عبداللّه بسال 65 در مصر از دنيا رفت. (اسد الغابه وطبقات وعقد الفريد)
عبداللّه:
بن عمير كلبى از تيره بنى عليم يكى از ياران امام حسين است كه وى در كوفه كوى همدان ساكن واز مهاجران آنجا بود، روزى ديد مردم كوفه در نخيله يكمنزلى كوفه بكربلا لشكرگاه كرده وجمع زيادى در آنجا گرد آمده اند، سبب پرسيد، گفتند: اينها ميخواهند بجنگ حسين بن على روند. نزد خود گفت: بخدا سوگند كه جنگيدن با اينها نزد خدا از جنگ با مشركين بهتر است واز آنجا مصمم شد كه بامام حسين بپيوندد، بنزد همسرش ام وهب آمد وماجرا را با وى در ميان نهاد، زن گفت: چه نيكو انديشيده اى وتصميمى بسزا گرفته اى آماده شو ومرا نيز با خود ببر. عبداللّه شب هنگام باتفاق همسر رهسپار كربلا شدند تا اينكه بخدمت حضرت رسيدند، چون صبح عاشورا شد وعمر سعد جهت افتتاح جنگ تيرى بسوى لشكر امام رها ساخت وپس از آن تيرها پياپى از سپاه كفر بر لشكر امام باريدن گرفت در اين بين دو نفر از لشكر عمر سعد بنامهاى سالم غلام ابن زياد ويسار غلام زياد بن ابيه بميدان آمده ومبارز طلبيدند، از اين سوى حبيب بن مظاهر وبرير بن خضير بپا خاستند، حضرت به آنها فرمود: شما بنشينيد تا كس ديگر بجنگ اينها رود. عبداللّه كلبى پيش آمد وعرض كرد: يابن رسول اللّه مرا اجازت ده كه شر اينها را دفع نمايم. حضرت نگاهى ببازوى ستبر وشانه پهن او كرد وفرمود: آرى اين حريف اين دو مرد است، اگر خواهى برو وبا آنها بستيز. وى وارد ميدان شد، يسار گفت: تو كيستى؟ عبداللّه نسب خويش را بيان داشت، يسار گفت: ما ترا نمى شناسيم يكى از مردان نامى ياران حسين چون زهير وبريروحبيب بنبرد ما بيايد. عبداللّه گفت: اى زنازاده تو ميخواهى نبرد كنى بايد كسى بجنگ تو آيد وهركه باشد از تو بهتر است، اين بگفت وبا وى درآويخت وبيك ضربت كارش بساخت، سالم كه در كمين بود فرصتى يافت وبعبداللّه حمله كرد، عبداللّه جلدى كرد وبدست چپ شمشيرش را گرفت ولى انگشتان دست چپش قطع شد وبسرعت ضربتى به وى زد كه بدرك واصل شد وچون از قتل آندو بپرداخت اين رجز را انشاء نمود:
ان تنكرونى فانا ابن كلب ----- حسبى ببيتى فى عليم حسبى
انّى امرؤ ذو مرّة وعصب ----- ولست بالخوار عند النكب
انّى زعيم لك امّ وهب ----- بالطعن فيهم مقدما والضرب
ضرب غلام مؤمن بالربّ
در اين حال همسرش ام وهب عمودى برداشت وبيارى عبداللّه شتافت و مى گفت: پدر ومادرم بفدايت در كنار فرزندان پاك محمد (ص) بجنگ وجانت فداى اين خاندان ساز. عبداللّه برگشت كه همسر را باز دارد وى بجامه عبداللّه درآويخت وگفت: از تو جدا نشوم تا بهمراه تو جان سپارم. امام حسين چون چنين ديد او را صدا زد وفرمود: خداوند شما را جزاى خير دهاد بازگرد بنزد زنها وبا آنها بنشين كه بر زنان جنگ نباشد. وى اجابت نمود وبازگشت. (طبرى:4/326)
عبداللّه:
بن مبارك مروزى، در خراسان ميزيسته واز محدثين است. در كتب عرفان واخلاق اخبار ونوادر وسخنان حكمت آميز از او بسيار نقل كرده اند. وى بسال 181 درگذشت. (دهخدا)
بكر بن صالح گويد: عبداللّه بن مبارك بنزد امام باقر (ع) آمد وگفت: از پدران شما بمن رسيده كه هر آنچه بغنيمت بدست حكام جور افتد از آن امام ميباشد؟ فرمود: آرى چنين است. عرض كرد: فدايت شوم من از جمله كسانى ميباشم كه در اين فتوحات اسير گشته ام وچندى نزد كسى برده بودم وبكيفيتى خود را از دست او رها ساخته ام وهم اكنون بنده شمايم. حضرت فرمود: قبول كردم. عبداللّه گفت: من بكمك دوستانم حج كرده ام وازدواج نموده وسرمايه كسبى نيز بدست آورده، اكنون شما بفرمائيد حج وازدواج وكسب من كه از اين ممر بوده چه حكمى دارد؟ واكنون مرا بچه كارى امر ميفرمائى؟ حضرت فرمود: تو بوطنت بازگرد واين امور كه گفتى همه براى تو حلال است. وى برفت وپس از شش سال برگشت وگفت: من برده شما ميباشم بفرما چه كنم؟ فرمود: تو در راه خدا آزادى. عبداللّه گفت: آزادى مرا مكتوب دار. حضرت نوشت: بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين نامه اى است از جانب محمد بن على هاشمى بغلام خود عبداللّه بن مبارك، من ترا براى رضاى خدا وپاداش آخرت آزاد نمودم تو مالكى جز خدا ندارى وهيچ انسان بر تو سرورى ندارد وتو دوست من ودوست فرزندان من ميباشى، واين نامه در محرم سال صد وسيزده نگاشته شد. سپس حضرت آن را امضا نمود وبمهر خويش موقّع ساخت.
نقل است كه روزى عبداللّه باستقبال امام صادق (ع) رفت ودر مدح آن حضرت اين شعر سرود:
انت يا جعفر فوق المدح والمدح عناء
انما الاشراف ارض ولهم انت سماء
جازحد المدح من قد ولدته الانبياء
(بحار:46 و47)
عبدالله :
بن محمد بن عبدالله بن حسن بن الحسن بن على بن ابى طالب شريف معروف به اشتر العلوى . از دعاة و پيشوايان شورش ضد عباسيان بود به همراهى پدرش در مدينه بر منصور عباسى خروج كرد . پدرش او را به بصره فرستاد تا اسبانى بخرد و او پس از خريدن اسب به سند رفت و از عمر بن حفص امير آن ناحيت خلوت خواست و از فرماندهان وى براى پدر خويش بيعت گرفت هنگامى كه عمر بن حفص عازم حركت بود خبر مرگ ابوالاشتر به وى رسيد . عمر اين خبر را از عبدالله مخفى داشت و او را نزديكى از ملوك سند فرستاد و او در آنجا به اكرام بزيست منصور او را طلبيد ولى عمر اجابت نكرد سپس يكى از عمال منصور بر وى دست يافت و او را به سال 151 ق در شاطى مهران به قتل رسانيد . (اعلام زركلى چاپ اول:2/576)
عبداللّه:
بن مسعود اهل مكه واز قبيله هذيل وهم پيمان بنى زهره بود. او ششمين كسى است كه اسلام آورد واول كس كه در مكه قرآن را آشكارا بخواند وكفار قريش او را بضرب كتك تعذيب نمودند.
عبداللّه بحبشه هجرت كرد وسپس بمدينه. وى در غزوات پيغمبر شركت نمود ولى چون قامتى كوتاه واندامى نارسا داشت از عهده جنگ وكارهائى از اين قبيل بر نميآمد لذا بيشتر اوقات خود را بخدمتكارى پيغمبر ميگذراند. وى مردى حق جو وحق طلب بود وهمواره با ظلم وبيداد مبارزه ميكرد واز جمله معترضين بعثمان بود. وى بقرائت قرآن شهرت داشت وچون در مرض مرگ، عثمان به وى گفت: از چه چيزى رنج ميبرى؟ عبداللّه گفت: از گناهانم. عثمان گفت: چه ميخواهى؟ گفت: رحمت پروردگارم. عثمان گفت: ميخواهى طبيبى برايت بياورم؟ گفت: طبيب مرا بيمار كرده است. عثمان گفت ميخواهى دستور دهم حقوق عقب افتاده ات بپردازند؟ گفت: آنروزى كه محتاج بودم دريغ داشتى اكنون به آن نياز ندارم. گفت: براى فرزندانت ـ كه همه دختر بودند ـ نگه دار. گفت: روزى آنها بر خدا است به آنها گفته ام هر شب سوره اذا وقعت الواقعه بخوانند هرگز تهيدست نشوند. عثمان گفت: برايم طلب آمرزش كن. گفت: از خدا ميخواهم حق مرا از تو بازستاند. عثمان با ناراحتى از نزد عبداللّه برخاست. وچون مرگ عبداللّه نزديك شد بكسانى كه در كنارش بودند گفت: چه كسى وصيت مرا بعهده ميگيرد؟ حضار چون مرادش را ميدانستند همه سكوت كردند. عمار ياسر گفت: اينك من حاضرم هر چه خواهى بگو. عبداللّه گفت: نخست اينكه عثمان بر من نماز نخواند. عمار گفت: چنين باشد. از اين رو عمار خود بر جنازه عبداللّه نماز خواند وشبانه او را بخاك سپردند وچون عثمان خبردار شد وعمار را توبيخ نمود عمار گفت: چه كنم وصيت او چنين بوده. (پيغمبر وياران)
عبداللّه:
بن مسكان. به «ابن مسكان» رجوع شود.
عبداللّه:
بن مسلم بن عقيل بن ابى طالب . مادرش رقيه دختر اميرالمؤمنين(ع) در كربلا در ركاب خال بزرگوارش حسين بن على (ع) پس از نبردى عظيم وكشتن نود وهشت تن از فريب خوردگان كوفه بتير عمرو بن صبيح به فوز شهادت نائل آمد. (ابصار العين)
عبدالله :
ابن معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب . از رؤساى طالبيان و شعراء آنان بود . به سال 177 ق در كوفه خروج كرد و از اطاعت بنى مروان سرباز زد و مردم را به بيعت با خود خواند . مردم كوفه با او بيعت كردند سپس مردم مدائن نيز بيعت خود را اعلام داشتند . عبدالله بن عمر والى كوفه با وى نبرد كرد . اصحاب عبدالله پراكنده شدند . و او به مدائن رفت و جمعى از مردم كوفه بدو پيوستند . عبدالله به يارى آنان بر حلوان و جبال و همدان و رى و اصفهان تسلط يافت و خراج فارس و توابع آن را بدو فرستادند عبدالله در اصطخر اقامت كرد و ابن هبيره امير عراق لشكريانى به جنگ او فرستاد عبدالله نخست مقاومت كرد سپس شكست خورد و به شيراز گريخت و از آنجا به هرات شد عامل هرات او را بگرفت و به امر ابومسلم خراسانى به سال 129 ق به قتل رساند . (از الاعلام زركلى چاپ اول ج 2 ص 587)
عبدالله :
بن ميمون بن داود مخزومىّ الولاء ، معروف به ابن القدّاح ، از دانشمندان شيعه و از اصحاب امام باقر (ع) و امام صادق (ع) و به وثاقت در نقل حديث توصيف گرديده است . او راست كتابهاى : «مبعث النبى» و «صفة الجنة و النار» و «افادة البصير» . پدرش فارسىّ الاصل بوده و در مكه زندگى مى كرده است . وفاتش به سال 180 ثبت گرديده است (اعلام زركلى و اعيان الشيعة)
در بعضى كتب آمده كه وى رهبر فرقه ميمونيه از اسماعيليه بوده است ، كه از آن كتب «خاندان نوبختى» را مى توان نام برد .
عبداللّه:
بن يزيد اباضى از خوارج.
به «اباضى» رجوع شود.
عبدالمطلب:
بن هاشم بن عبدمناف مكنى بابو حارث. بزرگ قريش در زمان جاهليت واز بزرگان عرب بوده. وى مردى عظيم الشأن ورفيع المنزله ومتصف باوصاف حميده ومشتهر بافعال پسنديده بود، فصيح اللسان، حاضر القلب بود. وى جد پدرى حضرت رسول وعلى بن ابى طالب است، قوم قريش رياست وتقدم او را قبول وبوجودش افتخار ومباهات مينمودند. در روضة الصفا آمده كه چون عبدالمطلب متولد شد مويهاى سفيد بر سر داشت بدين جهت او را شيبه خواندند وپس از آن كه بسن رشد رسيد وبه كثرت محامد موصوف گشت شيبة الحمدش خواندند. مادرش سلمى دختر عمرو بن زيد بن لبيد از بنى نجار واهل مدينه بوده كه هاشم در مسير خود بشام با وى ازدواج نمود وعمرو با او شرط كرد كه چون فرزندى بياورد بايد در مدينه ودر كنار خودم تربيت شود چه او از نور پيغمبر كه در جبين هاشم بود خبر داشت با تفصيلى كه در كتب مفصله آمده است. از اين رو هاشم بعهد خود وفا نمود وچون سلمى به عبدالمطلب باردار شد او را بمدينه برد ودر آنجا بزاد ودوران كودكى عبدالمطلب در آنجا سپرى گشت وچون هاشم درگذشت او هنوز در مدينه بود وپس از مرگ هاشم كه نوبت زعامت مكه ببرادرش مطلب رسيد او را از مدينه بمكه آورد وچون مردم قريش در اولين بار عبدالمطلب را رديف مطلب بر شتر سوار ديدند گمان كردند وى غلامى خريده وبا خود آورده او را عبدالمطلب خواندند واين نام بر او بماند ونام اصليش عامر بود.
از فرازهاى زندگى عبدالمطلب داستان او با ابرهة بن اشرم است كه جهت ويران نمودن كعبه آمده بود.
به «كعبه» رجوع شود.
در حديث آمده كه حضرت رسول (ص) به على (ع) فرمود: اى على عبدالمطلب در عصر جاهليت پنج سنت نهاد واسلام آن سنن را تأييد نمود: زنهاى پدران را بر فرزندان حرام كرد وخداوند آيه (ولا تنكحوا ما نكح آبائكم) را نازل نمود. وگنجى بدست آورد ويك پنجم آن را بفقرا داد وخداوند خمس غنيمت را مقرر فرمود. وهنگامى كه چاه زمزم حفر نمود آن را سقاية الحاج ناميد وخداوند فرمود (اجعلتم سقاية الحاج ...) وخون بهاى قتل را صد شتر معين كرد وخداوند همان را در اسلام تعيين نمود. ودورهاى طواف در جاهليت شمار معينى نداشت وعبدالمطلب آن را هفت دور مقرر داشت وخداوند آن را در اسلام تأييد نمود. اى على عبدالمطلب هرگز بت نپرستيد وگوشت حيوانى كه بنام بت كشته ميشد نخورد.
نيز از حضرت رسول (ص) نقل شده كه عبدالمطلب يكتنه بصورت يك امت محشور گردد آنچنان كه جمال وهيبت سلاطين وشمايل انبيا در او ديده شود. (مجمع البحرين)
از ابن عباس نقل است كه هر روز در سايه كعبه فرشى مخصوص جهت عبدالمطلب ميگستردند وپيش از اين كه وى از خانه بمسجد آيد فرزندان باطراف آن مى نشستند ومنتظر قدوم او بودند وكس را اجازه نشستن بر آن فرش نبود جز محمد كودك كه بامر عبدالمطلب هيچكس حق تعرض به وى نداشت وهر روز وى پيش از ورود عبدالمطلب بر آن مى نشست وچون او وارد ميشد محمد را به آغوش مكشيد واو را ميبوسيد ونوازشش مينمود وميگفت: اين چهره را چهره سرورى وزعامت مى بينم. وهمواره در باره او به ابوطالب كه با پدرش عبداللّه از يك مادر بودند سفارش ميكرد. وچون عبدالمطلب را مرض موت رسيد ابوطالب را بخواند در حالى كه محمد را بر سينه خويش نشانده بود وبه وى وصيت نمود كه اين كودك را از دل وجان مواظب باش زيرا وى رايحه پدر را استشمام ننموده ومهر مادر نديده، اين كودك را آينده اى بس شگفت در پيش است، چنان قدرتى بدست آرد كه هيچكس را ميسر نبوده، وى بر شما رياست كند وزمام مطلق بدست آرد، تو مسئولى در دوران كودكى مراقب ومواظب او باشى، مبادا آسيبى به وى رسد. آيا وصيتم را پذيرفتى؟ ابوطالب گفت: آرى، وخداى را بر اين گواه ميگيرم. عبدالمطلب گفت: دستت را بده. پس دست محمد را بدست ابوطالب نهاد وگفت: اكنون مرگ بر من آسان است. آنگاه محمد را ببوسيد واو را وداع نمود. ومحمد هنگام مرگ عبدالمطلب هشت ساله بود.
عبدالمطلب را ده پسر بود بنامهاى: حارث وزبير وحجل كه او را غيداق نيز ميگفتند ومقوم وابولهب وحمزه وعباس كه او از همه كوچكتر بود واين ده تن هر يك از يك مادر بودند جز عبداللّه وابوطالب كه از فاطمه دختر عمرو بن عائد بوده اند. وشش دختر داشت بنامهاى: عاتكه، اميه، بيضاء كه وى مادر حكيم بود و صفيّه كه مادر زبير بود، واروى و برّه. (بحار:15 و22 وروضة الصفا)
از ريّان بن صلت نقل شده كه گفت : روزى حضرت رضا (ع) اين ابيات را از عبدالمطلب براى ما انشاد فرمود :
يعيب الناس كلّهم زمانا ----- وما لزماننا عيبٌ سوانا
نعيب زماننا و العيب فينا ----- ولو نطق الزمان بنا هجانا
و انّ الذئب يترك لحم ذئب ----- و ياكل بعضنا بعضا عيانا
(بحار:15/125)
عبدالملك:
بن مروان اموى در سال 65 پس از مرگ پدر بر اريكه سطنت نشست وپيش از آنكه بمقام زعامت رسد وى پيوسته ملازم مسجد بود كه او را كبوتر مسجد ميگفتند وهنگامى كه او را بخلافت دعوت نمودند او مشغول تلاوت قرآن بود، قرآن بر هم نهاد وگفت: سلام عليك هذا فراق بينى وبينك.
راغب در محاضرات پس از نقل اين داستان ميگويد كه عبدالملك ميگفت: من در كشتن مورچه اى ابا ميكردم ولى اكنون حجاج بمن مينويسد كه گروهى از مردم را كشته ودر من هيچ اثرى نمينهد. زهرى روزى به وى گفت: شنيده ام مى مينوشى؟ گفت: آرى بخدا قسم خون هم مينوشم. عبدالملك مردى بخيل وفتاك وخونريز بود وعمال وگماشتگان او نيز بهمين وضع بودند واسامى آنها چنين بشمار آمده: حجاج عامل او در عراق، مهلّب بن ابى صفره در خراسان، هشام بن اسماعيل در مدينه، پسرش عبداللّه در مصر، موسى بن نصير در مغرب، محمد بن يوسف برادر حجاج در يمن ومحمد بن مروان در جزيره.
او اول كسى است كه در اسلام دينار را سكه زد وتوابين: سليمان بن صرد ومسيب بن نجبه وهمفكران آنها در عصر او خروج كردند.
وى 14 شوال 86 بسن شصت وشش سالگى در شام درگذشت وبيست ويكسال ويكماه ونيم مدت سلطنت او بود. (تتمة المنتهى)
نقل است كه مردى بنزد عبدالملك رفت وبه وى گفت: ميخواهم با تو بحث كنم آيا در امانم؟ گفت: آرى. آن مرد گفت: بمن بگو : اين حكومت كه بدست تو افتاده طبق نص خدا يا پيغمبر ميباشد؟ گفت: نه. گفت: پس مسلمانان بر اين اجماع كرده ومتفق شده اند؟ گفت: نه. گفت: آيا بيعتى از تو بگردن آنها بوده كه به وظيفه خويش عمل كرده باشند؟ گفت: نه. گفت: شورائى تشكيل شده و تو را به حكومت مسلمين برگزيده؟ گفت: نه. گفت: آيا جز اين بوده كه تو به زور سرنيزه بر اين مردم مسلط شده واموال مسلمين را تصاحب نموده اى؟ گفت: آرى همين بوده. گفت: پس به چه حساب ترا اميرالمؤمنين ميگويند در صورتى كه مؤمنان ترا برخود امير نكرده اند؟! عبدالملك گفت: زودى از مملكت من بيرون شو وگرنه ترا خواهم كشت.
روزى ابن عباس در كنار معاويه نشسته بود كه عبدالملك وارد شد، وى از سوى پدرش مروان بمعاويه پيامى داشت، وچون بيرون شد معاويه به ابن عباس گفت: ياد دارى كه پيغمبر (ص) در باره اين فرمود: او پدر چهار حاكم جبار خواهد بود؟ ابن عباس گفت: آرى. (بحار:18 و46)
عبدالملك:
بن الوليد كوفى، ثقة قليل الحديث، له كتاب، عنه ابراهيم بن سليمان. (جامع الرواة)
عبدالملك:
بن هارون بن عنترة الشيبانى، كوفى ثقة عين، روى عن اصحابنا ورووا عنه ولم يكن متحققا بامرنا، له كتاب برويه محمد بن خالد البرقى ... (جامع الرواة)
عبد مَناف :
بن قُصَىّ بن كلاب ، قرشى عدنانى ، از اجداد پيامبر اسلام ، وى را ماه بطحاء مى گفتند و پس از درگذشت پدرش زمامدار قريش بود ، گويند : نام اصلى او مغيره ، و عبد مناف لقب او بوده . فرزندان وى عبارتند از : مطّلب و هاشم و عبد شمس و نوفل و ابو عمرو و ابو عبيد . نسبت به او «منافى» است . مرگ وى در مكه بوده . پيغمبر (ص) هنگام نزول آيه (وانذر عشيرتك الاقربين)تنها فرزندان عبد مناف را بدين فرمان ندا داد . (اعلام زركلى)
عبدالمنعم:
بن قذه الحلبى الشيخ ابوالفضل، فقيه ثقة . (جامع الرواة)
عبدالواحد:
بن عبداللّه بن يونس الموصلى اخو عبدالعزيز، يكنى اباالقاسم، سمع منه التلعكبرى سنة ]ست[ وعشرين وثلثمأة، وذكر انه كان ثقة .... (جامع الرواة)
عبدالواحد :
بن عمر بن محمد بن ابى هاشم مقرى ، از روات حديث ، عامىّ المذهب ، از نظر رجاليّين شيعه وثاقتش تأييد نشده است . (تنقيح المقال)
عبدالواحد :
بن محمد بن عبدوس نيشابورى ، از روات حديث شيعه ، وثاقت وى محل خلاف است : در تحرير و مسالك و حاوى و نيز در كلام شيخ صدوق توثيق شده . از مجلسى دوم نقل شده كه او را حسن شمرده . در كلام محقق و علامه مجهول شناخته شده است . و نزديكترين قول به صحت از نظر ما قولنخست است . (تنقيح المقال)
عبدالواحد :
بن مختار انصارى ، از رواة ، مجهول الحال .
عبدوس :
عطّار ، از اصحاب امام هادى(ع) و امام عسكرى (ع) از حيث وثاقت مجهول الحال است . (تنقيح المقال)
عبدالوهاب :
هشت تن از رواة حديث در كتب رجال شيعه بدين نام آمده كه همه آنها مجهول الحال مى باشند : عبدالوهاب ، معروف به ابن قنبر ، از اصحاب حضرت رضا(ع) . عبدالوهاب ، معروف به ابن كثير ، از اصحاب حضرت رضا (ع) . عبدالوهاب بن بكر نخعى ، از اصحاب امام صادق (ع) . عبدالوهاب بن صباح طنافسى ، از ياران امام صادق (ع) . عبدالوهاب بن عبدالمجيد ثقفى بصرى ، از اصحاب امام صادق (ع) . عبدالوهاب قمى ، از اصحاب امام صادق(ع). عبدالوهاب مادرائى . عبدالوهاب بن محمد مدنى ، از اصحاب امام صادق (ع) .
عبد ياليل :
بن عمرو بن عمير ثقفى ، از وجوه قبيله ثقيف و از مردم طائف بود ، وى از سوى قبيله خويش ـ پس از قتل نماينده پيشين آنها : عروة بن مسعود ـ به اتفاق پنج تن ديگر از رجال اين قبيله به نزد رسول خدا (ص) شدند و اسلام اختيار نموده و چون به قوم خويش بازگشتند همه افراد اين قبيله اسلام آوردند . (تنقيح المقال)
عِبَر :
جِ عِبرة . پندها . اميرالمؤمنين (ع) : «ما اكثر العبر و اقلّ الاعتبار» (بحار:71/327) . «انّ من صرحت له العبر عمّا بين يديه من المثلات حجزه التقوى عن تقحّم الشبهات ...» . (بحار:78/3)
عَبَرات :
جِ عَبَرة . سرشكها . اندوههاى بى گريه .
عِبرانى:
اين كلمه از عابر مشتق است كه بمعنى گذر كردن از نهر يا مكانى ديگر ميباشد. يا اينكه از عابر مشتق است كه جد ابراهيم خليل بوده. چون ابراهيم از گذرگاه فرات گذشته باراضى فلسطين درآمده كنعانيان وى را عبرانى ملقب نمودند وپس از آن اين لقب در خانواده او باقى ماند. زبان عبرانى زبان يهود است. ودر حديث آمده كه پنج تن از پيامبران عبرانى زبان بودند: اسحق ويعقوب وموسى وداوود وعيسى.
عبرت:
پند گرفتن. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «ما اكثر العبر واقل الاعتبار» (چه بسيار است آنچه كه از آن پند توان گرفت وچه اندكند كسانى كه پند گيرند!) وفرمود: جريانات گذشته كه واقع شده برآينده كه هنوز رخ نداده دليل بگير كه حوادث روزگار بيكديگر شبيه ومانندند.
حسن صيقل گويد: بامام صادق (ع) عرض كردم: حديث مشهود «تفكر ساعة خير من احياء ليلة» يعنى چگونه تفكر وانديشه كند؟ فرمود: چون بويرانه اى يا خانه اى كه در گذشته كسانى در آن ميزيسته اند بگذرد نزد خود بگويد: كجا شدند آنان كه تو را ساختند، كجا شدند آنها كه در تو زندگى ميكردند، چرا با ما سخن نمى گوئيد؟!
امام صادق (ع) فرمود: بيشتر عبادت ابوذر رحمة اللّه عليه انديشه وعبرت گيرى بود.
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: غافل ترين مردم كسى است كه از دگرگونى دنيا از حالى بحال ديگر پند نگيرد.
عجلان ابوصالح گويد: امام صادق (ع) فرمود: اى اباصالح هرگاه جنازه اى را ببينى كه بر دوش جماعتى ميباشد چنان فكر كن كه تو خود در آن تابوتى واز خدا خواسته اى كه تو را به دنيا بازگرداند، حال ببين چگونه عمل خود را از سر ميگيرى ...
امام كاظم (ع) فرمود: روزهائى را كه در پيش دارى از امروز سر وسامان ده، ببين چه روزى است واز هم اكنون پاسخ آن را آماده ساز ، زيرا تو در آن روز بازداشت شوى واز تو پرسش خواهد شد، پند خويش را از دنيا واهل دنيا بگير كه دنيا در عين حال كه كوتاه است (وزودگذر) طولانى (وپرحادثه تاريخى پند آميز) است پس در اين دنيا چنان عمل كن كه گوئى پاداش عمل خويش را ميبينى تا تلاشت به عمل اخروى افزون گردد، بياد خدا باش واز تحولات دنيا عبرت گير چه آينده بگذشته اش شبيه است كه امام سجاد (ع) فرمود: تمامى آنچه كه آفتاب برآن ميتابد در شرق وغرب، دريا وخشكى، كوه وصحرا نزد دوست خدا وكسانى كه خدا را شناخته اند بسايه اى گذرا ميماند. سپس فرمود: آيا آزاده اى هست كه اين غذاى لاى دندان مانده (دنيا) را باهلش واگذارد؟ چه شما را جز بهشت بهائى نباشد وبه كمتر از آن خود را مفروشيد، كسى كه بدنيا (ولذتها زودگذر آن) قانع باشد به چيزى ناچيز قانع شده است.