back page fehrest page next page

عِنِّين :

كسى كه نتواند با زنان نزديكى كند. عن ابى جعفر (ع): «العنين يُتَرَبَّصُ به سنة، ثم ان شائت امرئته تزوجت، و ان شائت اقامت» (وسائل:21/231). و عنه (ع) «ان عليا (ع) كان يقول: يؤخر العنين سنة من يوم تُرافِعُه امرئته، فان خلص اليها و الاّ فرّق بينهما، فان رضيت ان تقيم معه ثم طلبت الخيار بعد ذلك فقد سقط الخيار و لا خيار لها». (وسائل: 21/232)

عُواء :

دهن پيچيده بانگ كردن سگ، يا آواز زشت دراز برآوردن. (منتهى الارب)

عَوائِد :

جِ عائِدَة. باز گردندگان. صله ها و مهربانى ها. سودها و منافع.

عَوائِق :

جِ عائقة. موانع و حوادث. آسيبها و آفتها.

عُوّاد :

جِ عائِد. عيادت كنندگان. عن اميرالمؤمنين (ع): «ان من اعظم العوّاد اجرا عندالله لمن اذا عاد اخاه خفّف الجلوس، الا ان يكون المريض يحب ذلك و يريده و يسأله ذلك». (وسائل:2/425)

عِوار

(به هر سه حركت عين) :

شكاف و دريدگى در جامه. عيب. گويند: سلعة ذات عوار، يعنى كالاى عيب دار و معيب.

عن ابى جعفر (ع) قال: «ايما رجل اشترى شيئا و به عيب و عوار لم يتبرأ اليه و لم يبيّن له، فاحدث فيه بعد ما قبضه شيئا، ثم علم بذلك العوار و بذلك الداء، انه يمضى عليه البيع و يرد عليه بقدر ما نقص من ذلك الداء و العيب من ثمن ذلك لو لم يكن به». (وسائل: 18/30)

عَوارِض :

جِ عارِضة. اتفاقات و حوادث. عوارض ذاتية: امورى كه خارج از شىء و لاحق بدان باشند به اقتضاء ذات آن شىء، مانند تعجب كه لاحق ذات انسان است بما هو انسان. در قبال عوارض غريبة.

عَوارِى :

جِ عارِية. امور موقته غير ثابتة. برهنه ها. اميرالمؤمنين (ع): «فمن الايمان ما يكون ثابتا مستقرا فى القلوب، و منه ما يكون عوارى بين القلوب و الصدور الى اجل معلوم...». (بحار: 69/227)

عَواصِف :

جِ عاصف. بادهاى سخت و تند. جِ عاصفه به همان معنى. اميرالمؤمنين (ع): «فقمت بالامر حين فشلوا... كالجبل لا تحرّكه القواصف ولا تزيله العواصف». (نهج: خطبه 37)

عَوافِى :

جِ عافية. به «عافية» رجوع شود.

عَواقِب :

جِ عاقبة. انجامهاى كار. انجام كارها و مآل و سرانجامها. رسول الله (ص): «من نظر فى العواقب سلم فى النوائب» (بحار: 77/167). اميرالمؤمنين (ع): «من تَوَرَّطَ فى الامور بغير نظر فى العواقب فقد تعرض للنوائب» (بحار: 77/238). جعفر بن محمد (ع): «ليس بحازم من لم ينظر فى العواقب، و النظر فى العواقب تلقيح للقلوب». (بحار: 78/197)

عَوالِم :

جِ عالَم. جهانها و عالمها. حالات و كيفيات مخصوص.

«عوالم اربعة»

عبارتند از: عالم لاهوت ، عالم ملكوت ، عالم جبروت ، عالم ملك و ناسوت. كه برخى آن را عوالم خمسه دانند. (فرهنگ مصطلحات عرفا)

اما در فلسفه اشراقيان عوالم اربعه عبارت از چهار عالم زير باشد:

1 ـ عالم انوار قاهره، كه عالم انوار مجرده عقليه اند.

2 ـ عالم انوار مدبره، كه عبارت از عالم انوار مدبره اسفهبديه فلكيه و انسانيه است.

3 ـ عالم برزخيات، كه عبارت از عالم حس مى باشد.

4 ـ عالم صور معلقه ظلمانيه، كه عالم مثال و عالم خيال است كه به نام عالم اشباح هم ناميده شده است و قدما آن را عالم مقدار ناميده اند (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفى به نقل از شرح حكمة الاشراق: 515

«عوالم خمسة»

عبارت از عالم علم ـ عالم عين ـ عالم جبروت (اعلى و اسفل) كه آنان را مثال مطلق و غيب مضاف هم گويند ـ عالم ملكوت، كه آن را عالم ارواح نيز گويند ـ عالم خلق، كه آن را عالم ملك و ناسوت هم نامند. (فرهنگ مصطلحات عرفا)

«عوالم عالية (عالى)»

عبارتند از عالم مجردات طوليه و عرضيه و صور مجرده و مثل معلقه. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفى)

عَوالِى :

جِ عالية. چيزهاى بلند. مرتفعات.

عوام :

جِ عامّة، همه مردم و جمهور مردم. مردم فرومايه ودون. از اميرالمؤمنين (ع) وصف حال عوام الناس و تبهكارى آنها سؤال شد، فرمود: اين (فساد عوام) بر اثر فساد خواص است زيرا خواص پنج دسته اند:
1 ـ علما كه راهنماى مردم بسوى خدا مى باشند.
2 ـ زاهدان كه مقتدا و اسوه خلقند.
3 ـ بازرگانان كه امانت داران و نمايندگان مالى خدايند.
4 ـ رزمندگان و مجاهدان كه آنان ياران دين خدا ميباشند.
5 ـ حكام وفرمانروايان كه از جانب خدا سمت سرپرستى مردم را بعهده دارند .
پس اگر چنانچه عالم طماع و مال اندوز از كار درآمد مردم عوام بوسيله چه كسى بخدا راه يابند؟ وچون زاهد و پارسا بدنيا روى آورد و چشمش بدست مردم بود عوام بچه كسى اقتدا كنند وعمل چه كسى را الگوى عمل خويش سازند؟ ووقتى بازرگان خيانتكار و مانع زكوة بود مردم بچه كس اعتماد كنند؟ و روزگارى كه حاكم (مسلمين) بظلم وجور دست زد وبغير ما انزل اللّه وجز بدستور خدا حكم راند مظلومان در ستمهائى كه به آنها ميرسد بچه كس پناه برند؟! وگاهى كه رزمنده رياكار وبهدفهاى مالى در اين سلك بود چگونه وبوسيله چه كسى بايد از حريم اسلام دفاع نمود؟! بخدا سوگند كه مردم را تباه نساخته جز اين علماى طمعكار و زاهدان دنياپرست ومجاهدان رياكار و حاكمان ستم پيشه. وزودا كه عاقبت كار اين ستمگران روشن گردد. امام صادق (ع) فرمود: (اى مردم) به احكام دينتان آگاه باشيد، عامى (وناآگاه) مباشيد كه خداوند در قيامت به آنكس كه بدين خويش ناآگاه بُوَد نظر نكند وعملى را از او نپسندد.

عبد بن محمد بن عبيداللّه بن ياسين گويد: از مولايم امام هادى (ع) در سامراء شنيدم ميفرمود: غوغاء (توده بى فرهنگ) همان كسانيند كه پيغمبران خدا را بقتل رساندند (چه اينان بر اثر عدم استقلال فكرى همواره آلت دست زمامداران باطلند) و كلمه عامّه از عمى است وخداوند به اين مقدار قناعت نكرد كه آنها را بچهارپايان تشبيه كند كه آنان را از چهارپا نيز گمراه تر دانست.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: دو كس پشت مرا شكسته: داناى فاسق ونادان عابد. اين يك بعملش فسق خود را ميپوشاند وآن ديگرى بعبادتش جهل خويش را پنهان مى دارد، اينها مايه فريب هر ساده لوح مى باشند.

از آن حضرت آمده كه دوستى عوام دوام وبقائى ندارد وبه ابر ميماند كه (تدريجا) از ميان ميرود ومانند سراب از چشم بيننده ناپديد ميگردد. (بحار: 1 و 2 و 7 و غرر الحكم).

بواژه هاى: «رياست طلبى»، «ديندارى عاميه» و «سالوس» نيز رجوع شود.

عَوّام :

بسيار شناكننده و شناور. اسب راهوار. نام پدر زبير صحابى است.

عَوامِل :

جِ عامِل و عامِلة. گاوهاى كارى و شتران بارى. در اصطلاح نحو: كلماتى كه سبب وجود اعرابى معين در كلمه ديگر شوند.

عَوان :

ميانه سال از هر چيز: انسان يا حيوان. (انها بقرة لا فارض و لا بكر عوان بين ذلك...) (بقرة: 68). استعارةً، جنگى را كه در آن يك بار پس از ديگرى، قتال رخ داده باشد نيز عوان گويند، گوئى كه بار اول آن را «بكر» قرار داده اند (اقرب الموارد). جِ عانية به معنى زنِ اسير، اصل آن عوانى. در حديث آمده: «اتّقوا الله فى النساء فانّهنّ فى ايديكم عوان». (مجازات النبوية: 233)

عَوج

(مصدر) :

اقامت نمودن در جاى. كج شدن و ميل كردن به سوئى.

عِوَج :

كجى و اعوجاج. اسم مصدر است «عَوج» را. (الحمدلله الذين انزل على عبده الكتاب و لم يجعل له عوجا) (كهف: 1). (الذين يصدون عن سبيل الله و يبغونها عوجا). (اعراف: 45)

عَوْج :

بن عناق مرد افسانه اى كه گويند فرزند دختر آدم بوده وتا زمان حضرت موسى بزيست وسه هزار وپانصد سال عمر كرد وطول قامت او بحدى بود كه طوفان نوح تا كمر او رسيد. (غياث اللغات)

در باره عوج از معصوم حديثى نيافتم، از وهب بن منبه نقل شده كه وى شخصى متجاوز ودشمن خدا ودين خدا بوده و اندامى درشت داشته كه ماهى را از قعر دريا ميگرفته وبحرارت خورشيد كباب ميكرده و ميخورده. در حديث ديگر بدون سند آمده كه چون نوح (ع) خواست بر كشتى سوار شود عوج آمد وگفت: مرا نيز با خود بردار، نوح گفت: من چنين دستورى ندارم، همچنان آب بالا مى آمد و هر چه بالا آمد از زانوى عوج نگذشت.

ابن اثير در كامل آورده كه حضرت موسى (ع) در تيه با عوج در آويخت و موسى كه خود ده ذراع طول قامت داشت ده ذراع جستن كرد وبعصايش كه طول آن نيز ده ذراع بود بپاشنه پاى عوج رسيد واو را بزد و بكشت. (بحار: 11/243 و كامل: 1/197)

عَود :

برگرديدن و بازگشتن، و يا بازگشتن به سوى كسى يا چيزى پس از روى گردان شدن از آن. (و من عاد فينتقم الله منه). (مائدة: 95)

عَود :

سال خورده از شتر و گوسفند، و آن در صورتى است كه از نظر سن از «بازل» و «مخلف» گذشته باشد. و آن در 14 سالگى بود. مؤنث آن عودة. ج: عِوَدَة و عِيَدَة. در بخشنامه اميرالمؤمنين (ع) به عمّال صدقات آمده: «ولا تاخذنّ عوداً ولا هَرِمَةً ولا مكسورة ولا مهلوسة ولا ذات عوار...». (نهج: نامه 25)

عُوْد :

چوب مطلق از هر درخت كه باشد. ونيز نام چوپى كه دود آن بوى خوش دارد ودرخت آن را خلاف گويند. از امام باقر (ع) رسيده كه عرب از اين جهت درخت عود را خلاف نامند كه شيطان مجسمه بت سواع را بر خلاف مجسمه بت ود از چوب عود ساخت. (بحار: 3/249)

عَوذ :

ملتجى گشتن و پناه جستن. (قال اعوذ بالله ان اكون من الجاهلين).

عَوَذ :

پناه جاى. ناپسند داشتن. ناكس و فرومايه.

عُوذ :

جِ عائِذ، شتران نوزائيده، عوذ مطافيل: شتران نوزائيده بچه به همراه.

عَوذة :

افسون و تعويذ. رقيه و تعويذى كه اشخاص براى جلوگيرى از ترس يا جنون يا نظر زدن، مى نويسند و بر خود مى آويزند.

عبدالله بن سنان، قال: سألت اباعبدالله (ع) عن رقية العقرب و الحية... قال: «يا ابن سنان، لا بأس بالرقية و العوذة و النشر اذا كانت من القرآن...». (بحار: 92/203)

عَور :

گرفتن و بردن تا هلاك كردن. يك چشم گردانيدن كسى را. از بين بردن بينائى چشم.

عُور :

جِ اعور و جِ عَوراء.

عَوَر :

رفتن بينائى يك چشم كسى، و يك چشم گرديدن.

عَوراء :

مؤنث اعور. ج: عور و عوران و عيران. سخن زشت يا كار زشت.

عَورات :

جِ عورة. شرمگاهها. امورى كه از آن شرم شود. (و قل للمؤمنات يغضضن من ابصارهنّ و يحفظن فروجهنّ... ولا يبدين زينتهنّ الاّ لبعولتهنّ... او الطفل الذين لم يظهروا على عورات النساء...). (نور: 31)

عَوْرَت :

آنچه شخص از آن شرم دارد. رخنه در سرحد مملكت كه از آن بيم باشد. شكاف كوهها. ج: عَورات و عَوَرات. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «وقد توكل اللّه لاهل هذا الدين با عزاز الحوزة وستر العورة» خداوند براى مسلمانان ضامن شده است كه حدود ونواحيشان را حفظ كند وعورتشان را بپوشاند (نهج: كلام 134). «ازهد فى الدنيا يبصرك اللّه عوراتها» (نهج: حكمت 383). عضوى كه شخص بسبب شرم آن را ميپوشاند، آلت تناسلى، شرمگاه.

عورت كه در نماز ستر آن واجب است در مورد مرد آلت تناسلى و بيضتين و دبر مى باشد و در مورد زن تمامى بدن جز صورت و كف دست وكف پا. عورت كه ستر آن از ديد ديگران واجب و كشف آن حرام است در مورد مرد همان است كه در نماز ذكر شد و كشف آن از ديد هر مرد وزنى حرام است جز همسر. ودر مورد زن نسبت بزن ديگر همان قبل ودبر است ونسبت بمرد اجنبى تمام بدن جز زنان پير كه اگر بخشى از موى سرشان پيدا باشد اشكالى ندارد. (كتب فقهيه)

در حديث مناهى رسول اللّه (ص) كه از امام صادق (ع) نقل شده آمده است: چون يكى از شما بخواهد در فضاى بازى شستشو كند بايستى مواظب عورت خودش باشد مبادا در ديدگاه بيننده اى باشد، وفرمود: مبادا بدون لنگ بحمام (عمومى) درآئيد، و آن حضرت نهى نمود از اين كه مردى بعورت برادر مسلمان خود بنگرد وفرمود: هر آنكس بعورت برادر مسلمان خود نگاه كند هفتاد هزار فرشته بر او لعنت فرستند، ونيز آن حضرت نهى نمود از اين كه زن بعورت زن ديگر نگاه كند; وفرمود: هر كس از روى عمد بعورت برادر مسلمانش يا عورت غير خانواده خود نگاه كند خداوند وى را در صف منافقانى كه عيوب ديگران را پى گيرى ميكردند درآورد وتا او را رسوا نسازد از دنيا بيرونش نبرد جز اين كه توبه كند.

امام صادق (ع) فرمود: كسى كه بحمام رود وچشم خود را از نگاه بعورت برادر دينيش ببندد خداوند او را از آب جوشان دوزخ ايمن دارد (وسائل الشيعه باب 1 احكام الخلوة).

عبدالرحمن بن جندب از پدرش نقل مى كند كه اميرالمؤمنين (ع) در هر جا كه ما ـ لشكريانش ـ با دشمن مواجه ميشديم ميفرمود: مبادا شما بر آنها حمله كنيد مگر اينكه آنها بجنگ آغاز كنند كه شما ـ بحمد اللّه ـ هر چند بحق آماده كارزاريد اما اگر آنها آغاز گر جنگ باشند حق شما قوى تر و حجت شما بر آنها كامل تر خواهد بود، و چون آنان را هزيمت دهيد واز پيش شما بگريزند آنكس را كه پشت بجنگ كرده مكشيد، وبر آنكس كه مجروح شده متازيد و عورتى را مكشوف مسازيد و كشته اى را مثله مكنيد (وسائل باب 33 جهاد عدو).

در حديث آمده كه خداوند مرد گنهكارى را بسبب اينكه عورت برادر دينى خود را بى آنكه وى متوجه شود پوشاند وبه وى نگفت مبادا شرمسار گردد آمرزيد و همين عمل موجب حسن عاقبت او شد (سفينة البحار).

حريز گويد: در سفر حج بخدمت امام صادق (ع) بودم معلى بن خنيس بنزد حضرت از درد عورت خويش شكايت كرد حضرت فرمود: حتما عورت خود را در جائى برهنه كرده اى كه به اين بيمارى دچار گشته اى، اكنون دست چپ خود را بر آن بنه و سه بار بخوان «بسم اللّه وباللّه بلى من اسلم وجهه للّه وهو محسن فله اجره عند ربه ولا خوف عليهم ولا يحزنون، اللهم انى اسلمت وجهى اليك وفوضت امرى اليك لا ملجأ ولا منجا الا اليك» كه ان شاء اللّه شفا مى يابى (بحار: 95/83).

عَوْز :

نيازمند گرديدن، محتاج شدن به چيزى ونيافتن آن. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «انما يؤتى خراب الارض من اعواز اهلها، وانما يُعْوِزُ اهلها لا شراف انفس الولاة على الجمع». (نهج: نامه 53)

عَوْسَجَة :

خاربُنى است. جِ عوسج.

عَوَص :

دشوار گرديدن. سختى و دشوارى. دشوار گرديدن سخن. مبهم آوردن سخن.

عَوْض :

ظرف است براى استغراق مستقبل مانند «ابدا» ومختص بنفى است، در صورتى كه اضافه شود معرب است مانند «لا افعله عوض العائضين» ودر صورت قطع از اضافه مبنى خواهد بود وبناء آن به هر سه حركت آمده است.

عِوَض :

آنچه بجاى ديگرى آيد. از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «اول عوض الحليم من حلمه ان الناس انصاره على الجاهل». (نهج: حكمت 197)

در بيع، متاع وبهاى آن را گويند، وبيع باعتبار كلى يا جزئى بودن عوضين بچهار قسم تقسيم ميشود زيرا مثمن و ثمن اگر هر دو شخصى باشند بيع شخصى است و اگر هر دو كلى باشند بيع كلى است وقسم سوم اين است كه مبيع شخصى باشد وثمن كلى در ذمه چنانكه غالب معاملات به همين منوال است وقسم چهارم بعكس اين است مثل بيع سلف. واين اقسام در احكام از حيث تلف قبل از قبض خواه تالف ثمن باشد يا مثمن مختلفند.

عَوف :

گرديدن مرغ پيرامون چيزى. دور زدن و گرديدن پرنده بر چيزى يا بر آب يا مردار و جيفة. حال و شأن. كار. مهمان.

عَوف :

بن سعد بن مالك بن ضبيعة، از بنى بكر بن وائل، ملقب به المرقش الاكبر. وى از شاعران جاهلى و از شجاعان بود. به دختر عم خود «اسماء» دل سپرده بود و اشعار بسيارى در باره او داشت. وى نويسنده اى توانا و شاعرى نيكوپرداز بود ولى بسيارى از اشعارش از بين رفته است. تولدش در يمن و پرورشش در عراق بود. مدتى دبيرى ابوشمر غسانى را كرد. و چون معشوق او اسماء با مردى از بنى مراد ازدواج كرد عوف بيمار گشت و به قصد ديدار او رفت اما در راه درگذشت. وى عم مرقش اصغر بود و برخى نام او را «عمرو بن سعد» و بعضى «ربيعة بن سعد» دانسته اند. (الاعلام زركلى: 5/275) به نقل از معاهد التنصيص و الاغانى و المرزبانى.

عَوْف :

بن كنانه كلبى. گويند وى سيصد سال عمر كرد واز حكماى عصر خويش بوده ونصايح حكيمانه اى از او نقل كرده اند. (بحار: 51/241)

عَوفى :

محمد بن محمد عوفى بخارى، ملقب به سديدالدين يانور الدين. از دانشمندان ونويسندگان مشهور ايران در اواخر قرن ششم واوايل قرن هفتم هجرى است. وى از اعقاب عبدالرحمان بن عوف از صحابه رسول بود وبهمين سبب خاندان او به عوفى شهرت داشت. ولادتش در بخارا در اواسط نيمه دوم قرن ششم اتفاق افتاد و تحصيلات او در همان شهر صورت گرفت و آنگاه به بسيارى از بلاد ماوراء النهر و خراسان وسيستان سفر كرد وبديدار فضلاى مشهور آن بلاد توفيق يافت عوفى تا اواخر دوره قدرت سلطان محمد خوارزمشاه در خراسان وماوراء النهر بسر ميبرد ودر ضمن ملاقات با رجال بجمع آورى اطلاعات ذيقيمت خود كه در كتابهاى خويش ثبت كرده است مشغول بود. ودر اوان حمله مغول از ماوراءالنهر بخدمت امراء وعلما تقرب حاصل كرد ومدتى از ملازمان دربار قلج طمغاج خان ابراهيم وپسرش قلج ارسلان خاقان نصرة الدين عثمان ابن ابراهيم گشت. بعد از فرار به سند خدمت ناصرالدين قباجه (متوفى بسال 625 ق) از مماليك غوريه را اختيار كرد ودر همين مدت كتاب لباب الالباب را بنام وزير او عين الملك فخر الدين حسين بن شرف الملك تصنيف كرد ونيز بفرمان همين پادشاه شروع بتأليف جوامع الحكايات نمود وپس از غرق شدن ناصرالدين قباجه بسال 625 ق عوفى بخدمت شمس الدين التتمش درآمد وعلى الخصوص بخدمت وزير او نظام الملك قوام الدين محمد بن ابى سعد الجنيدى اختصاص ودر دهلى اقامت يافت وكتاب جوامع الحكايات ولوامع الروايات را كه در عهد ناصر الدين قباجه شروع نموده بود در حدود سال 630 ق بنام اين وزير تمام كرد و بعد ازين تاريخ از زندگى او اطلاعى در دست نيست. براى اطلاع بيشتر به شرح احوال عوفى رجوع به مآخذ ذيل شود: تاريخ ادبيات در ايران، دكتر صفا:2/1026. مقدمه محمد قزوينى بر مجلد اول از كتاب لباب الالباب چاپ ليدن. مقدمه دكتر معين بر جوامع الحكايات چاپ تهران.

عَوق :

بازداشتن و برگردانيدن، منع كردن و بند نمودن. عاقه عن كذا عوقا: حبسه و صرفه. (قد يعلم الله المعوقين منكم و القائلين لاخوانهم هلمّ الينا...): خداوند آگاه است به كسانى از شما كه مردم را از جهاد برمى گردانند و منصرف مى سازد و به آنان كه به برادران خويش مى گويند: بيائيد به سوى ما و به جهاد مرويد. (احزاب: 18)

عَول :

از حق و عدالت ميل كردن، جور و ميل از حق. (فان خفتم الاّ تعدلوا فواحدة او ما ملكت ايمانكم ذلك ادنى الاّ تعولوا): اگر بيم آن داشتيد كه در صورت ازدواج با زنان متعدد عدالت نكنيد فقط يك زن بگيريد و يا از كنيزان اختيار كنيد، اين كار به پرهيز از ظلم و عدول از حق نزديكتر است. (نساء: 3)

و بمعنى زيادت بود كه عول مصطلح در فقه از اين معنى ميباشد وآن عبارت است از زيادت فرائض بر سهام چنانكه اگر ورثه ميت مادر وپدر ودو دختر بود، فرضى كه در قرآن براى انها در اين مورد تعيين شده يك سوم است براى مادر ودو سوم براى دو دختر ويك ششم براى پدر، در صورتى كه هر چيز داراى سه سوم بيش نيست پس يك ششم زايد است. شيعه در چنين موردى سهم آنكه در قرآن بدو مرحله تعيين شده مانند مادر كامل دهند وكمبود را بر آن اندازند كه فرضش در قرآن يكبار تعيين شده مانند پدر ودو دختر پس در فرض مزبور يك سوم را بمادر دهند ودوسوم را ميان پدر ودختران بحسب فروضشان قسمت كنند واز هريك به نسبت سهمش كسر كنند. ولى اهل سنت كمبود را بر همه بخش كنند.

تعصيب ضد آن است كه سهام ورثه كمتر از مال باشد چنانكه اگر وارث پدر باشد و يك دختر كه پدر يك ششم را مستحق است و دختر نصف را، ويك ششم زايد را شيعه بهمين ورثه برميگرداند ولى اهل سنت ان را بعصبه كه خويشان پدرى ميت ميباشند از قبيل برادر و عمو دهند هر چند در طبقه دوم يا سوم ارث باشند (مجمع البحرين).

عَون :

ميانه سال گرديدن زن. مددگارى و دستگيرى و حمايت و اعانت. (و اعانه عليه قوم آخرون) (فرقان:4). اميرالمؤمنين (ع): «استجادة الحذاء وقاية للبدن و عون على الصلاة و الطهور» (وسائل:5/60). رسول الله (ص): «من مشى فى عون اخيه و منفعته فله ثواب المجاهدين فى سبيل الله» (وسائل:12/285). جعفر بن محمد (ص) «...والله فى عون المؤمن ما كان المؤمن فى عون اخيه» (وسائل:16/371). «لا تدع طلب الرزق من حلّه، فانه عون لك على دينك، و اعقل راحلتك و توكّل». (وسائل:17/34)

عَوْن :

بن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب. مادرش زينب كبرى. وى به امر پدر در ركاب خال بزرگوارش امام حسين (ع) در كربلا پس از جنگى نمايان بدست عبداللّه بن قطنه طائى نبهانى بشهادت رسيد. (ابصار العين)

عَوْن :

بن على بن ابى طالب (ع) مادرش اسماء بنت عميس بود.

عَوِيصة :

مشكل ودشوار.

عَويل :

بلندآوازى در گريه و فرياد. فى الحديث ان رسول الله (ص) بكى عند موت بعض ولده، فقيل له: يا رسول الله! تبكى و انت تنها ناعن البكاء؟! فقال: «لم انهكم عن البكاء، و انما نهيتكم عن النوح و العويل...». (بحار: 82/99)

عَهْد :

پيمان وتعهد نسبت بامرى. وفرق بين عهد وميثاق آن است كه ميثاق توكيد همان عهد است. عهد شرعى مانند نذر است در تمام شرائط وصيغه آن «عاهدت اللّه» يا «عليّ عهداللّه ان افعل كذا او اتركه» ميباشد.

آيات وروايات درباره لزوم وفا بعهد بسيار آمده وسخت بر آن تاكيد شده (واوفو بالعهد انّ العهد كان عنه مسئولا)بعهد وفا كنيد كه عهد (در قيامت) مورد مؤاخذة و بازپرسى قرار گيرد. (اسراء: 34)

پيغمبر اكرم (ص) فرمود: كسى كه بعهد خويش پايبند نباشد دين ندارد. در حديث آمده كه روزى شيطان بموسى گفت: هيچگاه با خدا عهد مبند كه هر آنكس با خدا عهد بندد من خود شخصاً درباره اش تصميم بگيرم و نگذارم بعهدش وفا كند.

ابومالك گويد: بامام سجاد (ع) عرض كردم: مرا بتمامى شرايع دينم آگاه ساز. فرمود: سخن حق وقضاوت بعدل و وفاى بعهد.

امام صادق (ع) فرمود: سه چيز است كه كسى را عذر وبهانه اى در آن نباشد: برگردانيدن امانت بصاحبش خواه نيك و خواه بد، ووفاى بعهد خواه طرف مقابل از نيكان باشد يا از بدان، واحسان به پدر و مادر چه نيك باشند و چه بد. (سفينة البحار و بحار: 204 و75)

به «پيمان» نيز رجوع شود.

عهد ذكرى :

اين اصطلاح در دستور زبان عرب به «ال» داده شده است هرگاه مصحوب آن ذكرى باشد مانند (كما أرسلنا الى فرعون رسولا فعصى فرعون الرسول)كه «ال» در رسول دوم اشاره به رسول اول است كه پيش از آن ذكر شده بود. (مغنى اللبيب)

عهد ذهنى :

سابقه ذهنى. معرفت ذهنى. شناخت ذهنى.

اين اصطلاح در دستور زبان عربى به «ال» داده شده است در صورتى كه مصحوب آن، ذهنى باشد نه ذكرى. مانند (اذ هما فى الغار) كه اشاره به آن غارى است كه رسول (ص) و ابوبكر بدان پناه بردند. (مغنى اللبيب) و رجوع به ال شود. گاهى در نظم و نثر فارسى اسم اشاره «آن» به كار مى رود ولى مرجع آن مذكور نيست، اما به قرينه شنونده و خواننده مفهوم آن را درمى يابد.

در اين مورد «آن» به جاى الف و لام عهد ذهنى و ذكرى عربى آيد، و در اصطلاح دستور زبان فارسى آن را «عهد ذهنى» ناميده اند. چون اين بيت از فردوسى:
بيامد نشست از بر تختگاه ----- بسر بر نهاد آن كيانى كلاه

(فرهنگ فارسى دكتر معين)

عهدنامه :

قرارداد نامه، پيمان نامه، ورقه اى كه در آن شرائط پيمان را نويسند و امضاء و مهر كنند. در متون حديث و تاريخ اسلام عهد نامه هاى متعددى از سوى پيشوايان نقل شده، از جمله عهدنامه هاى اميرالمؤمنين (ع) بعمال وگماشتگان خويش، چون عهدنامه حضرت به محمد بن ابى بكر وعهدنامه ديگر آن حضرت بمالك اشتر، كه محض رعايت اختصار به منابع معروفه ايكال ميشود.
back page fehrest page next page