امام هادى (ع) تا سال 243 در زادگاه خود مدينه منوره مقيم بود ودر آن سال متوكل عباسى كه از موقعيت وشخصيت آن حضرت ومحبوبيت آن بزرگوار نزد مردم وتوجه مردم به او بوحشت افتاده بود وصلاح خويش در اين ديد كه آنجناب را زير نظر خود دارد وبظاهر طى تشريفات واحترامات فوق العاده با اعزام جمعى از سران حكومت به مدينه وبدرقه مسئولين و روحانيون دربارى خود در آن شهر آن بزرگوار را به سامراء منتقل نمود واز آن تاريخ تا آخر عمر شريفش در آنجا بود. حضرت هادى (ع) چه در دورانى كه در مدينه ميزيست وچه در مدت اقامتش در سامراء چنان در ميان مردم موجه بود كه خلفاى عباسى با آن همه عداوتى كه با آن حضرت داشتند نتوانستند بصورت علنى وآشكار با وى مخالفت نموده اذيت وآزارى به او برسانند، مثلا يحيى بن هرثمه فرستاده متوكل گويد: چون من به احضار حضرت به سامراء مأمور گشتم ووارد مدينه شدم ومردم آنجا دانستند كه من مأمور جلب آن حضرت به سامراء ميباشم چنان ضجه وشيونى در شهر بپا گشت كه گوئى شهر از جا كنده شد چه آن حضرت مايه اميد مردم ومنبع خير وبركت بود ومردم جز نيكى واحسان وعبادت وزهد وبى رغبتى بدنيا از او نديده بودند، تا اينكه من سوگند ياد كردم كه من مأمورم با كمال احترام واعزاز بدعوت خليفه ايشان را ببرم وبزحمت زيادى آنها را آرام ساختم. ودورانى كه در سامراء بودند مردم از دور ونزديك به آن حضرت مراجعه ميكردند حتى از بلاد خراسان وقم در عين محدوديت وتقيه وترس از حكومت روابط شيعه با آن حضرت همچنان برقرار بود وحتى در دربار دولت عباسى كسانى بودند كه بوجود مقدسش ارادت ميورزيده پيرو مكتب تشيع بودند وبدين سبب در طول ده سال اقامتش در سامراء مورد اعزاز واحترام خلفاى عصر خود بود.
فرزندان امام هادى (ع): چهار پسر بودند بنامهاى: حسن (ع) كه امام پس از حضرت بود وحسين ومحمد وجعفر ويكدختر بنام عايشه (اعيان الشيعه) باب آن حضرت يعنى رابط مستقيم بين او وشيعه بلاد، محمد بن عثمان عمرى بود. واز جمله ياران مورد اعتمادش احمد بن حمزة بن يسع وصالح بن محمد همدانى ومحمد بن جزك جمّال ويعقوب بن يزيد كاتب وابوالحسين بن هلال وابراهيم بن اسحاق وخيران خادم ونضر بن محمد همدانى بوده. واز وكلاى آن حضرت جعفر بن سهل صيقل بوده واز جمله ياران او داوود بن زيد وابوسليمان زنگار وحسين بن محمد مدائنى واحمد بن اسماعيل بن يقطين وبشر بن بشار نيشابورى شاذانى وسليم بن جعفر مروزى وفتح بن يزيد جرجانى ومحمد بن سعيد بن كلثوم كه مردى سخنور بوده ومعاوية بن حكيم كوفى وعلى بن معد بن معبد بغدادى وابوالحسن بن رجا عبرتائى بوده. (بحار: 50/216)
«از سخنان امام هادى (ع)»
1 ـ قال (ع) لبعض مواليه: «عاتب فلانا و قل له: ان الله اذا اراد بعبد خيرا اذا عوتب قبل»: به يكى از مواليانش فرمود: از فلانى گله بكن و به وى بگو: چون خدا خير كسى بخواهد هرگاه گله اى از او بشود آن را مى پذيرد.
2 ـ «انّ لله بقاعا يحب ان يدعى فيها فيستجيب لمن دعاه، و الحير منها»: خداى را بقعه هائى است كه دوست دارد در آن بقعه ها او را بخوانند و او آن دعا را اجابت فرمايد، و حائر حسين (ع) از آنها است.
3 ـ «من اتقى الله يتقى، و من اطاع الله يطاع، و من اطاع الخالق لم يبال سخط المخلوقين، و من اسخط الخالق فلييقن ان يحلّ به سخط المخلوقين»: هر كه هواى خدا را داشته باشد مردمان هواى او را دارند، و هر كه خدا را اطاعت كند اطاعت شود، و هر كه مطيع آفريدگار بود او را از خشم آفريدگان چه باك، و هر كه خالق را به خشم آورد به خشم مخلوقين دچار خواهد گشت.
4 ـ «من امن مكرالله و اليم اخذه تكبر حتى يحلّ به قضائه و نافذ امره، و من كان على بينة من ربه هانت عليه مصائب الدنيا ولو قرض و نشر»: هر كه مكر خدا و مُچگيرى دردناكش را به حساب نياورد و آن را كأن لم يكن پندارد در برابر خدا تكبر ورزد تا قضاى خدا و حكم نافذش او را فرا گيرد; و آنكس كه در خداپرستى روشن باشد مصائب روزگار بر او آسان بود گرچه او را مقراض كنند و اجزاء بدنش را پراكنده سازند.
5 ـ «الشاكر اسعد بالشكر منه بالنعمة التى اوجبت الشكر، لان النعم متاع، و الشكر نعم و عقبى»: شكرگزار به خود شكرى كه مى كند سعادتمندتر است از آن نعمتى كه باعث شكر وى شده است، زيرا نعمت كالاى (موقت) دنيا است، و شكر هم نعمت (دنيا) است و هم آخرت است.
6 ـ «انّ الله جعل الدنيا دار بلوى و الآخرة دار عقبى، و جعل بلوى الدنيا لثواب الآخرة سببا، و ثواب الآخرة من بلوى الدنيا عوضا»: خداوند، دنيا را خانه رنج و محنت و گرفتارى، و آخرت را سراى پاداش و پيامد قرار داده است، و گرفتارى دنيا را وسيله دستيابى به پاداش آخرت نموده، و ثواب و پاداش آخرت را عوض گرفتارى و بلاى دنيا قرار داده است.
7 ـ «ان الظالم الحالم يكاد ان يعفى عن ظلمه بحلمه، و ان المحق السفيه يكاد ان يطفأ نور حقه بسفهه»: ستمگر بردبار (آنچنان به بردباريش ممتاز است كه) نزديك است به وسيله بردباريش از ظلمش گذشت شود، و حق دار نابخرد بسا كه به سفاهت خود نور حقش را خاموش سازد.
8 ـ «من جمع لك ودّه و رأيه فاجمع له طاعتك»: آنكس كه هم تو را دوست دارد و هم (در راه خيرخواهى تو) انديشه و فكرش در اختيارت نهد، تو نيز (متقابلا) به تمام وجود در طاعت وى باش.
9 ـ «من هانت عليه نفسه فلا تأمن شرّه»: آنكس كه شخصيتى براى خود قائل نباشد از شرش ايمن مباش.
10 ـ «الدنيا سوق: ربح فيها قوم و خسر آخرون»: دنيا يك بازار است كه: گروهى در آن سود بردند و جمعى در آن زيان بردند. (تحف العقول: 510 ـ 512)
علىّ :
بن محمد سمرى مكنى بابوالحسن چهارمين وآخرين نايب از نواب خاص حضرت ولى عصر (عج) در زمان غيبت صغراى آن حضرت بوده كه بامر آن جناب توسط سومين نايبش حسين بن روح به امر نيابت منصوب گشت وتا آخر عمر با اعتماد كاملى كه بزرگان شيعه از او داشتند وظيفه سفارت و ارتباط شيعه با امام زمان را عهده دار بوده، و آخرين توقيعى كه از حضرت به وى رسيد در مرض موتش بوده كه در آن توقيع از روز مرگش وعدم نصب نايب ديگر به وى اعلام فرمود. وى در نيمه شعبان سال 327 يا 329 در بغداد وفات نمود و در همانجا بخاك سپرده شد. (اعيان الشيعه)
علىّ :
بن موسى بن جعفر (ع) يكى از فرزندان امام هفتم كه گويند مزارش در بيرم لار ميباشد.
علىّ :
بن موسى بن جعفر مكنى بابوالحسن الثانى وملقب برضا هشتمين امام از ائمه اهل بيت كه بنص پيغمبر (ص) از جانب خداوند سمت رهبرى مسلمين داشته وحائز مقام عصمت وطهارت بوده وبفرموده فرزند بزرگوارش حضرت جواد از اين رو آن حضرت را رضا لقب دادند كه مرضىّ دوست ودشمن بوده زيرا هر كسى حسب فطرت هر انتظارى كه از يك انسان كامل داشته خواه از نظر علم يا اخلاق يا سخاوت وشجاعت وديگر سجاياى انسانى در ملاقات با حضرتش قانع وراضى ميشده و لذا آن حضرت از نظر عموم اهل نظر مصداق بارز رضاى مطلق بوده است. وابو صلت هروى كه از علماى عصر آن حضرت بوده درباره آن بزرگوار چنين ميگويد: كسى را دانشمندتر از على بن موسى نديدم وهر دانشمندى كه وى را ملاقات كرده بود همين ميگفت. امام صادق (ع) بفرزندش حضرت كاظم (ع) مكرر ميفرمود: عالم آل محمد در صلب تو ميباشد واو همنام اميرالمؤمنين (ع) است. و لذا امام موسى بن جعفر (ع) بديگر فرزندانش ميفرمود: معالم دين خود را از برادرتان على فراگيريد وآنچه را كه او ميگويد محفوظ داريد كه وى عالم آل محمد (ص) است. مجلس مناظرات و بحثهاى عقايدى آن حضرت با علماى اديان كه توسط مأمون عباسى ترتيب يافته بود و جوابهاى وافى و كافى آن حضرت كه همه را با ادله وبراهين منطقى قانع ومحكوم ساخت معروف است. رشحات وبركات علمى آن بزرگوار كه در دوران عمر پربركتش پيوسته تراوش مينمود ونيز روش عملى وسيرت ستوده آن جناب در كتب حديث وتاريخ بسيار است كه نمونه هائى از آنها ذيل واژه هاى مربوطه اين كتاب ملاحظه ميفرمائيد ونظر برعايت اختصارى كه در اين كتاب ملحوظ است نخست از وجود مقدس خود آن بزرگوار وسپس از خوانندگان عزيز پوزش ميخواهم كه حق شخصيت حضرتش را نتوانم ادا نمود.
مادر آن حضرت كنيزى از كنيزان امام موسى بن جعفر (ع) بنام نجمه بود كه زنى بس متعبده وطاهر وشايسته مادرى آن حضرت بوده است. ولادت حضرت رضا (ع) يازدهم ذيقعده 148 يا يازدهم ذيحجه سال 153 در مدينه بوده. در سال 200 مأمون خليفه عباسى كه سخت از مخالفت علويين با او وقيام آنان عليه خود نگران وبمحبوبيت حضرت رضا (ع) در ميان مردم آگاه بود كه آن حضرت براى آنها تكيه گاهى بزرگ ميباشد بر اين شد كه آن جناب را بنزد خود وزير نظر خود بدارد لذا جمعى از خاصان خويش را بمدينه اعزام داشت وبظاهر او را محترمانه دعوت كرد ولى در حقيقت بالاجبار او را از طريق بصره واهواز وقم ونيشابور بمرو احضار نمود وسپس ولايت عهدى خود را بحضرت پيشنهاد كرد ولى آن جناب زيربار نميرفت تا اينكه بجبر بر او تحميل وحضرت طى شرائطى كه تفصيل آن در تاريخ مسطور است پذيرفت وآن حضرت در خلال اقامت خود در مرو فوق العاده وبرخلاف انتظار مأمون مورد توجه عام وخاص قرار گرفت واز اين فرصت استفاده نموده بنشر معارف واحكام دين وتقويت بنيه تشيع وتثبيت آن در آن منطقه پرداخت تا اينكه خليفه عباسى از وجود آن حضرت بر ملك خويش احساس خطر نموده وبقتل آن بزرگوار تصميم گرفت ودر سال 203 روز آخر يا چهاردهم يا هفدهم صفر يا 23 ذيقعده آن حضرت را مسموم وبشهادت رساند. (اعيان الشيعه)
ريّان گويد: بحضرت رضا (ع) عرض كردم: مردم ميگويند: شما با وجود اينكه مدعى زهد وبيرغبتى بدنيا ميباشيد چگونه ولايت عهدى مأمون را پذيرفتى؟! حضرت فرمود: خداوند خود ميداند كه من به اختيار خود اين امر را نپذيرفتم بلكه او مرا بجبر بر اين كار وادار ساخت وچون امر خود را ميان كشته شدن وپذيرش اين امر دائر ديدم اين را قبول كردم، واى بر اين مردم مگر نميدانند يوسف صديق كه داراى مقام نبوت ورسالت بود چون احساس وظيفه نمود (ودر حديث ديگر از آن حضرت آمده كه وى باختيار خويش) بعزيز مصر گفت: «مرا بر خزائن مملكت بگمار»؟ من نيز بضرورت به اين كار كشانده شدم، بعلاوه از روزى كه وارد اين سمت گشتم بفكر بيرون شدن از آن بوده ام، پس بخدا شكايت ميبرم واز او مدد ميجويم.
و فى عيون الاخبار... عن محمد بن عرفة، قال: قلت للرضا (ع): يا ابن رسول الله! ما حملك على الدخول فى ولاية العهد؟ قال: «ما حمل جدى اميرالمؤمنين (ع) على الدخول فى الشورى». محمد بن عرفه گويد: به حضرت رضا (ع) عرض كردم: چه امرى شما را به پذيرش ولايت عهدى (مأمون) وادار نمود؟ فرمود: همان چيزى كه جدّم اميرالمؤمنين (ع) را به درآمدن در شورا (ى شش نفرى خلافت عثمان) وادار ساخت. (وسائل الشيعة:17/205)
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه فرمود: پاره اى از تن من در سرزمين خراسان مدفون شود كه هيچ مؤمنى آن بقعه را زيارت نكند جز اينكه خداوند بهشت او را واجب وبدنش را بر آتش حرام سازد.
از امام جواد (ع) آمده كه فرمود: هر كه قبر پدرم را در طوس زيارت كند خداوند گناهان اول وآخرش را بيامرزد وچون روز قيامت فرا رسد منبرى كنار منبر پيغمبر (ص) براى او نصب كنند تا حساب خلايق تمام شود. (بحار: 7/291)
«فرزندان حضرت رضا ـ ع ـ»
فرزندان آن حضرت بنقل محمد بن طلحه وبرخى از مورخين شش تن ذكر شده: پنج پسر ويك دختر. ولى مرحوم مفيد در ارشاد وابن شهر اشوب در مناقب گفته اند: جز امام جواد (ع) فرزندى براى آن جناب شناخته نشده است.
«ياران حضرت رضا ـ ع ـ»
ياران شناخته شده حضرت عبارت بودند از: محمد بن راشد واحمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى ومحمد بن فضل كوفى ازدى وعبداللّه بن جندب بجلى واسماعيل بن سعد احوص اشعرى واحمد بن محمد اشعرى و حسن بن على خزّار يا وشّا ومحمد بن سليمان ديلمى وعلى بن حكم انبارى و عبداللّه بن مبارك نهاوندى وحمّاد بن عثمان ناب وسعد بن سعد وحسن بن سعيد اهوازى ومحمد بن فضل رخجى وخلف بصرى وبكر بن محمد ازدى وابراهيم بن محمد همدانى ومحمد بن احمد بن قيس بن غيلان واسحاق بن معاويه خضيبى وداوود رقى ومحمد بن اسحاق بن عمار و على بن يقطين ونعيم قابوسى وحسين بن مختار و زياد بن مروان مخزومى و داوود بن سليمان ونصر بن قابوس و داوود بن زربى و يزيد بن سليط و محمد بن سنان. (بحار: 49/130 ـ 262)
«از سخنان حضرت رضا ـ ع ـ»
1 ـ «لا يكون المؤمن مؤمنا حتى يكون فيه ثلاث خصال: سنّة من ربه و سنّة من نبيه و سنّة من وليّه، فاما السنة من ربه فكتمان السرّ، و اما السنّة من نبيه فمداراة الناس، و اما السنّة من وليه فالصبر فى البأساء و الضرّاء»: مؤمن به راستى مؤمن نباشد تا اين كه داراى سه خصلت بود: شيوه اى از خدايش و شيوه اى از پيامبرش و شيوه اى از امامش، اما آن شيوه كه از خدايش بايستى در او باشد رازپوشى است، و اما شيوه اى كه بايستى از پيامبرش داشته باشد مدارا كردن با مردم است، و اما شيوه اى كه از امامش بايستى داشته باشد شكيبائى در سختى و تنگى.
2 ـ «صاحب النعمة يجب ان يوسع على عياله»: بر آن كس كه خداوند به وى مال و نعمت داده واجب است كه بر افراد خانواده اش وسعت دهد.
3 ـ «ليس العبادة كثرة الصيام و الصلاة و انما العبادة كثرة التفكر فى امرالله»: عبادت به بسيار روزه گرفتن و بسيار نماز خواندن نيست، بلكه عبادت در كار خدا بسيار انديشيدن است.
4 ـ «من اخلاق الانبياء التنظّف»: از جمله اخلاق پيامبران پاكيزگى است.
5 ـ «اذا ارادالله امرا سلب العباد عقولهم، فانفذ امره و تمت ارادته، فاذا انفذ امره ردّ الى كل ذى عقل عقله، فيقول: كيف ذا؟ و من اين ذا؟»: چون خدا بخواهد تحولى در اجتماع پديد آورد (كه پيامد اعمال آنها بود و بسا توسط خود آنها آن وضعيت را احداث كند) عقل از بندگان برگيرد و سپس امر خويش را اجرا كند و خواسته اش را عملى سازد، و چون امر خويش را انفاذ نمود خرد هر خردمندى را به وى بازگرداند آنگاه خرمندان گويند: چگونه اين حادثه رخ داد و از كجا آمد؟.
6 ـ «الصمت باب من ابواب الحكمة، ان الصمت يكسب المحبة، انه دليل على كل خير»: خموشى يكى از درهائى كه از آن در حكمت به دل وارد شود، خموشى محبت آرد، به راستى كه خموشى راهنماى هر خيرى است.
7 ـ «الاخ الاكبر بمنزلة الاب»: برادر بزرگتر به جاى پدر است.
8 ـ «اذا ذكرت الرجل و هو حاضر فكنه، و اذا كان غائبا فسمّه»: اگر شخص حاضرى را نام بردى كنيه اش را بگو، و اگر غايب است نامش را ببر.
9 ـ «صديق كلّ امرأ عقله، و عدوّه جهله»: دوست هر كسى عقل او، و دشمنش بى خردى او است.
10 ـ «التودد الى الناس نصف العقل»: با مردم دوستى نمودن نيمى از خرد است.
11 ـ «ان الله يبغض القيل و القال، و اضاعة المال، و كثرة السؤال»: خداوند، سخنان بيهوده گفتن را و مال تلف كردن را و پرخواهش كردن را دشمن مى دارد.
12 ـ و سئل عن خيار العباد، فقال: «الذين اذا احسنوا استبشروا، و اذا اساؤو استغفروا، و اذا اعطوا شكروا، و اذا ابتلوا صبروا، و اذا غضبوا عفوا»: از آن حضرت سؤال شد: بهترين بندگان خدا كيانند؟ فرمود: آنان كه چون كار نيكى كنند شادمان شوند، و اگر كار بدى انجام دهند (از خدا) آمرزش خواهند، و هرگاه نعمتى به آنها رسد سپاس كنند، و هرگاه به بلائى دچار گردند شكيبا بوند، و هرگاه (از كسى) به خشم آيند درگذرند.
13 ـ و سئل عن حدّ التوكل، فقال: «ان لا تخاف احدا الاّ الله»: از آن حضرت در باره حقيقت توكل سؤال شد، فرمود: آن كه از كسى جز خدا نترسى.
14 ـ «ان الذين يطلب من فضل يكف به عياله اعظم اجرا من المجاهد فى سبيل الله»: آنكه مى كوشد مالى به دست آرد كه خانواده اش را بدان تأمين نمايد اجر و ثوابش بيش از آن كسى است كه در راه خدا جهاد كند.
15 ـ «السخىّ يأكل من طعام الناس ليأكلوا من طعامه، و البخيل لا يأكل من طعام الناس لان لا يأكلوا من طعامه»: سخاوتمند از غذاى مردم بخورد تا ديگران از طعامش بخورند، و بخيل از طعام مردم نخورد كه ديگران از غذاى او نخورند.
16 ـ «انا اهل بيت نرى وعدنا علينا دينا كما صنع رسول الله ـ ص ـ»: ما خاندانى هستيم كه چون به كسى وعده اى بدهيم خويشتن را در مورد آن وعده مديون مى دانيم، چنان كه رسول خدا (ص) اين چنين بود.
17 ـ «ياتى على الناس زمان تكون العافية فيه عشرة اجزاء: تسعة منها فى اعتزال الناس و واحد فى الصمت»: روزگارى به مردم برسد كه سلامتى را اگر به ده بخش تقسيم كنى نه بخش آن در كناره گيرى بود و يك بخش ديگرش در سكوت.
18 ـ «ليس لبخيل راحة، ولا لحسود لذة، ولا لملوك وفاء، ولا لكذوب مروّة»: بخيل را آسايش نيست، حسود را خوشى و لذت نيست، پادشاهان را وفا نباشد، دروغگو را شخصيت و مردانگى نباشد. (تحف العقول: 465 ـ 473)
علىّ :
بن مهزيار دورقى اهوازى از فقهاى شيعه واز رواة موثق احاديث ائمه اطهار بوده ودر وثاقت او شك وترديدى وجود ندارد. وى از پدرى نصرانى بوده. او از حضرت رضا (ع) حديث نقل نموده واز جانب حضرت جواد (ع) وحضرت هادى (ع) وكالت ونيابت داشته. (جامع الرواة)
نامه ها وتوقيعاتى كه از طرف حضرت جواد وحضرت هادى عليهماالسلام در امر شيعه اهواز به وى نوشته شده وبر جلالت قدر او دلالت دارند در كتب رجال مسطور است. از جمله اين نامه امام جواد (ع) مى باشد:
بسم اللّه الرحمن الرحيم. اى على! خداوند ترا جزاى خير عطا كند وترا به بهشتش جاى دهد واز خزى وخوارى در دنيا وآخرت در پناه خويش دارد وبا ما محشورت سازد. اى على من ترا آزمودم و جهت اطاعت و پيروى از خود وخدمت و احترام بمؤمنان وقيام بوظائف محوله در حقوق برادران دينيت برگزيدم، و اگر بگويم مانند ترا نديده ام اميدوارم در اين دعوى راستگو باشم، پس خداوند تورا در منازل بهشت فردوس جاى دهد، زيرا وضعيت تو و خدماتى كه در سرما و گرما، در شب وروز به مردم كرده اى بر من پنهان نميباشد، از خدا مى خواهم در روزى كه خلايق را جهت حساب گردآورد ترا آنچنان مشمول عنايت خويش سازد كه مورد رشك ديگران گردى كه او تعالى دعا را اجابت ميفرمايد. (بحار: 50/104)
سى كتاب از او نقل شده كه از آن جمله است: الانبياء، الزهد، المكاسب، الملاحم. وى تا سال 229 در قيد حيات بوده. (دهخدا)
علىّ :
بن يقطين بن موسى كوفى الاصل وبغدادى المسكن از وجوه شيعه ومورد اعتماد وتأييد امام موسى بن جعفر (ع) بوده تا جائى كه آن حضرت بهشت را براى او ضامن شده است.
پدرش يقطين از وجوه دعاة عباسيين بوده ودر زمان مروان حمار دوران سختى گذراند كه وى تحت تعقيب مروان بود واز وطن فرار كرد ومختفى بود، در سنه 124 پسرش على متولد شد، همسر يقطين با دو پسرش على وعبيد نيز از ترس مروان بجانب مدينه فرار كردند وپيوسته مختفى بودند تا مروان بقتل رسيد ودولت بنى عباس بر سر كار آمد آنگاه يقطين ظاهر شده وزوجه وفرزندانش بكوفه بازگشتند ويقطين در خدمت سفاح ومنصور بود، با اين حال شيعى مذهب وقائل بامامت بود، چنانكه پسرانش نيز بر اين مذهب بودند تا بسال 185 كه يقطين وفات نمود على همچنان در دربار عباسى بكارهائى اشتغال داشت تا سرانجام در حكومت هارون به سمت وزارت منصوب گشت ولى روابطش با امام موسى بن جعفر (ع) مستمر وبرقرار بود واموالى از صد هزار تا سيصدهزار به آن حضرت ايصال مينمود ودر اين پست برسيدگى بامور شيعه ورعايت حالشان حسب دستور امام مواظبت داشت وهمواره امام رضايت خويش را به وى اظهار ميداشت تا جائى كه بهشت براى او ضامن شد، وچون على از آن حضرت درباره شغلش كسب تكليف نمود حضرت طى شرائطى وى را بادامه كار مؤظف ساخت.
على هر ساله عده اى را بنيابت خويش بحج ميفرستاد وحتى در بعضى سالها سيصد نفر را بحج اعزام ميداشت وهريك را ده هزار وبيست هزار درهم ميداد وكمترين آنها هزار درهم بوده. وى بسال 182 ايامى كه امام موسى بن جعفر (ع) در زندان بود از دنيا رفت.
اوراست كتاب ماسئل عنه جعفر الصادق من الملاحم وكتاب مناظرة الشاك بحضرة جعفر الصادق.
محمد بن فضيل گويد: روزگارى ميان فقهاى شيعه عراق در مسأله وضو اختلاف بود كه مسح پا از انگشت شروع وبكعب پا ختم گردد يا بالعكس، على بن يقطين (كه آنروز وزير هارون بود) در اين باره به امام كاظم (ع) نامه نوشت، حضرت در پاسخ نامه كيفيت وضو را طبق مذهب سنت مرقوم داشت ودر نامه تاكيد نمود كه مبادا از اين دستور تخطى كنى، چون نامه بعلى رسيد وى از مضمون نامه بسى شگفت زده شد ولى چون امر امام بود خود را بعمل به آن ملزم ديد واز آن ببعد وضو را بهمان گونه ميساخت.
اتفاقا همان ايام درباره او نزد خليفه سعايت شده بود وحسودان به وى گفته بودند على شيعه مذهب وباطناً با شما مخالف است وخليفه را نشايد به وى اعتماد كند. هارون در صدد كشف اين امر برآمد تا اينكه روزى محض آزمايش او را در خانه نگه داشت وچون وقت نماز شد وعلى بوضوخانه شد كه وضو بسازد هارون از روزنه اى چنانكه او نداند مراقب شد كه چگونه وضو ميسازد. ديد على به روش سنيان وضو ساخت. هارون كه از هر جهت به وى علاقه مند بود وتنها اين مسئله باعث سردى محبتش شده بود چون اين منظره ديد آنچنان شادمان گشت كه بى اختيار خود را بدرون وضوخانه افكند وبنا كرد از او عذرخواهى كردن وگفت: دروغ گفته كسى كه تو را به تشيع متهم ساخته، و از آن به بعد علاقه و اعتماد هارون به وى افزون گشت. مدتى نگذشت كه نامه امام كاظم (ع) بعلى رسيد ودر آن نوشته بود: اكنون كه خطر از تو دفع شده وضو را آنچنان كه دستور خدا است بساز، ودر آن نامه كيفيت وضوى شيعه نوشته شده بود.
ابراهيم بن حسن بن راشد از على بن يقطين روايت كند كه گفت: هدايائى از طرف سلطان روم جهت خليفه آوردند، در ميان آنها جبه ديباى سياه رنگى بود كه به از آن جبه اى نديده بودم، هارون دريافت كه من در آن مينگرم آنرا بمن بخشيد، من آنرا بخدمت امام موسى بن جعفر (ع) فرستادم. نه ماه از اين ماجرى گذشت، روزى نهار نزد هارون صرف طعام كردم چون بخانه برگشتم غلامم پيش آمد وبقچه اى ونامه اى بدست من داد، مهر نامه هنوز تر بود، ديدم مهر مولايم امام موسى بن جعفر (ع) است، آنرا گشودم ديدم در آن نوشته: چون ديدم تو اكنون به اين جبه نياز دارى آنرا بنزد تو فرستاديم. بقچه را گشودم ديدم همان جبه است كه نه ماه پيش بخدمتش فرستاده بودم، در اين اثنا ناگهان پيك خليفه از در درآمد گفت خليفه تورا ميخواهد. گفتم: مگر چه پيش آمده؟ گفت نميدانم. من بسرعت نزد خليفه شتافتم، چون وارد شدم ديدم عمر بن بزيع در برابر خليفه ايستاده است. خليفه بمن گفت: آن جبه كه من بتو دادم چه شد؟ گفتم: اميرالمؤمنين خلعتهاى فراوان بمن داده كداميك را ميفرمائيد؟ گفت همان جبه سياه رنگ ديبا كه از ملك روم بما رسيده بود. گفتم: حاضر است، وغلام خود را فرستادم جبه را بياورد. چون خليفه چشمش بجبه افتاد بعمر بن بزيع كه معلوم شد او درباره من سعايت نموده بود كه من آنرا بامام كاظم (ع) هديه كرده ام گفت: از اين به بعد دگر حق ندارى نزد من درباره على چيزى بگوئى. آنگاه دستور داد پنجاه هزار درهم آوردند وبا همان جبه بخانه ام فرستاد. على گويد: همين عمر بن بزيع يكى از بنى اعمامم بود كه خدا او را رسوا ساخت، خدا رويش را سياه كند.
گويند روزى ابراهيم جمال كه از شيعيان كوفه بود جهت كارى خواست بنزد على بن يقطين رود على او را اذن نداد، پس از آن على بحج رفت ودر مدينه عزم تشرف حضور امام موسى بن جعفر (ع) نمود چون بدرب خانه حضرت اذن ورود خواست حضرت او را اذن نداد، على عرض كرد: مگر من چه جرمى مرتكب گشته ام؟! فرمود: ابراهيم جمال را از درخانه خود راندى از اين جهت اجازه ورود بخانه ما نخواهى يافت وبعلاوه تا رضايت ابراهيم جلب نكنى حجت نيز مقبول نگردد. على گويد عرض كردم: اى سرورم من اكنون در مدينه ام واو در كوفه چگونه به او رسم؟! فرمود: همين امشب خود بتنهائى بى آنكه كسى خبردار شود به بقيع رفته در آنجا اسبى زين كرده آماده است بر آن سوار ميشوى وآن ترا بخانه ابراهيم ميرساند. على حسب دستور به بقيع رفت وبرهمان اسب برنشست وپس از لحظاتى بدرب خانه ابراهيم رسيد، در بكوفت، ابراهيم گفت: تو كيستى؟ گفت: على بن يقطينم. ابراهيم گفت: اين وقت شب على بن يقطين وزير بدر خانه من چه مى كند؟! على گفت: امر مهمى مرا به اينجا كشانده، در بگشاى. چون وارد خانه شد گفت: مولايم مرا نپذيرفته جز اينكه تو مرا ببخشى. ابراهيم گفت: ترا بخشيدم. على او را سوگند داد كه پاى خود را برگونه ام بنه. وى ابا كرد، على دگربار او را سوگند داد تا اينكه ابراهيم پاى خود را بر صورت على نهاد واو هميگفت: خداوندا گواه باش. سپس بر همان اسب سوار شد وبمدينه بازگشت و بخانه حضرت باريافت. (بحار: 47/48)
عَلْياويَّه :
يا عليائيه از فرق غلاة و اصحاب علياء بن ذراع دوسى يا اسدى مى باشند كه اميرالمؤمنين على را خدا ميدانسته وحضرت رسول (ص) را پيغمبرى مى شمرده اند كه از جانب او برسالت آمده است، و با غلاة ديگر از قبيل مخمسه و محمديه در برخى از عقايد اشتراك داشتند، و كسى كه در انتشار اين عقيده سعى بسيار داشته بشار شعيرى بوده كه از معاصران حضرت صادق (ع) بوده است ووى خود را بنده على بن ابى طالب واز جانب او رسولى ميدانسته كه بر محمديه مبعوث شده است، و با خطابيه يعنى اصحاب ابوالخطاب در چهار كس يعنى على وفاطمه وحسن وحسين توافق داشت وميگفت: معنى فاطمه وحسن وحسين تلبيس است وغرض حقيقى در اين اسامى على است. علياويه در اباحت وتناسخ وتعطيل با مخمسه تفاوتى نداشتند ولى نبوت پيغمبر اسلام ورسالت سلمان فارسى را از جانب او چنانكه محمديه مى گفتند نمى پذيرفتند بلكه محمد بنِ عبداللّه را بنده على ميشمردند.