از ابوحمزه ثمالى نقل شده هنگامى كه پيغمبر بمدينه وارد شد عمر به عبداللّه سلام (پيش از اين كه ايمان آرد) گفت: در قرآن آمده كه اهل كتاب او (يعنى محمّد) را ميشناسند، نظر تو در اين باره چيست؟ عبداللّه گفت: سوگند ياد ميكنم كه من محمد را بهتر از فرزندم ميشناسم. عمر گفت: چگونه؟! عبداللّه گفت: بدين جهت كه اوصاف او را طبق كتابمان بر او منطبق مى بينم واو را بمعرفى سند آسمانى ميشناسم ولى فرزندم را ندانم مادرش چه كرده؟ عمر گفت: موفق باشى راست گفتى وسخنى به حق راندى. (بحار:9/85 ـ 303)
عبداللّه:
بن سلمان فارسى. به «سلمان» رجوع شود.
عبداللّه:
بن عامر بن كريز بن ربيعة بن حبيب بن عبدشمس بن قصىّ قرشى عبثمى، مكنى به ابو عبدالرحمن، پسر دائى عثمان بن عفان. به سال چهارم هجرت در مكه متولد شد، چون عثمان بن عفان به خلافت رسيد ابوموسى اشعرى را از ولايت بصره وعثمان بن ابى العاص را از استاندارى فارس معزول ساخت و عبداللّه را بر هر دو ايالت ولايت داد. وى در دوران زمامدارى خويش لشكرى به سيستان اعزام داشت وداور ودارابجرد ومروالروز وسرخس وابر شهر طوس وطخارستان ونيشابور وابىورد وبلخ وطالقان وفارياب و رساتيق هرات وآمل وبست وكابل را فتح كرد. وى به سال 59 ببصره درگذشت. عبداللّه مردى دلير وسخاوتمند بود، عمران وآبادى را دوست ميداشت، بسيارى از خانه هاى بصره را خريد وويران ساخت وراه عمومى كرد. گويند: در عرفه حوضها ساخت وچشمه ها بدانجا جارى نمود ومردم را آب داد. (اعلام زركلى واستيعاب : 375)
عبداللّه:
بن عباس بن عبدالمطلب از ياران دانشمند پيغمبر اسلام وپسر عم او بوده ودر ايامى كه پيغمبر در شعب ابوطالب در محاصره بود بدنيا آمد ودر سال 67 يا 69 در طائف از دنيا رفت.
ابن عباس بر اثر دعاى پيغمبر (ص) در باره اش كه در حديث آمده ونيز بسبب هوش و ذكاوت وجديت فراوانى كه در كسب دانش داشت در علم تفسير وفقه وحديث بجائى رسيد كه او را حبرالأمّه ميخواندند ومسلمانان در مسائل مشكله به وى رجوع ميكردند ونظرش در مسائل ، مورد اتفاق بوده. كوشش او در فراگرفتن دانش به حدى بوده كه خود گويد: اگر ميشنيدم شخصى حديثى را ميداند كه من آن را نشنيده ام بدر خانه اش ميرفتم وبيرون در عبايم را مى گستردم وبروى آن مى نشستم، باد خاكهاى كوچه را بر سرم ميريخت، منتظر بودم تا صاحب خانه بيرون آيد وچون بيرون ميآمد ومرا ميديد پوزش مى خواست وميگفت: چه كارى دارى؟ وچون منظورم را ميگفتم وى ميگفت: اين وظيفه من بوده كه بنزد تو آيم. ومن ميگفتم: احترام دانش اقتضا ميكند كه من خود بدنبال آن بروم.
وى علاوه بر علم تفسير وحديث در شعر وتاريخ ورياضيات نيز تسلط داشته ووى را در هر بخشى از اين علوم شاگردانى بوده. او كسى است كه على (ع) وى را چنان شايسته فراگيرى علم ميدانسته كه گاهى شب تا به صبح وى را تفسير بخشى از قرآن ميآموخت.
عبداللّه در جنگ جمل وصفين در ركاب على (ع) بوده ودر جمل پس از پايان جنگ او را بنزد عايشه فرستاد كه به وى بگويد زودتر بمدينه بازگردد. عايشه آن روز در نزديكى بصره در جائى بنام قصر بنى خلف سكونت داشت وچون عبداللّه به آنجا رفت عايشه وى را اجازه ورود نداد، وى بى اجازه بخانه درآمد وبر فرشى كه آنجا بود نشست، عايشه از پشت پرده صدا زد اى پسر عباس برخلاف سنت عمل كردى كه بدون اجازه بخانه ما آمدى وبر بساط ما نشستى! ابن عباس گفت: ما در عمل به سنت پيغمبر از تو پيشيم كه سنت را ما بتو آموختيم وخانه تو همان است كه پيغمبر ترا بملازمت آن امر نمود وتو ناروا از آن بيرون شدى وبرخود ستم نمودى وبدين آئين خيانت كردى وبر خداى خويش سركشى نمودى وپيامبرش را تمرد جستى، چون به خانه خود روى بى اجازه ات وارد نشويم، اميرالمؤمنين على ترا فرمان داده كه بمدينه برگرد وبيش از اين در اين سرزمين ممان. عايشه گفت: خدا اميرالمؤمنين را رحمت كناد وى عمر بن خطاب بود. عبداللّه گفت: بخدا سوگند به رغم انف دشمنان تنها كسى كه اميرالمؤمنين بر او صادق است همين مرد است كه او از هر كسى به رسول خدا نزديك تر وسابقه اش در اسلام وهمچنين دانشش از همه بيشتر ومقامش والاتر وآثارش در اسلام از پدر تو وعمر فزون تر است، بدان اى عايشه كه سرپيچى تو از على بسى كوتاه مدت بود ولى جرم وگناهش بزرگ، شومى وپيامد سوأش آشكار وتيرگى وناپسنديش برهمگان روشن است ...
عايشه بگريست واشك از ديدگانش سرازير گشت، صدايش به ناله بلند وگريه در گلويش شكست وگفت: من از اين سرزمين ميروم زيرا جائى نزد من بدتر از آنجا نبود كه شما در آن باشيد. ابن عباس گفت: بخدا سوگند چه مصيبتها كه از ناحيه تو ديديم وچه نتيجه ها كه از كردار تو گرفتيم، ترا ام المؤمنين خوانديم با اينكه مادرت ام رومان بود، پدرت را صديق لقب داديم با وجوداينكه وى پسر ابوقحافه بود! عايشه گفت: اى پسر عباس به پيغمبر بر من منت مينهى؟! ابن عباس گفت: چرا منت ننهم كه اگر تو باندازه سر موئى از او بهره داشتى بر ما منت مى نهادى در صورتى كه ما از خون وگوشت او ميباشيم، تو يكى از نه زن بودى كه از پيغمبر بجا مانديد تو بر هيچيك آنها مزيتى ندارى چه شده كه امر ميكنى ونهى مى نمائى ومنتظرى از تو اطاعت كنند؟!
سپس ابن عباس بنزد على (ع) بازگشت وماجرى را به عرض رساند. حضرت فرمود: من ترا مى شناختم كه براى اين پيام انتخاب نمودم. (رجال كشى)
نقطه ضعفى كه در زندگى ابن عباس به چشم ميخورد موضوع نسبت اختلاس اموال بيت المال به وى ميباشد موقعى كه او از سوى اميرالمؤمنين (ع) حاكم بصره بوده واين داستان ونامه حضرت به وى وپاسخ او به حضرت در نهج البلاغه وشرح ابن ابى الحديد مشروحاً ذكر شده است وبرخى در مقام دفاع از او گفته اند : وى عبيداللّه بن عباس بوده نه عبداللّه ، و بعضى از اصل اين داستان را بى اساس دانسته اند، ولى از بشر غير معصوم شكست خوردن در برابر آزمايشهاى مالى عجب نيست. واللّه العالم.
در حديث آمده كه پيغمبر (ص) در باره عبداللّه بن عباس فرمود: عبداللّه نميرد تا اينكه بينائى خويش را از دست بدهد وبه دانشى دست يابد. (بحار:18/126) از اين رو ميتوان گفت: عدم مصاحبت او با امام حسين (ع) در واقعه كربلا بجهت نابينائى او بوده است.
عبداللّه:
بن عبدالمطلب بن هاشم قرشى ملقب بذبيح پدر رسول خدا است. وى بسال 81 قبل از هجرت بمدينه متولد شد وبسال 53 قبل از هجرت درگذشت. وى كوچكترين پسران عبدالمطلب بود.
از حضرت رضا (ع) معنى سخن پيغمبر(ص) «انا ابن الذبيحين» سؤال شد فرمود: يعنى اسماعيل بن ابراهيم وعبداللّه بن عبدالمطلب ... واما داستان ذبيح بودن عبداللّه در تاريخ چنين آمده كه عبدالمطلب حلقه در كعبه بگرفت واز خدا خواست ده فرزند به وى عطا كند ونذر كرد كه يكى از آنها را در راه خدا ذبح نمايد. وچون شمار فرزندان او به ده رسيد گفت: خداوند دعاى مرا اجابت نمود من نيز بايد بنذر خود وفا كنم. پس همه فرزندان را بدرون كعبه برد وميان آنها قرعه زد، قرعه بنام عبداللّه افتاد وعبداللّه نزد او از همه فرزندانش عزيزتر بود، قرعه را بار دوم وسوم تكرار نمود باز بنام عبداللّه درآمد پس عبداللّه در جائى محبوس داشت وبذبحش مصمم گشت. بزرگان قريش جمع شدند كه وى را از اين كار بازدارند نپذيرفت. زنان فاميل صيحه كنان پيرامون عبدالمطلب گرد آمدند فايده نكرد، عاتكه دخترش پيش آمد وگفت: اى پدر خوب است عذرى موجه به پيشگاه خدا بجوئى وفرزندت را نكشى. عبدالمطلب گفت: تو زنى مباركه ورو به خيرى ، بگو چه عذرى ميتوانم بياورم كه نزد خدا مقبول افتد؟ وى گفت: تو در صحراى مكه شتران فراوان دارى ميان شترها وفرزندت قرعه زن وآنقدر شتر بده كه خداوند راضى شود. عبدالمطلب سخن عاتكه را پسند آمد ودستور داد شتران حاضر كردند، ميان ده شتر وعبداللّه قرعه زدند بنام عبداللّه افتاد، همچنان ده ده اضافه كرد تا صد شتر واين بار قرعه بنام شتر افتاد صداى مردم بتكبير بلند شد آنچنان كه كوههاى تهامه بلرزه درآمدند. عبدالمطلب گفت: نه، قبول نكنم تا سه بار قرعه تكرار گردد، وچنين كرد ودر هر سه بار قرعه بنام شتر آمد در اين حال زبير وابوطالب وخواهران، عبدالمطلب را از زير پاى عبدالمطلب بيرون كشيدند وديدند چنان عبدالمطلب پاى خويش را بر سر فرزند فشار داده كه پوست صورت او كنده شده. او را از زمين برداشتند وسرورويش را بوسه همى دادند وگرد وغبار از او ميزدودند. پس عبدالمطلب دستور داد صد شتر را در حزوره (دشتى كنار مكه) بكشند ومردم را در گوشت آنها آزاد گذارند ...
محمد بن مسعود كازرونى در كتاب منتقى آورده كه عبداللّه در سال بيست وچهارم سلطنت انوشيروان بدنيا آمد ودر سن هفده سالگى با آمنه بنت وهب ازدواج نمود ودر حال باردارى آمنه به پيغمبر ، عبداللّه وفات يافت وسبب وفاتش اين بود كه وى با كاروانى از مكه بقصد تجارت بشام رفت ودر راه بازگشت چون بمدينه رسيدند عبداللّه بيمار شد وهمانجا نزد اخوالش بنى عدى بن نجار بماند ومدت يكماه بيمارى او بطول كشيد آنگاه در خانه نابغه از جهان برفت وچون خبر بيمارى او به عبدالمطلب رسيد فوراً فرزند بزرگترش حارث را بمدينه اعزام داشت ولى چون برسيد عبداللّه مرده بود ... وپيغمبر (ص) آن روز در شكم مادر بود وعبداللّه در سن بيست وپنج سالگى از دنيا رفت ... (بحار:15/124)
عبداللّه:
بن عتيك از ياران پيغمبر اسلام واو به شجاعت وشهامت موسوم بوده. ودر جنگ احد دستش قطع شد وبه بركت دعاى پيغمبر (ص) دستش سالم شد وبه حال نخست برگشت.
واينك نمونه اى از شجاعت عبداللّه:
در سال ششم هجرت ابورافع كه يكى از معاريف يهود بود ودر سرزمين حجاز قلعه اى داشت وهمواره پيغمبر را آزار ميداد و مردم را عليه آن حضرت ميشوراند پيغمبر(ص) عبداللّه بن عتيك را بهمراهى جمعى از انصار فرمان داد كه بدانجا رفته شرش را دفع كنند، نزديك غروب آفتاب به آنجا رسيدند، احشام وحيوانات وساكنين قلعه وارد قلعه ميشدند، عبداللّه بهمراهان گفت: شما همينجا باشيد من بروم وحيلتى كنم كه دربان مرا بقلعه راه دهد. عبداللّه گويد: رفتم تا بدرب قلعه وآنجا جامه خويش را بسر پيچيدم وكنار ديوار مانند كسى كه قضاى حاجت كند نشستم. دربان چون مرا ديد مرا يكى از اهل قلعه پنداشت وگفت: من ميخواهم در را ببندم تو اگر ميخواهى بقلعه درآئى بيا كه در را ببندم. من وارد قلعه شدم وبگوشه اى كمين كردم تا همه اهل قلعه درآمدند ودربان در را ببست وكليدها را در جائى نهاد وخود برفت. من در تاريكى كليدها را برداشتم ودر را بگشودم ومنتظر ماندم شب نشينى ابورافع كه در بالاخانه خود داشت بسر آمد وهمه بخانه هاى خود كه در ميان قلعه بود رفتند وخوابيدند پس برخاستم واز پله ها بالا رفتم ودرها را يكى پس از ديگرى بگشودم وهر درى را كه مى گشودم از پشت ميبستم وبا خود گفتم: اگر اهل قلعه خبردار شوند تا درهاى بسته را بگشايند من كار خود را بانجام رسانده باشم. بالاخره خود را باتاق خواب او رساندم ولى چون هوا تاريك بود جاى او را نمى دانستم. صدا زدم ابا رافع! وى گفت: تو كيستى؟ پس به سمت صدايش رفتم شمشيرى به وى زدم اما هولزده شدم از اتاق بيرون جستم ودانستم شمشيرم كارگر نبود، دوباره برگشتم گفتم: اى ابا رافع اين چه بود؟ گفت: هم اكنون مردى ضربتى به من زد ورفت. به وى حمله كردم واين بار شمشيرى محكم بر او فرود آوردم ولى كشته نشد پس نوك شمشير را بشكمش فرو بردم وآنقدر فشار دادم كه فهميدم كشته شد. بيرون آمدم، درها را بگشودم تا به پله اى رسيدم گمان كردم بزمين رسيده ام ناگهان از بالا پرتاب گشتم وساق پايم بشكست. در حال عمامه ام را بزخمم بستم وبدرب قلعه نشستم وگفتم: امشب از اينجا نروم تايقين كنم كه وى مرده است. اما ديرى نشد كه صداى شيون مرگش از قلعه برخاست من خود را بياران رساندم وآنها را مژده دادم وبمدينه بازگشتيم وماجرا را بعرض پيغمبر رساندم. فرمود: پايت را دراز كن. پايم را
دراز كردم حضرت دستى روى آن كشيد فوراً شفا يافت. (بحار:20/302)
عبداللّه:
بن عثمان بن عفان. وى از رقيه فرزند پيغمبر (ص) بزاد وعثمان به وى مكنى شد ودر سال چهارم هجرى به سن شش سالگى خروسى بچشمش نوك زد وپس از آن بيمار شد ودر آن بيمارى درگذشت. (بحار:20/185)
عبداللّه:
بن عفيف ازدى از نيكان وزهاد شيعه بوده وچشم چپ خود را در جنگ جمل وچشم ديگرش را در صفين در ركاب اميرالمؤمنين (ع) از دست داد وپس از آن در كوفه همواره ملازم مسجد بوده وتا شب به نماز اشتغال داشته.
موقعى كه اسراى اهلبيت را وارد كوفه كردند وابن زياد مست شادى وغرور بود در مسجد كوفه به منبر رفت وخطبه اى ايراد نمود واز جمله گفت: سپاس خداوندى كه حق واهل حق را پيروز واميرالمؤمنين يزيد وپيروانش را يارى نمود ودروغگو فرزند دروغگو را بكشت. چون سخنش به اينجا رسيد عبداللّه بن عفيف از جا برخاست وگفت اى پسر مرجانه! دروغگو توئى وپدر تو وآنكه تو وپدرت را والى مسلمين نمود. اى دشمن خدا فرزندان پيغمبر را ميكشيد وآنگاه بر منبر مسلمين برميآئيد واين سخنان ميگوئيد؟! وابن زياد بخشم آمد ودستور دستگيرى عبداللّه داد ولى قبيله او گرد آمده وى را در آنجا نجات دادند اما چون به خانه خود رسيد گماشتگان ابن زياد به خانه اش حمله بردند واو در عين نابينائى به كمك دخترش كه وى را هدايت ميكرد فصلى مقاومت نمود وسرانجام وى را دستگير وبحضور ابن زياد بردند. ابن زياد به وى گفت: اى دشمن خدا درباره عثمان چه نظر دارى؟ عبداللّه گفت: اى پسر مرجانه ترا با عثمان چكار؟ او هرچه كرده خود بايد پاسخ خدا را بدهد وتو درباره خودت وپدرت ويزيد وپدرش از من بپرس. ابن زياد گفت: بخدا سوگند از تو چيزى نپرسم تا اينكه مزه تلخ مرگ را به تو بچشانم. عبداللّه گفت: الحمداللّه رب العالمين پيش از آنكه تو از مادر بزائى من از خدا خواسته بودم شهادت نصيبم گردد ولى چون نابينا شدم خود را از اين فوز بزرگ محروم ميپنداشتم واكنون خدا را سپاس مى گويم كه دعاى مرا اجابت فرمود وبدست شقى ترين خلقش شهيد ميشوم. پس دستور داد او را گردن زدند ودر كناسه كوفه بدار آويختند. (بحار:45/119)
عبداللّه:
بن على بن ابى طالب يكى از فرزندان اميرالمؤمنين (ع) كه از حديث ذيل برميآيد كه پدر بزرگوارش از او ناراضى بوده است.
از امام باقر (ع) نقل شده كه روزى اميرالمؤمنين (ع) پسران خود را كه دوازده تن بودند گرد آورد وفرمود: خداوند ميخواهد كه من در ميان فرزندانم سنتى چون سنت يعقوب اجرا كنم. يعقوب فرزندان خويش را گرد آورد وبه آنها گفت: من شما را در باره يوسف سفارش ميكنم، شما موظفيد كه از او اطاعت نمائيد. ومن اينك شما را در باره حسن وحسين سفارش ميكنم وشما را به اطاعت آنها موظّف ميسازم. در اين ميان فرزندش عبداللّه اعتراض نمود وگفت: پس محمّد چه ميشود؟! (مرادش محمد حنفيه بود) حضرت فرمود: در حيات من چنين گستاخى ميكنى؟! گوئى مى بينم ترا كه در بستر خواب سرت را بريده اند كس نداند چه كسى ترا كشته است. عبداللّه هنگام خروج مختار بنزد وى آمد وآمادگى خويش را به وى اعلام داشت. مختار به وى گفت: تو آن ارزش را ندارى كه رهبر من باشى. وى خشمگين شد وبه مصعب بن زبير در بصره پيوست واز او خواست كه او را فرمانده لشكر خود در جنگ با مردم كوفه كند (كه با مختار بجنگد) وى با سپاهى بسوى كوفه تاخت ودو سپاه در حروراء با يكدگر تلاقى نمودند شبى گذشت بامدادان ديدند وى در خيمه خود كشته شده وكس ندانست قاتل چه كسى بوده. (بحار:45/295)
عبداللّه:
بن على بن الحسين برادر امام باقر(ع) مردى فاضل ودانشمند بوده واز پدران خود واز پيغمبر (ص) روايات بسيارى نقل وديگران از او احاديث فراوان روايت كرده اند وعلوم زيادى از او بيادگار مانده. وى متولى صدقات واوقاف پيغمبر (ص) وعلى (ع) بوده است. (بحار:42/87)
وليد بن صبيح گويد: ما شبى در محضر امام صادق (ع) نشسته بوديم ناگهان كسى در زد. حضرت بيكى از كنيزانش فرمود: برو ببين كيست؟ آمد وگفت: عمويت عبداللّه بن على است. فرمود: بگو بيايد، وبما فرمود شما در آن اتاق برويد. ما به اتاق بغل دستى رفتيم چون وارد شد با صداى بلند چنان كه ما ميشنيديم شروع كرد بد وناسزا به حضرت گفتن تا جائى كه دگر سخن بدى نماند كه بحضرت نگفت واز نزد حضرت بيرون شد وما به اتاق اول بازگشتيم حضرت سخن خود را از آنجا كه قطع كرده بود ادامه داد. يكى از ما بخدمتش عرض كرد: موقعى كه ما سخنان او را شنيديم ميخواستيم بيائيم وبه وى حمله كنيم. حضرت فرمود: خير، شما حق نداريد ميان ما دخالت نمائيد. ديرى نگذشت مجدداً صداى درآمد حضرت بكنيزش فرمود: برو ببين كيست؟ رفت وآمد وگفت: عمويت عبداللّه ميباشد. حضرت بما فرمود: شما در آن اتاق برويد. ما رفتيم ولى اين بار كه داخل شد شنيديم دارد هاى هاى گريه ميكند وفرياد ميزند وميگويد اى برادرزاده مرا ببخش خدايت ببخشد، از تقصيرم درگذر خدا از تقصيرت درگذرد. حضرت به وى فرمود: اى عمو مگر چه شده؟! گفت: محض اينكه از اينجا رفتم وبه بستر خوابيدم دو مرد سياه چهره آمدند ودستهاى مرا ببستند ويكى بديگرى مى گفت: او را بدوزخ ببريم وهمچنان مرا كشان كشان ميبردند تا از كنار پيغمبر عبورم دادند بحضرت عرض كردم: يا رسول اللّه توبه كردم، دگر اين كار نخواهم كرد. حضرت به آندو فرمود: وى را رها كنيد. من وحشت زده از خواب بيدار شدم وبخدا سوگند هنوز اثر درد بندى كه بدستهايم بود احساس ميكنم. حضرت به وى فرمود: اى عمو اگر وصيتى درباره خانواده ات دارى بكن. عبداللّه گفت: آخر من مالى ندارم كه وصيت كنم عيالوارم مبلغى هم بدهكارم! حضرت فرمود: آسوده خاطر باش كه بدهيت را من بعهده ميگيرم وعيال تو عيال منند غير از اين اگر وصيتى دارى بگو. مدتى نگذشت كه عبداللّه از دار دنيا رفت وحضرت عيال او را ضميمه خانواده خود كرد وديونش بپرداخت ودخترش را با پسر خويش تزويج نمود. (بحار:46/166 ـ 184)
عبداللّه:
بن عمر بن خطاب. وى سه سال پس از بعثت در مكه متولد شد وگويند : قبل از پدرش اسلام آورده كه بنابر اين بايد پيش از بلوغ مسلمان شده باشد. او پيش از پدر خود بمدينه هجرت كرده وگفته اند در جنگ بدر ونيز در احد خود را براى نبرد عرضه كرد وپيغمبر (ص) او را اجازت نفرمود تا در خندق در شمار مجاهدان در آمد . وى به سال 73 يا 74 در سن 84 سالگى در مكه از دنيا رفت وچون وصيت كرده بود او را در مكه دفن نكنند وى را به فخ يا محصب يا ذى طوى بخاك سپردند وعلت مرگش چنين نوشته اند كه: حجاج بر منبر گفت: ابن زبير كتاب خدا را تحريف نموده. عبداللّه از پائين منبر گفت: دروغ گفتى. آن روز حجاج چيزى نگفت وپس از مدتى روزى عبداللّه در طواف بود كه مردى شامى باشاره حجاج سرنيزه مسمومش را بپاى عبداللّه فرو برد كه اثر آن سرانجام بمرگ وى منجر شد.
طبرى در تاريخ خود گفته: عمر در آستانه مرگ ميگفت: اگر ابوعبيده جراح يا سالم مولى ابوحذيفه زنده بودند بجاى خود نصب مى كردم. يكى از حضار گفت: چرا عبداللّه را نگفتى؟ عمر گفت: خدا مرگت دهد كه هدفت از اين گفتار خدا نبود، چگونه كسى را جانشين خويش سازم كه از طلاق زنش ناتوان است؟!
وهم او گويد: عبداللّه ميگفت: من پس از رحلت پيغمبر خشتى بر روى خشت ننهادم ودرختى ننشاندم.
از نافع غلام عبداللّه پرسيدند آيا هيچ شده كه عبداللّه مهمانى كند؟ گفت: خير، مگر يكروز شترى بيفتاد وپايش شكست آن را نحر كرد ومرا گفت: مردم را براى طعام بخوان. گفتم: چگونه كسى را دعوت كنم با اينكه نان در بساط نداريم؟! گفت مانعى ندارد ميگوئى اين گوشت واين هم آب گوشت، هركه خواست ميخورد وهر كه نخواست ميرود.
عبداللّه بزهد معروف بود چنانكه گفته اند هركز دكمه پيراهن ولباسش را نمى بست وخيار وخربوزه نميخورد زيرا در پاى بوته اش كود ميريزند.
عبداللّه با يزيد بيعت كرد وكار خود را چنين توجيه مى نمود كه اگر اين كار درستى بوده چه بهتر وگرنه صبر ميكنم تا اوضاع تغيير كند.
وپس از اين كه مردم مدينه عليه يزيد خروج كردند وبيعتش را شكستند وى فرزندان خود را گرد آورد وگفت: ما طبق بيعت خدا ورسولش با او بيعت كرديم واز پيغمبر (ص) شنيدم فرمود: روز قيامت پرچمى افراشته گردد وگروهى بزير آن گرد آيند وسپس اعلام شود كه اينها جفاكارانند وبزرگترين جفا وخدعه پس از شرك به خدا نقض بيعت است مبادا يكى از شما بيعت خود را بشكند كه ميان من او شمشير حكم خواهد كرد. (طبقات ابن سعد واسد الغابه وقاموس الرجال)
از عبداللّه 2630 حديث در صحيحين نقل شده (اعلام زركلى) ابن عبدالبر در استيعاب وديگران نقل كرده اند كه عبداللّه عمر هميشه ميگفت: در تمام عمرم بيش از هر چيز بر اين افسوس ميخوردم كه چرا با على (ع) در جنگهايش با سركشان وطاغيان زمانش شركت ننمودم. (بحار:44/34)
عبداللّه:
بن عمرو بن حزام انصارى پدر جابر از ياران پيغمبر اسلام واز نخبه انصار بوده كه پيش از هجرت پيغمبر (ص) در دو بيعت عقبه شركت داشته وخود جابر تنها در بيعت عقبه دوم هفتاد نفرى حضور داشته است. (جامع الرواة وسفينة البحار)
جابر گويد: پدرم عبداللّه در جنگ اُحُد بشهادت رسيد واو در سن دويست سالگى بود ودر آن حال مبلغى بدهكار بود. روزى پيغمبر (ص) بمن فرمود: با بدهكارى پدرت چه كردى؟ عرض كردم: بحال خود باقى است. فرمود: طلبكار پدرت كيست؟ گفتم فلان يهودى. فرمود: كى وقت پرداخت آنست؟ گفتم: هنگام محصول خرما. فرمود: چون خرما آماده شد پيش از اين كه او را خبر دهى بمن خبر ده. من چنين كردم وپيغمبر فرمود: يهودى را بگو بيايد. چون حاضر شد حضرت فرمود: هر نوع خرما از اين انواع خرماى حاضر ، خود انتخاب كن. وى گفت: همه اين خرماها بطلب من وفا نكند. فرمود: تو را به اين چه كار؟! يهودى نوع صيحانى را كه بهترين بود انتخاب نمود. حضرت بسم اللّه گفت وفرمود: بردار. وى شروع كرد بكيل كردن تا همه طلب خود را از آن برداشت در حالى كه هنوز خرما بحال خود بود. سپس فرمود: اى جابر بازهم طلبكار دارى؟گفتم نه. فرمود: خدا بركتت دهد، اينها را بخانه بر. (بحار:18/31)
عبداللّه:
بن عمرو بن عاص. گويند وى دوازده سال از پدرش كوچكتر بوده وپيش از او اسلام آورده. وى بعبادت وتلاوت قرآن بسيار سروكار داشته ولى اشتباهى بزرگ او را عاقبت بشر ساخت چه وى بمتابعت پدرش بهمراه معاويه در صفين شركت كرد ولى پس از خاتمه جنگ هميشه افسوس ميخورد كه مرا با جنگ با مسلمانان چه كار، مرا با صفين چه كار؟! رجاء گويد: در مسجد مدينه با جمعى نشسته بوديم كه ابو سعيد خدرى وعبداللّه بن عمروعاص نيز جزء جميعت بودند در اين بين حسين بن على (ع) از كنار ما گذشت وبما سلام كرد، همگى جواب سلام امام را دادند، پس از آن كه همه سكوت كردند عبداللّه برخاست وبا صداى بلند جواب داد : و عليك السلام ورحمة اللّه وبركاته، سپس رو به جمعيت كرد وگفت: ميخواهيد شما را از دوست ترين افراد نزد اهل آسمان خبر دهم؟ گفتند او كيست؟ گفت: همين كسى كه از اينجا گذشت، حسين بن على بهترين اهل زمين ودوست ترين مردم نزد اهل آسمان است ولى از زمان صفين تاكنون يك كلمه با من سخن نگفته، اگر از من خوشنود شود خوشنودى او را از تمام ثروت عرب دوست تر دارم. ابو سعيد گفت: مايلى نزد او رويم واز او عذرخواهى كنى؟ گفت: آرى. روز بعد باتفاق بدرب خانه امام رفتيم. ابوسعيد اجازه خواست اجازه دادند، براى عبداللّه اجازه خواستند اجازت نفرمود وبالاخره با اصرار اجازه گرفته شد ووارد شديم. ابوسعيد گفتار روز گذشته را بعرض امام رسانيد وتقاضاى قبول معذرت كرد. امام فرمود: عبداللّه! ميدانى كه دوست ترين اهل زمين نزد اهل آسمان منم؟ گفت: بپروردگار كعبه چنين است. فرمود: پس چرا در صفين با من وپدرم جنگيدى در صورتى كه بخدا سوگند پدرم از من بهتر بود؟! گفت: آرى ولى علت اين بود كه وقتى پدرم از من نزد پيغمبر (ص) شكايت كرد كه عبداللّه شب را بنماز وروز را بروزه ميگذراند ولى مرا اطاعت نميكند پيغمبر (ص) فرمود: اى عبداللّه نماز بخوان واستراحت هم بكن، روزه بگير وافطار هم بكن، پدرت را نيز اطاعت كن. وچون پدرم در صفين مرا امر بجهاد نمود من بملاحظه امر پيغمبر اجابت نمودم وخدا را شاهد ميگيرم كه نه شمشيرى بكار بردم ونه نيزه اى.