back page fehrest page next page

امير عبدالرزاق چون بر حقيقت واقعه اطلاع يافت جمعى را با خود متفق كرد ونوكران وزير را برگردانيد. خواجه علاءالدين نوبت ديگر زياده از پنجاه كس جهت همان امر بباشتين فرستاد امير عبدالرزاق در مقام خلاف آمد. جنگ درگرفت چندنفر از نوكران علاءالدين كشته وباقى منكوب ومخذول شدند. پس از آن عبدالرزاق مردم آن قريه را جمع آورده گفت فتنه اى عظيم درين ديار بوقوع پيوست واگر مساهله كنيم كشته شويم وبمردى سر خود بردار ديدن هزار بار بهتر كه به نامردى بقتل رسيدن. از اين جهت وسخن آن دو برادر آنان سر بدار شدند. امير عبدالرزاق با جمع لشكريان خود جهت پاسخ به عمل علاءالدين رهسپار خراسان شدند. در آن موقع خواجه علاءالدين جهت امرى متوجه استرآباد شده بود امير عبدالرزاق خبردار شد. از عقبش شتافت ودر دوره شهرك نو به او رسيد نبردى سخت در گرفت خواجه علاءالدين بقتل رسيد وامير عبدالرزاق با غنائم واموال زياد به باشتين مراجعت كرد. سربداران بسال 738 هـ ق بسبزوار رفتند وآنجا را تصرف كردند وامير عبدالرزاق رسماً بر مسند حكومت نشست ، در اين موقع واقعه اى افتاد كه به بهاى قتل عبدالرزاق تمام شد. بدين ترتيب كه تصميم گرفت دختر خواجه علاءالدين هندو را به عقد خود درآورد. دختر چون ميدانست غرض عبدالرزاق دست يافتن به پسر زيبايش ميباشد راضى نشد وشبى از سبزوار گريخت بجانب نيشابور توجه نمود. عبدالرزاق برادر خود امير وجيه الدين مسعود را ببازگردانيدن آن مستوره مأمور ساخت. امير مسعود در سنكليد بدختر رسيد خواست او را بازگرداند دختر تضرع وزارى كرد وغرض عبدالرزاق را براى او آشكار كرد. امير مسعود را رقّت رفت ويرا آزاد گذاشت ونزد برادر برگشت گفت او را نيافتم عبدالرزاق زبان بدشنام او گشاد گفت: از تو بوى مردانگى نميآيد امير مسعود جوابداد كسى از صفت مردانگى بى بهره است كه بنياد كار خود بر فساد نهاده است. عبدالرزاق خشمناك شد وبدو حمله كرد امير مسعود شمشيرى حواله او كرد عبدالرزاق خود را از بالاخانه پايين انداخت. امير مسعود از عقب خود را بروى او افكند وبقتل رساند. قتل وى بسال 738 ذى حجه اتفاق افتاد. (حبيب السير:3/357)

عبدالرزاق:

ابن على بن الحسين لاهيجى گيلانى. به «لاهيجى» رجوع شود.

عبدالعزيز :

بن مروان بن الحكم بن ابى العاص بن امية ، مكنى به ابواصبغ : امير مصر ، زادگاهش مدينه و به سال 65 هـ از طرف پدرش والى مصر گرديد ، و در سال 70 بيمارى طاعون به مركز مصر افتاد كه وى از آنجا فرار كرد و به حُلوان پناه جست ، موقعيت آنجا را پسنديد و به آبادانى آن همت گماشت ، مزارع درختان خرما و انگور احداث نمود و سرانجام به سال 85 هـ در آنجا درگذشت و جسدش را به فُسطاط كه دو فرسنگى آنجا بود انتقال دادند . وى مردى فراستمند و سياستمدار و دلير و بخشنده بود . وى پدر عمر بن عبدالعزيز است .

عبدالعزيز برخلاف اسلاف خود ، به اميرالمؤمنين على (ع) ارادتى بسزا داشت ، هرگاه نام آن حضرت مى شنيد سر تعظيم فرود مى آورد ، به روزگارى كه سبّ على(ع) را فريضه حتمى مى دانستند فرزندش عمر از او سبب پرسيد ، وى گفت : اى فرزندم ! اگر تودهمردم به فضائل على آگاه بودند آنچنان كه ما مى دانيم همه دست از ما برمى داشتند و به فرزندان على روى مى آوردند . (اعلام زركلى و معجم البلدان و تاريخ الاسلام به قلم دكتر حسن ابراهيم حسن)

عبدالعزيز:

بن مهتدى بن محمد بن عبدالعزيز اشعرى قمى از اصحاب حضرت رضا (ع) ونماينده آن حضرت ومردى ثقه بوده وكتابى در حديث داشته است. وى وجوهى از شيعه قم بخدمت حضرت رضا(ع) ارسال ميداشته ونامه او به آن حضرت در اين باره وپاسخ حضرت بمضمون وصول وجه ودعاى آن حضرت درباره او در كتب رجال مسطور است. (جامع الرواة)

عبدالعظيم:

بن عبداللّه حسنى بن عبداللّه بن على بن حسن بن زيد بن الحسن بن على بن ابى طالب (ع) مردى متقى و پارسا وپرهيزكار واز اصحاب امام جواد(ع) وامام هادى (ع) واز روات موثق ومورد اعتماد نزد آن دو بزرگوار بوده است. مرقد آن بزرگوار در شهر رى معروف است.

بزرگان اصحاب ، اين حديث را در باره او نقل كرده اند كه يكى از اهالى رى بنزد امام هادى (ع) رفت. حضرت از او پرسيد كجا بودى؟ وى گفت: بزيارت حضرت ابى عبداللّه الحسين (ع) رفته بودم. فرمود: اما اگر قبر عبدالعظيم را كه در نزد خودتان ميباشد زيارت كرده بودى ثواب كسى داشتى كه قبر حسين (ع) را زيارت كرده باشد.

عبدالعظيم گويد: بحضرت جواد (ع) عرض كردم يا ابن رسول اللّه مرا از پدران بزرگوارت حديثى افاضت فرما. فرمود: تا گاهى كه مردم متفاوت باشند در خير وخوشى زندگى كنند وچون همه با هم يكسان گردند تباه شوند. عرض كردم: بيش از اين بفرما. فرمود: پدرم از جدم از پدرانش از امير المؤمنين (ع) نقل كرد كه فرمود: اگر بر اسرار يكدگر آگاه شويد جنازه يكديگر را دفن نخواهيد كرد. گفتم: بيش از اينم افادت فرما. فرمود: پدرم از جدم از پدرانش نقل نمود كه اميرالمؤمنين (ع) فرمود: چون نتوانيد باموال خود همه مردم را از خود راضى كنيد به اخلاقتان با همه كس نيكى كنيد. عرض كردم: بازهم بيش از اينم افادت فرما وهمچنان از آن حضرت حديث ميپرسيدم واو مرا حديث ميكرد.

داستان عرض عقايد خود بر امام هادى(ع) معروف است. به عقايد در اين كتاب رجوع شود.

نجاشى در رجال خود آورده كه حسين بن عبداللّه از جعفر بن محمد از على بن حسين سعدآبادى از برقى روايت كرده كه حضرت عبدالعظيم در حالى كه از حكومت عصر خويش فرارى بود به رى آمد ودر ميان زيرزمينى خانه مردى از شيعه در كوى موالى سكونت گزيد ودر همان جا بعبادت مشغول بود: روزها روزه ميداشت وشبها بنماز ميايستاد وگاهى به پنهانى قبرى را كه اكنون در برابر قبر آن بزرگوار ميباشد زيارت مينمود وميگفت: او مردى از فرزندان امام موسى بن جعفر (ع) ميباشد.

رفته رفته خبر ورود آن جناب به رى بگوش تك تك شيعه آن ديار رسيد تا اينكه شيعه او را شناختند. اتفاقاً در آن اوان يكى از شيعيان، پيغمبر (ص) را بخواب ديد كه به وى فرمود: مردى از فرزندان من جسدش را از كوى موالى حمل ودر كنار درخت سيبى كه بدرب خانه عبدالجبار بن عبدالوهاب است دفن ميشود. وى چون از خواب بيدار شد شتابان بخانه صاحب سيب وزمين رفت كه از او بخرد صاحب زمين گفت: براى چه منظور ميخواهى زمين بخرى؟ وى ماجراى خواب را برايش بازگفت. صاحب زمين گفت: اتفاقاً من خود نيز چنين خوابى ديده ام واكنون همه باغ را بر اين سيد وقف نمودم. آن زمين مقبره حضرت عبدالعظيم شد وهر شيعه كه فوت مينمود نيز در همان زمين كنار مرقد آن بزرگوار بخاك ميسپردند.

پس از چندى حضرت عبدالعظيم بيمار شد واز جهان درگذشت وچون خواستند جهت غسل رخت از تنش بكنند ورقه اى در جيبش يافتند كه نَسب خود را در آن نوشته بود بدين شرح: منم ابوالقاسم عبدالعظم بن عبداللّه بن على بن حسن بن زيد بن الحسن

بن على بن ابى طالب (ع) . (بحار:102/268) وسفينة البحار وجامع الرواة)

عبدالقادر:

بن ابوصالح موسى بن يحيى گيلانى ملقب به محى الدين. مولد ومدفنش بغداد است. امام سلسله قادريه از صوفيه ميباشد كه اغلب در بلاد هند وممالك اسلامى وديگر بلاد پراكنده اند. بگفته قاموس الاعلام وطبقات شعرانى نسبش بحضرت امام حسن مجتبى ميرسد. وى از كبار صوفيه ومؤسس مذهب قادريه است. او ابتدا نزد ابو زكريا تبريزى علوم عربيت فرا گرفت واصول را نيز در بغداد آموخت سپس بوعظ وتدريس پرداخت وشهرتى پيدا كرد. در زمان تحصيل از دست رنج خود ارتزاق ميكرد.

فتاوى او موافق هر دو مذهب شافعى وحنبلى است. در فقه وتصوف تأليفاتى دارد، از جمله: بشائر الخيرات، ديوان اشعار، طريق الحق، الفتح الربانى، فتوح الغيب. وى بسال 470 ـ 490 متولد وبسال 560 ـ 561 به بغداد درگذشت. (روضات الجنات)

عبدالكريم:

بن محمد جعفر حائرى. به «حائرى» رجوع شود.

عبداللّه

آفندى:

ميرزا عبداللّه بن عيسى بيك جيرانى تبريزى الاصل واصفهانىّ المسكن (متوفى حدود 1130 هـ ق) از اجله علماى شيعه واز فقهاى محقق بوده. وى از شاگردان برجسته مرحوم مجلسى ميباشد. مرحوم ميرزا عبداللّه برهه اى از عمر خود را در سير وسياحت گذرانده وسالى بحج مشرف بوده ميان او وشريف مكه كدورتى پيش ميآيد واز آنجا بتركيه رفته وچندى در آنجا ميزيسته ولقب آفندى كه از القاب تركى است در آنجا يافته تا پس از اين كه شريف عزل شد دوباره بمكه بازگشت.

از كتب او است: رياض العلماء وحياض الفضلاء، وديگر صحيفه ثالثه سجاديه كه ثانيه آن را شيخ حر عاملى تدوين نموده بود. (سفينة البحار)

عبداللّه:

بن ابى اميه برادر ام سلمه. وى كسى بود كه زمانى كه پيغمبر (ص) در مكه بود سخت با آن حضرت مخالفت ميورزيد وميگفت: ما ايمان نياوريم مگر اينكه چشمه اى از زمين بجوشانى يا خانه اى پر از طلا در اختيار ما نهى، چنانكه قرآن بازگو نموده وميفرمايد: (وقالوا لن نؤمن لك حتى تفجر لنا من الارض ينبوعا ...) وچون پيغمبر (ص) مكه را فتح نمود وى باستقبال آن حضرت شتافت وچون سلام كرد حضرت پاسخ او را نداد ، وى بخواهرش ام سلمه متوسل گشت، ام سلمه بخدمت پيغمبر آمد وگفت: يا رسول اللّه پدر ومادرم بفدايت همه مردم بوجود شما بسعادت رسيدند جز برادر من! پيغمبر (ص) فرمود: آخر برادر تو چنان مرا تكذيب نمود كه كسى بدين گونه با من در نيفتاده بود، او همان كسى است كه گفت: (لن نؤمن لك حتى ...) ام سلمه گفت: پدر ومادرم بفدايت مگر نه فرمودى : «الاسلام يجبّ ما قبله» (هركه اسلام آورد خطاهاى گذشته اش بخشوده ميشود)؟! فرمود: آرى. پس پيغمبر او را پذيرفت. (بحار:9/222)

عبداللّه:

بن ابى بكر بن ابى قحافه از ياران پيغمبر (ص) بود در وقعه طايف شركت داشت ودر آنجا تيرى به وى رسيد كه در اثر همان زخم بسال 11 هجرى درگذشت. (دهخدا)

موقعى كه عبداللّه خبردار شد كه پدرش بهمراه پيغمبر (ص) بمدينه رسيده خانواده پدر را از مكه بسوى مدينه حركت داد وطلحة بن عبيداللّه وامّ رومان مادر عايشه وعبدالرحمن نيز با آنها هجرت نمودند. (بحار:19/129)

عبداللّه:

بن ابىّ اهل مدينه واز منافقين بنام واز دشمنان سرسخت پيغمبر اسلام بوده كه بظاهر درجمع مسلمانان ميزيسته ولى مدام مردم را بمخالفت با حضرت رسول تحريك ميكرده وتا آخر عمر بنفاق وكفر خويش باقى ماند. وى فرزندى داشته كه او نيز عبداللّه نام داشته واز ياران نيك پيغمبر(ص) بوده چنان كه در داستان ذيل ملاحظه ميكنيد.

در غزوه بنى مصطلق در حالى كه پيغمبر(ص) با اصحاب كنار آبى فرود آمده از جنگ پرداخته بودند غلام عمر كه مهاجر بود با يكى از انصار بر سر آب درگير شدند غلام عمر فرياد زد كه اى مهاجران بدادم برسيد! انصارى نيز انصار را بمدد خواست، عبداللّه بن ابىّ برآشفت وبه مهاجرى پرخاش نمود، مهاجرى نيز او را پاسخ داد، عبداللّه گفت: شما غربا را چه حد آنكه با ما گستاخى كنيد؟! ورو بقبيله خويش كرد وگفت: اين كارى بود كه خود شما كرديد اينها را بشهر خود جاى داديد تا نيرو گرفته اكنون طغيان نموده بما پرخاش ميكنند، در مثل گفته اند: سگت را چاق كن تا ترا بدرد، بخدا سوگند چون بمدينه بازگرديم عزيزِ شهر ذليل آن را بيرون براند.

زيد بن ارقم كه آنروز جوانى تازه سال بود برخاست وگفت: بخدا قسم ذليل وبى مقدار ومنفور قوم تويى ومحمد (ص) از جانب خدا در اوج عزت ونزد مؤمنان مورد محبت ومودت ميباشد وبخدا قسم از اين ببعد من ترا (بعنوان يك مسلمان) دوست ندارم.

عبداللّه از بيم اينكه مبادا جريان به پيغمبر (ص) گزارش كند گفت: من از سر مزاح سخنى گفتم، ولى زيد بنزد حضرت رفت وماجرا را بعرض رساند. حضرت فوراً دستور داد لشكر حركت كند وعبداللّه را بحضور خواند. چون بيامد به وى فرمود: اين چه سخنى بود كه تو گفتى؟ وى بشدت انكار نمود وگفت: زيد دروغ ميگويد، وجمعى از انصار كه با او مربوط بودند نيز آمدند وگفتند: شما نبايد سخن كودكى را درباره يكى از شخصيتهاى ما باور كنيد.

در اين گفتگو بودند كه اسيد بن حضير كه از انصار بود وارد شد وبه پيغمبر (ص) سلام كرد وعرض كرد: شما بىوقت دستور كوچ لشكر داديد مگر مسئله اى رخ داده؟ فرمود: مگر سخنان عبداللّه بن ابى را كه ميگويد: چون بمدينه رسيم عزيز شهر ذليل شهر را از آن برانَد نشنيدى؟! اسيد عرض كرد: بخدا سوگند كه عزيز تويى واو ذليل است اگر بخواهى او را از شهر بيرون كن. سپس گفت: شما با وى مدارا كنيد زيرا اوانى كه شما بمدينه وارد شديد قبيله اش تاجى برايش ترتيب داده بودند كه او را شاه خود كنند وبه ورود شما اين امتياز از او سلب گرديد وناكام ماند.

در اين سخن بودند كه عبداللّه فرزند عبداللّه بن ابىّ سر رسيد وعرض كرد: اى پيغمبر شنيده ام ميخواهى پدرم را بكشى اگر بر اين امر تصميم دارى بفرما من خودم سرش را بحضورتان بياورم زيرا اگر ديگرى وى را بكشد ميترسم شيطان مرا بفريبد وقاتل را بكشم ومؤمنى را بقصاص كافرى كشته باشم ومستوجب عذاب خدا گردم. پيغمبر فرمود: خير، تا با ما است متعرضش نمى شويم وحق همسفريش را نيز ادا ميكنيم.

زيد بن ارقم گويد: چون بمدينه رسيديم بسى اندوهگين وغمناك بودم كه مبادا پيغمبر مرا دروغگو داند ولى ديرى نشد كه سوره منافقون كه بر صدق گفتار من ودروغ منافقين دلالت داشت فرود آمد و پيغمبر(ص) در ملأ عام گفتار مرا تأييد نمود. از سوئى چون عبداللّه بن ابى بمدينه نزديك شد وخواست وارد شهر شود پسرش عبداللّه در دروازه شهر بايستاد واز ورود پدر بشهر جلوگيرى كرد. پدر گفت: واى بر تو چرا مرا مزاحم ميشوى؟! پسر گفت: نه بخدا سوگند نگذارم بشهر درآئى جز اينكه پيغمبر اجازت فرمايد تا بدانى كه در اين شهر چه كس عزيز وچه كس ذليل است. پدر شكايت پسر را بنزد پيغمبر برد وحضرت به پسر سفارش نمود كه وى را بگذار بخانه اش رود. پسر گفت: اكنون كه پيغمبر اجازت فرمود برو ... (بحار:20/281)

عبداللّه:

بن ابى يعفور كوفى عبدى الولاء از بزرگان اصحاب امام صادق (ع) واز حواريون آن حضرت بوده واز جمله كسانى است كه نزد شيعه در نقل حديث كاملاً مورد وثوق بوده است. وكسى است كه امام صادق در باره اش فرموده: تنها كسى كه بوصيت من عمل كرد وحق ما را ادا نمود ابن ابى يعفور بود. وى در سال طاعون از دنيا رفت. (جامع الرواة)

عبدالله :

بن احمد بن محمد بن حنبل شيبانى بغدادى ، حافظ حديث و از مردم بغداد بود . از تأليفات او است : «الزائد» كه متمم كتاب «الزهد» پدرش مى باشد . و «زوائد المسند» كه در اين كتاب قريب ده هزار حديث بر مسند افزوده است . و «مسند اهل البيت» كه خطى و در مجموعه قديمى در تيموريه نگهدارى مى شود . و «الثلاثيات» مخطوط در 85 ورق كه به سال 654 نوشته شده و در شستربتى با شماره 3487 محفوظ است . (اعلام زركلى)

عبداللّه:

بن ارقم بن عبد يغوث قرشى زهرى، از صحابه رسول خدا (ص) واز كتّاب آن حضرت است. در فتح مكه اسلام آورد وپيغمبر (ص) وسپس ابوبكر وعمر وى را به كتابت گماردند، ودر باقى خلافت عمر ودو سال از خلافت عثمان متصدى بيت المال بود وپس از آن استعفاء كرد. وى به سال 44 هـ . ق در گذشت. (اعلام زركلى)

ابو مخنف آورده كه روزى عبداللّه بن خالد بن اسيد بن ابى العاص بن امية باتفاق جمعى از مكه بديدن عثمان آمد، عثمان سيصدهزار درهم به عبداللّه وبه هر يك از همراهان وى صد هزار درهم حواله نمود وچكى بدين مضمون به عبداللّه بن ارقم كه آن روز مسئول بيت المال بود مرقوم داشت، عبداللّه چون چك را بديد آن مبلغ گزاف را زايد بر استحقاق آنها دانست وچك را نپرداخته به خليفه برگردانيد. عثمان از اين كار برآشفت وعبداللّه را احضار نمود وبه وى گفت: تو خزانه دار مائى، ترا چه حد آن كه بدين گونه گستاخى كنى؟! عبداللّه گفت: تاكنون من گمان ميكردم كه خزانه دار مسلمانانم وخزانه دار تو همان غلام تو ميباشد، بخدا سوگند كه از اين پس مرا با بيت المال كارى نباشد، اين بگفت وكليدها را آويز منبر رسول (ص) نمود، وبه قولى بنزد عثمان افكند، وعثمان آن را به غلام خود نائل سپرد.

واقدى روايت كرده كه عثمان پس از اين ماجرى وجهى به مبلغ سيصد هزار درهم از بيت المال توسط زيد بن ثابت بنزد عبداللّه فرستاد، چون زيد بر او وارد شد پس از سلام به وى گفت: اى ابامحمد! اميرالمؤمنين اين وجه را به جهت شما فرستاده وميگويد: ما ترا در اين مدت كه به خزانه دارى بيت المال گماشتيم از كار وكسب وتجارت باز داشتيم كه نتوانستى مالى را جهت خود وبستگانت فراهم كنى، چه ميدانم كه تو خويشان ووابستگان مستمند دارى وچشم نياز بدست تو دارند، اين وجه برايت فرستادم كه آن را در ميان آنها توزيع كنى وآنچه زياد آيد هزينه خانواده خويش سازى. عبداللّه گفت: مرا بدين مال نيازى نيست، من اين كار را متصدى نشدم كه عثمان مزدى به من دهد، بخدا سوگند اگر اين مال از بيت المال مسلمين باشد كار من ارزش اين مبلغ كلان را ندارد، واگر از مال شخصى عثمان باشد من دوست ندارم به مالى از اموالاو دست بيابم. (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد:3/35 ـ 36)

عبداللّه:

بن انيس از قبيله جهينه وبا انصار هم پيمان بوده، وى از اصحاب پيغمبر اسلام ومردى زرنگ وهشيار ودلير وبا ايمان بود، در بدر و احد وساير غزوات شركت داشت واو يكى از افرادى است كه شبها بتان قبيله را ميشكست.

عبداللّه روايات بسيارى از پيغمبر (ص) نقل نموده چنانكه جابر انصارى گويد: عبداللّه حديثى از پيغمبر شنيده بود كه من نشنيده بودم، وى (پس از رحلت رسول) در شام زندگى ميكرد، يك ماه راه پيمودم تا بشام وبه خانه وى رفتم، درب خانه كوبيدم خدمتكارى پيش آمد گفتم: بگو جابر است. فورى بازگشت وگفت: جابر انصارى؟ گفتم: آرى. عبداللّه شتابان بيرون آمد، يكديگر را بآغوش كشيديم وپذيرائى گرمى نمود، سپس گفتم: شنيده ام كه شما حديثى در باب مظالم از پيغمبر (ص) نقل كرده ايد، ترسيدم من بميرم يا شما بميرى واين حديث از شما نشنيده باشم آمدم آن حديث را بشنوم. عبداللّه آن حديث را براى جابر نقل كرد وجابر چون شنيد بمدينه بازگشت. (حديث مورد نظر بواژه «مظلمه» رجوع شود)

عبداللّه گويد: روزى به پيغمبر عرض كردم يا رسول اللّه خانه ام از مدينه دور است شبى را معين كن كه بمنظور درك شب قدر بمدينه آيم. فرمود: شب بيست وسوم (رمضان) خود را بمدينه برسان. (به «جهنى» رجوع شود)

يكى از كارهاى مهم عبداللّه كشتن خالد بن سفيان هذلى ميباشد كه روزى پيغمبر(ص) عبداللّه را بخواند وفرمود: شنيده ام خالد بن سفيان در نخله (يا عرنه بين مكه وطائف) است وبراى جنگ با من لشكرى فراهم نموده برو وشرش را دفع كن. عبداللّه خصوصيات او را از پيغمبر پرسيد وحضرت شمايل ومشخصات او را گفت وعبداللّه رهسپار آنجا شد.

خود عبداللّه گويد: شمشيرم را برداشتم وحركت كردم، موقعى به وى رسيدم كه اهل وعيال خود را سوار بر شترانى داشت وميرفت كه جاى امنى براى آنها فراهم كند (وسپس خود با لشكرش بمدينه رود) در اين هنگام وقت نماز عصر فرا رسيد ، ترسيدم اگر نماز بخوانم او متوجه شود كه مسلمانم بهدفم نرسم لذا همان گونه كه به سوى او مى رفتم نمازم را بين راه خواندم وبراى ركوع وسجود بسر اشاره ميكردم. چون به رسيدم پرسيد تو كيستى؟ گفتم: يكى از اعراب فلان جا ميباشم شنيده ام شما بأمرى تصميم دارى آمده ام شما را يارى كنم. گفت: آرى چنين است. وهمچنان در اين باره با يكديگر سخن ميگفتيم تا اينكه از من خاطر جمع گرديد ناگاه شمشيرى حواله اش كردم واو را كشتم وزنها بشيون پرداختند ومن راه خود را گرفتم وآمدم. چون بخدمت پيغمبر (ص) رسيدم فرمود: چهره ات موفق است. عرض كردم: آرى او را كشتم. حضرت دست مرا گرفت وبخانه برد وعصائى را بمن جايزه داد وفرمود: در قيامت كمتر كسى با عصا ديده ميشود اين عصا نشانه اى است ميان من وتو در آنجا. عبداللّه تا آخر عمر آن عصا را نگه داشت وهنگام مرگ وصيت نمود آن را در كفنش نهند. (سيره ابن هشام)

عبداللّه:

بن جبير بن نعمان انصارى از اصحاب پيغمبر اسلام بود ودر بيعت عقبه ودر بدر حاضر شد ودر جنگ احد امير تيراندازان بوده ودر همين جنگ بسال سوم هجرى شهيد شد. (اعلام زركلى)

وى در جنگ احد ابتدا به تيراندازى آغاز نمود وآنقدر تير بسوى دشمن رها ساخت كه تيرهايش تمام شد سپس با نيزه بنبرد پرداخت وجنگيد تا نيزه اش بشكست سپس غلاف شمشير خود را شكست وبا شمشير نبرد همى كرد تا بشهادت رسيد. (بحار:20/128)

عبداللّه:

بن جحش بن رياب بن يعمر اسدى. وى از ياران رسول خدا (ص) واز كسانى است كه در آغاز به اسلام گرويده وبه بلاد حبشه وسپس بمدينه هجرت كرده. عبداللّه از امراى سرايا بوده ودر جنگ احد بشهادت رسيد وبا حمزه در يك قبر بخاك سپرده شد. (اعلام زركلى)

پيغمبر (ص) پس از هجرت بمدينه گروههائى مسلح بنام سريه براههاى ورودى مكه اعزام ميداشت تا متعرض كاروانهاى تجارت قريش گشته آنها را در فشار قرار دهند. از جمله عبداللّه بن جحش را به نخله (بين مكه وطائف) فرستاد وبه وى دستور داد در آنجا بماند واوضاع قريش وتصميمات محرمانه احتمالى كه عليه پيغمبر ومسلمانان بگيرند بدست آرد وبه آن حضرت گزارش دهد ولى دستور جنگ به وى نداد. واين در ماه رجب بود كه از ماههاى حرام ميباشد، ونامه اى نيز بدستش داد وبه وى فرمود: پس از اين كه دو روز راه طى كرديد نامه را بخوان وبدان عمل كن. وى پس از دو روز راه نامه را گشود ديد نوشته كه تو مأمورى در نخله بمانى واز نزديك مراقب اوضاع مكيان باشى وخبرها را جمع آورى نموده بمن برسانى. چون نامه را بخواند بياران خود گفت: هر يك از شما كه آماده شهادت است با من بيايد. همه آمادگى خويش را اعلام داشته براه ادامه دادند تا به نخله رسيدند. عمرو بن عبداللّه حضرمى وحكم بن كيسان وعثمان بن عبداللّه وبرادرش با كاروان تجارتى كه حامل پوست وكشمش بودند از طائف رسيدند، چون آنها را ديدند راه بر آنها گرفته آنان را از رفتن بمكه بازداشتند. از طرفى چون عبداللّه جحش وهمراهان سرهاشان را تراشيده بودند آنها خاطر جمع گشتند كه ايشان قصد عمره دارند واز سوى آنها آسيبى بما نميرسد. ولى عبداللّه ويارانش گفتند: اگر ما اينها را بكشيم مرتكب قتل در ماه حرام شده ايم واگر رهاشان سازيم خود را بمكه ميرسانند وبدستيارى يارانشان ممكن است از ناحيه آنها خطرى متوجه ما گردد لذا همه يك جهت شدند كه آنها را بكشند، پس واقد بن عبداللّه تيرى بسوى عمرو حضرمى رها ساخت واو را بقتل رساند، عثمان بن عبداللّه وحكم بن كيسان اسير شدند وآن ديگرى فرار كرد وكاروان را با خود بمدينه آوردند. پيغمبر (ص) فرمود: بخدا سوگند من شما را در ماه حرام بجنگ وقتال دستور نداده بودم. وحضرت دو اسير ونيز كاروان را متوقف نمود بى آنكه تصميمى در باره آنها اتخاذ كند وعبداللّه بن جحش وهمراهان سراسيمه ومبهوت مانده باشتباه خويش پى بردند وخود را در برابر خشم خدا ورسول او يافتند. از طرفى كفار قريش ميگفتند: محمد ماه حرام را حلال شمرده ودر آن جنگ روا داشته است. تا اينكه آيه (يسئلونك عن الشهر الحرام قتال فيه ...)

نازل شد وپيغمبر خاطر جمع گشت كه اينان حرمتى ندارند لذا كاروان را بتصرف درآورد واسيران را در برابر فديه آزاد ساخت. واين واقعه به دو ماه پيش از جنگ بدر اتفاق افتاد. (بحار:19/188)

عبداللّه:

بن جعفر بن ابى طالب (1 ـ 90 ق) برادرزاده امير المؤمنين وداماد او وهمسر زينب ميباشد. مادرش اسماء بنت عميس است كه پس از جعفر بهمسرى ابوبكر وپس از او امير المؤمنين (ع) درآمد واو از سوى مادر با محمد بن ابى بكر ويحيى بن على برادر است. عبداللّه بجود وسخاوت وبذل وبخشش شهرتى بسزا داشته وزياده مورد علاقه اميرالمؤمنين و در جنگ صفين از امراء لشكر آن حضرت بوده است. وى نسبت بامام حسن وامام حسين (ع) ارادتى شايان داشته وآن دو بزرگوار را اختياردار زندگى خويش ميدانسته چنان كه وقتى معاويه توسط مروان حاكم مدينه دختر عبداللّه را جهت فرزندش يزيد خواستگارى نمود وپيغام داد كه شنيده ام عبداللّه مبالغى بدهكار است هرچه خواست به وى بده عبداللّه در جواب گفت: اختيار زنان ما با حسن بن على ميباشد از او خواستگارى كن. وچون امام حسن (ع) شنيد فوراً آن دختر را به پسر عمش قاسم بن محمد بن جعفر تزويج نمود.
back page fehrest page next page