عَلَق :
نام نود وششمين سوره قرآن كريم، مكيه ومشتمل بر نه آيه است. از امام صادق (ع) روايت شده كه هر كه اين سوره را در روز يا در شب بخواند چون در آن شب يا آنروز بميرد شهيد مرده است... (بحار: 92/326)
عَلْقَم :
هر چيز تلخ، حنظل. كنار تلخ. اميرالمؤمنين (ع) در مقام شكايت از قريش ميفرمايد: «وصبرت من كظم الغيظ على امرّ من العلقم» (نهج: كلام 208) . «حتى تقوم الحرب بكم على ساق... حلواً رضاعها علقماً عاقبتها...». (نهج: خطبه 138)
عَلَقة :
خون بسته. يك قطعه خون. دور دوم از ادوار نطفه. (فانّا خلقناكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة...): كه ما شما را از خاكى و سپس از قطره آبى سپس از خون بسته آويخته اى... (حج: 5). بدين مناسبت كه به سقف رحم آويخته و يا بدين جهت كه نخستين مادّه نشو آدمى به زالو مى ماند و هزاران واحد از آن در يك نطفه شناور است.
عَلك :
خائيدن. دندان بر هم ساييدن.
عِلك :
هر صمغى كه آن را توان خاييد و بهترين آن علك رومى است كه مصطكى باشد. عن الصادق (ع): «الصائم يمضع العلك و يذوق الخلّ و المرقة». (بحار: 96/282)
عن محمد بن مسلم، قال: رأيت اباجعفر (ع) يمضع علكا، فقال: «يا محمد! نقضت الوسمة اضراسى فمضغت هذا العلك لا شدّها...». (وسائل: 2/93)
عِلَل :
جِ عِلّت. اميرالمؤمنين (ع): «مسكين ابن آدم: مكتوم الاجل، مكنون العِلل، محفوظ العمل، تؤلمه البقة و تقتله الشرقة، و تنتنه العرقة». (نهج: حكمت 419)
عِلَل اربعة: عبارت است از علت صورى. علت مادى. علت فاعلى و علت غائى. رجوع به «علت» شود.
علل خارجى: امورى است كه خارج از ذات اشياء بوده و در عين حال در حصول و تحقق آنها دخالت داشته باشند. مانند علت غائى و فاعلى كه هر دو از علل خارجيه اند، يعنى خارج از ذات معلول مى باشند. (فرهنگ اصطلاحات فلسفى: 204)
ـ علل داخلى: امورى است كه داخل در ذات معلول بوده و از مقومات ماهوى آن مى باشند. مانند ماده و صورت كه علت مادى و صورى هستند و داخل در ذات و از مقومات اشياء هستند. (فرهنگ اصطلاحات فلسفى: 20)
علل دريا و مكان: كنايه از آفتاب است. (ناظم الاطباء)
علل عاليه: مبادى اوليه مجرده. (فرهنگ اصطلاحات فلسفى: 204)
علل ماهيت: امورى است كه قوام ماهيت اشياء با آنها است، در مقابل علل وجود. مقومات و ذاتيات هر شىء، علل ماهوى آن شى اند. (فرهنگ اصطلاحات فلسفى: 204)
علل معدّه: امورى است كه هر يك به تنهائى مؤثر در وجود معلول نيستند، ولكن موجب نزديك شدن صدور معلول از علت مؤثره اند. به عبارت ديگر مجموع امورى كه معلول را مهياى صدور از علت مؤثره مى نمايند، علل معده نامند. و آن را علل مقربه نيز نامند از آن جهت كه سبب نزديك شدن صدور معلول از علت مى شوند، و معلول را به مرتبه صدور از علت مؤثره مى رسانند، و يا علت مؤثره را به مرحله اى
مى رسانند كه موجب صدور معلول از آن شود. بعضى گويند هر يك از علل معده علت ناقصه اند. و مجموعاً علت مؤثره. ولكن محققان فلاسفه گويند كه علل معده اصولا مشمول عنوان عليت نمى شوند، نه ناقص و نه تام. بلكه معداتى مى باشند كه سبب مهيا شدن علت براى ايجاد و صدور معلول اند. (فرهنگ اصطلاحات فلسفى: 205)
عَلم :
چيره شدن در نبرد. نشان كردن.
عَلَم :
شكافته شدن لب بالا، يا يكى از دو طرف آن. حدّ فاصل ميان دو زمين. كوه يا كوه دراز. منار. نشان. پرچم. ج، اعلام. (وله الجوارى المنشئات فى البحر كالاعلام). (رحمن:24)
عِلْم:
دانستن، حقيقت چيزى را درك كردن، دانش وآگاهى. مفهوم علم از مفاهيم واضحه بديهيه است، اما حقيقت علم هم از نظر ما هوى وهم از لحاظ وجودى وچگونگى حصول آن از قديمترين ازمنه تاريخ مورد توجه فلاسفه بوده است، واز لحاظ ارزش وحدود آن نيز مورد توجه قرار گرفته وآن را با دقت خاصى بررسى كرده اند.
سقراط تنها راه معارف را علم دانسته و براى آن ارزشى نامحدود قائل بود. و حقيقت علم را مدركات عقلانى پنداشته، و كليه اعمال نيك را مبتنى بر علم مى دانست.
افلاطون نيز مانند استاد خود سقراط، حصول علم مطلق را ممكن دانسته و علم حقيقى را عبارت از علم به مثل و حقايق اشياء مى دانست. ارسطو با آنكه توجهى به ماده داشته است، مع ذلك عقل را اصيل و مدركات آن را داراى ارزش بى پايان مى دانسته است. و عقل را تنها راه و منشأ مدركات و علوم درست مى دانست.
فلوطين نيز پيرو مذهب اصالت عقل بوده و مدركات عقلى را اصل مى دانسته است. وى گويد همانطور كه ماده و ماديات پرتوى از عوالم روحانى و معنوى است، علمى كه از راه حواس حاصل مى شود علم حقيقى نبوده، و تنها علم حقيقى مخصوص به مدركات عقل است كه بر اثر اتصال آن با عقل فعال، حقايق عالم را دريابد.
سوفسطائيان براى علم ارزشى قائل نبوده و آن را نسبى مى دانستند، و نتيجه حواس ظاهرى مى پنداشتند.
شكاكان با آنكه از جهتى با سوفسطائيان وجه مشترك دارند و حسى مذهب اند، لكن برخلاف سوفسطائيان كه منكر حصول علم مطلق بودند نه علم نسبى، اينان به طور مطلق منكر حصول علم اند، و اصولا حصول علم را ناممكن مى دانند.
ملاصدرا گويد اولين كسى كه در باب علم قائل به اتحاد عالم و معلوم است، فرفوريوس مى باشد كه در باره علم حق به اشياء، نظر به اشكالاتى كه وارد شده است، قائل به اتحاد عالم و معلوم گرديده است.
درباره اينكه آيا علم قابل تعريف و شناسائى هست يا نه، و اينكه از امور بديهى است يا از امور نظرى و اكتسابى، ميان فلاسفه اختلاف نظر هست.
غزالى علم را از امور اكتسابى و نظرى مى داند و براى آن دو تعريف كرده است.
امام رازى علم را از امور بديهى داند، زيرا آنچه غير علم است به علم شناخته مى شود. و به عقيده وى اگر بخواهيم علم را تعريف كنيم دور محال لازم مى آيد. وى گويد هر كس به ضرورت و وجدان به وجود خود عالم است، و علم هر كس به وجود خود علم خاص بديهى است، و بداهت خاص مستلزم بداهت عام است. اما كسانى كه علم را قابل تعريف مى دانند، براى آن تعاريف مختلف كرده اند.
متكلمان علم را از صفتى مى دانند كه موجب تمييز اشياء از يكديگر مى شود.
و به عقيده آنان علم واجب الوجود عبارت از صفتى ازلى است كه تعلق آن به امور، موجب انكشاف مى شود. و به عبارت ديگر موجب كشف حقايق است و بلكه عين اشياء است.
اما در نزد حكماى مشاء علم شامل شك و وهم و يقين مى شود. آنان گويند كه علم عبارت از ادراك مطلق يا حصول صور اشياء نزد عقل است. و آن اعم است از صور يقينى يا وهمى و شكى. در حالى كه علم در نظر متكلمان فقط شامل يقينيات است.
برخى از حكما را عقيده بر آن است كه علم عبارت از صور حاصله از اشياء نزد عقل است، چه آنكه نفس معلوم باشد كه علم حضورى است، و يا به واسطه معلوم باشد كه علم حصولى است، خواه يقينى باشد يا وهمى و شكى و خواه علم به كنه باشد يا به وجه.
مير سيدشريف آرد كه علم در لغت به معناى دانستن است و بر دو قسم مى باشد: علم قديم و علم حادث.
علم قديم همان علم قائم به ذات است و شباهتى به علوم حادث ندارد و خاص ذات بارى تعالى است.
علم حادث يا محدث هم يا بديهى است يا اكتسابى و نظرى.
ارسطو بحث از علم را مقدم بر ساير مباحث قرار داده و چنين آغاز كرده است كه علم انسان از چه راه و به چه نحو حاصل مى گردد. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفى : 205 و 212. به نقل از دستورالعلماء:2/339 و 345. و اسفار:1/273. و تعريفات سيد شريف: 104)
علم در كتاب وسنت كه دو منبع اصلى اسلامند جايگاهى ويژه دارد واز مقام والائى برخوردار است، واينك بخشى از آيات وروايات در اين باره:
«آيات مربوطه»
(قل هل يستوى الذين يعلمون والذين لا يعلمون انما يتذكر اولوالالباب)(زمر: 13). (اقرأ بسم ربك الذى خلق * خلق الانسان من علق * اقرأ وربك الاكرم * الذى علّم بالقلم * علّم الانسان ما لم يعلم)(علق: 1 ـ 4). (هوالذى بعث فى الاميّين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته ويزكيهم ويعلّمهم الكتاب والحكمة وان كانوا من قبل لفى ضلال مبين)(جمعه: 2). (انما يخشى اللّه من عباده العلماء)(فاطر:28). (يرفع اللّه الذين آمنوا منكم والذين اوتوا العلم درجات). (مجادلة: 11)
«روايات مربوطه»
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: فراگرفتن علم بر هر مسلمان واجب است وخداوند جويندگان علم را دوست دارد. وفرمود: داناترين مردم كسى است كه علم ديگران را به علم خويش پيوند دهد، وارجمندترين مردم دانشمندترين آنها وكم ارج ترينشان كم دانش ترين آنها است. وفرمود: هر آنكس راهى بسوى علم بپيمايد خداوند راه بهشت را باختيارش نهد وملائكه بال خويش را بزير او بگسترانند وموجودات آسمان وزمين حتى ماهيان دريا پويندگان راه علم را دعا كنند وبرايش طلب مغفرت نمايند. امتياز عالم بر عابد مانند امتياز ماه است بر ستارگان. علما وارث پيامبرانند وهركه هر مقدار از علم كه فراگيرد بهره بزرگى بدست آورده باشد...
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: گنجى سودمندتر از علم نباشد. وفرمود: در فراگيرى علم بكوشيد كه فراگرفتنش حسنه است ومذاكره آن تسبيح وبحث در آن جهاد وآموختن آن بديگران صدقه است. علم در هنگام وحشت انيس ودر تنهائى يار وهمدم وبر دشمنان سلاح وبراى دوستان زينت است. علم كسانى را بمقام پيشوائى ورهبرى ميرساند كه سودشان بمردم رسد ومردم از آنها پيروى كنند وعمل آنان الگوى عمل مردم بوده، بينش بينايان را فزونى دهند وناتوانان را توان بخشند. بدانش، خدا را بندگى كنند واو را بشناسند وبيكتائيش اعتراف نمايند، وببركت دانش خانواده ها بهم بپيوندند وبحلال وحرام خويش آگاه شوند. وفرمود: دانش گمشده مسلمان است كه مدام در جستجوى آن باشد. وفرمود: علم به پيكرى ميماند كه سر آن فروتنى وچشمش پاكى از حسد وگوشش فهم وزبانش راستى وحافظه اش كنجكاوى وپژوهش وقلبش حسن نيت وعقلش شناخت اسباب وعلل هر چيز ودستش رحمت وهدفش سلامتى از هر عيب وپايش ديدار دانشمندان وحكمتش پرهيزكارى وسرانجامش نجات وفايده اش سلامت جاويد ومركبش وفا وسلاحش نرمش در گفتار وشمشيرش رضا بقضاى خدا وكمانش مدارا كردن با مردم ولشكرش بحث با دانشمندان وثروتش ادب ومحصولش اجتناب از گناه وتوشه اش نيكوكارى... است.
در حديث ديگر فرمود: «العلم اربعة: الفقه للاديان والطب للابدان والنحو للسان والنجوم لمعرفة الازمان».
پيغمبر اكرم فرمود: كسى كه در جوانى علم فراگيرد بنقشى ميماند كه بر سنگ ترسيم شده باشد وفراگيرى آن در پيرى مانند نقش برآب ميباشد.
وفرمود: علم را حد وپايانى نباشد پس از هر علمى بهترين بخش آن را انتخاب كن. نقل است كه روزى پيغمبر (ص) وارد مسجد شد ديد جمعى پيرامون يك نفر گرد آمده اند. فرمود: اين چيست؟ گفتند: دانشمندى بزرگ است. فرمود: مگر وى داراى چه علمى است؟
گفتند انساب عرب را نيك مى داند. فرمود: اين علمى است كه ندانستنش زيانى و دانستنش چندان سودى ندارد، علم حقيقى عبارت است از آگاهى به آيات محكمه قرآن (كه به زندگى انسان مربوط است) و يا مسائل مربوط به تكاليف واجبه دينى يا آشنائى به سنت پيغمبر (كه الگوى عملتان باشد) و جز اينها هر علمى فضيلت است (كه موجب كمال دانشمندان مى گردد).
امام صادق (ع) فرمود: علوم مردم را در چهار علم خلاصه ديدم: نخست اينكه خداى خويش را بشناسى دوم اينكه بدانى او با تو چه كرده (چه صنعت وحكمتى در وجود تو بكار برده)؟ سوم اينكه بدانى او از تو چه مى خواهد، چهارم اينكه بدانى چه چيزى تو را از دين بيرون مى برد.
عيسى بن مريم (ع) فرمود: بدبخت ترين مردم كسى است كه مردم او را دانشمند شناسند ولى عملى در او ديده نشود.
پيغمبر اسلام (ص) فرمود: كسى كه در دانش پيشرفت داشته باشد ولى از دنيا بى رغبت نگردد چنين كسى از خدا دور است.
و فرمود: دو گروه از امت من اگر صالح بودند امت نيز صالح خواهد بود واگر فاسد بودند امت نيز تباه گردند: دانشمندان دينى و زمامداران.
و فرمود: در علم و دانش خيرخواه يكديگر باشيد كه خيانت در علم از خيانت در مال (بدتر و) سخت تر است. (بحار: 1/164-223 و 2/37)
عن اميرالمؤمنين (ع): «ايها الناس! اعلموا ان كمال الدين طلب العلم والعمل به، وان طلب العلم اوجب عليكم من طلب المال، ان المال مقسوم بينكم مضمون لكم قد قسمه عادل بينكم وضمنه، سيفى لكم به، والعلم مخزون عليكم عند اهله، قد امرتم بطلبه منهم، فاطلبوه، واعلمو ان كثرة المال مفسدة للدين، مقساة للقلوب، وان كثرة العلم والعمل به مصلحة للدين، سبب الى الجنة، والنفقات تنقص المال والعلم يزكو على انفاقه ، وانفاقه بثّه الى حفظته و رواته، واعلموا ان صحبة العالم واتباعه دين يدان الله به، وطاعته مكسبة للحسنات، ممحاة للسيئات وذخيرة للمؤمنين ورفعة فى حياتهم وجميل الاحدوثة عنهم بعد موتهم، انّ العلم ذو فضائل كثيرة: فرأسه التواضع وعينه البراءة من الحسد واذنه الفهم ولسانه الصدق وحفظه الفحص وقلبه حسن النية وعقله معرفة الاسباب بالامور، ويده الرحمة وهمته السلامة ورجله زيارة العلماء وحكمته الورع ومستقره النجاة وفايدته العافية ومركبه الوفاء وسلاحه لين الكلام وسيفه الرضاء وقوسه المداراة وجيشه محاورة العلماء وماله الادب وذخيرته اجتناب الذنوب وزاده المعروف ومأواه الموادعة ودليله الهدى ورفيقه صحبة الاخبار». (بحار: 1/175)
علم اجمالى :
اصطلاح اصولى، علم به چيزى (اعم از حكم يا موضوع) مردد بين دو يا چند چيز، چنان كه مكلف در ظهر جمعه علم داشته باشد بوجوب نمازى مردد بين ظهر وجمعه، يا اين كه بداند يكى از دو ظرف حاضر نجس است. در مقابل علم تفصيلى كه بداند فلان شىء بخصوص واجب يا فلان شىء بخصوص حرام است.
علم امام :
دانشى كه ويژه امام معصوم است كمّاً وكيفاً، ونيز آگاهى امام به مغيبات. بيان اين مطلب ذيل واژه «امام» گذشت، و اينك يكى از روايات مربوط به اين واژه در اينجا نقل مى كنيم: ابوبصير گويد: بحضور امام صادق (ع) شرفياب شدم، عرض كردم: فدايت گردم، سؤالى از محضرتان دارم، كسى (از اغيار) نيست كه سخن مرا بشنود؟ حضرت پرده اى را كه ميان اين اتاق واتاق ديگر بود بالا زد ونگاهى كرد وسپس فرمود: اى ابامحمد (كنيه ديگر ابوبصير) هرچه مى خواهى بپرس.
گفتم: فدايت گردم، شيعيان مى گويند: پيغمبر (ص) بابى از علم به على (ع) آموخت كه هزار باب ديگر از آن گشوده مى شد؟ فرمود: اى ابا محمد! پيغمبر (ص) هزار باب علم به على (ع) آموخت كه از هر يك آنها هزار باب ديگر مفتوح مى گشت. عرض كردم : بخدا سوگند، اين است علم. امام (ع) لحظاتى سر انگشت خويش را به زمين كوفت وسپس فرمود: آرى اين علم هست ولى نه آن علم. سپس فرمود: اى ابا محمد! همانا جامعه نزد ما است، ولى مردم چه مى دانند كه جامعه چيست؟ گفتم: فدايت گردم ، جامعه چيست؟ فرمود: طومارى است بطول هفتاد ذراع پيغمبر (ص) به املاء زبانى آن حضرت ودست خط على (ع)، همه احكام حلال وحرام وهمه نيازهاى دينى مردم حتى جريمه خراش در آن مندرج است. سپس با دست خود بدن مرا سخت فشرد وفرمود: اى ابا محمد! اجازه مى دهى؟ عرض كردم: فدايت شوم، من مملوك شمايم، هرچه خواهى كن. آنگاه حضرت به دست خويش مرا نيشگون گرفت وفرمود: حتى جريمه اين كار نيز در آن صحيفه ثبت شده، وحضرت خشمگين به نظر مى رسيد، من عرض كردم: بخدا سوگند كه علم، همين است. فرمود: اين علم است ولى نه آن علم. آنگاه لختى سكوت نمود وسپس فرمود: «جفر» به نزد ماست، اما مردمان چه مى دانند كه جفر چيست؟ عرض كردم: جفر چيست؟ فرمود: ظرفى است از پوست كه دانش پيامبران واوصياى آنها ودانش دانشمندان گذشته بنى اسرائيل در آن است. عرض كردم: اين است علم. فرمود: اين علم هست ولى آن علم (كامل) نيست، باز هم فصلى سكوت نمود وسپس فرمود: مصحف فاطمه (ع) در نزد ما است ولى مردم چه مى دانند كه مصحف فاطمه چيست. عرض كردم: مصحف فاطمه چيست؟ فرمود: مصحفى است سه برابر قرآنى كه در دست شماست، بخدا سوگند يك حرف از اين قرآن هم در آن نيست. عرض كردم: بخدا سوگند اين است علم (كامل). فرمود: اين علم هست ولى نه آن علم (كامل). باز هم لختى ساكت ماند وسپس فرمود: علم گذشته وعلم آينده تا قيامت به نزد ما است. عرض كردم: فدايت گردم اين است علم. فرمود: اين علم است ولى نه آن علم. عرض كردم: فدايت شوم، پس علم چيست؟ فرمود: علمى است كه در هر شب و هر روز راجع به هر امرى پس از امرى و هر چيزى پس از چيز ديگر تا روز قيامت پديد آيد. (كافى كتاب الحجة حديث شماره 630)
علم بلايا ومنايا :
علم بحوادث آينده و علم به مرگ اشخاص وفناء ملتها كه نزد حضرات معصومين بوده وگاه بخشى از آن را در اختيار خواصّ مى نهاده اند.
به «بلايا» رجوع شود.
علم خدا :
كه مانند ديگر صفات جمال او ـ تعالى ـ از ذات او مى باشد چنانكه امام صادق (ع) فرمود: خداوند خود علم است كه جهل در آن راه ندارد. وفرمود «العلم هو من كماله». به واژه «خدا» در اين كتاب نيز رجوع شود.
وگاه علم خدا در ارتباط با معلومات او اطلاق شود: امام باقر (ع) فرمود: خداوند علمى خاص به خود دارد كه ملائكه مقرب وپيامبران مرسل بدان راه نيابند وعلمى كه ملائكه وپيامبران بدان آگاه باشند و آن علم به ما رسيده است.
منصور بن حازم گويد: به امام صادق (ع) گفتم: مگر نه اين است كه هر چه هست و هر چه تا قيامت بودنى است در علم خدا مى باشد؟ فرمود: آرى پيش از آنكه آسمان و زمين را بيافريند.
ابوعلى قصاب گويد: نزد امام صادق (ع) بودم گفتم: «الحمد لله منتهى علمه». فرمود : چنين مگوى كه علم خداى را پايان نباشد.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «يعلم عجيج الوحوش فى الفلوات ومعاصى العباد فى الخلوات واختلاف النينان فى البحار الغامرات وتلاطم الماء بالرياح العاصفات» خداوند به ناله وفرياد حيوانات وحشى در بيابانها وگناه بندگان در پنهانيها و آمد و شد ماهيان در ژرفاى درياها وموج زدن و بهم خوردن آب بوسيله بادهاى سخت آگاه است. (بحار: 4/83-92) به واژه هاى: «خدا» و «اراده» و «مشيت» نيز رجوع شود.
علم غيب :
غيب دانى، غيبگوئى. به «غيب دانى» رجوع شود.
علم كلام :
علمى كه در آن مقدمات نقلى را به دلائل عقلى ثابت كنند. به كلام رجوع شود.
علم نجوم :
دانش ستاره شناسى. به «نجوم» رجوع شود.
علم و عقل :
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: كسى كه علمش بر عقلش بچربد آن علم بر او وبال گردد. (غررالحكم)
به «عقل» نيز رجوع شود.
علم الهدى :
على بن ابى احمد ملقب به شريف مرتضى. به «مرتضى» رجوع شود.
عَلَن :
آشكار گرديدن، خلاف نهان شدن.
علو
(به هر سه حركت عين وسكون لام): بلندترين چيز. بهترين چيز. بالاىِ. علو الشىء: بالاى چيزى. علو الدار: بالاى خانه، خلاف سفل. اميرالمؤمنين (ع) در ذمّ دنيا: «عزّها ذلّ و جدّها هزل و علوها سفل». (نهج: خطبه 191)
عُلُوّ :
سوار شدن بر چهارپا وامثال آن، يقال: علا الدابّة. غلبه كردن ومقهور ساختن. بالا رفتن و صعود كردن. تكبّر وتجبّر. (سبحانه و تعالى عمّا يقولون علوّاً كبيراً)(اسراء: 43). (تلك الدار الآخرة نجعلها للذين لا يريدون علوّا فى الارض ولا فسادا و العاقبة للمتقين). (قصص: 83)
علىّ (ع): «الحلم و الاناة توأمان ينتجهما علوّ الهمة». (نهج: حكمت 460)
عُلوج :
جِ: عِلج. كافران. ستبر كافران. به «علج» رجوع شود.
عَلوج :
پيغام. رسول. پيغام بر. الوك. يقال: هذا علوج صدق و الوك صدق. به يك معنى. يعنى اين رسول امين و صادقى است. (منتهى الارب)
عَلوق :
مرگ. غول. بلا و سختى. آنچه به مردم درآويزد. ماده شترى كه مى بويد و شير نمى دهد. شير اندك. زنى كه بر غير شوى خود مهربان باشد. دايه شيرده. هر چيز گران بها و فرد.
عُلوق :
دوست داشتن. كشتن، يقال: علق فلان دم فلان; يعنى كشت او را. باردار گرديدن. در آويختن.
عُلوم :
جِ: علم. دانشها.
عُلوىّ :
منسوب به «علو» خلاف سفل. ملك وفرشته. كوكب. سمائى. ضد سفلى. (برهان وناظم الاطباء)
عَلَوىّ :
منسوب به على. اين واژه به دو طايفه اطلاق مى شود: كسى كه از نسل على بن ابى طالب (ع) باشد، به «سادات» در اين كتاب رجوع شود.
مقابل عثمانى، كسانى كه پس از قتل عثمان، على (ع) را به قتل عثمان متهم نساختند وبه عايشه ومعاويه نپيوستند. پيروان اين طريق را نيز علوى گويند هرچند درك زمان على (ع) ومعاويه نكرده باشند. و ميان رواة از تابعين وجز آنها را صفت «وكان علوياً» نام مى برند، مقابل عثمانى.
ناصر خسرو قباديانى را كه علوى مى گفتند از اين قبيل است نه اين كه از ذريه طاهره رسول (ص) باشد. (دهخدا)
علَوِيّين :
منسوبين به على بن ابى طالب (ع) از حيث نسب وقرابت. به «سادات» رجوع شود.
عَلَه :
در ملامت افتادن. در زحمت خمار افتادن. از دهشت آمد و رفت كردن. غم و اندوه. گرسنگى. شرّ و بدى.
عَلِه :
سرگشته و حيران. آن كه نفسش وى را به شرّ و بدى وادار كند.
عِلهِز :
نوعى از خوردنى كه از خون و پشم در تنگ سال سازند. كنه كلان. ماده شتر كلان سال كه در آن اندكى قوّه باشد.
عُلى :
جِ اعلى، بالاتران و والاتران. بزرگان و اشراف و اجلّه. بزرگى و شرف. از معنى نخست: (تنزيلاً ممّن خلق الارض و السماوات العُلى). (طه:4)
عَلى :
بر. براى استعلاء بكار رود، مانند (و عليها و على الفلك تحملون) خواه حقيقى چنان كه گذشت، و خواه معنوى، مانند (فضّلنا بعضهم على بعض) و «له علىّ حقّ» به معنى مع، مانند (لتكبّروا الله على ما هداكم). به معنى فى مانند (و دخل المدينة على حين غفلة من اهلها). به معنى من، مانند (الذين اذا اكتالوا على الناس يستوفون). به معنى ب، مانند (حقيق علىّ ان لا اقول على الله الاّ الحق)و «اركب على اسم الله» اى بسم الله. گاه اسم و به معنى «فوق» آيد، مانند «اتيته من على الدار»اى فوق الدار. و گاه اسم فعل آيد مانند «عليك زيداً و عليك بزيد» اى الزمه و خذه.
عُليا :
مؤنث اعلى. بلندتر. هر جاى بلند. ج: عُلا. (و جعل كلمة الذين كفروا السفلى و كلمة الله هى العليا). (توبة: 40)
(اليد العليا خير من اليد السفلى): دست بالا (دست دهنده) به از دست زيرين (دست گيرنده) است.
عَلياء :
مؤنث اعلى، ولى در تأنيث اعلى عُليا بهتر و مستعمل تر است (تاج العروس، اقرب الموارد). جاى بلند. سر كوه. آنچه بلند برآيد از چيزى. اميرالمؤمنين (ع): «بنا اهتديتم فى الظلماء، و تسنّمتم ذروة العلياء». (نهج: خطبه 4)
عَلِىّ :
بلند و بلندقدر و شريف. و(و اذكر فى الكتاب ادريس انّه كان صدّيقا نبياً * ورفعناه مكاناً علياً). (مريم:56-57)
على از نامهاى خداوند متعال و به معنى زبردست و قاهر و پيروز مطلق در جهان هستى است. (و هو العلىّ العظيم). (بقرة: 255)
عَلِىّ :
بن ابراهيم بن هاشم از علماء و فقهاى شيعه است و كتاب المناقب و كتاب اختيار القرآن و كتاب قرب الاسناد و كتاب نوادر القرآن از او است. وى كثير الحديث و در نقل مورد وثوق و اعتماد علماى شيعه مانند نجاشى و كلينى مى باشد. او در اواخر عمر نابينا شد. پدرش ابراهيم بن هاشم اصلا از مردم كوفه بوده به قم هجرت نموده و نخستين كسى بوده كه احاديث كوفيين را در قم نشر داده. حضرت رضا (ع) را ملاقات نموده و گويند وى شاگرد يونس بن عبدالرحمن بوده است. (سفينة البحار)
عَلِىّ :
بن ابى حمزه بطائنى از فرقه واقفة. به «بطائنى» رجوع شود.
عَلِىّ :
بن ابى رافع بن عبدالله. به «ابن ابى رافع» رجوع شود.