عَرْف:
بو . در حديث است كه: «كان رسول اللّه (ص) يمرّ فى طريق ثم لا يمرّيومين او ثلاثة الاّ عرف انه مرّ فيه، لطيب عَرْفه»يعنى از خوشى بوى آن حضرت. (مجمع البحرين). در سخنان اميرالمؤمنين(ع) آمده: «ويشمنى عرفه» يعنى پيغمبر (ص) از فرط محبتى كه بمن داشت بوى خويش را به مشام من ميرسانيد. (نهج : خطبه 190)
عُرْف:
يال اسب يا حيوان ديگر. اميرالمؤمنين (ع) در خطبه معروف به شقشقيه ميفرمايد: «فما راعنى الاّ والناس كعرف الضبع الىّ، يتناثلون علىّ من كل جانب ...» ناگهان مردمان را ديدم كه چون يال كفتار (انبوه فشرده) پيرامونم گرد آمده از هر سوى هجوم آوردند. (نهج : خطبه 3)
ج : اعراف، واز اين باب است: «وعلى الاعراف رجال» كه مراد پشته ها وارتفاعات است، تشبيه به يال اسب.
عُرف :
شناخته . معروف . آنچه از نظر شهادت عقول در نفوس جايگزين بوده و طبعهاى سالم آن را بپذيرند : (خذ العفو وأمر بالعرف و اعرض عن الجاهلين) . (اعراف:199)
روش خاصى را كه افراد در مسئله معينى پيروى مى كنند ، بى آنكه در قانون ذكرى از آن رفته باشد عرف گويند ، كه اگر اين روش در ميان عموم مردم متداول و معمول بود ، عرف عام ، و اگر در ميان گروهى معين ، مانند نحاة و فلاسفه ، عرف خاص گويند . عرف شرع : آنچه پيشوايان و حاملان شرع ، از شرع درك مى كنند و آن را مبناى احكام قرار دهند .
عُرَفاء :
جِ عريف . شناسندگان . آگاهان و خبرگان . عن اميرالمؤمنين (ع) : «ان فى جهنم رحى تطحن ... و العرفاء الكذبة» . (بحار:2/107)
عرفات:
موقف حاج است در روز نهم ذيحجه به فاصله دوازده ميلى مكه . (فاذا افضتم من عرفات فاذكروا الله عند المشعر الحرام ...) (بقرة:198) . وآن اسمى است در لفظ جمع لذا بصورت معرفه جمع بسته نشود زيرا اماكن زايل نگردد وگوئى يك شىء واحد شده است. واعراب آن چون اعراب «مسلمات ومؤمنات» است وتنوين آن شبيه تنوين مقابله است بدين سبب الف ولام بر آن داخل نشود. وبرخى گويند: عرفه كوهى است و«عرفات» جمع عرفه است تقديرا، زيرا گويند: «وقفت بعرفة» . (اقرب الموارد)
از امام صادق (ع) روايت شده كه عرفات را از اين جهت عرفات گويند كه چون جبرئيل حضرت ابراهيم را جهت تعليم مناسك به آنجا برد به وى گفت: «اعترف واعرف مناسكك» (بگناهت اعتراف كن واحكام حجت را بشناس).
از آن حضرت آمده كه همه جاى عرفات موقف است وافضل سينه كوه است. وفرمود: مردم در عرفات تا ميتوانند دعا كنند وبخداوند توجه نمايند واز تمام فضل خدا حوائج دنيا وآخرت خويش را درخواست نمايند تا گاهى كه آفتاب غروب كند.
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: بزهكارترين اهل عرفات كسى است كه چون از آنجا برگردد گمان برد كه آمرزيده نشده است.
امام باقر (ع) فرمود: هيچ نيك وبدى نباشد كه در اين كوههاى عرفات بايستد وخدا را بخواند جز اينكه دعايش باجابت رسد، اما نيكان دعاهاى مربوط بدنيا وآخرتشان واما بدان دعاهاى مربوط به دنياشان مستجاب گردد. (بحار:99/261)
عِرفان:
شناخت، شناختن، عرفان اللّه: شناختن ومعرفت حق تعالى. «الحمد للّه الذى اظهر من آثار سلطانه وجلال كبريائه ما حيّر مقل العيون من عجايب قدرته، وردع خطرات هما هم النفوس عن عرفان كنه صفته ...» سپاس خداوندى را كه چون بخشى از آثار سلطنت وعظمت خويش آشكار ساخت حدقه ديدگان را از شگفتيهاى قدرتش مبهوت نمود، وانديشه هاى عقول را از شناخت حقيقت وجود خود باز داشت. (نهج : خطبه 186)
بديهى است كه چون سخن از عرفان حضرت ربوبى بميان مى آيد مراد از آن آگاهى به صفات جلاليه وجماليه خداوند است كه وظيفه بندگان است بر حسب توان ودرك محدود بشرى، معبود خويش را بشناسند وبا شناخت ، حضرتش را پرستش نمايند، واما ذات مقدس الهى نه از آن امورى است كه كسى طمع در شناخت آن كند يا حتى پى بردن بكنه ذات والايش را به تصور خويش درآورد.
سلطان المحققين گفته: مراتب شناخت خداوند بحسب اختلاف استعدادهاى بشرى در اين زمينه به آتش ميماند، ونازل ترين مرتبه آنست كه كسى شنيده باشد: در جهان هستى موجودى است كه چون با جسم ديگرى تلاقى ميكند وى را از بين ميبرد ونابود ميسازد يا اثرش در آن شىء باقى ميماند، وآن موجود را آتش مينامند، مشابه اين مرتبه در شناخت خداوند شناخت كسانى است كه دين را ـ اصولا وفروعا ـ از روى تقليد شناخته وبى آن كه به برهان ودليلى دست يافته باشند آن را پذيرفته اند.
مرتبه بالاتر از اين آن كه شخص، دود آتش را بچشم ببيند واز دود پى به برانگيزاننده دود ببرد، معادل اين مرتبه در مورد شناخت خداوند، شناختى است كه اهل استدلال وبرهان دارند، واز راه دليلهاى قاطع بوجود صانع عالم پى مى برند.
بالاتر از اين آن كه كسى حرارت آتش را به وجود خويش حس كرده وبه جهت مجاورت با آن، گرمى به بدنش اصابت نموده وموجودات را به نور آتش درك كرده واز آثار آن بهره مند گرديده باشد، نظير اين مرتبه در مورد شناخت خداوند، شناخت آن مؤمنان مخلص خالصى است كه دلهاشان به شناخت خداوند آرام گرفته وبيقين دانسته اند كه خداوند نور آسمانها وزمين است چنان كه خود حضرتش خويشتن را وصف نموده است.
از اين بالاتر، شناخت آن كس است كه وى به تمام وجود در آتش سوخته وبكلى متلاشى گرديده باشد. هم مرتبه چنين كسى در شناخت حضرت احديت، شناخت اهل فناء فى اللّه وكسانى كه بر منزل شهود رسيده اند ميباشد، واين والاترين درجه شناخت حضرت حق سبحانه وتعالى مى باشد، «رزقنا اللّه الوصول اليها والوقوف عليها بمنه وكرمه».
در حديث آمده: «لو يعلم الناس ما فضل معرفة اللّه تعالى ما مدّوا اعينهم الى ما متع به الاعداء من زهرة الحيواة الدنيا». در حديث ديگر است كه: «المعرفة من صنع اللّه، ليس للعباد فيها صنع». وحديث ديگر در اين باره: «معرفة اللّه تعالى تصديق اللّه تعالى وتصديق رسوله وموالاة على عليه السلام، والايتمام به وبأئمة الهدى والبرائة الى اللّه تعالى من عدوهم، هكذا يُعْرف اللّه» حديث ديگر در اين مورد: «ادنى ما يكون به العبد مؤمنا ان يعرفه اللّه تعالى نفسه فيقر له بالطاعة، ويعرفه نبيه فيقر له بالطاعة، ويعرفه اما مه فيقر له بالطاعة» . (مجمع البحرين)
اميرالمؤمنين (ع) در اين باره ميفرمايد: «اول الدين معرفته، وكمال معرفته التصديق به، وكمال التصديق به توحيده، وكمال توحيده الاخلاص له، وكمال الاخلاص له نفى الصفات عنه ...» . (نهج : خطبه 1)
عِرْفان:
در قرون اخيره، عنوانى خاص بخود گرفته وبه صورت علمى مستقل شناخته ميشود، واگر آميخته به تصوف واوهام متصوفه وافكار باطله آنها نميبود چه نيكو علمى وچه زيبا مسلكى بود. (نگارنده)
آرى موضوع اين علم شناخت حق واسماء وصفات او است. وبالجمله راه وروشى كه اهل اللّه براى شناسائى حق انتخاب كرده اند عرفان مينامند. عرفان وشناسائى حق بدو طريق ميسر است، يكى به طريق استدلال از اثر به مؤثر واز فعل به صفت واز صفات بذات، واين مخصوص علما است. دوم طريق تصفيه باطن وتخليه سر از غير وتحليه روح، وآن طريق معرفت خاصّه انبياء واولياء است، واين معرفت كشفى وشهودى را غير از مجذوب مطلق كس را ميسر نباشد مگر به سبب طاعت وعبادت قالبى ونفسى وقلبى وروحى وسرّى وخفى، وغرض از ايجاد عالم معرفت شهودى است.
عرفا عقيده دارند: براى رسيد به حق وحقيقت بايستى مراحلى را طى كرد تا نفس بتواند از حق وحقيقت برطبق استعداد خودآگاهى حاصل كند، وتفاوت آنها با حكما آنست كه تنها گرد استدلالهاى عقل نمى گردند، بلكه مبناى كار آنها بر شهود وكشف است. (فرهنگ مصطلحات عرفاء بنقل از شرح گلشن راز)
عُرْفُط:
نوعى درخت خار دار، عرفطه چيزى است شيرين بر شكل صمغ كه از درخت عرفط برايد وخورده شود. (منتهى الارب)
عرفطه:
ابن حباب يا جناب بن جبيره ازدى حليف بنى اميه. وى يكى از سه تن عرب جاهلى است كه در روزگار خود به «زاد الراكب» مشهور بودند چه هر كس با آنان سفر ميكرد توشه راه او بر آنان بود. وبرخى گويند «زاد الراكب» تنها لقب عرفطه است. وى درك اسلام كرد واسلام آورد واز مصاحبان پيغمبر (ص) شد وبسال هشتم هجرى در واقعه طائف بشهادت رسيد. (اعلام زركلى)
عرفطه:
ابن شمراخ. داستان عرفطة بن شمراخ جنى را كه وى با هيئتى زشت بخدمت پيغمبر (ص) آمد واز حضرت خواست كسى با او بفرستد كه قومش را باسلام دعوت كند وحضرت رسول (ص) على (ع) را باتفاق سلمان بدانجا اعزام داشت وجنيان دعوت على (ع) را به اسلام اجابت نموده همه مسلمان شدند ، مرحوم مجلسى از كتاب هواتف الجن محمد بن اسحاق نقل كرده ولى نظر به اينكه به عقل قاصر اين جانب قابل درك نبود از تفصيل واقعه صرف نظر شد خواننده ميتواند به بحار:39/183 رجوع كند.
عَرَفة :
باد . زخمى كه در سفيدى كف دست پديد آيد . اسم است از «اعتراف» به معنى استخبار . سؤال عاقلانه .
عَرَفَه:
نهم ماه ذيحجه. وجه تسميه آنكه در اين روز موقف حاجيان بسرزمين عرفه است. شب عرفه از شبهاى متبركه وشب مناجات با پروردگار است وتوبه در آن مقبول ودعا در آن مستجاب است وزنده داشتن آن بعبادت اجر صد وهفتاد سال عبادت دارد.
از امام صادق (ع) روايت شده كه روزه
روز عرفه كفاره دو سال گناه است.
بشير دهان گويد: از امام صادق (ع) شنيدم در ايامى كه آن حضرت در حيره بود وجمعى از شيعه بخدمتش بودند در آن حال حضرت رو به من كرد وفرمود: اى بشير امسال حج كرده اى؟ عرض كردم: فدايت گردم نه، ولى عرفه را در كنار مرقد امام حسين (ع) بودم. فرمود: اى بشير بخدا سوگند آنچه را كه به حاجيان در مكه ميرسد از دست نداده اى. عرض كردم: آخر آنجا موقف عرفات است، بيشتر توضيح دهيد. فرمود: اى بشير هر مردى از شما كه در شط فرات غسل كند وسپس بنزد قبر حسين (ع) رود در حالى كه بامامت آن حضرت معترف باشد خداوند بازاء هرگام كه برميدارد يا مينهد صد حج مقبول وصد عمره مقبوله وصد جهاد كه بهمراه پيغمبرى مرسل با سرسخت ترين دشمن خدا انجام دهد به وى عطا ميكند، اى بشير! بشنو وبهركسى كه قلبش تحمل اين را دارد برسان كه هركه قبر حسين (ع) را در روز عرفه زيارت كند مانند كسى باشد كه خداوند تبارك وتعالى را در عرش زيارت كرده باشد. (بحار:97 و101)
عُرفِيّات:
آداب وسننى كه در عرف متداول ومتخذ از شرع باشد يا مخالف با آن نباشد ، و حتى اگر هم مخالف با شرع باشد . از اميرالمؤمنين (ع) رسيده كه چون هنگام بيرون شدنت از حمام برادر دينيت بتو بگويد «طاب حمامك وحميمك» تو در پاسخ بگو «انعم اللّه بالك».
از آن حضرت نقل شده كه چون پيغمبر(ص) كسى را در مرگ عزيزى تسليت ميداد ميگفت: «آجركم اللّه ورحمكم»و چون بكسى تبريك وتهنيت ميگفت ميفرمود «بارك اللّه لكم وبارك عليكم» .
نيز از اميرالموءمنين (ع) رسيده كه اگر كسى خاشاكى را از (بدن يا لباس) شما برداشت به وى بگوئيد «بارك اللّه لك فى هبته و بلّغه اَشُدَّه و رزقك برّه».
از حضرت رسول(ص) روايت شده كه تكميل عيادت بيمار آنست كه چون بنزد او رويد دست خود را بر پيشانى يادست او نهيد واحوالش را بپرسيد.
از امام باقر(ع) روايت شده كه تسليت مسلمان بمسلمان ديگر آنست كه چون بنزد وى رود بگويد (انّاللّه و انّا اليه راجعون)واز مرگ وعالم پس از مرگ و سخنانى از اين قبيل بميان آرد ، و اگر كافر ذمى هم در همسايگى شما بود و مصيبتى بر او وارد شده بود نيز با وى چنين كنيد ، و اگر او شما را در مصيبتى تسليت گفت شما در جواب به وى بگوئيد: خدا ترا هدايت كند.
نقل است كه پيغمبر(ص) در مسير رفتن بيكى از غزوات در محلى اتراق نمود و در حالى كه حضرت مشغول بنماز بود كاروانى كه از آنجا ميگذشت وارد شد واز پيغمبر(ص) جويا شدند كه بحضرت سلام و عرض ادبى كنند ، اصحاب گفتند: ايشان بنماز ايستاده . آنها گفتند: اگر ما شتاب نميداشتيم ميمانديم وبحضرت سلام ميكرديم، سلام ما را به پيغمبر برسانيد. اين بگفتند و رفتند. چون پيغمبر از نماز بپرداخت و جريان را بعرض رساندند بخشم آمد و فرمود: كاروانى بكنار شما ميايستد و جوياى من ميشود وبمن ابلاغ سلام ميكند و ميرود و شما تعارف نهار به آنها نميكنيد باوجود اينكه مردى چون دوستم جعفر در ميان شما ميباشد و ميگذاريد مهمان بدون صرف طعام از كنارتان بگذرد؟!
از حضرت رضا(ع) نقل است كه فرمود: بعضى از دوستان ضعيفم دوست دارند كه من بر روى (فرشى چون) نمد بنشينم و لباس خشن بپوشم ولى زمان اجازه نميدهد. نقل است كه امام صادق(ع) بيكى از ياران خود فرمود: دوره گرد بازار مباش و خود شخصا چيز حقير مخر كه مرد آبرومند ديندار شايسته نباشد خود شخصا مباشر خريد بود جز (چيزهائى كه حايز اهميت باشد مانند) ملك وبرده و شتر.
از آن حضرت روايت است كه روزى اميرالمؤمنين(ع) در بازار كوفه سه پارچه بيك دينار خريد يكى را پيراهن نمود كه تا بالاى پاشنه ميرسيد و يكى را لنگ كرد كه تا نصف ساق ميرسيد و سوم را ردا نمود كه از جلو پستانها را و از پشت باسن را مى پوشاند، سپس دست بآسمان برآورد و خدا را سپاس هميگفت تا بخانه رسيد وفرمود: اين لباسى است كه شايسته است مسلمانان آن رابپوشند.
سپس امام صادق(ع) فرمود: ولى امروز مردم نمى توانند چنين لباسى را بپوشند و اگر ما اين كار بكنيم مردم ما را ديوانه خوانند. (بحار:10 و41 و81 و82 78 و79) به واژه هاى «ادب» و «سلام» نيز رجوع شود.
عُرفِيّة :
مؤنث عرفى ، منسوب به عرف ، در منطق عنوان قضايائى به شرح ذيل مى باشد :
ـ عرفيه خاصه ; همان عرفيه عامه است مقيد به قيد «لا دوام» و غير دائمى بودن به حسب ذات . و آن گاهى موجبه است مانند : هر كاتبى انگشتان وى متحرك است تا وقتى كاتب باشد ، نه دائما ، كه تركيب آن از موجبه عرفيه عامه (جزء اول) و سالبه مطلقه عامه (مفهوم لا دوام) است . و گاهى سالبه مى باشد مانند : هيچ چيز از كاتب ، ساكن الاصابع نيست ، مادام كه كاتب است ، نه دائما . كه جزء اول آن عرفيه عامه سالبه است و جزء دوم آن موجبه مطلقه عامه مى باشد . (تعريفات جرجانى ، كشاف اصطلاحات الفنون)
ـ عرفيه دائمه ، در منطق ، قصيه اى است كه محمول آن به حسب ذات و هم به حسب وصف دائم بود . (فرهنگ علوم عقلى به نقل از اساس الاقتباس : 149)
ـ عرفيه دائمه لا ضروريه ، در منطق ، قضيه اى است كه محمول در آن به حسب ذات لا دائم لا ضرورى باشد . مانند «كل فلك متحرك دائما ، لا ضرورة» . (فرهنگ علوم عقلى به نقل از اساس الاقتباس : 145)
ـ عرفيه ضروريه ; در منطق ، قضيه اى است كه به حسب ذات ضرورى باشد . يعنى مادام كه ذات آن موجود باشد . نسبت محمول بدان ضرورى باشد . (فرهنگ علوم عقلى به نقل از اساس الاقتباس : 144)
ـ عرفيه عامه ; قضيه موجبه اى است كه حكم در آن به دوام ثبوت محمول براى موضوع باشد مادام كه ذات موضوع متصف به وصف عنوانى است (فرهنگ فارسى معين به نقل از اساس الاقتباس) . آن است كه در آن به دوام ثبوت محمول براى موضوع، يا سلب آن حكم شده باشد مادام كه ذات موضوع متصف به عنوان باشد . مثال ايجابى آن چون : هر كاتبى انگشتان وى متحرك است تا وقتى كاتب باشد . و مثال سلبى آن چون : هيچ چيز از كاتب ، ساكن الاصابع نيست مادام كه كاتب است . (تعريفات جرجانى)
عَرق :
گوشت از استخوان باز كردن و بخوردن . كم گوشت گرديدن .
عِرق :
رگ بدن ، وريدهاى بدن كه خون در آن جارى است ، چون عرق اكحل و عرق قيفال و غيره . ج ، عروق و اَعراق و عِراق . عن رسول الله (ص) : «ما اختلج عرق ولا عثرت قدم الاّ بما قدمت ايديكم ، وما يعفوالله اكثر» . (بحار:73/363)
عن ابى عبدالله (ع) : «لا والله لا يكون المؤمن مؤمنا ابدا حتى يكون لاخيه مثل الجسد ، اذا ضرب عليه عرق واحد تداعت له سائر عروقه» . (بحار:74/233)
عَرَق :
سست گرديدن و تنبل شدن .
عَرَق:
خوى، رطوبت كه از اندام حيوان تراود در گرما وپاره اى بيماريها، اطلاق آن بر رشح كوزه ومانند آن مجاز است. اميرالمؤمنين (ع) در وصف روز قيامت ميفرمايد: «وذلك يوم يجمع اللّه فيه الاولين والآخرين ... قد الجمهم العرق ورجفت بهم الارض» . (نهج : خطبه 101)
عَرقَبَة :
عرقوبِ (پى پاشنه) ستور را بريدن تا بيفتد . دو عرقوب دابّه را بالا بردن تا بايستد ، از اضداد است .
از معنى نخست : عن رسول الله (ص) اذا حرنت على احدكم دابّته ـ يعنى اذا قامت فى ارض العدوّ ـ فليذبحها ولا يعرقبها . (وسائل:24/91)
عُرْقوب:
پى ستبر در بالاى پاشنه آدمى.
عَرْقة:
واحد عَرَق: «تنتنه العرقة» (نهج : حكمت 411). راه در كوه.
عَرك :
سخت شدن جنگ بر كسى . ماليدن پوست و جز آن . از اين معنى است سخن اميرالمؤمنين (ع) در اخبار از آينده و فتن آخرالزمان : «... قائدها خارج من الملة ... تعرككم عرك الاديم ، و تدوسكم دوس الحصيد» . (نهج : خطبه 108)
عَرِم:
جمع عَرِمة، مثل كلم وكلمة: نام استخر وآبگيرى كه اهل سبأ آن را بنا نمودند، يا نام آن دره اى كه سيل از آن سرازير گرديد و سدّ را ويران ساخت، يا نام آن موش كه سد را سوراخ كرد، چنان كه در قرآن كريم آمده: (فارسلنا عليهم سيل العرم) (سبأ:16). (مجمع البحرين وبرهان قاطع)
مرحوم ابوالفتوح رازى گفته: عرم نام بندى است كه بلقيس بنا كرده بود در ميان دو كوه بسنگ وقير تا آب باران جمع شدى وآنرا سه در كرد يكى از بالاى ديگرى. ودر زير آن بركه اى عظيم بود وآنرا دوازده راه كرده بود بعدد جويهاى ايشان. چون باران آمدى وسيلاب در پس آن بند جمع شدى آنگه در پائين بگشادى تا آب در آن بركه آمدى.
چون كمتر شدى در ميانين بگشادى، چون كمتر شدى در زيرين بگشادى. چون آب در بركه شدى آن بركه آب قسمت كردى در جويها. واين همچنين مى بود تا آنگه كه بلقيس درگذشت ومدتى برين برآمد. ايشان طاغى شدند واز حد در گذشتند. خداى سبحانه وتعالى موشان بزرگ را بر ايشان مسلط گردانيد، بيامدند وآن بند را سوراخ كردند. آب در افتاد وآن بند را خراب كرد وسيل در شهر ايشان افتاد وبوستانها وزمينها وسراهاى ايشان خراب كرد وايشان بعضى هلاك شدند وبعضى در عالم متفرق گشتند. (تفسير ابوالفتوح رازى)
عِرْنِين:
بينى يا استخوان درشت آن، يا بن بينى نزديك ابرو.
عَروب:
زنى كه مورد محبت شوى خود باشد، وبقولى: زنى كه دل باخته شوى خويش بود، وبقول ديگر: زنى كه شوهردارى او نيكو بود. جمع آن «عُرُب» است، چنان كه در قرآن آمده: (عربا اترابا) (مجمع البحرين)
عَروبة:
نام قديم جمعه، آدينه است.
عُرُوج:
به بالا برآمدن، بالا رفتن. (يعلم ما يلج فى الارض و ما يخرج منها و ما ينزل من السماء و ما يعرج فيها و هو معكم اين ما كنتم) (حديد:4) . (تعرج الملائكة و الروح اليه فى يوم كان مقداره خمسين الف سنة) . (معارج:4)
عَرُوس :
زن نوكدخدا و مرد نوكدخدا، ولى در عرف بيشتر بزن اطلاق كنند. جهيزيه عروس به جهيزيه رجوع شود.
عروسى:
آغاز ازدواج زنى با مردى .
به «زفاف» رجوع شود.
عَروض:
ميزان شعر. علمى كه بدان اوزان بحور شعر بدست آيند. ميزان شعر است. چنانكه نحو ميزان نثر است .
عُروق :
جِ عِرق ، رگهاى بدن . بيخهاى درخت و ريشه ها .
عُروَة:
دستگيره. العروة الوثقى : استوارترين دستگيره .
عروة:
بن زبيرين عوام اسدى قرشى يكى از فقهاى سبعه مدينه بوده وگويند وى مردى محتاط بوده ودر فتنه هاى آن روزگار دخالتى نميكرده. او از مدينه ببصره واز آنجا به مصر رفت ومدت هفت سال در آنجا اقامت گزيد وسپس به مدينه بازگشت وبه سال 93 در آنجا درگذشت.
عروة:
بن مسعود بن معتب ثقفى از سران طائف بوده ودر آنجا مقام ومنزلتى رفيع داشته كه گويند آيه (لولا نزّل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم) درباره او نازل شده. وى پيش از اين كه پيغمبر(ص) بحجة الوداع رود به مدينه رفت واسلام آورد وچون خواست بطائف بازگردد پيغمبر فرمود: بيم آن دارم كه قومت ترا بكشند. وى گفت: من آن هيبت در ميان آنها دارم كه اگر خفته باشم مرا بيدار نكنند. پس حضرت او را اجازه داد وبه طائف بازگشت. محض ورود به شهر مردم را باسلام بخواند وآنها را موعظه كرد مفيد نيفتاد، او را دشنام وناسزا گفتند وبيازردند، اولين بامداد برفراز بالاخانه خود اذان گفت در آن حال يكى تيرى بسوى او رها ساخت واو را بقتل رساند وپس از آن هيئتى از بزرگان ثقيف بنزد پيغمبر (ص) آمده ايمان آوردند وحضرت آنها را پذيرفت وگرامى داشت وجوائزى به آنان داد وعثمان بن ابى العاص بن بشر را بر آنها امير ساخت كه او چند سوره از قرآن را ميدانست ; وپس از اسلام مردم طائف هيئتها فوج فوج از قبايل مختلف عرب بنزد پيغمبر ميآمدند ومسلمان ميشدند. (بحار:21/364)
عُروة:
بن يحيى معروف بدهقان در آغاز مردى درستكار واز ياران امام هادى(ع) وامام عسكرى (ع) بود واز سوى امام عسكرى سمت وكالت داشت ولى چون اموال زيادى را از آن حضرت بنزد خود ديد با آن حضرت مخالفت نمود ومنحرف گشت واحاديث دروغين را به آن دو بزرگوار نسبت ميداد كه از جانب حضرت عسكرى (ع) توقيعى در لعن وى صادر شد.
عُروة الوثقى :
استوارترين دستگيره . در اصل لغت دسته كوزه و مانند آن را گويند كه محكم باشد و زود از جاى خود كنده نشود ، اما به حسب استعمال بر هر كسى يا هر چيزى كه اعتماد بر آن توان كرد و بدان تمسك توان جست اطلاق كنند .
(فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى لاانفصام لها); پس هر كس به طاغوت كفر بورزد و به خداوند بگرود ، به دست آويز محكم و استوارى چنگ در زده است كه آن را گسيختگى نيست . (بقرة:257)
(ومن يسلم وجهه الى الله وهو محسن فقد استمسك بالعروة الوثقى) ; هر كس با اخلاص و در حال نيكوكارى به سوى خداوند روى بياورد ، به دست آويز استوارى چنگ در زده است . (لقمان:21)
جعفر بن محمد (ع) : «اوثق العرى الايمان بالله» (بحار:77/116) . و عن الباقر(ع) : «انّ العروة الوثقى هى مودتنا اهل البيت» . (بحار:67/132)
عَرَّة :
سختى حرب و كارزار . اخلاق قبيح و ناپسند . دختر كه زود او را از شير بازدارند .
عَرَّة :
جنون و ديوانگى . در حديث است : «ايّاك و المشارّة ، فانّها تميت العزّة و تحيى العرّة» . (ربيع الابرار:2/481)
عَرى :
پوشيدن چيزى را . پوشاندن كسى را .
عُرى :
برهنه گرديدن . برهنه شدن . برهنگى . رسول الله (ص) : «لا تضربوا نسائكم بالخشب ، فان فيه القصاص ، ولكن اضربوهن بالجوع و العرى حتى تريحوا فى الدنيا و الآخرة» (بحار:103/249) . عن ابى عبدالله (ع) قال : «جائت امرءة الى النبى(ص) فسالته عن حق الزوج على المرءة فخبّرته ، ثمّ قالت : فما حقها عليه ؟ قال : يكسوها من العرى و يطعمها عن الجوع، و ان اذنبت غفر لها ...» . (كافى:5/511)
عُرى :
جِ عروة . دستگيره ها . فى الحديث : «اوثق العرى كلمة التقوى» . (بحار:77/135)
عُريان :
برهنه . ج : عريانون و عراة . رسول الله (ص) : «الاسلام عريان و لباسه التقوى و زينته الحياء ...» . (بحار:27/82)
عَرِيش:
سايبان كه براى محافظت خود از گرما وآفتاب بسازند.
عَريض:
پهناور. كنايه از چيز بسيار و كثير . دعاء عريض : دعاء بسيار . (و اذا مسّه الشرّ فذو دعاء عريض) . (فصّلت:51)
عريف:
رئيس دوم قبيله را گويند ودر تداول فارسى كدخدا ميباشد كه دوم خان است. از اميرالمؤمنين (ع) روايت است كه بنوف بكالى فرمود: بپرهيز از اين كه عريف باشى كه پيغمبر فرمود: دعاى عريف مستجاب نگردد. (وسائل:12/234)
عَرِيق:
آن كه او را رگى در بزرگى يا پستى باشد.