back page fehrest page next page

عَضباء :

مؤنث اعضب. گوسفند و شتر ماده گوش شكافته. لقب ناقه رسول الله (ص) با آنكه شكافته گوش نبود، و اين لقب به جهت نجابت آن بوده است. (منتهى الارب)

عَضد :

يارى كردن كسى را و مدد كردن. دردمند شدن بازو.

عَضُد :

بازو، ساعد. و آن از مرفق و آرنج است تا كتف. و بنى تميم آن را مذكر دارند و تهامة مؤنث. (قال سنشدّ عضدك بأخيك و نجعل لكما سلطانا) (قصص: 35). (وما كنت متخذ المضلين عضدا). (كهف: 49)

عضدالدوله ديلمى:

مغيث الدين فنّا خسرو ابوشجاع بن ركن الدوله حسن پادشاه مقتدر سلسله آل بويه. عماد الدوله در سال 338 ق. جانشينى خود وامارت فارس را به عضدالدوله تفويض نمود. عضدالدوله چون بسال 338 ق. (= 949 م.) به امارت رسيددر آغاز بلا منازع بود و اعيان و بزرگان كشور نسبت به وى كمال احترام را مرعى مى داشتند و آرامش در قلمرو او حكمفرما بود. حكومت اصفهان و حوالى آنرا در آن زمان پدر وى، ركن الدوله داشت، و اهواز و خوزستان و بغداد تحت نفوذ عم او معزالدوله بود، حكومت كرمان و قسمت جنوب شرقى ايران نيز با يكى از عمال آل بويه موسوم به محمد بن الياس بود و وى در طريق بندگى واطاعت نسبت به عضدالدوله راه دوستى ووداد مى سپرد.

اما اين آرامش ديرى نپائيد. در سال 357 ق. فرستاده وى ياسع بن محمد اسماعيل در كرمان از در شورش وطغيان درآمد ودست تجاوز به متصرفات عضدالدوله زد. عضدالدوله با شنيدن اين خبر پسر خود ابوالفوارس را با گروهى از لشكريان به كرمان فرستاد واو برياسع غلبه كرد وفتنه كرمان را خواباند. سپس عضدالدوله بر عمان تاخت وآنجا را نيز ضميمه متصرفات خود كرد. معز الدوله در 356 ق. درگذشت وپيش از مرگ پسر خود بختيار (عزالدوله) را به جانشينى خود تعيين كرد وبه او وصيت كرد كه از پسر عم خود عضدالدوله اطاعت كند ودر امور مملكت با او مشورت نمايد. بختيار برخلاف نصيحت پدر مشغول لهو ولعب گرديد. در همان اوقات ابوالفرج كه حكمرانى عمان را داشت، آن حدود را به عضدالدوله واگذاشت ودر سال 357 ق اين امير كرمان را از آل الياس گرفت. رفتار جاهلانه بختيار با تركان در بغداد موجب قيام رئيس آنان سبكتكين نام گرديد واين شخص در غياب وى منزل او را محاصره واتباع واقوامش را دستگير كرد وبغداد را در تصرف خويش درآورد. عزالدوله از اهواز به واسط رفت. طولى نكشيد كه سبكتكين درگذشت ورياست تركان بغداد به الپتگين نام رسيد واو كار بر عزالدوله سخت گرفت بطورى كه مجبور شد از ركن الدوله و عضدالدوله يارى بخواهد. عضدالدوله در سال 364 ق به طرف بغداد حركت كرد. و آن شهر را از تركان گرفت ولى طمع در دارالخلافه بست وبتدابير مخصوص عزالدوله را به استعفا واداشت واو را دستگير ساخت. چون اين خبر به ركن الدوله رسيد خود را از سرير بر زمين افكند واز خوردن وآشاميدن دست كشيد و از شدت غم به مرض مبتلى شد كه ديگر از آن خلاص نگرديد. وى براى گوشمالى پسر خود عزم تسخير بغداد كرد. عضدالدوله براى جلب رضايت پدر رسولى به دربار او به رى فرستاد، وچون رسول شروع به اظهار مطلب كرد، ركن الدوله دست به نيزه زد وخواست او را به قتل رساند، ولى چون غضبش تسكين يافت ضمن پيامى پسرش را از اينكه بخاطر چند درهمى كه خرج كرده واز اين بابت بر او و برادرزاده اش منت نهاده وطمع در املاك او كرده است سخت نكوهش كرد. عضدالدوله چون از حال پدر آگاه شد چاره جز آن نديد كه بغداد را به عزالدوله واگذارد وبه فارس مراجعت كند. در سنه 366 ق ركن الدوله درگذشت وقبل از فوتش عذر پسر را پذيرفت و او را جانشين خود كرد، همدان واطراف آنرا به فخر الدوله، واصفهان را به مؤيد الدوله (دو پسر ديگر) تفويض نمود وبدانان نصيحت كرد كه پ

عضدالدوله معروفترين امير آل بويه است ودر طول سلطنت خويش در فتح بلاد وآبادى شهرها وساختن كاخها همت گماشت. اقتدار او از سواحل درياى عمان تا شام وحدود مصر مسلم گرديد ونخستين بار در بغداد خطبه به نام او خواندند. عضدالدوله بسال 372 ق (= 982 م) به واسطه شدت مرض صرع جهان را بدرود گفت وفوت او در مجامع وطبقات مختلف اثرى عظيم بخشيد، چه اين امير مردى بود عاقل، فاضل، با سياست، با هيبت، طرفدار فضلا ودانشمندان، مروج علم ومعرفت، آباد كننده شهرها ودستگير ضعفا. خود شخصاً با علما وفضلا مباحثه ميگرد واز اين جهت بارگاهش مجمع دانشمندان گرديد وكتابهاى بسيارى به نام او نوشته اند. عضدالدوله شيعى مذهب بود و در عين حال همه اديان ومذاهب را محترم ميشمرد وفقراى آنان را مورد رأفت قرار ميداد. وبند امير در فارس نيز از آثار اوست.

جنازه وى را در جوار حرم على بن ابى طالب (ع) بخاك سپردند. (فرهنگ فارسى معين)

عَضل :

تنگ نمودن بر كسى و حبس كردن و منع كردن وى را. دشوار گرديدن كار بر كسى. عضل به الامر: كار بر او سخت شد. (لا يحلّ لكم ان ترثوا النساء كرها ولا تعضلوهن لتذهبوا ببعض ما آتيتموهن الا ان ياتين بفاحشة مبينة) : شما را نرسد كه زنان را به جبر و اكراه به ميراث گيريد (چنان كه دأب جاهليت بود فرزندان ميت زن وى را ـ جز مادرشان ـ وارث مى شدند و اختيار او را به دست مى گرفتند) و بر آنان تنگ مگيريد كه از اين راه بخشى از آنچه مهر آنها كرده ايد باز ستانيد، جز اين كه عمل زشتى آشكارا از آنها سر زند... (نساء: 19)

عَضَل :

بن هون بن خزيمة بن مدركة، از كنانه از مضر. جدى است جاهلى و فرزندانش با برادرزاده او به نام ديش در هم آميختند و به نام «قاره» خوانده شدند. قاره در عهد جاهليت به تيراندازى شهرت داشتند، آنان هم پيمان بنى زهره بودند و عبدالرحمن بن عبدالقارى و عبدالله بن عثمان بن خشيم قارى از آنان است. (اعلام زركلى)

و كانت عضل و القارة قبيلتان من العرب دخلا فى الاسلام ثم غدرا، و كان اذا غدرا احد ضرب بهما المثل فيقال: عضل و القارة. (بحار: 20/223)

عَضَلَة :

هر عصبى كه با آن گوشت بسيار و مجتمع و انباشته همراه باشد. ماهيچه سا و هر گوشتى كه با پى همراه باشد. ج: عَضَل و عَضَلات.

عُضلَة :

بلا و سختى. داهية. ج: عُضُل.

عُضو :

اندام. جزئى از بدن مانند دست، پا، سر. ج: اعضاء.

عَضوض :

آنچه گاز گرفته شود و خورده شود. بسيار گزنده. محكم دندان بر چيزى فشارنده. اميرالمؤمنين (ع): «يأتى على الناس زمان عضوض، يعضّ الموسر على ما فى يديه ولم يُؤمَر بذلك، قال الله ـ سبحانه ـ (ولا تنسوا الفضل بينكم)...»: زمانى بيايد كه توانگر، بر آنچه در دست دارد دندان بفشارد، در حالى كه چنين دستورى به آنها داده نشده است، كه خداوند سبحان فرموده: «احسان و بخشش به يكديگر را از ياد مبريد»... (نهج: حكمت 468)

عَضَّة :

گزيدگى. يكبار گزيدن. اميرالمؤمنين (ع): «للظالم البادى غداً بكفّه عَضَّة»: ستمگرى كه آغازگر ظلم است فرداى قيامت دستش را از فرط پشيمانى به دندان خواهد گزيد. (نهج: حكمت 186)

عِضَة :

پاره از چيزى. اصل آن عضوة بوده، واو حذف شده، از اين جهت به «عضين» جمع بسته شده، چنان كه در عزة و عزين. تعضيه به معنى پراكنده كردن است، گفته مى شود: عضّيت الشىء، يعنى آن را پراكنده ساختم. بعضى گفته اند: اصل آن عضهة بوده و هاء حذف شده، مانند شفه و وشاة كه در اصل شفهه و شاهة بوده به دليل جمع آنها به شفاه و شياه، و تصغير آنها: شفيهة و شويهة. (مجمع البيان)

عِضِين :

جِ عِضة در حال نصب و جر. پاره ها. (الذين جعلوا القرآن عضين): آنان قرآن را پاره پاره نمودند، به بعضى از آن ايمان آوردند و بعضى را منكر گشتند. يا اين كه چندين وصف به آن دادند، از سحر و شعر و كهانت و جز آن. به «عضه» نيز رجوع شود.

عَطاء :

دهش. آنچه داده شود. ج: اَعطِية.

(و هؤلاء من عطاء ربك و ما كان عطاء ربك محظورا) : و اينها از بخشش پروردگار تو است و بخشش پروردگارت بازداشته نيست (الاسراء: 21). (و اما الذين سعدوا ففى الجنة خالدين فيها... عطاء غير مجذوذ) : و كسانى كه نيك بخت شدند پس در بهشت هستند جاودانه... بخششى است غير منقطع (هود: 110). (جزاء من ربك عطاء حسابا): پاداشى است از پروردگارت و بخششى است كافى (نبأ: 36). (هذا عطاؤنا فامنن أو أمسك بغير حساب) : اين است بخشش ما پس عطا كن يا بدون شمار منع كن. (ص: 38)

ـ ام العطاء، دادنى. (دهار)

در اصطلاح فقهى، با معنى رزق نزديكى دارد جز آنكه فقها بين اين دو كلمه فرقى نهاده مى گويند آنچه از بيت المال براى لشكريان بيرون آيد در هر ماه مثلا، آن رزق باشد و آنچه به نام لشكريان يك نوبت يا دو نوبت در سال صادر شود آن را عطاء نامند. و برخى گويند عطاء چيزى است كه در هر سال يا در هر ماه صادر شود، و رزق مزد روزانه است. و نيز گويند عطاء فريضه جنگجويان باشد و رزق مقررى فقراء مسلمانان است در صورتى كه در زمره جنگجويان داخل نباشند. و نيز گفته اند رزق بخشش جارى دنيوى يا دينى است و يا نصيب و بهره اى است كه براى كسى تعيين شده باشد و مخصوص است بدانچه اندرون بدن انسان از آن استفاده مى كند و بدان تغذيه مى شود. و گويند عطاء فريضه اى است كه براى مردم از بيت المال مى رسد نه به عنوان آنكه نيازمندى مردم از آن تأمين گردد، اما رزق آن چيزى است كه براى مردم به عنوان تأمين احتياجات و معيشت آنان تعيين شود به قدرى كه بدان احتياج دارند، و كفاية عبارت است از شهريه يا مزد روزانه به ميزانى كه هر فردى را بسنده و كافى باشد. و عطيه را با عطاء مرادف دانسته اند و گفته اند عطيه فريضه اى است كه براى جنگجويان تعيين مى شود و رزق براى فقراء مسلمانان است. پس اگر رزق و عطيه با هم براى كسى معين گرديد، ديه را از عطيه خواهند گرفت نه از رزق. (كشاف اصطلاحات الفنون)

عَطاء :

مشهور به مُقَنَّع خراسانى. شعبده باز مشهور. وى قصار و از اهالى مرو بود و از راه تناسخ ادعاى خدائى كرد و مى گفت ربوبيت از ابومسلم خراسانى به وى منتقل شده است. جماعتى از مردم نيز به وى گرويدند و در راه عقيده او جنگيدند. وى شخصى زشت روى بود و مقنعه اى از زر بساخت و بر روى خويش قرار داد و به پيروان خود صورت ماهى را نشان مى داد كه از مسير دو ماه طلوع مى كرد و غروب مى نمود. كار مقنع به سال 161 ق بالا گرفت و مردم بر او شوريدند لذا او به قلعه اى در «سبام» ماوراءالنهر پناه برد و چون مردم از محاصره قلعه دست نكشيدند و او مرگ خود را حتمى يافت زنان خود را گرد آورد و بدانها سم خوراند و خود باقيمانده زهر را سر كشيد و درگذشت. آنگاه مردم به داخل قلعه راه يافتند و ساير زندگان را به قتل رساندند. (اعلام زركلى:5/29)

عطاء:

بن اسلم بن صفوان مشهور به ابن ابى رباح از فقهاى معروف قرن اول هجرى و از سياه پوستان بود به سال 27 در يمن متولد و در مكه نشو ونما كرد وبه سال 114 در آنجا درگذشت.

عطّار:

عطر فروش.

عَطّار:

فريد الدين ابوحامد محمد بن ابى بكر عطار نيشابورى شاعر وعارف معروف ايرانى در قرن ششم وآغاز قرن هفتم هجرى است. آثار او عبارتند از: تذكرة الاولياء به نثر، ديوان اشعار، منطق الطير، اسرارنامه، الهى نامه، مصيبت نامه، خسرونامه. وى در سال 618 در نيشابور درگذشت وگويند وى به دست مغولان كشته شده.

عَطارد:

ستاره اى است از سيارات، كوچكترين ستاره منظومه شمسى و نزديكترين آنها به خورشيد، تير.

عطارد:

بن حاجب بن زراره تميمى. وى خطيب واز بزرگان بنى تميم بود. گويند در عهد جاهليت او بنزد كسرى رفت وكمان پدر خويش را از وى خواست. كسرى آن كمان را به وى باز پس داد وحله اى از ديبا به وى پوشانيد. پس از ظهور اسلام به سال نهم هجرت به پيغمبر اسلام گرويد وخطيب او گرديد وپيغمبر او را بر صدقات بنى تميم گماشت. پس از وفات پيغمبر عطارد مرتد گشت وبه سجاح گرويد وپس از اندى دگربار اسلام آورد و در حدود سال 20 درگذشت.

عُطاس :

عطسه. اشنوشه. عن ابى مريم قال: عطس عاطس عند ابى جعفر (ع) قال (ع): «نِعم الشىء العطاس، فيه راحة للبدن و يذكرالله عنده و يصلّى على النبىّ (ص)...» (بحار: 76/51). عن رسول الله (ص): «العطاس للمريض دليل على العافية و راحة للبدن». (بحار: 76/53)

عِطاش :

جِ عطشان. تشنگان. اميرالمؤمنين (ع): «كيف تعمهون و بينكم عترة نبيّكم و هم ازمّة الحقّ و اعلام الدين، والسنة الصدق! فانزلوهم باحسن منازل القرآن، و ردوهم ورود اليهم العطاش». (نهج: خطبه 87)

رسول الله (ص): «من اراد ان لا يكون عطشانا يوم القيامة فليسق العطاش فى الدنيا». (بحار: 8/145)

عُطاش :

بيمارى تشنگى كه هر چند آب خورده شود تشنگى نرود. (غياث اللغات)

عن محمد بن مسلم قال: سمعت اباجعفر (ع) يقول: «الشيخ الكبير والذى به العُطاش لا حرج عليهما ان يفطرا فى رمضان و تصدّق كل واحد منهما فى كلّ يوم بمدّين من طعام ولا قضاء عليهما، و ان لم يقدرا فلا شىء عليهما». (بحار: 96/320)

عَطّاش

(يا ابن عطّاش) :

احمد بن عبدالملك عطّاش، از مشاهير دعاة اسماعيليه، از مردم اصفهان، جمعى از باطنيه (اسماعيليه، قرامطه) پيرامونش گرد آمده وى را به رياست گزيدند و تاجى بر سرش نهادند و اموال فراوانى به وى رسانيدند، دارالحكومه اصفهان را به تسخير در آورد و به راهزنى پرداخت، كارش بالا گرفت، فرياد مردم از هر سوى برخاست، سلطان محمد سلجوقى به جنگ وى قيام نمود و سرانجام پس از دوازده سال رياست به سال 500 هـ ق به بدترين وجهى به قتل رسيد، نخست وى را بر شترى نشاندند و در حالى كه هزاران تن به دنبال او به راه افتادند وى را در شهر گردانيده عليه او شعار مى دادند، آنگاه مدت هفت روز او را آويختند و تيرباران كردند، سپس جسدش را سوزاندند.

عَطاشى :

جِ عطشان. تشنگان.

عِطاف :

شمشير. چادر. رداء.

عَطّاف :

مصيده يا چوب كج. تير قمار كه بر تيرها مايل باشد و فائزالمرام برآيد.

عَطّاف :

ابن محمد بن على آلوسى مكنّى به ابوسعيد و ملقب به مؤيّد، شاعر و غزل سراى قرن ششم هجرى. وى به سال 494 در روستاى آلوس بر كرانه فرات متولد و در دجيل پرورش يافت، سپس به بغداد رفت در عهد مسترشد بالله عباسى سمت «چاوشى» يافت و ثروتى به هم زد.

و به سبب هجو المقتفى عباسى مدت ده سال زندانى گشت و در زندان بينائى خود را از دست داد و سرانجام در روزگار المستنجد از زندان رهائى يافت و روانه موصل شد و به سال 557 هـ در آنجا درگذشت. (اعلام زركلى)

عَطالَت :

عطالة: بيكارى و معطلى. بطالت.

عَطاملك جوينى :

ملقب به علاءالدين بن بهاءالدين محمد، برادر شمس الدين محمد صاحب ديوان. از رجال و مورخان معروف اوايل دوره مغول. وى به سال 623 ق در جوين متولد شد و از آغاز جوانى وارد كارهاى ديوانى گشت و از عمال امير ارغون آقا حكمران خراسان گرديد، عطاملك چند بار در خدمت اميرارغون به قراقروم پايتخت مغولستان سفر كرد و در ضمن همين سفرها در باره احوال مغول و يورتهاى اصلى ايشان اطلاع كافى به دست آورد و براى نوشتن تاريخ خود مواد لازم را فراهم كرد. وى در سال 654 ق به توسط اميرارغون به هلاكو معرفى شد و نزد او تقرب يافت. پس از فوت هلاكو وى و برادرش صاحب ديوان سبب رونق دولت اباقا بودند و عطاملك حكومت بغداد و عراق يافت. مجدالملك مكرر از عطاملك نزد خان مغول سعايت مى كرد و موجب مزاحمت او و ديگر افراد خاندان جوينى را فراهم مى ساخت و در نتيجه عطاملك به حبس افتاد ولى با وساطت شاهزادگان و خوانين مغول در 680 ق از حبس نجات يافت و مورد نوازش اباقا قرار گرفت. دشمنان خاندان جوينى باز از پاى ننشستند ولى نتيجه نبردند. چون تكودار به سلطنت رسيد، حكومت بغداد و عراق را كما فى السابق به عطاملك واگذاشت. وى مؤلف تاريخ «جهانگشاى جوينى» است. عطاملك اين تاريخ را در سال 655 ق يعنى مقارن تاريخ فتح قلاع اسماعيليه به دست هلاكو به انجام رسانيد. غالب وقايعى را كه جوينى راجع به دوره چنگيزى در كتاب خود آورده است از معمرانى كه با آن ايام هم عصر بوده اند شنيده و ضبط نموده است. و از معتبران مغول نيز كسب اطلاع مى كرد و گويا از بعضى از نوشته هاى مغول نيز استفاده كرده است. تاريخ جهانگشا چنانكه خود مؤلف تقسيم كرده شامل سه جلد است: جلد اول تاريخ شروع كار چنگيزخان و ياساهاى چنگيزى و تاريخ قوم اويغور و فتوحات چنگيز در ماوراءالنهر و خراسان و انقراض سلسله خوارزمشاهيان و سلطنت اگتاى و گيوك و احوال جوجى و جغتاى، جلد دوم در تاريخ سلاطين خوارزمشاهى و فراختائيان و حكام مغول ايران، جلد سوم در تاريخ منكوقاآن و اردو كشى هلاكو به ايران و شرح تاريخ اسماعيليه تا سال 655، كه بيشتر قسمت اخير مقتبس از كتاب «سرگذشت سيدنا» است و شرحى كه در باب فتح بغداد منسوب به خواجه نصير طوسى است غالباً به عنوان ذيل جلد سوم به آخر نسخه هاى جهانگشا الحاق شده است. انشاء كتاب مزبور بليغ و از لحاظ احتوا بر اطلاعات نفيس كم نظير است. درگذشت عطاملك به سال 681 ق رخ داد. (فرهنگ فارسى

عطب

، (مصدر) :

هلاك شدن. شكسته شدن وعاجز ووامانده گرديدن شتر واسب از رفتن. «من كابد الامور عطب». (نهج: حكمت 341)

عِطر :

بوى خوش. ج: عطور. در حديث رسول (ص) آمده كه فرمود: سه چيز از دنيايتان دوست دارم: زنان وعطر ونماز كه نورچشم من است.

نيز از آن حضرت آمده كه بوى خوش دل را محكم كند وبر نيروى آميزش جنسى بيفزايد.

از حضرت رضا (ع) آمده كه شايسته نباشد مردان هر روزه عطر نزنند واقلا يكروز در ميان، واگر نتوانند در هفته يكبار، و چنين نباشد كه بكلى ترك كنند.

در حديث آمده كه پيغمبر اسلام آنچنان خود را بمشك معطر مينمود كه درخشش آن بر موى سرش نمايان بود و عطرهائى چون مشك وعنبر وغاليه استعمال مينمود وآنقدر خود را معطر ميساخت كه در تاريكى شب پيش از آنكه خود پيغمبر ديده شود از بويش شناخته ميشد. واز امام صادق (ع) روايت شده كه هزينه عطر پيغمبر (ص) بيش از مخارج خوراكى خانه آن حضرت بود.

امام سجّاد (ع) را شيشه عطر مشكى بود كه در نمازگاهش نهاده بود وهرگاه ميخواست نماز بخواند مقدارى از آن بخود ميكشيد.

از امام صادق (ع) رسيده كه هر روزه دار كه در آغاز روز بخود عطر زند عقلش را از دست ندهد.

از اميرالمؤمنين (ع) نقل شده كه معطر نمودن سبيل از اخلاق پيامبران است. واز آن حضرت رسيده كه زن مسلمان تنها براى همسرش بايد عطر استعمال كند.

امام صادق (ع) فرمود: دو ركعت نماز كه كسى با عطر بخواند افضل است از هفتاد ركعت كه بدون عطر باشد.

پيغمبر اكرم (ص) فرمود: هر زنى كه عطر بزند وسپس از خانه بيرون رود مورد لعن خداوند است تا بخانه بازگردد هر قدر دير برگردد. (بحار: 10 و 14 و 16 و 84 و 96 و 76 و 103)

عطر فروشى :

از حضرت رسول (ص) روايت شده كه اگر بهشتيان را اجازه كسب ميبود بزازى وعطر فروشى را (بر دگر كسبها) برمى گزيدند.

نيز از آن حضرت نقل شده كه مؤمن به عطر فروشى ميماند كه چون با وى نشينى ترا سود بخشد وچون با وى راه روى ترا سود رساند وچون با وى شريك شوى (نيز) ترا سود دهد. (كنزالعمال: 1/147 و4/31)

عَطْسه:

معروف است وبه فارسى شنواسه گويند. در حديث از حضرات معصومين عليهم السلام آمده كه عطسه موجب راحتى بدن است وتا سه روز وبروايتى هفت روز امان است از مرگ.

در حديثى از حضرت صادق (ع) آمده كه عطسه زياد آدمى را از پنج چيز نجات مى بخشد: اول جذام دوم بادهاى رنج آورى كه در سر وصورت فرود آيند سوم آمدن آب در چشم چهارم بسته شدن سوراخهاى بينى و پنجم روئيدن مو در چشم. و اگر بخواهى عطسه ات كم شود يك دانق روغن مرزنجوش به بينى بالا بكش. راوى گويد: من خود مبتلى بودم پنج روز اين كار كردم بر طرف شد.

از حضرت رسول (ص) روايت شده كه اگر به گفتن مطلبى مشغول بودى ودر اين بين يكى عطسه كرد اين دليل است كه آن مطلب به حقيقت مقرون ميباشد وگواه بر تحقق آن مطلب خواهد بود. در احاديث زيادى تاكيد شده كه چون عطسه كنيد خدا را حمد وثنا گوئيد وبر محمد وآل درود فرستيد. ونيز تاكيد شده كه ديگران به عطسه كننده بگويند رحمك اللّه. يا يرحمك اللّه وتا سه بار چنين گويند واگر از سه بار بيشتر شد معلوم ميشود آن عطسه بر اثر عارضه وكسالتى ميباشد لذا به وى بگويند: عافاك اللّه. يا شافاك اللّه. ودستور است كه عطسه كننده در پاسخ بگويد: يغفر اللّه لنا ولكم.

از پيغمبر اكرم (ص) حديث آمده كه چون يكى از شما عطسه كند دو دست خود را بصورتش نهد وآرام عطسه كند.

از يكى از اهل سنت نقل شده كه گفت: من با جعفر بن محمد (ع) مجالست داشتم ودر مجلس او شركت مى نمودم وبه خدا سوگند مجلسى را سودمندتر از مجلس او نديدم، روزى آن حضرت از من پرسيد: عطسه از كدام عضو بدن خارج ميشود؟ گفتم: از بينى. فرمود: اشتباه گفتى، عطسه از همه بدن بيرون مى آيد چنانكه منى از تمام اجزاء بدن خارج ميشود، نهايت محل خروج آن آلت تناسلى ميباشد مگر نمى بينى كه چون كسى عطسه ميكند همه بدنش بلرزه ميافتد؟! وكسى كه عطسه كند هفت روز از مرگ ايمن است.

واينك حديثى مربوط به آنچه كه در ميان عوام الناس در مورد عطسه وامورى از اين قبيل متداول است: امام صادق (ع) فرمود: فال بد زدن (چيزى را شوم گرفتن مانند عطسه هنگام عزم بكارى) بستگى دارد به اينكه تا چه حدّ تو به آن اهميت دهى، اگر آن را كوچك دانستى اثر آن كوچك واگر مهم دانستى اثرى مهم خواهد داشت واگر آن را به چيزى نگرفتى چيزى نخواهد بود. (بحار: 47 و 58 و 76 و كنز العمال حديث 25518)

عَطَش:

تشنه شدن. اميرالمؤمنين در وصف قرآن مى فرمايد: «جعله اللّه ريّا لعطش العلماء...». (نهج: خطبه 189)

عَطشان :

تشنه. مؤنث آن عطشى و عطشانة. ج: عِطاش و عطشى و عَطاشى و عُطاشى.

عن ابى عبدالله (ع): «مثل الدنيا كمثل ماء البحر، كلما شرب منه العطشان ازداد عطشاً حتى يقتله». (بحار: 73/79)

رسول الله (ص): «من اراد ان لا يكون عطشاناً يوم القيامة فليسق العطاش فى الدنيا». (بحار: 8/144)

عَطشى :

مؤنث عطشان. تشنه.

عَطْف:

ميل كردن، مهربانى كردن بر كسى. كلمه اى را تابع كلمه ديگر كردن به وسيله حروف عطف.

در اصطلاح علم ادب كلمه اى را به كلمه ديگر ربط دادن وآن دو را تحت يك حكم قرار دادن عطف گويند، وآن بر دو قسم است عطف نسق وعطف بيان، عطف نسق آن كه ربط بين كلمتين بوسيله يكى از حروف دهگانه عطف صورت گيرد، اين نوع عطف را نسق گويند كه تابع با متبوع بر يك نسق و روش است. حروف عاطفه عبارتند از: «و، فا، ثم، حتى، بل، لا، لكن، او، ام، اِمّا».

عطف بيان چيزى است كه متبوع را واضح و روشن مى كند، وفرقش با صفت آنست كه صفت مشتق باشد، وعطف بيان مشتق يا مأوّل به مشتق نباشد، ودر امورى كه نعت با منعوت خود مطابقه ميكند مطابقت كند، مانند تذكير وافراد وجز آن: «الوادى المقدس طوى». «جعل اللّه الكعبة البيت الحرام».

عِطف :

كرانه و جانب هر چيزى. عِطفا الرجل: جانباه. ثنى عِطفه: اعرض و جفى، پهلو تهى كرد. (ومن الناس من يجادل فى الله بغير علم ولا هدى ولا كتاب منير * ثانى عطفه ليضلّ عن سبيل الله) (حج: 8 ـ 9). ثانى عطفه، اى متكبرا فى نفسه. (مجمع البيان)

رسول الله (ص): «انّ المجنون حق المجنون: المتبختر فى مشيته،
الناظر فى عِطفيه، المحرّك جنبيه بمنكبيه...». (وسائل: 5/43)

عَطَل :

خالى شدن. عطل من المال و الادب: از مال و ادب تهى گشت. خالى شدن زن از زيور. عطلت المرأة: بر آن زن زيور نبود. (و اذا العشار عُطّلت): آنگاه كه شتران عشار از بار تهى گردند. (تكوير: 4)

عَطن :

در دِباغ نهادن پوست را جهت دباغت.

عَطَن :

خوابگاه شتران بر حوض. آرامگاه شتران در كنار آب.
back page fehrest page next page