از امام حسين (ع) سؤال شد: عقل چيست؟ فرمود: جرعه هاى غصه را سركشيدن تا به فرصت دست يافتن.
امام صادق (ع) فرمود: ستون فقرات آدمى عقل است وهريك از هوش وفهم وقوه حافظه ودانش زائيده آنند، اگر عقل آدمى به نور توفيق مدد شد وى دانشمند و حافظ وهشيار وزيرك وباهوش باشد وانسان به وسيله عقل به كمال دست يابد وهمان عقل راهنما وبينش دهنده وكليد كار او خواهد بود.
از سخنان اميرالمؤمنين (ع) است كه: هيچ بيمارى آدمى را باندازه عقلش لاغر نسازد. عقل خوئى است كه بدانش وآزمون فزايش يابد.
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: تسليم راهنمائى عقل باشيد كه به كمال دست يابيد، و از آن سر متابيد كه سرانجام پشيمان گرديد.
حضرت رضا (ع) فرمود: خداوند به كسى عقل نميدهد جز اينكه روزگارى او را نجات خواهد داد.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: جبرئيل به نزد آدم آمد وگفت: اى آدم من مأمورم كه ترا ميان سه امر مخير سازم تو خود هريك را كه خواهى برگزين: عقل وحيا ودين. آدم گفت: من عقل را برگزيدم. جبرئيل به دين وحيا گفت پس شما بجاى خويش بازگرديد. آنها گفتند: ما را فرمان داده اند كه هر كجا عقل باشد ما نيز با او باشيم. جبرئيل گفت: پس خود دانيد.
امام صادق (ع) فرمود: هر كه عاقل بود عاقبت امرش به بهشت انجامد.
و فرمود: هر كه عاقل بود دين دارد و هر كه دين دارد به بهشت رود.
و فرمود: خداوند موجودى را مبغوض تر از احمق نيافريد زيرا بهترين چيز را از او گرفت وآن عقل است.
نيز از آن حضرت است كه عقل آدمى پس از چهل سالگى رو به افزايش مى باشد تا پنجاه وشصت، از شصت به بعد رو به كمبود است.
پيغمبر اسلام (ص) فرمود: ما پيامبران با مردم باندازه عقلشان سخن ميگوئيم. امام صادق (ع) فرمود: مطالعه زياد در مطالب علمى عقل را باز (وشكوفا) ميسازد.
امام رضا (ع) فرمود: دوست هر كسى عقل او ميباشد. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: زينت مرد عقل او است. در حديث ديگر از آن حضرت آمده كه عقل وحماقت همواره در وجود آدمى در نزاعند تا هيجده سالگى واز آن به بعد هركدام كه قوى تر بودند همان پيروز است.
و نيز فرمود: جمالى چون عقل نباشد. و فرمود: عقل زن در جمالش بود وجمال مرد در عقلش باشد.
امام سجاد (ع) فرمود: هر آن كس كه عقلش بر احساسش غالب نباشد هلاكتش نزديك است.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: سينه عاقل صندوق راز او است وهيچ ثروتى چون عقل وهيچ فقرى چون جهل وهيچ ميراثى چون ادب نباشد.
امام صادق (ع) فرمود: چون خدا بخواهد نعمتى از كسى بازستاند نخستين چيزى كه از او دگرگون سازد عقل او باشد.
نيز از آن حضرت است كه: عقل مرد به سه چيز سنجيده ميگردد: درازى يا كوتاهى ريش او ونقش انگشتر او و كنيه او.
امام عسكرى (ع) فرمود: اگر همه مردم عاقل بودند دنيا خراب ميشد. اسحق بن عمار گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: بسا يكى را مى بينم كه محض شروع به مطلبى علمى وى فورا همه آن مطلب را درك مى كند، ديگرى را مى بينم كه تا همه آن مطلب به وى گفته نشود آن را نفهمد، نفر سوم را مى بينم كه ميبايست مطلب را تكرار نمود تا آن را دريابد (اين اختلاف عقول از چيست)؟ فرمود، آنكه فورا محض ورود به مطلب آن را درك ميكند كسى است كه عقلش هنگامى كه وى نطفه بوده به او داده شده، وآنكه پس از پايان مطلب آن را درك ميكند كسى است كه در رحم مادر عقل در او تركيب شده، واما آن كس كه به تكرار نياز دارد كسى است كه عقلش پس از بزرگسالى در او تركيب گشته است.
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: عاقل چون با جهالت جاهلان برخورد نمايد حلم ورزد و از ظلم ظالم گذشت به مورد كند و با زيردستان فروتن بود و از همكنان در نيكى پيشى گيرد چون بخواهد سخنى بگويد نخست بينديشد اگر خير است بگويد واگر شر است سكوت كند و سالم ماند.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: عاقل به كسى كه سخنش را باور نكند مطلبى بازنگويد وبه كسى كه احتمال دهد حاجتش را روا نمى سازد عرض حاجت نكند و به كارى كه موجب پوزش بود اقدام ننمايد وبه كسى كه شايسته نباشد اميدوار نگردد.
امام صادق (ع) فرمود: عاقل از يك سوراخ دو بار گزيده نشود (بحار: 1/19 و 12/130 و 62/262)
به «خردمند» نيز رجوع شود.
عُقم :
نازاينده شدن زن وقبول نكردن آب مرد را. نازائى، مرد يا زن.
عقوبت :
پيامد و تبعه گناه. ج: عقوبات. در اصطلاح شرع: رنجى را گويند كه ممكن است در نتيجه گناه در اين جهان به آدمى رسد. و گاه عقوبت را به تاديب و تعزير زنهاريان تخصيص دهند، و لفظ عقوبات اطلاق شود، و آن سياست باشد كه يكى از اركان مباحث فقهيه است.
اميرالمؤمنين (ع): «اولى الناس بالعفو اقدرهم على العقوبة»: شايسته ترين مردم به عفو، قادرترين آنها به عقوبت است. (نهج: حكمت 52)
آن حضرت در نامه خود به مالك اشتر: «لا تبجحنّ بعقوبة»: هيچگاه از كيفرى كه نموده اى به خود مبال. (نهج: نامه 53)
امام كاظم (ع): «ان اسرع الخير ثوابا البرّ، و اسرع الشرّ عقوبة البغى». (بحار: 1/149)
امام باقر (ع): «انّ لله عقوبات فى القلوب و الابدان: ضنك فى المعيشة، و وهن فى العبادة، وما ضرب عبد بعقوبة اعظم من قسوة القلب». (تحف العقول: 306)
عُقُوبت كردن:
مجازات كردن. امام صادق (ع) فرمود: كسى كه اشخاص را بر خطاهاى كوچك عقوبت مى كند نبايد به سرورى طمع بندد (بحار: 75/272)
به «كيفر» نيز رجوع شود.
عُقود :
جِ عقد. عهدها و پيمانها. در اصطلاح شرع: آن بخش از معاملات كه به ايجاب و قبول نيازمند بود، مقابل ايقاعات، مانند طلاق و ابراء كه به ايجاب انجام گردد.
عَقور :
سگ گزنده. حيوانى كه بگزد. ضد اَنوس. ج: عُقُر. اميرالمؤمنين (ع) ـ در وصيت در باره قاتل خودـ: «ولا تمثّلوا بالرجل، فانى سمعت رسول الله (ص) يقول: اياكم و المثلة ولو بالكلب العقور». (نهج: نامه 47)
عَقوق :
اسب ماده باردار، و اسب ماده ناباردار، از اضداد است. ج: عُقُق.
عُقوق :
نافرمانبردارى كردن مادر و پدر را و كسى را كه حقش بر تو واجب باشد. ضدّ آن برّ است. عقوق در شرع اسلام از گناهان كبيره است. عن ابى عبدالله (ع): «ادنى العقوق اُفّ، ولو علم الله عز و جلّ شيئا اهون منه لنهى عنه» (بحار: 74/59). و عنه (ع): «و من العقوق ان ينظر الرجل الى والديه فيحدّ النظر اليهما» (بحار: 74/64). علىّ الهادى (ع): «العقوق ثكل من لم يثكل. و قال: العقوق يعقّب القلّة و يؤدّى الى الذلّة» (بحار: 74/84). جعفر بن محمد (ص): «جرئة الولد على والده فى صغره تدعو الى العقوق فى كبره». (بحار: 78/374)
به «عاقّ» نيز رجوع شود.
عُقول :
جِ عقل. خردها. دانشها.
عُقُول عَشَرة:
اصطلاح فلسفى است. فلاسفه مشّا پيرو فرضيه خود كه لزوم سنخيت ميان علت ومعلول باشد واينكه «الواحد لا يصدر منه الاّ الواحد» در مورد كثرت صدور از ذات واجب واحد من جميع الجهات دچار اشكال شده ودر مقام حل آن برآمده قائل به متوسطاتى در عالم وجود شدند وخود را به فرض عقول عشره ناچار دانستند. فارابى در مقام بيان قاعده الواحدگويد: نخستين مبدع از ذات حق تعالى شىء واحد بالعدد است وآن عقل اول است و از عقل اول عقل دوم وفلك اول به وجود آمده است واز عقل دوم عقل سوم و فلك دوم صادر شده است وهمين طور تا عقل دهم وفلك نهم. واز عقل دهم عقول و نفوس بشرى افاضه ميشود واز فلك نهم عناصر اربعه واز عناصر اربعه مواليد پديد مى آيند... وبقول برخى از آنها عقل دهم هيولاى بسيط عناصر را خلق نمود.
عِقيان :
زر ناب. عسجد (المنجد). اميرالمؤمنين (ع): «ولو اراد الله ـ سبحانه ـ لانبيائه حيث بعثهم ان يفتح لهم كنوز الذهبان و معادن العِقيان و مغارس الجنان... لفعل، ولو فعل لسقط البلاء...». (نهج: خطبه 192)
عَقيب :
پيرو، دنبال، از پى. عن الصادق (ع): «ان الله عز و جلّ فرض عليكم الصلوات فى احب الاوقات اليه، فاسئلوا الله حوائجكم عقيب فرائضكم». (بحار: 85/324)
عَقيد :
هم عهد. گويند: هو عقيد الكرم او اللؤم، يعنى او در طبع كريم يا لئيم است (اقرب الموارد). عقيد عزّ: هم پيمان عزت و شرف.
عقيده :
آنچه دل بدان بسته شده باشد. اميرالمؤمنين (ع) به مرات اين جملات را تكرار مينمود: هيچگاه در شبهات مينديشيد كه دچار شك در عقيده گرديد ومبادا در عقايدتان شك كنيد كه عاقبت شك كفر خواهد بود، وبه خود اجازه ندهيد در وظائفتان كوتاهى كنيد كه در نتيجه دين به نظرتان حقير آيد (بحار: 2/54) عقيده هاى اسلامى، به «عقايد» رجوع شود.
عَقِير :
مرد كه او را فرزند نشود. نازاينده و نااميد. ستور پى زده.
عَقِيرة :
ساق قطع شده. آواز گريه و آواز بلند. شريفى كه به قتل رسد.
عَقيصة :
موى بافته و تاب داده. ج: عقايص و عِقاص. دسته اى از موى كه زن از گيسوى خود برگيرد و آن را تاب دهد سپس گره زند.
عَقِيق:
سنگى است مشهور كه نكوترين آن در بلاد يمن وساحل بحر روم بود كه به غايت سرخ وشفاف است. بشير دهان گويد: به امام صادق (ع) گفتم: فدايت گردم كدام نگين بر انگشترم سوار كنم؟ فرمود: اى بشير كجائى (چرا غافلى) از عقيق سرخ وعقيق زرد و عقيق سفيد كه اينها سه كوهند در بهشت... (بحار: 8/187)
عقيق :
وادى اى است در حجاز كه يكى از مواقيت حج است وبراى اهل عراق كه در مسير آنها ميباشد تعيين شده. انس گويد: در خدمت پيغمبر (ص) بوادى عقيق رسيديم حضرت كوزه اى بدست من داد وفرمود: آن را از اين وادى پرآب كن كه اين وادى ايست كه ما را دوست دارد وما آن را دوست داريم. من آن را بستدم وباشتاب پر كردم وبرگشتم ديدم حضرت دست على (ع) را گرفته وبا وى سخن ميگويد، چون صداى مرا شنيد رو به من كرد وفرمود: اى انس دستور مرا انجام دادى؟ گفتم: آرى يا رسول اللّه. آنگاه رو به على كرد وبه سخن خويش ادامه داد. (كنزالعمال حديث 44170)
عَقِيقَه:
گوسفند يا حيوان ديگر كه در هفته نخست تولد كودك براى او قربانى كنند. از سنتهاى مؤكده شريعت اسلام است. از امام صادق (ع) روايت شده كه عقيقه از قربانى لازم تر است.
على بن جعفر گويد: از امام كاظم در باره عقيقه پسر ودختر پرسيدم فرمود: هر دو يكى است براى هريك بايد يك گوسفند كشت.
منهال قصاب گويد: از مكه به مدينه بازميگشتم در منزل ابواء فرزندى براى امام صادق (ع) متولد شد، من يكروز پيش از امام بمدينه رسيدم وچون حضرت به شهر رسيد سه روز مردم مدينه را خوراك داد ومن در آن مراسم شركت ميكردم وغذا آنچنان بود كه چون نهار مى خوردم تا روز بعد نيازى به غذا نداشتم.
عمر بن يزيد گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: من نميدانم كه پدرم برايم عقيقه كرده يا نه؟ حضرت فرمود: تو خود عقيقه كن. پس من عقيقه كردم ومن در آن روز پير بودم.
على بن جعفر گويد: از امام كاظم (ع) پرسيدم آيا صحيح است كه مادر از عقيقه فرزندش بخورد؟ فرمود: صحيح نيست، همه را صدقه بدهد (بحار: 104/108 ـ 120 و 10/249)
عَقيل:
مرد زيرك وبسيار دانا. خردمند و بزرگوار.
عُقَيل :
جدّى است جاهلى و فرزندان او بطنى از خزيمه، از عدنانيه را تشكيل مى دهند و آنان را در سرزمين عراق و الجزيره حكومتى بود و در عهد سلاطين سلجوقى كار آنان بالا گرفت.
عَقيل:
فرزند ابوطالب وفاطمه بنت اسد وبرادر اميرالمؤمنين على (ع) كه بيست سال از او بزرگتر بود. چه ابوطالب را از فاطمه چهار پسر بنامهاى: طالب وعقيل وجعفر و على بوده بهمين ترتيب وبين هر يك با ديگرى ده سال فاصله بوده. ابوطالب عقيل را بسيار دوست ميداشت چنانكه از حضرت رسول (ص) نقل است كه فرمود: من عقيل را بدو جهت دوست دارم: يكى به سبب علاقه اى كه ابوطالب به وى داشته وديگر جهت خويشى او با من.
وى در جنگ بدر باكراه واجبار قريش حضور يافت وبدست مسلمانان اسير وبفديه عباس آزاد گرديد وبه مكه بازگشت و پيش از صلح حديبيه به ميل خود به مدينه هجرت كرد ومسلمان شد. وى اطلاع وسيعى از نسب قبايل عرب و تاريخ و وقايع گذشته عرب آن روز داشته وهر روز گليمى را در مسجد پيغمبر بزير خود ميگسترد و مردمان پيرامونش گرد مى آمدند و مطالبى از اين قبيل از او مى پرسيدند و او پاسخ ميداد. عقيل در جنگ موته با برادرش جعفر شركت نمود ولى در جنگهاى جمل وصفين با على (ع) نبود چه وى در آن روزگار حدود هشتاد سال از عمرش ميگذشت. عقيل در اواخر عمر نابينا شد و در بصره اقامت گزيد تا بسال 50 در 96 سالگى در سفر شام بدرود حيات گفت.
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه نقل ميكند كه در عهد خلافت ظاهرى على (ع) برادرش عقيل با اميد فراوان از مدينه به عراق آمد وبر حضرت وارد شد وحضرت او را بگرمى پذيرفت وبه فرزندش حسن (ع) فرمود: زودى يك دست لباس جهت عمويت تهيه كن. وى لباس را فراهم نمود وشب شد سفره را كه آوردند عقيل ديد جز نان ونمك در آن چيزى ديده نميشود، گفت: غذا همين است؟! على (ع) گفت: آرى نعمت خدا است چه نقصى دارد؟! عقيل گفت: اين خلافت تو تا اينجا كه ما را سودى نداده اكنون بدهى مرا كه مبلغ چهل هزار درهم ميباشد بده كه به مدينه بازگردم. حضرت فرمود: چهل هزار كه ندارم ولى صبر كن تا سهمم از بيت المال كه در ماه چهار هزار درهم است بدستم برسد مقدارى از آن كه بتوانم از هزينه خانواده ام كسر كنم بتو دهم. عقيل گفت: بيت المال در اختيار تو است!! على (ع) گفت: اين امانتى است كه مردم آن را به من سپرده اند. عقيل گفت: پس اجازه ده كه بنزد معاويه روم. حضرت فرمود: از طرف من مانعى نيست.
از امام موسى بن جعفر (ع) نقل است كه اميرالمؤمنين (ع) در خطبه اى كه در آن از عدم قيام خويش عليه مخالفينش پس از رحلت پيغمبر (ص) بيان اعتذار ميكرد فرمود: آن افراد از نزديكانم كه مرا در راه دين پشتيبان بودند (مانند حمزه وجعفر) رفتند و من ماندم با دو پناهنده قريب العهد بجاهليت: عباس و عقيل. (بحار: 115/42 و 22/284 و شرح نهج: 1/184)
عَقِيلة:
مؤنث عقيل، زن كريمه مخدّرة، گرامى قبيله.
عَقيم :
سترون. نازاينده، خواه مرد باشد و خواه زن، در لفظ مذكر و مؤنث برابر است. (فاقبلت امرأته فى صرّة فصكت وجهها و قالت عجوز عقيم): پس زنش (يعنى همسر ابراهيم ـ ع ـ) به فرياد پرداخت و به روى خود زد و گفت: پيرزنى نازا هستم (ذاريات: 29). (او يزوّجهم ذكرانا و اناثا و يجعل من يشاء عقيما): يا در يك رحم دو فرزند، پسر يا دختر قرار مى دهد و هر كه را خواهد نازا مى سازد. (شورى: 49)
مجازا هر چيزى را كه خاصيت اصلى خود را ندهد نيز عقيم گويند: مانند باد عقيم كه خاصيت اصلى آن كه لقاح ابر ولقاح درختان باشد بهمراه نداشته باشد: (وفى عاد اذ ارسلنا اليهم الريح العقيم). (ذاريات: 41)
به «نازا» نيز رجوع شود.
عَكّ :
ابن عُدثان بن عبدالله بن ازد، از كهلان، از قحطان. جدى است جاهلى و يمانى. و نام او را عك بن عدنان نيز نوشته اند.
عُكّاز :
عصاى داراى نيزه. عنزه.
عُكاشة :
بن محصن بن حرثان اسدى از بنى غنم از صحابه رسول واز اهالى مدينه بود ودر غزوات پيغمبر اسلام شركت داشته و در بدر معاوية بن عبد قيس را به قتل رساند وبسال ششم هجرى پيغمبر (ص) عكاشه را با چهل نفر بغمره فرستاد، مردم آن سرزمين چون خبر يافتند همه فرار كردند و وى دويست شتر بغنيمت گرفت و بمدينه بازگشت. عكاشه بسال 12 در حرب رده در بزاخه از سرزمين نجد بدست طليحة بن خويلد اسدى شهيد شد. (بحار: 19/365 و 20/291 و اعلام زركلى)
عُكاظ :
بازارى موقت در دوران جاهليت كه بين نخله وطائف برپا ميشده و از اول ذيقعده تا بيست روز يا يك ماه ادامه مى يافته و قبايل عرب در آنجا گرد مى آمدند ومحاجه ومفاخره مينمودند وشعر ميخواندند و خريد وفروش ميكردند.
عَكْبَرىّ :
منسوب به عكبرا، كه شهركى است بر دجله ده فرسنگ بالاتر از بغداد.
عَكْبَرىّ :
عبدالجبار بن عبدالخالق بن محمد، مكنى به ابومحمد ومشهور به جلال الدين. مفسر واز فقيهان حنبلى بود. بسال 619 ق. در بغداد متولد شد ومدتى در المستنصريه تدريس كرد ومدتى نيز نزد بدرالدين صاحب موصل بسر برد به سال 681 ق. در بغداد درگذشت. او راست: تفسير القرآن، در هشت مجلد، المقدمة فى اصول الفقه، وايقاظ الوعاظ. (الاعلام زركلى: 4/48) بنقل از شذرات الذهب.
عَكْبَرىّ :
عبدالواحد بن على اسدى عكبرى، مشهور به ابن برهان ومكنى به ابوالقاسم. اديب ونسب دان واز اهالى بغداد بود، وپيش از اينكه به علم نحو بپردازد منجم بوده است. او راست: الاختيار، در فقه. و اصول اللغة، واللمع در نحو. عكبرى در سن بيش از هشتاد سالگى بسال 456 ق. در گذشت. (الاعلام زركلى: 4/326) به نقل از فوات الوفيات وشذرات الذهب وبغية الوعاة.
عَكر :
حمله كردن و بازگشتن. بازگشتن به حرب. عَكر يا عَكَر: گله شتر زايد از پانصد.
عِكر :
اصل و نژاد هر چيزى. گويند: رجع فلان الى عكره، يعنى به اصل خود بازگشت.
عِكرِمَة :
كبوتر ماده، يا قُمرى ماده. ج: عكارم. جدّى است جاهلى.
عَكرمة:
بن ابى جهل عمرو بن هشام مخزومى قرشى از بزرگان قريش در جاهليت واسلام. وى مانند پدر خويش از سرسخت ترين دشمنان پيامبر اسلام بوده. پس از فتح مكه اسلام آورد ودر چند غزوه شركت جست و بسال 13 بسن 62 سالگى در غزوه يرموك يا در جنگ مرج الصفر بقتل رسيد. (اعلام زركلى)
هنگامى كه پيغمبر (ص) مكه را فتح نمود عكرمه از بيم اين كه حضرت دستور قتلش دهد بسوى يمن گريخت، همسرش ام حكيم دختر حارث بن هشام كه زنى عاقله بود و خود اسلام آورده بود بنزد پيغمبر رفت و گفت: پسر عمم عكرمه از ترس شما فرار نموده او را امان ده. فرمود: او در امان خدا است و كس نتواند متعرض او شود. وى به جستجوى همسر از مكه بيرون شد تا او را كنار دريا ديد به كشتى سوار شده عازم يمن است. به وى اشاره نمود كه برگرد، وبا صداى بلند به وى گفت: اى عموزاده! من از نزد مهربانترين وخويش نوازترين مردم مى آيم خود را هلاك مساز وبازگرد كه وى ترا امان داده است. عكرمه كه گذشته تاريكى در آزار پيغمبر از خود بياد داشت گفت تو خود از پيغمبر شنيدى كه به من امان داد؟ زن گفت: آرى. پس به اتفاق همسر بسوى مكه بازگشتند و چون بشهر نزديك شدند پيغمبر (ص) باصحاب فرمود: اكنون عكرمه مى آيد، مبادا كسى در باره پدرش سب و لعنى كند كه دشنام مرده موجب آزار زنده شود وبه مرده نرسد. وچون وارد شدند زنقبلا از حضرت اذن ورود خواست آنگاه وارد شدند. عكرمه گفت: زن ميگويد: شما به من امان داده ايد؟ فرمود: آرى راست ميگويد تو در امانى. عكرمه گفت: «اشهد ان لااله الاّ اللّه وحده لا شريك له وانّك عبده و رسوله» تو بهترين ومهربانترين وباوفاترين مردمى، من شرمنده ام، سربزيرم، اى پيغمبر از خدا بخواه مرا بيامرزد، از تقصيرم درگذرد. پيغمبر (ص) گفت: خداوندا عكرمه را ببخش. عكرمه گفت: يا رسول اللّه مرا بهترين چيزى كه ياد دارى بياموز كه بدان عمل كنم. فرمود: بيكتائى خدا ورسالت من ايمان آر ودر راه خدا جهاد كن. عكرمه گفت: بخدا سوگند از اين ببعد هر اندازه توان كه در راه عصيان خدا صرف نموده ام دوچندان آن در راه اطاعت او بكار برم، وهر اندازه تلاش كه در راه مخالفت با خدا نموده ام دو چندان در راه خدا جهاد كنم.
عكرمه تا زنده بود در جنگهاى اسلامى شركت نمود وسرانجام در خلافت ابوبكر بقتل رسيد. (بحار: 21/143)
عَكس :
صورت چيزى كه بر كاغذ يا شىء ديگر ترسيم شود. از اميرالمؤمنين (ع) آمده كه مرد نبايد بر روى عكس يا فرشى كه در آن عكس باشد سجده كند ولى جايز است كه عكس را بزير پاى خود قرار دهد يا چيزى را روى آن بيفكند كه آن را بپوشاند.
از امام باقر (ع) روايت شده كه جبرئيل به پيغمبر (ص) گفت: ما فرشتگان بخانه اى كه عكس انسانى در آن باشد نرويم.
محمد بن مسلم گويد: از امام صادق (ع) راجع بعكس درخت وخورشيد وماه پرسيدم فرمود: اگر عكس حيوان نباشد اشكالى ندارد. على بن جعفر گويد: از امام كاظم (ع) پرسيدم اگر عكس ماهى يا پرنده وامثال آن در خانه باشد كه اهل خانه خود را بدان سرگرم كنند ميتوان در آن خانه نماز خواند؟ فرمود: نه، مگر اينكه سرش قطع گردد وشكلش تغيير داده شود ولى نمازى كه خوانده اند اعاده ندارد.
ابوبصير گويد: بامام صادق (ع) عرض كردم: در محل ما فرشهائى ميباشد كه عكسهائى بر آنها نقش شده وما از آن فرشها در خانه استفاده ميكنيم چه حكمى دارد؟ فرمود: اشكالى ندارد كه در خانه گسترده شود ودر خانه افتاده باشد وعكس كه مكروه است عكسى است كه بر ديوارى يا تختى نقش شده باشد.
از امام صادق (ع) نقل است كه در قيامت سه دسته اند كه شكنجه شوند: كسى كه جاندارى را (اعم از انسان يا حيوان) تصوير كند (عكس بكشد)، عذابش كنند تا روح در آن بدمد واو نتواند، وكسى كه خواب خود را بدروغ نقل نمايد كه معذب كردد تا دو سر يك دانه جو را گره زند ونخواهد توانست، وكسى كه به سخن جمعى گوش فرا ميدهد وآنها راضى نباشند، چنين كسى در گوشش سرب بريزند.
عمرو بن جميع گويد: از امام باقر (ع) راجع به نماز در مساجدى كه در آنها عكس نقش شده پرسيدم فرمود: من از آن خوش ندارم ولى فعلا شما را زيانى نباشد وچون عدالت (بظهور دولت حضرت مهدى) برپا شود خواهيد ديد كه او در اين باره چه ميكند؟! (بحار: 10/89 و 76:159 و 79:288 و 7:218 و52:374)
عَكس :
باژگونه كردن. آخر چيزى را در اول آن آوردن.
عَكْس :
در اصطلاح منطق، هر قضيه كه محمول وموضوعش متعين باشد چون محمول را موضوع كنيم وموضوع را محمول، آنرا عكس خوانيم، وچون مقابل موضوع به عدول موضوع كنيم ومقابل محمول به عدول محمول آنرا مقابل خوانيم وچون مقابلها را منعكس كنيم آنرا مقابلش خوانيم. عكس يا مستوى است ويا نقيض. عكس مستوى آنست كه عين موضوع را محمول كنيم وعين محمول را موضوع كنيم چنانكه در قضيه «انسان ناطق است» گوئيم «ناطق ـ انسان است». وعكس نقيض آنست كه نقيض جزء دوم را اول (نقيض محمول) وعين جزء اول را محمول وجزء دوم قرار دهيم. وبرخى گويند در عكس نقيض، نقيض هريك از موضوع ومحمول را بجاى هم قرار دهيم. مثال اول «انسان حيوان است» به «حيوان انسان است» مثال دوم «انسان حيوان است» به «بعض لا حيوان لا انسان است». عكس موجبه كليه وجزئيه، موجبه جزئيه است وعكس سالبه كليه، سالبه كليه است، وسالبه جزئيه را عكس نباشد. (فرهنگ علوم عقلى بنقل از اساس الاقتباس).
عَكف :
عُكوف: روى آوردن به چيزى و ملازمت آن با تعظيم. (فاتوا على قوم يعكفون على اصنام لهم...) (اعراف:138). (و انظر الى الهك الذى ظلت عليه عاكفا لنحرقنّه...) (طه:97). بازداشتن. (و صدوكم عن المسجدالحرام و الهدى معكوفا ان يبلغ محلّه...). (فتح:25)
عِكم :
باربند و تنگ بار. «نفاضة العِكم»: اجزاء كوچكى از بار كه از باربند بيرون افتد.
عُكوف :
روى آوردن به كسى يا چيزى و ملازم او گشتن. در جاى مقيم شدن. به «عكف» رجوع شود.
عُكوف :
جِ عاكِف.
عُكَّة :
خيك كوچك براى روغن، كه كوچكتر از قربه است.
عَل :
ظرف مكان است به معنى فوق. پيوسته مجرور به «من» استعمال مى گردد و اضافه نمى شود، مبنى بر ضمّ است اگر اضافه نيت شود، و در اين حال معرفه است. مجرور و نكره است اگر نيت اضافه نشود.
عَلّ :
دوباره آب خوراندن. دوباره آب خوردن. پياپى زدن.