باز از آن حضرت حديث شده كه فرمود: عمامه بپوشيد تا بر وقارتان افزوده گردد. وفرمود: عمامه پوشيدن از مردانگى است.
واز آن حضرت رسيده كه دو ركعت نماز با عمامه به از چهار ركعت كه بدون عمامه باشد.
از جابر نقل شده كه چون پيغمبر (ص) در فتح مكه وارد شهر شد عمامه سياه بسر داشت. از امام باقر (ع) آمده كه عمامه پيغمبر (ص) را سحاب نام بود. واز آن حضرت نقل است: ملائكه هايى در بدر بمدد مسلمانان آمدند كه عمامه سفيد آويزدار بسر داشتند.
از ياسر خادم نقل شده كه چون حضرت رضا (ع) عازم عيدگاه شد عمامه اى سفيد بسر بست.
طبرسى در مكارم الاخلاق آورده كه على بن الحسين (ع) وارد مسجد شد در حالى كه عمامه اى سياه بسر داشت ودو سر آن را بين دو كتفش آويخته بود.
از امام صادق (ع) روايت شده كه پيغمبر اكرم رنگ سياه را ناپسند ميداشت جز در سه چيز: عمامه وكفش وعبا.
واز آن حضرت رسيده كه پيغمبر (ص) عمامه اى بر سر على (ع) بست ويك سر آن را از پيشرو وسرديگرش را از عقب بقدر چهار انگشت كوتاه تر از گوشه پيشين بياويخت. (كنز العمال وسنن ابى داوود و بحار: 16 و 19 و 83 و 42)
عُمّان :
يا امان منطقه اى در جنوب شرقى جزيرة العرب كه از جهت اقليمى شامل امارات متحده عربى نيز ميشود ولى امروز به بخش جنوب شرقى آن كه سلطان نشين عمان وپايتختش مسقط است اطلاق
ميشود.
درتاريخ پيغمبر اسلام آمده كه آن حضرت به ابن جلندى و اهل عمان نامه دعوت باسلام نوشت و بحاملان نامه فرمود: آنها نامه مرا ميبوسند ومرا تصديق ميكنند وابن جلندى از شما خواهد پرسيد: آيا پيغمبر هديه اى نيز با شما فرستاده است؟ شما بگوئيد: نه. وى ميگويد: اگر فرستاده بود آن هديه بمائده اى ميماند كه بر بنى اسرائيل وبر عيسى (ع) نازل گشت. چون نامه را بردند همان شد كه پيغمبر (ص) فرموده بود. (بحار: 18/138)
عُمّانى :
حسن بن على بن ابى عقيل عمانى ملقب به حذّاء ومعروف به عمانى وابن ابى عقيل از بزرگان اماميه ومتكلمان شيعه اثنا عشريه در قرن چهارم هجرى. اقوال او در فقه معروف است.
عَمايَة :
عمايت. گمراهى و ضلالت. كورى دل. در دعاى مأثور: «اسألك الّلهمّ الهدى من الضلالة و البصيرة من العماية و الرشد من الغواية». (بحار: 89/299)
عَمد :
ستون نهادن چيزى را، سقف و امثال آن را به وسيله ستون بپاداشتن. آهنگ كردن، خلاف خطا، قصد كارى كردن. عمد للشىء و الى الشىء: قصد. تعمّد نيز بدين معنى است. (وليس عليكم جناح فيما اخطأتم به ولكن ما تعمّدت قلوبكم). (احزاب: 5)
عن ابى عبدالله (ع): «عمد الصبىّ و خطأه واحد» (وسائل: 29/400). «ويأتى ما يدلّ على انّ عمد الصبىّ خطأ تحمله العاقلة» (وسائل: 29/88). ابوجعفر (ع): «عمد الاعمى مثل الخطأ...». (وسائل: 29/89)
عَمَد
، عُمُد : جِ عمود. جِ عماد. (الله الذى رفع السماوات بغير عمد ترونها): آن خداوند است كه آسمانها را بدون ستونها كه آنها ببينيد برافراشته است. (رعد: 2)
عُمدَة :
تكيه گاه. مقدار كلّى و بسيار از هر چيز.
عُمْر :
مدت حيات وزندگانى. عَمر و عُمُر نيز بدين معنى است. (ومنكم من يُرَدُّ الى ارذل العُمُر) (نحل:0 7). (لعَمرُك انهم لفى سكرتهم يعمهون). (حجر: 72)
(وما يعمّر من معمّر ولا ينقص من عمره الاّ فى كتاب انّ ذلك على الله يسير): كسى عمر طولانى نكند يا از عمرش نكاهد جز آن كه همه اين امور در كتابى ثبت شده باشد كه اين كار بر خدا آسان است. (فاطر: 11)
اميرالمؤمنين (ع): «ما فات اليوم من الرزق رُجِىَ غداً زيادته، وما فات امس من العمر لم يُرجَ اليوم رجعته». (نهج: خطبه 114)
«ما اسرع الساعاتِ فى اليوم، و اسرع الايّام فى الشهر، و اسرع الشهور فى السنة، و اسرع السنين فى العمر»!! (نهج: خطبه 188)
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: اى مردم بدانيد كه روزى هر كسى معين شده وهيچكس سهم روزيش را از دست نخواهد داد پس روزى خويش را آبرومندانه دنبال كنيد، و نيز بدانيد كه عمر آدمى را حدى معين است كه كسى از آن حد مقرر نگذرد پس تا بپايان نرسيده باعمال نيك بشتابيد كه كارهاى شما زير نظر ميباشد.
و نيز فرمود: هر كسى كه از آغاز كودكى تا بزرگسالى عمر خود را در علم وعبادت سپرى سازد خداوند در قيامت اجر هفتاد صديق به وى دهد.
امام صادق (ع) فرمود: چون بنده به سى و سه سال رسد بنيروى (جسمانى كامل) خود رسيده است و چون بچهل سالگى رسد حد رشدش تكميل شده وچون بچهل و يكسال رسد رو بنقصان است وپنجاه ساله سزاوار است مانند كسى زندگى كند كه در حال جان كندن باشد.
از امام سجاد (ع) رسيده كه آدمى در روز ولادتش از همه روزهاى عمرش بيش سال تر است (زير در آن روز همه ايام عمر خود را دارد واز آن ببعد از عمرش كاسته ميشود).
از حضرت رسول (ص) رسيده كه: چون كسى بچهل سال رسد از ديوانگى وجذام وپيسى ايمن گردد، و چون به پنجاه سال رسد خداوند وى را بتوبه موفق دارد، و چون بشصت سال رسد خداوند حساب قيامت را بر او آسان سازد، و چون بهفتاد سال رسد گناهانش را ننويسد، و چون به هشتاد سال رسد خداوند گناهان گذشته وآينده او را ببخشايد.
از امام صادق (ع) روايت شده كه خداوند هفتاد ساله را گرامى ميدارد واز هشتاد ساله شرم ميدارد.
در حديث رسول (ص) آمده كه آدمى چون به پيرى رسد دو خصلت در او جوان گردد: حرص بر مال وحرص بر عمر.
از امام باقر (ع) رسيده كه چون بنده بصد سالگى رسد پست ترين دوران عمر او خواهد بود.
امير المؤمنين (ع) فرمود: روزها دفاتر عمر شما ميباشد (كه هر روزى ورقى از آن را تشكيل ميدهد) پس بكوشيد كه بهترين عمل در آنها به ثبت رسانيد وفرمود: عمر آدمى بدقايق ولحظات سپرى ميگردد.
جميل بن صالح گويد: امام صادق (ع) بمن فرمود: اى جميل مبادا مردم ترا از خودت غافل سازند زيرا آنچه كه بتو خواهد رسيد بشخص تو مربوط است نه به آنها، وروز خود را به بيهوده مگذران زيرا كسى با تو هست كه مراقب اعمال تو بوده وكارهاى تو را زير نظر دارد وهيچ پيگير شتابان تر از عمل نيك نديدم كه گناه گذشته را دنبال مى كند وآن را نابود ميسازد، هيچ كار خيرى را كوچك مشمار كه فردا آن را ببينى وترا شاد نمايد وهيچ كار بد را كوچك مگير كه فردا همين را درجائى بينى وترا رنجيده سازد...
از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده كه ارذل العمر (پست ترين دوران عمر) هفتاد وپنج سالگى است.
امام صادق (ع) فرمود: مغبون (زيانكار و فريب خورده) كسى است كه در عمر خويش مغبون شده كه ساعت بساعت آن را از دست ميدهد.
از حضرت رسول (ص) حديث شده كه بسا شخصى از عمرش سه سال بيش نمانده باشد ولى بر اثر صله رحم تا سى وسه سال ادامه يابد، وبسا از عمر مقررى كسى سى وسه سال مانده باشد وبعلت قطع رحم به سه سال تقليل يابد. (بحار: 1 و 4 و 6 و 71 و 73 و 78 و 103 و غرر الحكم)
عمرهاى قوم نوح حسب منقول از امام صادق (ع) بنحو متعارف سيصد سال بوده. وعمرهاى قوم هود چهارصد سال. (بحار: 11/289 ـ 359)
عَمر :
بنا كردن. عمرالدار: بناها. عمر المنزلُ باهله: كان مسكونا. عمر بالمكان: اقام. (اثاروا الارض و عمروها اكثر ممّا عمروها...) (روم: 9). (انما يعمر مساجدالله من آمن بالله و اليوم الآخر...). (توبة: 18)
عَمر :
عُمر. زندگانى. ج: اعمار. هرگاه لام ابتدا بر «عمر» درآيد مرفوع مى گردد. (لعمرك انّهم لفى سكرتهم يعمهون). (حجر: 72)
عُمَر :
جِ عمرة. نام مردى است و آن معدول از «عامر» باشد لذا غير منصرف است. عمران: ابوبكر و عمر. (المنجد)
عُمَر :
بن ابراهيم خيّامى. به «خيام» رجوع شود.
عُمَر :
بن ابى سلمه، مادرش ام سلمه است. وى از ياران پيغمبر اسلام واز محدثين بشمار آمده است. عمر هنگامى كه حضرت رسول (ص) با مادرش ازدواج نمود كودكى نابالغ بود وهم او مباشر اجراى صيغه عقد مادر شد (بحار: 22/224).
عُمَر :
بن اذنيه كوفى از ياران امام صادق (ع) ودر نقل حديث مورد وثوق است. وى از حكومت مهدى عباسى بيمن گريخت ودر آنجا درگذشت (جامع الرواة).
عُمَر :
بن خطّاب بن نفيل قرشى عدوى، مكنّى به ابوحفص مادرش حنتمة دختر هشام بن مغيرة خواهر ابوجهل بن هشام، چهل سال پيش از هجرت در مكه بدنيا آمد و در جاهليت از پهلوانان قريش بشمار ميرفت، پنج سال پيش از هجرت اسلام آورد واسلام او مايه دلگرمى مسلمانان شد (كه در آن زمان اندك بودند). (اعلام زركلى چاپ دوم)
در سال يازدهم هجرى حسب وصيت ابوبكر بخلافت دست يافت و در عهد او شام و عراق و قدس و مدائن و مصر والجزيرة بدست نيروى اسلام گشوده شد، ودر عهد او تاريخ هجرى متداول وبراى مسلمانان ديوان محاسبات برگزار وشهر بصره وكوفه بامر او بناگرديد. (لغت نامه دهخدا)
و چنان كه از تواريخ عامه برمى آيد وى در زندگى شخصى بسى ساده و بى آلايش و متناسب با يك حاكم اسلامى بود، بدين معنى كه به ظاهر نماى حكومت اسلامى را محفوظ مى داشت و حيثيات برونى آن را مراعات مى نمود، هر چند آن شيوه جز شيوه رسول خدا و متفاوت با روش آن حضرت بوده، چنان كه تاريخ به وضوح گواه اين مدعى است: در شوراى شش نفرى كه گزينش عثمان زائيده آن بود، به على پيشنهاد گرديد كه بپذير طبق كتاب خدا و سنت رسول و سيرت شيخين حكومت كنى، او نپذيرفت و جز تطابق حكومتش با قرآن و سنت پيامبر (ص) به آنها قول نداد.
به هر حال، عمر نسبت به يار خويش (عثمان) كه شرح حالش گذشت جهات حكومتى محسوس عندالعموم را مرعى مى داشته، خود شخصا به بازارها ومعابر ميگشت واوضاع ملت را ميديد ورسيدگى ميكرد. سكه درهم كه تا آن روز بنام كسرى بود در زمان او بنام اسلام زده شد. وسرانجام در 27 ذيحجه سال 23 هـ ق به خنجر فيروز فارسى مكنى به ابو لؤلؤ غلام مغيرة بن شعبه در نماز صبح مجروح وپس از سه روز درگذشت.
اما وى ظرف اين سه روز بيمارى، سه روزى كه معلوم بود روزهاى آخر عمر او است، در حالى كه زخم خنجر وى را بسيار رنج ميداد واز شدت درد خواب وآرام نداشت، سخت در غم امت بود وروا نميديد كه حتى يك روز مسلمانان پس از مرگ او بى سرپرست بمانند، لذا با تصميمى جدّى بر اين شد كه فردى را به سمت رهبرى آينده امت اسلام بگمارد، درست همان كارى كه از پيش ابوبكر انجام داده بود، امّا براى عمر اين كار بدان سان كه ابوبكر كرده بود ميسر نبود، زيرا نامزد جانشينى ابوبكر خود عمر بود واو عرضه مقاومت در برابر مخالفان خود را داشت ولى شخص مورد نظر عمر چنان شخصيت مستقل ثابتى را نداشت.
بهرحال خليفه ناچار شد هدف خويش را توسط شورا ـ باستناد آيه: (وامرهم شورى بينهم) ـ پياده كند، بدين منظور افراد خاصّى را بعنوان اعضاء شورى نام برد وكيفيت شورى ورأى ريزى را نيز بگونه اى خاص دستور داد، وپيكره شورى را بنحوى تنظيم نمود كه نزد فراستمندان آن روز مانند ابن عباس معلوم بود از اين مادر كدام فرزند بزايد.
شگفت اين كه خود پيغمبر (ص) كه بنيان گذار اين مكتب وپدر اين امت نوپاى آسيب پذير بود ـ بزعم برادران ـ چون چشم از اين جهان بست هيچ فردى را بجاى خويش به زمامدارى مسلمانان نگماشت و ملت اسلام را بى سرپرست رها ساخت!!!
ابن ابى الحديد معتزلى از تاريخ بغداد نقل ميكند كه ابن عباس گفت: روزى در اوائل خلافت عمر بر او وارد شدم ديدم صاعى (سه كيلو) خرما بروى حصيرى ريخته ميخواهد بخورد، بمن تعارف كرد، من يك دانه از آن خوردم ولى خود او همه آن خرماها را تا به آخر خورد، كوزه آبى را كه در كنارش بود سركشيد وسپس سر به بازوى خويش نهاد وبه پشت خفت وخداى را سپاس گفت ورو بمن كرد وگفت: از كجا ميآئى؟ گفتم: از مسجد. گفت: عموزاده ات در چه حال بود؟ من گمان كردم عبداللّه بن جعفر را ميگويد، گفتم: با هم سالان خويش سرگرم بازى بود، گفت: وى را نمى گويم، بزرگ خانواده شما خاندان نبوت: على را مى گويم. گفتم: وى در فلان نخلستان بيل مى زد و شيار مى كرد و در آن حال، قرآن تلاوت مى نمود. گفت: اى عبدالله! سؤالى از تو دارم، خونها به گردنت باد اگر حقيقت را بر من پنهان دارى و خلاف واقع مرا پاسخ گوئى، آيا وى هنوز هم از امر خلافت چيزى به دل دارد؟ و آيا بر اين باور است كه پيغمبر (ص) شخص او را به جاى خويش منصوب داشته است؟ گفتم: آرى و بيش از اينت بگويم، روزى از پدرم در اين باره سؤال نمودم وى گفت: آرى على راست مى گويد.
عمر گفت: آرى، پيغمبر (ص) به تكرار، سخنانى در اين باره بر زبان راند، ولى چندان مستدلّ نبود، و گاهى هم در اين امر درنگ و تأمّل مى نمود، و در مرض موتش مى خواست با صراحت، نامش را به خلافت بر زبان براند، ولى من از فرط دلسوزى بر اسلام و خيرخواهى مسلمانان، وى را از اين كار بازداشتم، زيرا به خداى كعبه مى دانستم كه قريش، وى را نخواهد پذيرفت، و اگر اين امر به وقوع مى پيوست قبايل عرب از هر جانب عليه او مى شوريدند و نمى گذاشتند كارش به سامان برسد.
و چون پيغمبر (ص) دريافت كه من فهميدم چه مى خواهد بگويد، لذا از بردن نام على خوددارى كرد و خداوند همان كه مى خواست كرد. (شرح نهج: 12/16)
شايان توضيح:
لازم گفتار خليفه اين است كه وى ـ علاوه بر اين كه خود را در باره اسلام و مسلمين دلسوزتر از پيغمبر (ص) مى داند ـ خويشتن را فراستمندتر و خردمندتر از پيغمبر (ص) پنداشته و آن حضرت را به نقص عقل متهم ساخته است، در صورتى كه هر معتقد به نبوت، اين اصل مسلّم را پذيرفته است كه از جمله شرائط نبوت، كمال عقل نبىّ مى باشد و اين كه پيغمبر هر عصرى اعقل همه مردم آن عصر خواهد بود. (نگارنده)
آنچنان كه از متون تاريخ برمى آيد عمر مردى بى باك ودر عين حال آگاهى او به احكام دين اندك بوده است.
اما صفت بى باكى وى: ابن ابى الحديد معتزلى كه از دانشمندان نامى اهل سنت است مينويسد: از جمله خصايص اخلاقى عمر اين بود كه وى متانت در گفتار وعفت كلام را رعايت نميكرد، وگاه سخنى را بزبان ميآورد كه شنونده آن را شايسته وى نميدانست، وچون براى كسى بازگو ميشد وى تصور ميكرد كه عمر خلاف ظاهر آن سخن را اراده نموده است، كه از آن بخش از سخنان اوست همان جمله معروف كه در مرض موت رسول خدا (ص) بزبان آورد ومعاذ اللّه كه معنى ظاهر آن را اراده كرده باشد، ولى وى بمقتضاى آن خشونتى كه در خوى او بود آن سخن بزبان آورد وجانب ادب را رعايت ننمود وبهتر بود بجاى اين كلمه: «ان الرجل ليهجر» ميگفت: بيمارى بر پيغمبر (ص) غالب شده، وحاشا كه عمر از آن كلمه جز اين اراده كرده باشد.
آنگاه ابن ابى الحديد بمنظور توجيه كار خليفه بنقل سخنانى نابخردانه از بعضى معاريف عرب ميپردارد وسپس به آن سخن عجيب عمر كه در حديبيه گفت اشاره ميكند واز تصريح به آن شرم ميدارد، وآن جمله كه در تاريخ معروف است وبه تواتر نقل شده اين است: «ما شككت في نبوة محمد قط كشكّى فيها يوم حديبية» به (شرح نهج: 1/181) رجوع شود.
واما صفت كم اطلاعى او باحكام دين:
1 ـ ابن ابى الحديد مينويسد: عمر مكرّراً در مورد حكمى از احكام فتوى ميداد وسپس آن را نقض مينمود وبر خلاف آن وبضدّ آن فتواى ديگر ميداد: در مورد ارث جدّ كه با برادران جمع شود اين امر بتكرار اتفاق افتاد، تا اين كه دگر از فتوى دادن در اين باره بيمناك شد وگفت: هر كه بخواهد به اعماق دوزخ برسد در مورد ارث جدّ برأى خويش فتوى دهد.
2 ـ روزى اعلام كرد كه: اگر بمن خبر رسد كه مهر زنى از مهر زنان پيغمبر (ص) فراتر رفته آن را از وى بازستانم. زنى كه اين را شنيده بود به وى گفت: خداوند بتو چنين اجازه اى را نداده زيرا خداوند خود فرموده: (وآتيتم احداهن قنطارا فلا تأخذوا منه شيئا اتأخذونه بهتانا واثما مبينا) عمر چون شنيد گفت: همه مردمان از عمر دانشمندترند، حتى زنان پرده نشين، آيا تعجب نميكنيد از پيشوائى كه خطا كند وزنى بصواب رود؟!
3 ـ روزى عمر تشنه بود، از كنار جوانى انصارى ميگذشت از او آب خواست، جوان شربتى از عسل براى او حاضر كرد، عمر آن را ننوشيد وگفت: خداوند ميفرمايد: (اذهبتم طيباتكم في حياتكم الدنيا) (شما سهم خوشيها ولذتهاى خود را در دار دنيا برده ودگر نصيبى نداريد). جوان گفت: يا اميرالمؤمنين اين آيه درباره شما وديگر مسلمانان نيست ـ كه درباره كفار نازل شده ـ شما آيه قبل از آن را بخوانيد (ويوم يعرض الذين كفروا على النار اذهبتم...)عمر چون شنيد گفت: همه مردم از عمر دانشمندترند.
4 ـ گويند: عمر خود شبگردى ميكرد وشبها به گشت وگذار در گوشه وكنار شهر ميگذراند، از كنار خانه اى ميگذشت صداى مرد وزنى شنيد ودرباره آنها مشكوك شد، از ديوار برآمد ووارد خانه شد، مرد وزنى را ديد كه خيك شرابى به نزدشان نهاده بود، عمر گفت: اى دشمنان خدا! گمان ميكرديد شما خداى را معصيت كنيد واو شما را مستور دارد؟! مرد گفت: يا اميرالمؤمنين اگر ما يك گناه مرتكب شده ايم شما به سه امر خلاف دست زده ايد: خداوند فرمود: (ولا تجسسوا) وتو تجسس كردى، وفرمود: (وأتوا البيوت من ابوابها) وتو از بارو برآمدى، وفرمود: (فاذا دخلتم فسلموا)و شما سلام ناكرده به سخن پرداختى.
5 ـ ابن ابى الحديد اين فصل از مناقب عمر را ادامه ميدهد وميگويد: وى گفت: «متعتان كانتا على عهد رسول اللّه (ص) وانا محرمها ومعاقب عليهما: متعة النساء ومتعة الحج»: دو متعه (يعنى دو قانون مبنى بر كامرانى) در زمان رسول خدا معمول بود ولى من آن دو را تحريم ميكنم ومرتكب آن دو را تحت پيگرد قرار ميدهم كه آن دو عبارتند از متعه زنان (ازدواج موقت) ومتعه حج (حج تمتع) ابن ابى الحديد ميگويد: اين سخن عمر گرچه به ظاهر منكر مينمايد ولى ما در اين باره توجيهاتى داريم كه ياران در كتب خويش به تفصيل از آن سخن گفته اند. (شرح نهج:1)
6 ـ امام مسلم در صحيح خود (كه از صحاح ست واز كتب معتبره مادر اهل سنت در حديث است) در باب تيمم از عبدالرحمن أبزى روايت كرده كه مردى بنزد عمر آمد وگفت: من جنب شدم وآبى نيافتم (كه با آن غسل كرده نماز گزارم) عمر در پاسخ گفت: (تا آب بدست نياورده اى) نماز مخوان. عمار ياسر چون اين سخن از عمر شنيد پيش آمد وگفت: اى اميرالمؤمنين مگر بياد ندارى كه من وتو در ميان يكى از سپاهيان اعزامى از جانب پيغمبر (ص) بوديم، هر دو جنب شديم، آبى نبود كه با آن غسل كنيم، تو نماز نخواندى، واما من در ميان خاكها غلتيدم وسپس نماز خواندم، پس از بازگشت، من كار خود را به پيغمبر (ص) گزارش كردم، حضرت فرمود: اگر دستهاى خود را بزمين ميزدى وبر آنها فوت ميكردى وسپس به صورت وپشت دستان خود ميكشيدى كافى بود، عمر چون شنيد برآشفت وگفت: اى عمار از خدا بترس (و راز گذشته را فاش مساز) عمار گفت: حال كه از بازگفتن آن ناخوشنودى دگر باز نمى گويم.
به نسخه ديگر آمده كه عمار گفت: يا اميرالمؤمنين اگر نخواهى بجهت آن حقى كه از جانب خداوند بر من دارى دگر اين سخن را بنزد كسى تكرار نخواهم كرد، وديگر عمار آن را بازگو نكرد. (سنن ابى داوود: 1/53، سنن ابن ماجه: 1/200، مسند احمد ج 4 ص 265. سنن نسائى: 1/59، 61، سنن بيهقى: 1/209)
اين حديث در كتب مزبوره به كيفيت ديگرى نيز نقل شده است، وآن اين كه: روزى بنزد عمر نشسته بوديم ناگهان مردى وارد شد وگفت: يا اميرالمؤمنين بسا شود كه يك يا دو ماه به آبى دست نيابيم (كه با آن وضو بسازيم يا غسل كنيم)؟ عمر گفت: امّا من در اين صورت نماز نميخوانم تا آبى بدست آورم. عمار ياسر گفت: يا اميرالمؤمنين بياد دارى كه من وتو در فلان جا شتر ميچرانيديم، شبى جنب شديم؟ گفت: آرى. عمار گفت: من ـ به نيت تيمم ـ در ميان خاكها غلتيدم ونماز خواندم وپس از بازگشت بمدينه ماجرى را بعرض پيغمبر (ص) رسانيدم حضرت بخنديد و فرمود: اين مقدار ترا بس بود، آنگاه حضرت دو كف دست خويش را بزمين زد و سپس به دميدن، گرد از آنها بزدود آنگاه صورت و قسمتى از ذراع خود را بدانها مسح نمود؟ عمر گفت: اى عمار از خدا بترس، عمار گفت: اى اميرالمؤمنين اگر بخواهى اين راز را تا زنده ام پنهان دارم... (مسند احمد حنبل: 4/319. سنن ابى داوود: 1/53. سنن نسائى: 1/60).
شگفت اين كه جلال الدين سيوطى كه از دانشمندان بنام عامّه است درباره علم عمر مبالغه را از حد گذارنيده ميگويد: ابن مسعود گفته: اگر علم عمر را در يك كفه ترازو نهند وعلم همه مردم روى زمين را در كفه ديگر، كفه علم عمر سنگين تر آيد، ودر ميان مردم چنين شايع بود كه: عمر نُه دهم علم را با خود برد (تاريخ الخلفاء:133). فضايل ديگر وى را ذيلاً ملاحظه كنيد:
«فضايل عمر از قول بزرگان عامّه»
جلال الدين سيوطى از دانشمندان معروف اهل سنت در كتاب تاريخ الخلفاء خود كه از كتب معتبره عامه است مى نويسد:
1 ـ ابن سعد از صهيب روايت كرده كه گفت: موقعى كه عمر اسلام آورد وى اسلام خويش را آشكار ساخت وآشكارا مردم را به دين اسلام دعوت مينمود، وما از آن روز توانستيم حلقات مجلس پيرامون كعبه برپا كنيم ونشستهاى علنى داشته باشيم وبدور خانه طواف كنيم وهر كس بما پرخاش كند وى را پاسخ گوئيم وانتقام خويش از هر كه بما تجاوز نمايد بستانيم. (تاريخ الخلفاء: 128)
نگارنده گويد: اسلام عمر بسال ششم بعثت بوده، وباتفاق تاريخ نگاران سختگيرى كفار قريش بر مسلمانان از اين سال به اوج خود رسيد كه پيغمبر (ص) ومسلمانان را در اين سال از شهر مكه بيرون راندند وبناچار در شكاف كوهى بنام شعب ابى طالب پناه جستند، جمعى از مسلمان هم در آن اوقات از شكنجه قريش بحبشه هجرت كرده بودند، حلقات مجلسى كه ببركت اسلام عمر در مسجد الحرام بر پا ميشد از چه افرادى از مسلمانان تشكيل ميشده ؟!!
2 ـ خداوند پيغمبرى را به نبوت مبعوث نساخته جز اين كه در ميان امت او يك محدَّث وجود داشته است، واگر در امت من محدَّثى باشد وى عمر است. گفتند: يا رسول اللّه محدث چه كسى است؟ فرمود: محدث كسى است كه ملائكه بزبان او سخن گويند. (تاريخ الخلفاء: 132)
نگارنده گويد: واژه «مُحَدَّث» چنان كه وزن اين كلمه گواهى ميدهد يعنى كسى كه با وى حديث گويند. ودر اصطلاح ويژه تاريخ اسلام، كسى را گويند كه فرشتگان با وى سخن گويند، واين مرتبه اى نازل تر از وحى است.