28 ـ «ما رأيت ظالماً اشبه بمظلوم من الحاسد»; ستمكارى شبيه تر به ستمكش از حسود نديدم.
29 ـ «العامل بالظلم و المعين عليه و الراضى به، شركاء ثلاثة»; ستمكار و آن كه او را يارى مى دهد و كسى كه بدان ظلم راضى بود، هر سه شريكند.
30 ـ «لايجد عبد طعم الايمان حتى يعلم ان ما اصابه لم يكن ليخطئه، و ما اخطأه لم يكن ليصيبه»; يك بنده خدا مزه ايمان را نيابد مگر آنگاه كه بداند هر آنچه به وى رسيده خواه ناخواه به وى مى رسيده، و آنچه كه به وى نرسيده حتما به وى نمى رسيده.
31 ـ «لايكون الصديق لاخيه صديقا حتى يحفظه فى نكبته و غيبته و بعد وفاته»; دوست، دوست نباشد مگر آنكه دوست خود را (و دوستى خود را) در سختى و هنگام غياب (و مسافرتِ) دوست و پس از مرگ او حفظ كند.
32 ـ «انّ الله يعذب ستة بستة: العرب بالعصبيّة، و الدهاقين بالكبر، و الامراء بالجور ، و الفقهاء بالحسد، و التجار بالخيانة،
و اهل الرستاق بالجهل»; خداوند شش گروه را به شش خصلت عذاب مى كند: عربها را به تعصب، و خانها را به تكبر، و زمامداران را به جور و ستم، ودانشمندان دينى را به حسد، و بازرگانان را به خيانت، و روستائيان را به نادانى.
33 ـ «ايها الناس! اتقوا الله، فانّ الصبر على التقوى اهون من الصبر على عذاب الله»; اى مردم! از خشم خدا بپرهيزيد، كه شكيبائى بر پرهيزكارى آسان تر است از شكيبائى بر عذاب خداوند. (تحف العقول: 197-225)
على :
بن ابى عمران يكى از ياران نزديك و طرف مشورت هارون الرشيد و پس از او مأمون بود ولى نظر به اينكه وى در امر ولايت عهدى حضرت امام رضا (ع) مخالفت نمود مورد خشم مأمون واقع شد و او را به زندان افكند و پس از مدتى به گمان اينكه از مخالفتش پشيمان شده او را آزاد نمود اما چون اولين بار پس از آزادى به مجلس مأمون وارد شد حضرت رضا (ع) را ديد كه در كنار مأمون نشسته نتوانست حقد و كينه درونيش را مكتوم دارد، گفت: اى اميرالمؤمنين خداوند تو را از خطر اين مرد در پناه خويش دارد كه اينها دشمن خاندان شما مى باشند و همواره پدران شما اينها را مى كشتند و تبعيد و زندان مى كردند زيرا آنها را مى شناختند، و اكنون وى را ولى عهد خويش ساخته وديرى نشود كه امر خلافت از خاندان عباس به آن تبار منتقل گردد. مأمون چون سخنان او را شنيد برآشفت و گفت: اى زنازاده هنوز بر همان عقيده مى باشى كه بودى و دست از خباثت و ناپاكيت بر نداشته اى؟! اى جلاد گردنش بزن. پس جلاد گردنش بزد و او را به درك فرستاد. (بحار: 49/166)
علىّ :
بن جعفر الصادق (ع) شخصيتى در علم و فضل و تقوى و ورع ممتاز و در فضايل اخلاقى شهره تاريخ شيعه است. وى چهار امام را يعنى از پدر بزرگوارش تا امام جواد (ع) درك كرده و روايات زيادى را مخصوصاً از برادرش امام كاظم (ع) نقل نموده است.
آن بزرگوار آن چنان در برابر حق تسليم بود كه هرگاه امام جواد (ع) را كه در سن كودكى بود و خود حدود نود سال از عمرش مى گذشت، مى ديد، از جا بر مى خاست و به پاى آن حضرت مى افتاد و محاسن خويش را به خاك پايش مى سود. حسين بن موسى بن جعفر گويد: روزى طبيبى به نزد امام جواد آمد كه امام را رگ بزند على بن جعفر گفت: اى سرورم اجازه بده اول طبيب تيغش را در بدن من آزمايش كند اگر تيغ سالم بود آنگاه در شما بكار برد. حسين گويد: چون حضرت جواد برخاست على نعلينش را جفت نمود.
على بن جعفر خود گويد روزى مردى كه ظاهراً از فرقه واقفه بود به من گفت: برادرت امام موسى (ع) چه شد؟ گفتم: او از دنيا رفت. گفت: از كجا مى گويى؟ گفتم: آخر اموالش بين ورثه قسمت شد و زنانش پس از او ازدواج كردند و امام بعد از او پا به عرصه ظهور نهاد. گفت: آن امام كه بود؟ گفتم: فرزندش على (ع). گفت: او چه شد؟ گفتم: او نيز از جهان برفت و امام بعد از او ظاهر شد. گفت: او كيست؟ گفتم: فرزندش ابوجعفر (ع). گفت: تو با اين سن و آن مقام علمى كه دارى و فرزند جعفر بن محمد مى باشى، چگونه اين كودك را امام خويش مى دانى؟! گفتم: چنين فكر مى كنم كه تو يكى از شياطين باشى. آنگاه على محاسن سفيد خود را به دست گرفت و گفت: اگر خداوند اين ريش سفيد را لايق ندانسته و اين كودك را شايسته امامت دانسته من چه مى توانم بكنم؟!
على از همه فرزندان امام صادق (ع) كوچكتر بوده و بيش از صد سال عمر كرده و آنچنان كه از كافى استفاده مى شود در سال 252 وفات نموده است. از آثار او كتاب المناسك و كتاب الحلال و الحرام است و اخبار در جلالت شأن او بسيار نقل شده.
در محل دفن آن بزرگوار اختلاف است چه اينكه در سه جا به نام او قبّه و بارگاهى وجود دارد: يكى در عريض يك فرسخى مدينه كه وى در آنجا املاكى داشته و محل سكونت او بوده. و ديگر قم كه تشكيلاتى مفصل در آنجا به چشم مى خورد و مجلسى اول ضمن داستانى آن را بعيد نشمرده. و سوم در سمنان كه به نظر اهل تاريخ بعيد آمده است. (بحار: 47/263 و 48/300)
علىّ :
بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام مكنى به ابوالحسن و ابومحمد و ابوالقاسم و ملقب به سيد العابدين و زين العابدين و زكى و امين و سجّاد. چهارمين امام معصوم و منصوب من الله از ائمه مسلمين. آن حضرت در يك شنبه نهم يا هفتم يا پنجم شعبان يا نيمه جمادى الاولى يا جمادى الثانيه سال 37 يا 38 هجرت در مدينه متولد و در شنبه دوازدهم يا هجدهم يا نوزدهم يا بيست و دوّم يا بيست و پنجم محرم سال 94 يا 95 هجرت در مدينه بسم وليد يا هشام بن عبدالملك وفات يافت. مادرش شهربانو يا شاه زنان دختر يزدجرد از آخرين شاهان فارس بود كه در ايام خلافت عمر به اسارت لشكريان اسلام در آمد.
مكارم اخلاق و سجاياى نفسانى امام سجاد (ع) بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد و از باب نمونه چند حديث كوتاه در اين باره به عرض مى رسد:
1 ـ سفيان بن عيينه گويد: به زهرى گفتم: آيا على بن الحسين (ع) را ديدى؟ گفت: آرى ديدم و هيچكسى را بهتر از او نديدم، به خدا قسم همه رقيبان او از فرط فضايل و امتيازاتى كه در او بود بر او رشك مى بردند و او را دشمن مى داشتند ولى همانها چون او را مى ديدند از حسن خلق و برخورد انسانيش دوستان او بودند.
2 ـ امام صادق (ع) فرمود: روزى امام سجاد (ع) بر مركب خود سوار بود از كنار جذاميان مى گذشت، آنان حضرت را به نهار دعوت نمودند، حضرت فرمود: من روزه ام و اگر روزه نبودم شما را اجابت مى نمودم، و چون به خانه رفت فرمود غذاى الوانى فراهم نمودند و آنها را دعوت نمود خود با آنها نشست و غذا خورد.
3 ـ روزى آن حضرت يكى از غلامان خويش را دوباره صدا زد وى پاسخ نداد، بار سوم چون جواب داد به وى فرمود: اى فرزندم چرا در بار اول و دوم جواب ندادى؟ گفت: زيرا آسوده خاطر بودم كه از ناحيه شما مرا آسيبى نمى رسد. حضرت گفت: خدا را سپاس مى گويم كه بنده ام از من ايمن است.
4 ـ از امام صادق (ع) روايت است كه در مدينه مردى مسخره چى بود كه به حركات خويش مردم را مى خنداند. وى مى گفت: اين مرد (على بن الحسين) مرا خسته كرده زيرا هر كار مى كنم او را بخندانم نتوانستم! روزى امام از جائى مى گذشت دو تن از غلامان نيز در خدمتش بودند آن مرد بيامد و رداى حضرت را از دوشش بكشيد و برفت . غلامان رداى حضرت را از او بستدند و به دوش حضرت افكندند. امام فرمود: اين كى بود؟ گفتند: مردى مسخره و بطال است كه مردم را مى خنداند. فرمود: به وى بگوييد: خداى را روزى است كه بطالان در آن روز زيانكار خواهند بود.
5 ـ در حلية الاولياء و اغانى از محمد بن اسحاق مورخ معروف اهل سنت روايت شده كه خانواده هايى در مدينه زندگى مى كردند كه معلوم نبود معيشتشان از چه ممرى تأمين مى شود و چون امام سجاد (ع) از دنيا رفت معلوم شد او بوده كه شبانه مخارج آنها را به آنها مى رسانده.
6 ـ در كشف الغمه آمده كه روزى حضرت از مسجد بيرون مى آمد مردى آن جناب را ناسزا گفت. غلامان خواستند متعرضش شوند، فرمود: به وى كارى نداشته باشيد زيرا آنچه كه از معايب ما بر او پنهان مى باشد بيش از آنچه است كه او خبر دارد. پس حضرت او را بخواند و به وى فرمود: اگر تو را به چيزى نياز بود ما در تأمين نيازت آماده ايم. و سپس حضرت عباى خود را به وى داد و فرمود هزار درهم نيز به وى بدهند. وى چون چنين ديد شرمسار گشت و پوزش خواست و هرگاه حضرت را مى ديد مى گفت: گواهى مى دهم كه فرزند رسول خدائى.
7 ـ نيز صاحب كشف الغمه آورده كه روزى جمعى مهمان حضرت بودند يكى از غلامان با شتاب پذيرائى مى كرد و سيخهاى كباب از تنور بيرون مى آورد سيخى بسر يكى از كودكان امام خورد و چون داغ و تفتيده بود در سر كودك فرو رفت و در حال بمرد . غلام مضطرب و متحير ماند، حضرت فورا به وى فرمود: تو آزادى برو بسلامت زيرا تو عمداً اين كار نكردى.
8 ـ امام صادق (ع) فرمود: امام سجاد (ع) را عادت بر اين بود كه هر روز صبح زود به دنبال كسب معاش مى رفت. روزى يكى از او پرسيد به كجا مى روى؟ فرمود: مى روم كه صدقه اى جهت خانواده ام فراهم كنم. وى گفت: به خانواده ات صدقه بدهى؟! فرمود: كسى كه به دنبال مال حلال باشد آن مال از جانب خدا صدقه است.
9 ـ ابو حازم گويد: من هيچ هاشمى را بهتر از على بن الحسين نديدم. آن حضرت در شبانه روز هزار ركعت نماز مى خواند تا اينكه پيشانى او از كثرت سجود بسان زانوى شتر شده بود.
10 ـ آورده اند كه امام هر ماه كنيزان خود را مى خواند و به آنها مى فرمود: من دگر پير شده ام و از عهده بر آوردن نياز زنان بر نمى آيم، هر يك از شما كه بخواهد او را آزاد سازم كه شوئى اختيار كند. و چون يكى از آنها مى گفت: خير، من از شما جدا نمى شوم سه بار مى گفت: خداوندا گواه باش . و اگر يكى از آنها ساكت مى ماند به زنان ديگرش مى فرمود: شما از او بپرسيد كه خواسته اش چيست تا بدان عمل كنم.
11 ـ آن حضرت را ذوالثفنات مى گفتند; زيرا از كثرت سجود پيشانى و زانوها و كفهاى او پينه كرده و مجروح گشته بود، چون آن حضرت به نماز مى ايستاد بدنش به لرزه مى افتاد و رنگش زرد مى شد و چون در قرائت حمد به (مالك يوم الدين)مى رسيد چندان آن را تكرار مى كرد كه نزديك مى شد قالب تهى كند و چون به سجده مى رفت سر از سجده بر نمى داشت تا عرق از پيشانيش جارى مى شد. از كتاب حلية الاولياءآمده كه چون آن حضرت از وضو فارغ مى شد و اراده نماز مى كرد رعشه به اندام و لرزه به اعضائش مى افتاد، چون از او سبب ميپرسيدند ميفرمود: واى بر شما مگر نميدانيد كه در حضور چه خداوندى مى ايستم وبا چه مقامى مناجات ميكنم. در حال وضو نيز اين حالت از آن حضرت نقل شده است.
غزالى در كتاب اسرار الحج از سفيان بن عيينه نقل ميكند كه گفت: على بن الحسين را در ميقات ديدم كه چون خواست محرم شود راحله اش ايستاده ورنگش زرد شده ولرزه باندامش عارض شده همى لرزد ونمى تواند لبيك بگويد. به وى عرض كردم: چرا لبيك نمى گوئى؟ فرمود: بيم آن دارم كه در جواب گفته شوم: لالبيك ولا سعديك. وچون تلبيه گفت از هوش برفت وبه زمين افتاد وپيوسته اين حال بر او عارض ميشد تا از حج بپرداخت.
«فرزندان على بن الحسين»
شيخ مفيد وصاحب فصول المهمه گفته اند كه آن حضرت پانزده فرزند داشته: امام محمد باقر (ع) كه مادرش ام عبداللّه دختر امام حسن مجتبى (ع) بود. وعبداللّه وحسن وحسين ومادر اين سه كنيزى بوده. وزيد وعمر كه مادر اين دو نيز كنيز بوده. وحسين اصغر وسليمان وعبدالرحمن كه اينها نيز از كنيز ديگر آن حضرت بودند وعلى وخديجه كه مادر اين دو نيز يكى از كنيزان حضرت بوده. ومحمد اصغر كه مادر او نيز كنيزى بوده. وفاطمه وعليّه وام كلثوم كه مادر اين سه دختر نيز كنيزى بوده است. (بحار: 46/54)
«ياران على بن الحسين»
اصحاب آن حضرت كه از او كسب دانش ميكردند عبارت بودند از: يحيى بن ام طويل وجابر بن عبدالله انصارى وعامر بن واصله كنانى وسعيد بن مسيب بن حزن و سعيد بن جبهان كنانى و سعيد بن جبير و محمد بن جبير بن مطعم وابوخالد كابلى و قاسم بن عوف و اسماعيل بن عبداللّه بن جعفر و ابراهيم و حسن فرزندان محمد حنفيه و حبيب بن ابى ثابت وابو يحيى اسدى وابو حازم اعرج وسلمة بن دينار و ابوحمزه ثمالى و جابر بن محمد بن ابى بكر و ايوب بن حسن و على بن رافع وابو محمد قرشى سدّى كوفى وضحاك بن مزاحم خراسانى و طاووس بن كيسان وحميد بن موسى كوفى وابان بن تغلب بن رباح وسدير صيرفى وقيس بن رمانه وعبداللّه برقى وفرزدق شاعر. (بحار: 46/133)
«از سخنان امام سجاد ـ ع ـ»
1 ـ «الرضا بمكروه القضاء ارفع درجات اليقين»: خوشنودى به مقدّراتى كه خلاف دلخواه بوند بلندترين درجات يقين است.
2 ـ «من كرمت عليه نفسه هانت عليه الدنيا»: آنكه خود را ارجمند شمارد به دنيا به چشم حقارت بنگرد.
3 ـ «من قنع بما قسم الله له فهو من اغنى الناس»: هر كه به قسمت خدا راضى باشد وى از بى نيازترين مردم است.
4 ـ «كفى بنصرالله لك ان ترى عدوك يعمل بمعاصى الله فيك»: در يارى خدا از تو (و دفاعش از تو در برابر دشمنت) اين بس كه ببينى دشمنت در باره ات خدا را معصيت مى كند.
5 ـ «الخير كله صيانة الانسان نفسه»: سود كامل آن است كه آدمى خويشتن را (از آنچه نشايد) حفظ كند.
6 ـ «طلب الحوائج الى الناس مذلة للحيوة و مذهبة للحياء و استخفاف بالوقار وهو الفقر الحاضر. و قلة طلب الحوائج من الناس هو الغنى الحاضر»: رو زدن به مردم خوارى آرد و حياء را ببرد و مايه خُرد شدن شخصيت بود و اين شيوه آدمى را فقير و ندار معرفى مى كند. و از آن سوى، كم رو زدن به مردم موجب شود كه شخص در نظر مردم بى نياز جلوه كند.
7 ـ «ثلاث منجيات للمؤمن: كف لسانه عن الناس و اغتيابهم، واشغاله نفسه بما ينفعه لآخرته و دنياه، و طول البكاء على خطيئته»: سه چيز است كه نجات بخش مؤمنند: دم بستن از بدگوئى و غيبت مردم، و خويشتن را واداشتن به كارهائى كه به دنيا و آخرتش سود دهد، و پر گريستن بر گناهانش.
8 ـ و قال له رجل: انى لاحبك فى الله حبا شديدا. فنكس رأسه ثم قال: «اللهم انى اعوذ بك ان اُحَبَّ فيك و انت لى مبغض». ثم قال له: «احبك للذى تحبنى فيه»: مردى به آن حضرت گفت: تو را براى خدا بسيار دوست دارم. حضرت سر به زير انداخت و سپس گفت: خداوندا به تو پناه مى برم از اين كه مرا به خاطر تو دوست بدارند و تو مرا دشمن داشته باشى! سپس به آن مرد فرمود: من نيز به همان جهت كه مرا دوست دارى دوستت دارم.
9 ـ «نظر المؤمن فى وجه اخيه المؤمن للمودة والمحبة له عبادة»: نگاه مهرآميز مؤمن به چهره برادر مؤمنش عبادت است.
10 ـ «ثلاث من كان فيه من المؤمنين كان فى كنف الله، و اظله الله يوم القيامة فى ظل عرشه، و آمنه من فزع اليوم الاكبر: من اعطى الناس من نفسه ما هو سائلهم لنفسه، و رجل لم يقدّم يدا و لا رجلا حتى يعلم انه فى طاعة الله قدّمها او فى معصيته، و رجل لم يعب اخاه بعيب حتى يترك ذلك العيب من نفسه، و كفى بالمرء شغلا بعيبه لنفسه عن عيوب الناس»: سه خصلت است كه در هر مسلمانى بود وى در پناه خدا باشد و در روز قيامت در سايه عرش خداوند بياسايد و خداوند او را از هول و وحشت بزرگترين روز ايمن دارد: آنكه به مردم همان دهد كه خود از آنها توقع دارد، و آن كس كه دست و پائى به كارى نبرد تا اين كه بداند در راه طاعت خداوند است يا در راه معصيت او، و آن كس كه برادر مسلمان خويش را به چيزى عيب نكند تا اين كه همان عيب را از خود بزدايد، و اگر آدمى به پيرايش خود از عيوب بپردازد دگر براى او وقتى نمى ماند كه به فكر عيب گيرى ديگران بيفتد.
11 ـ و قال لابنه محمد (ع): «افعل الخير الى كل من طلبه منك، فان كان اهله فقد اصبت موضعه، و ان لم يكن باهل كنت انت اهله. و ان شتمك رجل عن يمينك ثم تحول الى يسارك و اعتذر اليك فاقبل عذره»: آن حضرت به فرزندش محمد (ص) فرمود: كار نيك را براى هر كه كه از تو بخواهد انجام بده (وى هر كه باشد) كه اگر او شخص شايسته اى بود آن كار در جاى مناسب خود قرار گرفته، و اگر او شايستگى نداشت تو خود شايستگى انجام آن كار را داشته باش. و اگر مردى از سمت راستت به تو دشنام داد و سپس به سوى چپت گرديد و پوزش خواست پوزشش را بپذير.
12 ـ «ما من شىء احب الى الله ـ بعد معرفته ـ من عفة بطن و فرج، و ما ]من [شىء احب الى الله من ان يُسأل»: چيزى نزد خداوند ـ بعد از معرفت او ـ محبوب تر از پارسائى در شكم و فرج نباشد، و چيزى به نزد خدا دوست تر از اين نيست كه از او خواهش كنى.
13 ـ و رأى عليلا قد برىء، فقال له: «يهنئك الطهور من الذنوب، ان الله قد ذكرك فاذكره، و اقالك فاشكره»: آن حضرت بيمارى را ديد كه به شده بود، به وى فرمود: گوارا باد بر تو پاكيزه شدنت از گناهان، خداوند تو را ياد كرده پس تو نيز به ياد او باش، و از تو گذشت نمود پس تو سپاسگزار او باش.
14 ـ «يقول الله: يا ابن آدم! ارض بما آتيك، تكن من ازهد الناس. ابن آدم! اعمل بما افترضت عليك، تكن من اعبد الناس. ابن آدم! اجتنب ما حرّمت عليك، تكن من اورع الناس»: خداوند مى فرمايد: اى فرزند آدم! بدانچه ات داده ام راضى باش تا از زاهدترين مردم باشى. فرزند آدم! بدانچه بر تو واجب كردم عمل كن تا از عابدترين مردم باشى. فرزند آدم! از آنچه بر تو حرام نمودم اجتناب و دورى كن تا از پارساترين مردم باشى.
15 ـ «ربّ مغرور مفتون يصبح لاهيا ضاحكا، يأكل و يشرب ولا يدرى لعلّه قد سبقت له من الله سخطة يصلى بها نار جهنم»: بسا فريب خورده و غافل كه روزگار خويش را به سرگرمى و خنده مى گذراند، مى خورد و مى نوشد، نمى داند كه شايد (بر اثر يكى از اعمالش) خشمى از طرف خداوند عليه او مقرر شده كه بدان خشم وى به دوزخ رود. (تحف العقول: 285 ـ 290)
علىّ :
بن حسين بن موسى بن بابويه قمى مكنى بابوالحسن ومشهور به ابن بابويه. به «ابن بابويه» رجوع شود.
علىّ :
بن خالد. مرحوم مفيد او را از ياران امام جواد (ع) خوانده وگفته وى در آغاز زيدى بود وسپس بكرامتى كه از آن حضرت ديد دوازده امامى شد چنانكه در سطور بعد بيايد.
وى از رواة حديث مى باشد و منقولات او در كتب اربعه آمده است. (جامع الرواة)
از خود او نقل شده كه در سامراء بودم شنيدم شخصى را دست بسته از شام به اينجا آورده اند واو را زندان كرده اند بدين اتهام كه وى دعوى نبوت كرده است. من هواى ديدار او كردم وبهر طريق بود خود را در زندان به وى رساندم، ديدم وى مردى فهميده وعاقل است. به وى گفتم: داستان تو چيست؟ گفت: من در شام در محلى كه ميگويند سر امام حسين (ع) در آن مدفون است خدا را عبادت ميكردم، شبى در حالى كه بعبادت مشغول بودم ناگهان مردى را در برابر خود ديدم بمن گفت: برخيز. من برخاستم وچند گامى با وى راه رفتم خود را در مسجد كوفه ديدم بمن گفت: ميدانى اينجا كجا است؟ گفتم: آرى اين مسجد كوفه است. پس او نماز خواند ومن نيز با او نماز خواندم او بيرون آمد من نيز با او بيرون شدم وچند قدمى راه رفتيم ناگهان خود را در مسجد پيغمبر (ص) ديدم، او به پيغمبر سلام كرد من نيز سلام كردم، او نماز خواند ومن با او نماز خواندم وسپس بيرون آمد من نيز بهمراه او بيرون آمدم وپس از اين كه چند قدم راه رفتيم خود را در مسجد الحرام ديدم وى طواف نمود من نيز طواف كردم وبيرون شد ومن با او بيرون شدم چند گامى راه پيمودم خود را بجاى خويش در شام ديدم، در آن حال از نظرم غايب شد من از اين حادثه در شگفت بودم تا اينكه يك سال از اين واقعه گذشت باز همان شخص را ديدم از ديدارش بسى خوشنود گشتم، وى همان پيشنهاد كرد ومن اجابت نمودم وهمان واقعه تكرار شد وپس از پايان برنامه چون خواست از من جدا شود به وى گفتم: ترا به آنكه اين چنين قدرتى بتو عطا نموده قسم ميدهم بگو كيستى؟ گفت: من محمد بن على بن موسى بن جعفر (ع) ميباشم. من اين داستان را بيكى از دوستان گفتم رفته رفته خبر بحاكم شام محمد بن عبدالملك زيات رسيد مرا دستگير وبه اينجا كه مى بينى آوردند وبمن نسبت ميدهند كه دعوى نبوت كرده. من به وى گفتم: سرگذشت خويش را بحاكم بنويس باشد كه ترا رها سازد. وى ماجرى را مكتوب داشت ومن آن نامه را بنزد زيات بردم. وى در پشت همان نامه نوشت: بهمان كس كه ترا از شام بكوفه و مدينه و مكه برد و بازآورد بگو كه از زندان من نجاتت دهد. على بن خالد گويد: من از اين پاسخ دلتنگ شدم وبا اندوه فراوان برگشتم، شب را با غم واندوه بسر بردم، بامداد بنزد او شدم كه ماجرى را به وى خبر دهم واحوالى از او بپرسم چون رسيدم زندانبان وافراد پليس و گروه زيادى بدرب زندان ديدم گرد آمده همه سراسيمه وسرگردانند. سبب پرسيدم گ
آرى على بن خالد پس از اين واقعه بمذهب حق برگشت و بدوازده امام اعتراف نمود. (بحار: 25/376)
على :
بن سويد سائى از ياران امام كاظم (ع) و امام رضا (ع) بوده و از آن دو بزرگوار حديث نقل كرده وبا امام كاظم دورانى كه آن حضرت در زندان بوده مكاتباتى داشته واز پاسخهاى آن حضرت معلوم ميشود وى شخصيتى جليل القدر بوده. وى كتابى در حديث دارد كه احمد بن زيد خزاعى آن كتاب را نقل نموده است. (شرح مشيخة الفقيه)
علىّ :
بن طاووس. سيد على بن موسى بن جعفر بن احمد بن محمد بن احمد بن محمد الطاووس الحسنى. خاندان طاووس از بيوت معروف عراق بوده كه در اواخر دولت بنى عباس واوائل دولت مغول زعامت و نقابت علويين آنجا را بعهده داشته اند و علما و بزرگان زيادى از اين خاندان برخاسته كه مشهورترين آنها همين سيد على مى باشد. وى در سال 589 در حله متولد شد ودر جوانى ببغداد هجرت نمود و تحصيلات خود را در آنجا ادامه داد تا اينكه مقامات علمى ومراحل تحقيقى زيادى را طى كرد وسمت زعامت ونقابت را بعهده گرفت ومقام علمى ودينى او مورد توجه حاكم ورعيت شد وبالاخره عمر پربركت خود را بسال 664 به پايان رساند. او را تأليفات زيادى است از جمله: سعد السعود، الانوار الباهره، روح الاسرار، الاقبال، الملهوف على قتلى الطفوف، مصباح الزائر، فلاح السائل، مهج الدعوات.
علىّ :
بن عباس مجوسى معروف به ابن المجوس. به «ابن المجوس» رجوع شود.
علىّ :
بن عبداللّه بن عباس مكنى به ابوالحسن وابو محمد ومشهور به ابوالاملاك جد خلفاى عباسى بود ودر سال 40 متولد شد ومعروف به زهد وعبادت بوده است.
علىّ :
بن عيسى بن ماهان از سرداران وامراى بزرگ عهد عباسيان واز ولاة خراسان است. وى در سال 180 از جانب هارون الرشيد بحكومت خراسان منصوب گشت وبخراسان رفت وطاهر بن حسين مشهور بذواليمينين را از جانب خود بفوشنج فرستاد. در سال 191 هارون على بن عيسى را بسبب ارتكاب ظلم از حكومت خراسان عزل وهرثمة بن اعين را بجاى او فرستاد. هرثمه نيز على بن عيسى را دستگير كرد وبا بندى گران بجانب بغداد روانه ساخت. چندى بعد وقتى امين بخلافت رسيد على بن عيسى از جمله كسانى بود كه بهمراهى فضل بن سهل ذوالرياستين امين را تشويق بخلع مأمون از ولايت عهدى كردند. در سال 195 على بن عيسى بفرماندهى شصت هزار سوار از جانب امين بجنگ مامون روانه گشت. زبيده مادر امين على بن عيسى را سفارش كرد كه مأمون مانند فرزند من ومورد علاقه من است لذا وقتى او را دستگير ساختى با او بملاطفت رفتار كن ودست بند سيمين بر دستهاى او زن. على نيز با اعتماد كامل به پيروزى خود بجانب خراسان روان گشت وبا سپاه چند هزار نفرى طاهر ذواليمينين كه از سوى مأمون مأمور جنگ با على شده بود برخورد كرد ودر جنگى كه بين دو سپاه روى داد على بن عيسى كشته شد وطاهر پس از چندى توانست بغداد را تسخير وامين را دستگير كند. (حبيب السير)
علىّ :
بن محمد بن على بن موسى مكنى به ابوالحسن ثالث وملقب به هادى ونقى دهمين امام از پيشوايان معصوم منصوب من اللّه. مادرش سمانه مغربيه مشهور به سيده ام الفضل. ولادت آن حضرت بنقل مرحوم كلينى در كافى نيمه ذيحجه سال 212 وبنقلى دوم يا پنجم رجب 214 در روستاى صريا از روستاهاى اطراف مدينه واقع شد. وفات آن حضرت در سال 254 بروز سوم رجب بزهر معتز يا معتمد عباسى در سامراء بوده ودر خانه خود در آنجا بخاك سپرده شد.