عِثار:
بسر درافتادن. جاى هلاك وبدى.
عَثر
، عِثار ، عثور : لغزيدن و افتادن . لغزش . «عثر الرجل عِثارا و عثورا : سقط» . عثر الفرس عثرا : زلّ و كبا . مجازا : ناخواسته به چيزى مطلع شدن . (فان عُثِرَ على انّهما استحقّا اثماً فآخران يقومان مقامهما): اگر اطلاع حاصل شد كه آن دو مستحق گناهند دو نفر ديگر در جاى آنها مى ايستد . (مائدة:107)
اميرالمؤمنين (ع) : «من جرى فى عِنان امله ، عثر باجله» : كسى كه در مسير آرزويش بشتابد فرا رسيدن ناگهانى مرگش وى را در افكند . (نهج : حكمت 19)
المرء يعثر برجله فيبرى ، و يعثر بلسانه فيقطع رأسه» : آدمى بسا به پايش بلغزد و بيفتد و سپس از وى رفع آسيب شود ، ولى به زبانش بلغزد و سرش بريده شود . (بحار:71/293)
عَثْرة:
لغزش . خطا . ج : عَثَرات . رسول الله (ص) فى حديث : «لا حكيم الاّ ذو عثرة ، ولا سفيه الاّ ذو تجربة» . (بحار:2/244)
محمد الجواد (ع) : «راكب الشهوات لا تستقال له عثرة» (بحار:70/78) . رسول الله(ص) : «لا تتبعوا عثرات المؤمنين ، فانّه من اتبع عثرة مؤمن اتبع الله عثراته يوم القيامة و فضحه فى جوف بيته» . (بحار:77/191)
عَثم :
كژ بسته شدن استخوان شكسته . يا كژ بسته شدن دست خاصه .
عُثمان:
بچه مار. جوجه هوبره.
عُثمان:
بن ابى طلحه عبدرى از بنى عبدالدار كه در مكه سمت كليد دارى كعبه داشت وچون پيغمبر (ص) در روز فتح مكه خواست درب كعبه را بگشايد وى در را مقفل ساخت وخود بر بام خانه بايستاد وحاضر نشد كليد را به پيغمبر دهد. به وى گفتند: كليد را به پيغمبر بده. وى گفت: اگر ميدانستم او پيغمبر است به وى داده بودم. پس على برفراز كعبه شد ودستش را بپيچيد وبزور كليد از او بستد وبه حضرت داد. وچون پيغمبر (ص) در را بگشود ودر ميان كعبه دو ركعت نماز ادا نمود وبيرون شد كليد را به على داد وفرمود: آن را به عثمان بده واز او پوزش بخواه. على حسب دستور كليد را به عثمان داد. وى گفت: چه شد كه بزور گرفتى واكنون با ملاطفت پس دادى؟! على(ع) فرمود: بجهت اين كه قرآن ميگويد: (انّ اللّه يامركم ان تؤدّوا الامانات الى اهلها) . عثمان چون شنيد فوراً اسلام آورد وپيغمبر (ص) او را به سمت خويش ابقاء نمود. (بحار:21/116)
عُثمان:
ابن ابى العاص بن بشر بن عبد دهمان از ثقيف صحابى واز مردم طائف بود در وفد ثقيف اسلام آورد. رسول (ص) او را عمل طائف داد. عهد عمر بدان سمت بود تا عمر ويرا عامل بحرين ساخت وسپس معزول شده به بصره سكونت جست تا سال 51 ق. در آنجا در گذشت در بصره محلى است بنام شط عثمان كه بدو منسوب است. (الاعلام زركلى چاپ اول : 627)
عُثمان:
بن حنيف بن وهب الانصارى الأوسى. صحابى است. در جنگ احد وجنگ هاى پس از آن شركت كرد از جانب عمر ولايت سواد كوفه به وى داده شد ، و از جانب اميرالمؤمنين على (ع) ولايت بصره را يافت ، و هنگامى كه فتنه جمل برخاست ياران عايشه ويرا بر ضد على (ع)خواندند، واو نپذيرفت پس موى ريش وابرو وسرش را كندند واو به على (ع) پيوست ودر جنگ جمل بسال 36 ق. كشته شد. (الاعلام زركلى چاپ اول : 625)
عُثمان:
بن سعيد بن عمرو عمروى اسدى مكنى به ابوعمرو يكى از چهار نايب خاص حضرت مهدى (عج) در عصر غيبت صغراى آن جناب واو اولين نايب آن حضرت است كه در زمان حضرت هادى (ع) وحضرت عسكرى (ع) از جانب آن دو بزرگوار وكالت داشته ومورد وثوق وتأييد آن دو امام بوده وحضرت عسكرى(ع) وثاقت او را تا آخر عمرش تضمين نموده ودر حيات خود در جمع چهل نفرى اصحاب خود كه فرزند كودكش را به عنوان امام پس از خود معرفى نمود عثمان را به عنوان نايب ونماينده خويش به آنان معرفى كرد وامر غسل وكفن ودفن خود را به وى محول داشت. وى در بغداد دكان روغن فروشى داشته وشيعيان در دوران سفارتش به وى مراجعه ميكردند واو نامه هاى آنها را به حضرت ايصال وپاسخ آنها را به آنان ميرساند وبسا اموال را در ميان خيكهاى روغن وبنام روغن دريافت وايصال مينمود.
قبر او در بغداد سمت غربى شهر معروف است. (اعيان الشيعه)
عُثمان:
بن عفان بن ابى العاص بن امية بن عبدشمس بن عبد مناف بن قصى، مكنى به ابو عمرو، مادرش اروى دختر كريز بن ربيعة بن حنين بن عبدشمس. مادر اروى: ام حكيم بيضاء دختر عبدالمطلب بن هاشم، توأم عبداللّه پدر حضرت رسول (ص)، به سال ششم عام الفيل متولد واندكى پس از بعثت اسلام آورد وپس از مرگ عمر بن خطاب به سال 23 از طريق شورائى كه اعضاى آن را عمر معين كرد به خلافت رسيد.
اميرالمؤمنين على (ع) در آن خطبه معروف به شقشقيه خود با جملاتى كوتاه چهره خليفه سوم را اين گونه توصيف ميكند: تا اين كه (پس از مرگ عمر، در شورائى كه به دستور وى تشكيل شد) سومين آن گروه بپاخاست (ومقام خلافت را اشغال نمود) در حالى كه دو پهلوى خود را پر باد كرده همه توجه وفكر وانديشه اش بين دو محل ورود وخروج طعام وى دور ميزد وافراد فاميلش (بنو اميه) پيرامونش گرد آمده مال خدا را مانند شترى كه به ميل تمام گياه بهار بخورد ميخوردند، تا اينكه رشته تابيده اش گسسته گشت ورفتارش به سرعت دامن وى را گرفت وبه حياتش خاتمه داد وهمان شكم پرش او را برو در افكند.
ابن ابى الحديد معتزلى ذيل اين بخش از خطبه مينويسد: پس از انقضاء مراسم شورى وانتخاب وى به خلافت، مردمان با وى بيعت نمودند ودر ابتداى امر همان پيش بينى عمر در باره او به صحت پيوست كه گردن مردم را به زير پاى بنى اميه لگد مال ساخت واين طايفه را به ولايت وسرپرستى بلاد گماشت وتيولها به آنها واگذار كرد، در روزگار وى قاره افريقا بدست مسلمانان گشوده گشت ووى همه اموالى كه به عنوان خمس غنايم فراهم شده بود يكجا به مروان بخشيد كه عبدالرحمن بن حنبل جمحى در اين باره اين اشعار سرود:
احلف باللّه رب الانا ----- م ما ترك اللّه شيئا سدى
ولكن خلقت لنا فتنة ----- لكى نبتلى بك او تبتلى
فان الأمينينِ قد بيّنا ----- منار الطريق عليه الهدى
فما اخذا درهما غيلة ----- ولا جعلا درهما فى هوى
واعطيت مروان خمس البلاد ----- فهيهات سعيك ممّن سعى !
وچون عبداللّه بن خالد بن اسيد از وى صله واعانتى خواست وى مبلغ چهار صد هزار درهم به وى عطا كرد. وعمويش حكم بن ابى العاص را كه از دشمنان سرسخت پيغمبر (ص) بود ودر اذيت وآزار آن حضرت فروگذار نكرده بود واز اين رو حضرت وى را از مدينه اخراج كرده سالها در تبعيدگاه طائف بسر ميبرد وابوبكر وعمر او را رخصت بازگشت نداده بودند، به مدينه بازگردانيد وصد هزار درهم به وى صله داد.
وى قسمتى از بازار مدينه را كه پيغمبر(ص) وقف عام مسلمين كرده بود وآن جا را بازار مهزور ميخواندند كلاًّ تيول حارث بن حكم برادر مروان ساخت.
عثمان، دست فاطمه (ع) را از فدك كه آن را پس از درگذشت پدر، گاه به عنوان ارث وگاه به نام بخشش مطالبه كرده بود قطع وهمه آن ملك را به مروان واگذار نمود. چراگاههاى اطراف مدينه را به بنى اميه اختصاص داد واز بهره بردارى مواشى ديگر مسلمانان از آنها جلوگيرى نمود.
تمام غنايمى را كه از فتح افريقاى غربى از طرابلس تا طنجه بدست آمده بود به عبداللّه بن ابى سرح برادر رضاعى خود بخشيد بى آنكه يك تن از مسلمانان را از آن سهمى دهد.
در روزى كه دخترش ام ابان را به كابين مروان درآورد وصد هزار درهم به مروان داد مبلغ دويست هزار درهم نيز از بيت المال به ابوسفيان بخشيد كه زيد بن ارقم كليددار بيت المال كليدها را پيش عثمان نهاد وبگريست، عثمان گفت: از اين مى گريى كه خويشانم را دستگيرى نموده وبه فضيلت صله رحم نائل آمده ام؟! وى گفت: خير، از اين مى گريم كه گمان ميكنم اين مال را به جاى آن اموال مى ستانى كه در عهد رسول خدا در راه اسلام هزينه كردى، وبه خدا كه اگر صد درهم به مروان ميدادى بيش از حق او ميبود.
عثمان گفت: حال كه از سيرت ما در بيت المال ناخوشنودى كليدها را بينداز وبرو كه ما جز تو كسى را به تصدى اين امر برگزينيم.
ابوموسى اشعرى والى او در كوفه اموال فراوانى از عراق براى او آورد كه همه آنها را ميان افراد فاميل بنى اميه پخش نمود.
دخترش عايشه را بنكاح حارث بن حكم درآورد وصدهزار از بيت المال به وى داد واين پس از عزل زيد ابن ارقم از خزانه دارى بيت المال بود.
از كارهاى او ديگر حركاتى از اين قبيل مانند تبعيد ابوذر به ربذه وكتك زدن به عبداللّه بن مسعود كه دنده هايش درهم بشكست، وديگر حاجب ودربان براى خانه خود گماشتن كه ستم رسيده اى نتواند به آزادى درد دل خويش را به عرض خليفه برساند، وبطور كلى دگرگون ساختن روش عمر در اجراء حدود ورد مظالم وقطع دست ستمگران ونيز گماشتن افراد متعهد بر پستهاى سياسى، وسرآمد همه اين فجايع آن نامه كه به معاويه نوشته بود وبه دست مسلمانان افتاد ودر آن نامه دستور قتل گروهى از مسلمانان مكتوب شده بود موجب گرديد كه مسلمانان بر او خشم گيرند وبه قتل او مصمم شوند.
سپس ابن ابى الحديد مى گويد: هم كيشان ما (اهل سنت) در اين باره از عثمان دفاع كرده وپاسخهاى متقنى از اين انتقادات داده اند كه در كتابهاشان مندرج است. امّا سخن ما اين است كه گرچه اين امور بدعتهاى ناروا وكارهاى خلافى بوده كه عثمان مرتكب گشته ولى به آن پايه نمى رسد كه خون وى مباح گردد، وظيفه مسلمانان در چنين شرائط اين ميبود كه وى را از خلافت عزل كنند وبه قتلش شتاب نورزند. اما اميرالمؤمنين (ع) از شركت در خون او برىء بود وخود مكرر بدين امر تصريح مينمود واز آن جمله اين گفتار حضرت است: «واللّه ما قتلت عثمان ولا مالأت على قتله». وآن حضرت به صدق وراستى اين سخن به زبان آورد. (شرح نهج : 1/198)
از فرازهاى تاريخ زندگى عثمان يكى اينكه گويند وى مرد ثروتمندى بوده ونيمى از جيش العسرة را تجهيز نموده وسيصد شتر وهزار دينار در اين راه بداد.
ديگر پناه دادن او مغيرة بن ابى العاص دشمن سرسخت پيغمبر (ص) ورانده شده درگاه آن حضرتست (به مغيره در اين كتاب رجوع شود). وديگر چگونگى زمامدارى او وعكس العمل مسلمانان وبالاخره حصر وكشته شدن او است كه بطور خلاصه از اين قرار است:
وى چون به خلافت برسيد تا يكسال گماشتگان عمر را بر كارشان باقى داشت سپس آنها را عزل نمود وبر اين شد كه همه عمال خويش را از تيره بنى اميه برگزيند كه از نظر خويشاوندى به آنها اطمينان بيشترى داشت وچون خود ودستيارانش مى پنداشتند كه كادر حكومت يكدست وپستها را همه بدست خود دارند از اعتراض
وتعرض كسى باكى نداشتند لذا در تعدى وتفريط بيت المال وپرداخت هر مقدار به هر يك از خويشان ودوستان دست خويش را باز ميدانستند وبه اعتراض اصحاب پيغمبر كه مورد احترام همگان بودند اعتنائى نداشتند واگر مانند ابوذرى سخنى ميگفت نه تنها به سخنش وقعى نمى نهادند بلكه او را مورد هتك ودشنام وشكنجه وآزار قرار مى دادند واو را به شام وبالاخره به ربذه تبعيد مى نمودند ، وچون عمار ياسر لب به سخن مى گشود ومى گفت: اى خليفه پيغمبر چرا اين گونه بدعتها در دين پيغمبر نهاده وچرا اموال مسلمين را بى حساب در ميان خويشان خود پخش مى كنى او را در جمع مردم آنقدر لگد ميزد كه از هوش ميرفت وفتقش پاره ميشد، ويا هنگامى كه به ارقم بن عبداللّه خزانه دار بيت المال ميگفت: يك ميليون درهم به من ده كه بعداً به بيت المال واريز كنم وارقم در پاسخ ميگفت: ميدهم اما به اين شرط كه سندى به مضمون بدهكاريت از بيت المال به من بدهى به وى بر ميخورد وميگفت ترا چه حد آنكه چنين زبان درازى كنى! وحتى به منبر ميرفت وبا صراحت تمام ميگفت: همانگونه كه ابوبكر بنى تيم را وعمر بنى عدى را بر ديگران مقدم ميداشت من نيز بنى اميه را بر ديگران مقدم ميدارم وكسى حق اعتراض ندارد، وحتى عايشه ام المؤمنين را از حيث امور مالى تأمين وراضى نميساخت تا اينكه هنگام محاصره مردم را به كشتن او تحريص مينمود وبا ناراحتى به مكه هجرت كرد وچون خبر قتل عثمان وبيعت با على (ع) به وى رسيد بسى اظهار تأسف نمود وگفت: او مظلوم كشته شده وبايد خونش را بستانيم. به وى گفته شد مگر نه تو بودى كه او را به نعثل يهودى تشبيه ميكردى وميگفتى او را بكشيد ؟! وى گفت : آن روز مستحق قتل بود ولى بعداً توبه كرد و پس از توبه او را كشتند .
به هر حال اين شيوه كشوردارى عثمان عواطف مردم را تحريك نموده و بر اثر اعتراضات پى در پى به وى گستاخ شدند تا جائى كه چند بار مردم مدينه ومصر وبصره وكوفه او را محاصره نموده ودر هر بار على(ع) را شفيع خود ميساخت وبه آنها قول ميداد كه خود را اصلاح كند ولى بازهم بر اثر سوء مشورت با راى زنانى چون مروان وعده ها نقش برآب ميشد تا اينكه كاسه صبر مردم لبريز واين بار محاصره شدت يافت كه حتى آب بر او بستند وعلى (ع) به زحمت فراوان آبى به وى رساند، باز هم به على توسل جست واين بار على نصيحتهائى كه به وى نمود وگفت كارى مكن كه باب خليفه كشى گشوده شده مردم براى هميشه گستاخ گردند وبا نصايحى كه به محاصره كنندگان كرد وبه آنها گفت: شما با اين كارتان شوكت وعظمت اسلام را درهم مى شكنيد ودشمنان اسلام را گستاخ مى سازيد وبالاخره با تعهد نامه اى غليظ وشديد از عثمان كه به مهر او وگواهى خود وافرادى چون طلحه وزبير وسعد موشح بود محاصره را شكست ومردم پراكنده شدند. مصريان كه از همه سخت تر بودند از مدينه راهى مصر گشتند، در بين راه به غلام عثمان كه حامل نامه وى به عاملش در مصر بود برخوردند، نامه را از او بستدند وخواندند، ديدند نوشته: محض ورود اين گروه به مصر سه نفرشان را كه نام برده بود دستگير كن ودست وپايشان را ببر.
آنها چون نامه را خواندند شتابان به مدينه بازگشتند وعلى را طلبيدند، نامه را به وى نشان دادند، حضرت بسى رنجيده خاطر وناراحت شد وبه نزد خليفه رفت ونامه را بدستش داد، وى گفت: مهر مهر منست ولى خط خط من نيست ومن از مضمون آن بى اطلاعم ـ زيرا نامه به خط مروان بود ـ به هر حال اين بار دگر سخن على را كه بازهم مصرانه با كشتن عثمان مخالفت مىورزيد نشنيدند وبه خانه عثمان حمله برده او را در حالى كه ميان اوراق قرآن نشسته بود در روز هيجدهم ذيحجه سال 35 بسنّ 82 يا 86 سالگى به قتل رساندند.
ديگر از فرازهاى زندگى عثمان پاره كردن قرآنهاى غير از قرآن ابوبكر بود كه وى آن نسخه را برگزيد وديگر نسخ را به نقلى بسوزاند وبه قولى با كارد پاره پاره نمود.
از عبدالملك بن ابى ذر غفارى نقل است:
روزى كه عثمان قرآنها را پاره كرد على(ع) مرا بخواند وفرمود: به پدرت بگو بيايد. چون به پدرم گفتم وى شتابان به نزد على آمد. فرمود اى اباذر امروز امرى عظيم وحادثه اى وحشتناك رخ داده، كتاب خدا را پاره كرده و آهن در آن نهاده اند! ابوذر گفت: از پيغمبر (ص) شنيدم ميفرمود: پس از موسى جمعى خروج كردند وبا پيروان موسى بجنگيدند وبر آنان پيروز شدند وجنگى طولانى درگرفت وپس از آن خداوند جوانانى را برانگيخت كه از ديار خويش به ديگر جا مهاجرت كرده وبا گروه طغيانگر نبرد نموده آنها را كشتند وخود آن جوانها نيز كشته شدند، وتو اى على به منزله همان جوانانى.
على (ع) فرمود: اى اباذر خبر قتل مرا دادى! ابوذر گفت: به خدا سوگند كه ميدانم اين امر از تو آغاز گردد.
وبالاخره ابن اثير گويد: شكست لشكر اسلام در احد بجائى رسيد كه گروهى از سپاهيان از جمله عثمان بن عفان تا اعوص (محلى در اطراف مدينه) فرار نموده تا سه روز در آنجا ماندند. (بحار:8 و 20 و22)
عثمان :
بن على بن ابى طالب (ع) ، مادرش فاطمه كلابيه ام البنين است ، وى در سن بيست و سه سالگى در كربلا در ركاب برادر بزرگوارش امام حسين (ع) به شهادت رسيد ، برادرش حضرت ابى الفضل العباس او را پيش از خود به ميدان فرستاد و فرمود : تا مرگ تو را ببينم و آن را به حساب خدا نهم كه مرا نيز پاداشى بود . وى به تير خولى بن يزيد از پاى درآمد و مردى از بنى دارم او را به شهادت رساند و سرش را از بدن جدا ساخت . نقل شده كه اميرالمؤمنين (ع) او را به نام عثمان بن مظعون ناميد . (ابصارالعين)
عثمان :
بن مظعون اهل مكه و از قريش قبيله بنى جمح است . او از پيشگامان در اسلام و چهاردهمين كسى است كه اسلام آورده . عثمان مردى روشنفكر و باهوش و عاقل بوده و از اين رو در جاهليت از مى گسارى كه در آن عصر متعارف بود اجتناب مى نمود و مى گفت : چيزى كه عقل را زايل كند شايسته انسان نباشد . وى دو بار به حبشه هجرت نمود چه در بار اول در آنجا شايع شد كه اهل مكه همه مسلمان شده اند لذا جمعى به مكه بازگشتند و چون به مكه نزديك شدند معلوم شد دروغ بوده عده اى برگشتند و برخى در پناه بعضى مكيان در مكه بماندند و عده اى هم كه بى پناه به مكه وارد شدند مورد اذيت و آزار مكيان قرار گرفتند . عثمان در پناه وليد بن مغيره وارد مكه شد ولى پس از چندى به وليد گفت : مى خواهم از جوار شما بيرون آيم .
وليد گفت : مگر كسى متعرضت شده ؟ گفت : نه ولى مى خواهم از پيغمبر (ص) و اصحابش كه در پناه كسى نيستند پيروى كنم زيرا شايسته نيست كه آنها در عذاب باشند و من آسوده خاطر زندگى كنم . وليد گفت : پس به مسجد رويم و در جمع مردم جوارم را از تو بردارم . عثمان به مسجد آمد و با صداى بلند در جمع مردم گفت : تا امروز در پناه وليد بوده ام و از امروز از جوار او بيرون آمده ام و جوار خدا را برگزيدم . پس از اين كه عثمان از پناه وليد بيرون شد روزى لبيد شاعر معروف عرب در كنار كعبه نشسته و جمعى به دورش گرد آمده بودند و او اشعار خود را كه سروده بود همى خواند به اين شعر رسيد : «الا كل شىء ما خلا الله باطل» (جز خدا هر چه هست باطل و نابود شدنى است).
عثمان گفت : آرى چنين است . لبيد گفت: «و كل نعيم لا محالة زائل» (همه نعمتها خواه ناخواه از بين رفتنى است) عثمان گفت : دروغ گفتى كه نعمتهاى بهشتى پايدار است . لبيد گفت : اى گروه قريش تاكنون مجالس شما اين چنين هرج و مرج نبوده ! در اين حال يكى از سفهاى مجلس برخاست و سيلى محكمى به صورت عثمان زد كه يك چشم او را نابينا كرد . مردمى كه گرد او بودند گفتند اگر در پناه وليد بودى چشمت را از دست نمى دادى . عثمان گفت : پناه خدا معتبرتر و پايدارتر است از پناه وليد ، مى خواهم در رنج و محنت به پيغمبرم تأسى كنم . وليد گفت : اگر مايلى مجدداً به پناه من درآى . عثمان گفت : جز پناه خدا پناهى نخواهم . (كتاب پيغمبر و ياران)
از ابن عباس نقل است كه روزى پيغمبر(ص) كنار كعبه نشسته بود عثمان بن مظعون از آنجا مى گذشت چون پيغمبر را ديد به كنار حضرت نشست پيغمبر به گفتگو با وى پرداخت در اثناء سخن ناگهان حضرت رو به آسمان كرد و لختى به بالا نگريست و سپس به حالت نخست بازگشت، عثمان گفت : گوئيا به عالم ديگر توجه كرديد و زير لب چيزى مى گفتيد ؟ فرمود : مگر تو دانستى ؟ عثمان گفت : آرى . فرمود : جبرئيل آمد و اين آيه آورد (ان الله يأمر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى) عثمان گويد : من از آن لحظه محمد را دوست داشتم و ايمان در دلم جاى گرفت .
از امام صادق (ع) نقل است كه همسر عثمان بن مظعون به نزد پيغمبر (ص) آمد و گفت : عثمان روزها روزه است و شبها به نماز مى پردازد (كنايه از اين كه وى به امور زناشوئى نمى رسد) ! پيغمبر (ص) خشم آلود نعلين خود را به دست گرفته رهسپار خانه عثمان شد ، عثمان مشغول نماز بود چون حضرت را در آن حال ديد از نماز دست كشيد ، پيغمبر (ص) به وى فرمود : اى عثمان خداوند مرا به ترك دنيا فرمان نداده بلكه به شريعتى آسان و متناسب با زندگى مبعوثم نموده ، نماز مى خوانم ، روزه مى گيرم و با زنان مى آميزم ; هر كه دين مرا بخواهد بايستى به روش من عمل كند و آميزش با زنان از جمله سنتهاى من مى باشد .
عثمان در سال دوم هجرت در مدينه وفات كرد و در بقيع به خاك سپرده شد و پيغمبر دستور داد سنگى بر بالين او نصب نمودند كه علامت قبر او باشد . (بحار:20 و 22)
عثمانيان:
يا سلاطين عثمانى پادشاهانيند كه از 699 تا 1342 هـ . ق. بر اكثر ممالك اسلامى: تركيه تا كردستان تا عربستان تا افريقاى شمالى وبخشى از اروپا: مجارستان مستولى شدند.
سلاطين عثمانى بترتيب عبارتند از:
1 ـ سلطان عثمان خان غازى سال 699.
2 ـ سلطان غازى ارخان 726.
3 ـ غازى سلطان مراد خان761
4 ـ غازى سلطان بايزيد791 ـ 804
فترت 804 تا 816
5 ـ سلطان محمد خان 816
6 ـ سلطان غازى مراد خان ثانى 824
7 ـ سلطان محمد خان ثانى 855
8 ـ سلطان بايزيد خان ثانى886
9 ـ سلطان سليم خان 918
10 ـ سلطان سليمان خان 926
11 ـ سلطان سليم خان ثانى 974
12 ـ سلطان مراد خان ثالث 982
13 ـ سلطان محمد خان ثالث 1003
14 ـ سلطان احمد خان 1012
15 ـ سلطان مصطفى خان 1026
16 ـ سلطان عثمان خان ثانى 1027
17 ـ سلطان مراد خان رابع 1032
18 ـ سلطان ابراهيم خان1049
19 ـ سلطان محمد خان رابع1058
20 ـ سلطان سليمان خان ثانى1099
21 ـ سلطان احمد خان ثانى1102
22 ـ سلطان مصطفى خان ثانى1106
23 ـ سلطان احمد خان ثالث 1115
24 ـ سلطان محمد خان 1143
25 ـ سلطان عثمان خان ثالث1168
26 ـ سلطان مصطفى خان ثالث1171
27 ـ سلطان عبدالحميد خان 1187
28 ـ سلطان سليم خان ثالث1203
29 ـ سلطان مصطفى خان رابع1222
30 ـ سلطان محمودخان ثانى1223
31 ـ سلطان عبدالحميدخان 1255
32 ـ سلطان عبدالعزيز خان 1277
33 ـ سلطان مراد خان خامس1293
34 ـ سلطان عبدالحميد خان ثانى1293
35 ـ سلطان محمد خامس 1327
36 ـ سلطان محمد سادس1336
37 ـ سلطان عبدالمجيد ثانى 1341
38 ـ سلطان عبدالعزيز ثانى1342
عُثُوّ :
عُثِىّ ، عِثِىّ ، عَثَيان : فساد انگيختن، بسيار به فساد و تباهى دست زدن. (ولا تعثوا فى الارض مفسدين) ، اى لا تسعوا فى الارض فسادا : در زمين به تبهكارى مكوشيد . (بقرة:60)
در تفسير جلالين آمده كه : «مفسدين» حال است براى تأكيد عامل كه «لا تعثوا» باشد .
عَثُور:
بسيار لغزش كننده.
عُثُور
(مصدر) : آگاه شدن، «العثور على السر» وغيره: الاطلاع عليه.
عُثّه:
كرمكى كه جامه پشمين وفرش پشمين خورد وضايع كند، بفارسى «بيد» گويند.
عَجّ:
برداشتن آواز وبانگ كردن: «افضل الحج العج والثج». سخت وزيدن باد وبرانگيختن گرد وغبار را. غريدن تندر.
عُجاب :
كار نيك شگفت . آنچه از حد تجاوز كند در شگفتى . (اجعل الآلهة الها واحدا انّ هذا لشىء عجاب) . (ص:5)
عَجاج :
گرد . غبار . سفله از مردم .
عَجّاج :
گردانگيز . غبارانگيز . با بانگ و فرياد از هر صاحب صوتى . بحر عجّاج : درياى پرخيزابه كه از كثرت امواج گوئى گردافشانى مى كند .
عَجارِدَة :
فرقه اى از خوارج اصحاب عبدالرحمن بن عجردند ، در اعتقادات با نجدات يكسانند جز آن كه اينان گويند : طفل از هر تكليفى مبرّى است تا آن كه بعد از بلوغ اسلام آورد ، و واجب است پس از بلوغ او را به اسلام دعوت كنند . و نيز گويند : اطفال مشركان در آتش جهنم خواهند بود .
عجارده به ده فرقه منشعب شده اند : ميمونيّة . حمزيّة . شعبيّة . حازميّة . اطرافيّة . خلفيّة . معلوميّة . مجهوليّة . صلتية . ثعالبة . (شرح مواقف به نقل كشاف)
عِجاف :
جِ اعجف . لاغران . جمع افعل بر وزن فِعال جز در اين مورد در كلام عرب نيامده است . (انّى ارى سبع بقرات سمان يأكلهنّ سبع عجاف) . (يوسف:43)
عِجال :
جِ عَجول .