3 ـ ابن عساكر از مجاهد روايت كرده كه اين حديث زبانزد همه ما بود كه شيطانها در عهد خلافت عمر بزنجير كشيده شده بودند (ممنوع بودند از اين كه كسى را فريب دهند) وچون وى ـ به شمشير ابو لؤلؤ ـ مجروح شد رهاگشته در ميان مردم پراكنده شدند. (تاريخ الخلفاء: 134) ظاهراً نياز به توضيح نيست.
4 ـ ابن مردويه از مجاهد نقل كرده كه گفت: «كان عمر يرى الرأى فينزل به القرآن» (در عهد رسول خدا (ص) و زمان نزول قرآن برنامه چنين بود كه اول عمر در مورد حكمى از احكام نظر ميداد وسپس در آن مورد طبق نظريه عمر قرآن نازل ميشد) . (تاريخ الخلفاء: 135)
نگارنده ميگويد: اين حديث سازگار نيايد با آنچه كه در كتب معتبر اهل سنت آمده كه وى در زمان خلافت خود مكرر بر خلاف احكام قرآن رأى ميداد وسپس براهنمائى اشخاص به اشتباه خود پى ميبرد.
5 ـ هنگامى كه كشور مصر بدست نيروى اسلام گشوده شد، روزى مردم مصر بنزد عمروعاص كه از طرف خليفه والى آن ديار بود آمده گفتند: اى امير! رود نيل را هر ساله عادت بر اين است كه چون يازده شب از فلان ماه از ماههاى فارسى بگذرد از جريان بأيستد ومتوقف گردد، وتا برنامه معيّنى اجراء نشود آب رود جارى نگردد و همچنان راكد بماند، وآن برنامه اين است كه: دخترى باكره را انتخاب كنيم و جامه هاى گران بها و زر و زيور بسيار به وى بپوشانيم وپدر و مادرش را راضى كرده در پيش چشم آنها آن دختر را در رود نيل بيفكنيم تا آب رود بجريان افتد. عمرو گفت: اسلام چنين كارى را اجازه نميدهد، چه اين دين همه آنچه را كه برخلاف قانون خود باشد منهدم وويران ميسازد. مردم مصر كه دستشان از اجراى اين برنامه بسته شد مدتى منتظر ماندند كه كار به كجا ميانجامد اما ديدند رود نيل همچنان از جريان باز ايستاده حتى اندكى از آن هم جارى نمى شود تصميم گرفتند كه از آنجا جلاى وطن نموده جهت ادامه زندگى بجاى ديگر وكشور ديگر پناه برند، استاندار چون وضع را بدين منوال ديد شرح ماجرى را طىّ نامه اى بمحضر خليفه ابلاغ داشت، خليفه (يعنى عمر) در پاسخ، كار استاندار را تأييد نمود وضمناً تذكر داد كه در جوف نامه نسخه اى است، آن را در ميان رود نيل بيفكن، كه گره كار شما با اين نسخه گشوده خواهد شد. چون نامه عمر به عمروعاص رسيد و نسخه جوف نامه را گشود ديد نوشته است: از طرف بنده خدا عمر بن خطاب اميرالمؤمنين، به نيل مصر، اما بعد، اگر تو به اختيار واراده خودت جارى ميشده اى پس جارى شو، واگر خداوند ترا جارى ميكرده از خداوند واحد قهار ميخواهم كه ترا روان سازد.
عمروعاص آن نسخه را در ميان رود نيل افكند ودر حال جارى گرديد وديگر آن ماجرا تكرار نشد. (تاريخ الخلفاء:140)
نگارنده گويد: اگر خواننده محترم اين داستان سراپا خرافى را باور نميكند بكتاب نامبرده چاپ بيروت (توزيع دار التعاون، عباس احمد الباز، مكة المكرمة) مراجعه فرمايند.
6 ـ وى مردى خوش ذوق بوده و آوازخوانى را دوست مى داشته: زمخشرى از دانشمندان معروف اهل سنت در كتاب ربيع الابرار آورده كه خليفه در يكى از سفرها به رباح بن معترف كه مردى خوش آواز بود گفت: «غنّنى» مرا به آوازى بنواز. وى فصلى به آوازخوانى پرداخت و خليفه به آواز او گوش همى داد، چون آوازخوانى وى پايان پذيرفت عمر گفت: «اجدت، بارك الله عليك»: نيكو خواندى خدايت بركت دهاد. رباح گفت: دوست داشتم به جاى اين جمله مى گفتى «زِه» عمر گفت: «زه» چيست؟ رباح گفت: خسروپرويز هرگاه از كار يا آواز كسى خوشش مى آمد به وى مى گفت: «زه» يعنى آفرين، و سپس چهار هزار درهم به وى مى داد. عمر گفت: اگر بخواهى من نيز اين كلمه را به تو مى گويم ولى نمى توانم از اموال مسلمانان چنين مبلغى به تو دهم. رباح گفت: اگر همه اين مبلغ را نتوانى از بيت المال بپردازى بخشى از آن را از مال خويش به من ده. عمر چهارصد درهم از مال خود به رباح داد. غلامش «يرفأ» به وى گفت: آيا سزاوار است كه يك آوازخوان را جايزه دهى؟! عمر گفت: رباح مرا فريب داد. (ربيع الابرار:2/551)
7 ـ بيهقى در كتاب شعب الايمان از ضحاك روايت كرده كه ابوبكر مى گفت: به خدا سوگند آرزو دارم اى كاش درختى بودم به كنار گذرگاهى، شترى كه از آنجا مى گذشت مرا به دهان خويش فرو مى برد و سپس مى جويد و نشخوار مى كرد و پس از آن به صورت پشكل مرا از پشت بيرون مى داد، و به خلقت بشر آفريده نمى شدم. عمر مى گفت: اى كاش قوچى بودم كه در خانه مرا پروار كرده بودند و چون در حدّ اعلاى فربهى رسيده بودم دوستى به ميهمانى اهل خانه آمده بود و مرا جهت ميهمانان سر بريده قسمتى از گوشتم را بريان و قسمتى از آن را قرمه مى كردند و مى خوردند و به خلقت بشر آفريده نمى شدم. (تاريخ الخلفاء: 158)
عُمَر :
بن ربيع بصرى مكنى بابو احمد از ياران امام صادق (ع) است كه در حديث كتابى دارد واز رواة موثق مى باشد. (جامع الرواة)
عُمَر :
بن سجنه كندى در عصر امام صادق (ع) ميزيسته وابتدا سيرتى نيكو داشته ولى بعداً منحرف شده. جابر جعفى گويد: روزى در محضر امام صادق (ع) سخن از عمر بن سجنه بميان آمد حضرت فرمود: شما مردم را نميشناسيد ولى من چون يكبار يكى را ببينم او را ميشناسم، اين شخص خبيث ترين مردم است. جابر گويد: عمر بن سجنه از آن ببعد آنچنان منحرف گشت كه هيچ گناهى نبود كه مرتكب نگردد. (بحار: 46/263)
عُمَر :
بن سعد بن ابى وقاص (مالك) بن اهيب بن مناف بن زهرة بن كلاب بن مره قرشى. مادرش كنيزى بوده ومادر پدرش حمنه دختر سفيان بن امية بن عبد شمس است. وى پسر عم هاشم مرقال بن عتبة بن ابى وقاص يار نامى اميرالمؤمنين (ع) است. او از سوى عبيداللّه زياد با سپاهى چهار هزار نفرى بعزم جنگ با ديلميان رهسپار رى شد وچون خبر عزيمت امام حسين (ع) بعراق بسمع ابن زياد رسيد عمر را امر ببازگشت نمود واو را مأمور جنگ با آن حضرت كرد، ابتدا قبول نكرد ولى پس از اندك فكرى پذيرفت وعازم كربلا شد وآن فاجعه عظمى رخ داد وسرانجام بسال 66 در كوفه بامر مختار بقتل رسيد.
سالم بن ابى حفصه گويد: روزى عمر بن سعد بامام حسين (ع) گفت: عده اى نادان ميگويند: تو امام حسين را ميكشى. امام فرمود: اينها نادان نيستند بلكه عاقلند ولى دلم ميخواهد كه پس از من از گندم عراق جز مدتى كوتاه نخورى. (بحار: 44/263)
عُمَر :
بن شَبَّة (نام شبة، زيد و كنيه اش ابومعاذ بوده) ابن عُبَيدة بن ريطه نميرى بصرى، مكنّى به ابوزيد. به سال 172 در بصره متولد شد و به سال 262 در سامرّاء درگذشت.
وى شاعر، ناقل اخبار، فقيه، تاريخ نگار و حافظ حديث بود، او را تصانيف و مؤلّفاتى است كه ابوالحسن علىّ بن يحيى از پسر او ابوطاهر احمد بن عمر بخريد. از جمله كتب وى است: «الكوفة». «البصرة». «المدينة». «مكّة». «امراء الكوفة». «امراء البصرة». «امراء المدينة». «امراء مكة». «السلطان». «مقتل عثمان». «كتاب الكتّاب». «الشعر و الشعراء». «الاغانى». «التاريخ». «اخبار المنصور». «محمد و ابراهيم بن عبدالله بن حسن بن حسن». «اشعار الشراة». «النسب». «اخبار بنى نمير». «ما يستعجم الناس من القرآن». «الاستعانة بالشعر و ما جاء فى اللغات». «الاستعظام للنحو و من كان يلحن من النحويين». «طبقات الشعراء». (فهرست ابن النديم، معجم الادباء، اعلام زركلى)
عُمَر :
بن عبدالعزيز بن مروان بن حكم اموى قرشى، ابوحفص، مادرش ام عاصم دختر عاصم بن عمر بن خطاب، هفتمين از ملوك بنى مروان، در سال 61 يا 63 در شهر حلوان مصر كه پدرش امير آنجا بود بدنيا آمد، وچون در كودكى حيوان به سرش لگد زده وشكسته بود وآثار سرشكستگى او باقى مانده بوده او را «اشج» يعنى سرشكسته ميگفتند، لذا روايت معروف: «الناقص والاشج اعد لابنى مروان» را بر او ويزيد بن وليد منطبق ميدانستند.
پدرش وى را جهت فراگيرى ادب از مصر به مدينه فرستاد وبنزد عبيداللّه بن عبداللّه رفت وآمد ميكرد واز او علم وادب ميآموخت، وچون پدرش بمرد عبدالملك وى را به دمشق بخواند ودخترش فاطمه را به وى تزويج نمود، وچون وليد بخلافت رسيد وى را امير مدينه كرد واز سال 86 تا 93 بر آنجا حكومت ميراند، واز آن سال منعزل گشت وبه شام بازگشت، در حكومت سليمان بن عبدالملك وى سمت وزارت داشت، وبجهت لياقت وكاردانى مقبولى كه نشان داد سليمان امر خلافت پس از خود را به وى محول ساخت (به «سليمان بن عبدالملك» رجوع شود) وبه سال 99 ابتدا در مرج وابق وپس از آن در مسجد دمشق با وى بخلافت بيعت نمودند.
تاريخ نام وى را در عداد حكّام دادگستر ثبت نموده واو را نجيب بنى اميه لقب داده، نخستين كسى است از بنى اميه كه مردم را از سب وشتم على بن ابى طالب بازداشت، وفدك را به فرزندان فاطمه (ع) بازگردانيد. عدالت را از افراد فاميل وخانواده خود آغاز كرد واموال آنها را مظلمه قلمداد نمود وآنها را به بيت المال مسترد داشت، همسرش فاطمه گوهر گرانبهائى از پدرش بدستش رسيده بود، عمر به وى گفت: يا آن را به بيت المال برگردان ويا اجازه بده ترا طلاق گويم، كه جمع بين تو وآن درخانه من نشايد، زن گفت: خير، بلكه تو را بر اين گوهر وهرچه گرانبهاتر از آن باشد اختيار نمودم، آنگاه دستور داد آن را به بيت المال برگردانيدند.
گويند: روزى جمعى از بنى مروان بدرب خانه عمر گرد آمدند وبفرزندش عبدالملك گفتند: به پدرت بگوى: خلفاى پيشين جهت يك يك ما مقررى تعيين مينمودند ومنزلت ما را ملحوظ ميداشتند، اما تو ما را از همه اين مزايا محروم ساختى؟! عبدالملك پيام آنها را به پدر ابلاغ داشت وچون بازگشت به آنها گفت: پدرم ميگويد: «انى اخاف ان عصيت ربى عذاب يوم عظيم». مرحوم شريف رضى در رثاى او قصيده اى دارد كه مطلع آن اين بيت است:
يا ابن عبدالعزيز لو بكت العين ----- فتى من امية لبكيتك
يعنى اى پسر عبدالعزيز اگر ميشد كه ديده بر فردى از بنى اميه بگريد هر آينه بر تو ميگريستم.
وى ده روز يا پنج روز از ماه رجب مانده بسال 101 در حالى كه 39 سال وشش ماه از عمرش گذشته بود در دير سمعان از توابع شهر حمص درگذشت. مرگ وى بر اثر سمى بود كه بنى اميه وى را خورانيدند، چه او بر آنها سخت ميگرفت وتوقعات آنها را برآورده نميساخت، واموال بى حساب آنها را به بيت المال برگردانيد.
مجاهد گويد: عمر بن عبدالعزيز ـ در مرض موت خود ـ به من گفت: مردمان درباره بيمارى من چه ميگويند؟ گفتم: ميگويند: او را جادو كرده اند. گفت: خير، مرا جادو نكرده اند، ومن ميدانم در چه ساعتى سم بمن خورانيدند. آنگاه يكى از غلامان خود را بخواند وبه وى گفت: واى بر تو، به چه سبب مرا مسموم نمودى؟ وى گفت: هزار دينار بمن دادند وتعهد نمودند كه مرا آزاد سازند. عمر آن پولها را از او بستد وبه بيت المال فرستاد وبه غلام گفت: از اين جا بيرون شو كه كسى ترا نبيند. (تاريخ الخلفاء: 248 و اعلام زركلى)
عبداللّه بن عطاء تميمى گويد: روزى با على بن الحسين (ع) در مسجد نشسته بودم ناگهان عمر بن عبدالعزيز كه آن روز جوانى زيبا و عياش وحتى بند نعلينش نقره بود از آنجا گذشت، حضرت بمن فرمود: اى عبداللّه اين جوان عياش را مى بينى؟ وى روزگارى بر اين مردم حكومت كند. من گفتم: اين فاسق؟! فرمود: آرى ولى دوران سلطنتش كوتاه است وچون بميرد اهل آسمان او را لعن كنند واهل زمين بر او رحمت فرستند. (بحار: 46/23)
عُمَر :
بن على بن ابى طالب، مادرش صهباء از اسراى بنى تغلب. وى هشتاد وپنج سال عمر كرد تا اينكه چند تن از فرزندان اميرالمؤمنين (ع) بلا عقب مردند واو نيمى از ميراث على بدستش رسيد. عمر مردى فاضل ومحدث بوده. همسرش اسماء بنت عقيل وفرزندانش محمد وام موسى وام حبيب بوده اند.
عبدالملك مروان صدقات پيغمبر (ص) و صدقات اميرالمؤمنين (ع) كه يكجا اداره ميشدند بامام سجاد (ع) برگردانيد وعمر بن على بنزد عبدالملك از آن حضرت شكوه نمود كه برادرزاده ام در حق من ظلم مى كند. (بحار: 42/75 و46/121)
عُمَر :
بن على بن الحسين شخصيتى فاضل و جليل القدر بود. ولى متولى اوقاف و صدقات پيغمبر (ص) و على (ع) بود و در پرهيزكارى و سخاوت شهرتى بسزا داشت. گويند هرگاه يكى از باغهاى زير نظر خود را به كسى اجاره مى داد با وى شرط مى كرد چند جاى باغ راه بگشايد كه هر كسى بخواهد از ميوه باغ استفاده كند آزاد باشد. (بحار: 46/147)
عُمَر :
بن فرج رخجى از دستياران عالى رتبه متوكل عباسى واز دشمنان سرسخت خاندان رسالت بوده. مرحوم كلينى بسند خود از محمد بن سنان نقل ميكند كه گفت: روزى بر حضرت هادى (ع) وارد شدم حضرت بمن فرمود: از خاندان فرج چه خبر دارى آيا حادثه اى بر آنها رخ نداده؟ عرض كردم: عمر بن فرج مرده. حضرت چون شنيد گفت: الحمداللّه واين ذكر را تكرار نمود تا اينكه شمردم بيست وچهار بار تكرار كرد. عرض كردم: اى سرورم اگر ميدانستم شما از اين خبر خرسند ميشويد پابرهنه ميدويدم وبشما خبر ميدادم. حضرت فرمود: مگر نميدانى وى با پدرم چه جسارتى كرده؟! عرض كردم: نه. فرمود: روزى بپدرم خطاب كرد: گمان ميبرم مست باشى. پدرم گفت: خداوندا اگر تو ميدانى كه من امروز روزه بوده ام وى را مزه غارت زدگى واسارت بچشان.
بخدا سوگند روزگارى نگذشت كه اموال او بغارت رفت وآنچه داشت مأموران حكومت از او گرفتند واو را اسير نمودند ودر ذلت اسارت بمرد.
مسعودى گويد: عمر بن فرج كه از دفترداران عالى رتبه متوكل بود روزى متوكل بر او خشم گرفت واموالش را كه از جمله صدوبيست هزار دينار بود وجواهرات ديگر از او بستد وسپس وى را رها ساخت. بار دوم بر او غضب كرد ودستور داد روزى يك مشت محكم به سرش بكوبند، باز از او راضى شد. بار سوم بر او غضب كرد واو را به بغداد تبعيد نمود ودر قيد اسارت بود تا بمرد.
عُمَر :
بن يزيد كوفى بياع السابرى مولى ثقيف از ياران امام صادق (ع) كه كتابى در حديث دارد وفرزندش حسين آن را نقل ميكند مردى موثق ومعتبر است.
محمد بن عذافراز او نقل ميكند كه گفت: روزى امام صادق (ع) بمن فرمود: اى فرزندم تو بخدا سوگند از ما اهل بيت ميباشى. گفتم: فدايت گردم از خاندان محمد (ص)؟! فرمود: آرى بخدا سوگند از خود آنها. گفتم: از خودشان؟! فرمود: آرى بخدا سوگند از خود آنها، اى عمر مگر قرآن نخوانده اى كه ميفرمايد: (ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه وهذا النبى والذين آمنوا واللّه ولى المؤمنين). (جامع الرواة)
عُمران :
آبادانى. (هو انشأكم من الارض واستعمركم فيها...) او خداوندى است كه شما را از زمين بيافريد و بعمارت و آبادانى آن بگماشت. (هود: 61)
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه اگر كسى زمينى را آباد كند هر تشنه اى كه از آن آب بنوشد و هر نيازمند و عابرى كه از آن بهره اى ببرد خداوند در قبال آن پاداشى به وى دهد.
وفرمود: هر كه زمين مرده اى را زنده كند از جانب خداوند وى را پاداشى باشد وهر نيازمند كه از (بروبار ومحصول) آن بخورد او را صدقه اى باشد. و فرمود: هر كه زراعت و كشتى كند كه پرنده اى يا راهگذر محتاجى از آن بهره برد براى او صدقه اى باشد.
و فرمود: هر كه درختى بنشاند كه انسانى يا آفريده اى از آفريدگان خدا از آن بخورد براى او صدقه بحساب آيد. وفرمود: هر كه ساختمانى بنا كند كه از روى ظلم وتجاوز نباشد، يا درختى بنشاند كه ظلم وستمى در آن بكار نرفته باشد تا گاهى كه يكى از آفريده هاى خدا از آن بهره ميبرد مدام از جانب خداوند به وى اجر وپاداش رسد. (كنز العمال:3/890)
به «آبادانى» نيز رجوع شود.
عِمران :
بن حُصَين بن عبيد خزاعى مكنى به ابونجيد از دانشمندان صحابه پيامبر اسلام، وى به سال 7 هـ اسلام آورد و در فتح مكه پرچمدار قبيله خزاعه بود. خليفه دوم او را به بصره فرستاد كه احكام دين به اهالى آنجا تعليم كند، زياد بن ابيه قضاوت آنجا را به وى محوّل داشت و در سال 52 در آن شهر درگذشت. عمران در وقعه صفين به كنار نشست و در هيچكدام جبهه شركت نجست. 130 حديث از او در كتب حديث به ثبت رسيده است. (اعلام زركلى)
عِمران :
بن حطّان بن ظبيان بن لوزان بن حرث بن سدوس سدوسى يا ذهلى، مكنى به ابوشهاب از تابعين، از مردم بصره و از دانشمندان و محدثين معروف آن ديار بود، جمعى از صحابه رسول (ص) را درك نمود و از آنها روايت كرده است و محدثين از او نقل حديث نموده اند. وى به خوارج پيوست و تحت تعقيب حجاج به شام گريخت، عبدالملك مروان دستور دستگيرى او داد از آنجا به عمان رفت، حجّاج نامه اى مبنى بر دستگيرى وى به مردم عمان نوشت، وى به قبيله ازد ملتجى گشت و تا آخر به نزد آنها ماند و اباضى مسلك به سال 84 هـ از جهان رفت. وى شاعر بود و به شعر از مذهب خوارج ترويج مى كرد، از جمله اين بيت از يك قصيده او در اين باره است:
حتى متى لا نرى عدلا نعيش به ----- ولا نرى لدعاة الحق اعوانا
عِمران :
بن شاهين. سرسلسله امراء شاهينيه در بطيحة (سرزمينى وسيع در عراق ميان واسط و بصره) و مؤسس اين دولت. وى در اصل از مردم «جامدة» در حومه شهر واسط بود، از حيث نسبت مجهول الهويه است و اجمالاً در سواد عراق نشو و نما كرده و به قبيله بنى سليم منسوب است. در قبيله خويش مرتكب قتلى شده بود و از اين جهت به منطقه بطايح (فوق الذكر) گريخته بود و به نيزارها و باتلاقهاى آنجا پناه برده به صيد ماهى و پرندگان پرداخت، گروهى از صيادان و سپس جمعى از راهزنان به دور او گرد آمدند و رفته رفته جمعيتى تشكيل داد و آنها را رهبرى مى كرد و بالاخره در آن منطقه دولتى بنيان نهاد و كارش بالا گرفت كه فرماندارى واسط (وابسته به حكومت عباسى) از دست او عاجز ماند و سرانجام بر بخشى از ناحيه بطايح استقلال يافت، معزالدوله ديلمى به سال 338 (كه سال اول استيلاى او بر عراق بود) لشكرى را از بغداد به جنگ او اعزام داشت، اما حريف او نشد و عمران او را هزيمت داد، جنگهاى خونين ميان او و معزالدوله به وقوع پيوست كه حكومت بغداد به ناچار با وى از در آشتى درآمد و بر اين صلح كردند كه حكومت منطقه بطايح خالصه او باشد.
پس از آن نيز معزالدوله و فرزندش كوشيدند كه وى را تسليم خود گردانند اما نتوانستند، وى همچنان بر قلمرو خويش سلطنت بلامنازع كرد تا چهل سال و پس از آن به مرگ طبيعى از جهان رفت، فرزندان او دورانى به اين حكومت ادامه دادند اما حكومت شاهينيان عمر زيادى نداشت و پس از مدتى سپرى گشت. (اعلام زركلى)
عِمران :
بن عبداللّه قمى از مردم قم و معاصر امام صادق (ع) بوده. موسى بن طلحه از يكى از اهالى كوفه نقل ميكند كه گفت: در منى بودم ديدم عمران بن عبداللّه در محلى كه امام صادق (ع) در آن فرود ميآمد خيمه هائى مردانه وزنانه مجهز به بيت الخلاء ترتيب داده وچون حضرت وارد شد و زنان خود را بهمراه داشت چشمش به آن خيمه ها افتاد پرسيد اينها را چه كسى برپا كرده؟ عمران پيش آمد وعرض كرد: من اين خدمت بجاى آورده ام. فرمود: هزينه آن چقدر بوده؟ عرض كردم: كرباس خيمه ها بافت كارخانه خود من است واميدوارم برسم هديه از من بپذيريد. حضرت دست او را فشرد وگفت از خدا ميخواهم كه درود خود را بر محمد وآل او بفرستد وتو را در روزى كه جز سايه او سايه اى نباشد در سايه رحتمش بدارد.
ابان بن عثمان گويد: روزى عمران بن عبداللّه بر امام صادق (ع) وارد شد حضرت وى را مورد لطف وعنايت خويش قرار داد و فرمود: حالت چطور است، فرزندانت در چه حالند، خانواده ات چطورند، عموزاده هايت در چه وضعند؟ وهمچنان تا مدتى با وى سخن گفت و چون از نزد حضرت بيرون رفت از امام سؤال شد: وى كه بود؟ فرمود: نجيبى است از خاندانى نجيب كه هيچ ستمگرى قصد سوء به آنها نكند جز اينكه سرنگون گردد. (بحار: 47/335)
عِمران :
بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف مكنى به ابوطالب پدر اميرالمؤمنين (ع) است وبرخى نام او را عبدمناف گفته اند ولى اولى مشهورتر است. به «ابوطالب» رجوع شود.
عِمران :
بن ماثان يا عمران بن اشهم پدر مريم مادر عيسى (ع). بروايت منقول از امام باقر (ع) وى از پيامبران مرسل بنى اسرائيل بوده وبين او وعمران پدر موسى (ع) هزار وهشتصد سال فاصله بوده است.
عِمران :
بن يصهر بن فاهث يا عمران بن فاهث بن لاوى بن يعقوب، پدر موسى و هارون عليهماالسلام.
عمر خَيّام :
به «خيام» رجوع شود.
عَمْركى :
بن على بن محمد بوفكى (بوفك دهى است از دهات نيشابور) مردى موثق از بزرگان شيعه واز ياران امام عسكرى (ع) است. وى در حديث چندين كتاب داشته است (جامع الرواة).
عَمْرو :
بن اميه ضمرى از شجاعان و دلاوران مكه است كه در جنگ بدر و احد بكمك كفار قريش با مسلمانان جنگيد ولى پس از بازگشت از احد مسلمان شد وبمدينه هجرت كرد. عمرو علاوه بر صفت شجاعت مردى خردمند وباهوش بوده وهنگامى كه پيغمبر (ص) بزمامداران و ملوك اطراف نامه مينوشت و آنها را باسلام مى خواند نامه اى را كه بنجاشى سلطان حبشه نوشت بعمرو سپرد و او پيام ونامه را به بهترين وجه ابلاغ نمود كه تفصيل آن در طبقات ابن سعد ذكر شده.
نخستين نبردى كه وى با مسلمانان شركت نمود بئر معونه بود كه در آنجا اسير گشت و عامر بن طفيل پس از تراشيدن موى سرش او را به ازاى كفاره مادرش آزاد ساخت. در سال هشتم هجرت، پيغمبر (ص) او را بقبيله بنى ديل اعزام داشت وآنان بشدت از پذيرش اسلام سرباز زدند، به پيغمبر عرض شد: با آنها به جنگ برخيز، فرمود: اكنون رئيس آنها خود ميآيد و مسلمان ميشود و قوم خويش را باسلام ميخواند وآنها اسلام ميآورند. وچنان شد كه پيغمبر فرموده بود.
ابن اثير در تاريخ خود آورده كه پس از واقعه رجيع وشهادت خبيب وياران، حضرت رسول (ص) عمرو بن اميه را باتفاق يك نفر ديگر بمكه فرستاد كه ابو سفيان را بقتل رساند، عمرو گويد: من وهمراهم كه پايش هم لنگ بود بر شترى سوار ورهسپار مكه شديم، چون به شهر نزديك شديم شتر خود را در شكاف كوهى بسته بهمراهم گفتم: بمسجدالحرام وارد ميشويم وبجستجوى ابوسفيان ميپردازيم تو كه لنگى اگر احساس خطر كردى زود خود را بشتر برسان و بمدينه بازگرد. ومن خنجرى بزير لباس با خود داشتم چون بمسجد وارد شدم طواف كردم واز آنجا بيرون شدم بجمعى از قريش برخورديم كه آنها را ميشناختم، فرياد زدند كه اينك عمرو بن اميه از مدينه آمده وحتماً قصد سوئى دارد. ما دريافتيم با اين وضع فعلا بهدفمان نميرسيم، از چنگ آنها گريختيم وبشكافى از جبال مكه پناه برديم، شب را در آنجا بمانديم تا وضع آرام شود كه در آن حال عثمان بن مالك تيمى را ديديم بر اسبى سوار است بدرب غار عبور ميكند فوراً جستم با خنجر سرش را بريدم وبغار بازگشتم گرچه او در حال درگيرى فرياد كشيد كه صدايش بشهر رسيد وجمعى گرد .آمدند ولى نفهميدند چه كسى او را كشته، پس دو روز در غار بمانديم تا شهر آرام شد به تنعيم رفتيم، جسد خبيب را بدار ديديم، من جسد را بدوش كشيدم و مى دويدم كه جمعى بدنبال ما تاختند، من جسد را رها كرده بهمراهم گفتم: تو برو بر شتر سوار شو وخود را نجات ده. وى برفت ومن بغار ضجنان نزديك مكه رفتم. در حالى كه در ميان غار بودم مرد چب چشم بلند بالائى از قبيله دئل را ديدم كه گله گوسفند خود را وارد غار كرد، از او پرسيدم تو كسيتى؟ گفت: يكى از قبيله دئل ميباشم. همانجا بنزد من بخفت وبه آوازخوانى پرداخت واين شعر بزبان آورد:
ولست بمسلم ما دمت حيا ----- ولست ادين دين المسلمينا
چون بخواب رفت او را كشتم وبراه افتادم، بدو تن از قريش رسيدم كه ميدانستم بنفع مشركين عليه پيغمبر جاسوسى ميكنند يكى را به تير كشتم وديگرى را اسير كردم او را بنزد پيغمبر آوردم. حضرت چون ماجرى را از من شنيد بخنديد و مرا دعا كرد. (طبقات واسد الغابه و بحار: 21/140 و 20/155).
عَمْرو :
بن جموح خزرجى از اهل مدينه و تيره بنى سلمه بود. وى مردى محترم و داراى صفت جود وبخشش بود واز اين رو پيغمبر (ص) او را برياست قومش برگزيد. عمرو پايش لنگ بود وموقعى كه پيغمبر بمدينه هجرت نمود وى دوران پيرى را مى گذراند، او چهار پسر داشت كه همواره در غزوات رسول شركت ميكردند و فداكاريهاى نمايانى از خود نشان داده بودند.