عَلِى اللّهى :
نام يكى از فرق غلاة است كه على بن ابى طالب را خدا ميدانند ودر نقاط مختلف بنامهاى ديگر چون اهل حق وغيره نيز خوانند. درباره اصل وريشه اين فرقه نظرات مختلفى است كه مهمترين آنها اين است كه آنان را يك فرقه سياسى ميدانند كه ايرانيان متعصب بمنظور هدم بنيان اسلام اين فرقه را تشكيل داده اند وبعضى اجداد آنان را مسيحى يا ارمنى وآسورى ميدانند ولى خود آنها ميگويند كه فرقه اى از ريشه اثناعشريه ويكى از هفده سلسله عرفا بشمار ميآيند.
وچون اين فرقه بعلى بن ابى طالب منسوبند و على مظهر حق است آنها را اهل حق مينامند، و از آنجا كه مشابهاتى ميان آنها وفرقه نصيريه بوده اشتباها آنان را نصيريه نامند و خود آنها از اين نام نفرت دارند. آنان اولين تجلى تام وتمام را در على بن ابى طالب دانند ودومين تجلى تام را در سلطان اسحاق نوه امام موسى بن جعفر (ع) دانند واو را مظهر على (ع) خوانند وبراى او معجزات وكرامات زياد ميشمارند. ومنشأ بسيارى از عادات وآداب آنان وقايعى است كه بر اين سلطان اسحاق گذشته.
دستورات مذهبى واجتماعى آنها مى بايد همه منظوم باشد وگرنه سنديت ندارد. معتقدات وآداب آنها عبارت است از: 1 ـ روزه ساليانه وجشن خداوندگار كه روزه آنان سه روز وسه شب طول ميكشد ودر پايان روز سوم يعنى شب چهارم با آداب بخصوصى روزه خود را ميشكنند وبا صرف «شام حق» افطار ميكنند واين شام را كه بمنزله جشنى است جشن خداوندگار مى نامند.
2 ـ نياز، يكى از پايه هاى معتقدات على اللهيان نياز ياكردار است وآن اين است كه هر كس بايد در عرض هفته يك بار وهر ماه يكبار وهر فصل يكبار وسالى يكبار قربانى كند واين قربانى برحسب توانائى اشخاص: گاو يا گوسفند يا خروس يا نانى بخصوص ويا حتى يك دانه گردو ميتواند باشد. واين قربانى را مراسمى مخصوص است.
3 ـ نماز را نخوانند وبجاى آن همان نياز دارند وگويند: چون نماز بايد با حضور قلب باشد وآن كمتر حاصل شود بنابر اين نماز خواندن بى فايده است. وگفته شده كه ريشه ترك نماز آنان اين است كه پيشوايان آنان ادعا ميكرده كه اشراقهائى بر آنها شده ودر نتيجه بحق واصل شده اند وديگر نماز خواندن براى آنها كار عبثى بوده وآنان به اقتدا به پيشوايان خود نماز را ترك گفتند.
4 ـ آنان تعدد زوجات وطلاق را حرام دانند مگر اين كه فاحشه روشنى از آن سرزند.
5 ـ درخوردنيها ونوشيدنيها محرمات ندارند ولذا از خوردن گوشت خوك ونوشيدن شراب اجتناب نكنند.
6 ـ سبيل گذاشتن را واجب دانند زدن آن را گناهى بزرگ شمارند ومعتقدند كه على (ع) سبيل خود را نميزده است.
7 ـ اين قوم در دنيا هيچكس را بد ندانند وهيچ فرقه اى را سب ولعن نكنند واز اين رو شيطان را نيز بد نگويند وگويند كه وى رانده خالق است نه رانده مخلوق وشيطان را ملك طاووس خوانندونام اصلى او را نبرند واز اين جهت اين قوم به شيطان پرست معروف شده اند. (دهخدا)
از امام باقر (ع) آمده كه عبداللّه بن سبا خود دعوى نبوت ميكرد وعلى (ع) را خدا ميخواند. چون حضرت خبر يافت او را بخواند واز او پرسيد اين خبر درباره تو حقيقت دارد؟ وى اعتراف كرد وگفت: آرى تو خدائى وبه دل من چنين افتاده كه تو خدا ميباشى ومن پيغمبرم. حضرت فرمود: واى بر تو شيطان تو را ريشخند كرده، مادرت بعزايت نشيند دست از اين دعوى بردار وتوبه كن. وى قبول نكرد، حضرت او را بزندان انداخت وتا سه روز مدام پيشنهاد توبه به وى ميكرد واو نمى پذيرفت، پس حضرت او را به آتش بسوزانيد و فرمود: شيطان او را فريب ميداده، بنزد او ميآمده و اين افكار را به وى القاء ميكرده.
نقل است كه پس از پايان جنگ جمل هزار تن از طايفه جت بنزد اميرالمؤمنين (ع) آمدند، آنها على را خدا ميخواندند وچون وارد شدند همه در برابر حضرت به سجده افتادند، على (ع) فرمود: واى بر شما! آخر من نيز مانند شما مخلوقى بيش نيستم!! آنها قبول نكردند. فرمود: اگر چنانچه از عقيده تان دست برنداريد وتوبه نكنيد شما را بقتل رسانم. بازهم نپذيرفتند. حضرت دستور داد گودالى حفر كردند وآتش در آن بيفروختند ويك يك آنها را به آتش افكندند پس از چندى مردى بنام محمد بن نصير نميرى بصرى اين مسلك را زنده كرده فرقه نصيريه را تشكيل داد ومذهبشان اين بود كه بشر در اعمالش آزاد است. پيرو اين عقيده عبادات را ترك كرده منكرات ومنهيات را مرتكب ميشدند، واز جمله ميگفتند: يهود برحقند ولى ما از آنها نيستيم ونصارى برحقند ولى ما از آنها نيستيم. (بحار: 25/285)
على كنى :
آخوند ملاعلى كنى، به «كنى» رجوع شود.
عَلِيم :
دانا، آنكه علمش محيط بر جميع اشياء باشد. عليم يكى از نامهاى بارى تعالى است يعنى او دانا بذات خود، دانا بنهانها و آگاه بدانچه درخيال كسى بگذرد، چيزى بر او پنهان نيست. (انّ الله بكلّ شىء عليم).
على مُتقّى :
على بن حسام الدين عبدالملك بن قاضى خان شاذلى جونفورى هندى مشهور بمتقى وملقب بعلاءالدين، از علماى معروف سنت، ودر فقه وحديث ووعظ دست داشت، اصل او از جونفور هند بود، بسال 885 در رهان فور از شهرهاى دكن متولد وپس از چندى در مدينه سكونت گزيد ودير زمانى نيز در مكه اقامت كرد وبسال 975 در آنجا درگذشت. او راست: 1 ـ ارشاد العرفان2 ـ البرهان الجلى فى معرفة الولى3 ـ كنزل العمال4 ـ الرق المرقوم.
على محمد باب :
پيشواى فرقه بابيه. به «باب» رجوع شود.
على مرعشى :
على بن حسين حسينى مرعشى فقيه ومحدث ومورخ ونسّابه ومتكلم، متوفى بسال 1081 در نجف اشرف. او را در فقه ونسب كتبى است.
على مرعشى :
على بن محمد حسين بن محمد على مرعشى. مفسر ومتكلم. متوفى بسال 1344. اوراست: التبيان فى تفسير غريب القرآن، التحفة العلويه.
عِلّيين :
جِ عِلِّىّ در حالت نصب و جرّ. طبقه بالايين بهشت. ديوان اعمال ملائكة و صلحاء جنّ و انس. (كلاّ انّ كتاب الابرار لفى علّيّين * و ما ادراك ما علّيّون * كتاب مرقوم)(مطفّفين: 17 ـ 19). مرحوم طبرسى گفته: علّيّون علوّ مضاعف (برتر چند برابر) است، و جهت اظهار تفخيم و عظمت شأن با واو و نون جمع بسته شده و به اولوا العقل تشبيه گرديده است. (قاموس قرآن)
مفسران را در معنى علّيّين اختلاف است: بعضى آن را مراتب عاليه دانند كه به جلال خداوندى احاطه شده است. بعضى گويند آن بالاترين آسمان است. برخى آن را بهشت دانند وبعضى گويند: آن بالاترين عالم مى باشد. برخى ارباب تاويل گفته اند آن شريف ترين مراتب ونزديك ترين آنها بخداوند است و آن درجاتى دارد چنانكه در بعضى اخبار آمده: اعلى عليين. ابوالحجاج از امام باقر (ع) نقل كرده كه خداوند محمد و آل محمد (ص) را از طينت عليين ودلهاشان را از طينتى بالاتر از آن آفريد و... (بحار: 61/67 و 25)
عَمّ :
برادر پدر. در فقه مرتبه سوم ارث را حائز است.
عَمَّ :
مركب است از «عن» و «ما» يعنى از چه؟ درباره چه چيزى؟ سرآغاز سوره 78 قرآن كريم است. به «نبأ» رجوع شود.
عَماء :
گمراهى و غوايت. ابر سطبر و غليظ.
عَمائِم :
جِ عمامة. دستارها. عن رسول الله (ص): «انّ الله و ملائكته يصلّون على اصحاب العمائم يوم الجمعة». (بحار: 89/212)
وعن ابى جعفر (ع) قال: «كانت على الملائكة العمائم البيض المرسلة يوم بدر». (بحار: 83/191)
يقال: العمائم تيجان العرب. (بحار: 16/130)
عَماءَة :
گمراهى و لجاجت.
عَمّات :
جِ عمّة، خواهران پدر. اين كلمه سه بار در قرآن آمده است: از زنان محارم. و از جمله كسانى كه از غذاى آنها جايز است خوردن جز آن كه علم به عدم رضايت داشته باشى. مورد سوم در خصوص حكم ازدواج پيغمبر اسلام است.
عِماد :
ركن. آنچه بدان تكيه شود. ساختمان مرتفع. چوبى كه خانه بر آن استوار شود. ستون. عمود. ج: عُمُد و عَمَد. (ارم ذات العماد) (فجر:8). عماد در اينجا به بناى مرتفع تفسير شده است.
علىّ (ع) ـ در وصف آل محمد (ص) ـ: «هم اساس الدين و عماد اليقين، اليهم يفىء الغالى و بهم يلحق التالى». (نهج: خطبه 2)
عمادالدين زنگى :
زنگى بن آق سنقر حاسب، ملقب به عمادالدين و مكنى به ابوالجواد. سرسلسله اتابكان موصل و الجزيره و شام. وى از غلامان ترك ملك شاه بود كه از سال 478 تا 487 ق در حلب از جانب تتش نيابت مى كرد و در آخر كار بر او قيام كرد و اسير شد. اما پدر او آق سنقر از جانب سلطان محمود سلجوقى به امارت بغداد منصوب شده بود و چون در روز جمعه نهم ذيقعده سال 520 ق در مسجد جمعه موصل به دست يكى از فدائيان ملاحده به قتل رسيد، پسرش عمادالدين زنگى در سال 521 ق به جاى وى نشست.
او نخستين كس از اين طايفه است كه لقب «سلطان» بر وى اطلاق كردند. «او به غايت مهيب خلقه و عظيم الرأس بود و در ميدان شجاعت گوى مسابقت از امثال و اقران مى ربود». و در همين سال به فرمان المسترشد بالله عباسى و سلطان مغيث الدين محمود سلجوقى، موصل نيز جزء حكومت وى شد. و در سال 523 ق حماة و حمص را تسخير كرد و در سال 524 ق حلب را نيز بگشود. و در سال 534 ق ديار بكر و كردستان به قلمرو وى افزوده گشت. و در سال 541 ق به عزم فتح قلعه «جعبر» شتافت و آن را محاصره كرد و در اين محاصره نزديك به ظفر و پيروزى بود كه در شب پنجم ربيع الثانى همين سال سيصد تن از غلامان زنگى اتفاق كردند و او را به قتل رساندند، و از آن تاريخ وى به «اتابك شهيد» ملقب گشت و ممالك او به دو پسرش سيف الدين غازى و نورالدين محمود رسيد. اشتهار عمده عمادالدين زنگى در امر جهاد او در مقابل صليبى ها است و او در واقع پيشقدم سلطان صلاح الدين بشمار مى رفت. (حبيب السير چاپ كتابخانه خيام: 2/551) و طبقات سلاطين اسلام استانلى لين پول: 143 و از معجم الانساب زامباور: 341 و ساير صفحات)
عمادالدين طبرى :
حسن بن على بن محمد بن على بن محمد بن حسن طبرى (يا طبرسى) مازندرانى ملقب به عمادالدين و مشهور به عماد طبرى و عماد طبرسى. از فقهاى بزرگ اماميه و معاصر محقق حلى و خواجه نصير طوسى بود. وى در سال 698 ق حيات داشت. اوراست:
1 ـ احوال السقيفة يا كامل السقيفة.
2 ـ الاربعون حديثا فى فضائل اميرالمؤمنين (ع) و اثبات امامته. اين كتاب چون به نام بهاءالدين محمد جوينى (صاحب ديوان) نوشته شده است آن را به نام «اربعين بهائى» نيز مى نامند. كتاب فوق نيز به همين جهت به «كامل بهائى» شهرت دارد.
3 ـ اسرار الائمة، يا اسرارالامامة; كه در سال 698 ق تأليف شده است.
4 ـ بضاعة الفردوس.
5 ـ تحفة الابرار، به پارسى; در اصول دين.
6 ـ جوامع الدلائل و الاصول فى امامة آل الرسول.
7 ـ العمدة فى اصول الدين و فروعه الفرضية و النفلية.
8 ـ عيون المحاسن.
9 ـ الكفاية فى الامامة.
10 ـ معارف الحقائق.
11 ـ مناقب الطاهرين فى فضائل اهل البيت المعصومين.
12 ـ المنهج فى فقه العبادات و الادعية و الاداب الدينية.
13 ـ النقض على معالم فخرالدين الرازى.
14 ـ نهج الفرقان الى هداية الايمان.
(ريحانة الادب: 3/127)
عَمار :
تحيّت و تهنيت. گُل كه مجلس شراب را بدان زينت دهند.
عَمّار :
صيغه مبالغه است. بسيار آباد كننده. مرد بسيار نمازگزار و بسيار روزه دار. قوى ايمان و ثابت و استوار در امر خود.
عُمّار :
جِ عامر. عمره گزاران. عمّار البيت: باشندگان خانه.
عمّار دالانى:
عمار بن سلامة بن عبداللّه بن عمران رأس بن دالان دالانى همدانى از قبيله همدان كوفه واز تابعين وبنقلى از صحابه بوده. عمار از ياران با كمال اميرالمؤمنين (ع) بود كه در سه جنگ آن حضرت شركت جست. وى در كربلا به امام حسين (ع) پيوست ودر ركاب آن حضرت بفوز شهادت نائل آمد.
عمّار دُهْنى:
ابن جناب بجلّى مكنّى به ابو معاويه از ياران امام صادق (ع). دهن حيّى است از يمن كه عمار بدان منسوب است. وى در نقل حديث موثق است. به «رافضى» نيز رجوع شود.
عمّار ساباطى:
ابواليقظان عمار بن موسى ساباطى در اصل از مردم كوفه ودر مدائن ميزيسته. وى در آغاز فطحى مذهب بوده است سپس بمذهب حق گرائيد چنانكه از امام كاظم (ع) روايت شده كه فرمود: من از خدا خواستم عمار را بسوى ما بازگرداند و خداوند اجابت فرمود. وى از امام صادق (ع) وامام كاظم (ع) رواياتى نقل نموده ونزد شيعه موثق بوده است.
عمار خود گويد: روزى بامام صادق گفتم: فدايت گردم دوست دارم مرا از اسم اعظم خبر دهى. فرمود: تو را توان آن نباشد. من اصرار نمودم فرمود: پس همينجا بنشين. وخود باندرون رفت وپس از لحظاتى مرا بخواند. من بنزدش رفتم. حضرت دست خود را بر زمين نهاد، من بخانه نگريستم ديدم خانه بدور من ميچرخد، آنچنان وحشتى بمن دست داد كه نزديك بود قالب تهى كنم. حضرت بخنديد. من گفتم: فدايت شوم بس است، ديگر نميخواهم . (بحار: 27/27)
عمّار ياسر:
ابواليقظان عمار بن ياسر بن عامر بن مالك بن كنانة بن قيس بن حصين بن وذيم كنانى مذحجى عنسى قحطانى. وى از قبيله بنى ثعلبة بن عوف بن حارثة بن عامر بن يام بن عنس بن مالك عنسى وحليف بنى مخزوم بود. ومادرش سميه مولاة بنى مخزوم بوده است.
وى وپدر ومادرش از نخستين كسانى بودند كه باسلام گرويدند ودر راه نشر دين رنج وعذاب فراوان متحمل شدند. عمار پس از سى وچند نفر در اوقاتى كه پيغمبر (ص) در خانه ارقم محصور بود اسلام آورد. وى مردى بلند بالا وچهارشانه بود. تولد عمار 57 سال پيش از هجرت بوده. پيغمبر اكرم عمار را لقب «الطيب المطيب» داده بود. و در حديثى است كه عمار را در انتخاب دو امر مختار نكردند مگر اينكه شايسته تر و صحيح تر را برگزيده باشد. روزى پيغمبر (ص) از كنار عمار و خانواده اش ميگذشت ديد آنها را در راه دين شكنجه ميكنند فرمود: مژده باد شما را اى خاندان عمار (ودر حديثى اى خاندان ياسر) كه وعده گاه شما بهشت است. روزى آن حضرت بعمار فرمود: گروه متجاوز تو را بكشند و آخرين توشه ات از اين دنيا قدحى شير باشد.
عمار بحبشه وسپس بمدينه هجرت نمود و پيغمبر او را با حذيفة بن يمان برادر خواند. پس از فتح عراق در كوفه سكونت گزيد و چندى از سوى عمر والى كوفه بود وسپس عزل شد. مسيب بن نجبه گويد: روزى از اميرالمؤمنين (ع) وصف حال عمار پرسيدم فرمود: مؤمنى بود كه سراپاى وجودش را ايمان فراگرفته بود، فراموش كار بود وچون بيادش ميآوردند متوجه ميشد.
عمار پس از رحلت پيغمبر (ص) از جمله كسانى بود كه زود بخود آمد وبعلى پيوست. وى در جنگ يمامه دو گوشش قطع شد.
پدر ومادر عمار: ياسر وسميه بزير شكنجه قريش جان دادند ولى عمار با عمل بتقيه خود را رها ساخت كه برخى ميگفتند: عمار كافر شده اما چون اين خبر به پيغمبر رسيد فرمود: ابدا چنين نيست، عمار سراپايش را ايمان فراگرفته وايمان بگوشت وخون او آميخته است، تا اينكه خود عمار بنزد پيغمبر (ص) آمد. حضرت از او پرسيد ماجرا از چه قرار بوده؟ وى گفت: يا رسول اللّه ماجراى بدى بر من گذشت، اينها دست از من برنداشتند تا اينكه بشما اهانت نمودم و خدايان آنها را بنيكى ياد كردم. حضرت بدست مبارك اشك از چشمان عمار زدود وفرمود: خير، آسوده خاطر باش، اگر بازهم شكنجه ات كردند تو نيز همان را تكرار كن. در اين حال اين آيه نازل شد (الاّ من اكره وقلبه مطمئن بالايمان).
حسين بن اسباط عبدى گويد: خود از عمار شنيدم هنگامى كه عازم صفين بود ميگفت: خداوندا اگر ميدانستم خوشنودى تو در آنست كه خود را از فراز اين كوه پرتاب كنم همين كار را ميكردم واگر ميدانستم رضاى تو در آنست كه آتشى بيفروزم وخود را در آن افكنم چنين ميكردم ومن با مردم شام جز محض كسب رضاى تو نميجنگم، اميدوارم مرا كه رضاى تو ميجويم از رحمت خويش نوميد نسازى.
نقل است كه روزى عثمان بن عفان كسى بنزد خزانه دار خود ارقم بن عبداللّه فرستاد كه صد هزار درهم بمن ده تا بعداً به بيت المال مسترد دارم. ارقم پاسخ داد سندش را بنويس كه من اين مبلغ بدهكار مسلمانان ميباشم تا وجه را بتو بپردازم. عثمان گفت: تو را چه حد آنكه اين زبان درازيها كنى، تو يك انباردار بيش نيستى! ارقم چون شنيد شتابان بيرون شد ودر جمع مردم حضور يافت وگفت: اى مسلمانان بيائيد واموال خود را نگهدارى كنيد چه من تاكنون خود را خزانه دار شما مى پنداشتم نه انباردار عثمان. اين بگفت وبخانه خويش رفت. عثمان چون شنيد بمسجد رفت وبر منبر برآمد وگفت: اى مردم! ابوبكر بنى تيم (قبيله خود) را بر ديگران مقدم ميداشت وعمر بنى عدى را ومن بخدا سوگند بنى اميه را بر همه مقدم ميدارم واگر روزگارى بر در بهشت نشينم واز دستم برآيد همه بنى اميه را به بهشت برم واين مال به رغم انف يك عده ماجراجو به ما تعلق دارد كه هرگاه نياز داشته باشيم از آن برداريم. عمار چون سخنان عثمان بشنيد از جا برخاست وگفت: اى مسلمانها گواه باشيد كه وى رغم انف مرا ميگويد. عثمان گفت: مگر تو اينجائى؟ واز منبر بزير آمد وآنقدر بشكم عمار لگد زد كه وى از هوش برفت وبحال بيهوشى او را بخانه ام سلمه حمل نمودند. اين واقعه بسى بر مردم گران آمد. عمار همچنان بيهوش بود كه نماز عصر ومغرب را نخواند، وچون بهوش آمد گفت: سپاس خداى را كه از قديم در راه خدا شكنجه شدم واين بار نيز به حساب خدا محسوب مى دارم كه روزى در محكمه عدل الهى آن را با عثمان در ميان نهم. عثمان را خبر دادند كه عمار در خانه ام سلمه است. به وى پيام داد كه چرا اين گروه بدكار را بخانه خويش جا ميدهى؟! اينها را بيرون كن. ام سلمه در جواب گفت: بخدا سوگند جز عمار ودو دخترش كسى در خانه ما نميباشد، اى عثمان دست از ما بردار وشكوه وسطوتت را در جاى ديگر بكار بر، اين يار پيغمبر است كه از لگدهاى تو در حال مرگ ميباشد! عثمان چون پاسخ ام سلمه بشنيد از كرده خويش پشيمان گشت وطلحه وزبير را بنزد عمار فرستاد كه وى را ببخشد ودر پيشگاه خداوند جهت او طلب مغفرت كند. عمار نپذيرفت وآنها جواب عمار را بعثمان رسانيدند. وى فصلى بر بنى اميه نفرين فرستاد كه آنها مرا به اين بلا افكندند. عمار پس از چندى بهبودى يافت ورهسپار مسجد گشت، در بين راه خبر درگذشت ابوذر را شنيد، بعثمان گفتند: ابوذر در بيابانهاى ربذه مرده است وكسى نبود
عمار در صفين از رجال وشخصيتهاى معروف لشكر على (ع) بوده كه با توجه بحديث مشهور از پيغمبر اكرم (ص) «عمار را گروه متجاوز بقتل رسانند» براى فريب خوردگان معاويه ايجاد شبهه كرده بود. وى در آن نبرد چنان شجاعت وشهامتى نشان داد كه روزى معاويه را هراسان ساخت، چه آن روز عمار هاشم مرقال را كه پرچمدار بود بگونه اى برانگيخت وبتحريكات عمار پيشروى كردند كه معاويه خطر را بخود نزديك ديد لذا افراد نخبه لشكر خويش را مانند عبداللّه بن عمروعاص بسيج نمود، لشكر عراق او را محاصره نمودند، عمروعاص فرياد برآورد: پسرم پسرم!! معاويه گفت: آرام باش كه وى را آسيبى نرسد. عمرو گفت: اگر پسرت يزيد بود نيز همين ميگفتى؟! تا سرانجام شجاعان شام توانستند عبداللّه را نجات دهند.
عمار يكى از روزهاى صفين از على (ع) اجازه ميدان خواست حضرت بسنگينى وبحالت گريه وى را اجازت فرمود، عمار احساس نمود كه بايد امروز كشته شود. پس عمار بر مركب خويش نشست وبميدان رفت، نبردى شگفت بداد تا اينكه تشنگى بر او غالب شد، بخيمه گاه خويش بازگشت، آب طلبيد، گفتند: آب نيست. مردى از انصار برخاست وكاسه اى شير بدستش داد، عمار شير را بنوشيد وگفت: از پيغمبر (ص) شنيدم بمن فرمود: آخرين توشه ات از دنيا شير است. باز حمله كرد واين بار هيجده تن بهلاكت رساند، دو تن از شجاعان شام ابن جوين وابوالغاديه فزارى به نبرد عمار آمدند وبا نيزه رزم دادند تا اينكه ابن جوين بنيزه اى وى را از پا درآورد وابوالغاديه سر از تنش جدا كرد . (اعيان الشيعه و بحار: 22 و 18 و 19 و 8 قديم واستيعاب)
عماره :
دختر حمزة بن عبدالمطلب. مادرش سلمى بنت عميس. موقعى كه پدرش حمزه بمدينه هجرت نمود وى بجهت صغر سن در مكه بماند وپس از شهادت حمزه، على (ع) باجازه پيغمبر (ص) بمكه رفت واو را بمدينه آورد. زيد بن حارثه كه وصى حمزه بود ونيز پيغمبر (ص) هنگام عقد اخوت ميان اصحاب او را برادر حمزه خوانده بود خواستار نگهدارى عماره شد و گفت: او برادرزاده من ميباشد ومن بنگهدارى او اولويت دارم. جعفر بن ابى طالب پيش آمد وگفت: من به وى نزديكترم كه خاله اش اسماء بنت عميس در خانه من ميباشد وخاله بمنزله مادر است. على (ع) گفت: من بر شما دو نفر مقدمم كه او را از چنگال مشركان نجات داده بمدينه آورده ام واز نظر خويشى نيز شما بر من برترى نداريد. پيغمبر (ص) چون متوجه شد فرمود: من ميان شما داورى كنم: اما تو اى زيد آزاد شده خدا ورسول خدائى، واما تو اى على برادر ويار منى، واما تو اى جعفر در خلق وخوى وسيما شبيه منى و تو اى جعفر به اين دختر ونگهدارى او اولويت دارى كه خاله اش همسر تو ميباشد. پس او را بجعفر سپرد. به پيغمبر (ص) عرض شد: او را بكابين خود درآر. فرمود: حمزه برادر رضاعى من است. وپس از چندى پيغمبر او را با سلمة بن ام سلمه تزويج نمود. (كنز العمال حديث 14033)
عُمّال :
جِ عامل، كاركنان. كارگزاران. آنان كه در ديوانى يا دستگاهى به كارى گمارده شده اند، مانند تحصيل داران و كسانى كه ماليات و خراج ديوانى را از رعيت مى ستانند. عُمّال بلاد: فرمانداران و بخشداران.
اميرالمؤمنين على (ع) ـ در نامه خود به استاندار مصر ـ «ثم انظر فى امور عمّالك فاستعملهم اختبارا ولا تولّهم محاباةً و اثَرة، فانهما جماع من شعب الجور و الخيانة، و تَوَخَّ منهم اهل التجربة و الحياء، من اهل البيوتات الصالحة و القدم فى الاسلام المتقدّمة، فانهم اكرم اخلاقا و اصحّ اعراضا و اقل فى المطامع اشراقاً و ابلغ فى عواقب الامور نظرا; ثم اسبغ عليهم الارزاق، فان ذلك قوةٌ لهم على استصلاح انفسهم، و غنى لهم عن تناول ما تحت ايديهم، و حجةٌ عليهم ان خالفوا امرك او ثلموا امانتك...». (نهج: نامه 53)
عمالقه :
يا عماليق: جمع عملق، در نهايه ابن اثير آمده كه عمالقه جبارانى از باقى مانده قوم عاد بودند كه در شام ميزيستند. در حديث آمده كه به روزگار ورود ابراهيم واسماعيل وهاجر به مكه در حوالى مكه مردمى از عماليق زندگى مى كردند. در دعاى سمات آمده: خداوندا به آن نامت سوگندت ميدهم كه يوشع ترا به آن نام خواند هنگامى كه عمالقه با وى در جنگ بودند وبر اثر آن دعا آنان همه به خاك هلاك افتادند (كانهم اعجاز نخل خاوية). (مجمع البحرين)
در دائرة المعارف قرن 14 نوشته فريد وجدى آمده: موقعى كه ابراهيم خليل در سال 1892 قبل از ميلاد از طرف خداوند امر يافت كه به اتفاق فرزندش اسماعيل وهمسرش هاجر به سرزمين مكه هجرت كند (چنان كه در تورات آمده است) در همين وادى فرود آمد وآن روز كسى در اين جا زندگى نمى كرد زيرا آب در اين محل كمياب بود، آرى عماليق در وادى شمالى آن بقعه كه آن را حجون ميگفتند ساكن بودند، و آنها قومى بودند كه از سمت بحرين به اين سرزمين هجرت كرده بودند، وقلمرو حكومت آنها تا شبه جزيره سينا امتداد داشت. بابليان اينها را «ماليق» ميخواندند، عبريان كلمه «عم» كه به معنى امت است بر آن افزودند كه «عم ماليق» شد وعربها پس از كثرت استعمال «عماليق» گفتند. (دائرة المعارف فريد وجدى)
عِمامة:
دستارى كه بسر پيچند. از حضرت رسول (ص) روايت است كه فرمود: تفاوت ميان ما ومشركان عمامه بر روى كلاه است. نيز از آن حضرت آمده كه امت من تا گاهى بر فطرت اسلام ميزيند كه عمامه را بر كلاه بپوشند.