبود . به كتاب النقض ص 99 رجوع شود .
دليل عقلى: دليلى كه مبتنى بر عقل باشد وآن در مقابل دليل شرعى ونقلى است وآنچه راجع است به قاعده حسن وقبح . كتاب وسنت واجماع و عقل ، دليل شرعى مى باشد مدركات واذعانات عقلى كه راجع به حسن وقبح عقلى مى شود دليل عقلى است كه معظم اصول اديان واعتقادات باشد. (فرهنگ علوم نقلى)
دليل فقاهى ، در اصطلاح اصول: حكم واقعى ثانوى است . حكم واقعى ، حكمى است كه منبعث از امر واقعى باشد در مقابل حكم ظاهرى . حكم واقعى ثانوى همان احكام ظاهريه اند، چون در ظاهر معمول به اند و بدان جهت واقعى ثانوى گويند چون متأخر از واقعى حقيقى اند . (از فرهنگ علوم نقلى به نقل از رسائل شيخ انصارى: 193 و خزائن الاحكام فاضل دربندى: 12)
دَم:
خون . ج: دِماء ودُمى . (حرّمت عليكم الميتة والدم ولحم الخنزير وما اهلّ لغير الله به) . (مائده:3)
دُم:
دُمب ، ذَنَب . امام صادق (ع): «پيوسته دم باش وهرگز سر مباش» . (بحار:78/225)
دَمار
(عربى):
هلاك ، انقراض ، زوال ، محو شدن .
دَمار
(فارسى):
دم و نفس . دمار از كسى برآوردن: بقيه نفس او را گرفتن ، كنايه از هلاك كردن و به هلاكت رسانيدن .
دِماغ:
مغز سر . به عقيده قدما محل روح نفسانى .
دَمامينى:
بدرالدين محمد بن ابى بكر بن عمر ... قرشى مخزومى دمامينى مالكى اسكندرى ، وى
در سال 763 هـ ق در اسكندريه مصر به دنيا آمد ودر ادبيات به تحصيل پرداخت ودر نحو ونظم وخط وفقه وقرآن به مقامى شامخ رسيد ودر مدارس مصر به تدريس پرداخت تا به استادى نحو در الازهر رسيد . در سال 794 ق به اسكندريه بازگشت وپس از تصادفات وحوادث بسيار در سال 819 ق به حج رفت وبه يمن وارد شد واز آنجا با كشتى به هندوستان عزيمت نمود . در آنجا سخت مورد استقبال واحترام قرار گرفت ودر سال 828 ق وبه روايتـى به سـال 838 ق در شهر كلبرجا به سكته درگذشت از آثار اوست:
1 ـ تحفة الغريب بشرح مغنى اللبيب .
2 ـ العيون الفاخرة الغامزة على خبايا الرامزة . (معجم المطبوعات)
ونيز اوراست:
1 ـ مختصر حيوة الحيوان مؤلَّف به سال 823 ق .
2 ـ شرح تسهيل مؤلَّف به سال 820 ق كه هر دو را به نام احمد شاه بن مظفر شاه از ملوك هند كرده وكتاب اخير را تعليق الفرائد ناميده است .
3 ـ جواهر البحر در عروض وشرح آن معدن الجواهر .
4 ـ شرح صحيح بخارى موسوم به مصابيح الجامع .
دَمان:
دمنده ، نفس زنان ، دم زنان . خروشان ، نعره زنان .
دُمبَل:
دمل . غده اى كه در بدن برآيد واز آن جراحت آيد .
از حضرت رسول (ص) آمده كه فرمود: «دمبل امان است از پيسى وچون دمبلى در بدن خود ديديد خدا را سپاس گوئيد» .
از امام باقر (ع) در باره درمان دمبل وزخم چنين آمده: «قير تازه (آبكى) يا پيه تازه بز را گرفته وبر پارچه نوى بمال وآن را بر خشتى بنه وآتشى ملايم به زير آن بيفروز كه از ظهر تا عصر روشن باشد آنگاه تكه كتان كهنه اى به روى دستت بنه وآن قير (يا پيه) را بر آن پهن كن وسپس بر زخم بمال واگر زخم عمق داشته باشد كتان را فتيله كن وفتيله قيرآلود را در آن فرو كن» .
طريقه ديگر از امام هادى (ع) نقل شده وآن چنين است كه: «گال زير دنبه ميش را با گلاب آميخته وبر دمبل بنه» . (بحار:62/184 و 191)
دَمدَمة:
هلاك كردن . خشم گرفتن . به خشم سخن گفتن با كسى ، چيزى را بر زمين چسبانيدن . مكر وفريب . وسوسه .
دَمس:
سخت تاريك شدن . پنهان كردن چيزى را در خاك .
دَمص:
شتاب كردن در هر چيز .
دَمَص:
باريكى دنباله ابرو وستبر بودن پيش آن ، كمى موى سر .
دِمص:
رسته بنّا .
دَمع
(مصدر)
:
اشك باريدن چشم .
دَمع:
اشك چشم از اندوه ويا شادى . ج: دموع واَدمُع . (واذا سمعوا ما انزل الى الرسول ترى اعينهم تفيض من الدمع مما عرفوا من الحق) (مائده:83) . (ليس على الضعفاء ... حرج ... ولا على الذين اذا ما اتوك لتحملهم قلت لا اجد ما احملكم عليه تولّوا واعينهم تفيض من الدمع حزنا ان لا يجدوا ما ينفقون) . (توبه:92)
از امام صادق(ع): «من ذكر الحسين (ع) عنده فخرج من عينيه من الدمع مقدار جناح ذباب كان ثوابه على الله عز وجلّ ، ولم يرض له بدون الجنة» . (بحار:44/288)
رسول الله (ص): «من بكى على ذنبه حتى تسيل دموعه على لحيته ، حرّم الله ديباجة وجهه على النار» . وقال: «من خرج من عينيه مثل الذباب من الدمع من خشية الله آمنه الله به يوم الفزع الاكبر» . (بحار:93/335)
رسول الله (ص): «ورأيت (ليلة المعراج) رجلا من امتى قد هوى فى النار ، فجائته دموعه التى بكى من خشية الله ، فاستخرجته من ذلك» . (بحار:7/290)
دَمعَة:
قطره سرشك . محمد بن ابى عمارة الكوفى ، قال: سمعت جعفر بن محمد(ص) يقول: «من دمعت عينه فينا دمعة لدم سفك لنا ، او حقّ لنا نقصناه ، او عرض انتهك لنا او لاحد من شيعتنا ، بوّأه الله تعالى بها فى الجنة حقبا» . (بحار:44/279)
على بن الحسين (ع): «ما من قطرة احب الى الله عز وجل من قطرتين: قطرة دم فى سبيل الله، وقطرة دمعة فى سواد الليل لا يريد بها عبد الاّ الله عز وجلّ» . (بحار:69/377)
دَمغ:
شكستن سر كسى را چنانكه به دماغ رسد . زدن بر دماغ كسى . غالب آمدن حق بر باطل واز ميان بردن آن . باطل كردن . (بل نقذف بالحق على الباطل فيدمغه فاذا هو زاهق) . (انبياء:18)
دُم گرگ:
ذنب السرحان . كنايه از فجر كاذب . به «ذنب السرحان» رجوع شود .
دُمَل:
ريش ، زخم . ج: دملان . على بن جعفر ، قال: «سألته (يعنى اخاه موسى بن جعفر ـ ع ـ) عن الدمل يسيل منه القيح ، كيف يصنع» ؟ قال: «ان كان غليظا وفيه خلط من دم فاغسله كل يوم مرتين: غداة وعشية ، ولا ينقض ذلك الوضوء ...» (بحار:10/276) . رسول الله (ص): «ثلاثة لا يعادون: صاحب الدمل والضرس والرمد». (بحار:81/224)
دَمل:
اصلاح كردن زمين يا نيرو دادن آن به سرگين . (منتهى الارب)
اصلاح نمودن ميان كسان .
دَملُج:
بازوبند . على بن جعفر عن اخيه موسى بن جعفر (ع) قال: «سألته عن المرأة عليها السوار
والدملج بعضدها وفى ذراعها ، لا تدرى يجرى الماء تحته ام لا ؟ كيف تصنع اذا توضّأت واغتسلت» ؟ قال: «تحركه حتى يجرى الماء تحته او تنزعه» . (بحار:80/364)
دِمَن:
جِ دِمنة به معنى سرگين دان ، مزبله وجائى كه خاكروبه اندازند .
عن الصادق (ع) عن آبائه ، ان رسول الله(ص) قال للناس: «اياكم وخضراء الدمن» . قيل: «يا رسول الله ! وما خضراء الدمن» ؟ قال: «المرأة الحسناء فى منبت سوء» . (بحار:103/232)
دَمِن:
سرگين تو بر تو نشسته . (منتهى الارب)
دِمنَة:
نيكو سياست كننده ، هى دمنة المال: او نيكو سياست كننده شتران است . (ناظم الاطباء) . مزبلة: در خطبه حضرت زينب كبرى (ع) در كوفه آمده: «الا وهل فيكم الاّ الصلف والنطف وملق الاماء وغمز الاعداء ، او كمرعى على دمنة او كفضة على ملحودة ...» . (بحار:45/107)
آثار باشِش (اقامتگاه قبلى) مردم . ج: دِمَن ودِمْن .
دَمَنهورى:
احمد بن عبدالمنعم بن يوسف بن صيام دمنهورى (1101 ـ 1192 هـ ق) . شيخ جامع الازهر ، ويكى از دانشمندان مصر كه داراى تاليفات بسيارى در فقه وجز آن مى باشد . وى را مذاهبى مى خواندند كه به چهار مذهب آگاه بود . در دمنهور مصر متولد ودر ازهر علم آموخت و متصدى رياست آنجا گرديد . وى در حق گوئى در برابر حكام عصر ، بسى صريح اللهجة بود ، امراء وزمامداران هيبتش را گرامى مى داشتند وبه زيارتش مى رفتند . وى در قاهره درگذشت .
از تاليفات او است: «ايضاح المبهم من معانى السلم» در منطق . «حلية اللب المصون بشرح الجوهر المكنون» در بلاغت . «سبيل الرشاد الى نفع العباد» در مواعظ . (اعلام زركلى)
دُموس:
دَمس ، سخت تاريك شدن . ناپايدار گرديدن جاى .
دُموع:
جِ دَمْع به معنى اشك چشم . عن الصادق (ع): كان فيما ناجى الله عزّوجلّ موسى بن عمران (ع): يـا بن عمران ! هب لى من قلبك الخشوع ومن بدنك الخضوع ومن عينيك الدموع فى ظلم الليل ، وادعنى فانك تجدنى قريبا مجيبا» . (بحار:13/329)
دِمُوكراسى
(مأخوذ از فرانسه)
:
حكومت مردمى ، حكومتى كه در آن حاكميت در دست مردم است وطبق نظر وخواست مردم اداره مى شود وآراء مردم در آن دخيل است . در مقابل حكومتى كه در دست طبقه اى خاص ، يا فردى معين ، مستبدانه اداره مى شود . خداوند به حاكم مسلمين ـ نبىّ اكرم (ص) با دارا بودن مقام نبوت وعصمت ـ مى فرمايد: (وشاورهم فى الامر): با مردم در امور عامّة مشورت كن . حتى قرآن به بعضى حكومت هاى دموكراسى در گذشته تاريخ نيز اشاره مى كند: (قالت يا ايها الملأ افتونى فى امرى ما كنت قاطعة امرا حتى تشهدون): ملكه سبأ ـ خطاب به مردم ـ گفت: «اى جمع ! در اين امر مهم كه به من متوجه شده ـ نامه حضرت سليمان به مضمون دعوت وى به اسلام ـ نظر بدهيد ، كه من تاكنون بى
حضور شما به هيچ كار تصميم نگرفته ام» . (نمل:32)
پيغمبر اسلام ، عملا در غزوه بدر ـ در اصل دست به كار شدن جنگ ، زيرا مسلمانان در برابر آن لشكر آمادگى نداشتند چه از حضور آن جمعيت انبوه بى خبر بودند ـ ودر واقعه احزاب ـ در كيفيت وخصوصيات جنگ ـ با اصحاب مشورت كرد وسپس تصميم گرفت .
اميرالمؤمنين على (ع) ـ در مقام احتجاج با مردم ـ مى فرمايد: شما خودتان آزادانه مرا به رهبرى وسرورى انتخاب نموديد: «فما راعنى الاّ والناس كعرف الضَّبُع الىّ ، ينثالون علىّ من كلّ جانب ، حتى لقد وُطِىء الحسنان وشُقّ عطفاى ...» ازدحام انبوهى همچون يال كفتار كه از هر سو مرا احاطه كرده بودند مرا به قبول خلافت واداشت ، جمعيتى كه از كثرت وشتابزدگى براى بيعت، دو فرزندم حسن وحسين (يا دو انگشت ابهامم) را لگدمال كردند وآنچنان ازدحام به پهلوهايم فشار آورد كه سخت مرا به رنج انداخت . (نهج: خطبه 3)
در جاى ديگر فرمود: «لم تكن بيعتكم اياى فلتة» بيعت شما با من بى مطالعه وناگهانى نبود. (نهج: خطبه 136)
ودر جاى ديگر مى فرمايد: «... ولا تظنوا بى استثقالا فى حق قيل لى ... فلا تكفّوا ... او مشورة بعدل ...» هرگز در باره من گمان مبريد كه اگر مطلب حقى به من پيشنهاد شود كندى ورزم (وراه خودسرى گيرم) ونه اين كه فكر كنيد من در پى بزرگ نشان دادن خويشتنم ، زيرا كسى كه شنيدن حق ويا عرضه داشتن عدالت بر او گران آيد عمل به آن (حق وعدالت) بر او گران تر خواهد بود . با توجه به اين ، از گفتن سخن حق ويا مشورت عدالت آميز خوددارى مكنيد ، زيرا من خويشتن را برتر از آنكه اشتباه كنم نمى دانم ، وخود را از اشتباه ايمن نمى پندارم، جز اين كه خداوند خود مرا حفظ كند . (نهج: خطبه 216)
به «حكومت» نيز رجوع شود .
دُمَّة:
طريقة ، روش . سوراخ موشِ دشتى . ج: دُمَم .
دُمى
(با الف آخر)
:
جِ دُميَة .
دميدن:
نفس بيرون دادن ، فوت كردن. در حديث آمده كه پيغمبر (ص) از دميدن در غذا ونوشابه نهى فرمود . (بحار:66/400)
دَميرى:
كمال الدين ابوالبقاء محمد بن موسى بن عيسى شافعى متولد 742 ومتوفى به سال 808 ق در دميره مصر به دنيا آمد وپس از تحصيل به گفتن شعر وتدريس حديث پرداخت . از آثار اوست:
1 ـ حيوة الحيوان ، كه در دو نسخه كوچك وبزرگ آن را ترتيب داد و بارها تجديد چاپ شده وبخش بزرگى از آن به زبان انگليسى ترجمه گرديده است .
2 ـ الجوهر الفريد فى علم التوحيد .
3 ـ النجم الوهاج فى شرح المنهاج در 4 جلد . (معجم المطبوعات مصر)
كمال الدين محمد بن موسى ، فقيه شافعى وعالم تفسير وحديث وادب ; متوفاىقاهره. در آغاز از راه خياطى امرار معاش مى كرد ، سپس به تحصيل علم پرداخت وبه جايى رسيد كه اجازه تدريس وفتوى يافت. در جامع ازهر تدريس كرد . سال ها عبادت ورزيد واغلب روزه داشت بين سال هاى 762 و 799 هـ ق شش بار به سفر حج رفت . شهرت دميرى به سبب كتاب حيات الحيوان اوست . اثر ديگرش الديباجه در شرح سنن ابن ماجه است . به ريحانة الادب ومآخذ آن ودايرة المعارف فارسى رجوع شود .
دَميم:
حقير . زشت رو . ج: دَمائِم . عن النبى (ص): «كم من عاقل عقل عن الله ـ عز وجلّ ـ امره ، وهو حقير عند الناس ، دميم المنظر ينجو غدا . وكم من طريف اللسان ، جميل المنظر عند الناس ، يهلك غدا فى القيامة» . (بحار:70/290)
دُميَة:
پيكر منقوش از سنگ مرمر وعاج ومانند آن .
دَنّ:
خم بزرگ . على بن جعفر عن اخيه موسى بن جعفر (ع): «سألته عن العقرب والخنفساء وشبهه ، يموت فى الحب والدن ، ايتوضأ منه» ؟ قال: «لا بأس» . (بحار:10/288)
دَنائَت:
دناءة ، پستى وفرومايگى . به «فرومايگى» رجوع شود .
دَنانير:
جِ دينار . رسول الله (ص): «يأتى على الناس زمان بطونهم آلهتهم ونسائهم قبلتهم ودنانيرهم دينهم وشرفهم متاعهم ، لا يبقى من الايمان الاّ اسمه ولا من الاسلام الاّ رسمه ولا من القرآن الاّ درسه ، مساجد هم معمورة من البناء وقلوبهم خراب عن الهدى ، علمائهم شرّ خلق الله على وجه الارض ...» . (بحار:22/453)
دُنباله:
دم مانند . عَجُز ، ذَيل ، تتمّة .