back page fehrest page next page

عبداللّه خود در واقعه كربلا بهمراه امام حسين (ع) نبود ولى فرزندانش را كه دو نفر آنها بنامهاى عون ومحمد بودند شهيد شدند وهمسرش زينب كبرى را بميل ورغبت خود بهمراه آن حضرت فرستاد وچنان كه در بحار (10/222) آمده وى از اين كه نتوانسته در اين واقعه شركت كند تأسف ميخورده است.

عبداللّه به سن نود سالگى در مدينه درگذشت ودر بقيع بخاك سپرده شد. (پيغمبر وياران و اعلام زركلى)

روزى پيغمبر (ص) از كنار عبداللّه ميگذشت ديد (در عالم كودكى) چيزى از گل ميسازد وبه كودكان ميدهد. حضرت از او پرسيد اين چيست وچكارش ميكنى؟ عرض كرد: اين را بكودكان ميفروشم. فرمود: به بهاى آن چه ميكنى؟ گفت: رطب ميخرم وميخورم. حضرت گفت: خداوندا او را در خريد وفروشش بركت ده. از آن ببعد عبداللّه هر چيزى كه ميخريد از آن سود ميبرد وثروتش بجائى رسيد كه در توانگرى ضرب المثل شد وچون وى دستى به بخشش گشاده داشت مردم مدينه او را عبداللّه جعفر سخاوتمند ميگفتند وچون يكى از ديگرى وامى ميگرفت به وى ميگفت: تا وقت عطا وتقسيم عبدالله بن جعفر بتو ميپردازم. (بحار:18/17)

عبداللّه:

بن جعفر الصادق. ملقب به افطح ، وى پس از اسماعيل از همه فرزندان امام صادق (ع) بزرگتر بود ولى نزد پدر چندان احترامى نداشت كه ديگر برادران داشتند كه گويد وى بمذاهب انحرافى مانند مرجئه وحشويه متهم بوده وپس از وفات پدر دعوى امامت كرد ودليل او اين بود كه وى هنگام وفات پدر از همه برادران بزرگتر است. وجمعى از او پيروى كردند كه آنها را فطحيه ميگفتند. (بحار:37/242)

عبداللّه:

بن جندب بجلى از عباد وزهاد واز ياران خاص حضرت كاظم (ع) وحضرت رضا (ع) بوده وسمت نمايندگى آن دو بزرگوار را داشته ومورد احترام آنان بوده است. على بن ابراهيم از پدرش نقل ميكند كه گفت: عبداللّه را در عرفات ديدم وموقفى را بهتر از موقف او نديده بودم چه او را ديدم مدام دستها را به سوى آسمان برداشته واز ديدگانش اشك سرازير بود كه بزمين ميرسيد وهمى دعا ميكرد، چون از كارش پرداخت به وى گفتم: بهترين موقف را در تو مشاهده نمودم! گفت: بخدا سوگند در همه اين مدت برادران ودوستانم را دعا ميكردم كه از امام موسى بن جعفر (ع) شنيدم ميفرمود: هر كه در غياب، برادران خويش را دعا كند از عرش خدا به وى ندا شود كه صد هزار برابر آن اجر وپاداش تو باشد، ومن نخواستم صد هزار را به يك عوض كنم كه آن هم معلوم نباشد باجابت برسد يا نرسد. (بحار:49 و48)

به «صفوان بن يحيى» نيز رجوع شود.

عبداللّه:

بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب معروف بعبداللّه محض. وى در دوران خلافت وليد بن عبدالملك كه حكومت بنى اميه رو بضعف ميرفت باتفاق فرزندانش محمد وابراهيم وجمعى از بنى على وبنى عباسمانند سفاح ومنصور متفق شدند كه با محمد بن عبداللّه بيعت كنند كه شنيده بودند مهدى موعود همنام پيغمبر(ص) ميباشد واو است كه زمين را پر از عدل وداد كند. وپس از آنكه با وى بيعت نمودند كس بنزد امام صادق وعبداللّه بن محمد بن عمر بن على فرستادند وآن دو را جهت همكارى دعوت نمودند ولى عبداللّه با دعوت امام صادق (ع) مخالف بود گفت: او را بيهوده دعوت نموديد چه وى با اين امر مخالف است. وچون حضرت صادق وارد شد عبداللّه موضعى برايش گشود واو را بنزد خود نشاند وجريان را بعرض حضرت رساند. حضرت فرمود: اين كار مكنيد كه محمد مهدى موعود نيست واين زمان هنگام خروج او نميباشد، بنابر اين اگر بيعت با محمد بعنوان امامت باشد خطا است واگر بمنظور امر بمعروف ونهى از منكر باشد تو خود كه پدر او هستى به اين امر اولويت دارى. عبداللّه گفت: چنين نيست كه تو ميگوئى واين گفته تو جز از روى حسد نباشد. حضرت چون ديد سخنان او را نمى پذيرند از جا برخاست ورفت. اين ببود تا اينكه خلافت بر سفاح مستقر گشت ومحمد وابراهيم پسران عبداللّه همواره در هواى خلافت ميزيستند واعداد خروج ميكردند واز مردم متوارى بودند ولى سفاح عبداللّه را گرامى ميداشت وتا زمانى كه سفاح بر سر كار بود فرزندان عبداللّه را تعقيب نكرد وچون نوبت خلافت بمنصور رسيد در صدد تعقيب وقتل محمد وابراهيم برآمد ودر سال 140 سفر حج كرد وچون بمدينه رسيد عبداللّه را بحضور خواند واز او جوياى فرزندانش شد، وى از جاى آنها اظهار بى اطلاعى كرد ، منصور بخشم آمد ودستور داد او رابزندان انداختند و از پس او جمعى از آل ابوطالب مانند حسن و ابراهيم و ابوبكر برادران عبدالله نيز بزندان كرد و تا سه سال در زندان مدينه بودند وسال 144 كه منصور باز بحج رفت آنها را در غل و زنجير با خود بعراق برد و در زندانى كه نزديك كوفه بود محبوس داشت وبانواع شكنجه آنها راتعذيب نمود تا تدريجاً يكى پس از ديگرى در زندان بمردند. (خلاصه اى از تتمة المنتهى)

ربيع بن عبداللّه گويد: بين من وعبداللّه بن حسن در امر امامت بحثى شد، عبداللّه گفت: امامت همچنان كه در نسل امام حسين ميباشد در نسل امام حسن نيز هست. من گفتم: چنين نيست بلكه امامت تنها در نسل امام حسين ميباشد. وى گفت : چگونه چنين باشد در صورتى كه هر دو آنها سيد جوانان اهل بهشت اند ، و ديگر اينكه امام حسن بر امام حسين افضل است؟ من گفتم: موسى و هارون هر دو پيغمبر مرسل بودند وموسى افضل از هارون بود ودر عين حال خلافت در فرزندان هارون بود نه موسى، وپيغمبر(ص) فرمود: آنچه در امتهاى گذشته واقع شده در امت من نيز همان پيش آيد. چون من چنين گفتم عبداللّه ساكت شد. پس از چندى بخدمت امام صادق (ع) رفتم حضرت چون مرا ديد واز پيش ماجراى بحث مرا با عبداللّه شنيده بود فرمود : احسنت آنچه كه با عبداللّه در امر امامت گفتى درست گفتى خداوند ترا ثابت بدارد. (بحار:26 و25)

عبداللّه:

بن حسن بن على الاصغر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب.

مادرش ام سعيد دختر سعيد بن محمد بن جبير بن مطعم، وى با حسين بن على در واقعه فخ شركت كرد ودر آنجا دستگير شد ومدتى در زندان هارون در بغداد بود واز شدت شكنجه زندان بتنگ آمده نامه اى آكنده بدشنام بهارون نوشت. هارون گفت: وى از جان خود سير شده، به وزيرش جعفر برمكى سپرد كه او را توسعه اى ده وآسايش بخش. روز بعد كه مصادف با عيد نوروز بود جعفر جهت خوشامد خليفه وعداوتى كه خود به علويين داشت وى را به پيش خواند وسرش را بريد وبنزد هارون فرستاد. هارون سخت رنجيده خاطر شد وبه جعفر گفت: چرا اين كار كردى؟! وى گفت: نزد خود فكر كردم بهترين عيدى در چنين روزى جهت خليفه سر دشمن او ميباشد. هارون گفت: كشتن تو او را بى اذن من بدتر از كار او بود، سپس دستور داد سر عبداللّه را دفن نمودند. وهنگامى كه جعفر مورد خشم هارون واقع شد وفرمان قتل او صادر كرد بغلامش مسرور گفت: چون خواستى جعفر را بكشى به وى بگو اين در برابر آنكه پسر عمم را بدون اجازه من كشتى. (مقاتل الطالبين : 492)

عبداللّه:

بن حسين بن على بن ابى طالب (ع) وى در مدينه متولد شد وبنقلى در كربلا بدنيا آمد ولى بصحت نپيوسته. مادرش رباب دختر امرءالقيس كلبى وكنيه حضرت بنام او ميباشد. مسعودى وديگران نوشته اند چون امام حسين (ع) از زندگى نوميد گشت بخيمه گاه آمد وفرمود: كودكم را بياوريد كه او را وداع كنم. خواهرش زينب عبداللّه را بياورد ودر دامن برادر نهاد، در حالى كه امام به وى نگاه مى كرد كه ناگهان تيرى بيامد وبه گلوى كودك رسيد وگلو را بريد. نقل است كه حضرت خون را از گلوى كودك برميگرفت وبسوى آسمان ميفشاند وگفت خداوندا اين را كم از بچه شتر صالح مگير، خداوندا يارى آسمانيت را از ما بازداشتى اين بليه را بسود ما كن وانتقام ما را از اين ستمگران بستان وچون اين مصيبت در مرآ ومنظر تو قرار دارد بر ما آسان است اى مهربان ترين مهربانان! از امام باقر (ع) روايت شده كه امام حسين (ع) نگذاشت قطره اى از آن خون بزمين ريزد، سپس حضرت باغلاف شمشير گودالى كنار خيمه حفر نمود جسد كودك را در آن بخاك سپرد وبه نبردگاه بازگشت.

سيد بن طاووس گويد: امام كودك را از دست خواهر بستد وخم شد كه او را ببوسد ناگهان تير آمد وگلوى كودك را بدريد آنگاه بخواهر داد وفرمود: اين را از من بستان، وسپس خونها را به آسمان پاشيد وآن دعا را به زبان راند. (ابصار العين)

عبداللّه:

بن حسين يزدى از علماى اصفهان است. از تأليفات او: حاشيه بر شرح تلخيص در بلاغت، شرح تهذيب المنطق، شرح القواعد در فقه ميباشد. وى بسال 1015 در اصفهان درگذشت.

عبداللّه:

بن خيثمه از انصار وياران پيغمبر اسلام بوده وگويند كه وى در ابتدا با آن حضرت بغزوه تبوك نرفت ودر مدينه ماند تا ده روز از حركت لشكر اسلام گذشت روز بسيار گرمى بود بخانه خود رفت ديد دو همسر جوانش دو كوخ تابستانى او را آب پاشى كرده وخنك شده غذاى لذيذى نيز برايش آماده نموده منتظر او ميباشند ، به خود انديشيد كه اكنون در اين شدت گرما پيغمبرى كه از گناه پاك واز خطر آخرت در امان خدا است سلاح بتن كرده بجنگ ميرود ومن ابوخيثمه در كنار همسران جوانم در عريش خنك بخسبم وغذاى لذيذ بخورم؟! انصاف اجازه ندهد. در حال شتر خويش بخواباند وتوشه سفر بر آن ببست وهرچه زنان او با وى سخن گفتند جواب نداد وگفت: با شما سخن نكنم ودر سايه نروم تا به پيغمبر برسم. بسرعت حركت كرد ودر تبوك به پيغمبر (ص) ملحق شد. حضرت او را دعا كرد. (بحار:21/203)

عبداللّه:

بن رواحه از قبيله خزرج واز انصار واهل مدينه ويكى از رؤساى دوازده گانه اى است كه در عقبه دوم با پيغمبر (ص) بيعت كردند وحضرت او را برياست بنى حارثه از خزرج انتخاب نمود. عبداللّه در تمام جنگهاى پيغمبر شركت داشت واو اولين كسى بود كه آماده جنگ ميشد وآخرين كسى كه برميگشت. عبداللّه را فضايل بسيار است: او در فن نوشتن نويسنده اى كامل عيار بوده. از سوى پيغمبر (ص) مأمور جمع آورى خراج خيبر بود وتا روزى كه بشهادت رسيد اين سمت را داشت. وى در عمرة القضاء زمامدار شتر پيغمبر بود ودر آن حال اشعارى ميسرود كه يك بيتش اين است:
يا رب لولا انت مااهتدينا ----- ولا تصدقنا ولا صلينا

عمر چون شنيد بانگ بر او زد كه اى عبداللّه ساكت باش چه مى گوئى؟! پيغمبر(ص) فرمود: من خود گفته عبداللّه را شنيدم. عمر ساكت شد. سپس حضرت به عبداللّه فرمود: چنين بگوى «لا اله الاّ اللّه وحده وحده نصر عبده واعز جنده وهزم الاحزاب وحده».

موقعى كه پيغمبر (ص) لشكرى را جهت جنگ با روميان بموته اعزام داشت سه تن را برياست لشكر برگزيد: جعفر بن ابى طالب وزيد بن حارثه وعبداللّه بن رواحه، بدين ترتيب كه چون جعفر كشته شود زيد وچون زيد بقتل رسد عبداللّه رواحه رئيس وفرمانده باشد. وچون لشكر بوادى القرى رسيد به آنها خبر رسيد كه هرقل با صد هزار رومى وصد هزار از عرب ساكن روم آماده جنگ با مسلمانان است. آنها در وادى القرى توقف نموده با يكدگر بشور پرداختند كه چگونه ما با اين عده اندك با آن لشكر انبوه بجنگيم؟ خوب است جريان را به پيغمبر(ص) گزارش دهيم كه يا گروهى را بيارى ما فرستد يا دستور بازگشت دهد. عبداللّه بپا ايستاد وسخنانى مهيج ايراد نمود وگفت: به خدا سوگند ما تاكنون در هيچ جنگى با اتكاء به كثرت جمعيت ونيروى ارتش نجنگيده ايم بلكه پشتيبان ما همين دينى بوده كه خداوند ما را بدان گرامى داشته است، خود را مبازيد وآماده نبرد شويد، خدا گواه است كه در جنگ بدر جز دو رأس اسب بيش نداشتيم، پيشرفت وغلبه ما بر كفار هيچگونه اسباب ظاهرى نداشته تنها همان وعده خدائى بوده كه يكى از دو امتياز نصيب ما خواهد شد: پيروزى يا كشته شدن در راه حق. عبداللّه پيوسته از اين سخنان ميگفت تا اينكه افراد لشكر بتمام وجود مهيا گشتند وراهى مقصد شدند. چون بموته رسيدند دو لشكر صف آرائى كردند وجنگ آغاز شد. پس از كشته شدن زيد وجعفر طيار نوبت سردارى عبداللّه رسيد. عبداللّه پرچم بدست گرفت، در اين وقت حالت ضعف وسستى در خود احساس نمود ولى با جملاتى خود را تشجيع نمود وبراى جهاد آماده ساخت، بخود چنين خطاب مى كرد: اى خودم بچه چيز دل بسته اى؟ اگر بفلان همسرت دل بسته اى او را طلاق گفتم واگر بفلان وفلان برده چشم بسته اى آنها را آزاد نمودم واگر بباغ وبستان فريفته شده اى آن را در راه خدا بصدقه دادم. سپس حمله بدشمن نمود وبرجز خواندن پرداخت وپس از اينكه جنگ سختى كرد از پاى درآمد وخون بدنش را بچهره خويش ماليد وصدا زد اى مسلمانان از جان برادرتان حمايت كنيد. مسلمانان با شنيدن اين صدا وديدن آن هيئت چنان تحريك شدند كه يكباره دستجمعى بروميان حمله نمودند ...

پس از غزوه خيبر پيغمبر (ص) عبداللّه بن رواحه را با سى سوار كه عبداللّه بن انيس نيز در ميان آنها بود بسوى بشر بن رزام يهودى فرستاد كه شنيده بود وى قبيله غطفان را با خود همدست كرده كه بمدينه شبيخون زنند. چون بنزد وى رفتند او را گفتند: پيغمبر ترا جهت فرماندارى خيبر انتخاب نموده برخيز تا ترا باهالى آنجا معرفى نمائيم. وى را قانع كرده باتفاق سى تن از يهود قوم خود با آنها بسوى خيبر رهسپار شدند وهر يهودى با يكنفر مسلمان بريك شتر سوار شد بدين كيفيت كه مسلمان پشت سر يهودى قرار داشت. چون شش ميل راه طى كردند بشير پشيمان گشت واحساس خطر نمود دست بطرف شمشير عبداللّه بن انيس كه پشت سرش سوار بود برد عبداللّه متوجه شد شمشير را از دست او كشيد بشير با عصائى كه با خود داشت بر سر عبداللّه كوفت كه سرش را شكافت وعبداللّه جلدى كرد وبا شمشير او را بكشت. مسلمانهاى ديگر متوجد شدند هر يك از آنها جهودى را كه با او سوار بود بقتل رساند وهمه آنها جز يكتن كشته شدند واز مسلمانان كسى كشته نشد وشادمان نزد پيغمبر (ص) بازگشتند وحضرت آب دهان مبارك را بر سر عبداللّه انداخت در حال شفا يافت. (بحار:21/41)

عبداللّه:

بن زبير بن عوّام بن خويلد بن اسد بن عبدالعُزّى ابن قصّى اسدى، مادرش اسماء ... ومادر پدرش صفيه بنت عبدالمطلب، كنيه اش ابوبكر وابو خبيب، وى پس از بيست ماه از هجرت در مدينه متولد شد، محدثين ومورخين عامه او را بكثرت عبادت وصف ميكنند، عمرو بن دينار گفته: نمازگزارى را نيكو نمازتر از ابن زبير نديدم، مجاهد گفته: هيچ نوع عبادتى نبود كه مردمان بر اثر سنگينى آن نتوانند آن را ادا كنند جز اين كه عبداللّه به هر مشقتى كه بود آن را انجام ميداد، زمانى سيل وارد مسجد الحرام شد كه خانه را در خود فرو برد، عبداللّه با شنا خانه را طواف مينمود، از هشام بن عروه نقل شده: اولين كسى كه كعبه را به ديبا پوشانيد او بود، از عمرو بن قيس روايت شده كه وى صد غلام داشت كه هر يك بزبانى سخن ميگفتند، وعبداللّه با هريك بزبان خاص خودش سخن ميگفت. چون او را در كار دنيا ميديدى گفتى وى هرگز بياد خدا نبوده، وچون او را در عبادت وامر آخرت ميديدى پنداشتى كه يك چشم به هم زدن بياد دنيا نبوده.

واما از حيث سخاوت: ابو عبيده آورده كه عبداللّه بن زبير اسدى (با بيماريش از راهى دور) بنزد عبداللّه آمد وگفت: اى اميرالمؤمنين! من وتو بوسيله فلان زن قرابت وخويشى داريم. ابن زبير گفت: آرى چنين باشد، همه مردم به يك مرد ويك زن منتهى ميشوند. وى گفت: اى اميرالمؤمنين! توشه راهم تمام شده. ابن زبير گفت: من كه براى خانواده ات بعهده نگرفته بودم توشه تو تا بازگشت از سفر وفا كند. وى گفت: يا اميرالمؤمنين! سم شترم بر اثر دورى راه ساويده شده. ابن زبير گفت: فلان دارو بر آن بمال وآن را به پوستى پينه بزن ودر هواى خنك اول صبح وآخر عصر آن را راه ببر خوب ميشود. وى گفت: يا اميرالمؤمنين! بنزد تو آمده ام كه بارى بر شترم نهى، نيامده ام كه بدستورات پزشكى راهنمائيم كنى! خدا لعنت كند آن شترى كه مرا به پشت خود كشيد وبنزد تو آورد. ابن زبير گفت: بر سوار شتر نيز (لعنت باد). آن مرد اسدى با دست تهى ودر حال نوميدى از نزد عبداللّه بيرون ميشد وميگفت:
ارى الحاجات عند ابى خبيب ----- نكدن ولا امية فى البلاد
من الاعياص او من آل حرب ----- أغرّ كغرة الفرس الجوادوقلت لصحبتى ادنوا ركابى ----- افارق بطن مكة فى سواد
ومالى حين اقطع ذات عرق ----- الى ابن الكاهلية من معاد

(تاريخ الخلفاء:230)

وى از سرسخت ترين دشمنان خاندان پيغمبر اسلام بوده وهم او بود كه پدرش را از على (ع) برگردانيد واو را بجنگ با آن حضرت برانگيخت.

آرى وى اميرالمؤمنين على (ع) را سخت دشمن مى داشت ، نسبت به آن حضرت جسارت و اسائه ادب مى نمود ، عمرو ابن شبّه و ابن كلبى و واقدى و ديگران روايت كرده اند كه وى در دورانى كه خود را خليفه مسلمين مى خواند چهل جمعه صلوات بر پيغمبر و آل را در خطبه خود نياورد و مى گفت : بدين سبب نمى گويم كه كسانى (يعنى آل على) بدين جمله مباهات نكنند . سعيد بن جبير روايت كرده كه روزى عبدالله به عبدالله بن عباس رو كرد و گفت : چهل سال است كه دشمنى شما اهل بيت را در دل خويش جاى داده ام و آن را پنهان مى دارم .

عمر بن شبّه از سعيد بن جبير نقل كرده كه روزى ابن زبير در خطبه خود به على (ع) جسارت كرد ، خبر به محمد بن حنفيه رسيد، شتابان به مسجد آمد كه هنوز وى خطبه را به انجام نرسانيده بود ، دستور داد كرسى اى جهت او نهادند و وى بر كرسى نشست و خطبه ابن زبير را قطع كرد و رو به جمع حاضر نمود و گفت : اى ملت عرب ! رويتان سياه باد ! زهى بى غيرتى و نامردى كه آشكارا نسبت به على (ع) اهانت شود و شما گوش دهيد و هيچ عكس العملى از خود نشان ندهيد !! مگر نه على دست خدا بود كه از آستين قهر خويش به در آورد و بر سر دشمنانش فرود آورد ، و صاعقه اى كه دشمنان و منكران خويش بدان سوزانيد ، از اين رو كافر صفتان بر او حسد بردند و دشمنيش را به دل گرفتند ، هنوز پسر عمش رسول خدا زنده بود كه به وى كينه ورزيدند و عداوتش را در سينه هاى خويش جاى دادند ، و چون آن حضرت به جهان باقى شتافت كينه هاى درونى بروز يافت و در صدد برآمدند كه بيمارى دلهاى خويش را تشفّى بخشند و خشمهاى ديرينه را برون ريزند ، جمعى از آنها حق مسلّم او را به زير پا نهاده مسلمانان را از زمامدارى او محروم ساختند و گروهى به توطئه قتل او برخاستند ، و برخى به ناسزاگوئى و تهمتهاى ناروا به ساحت قدسش پرداختند ; به اميد روزگارى كه دولت حقه بپاى گردد و فرزندان و پيروان آن حضرت زمام قدرت به دست گيرند و بر دشمنانش بتازند و مردگانشان را از گور به در آرند و زنده هاشان را به خاك هلاك سپارند و دمار از روزگار اين بد سگالان برآورند ، اى مردم بدانيد و آگاه باشيد كه به خدا سوگند ، تنها آن كس سبّ على (ع) را روا دارد كه در نهان خداى را كافر بوده و سبّ و شتم رسول خدا را در دل خويش پرورده باشد و از ترس مردم نتواند آن را بروز دهد ، سبّ على (ع) را بهانه كند و عقده خويش را از اين رهگذر بگشايد . چنان دانم كه در ميان شما كسانى باشند كه اين سخن را از پيغمبر (ص) شنيده باشند : «يا على لا يحبّك الا مؤمن ، و لا يبغضك الا منافق» و سيعلم الذين ظلموا اىّ منقلب ينقلبون .

محمد بدين جمله سخن خويش را به پايان رسانيد و ابن زبير به ادامه خطبه پرداخت و گفت : اين سخنان ، فواطم (سه فاطمه : فاطمة بنت محمد ، فاطمة بنت اسد و فاطمة بنت عمران جدّه پيغمبر) زادگان را سزد ، نه تو كه فرزند امّ حنيفه مى باشى . محمد گفت : اى پسر امّ رومان ، مگر من چه فاصله اى از فواطم دارم ؟! تنها به يكى از آنها (فاطمه بنت رسول الله) منسوب نيستم كه از افتخار به حضرتش بى نصيب نمى باشم، زيرا او مادر دو برادر من مى باشد. من فرزند فاطمة بنت عمران ابن عائذ بن مخزومم ، كه جدّه رسول خدا بود ، پس جدّه پدر من نيز هست . من فرزند فاطمه بنت اسد مى باشم كه پيغمبر خداى را در دامان مهر مادرى خويش پرورد ، به خدا سوگند اگر احترام خديجه مرا مانع نبود استخوانى را از بنى اسد نمى ماند كه آن را خورد نمى كردم (كنايه از اين كه عيوب اين طايفه كه قبيله عبدالله باشند برمى شمردم) اين بگفت و از جاى برخاست . (شرح نهج ابن ابى الحديد: 4/61 ـ 63)

پس از شهادت امام حسين (ع) مردم تهامه وحجاز با وى بيعت نمودند واو يزيد را بفسق وفجور وميگسارى سب ميكرد وعليه او سخن ميگفت از اين رو يزيد سپاهى بسركردگى حصين بن نمير وروح بن زنباع بنزد او گسيل داشت، چون به مكه رسيدند عبداللّه ويارانش در مسجد متحصن شدند وسپاه شام آنها را محاصره وبرفراز كوه ابوقبيس كه مشرف بر مسجدالحرام است منجنيق نصب نموده آنها را سنگ باران نمودند، در آن اوان خبر مرگ يزيد رسيد حصين دست از جنگ كشيد وبه عبداللّه پيغام داد كه ميخواهم با تو وداع نمايم. عبدالله پذيرفت پس هر دو سپاه باتفاق خانه را طواف كردند. شبى پس از نماز عشاء حصين در حال طواف عبداللّه را ديد دستش بگرفت وآهسته به وى گفت: آماده اى با هم به شام رفته در آنجا مردم را به بيعتت بخوانم زيرا يزيد مرده واوضاع شام آشفته است وتو در آنجا زمينه اى مساعد دارى ومن نيز در آنجا نفوذ خوبى دارم؟ عبداللّه دست خويش را از دست حصين بيرون كشيد وبا صداى بلند گفت: تا گاهى كه در برابر هريك از اهل مكه كه بدست تو وسپاهيانت بقتل رسيده ده تن شامى نكشم بدوستى تو تن ندهم. حصين گفت: بحقيقت دروغ گفته كسى كه ترا سياست مدار عرب خوانده، من آهسته با تو سخن ميگويم وتو داد ميزنى! من ترا به بيعت ميخوانم وتو مرا بجنگ ميخوانى؟! پس حصين با سپاه خود به شام بازگشت. (بحار:71)

پس از مرگ يزيد مردم حجاز وعراق وفارس وخراسان يعنى تمام ممالك اسلامى آنروز باستثناى مصر وشام خلافت عبداللّه را پذيرا شدند وعبدالملك مروان سپاهى بعراق فرستاد وبا مصعب برادر عبداللّه جنگ در پيوست ومصعب كشته شد وسپس حجاج بن يوسف را بحجاز فرستاد ودر سال 72 مكه را محاصره كرد وبا منجنيقهائى كه بر كوه ابوقبيس نصب نموده بود خانه را خراب كرد واين محاصره بدرازا كشيد تا در جمادى الآخر 73 در جنگ سنگى به پيشانى عبداللّه آمد وبشكست وسپاهيان حجاج هجوم برده او را بكشتند وجسدش را بدرختى بياويختند وبنى اميه بار ديگر بر همه اصقاع اسلامى دست يافتند.

عبداللّه:

بن سبا مردى يهودى بود كه در عهد خلافت عثمان از مصر به مدينه آمد و اسلام آورد (منجد) وى از غلات شيعه است كه على (ع) را خدا ميخواند وفرقه سبائيه را بوجود آورد كه حضرت جمعى از آنها را به آتش سوزاند وعبداللّه را بمدائن تبعيد نمود. (دهخدا)

در خبر آمده كه عبداللّه بن سبا باميرالمؤمنين (ع) گفت: مگر نه خداوند در همه جا حاضر است؟ فرمود: آرى چنين است. گفت: پس چرا بنده در حال دعا دست به سوى آسمان بلند ميكند؟ فرمود: مگر نخوانده اى (وفى السماء رزقكم وما توعدون) ؟

ابن سنان گويد: روزى امام صادق (ع) ميفرمود: ما خاندانى راستگو ميباشيم ولى همواره كذابى باما بوده كه بما دروغ مى بسته وراست ما را نزد مردم دروغ جلوه ميداده: پيغمبر (ص) راستگوترين خلق خدا بود ومسيلمه كذاب به او دروغ مى بست، امير المؤمنين (ع) پس از پيغمبر از همه خلايق راستگوتر بود وآنكه به وى دروغ مى بست عبداللّه بن سبا بود كه خدا او را لعنت كند.

از امام باقر (ع) روايت شده كه عبداللّه بن سبا خود دعوى نبوت ميكرد وعلى (ع) را خدا ميخواند وچون حضرت خبردار شد وى را به حضور خواند واز او پرسيد اين خبر درباره تو حقيقت دارد؟ وى اعتراف نمود وگفت: آرى تو خدائى وبدل من چنين افتاده كه تو خدائى ومن پيغمبرم. حضرت فرمود: واى بر تو شيطان ترا اغوا نموده، مادرت بعزايت نشيند دست از اين ادعا بردار وتوبه كن. وى قبول نكرد لذا حضرت او را بزندان افكند وتا سه روز به وى پيشنهاد توبه ميكرد ونمى پذيرفت، پس حضرت او را به آتش سوزاند وفرمود: شيطان او را فريب ميداده، بنزد او ميآمده واين افكار را به وى القا ميكرده است . (بحار:10 و25)

عبداللّه:

بن سعد بن ابى سرح بن حارث بن حبيب قرشى عامرى ، برادر رضاعى عثمان بن عفان ، وى چندى براى پيغمبر اسلام كتابت وحى ميكرد ولى بسا خودسرانه عمل مى نمود وچون پيغمبر (ص) به وى ميفرمود: بنويس (عليما حكيما)

وى مينوشت (غفوراً رحيما) يا بالعكس. وى مرتد شد وبمكه بازگشت وميگفت: من نيز ميتوانم مانند آيات قرآن بياورم كه برخى مفسرين گفته اند: آيه (ومن قال سأنزل مثل ما انزل اللّه)

درباره او نازل شد. (بحار:22/34)

در تاريخ عامه آمده كه عمر بن خطاب وى را بر صعيد مصر گماشت وعثمان همه سرزمين مصر را در قلمرو ولايت او قرار داد. وى در لشكرى كه حسن وحسين فرزندان على (ع) وعبداللّه بن عباس وعقبة بن نافع در آن بودند به افريقا رفت وطرابلس غرب تا طنجه را فتح كرد وسراسر افريقا را تحت فرمان آورد وبه سال 37 به مرگ ناگهانى در عسقلان درگذشت. (اصابه:3/309 واعلام زركلى)

عبداللّه:

بن سلام بن حارث اسرائيلى از يهود مدينه بوده كه در اوائل هجرت اسلام آورده وگويند كه آيه (وشهد شاهد من بنى اسرائيل) وآيه (من عنده علم من الكتاب)

درباره او نازل شده. وى با عمر در فتح بيت المقدس وجابيه حاضر بوده ودر سال 43 در مدينه درگذشته. از او در صحيحين 25 حديث نقل شده است . (اعلام زركلى)

عبداللّه از علماى يهود بود وچون شنيد پيغمبر (ص) وارد مدينه شده به خدمت حضرت آمد وگفت: سه مسئله از تو مى پرسم كه پاسخ آنها را جز پيغمبر يا وصى پيغمبر نداند، سپس مسائل خويش را پرسيد وپاسخ مناسب شنيد وفوراً ايمان آورد وشهادتين به زبان راند وسپس گفت: ملت يهود مردمى بدزبان وبهتان زن ميباشند چون به نزد تو آيند در آغاز ، حال ووضع مرا از آنها بپرس وسپس مسلمان شدنم را به آنها بگو. چون جهودان بنزد پيغمبر (ص) آمدند فرمود: عبداللّه بن سلام در ميان شما چگونه شخصى است؟ گفتند: او خود وپدرش از بهترين ما ميباشند. فرمود اگر وى اسلام اختيار كرده باشد شما چه ميگوئيد؟ گفتند: خدا نكند. در اين بين عبداللّه وارد شد وگفت: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه وان محمداً رسول اللّه». آنها گفتند اين مرد از بدترين ما است. وسپس پراكنده شده برخاستند ورفتند. عبداللّه گفت: من از اين بيم داشتم.
back page fehrest page next page