back page fehrest page next page

آن روز گذشت و على (ع) جسد فاطمه (ع) را به خاك نسپرد، چون پاسى از شب گذشت عمويش عباس با فرزندش فضل، ومقداد و سلمان و ابوذر و عمار را بخواند، عباس را فرمود بر جنازه نماز خواند، وسپس مراسم تدفين برگزار گرديد...

چون مراسم خاك سپارى انجام يافت على (ع) خطاب به روح پاك پيامبر نمود و اين سخنان به زبان راند.

السلام عليك يا رسول الله عنّى، و عن ابنتك النازلة فى جوارك، و السريعة اللحاق بك! قل، يا رسول الله، عن صفيّتك صبرى، و رَقَّ عنها تجلدى، إلا أن فى التأسى لى بعظيم فرقتك، و فادح مصيبتك، موضع تعز، فلقد وسدتك فى ملحودة قبرك، و فاضت بين نحرى و صدرى نفسك، (فانّا لله و إنّا اليه راجعون). فلقد استرجعت الوديعة، و أخذت الرهينة! أما حزنى فسمرد، و أما ليلى فمسهد، الى أن يختار الله لى دارك التى أنت بها مقيم. و ستنبئك ابنتك بتضافر أمتك على هضمها، فأحفها السؤال، و استخبرها الحال; هذا ولم يطل العهد، ولم يخل منك الذكر، و السلام عليكما سلام مودع، لا قال و لا سئم، فان أنصرف فلا عن ملالة، و ان أقم فلا عن سوء ظن بما وعدالله الصابرين. (نهج: خطبه 202)

از حضرت رسول (ص) روايت شده كه فاطمه در ميان جمعى از زنان منسوبات خويش وارد صحنه محشر گردد، به وى گفته شود: به بهشت درآى. وى گويد: تا ندانم پس از من با فرزندم چه كرده اند به بهشت نروم. به وى گفته شود: به قلب محشر بنگر. چون نظر كند حسينش را ببيند كه با بدن بى سر ايستاده است. ناگهان فاطمه صيحه اى زند ومن نيز با او هم صيحه شوم، ملائكه نيز با ما صيحه سر دهند، خداوند عز وجل در آن حال به خشم آيد وبه آتش هبهب كه از هزار سال پيش افروخته شده و رحمتى در آن نباشد فرمان دهد يك يك قاتلان حسين را برچين.

آنها به زبان آيند كه پروردگارا به چه سبب ما را پيش از بت پرستان به دوزخ فرستادى؟! از خداوند پاسخ آيد: آنكه ميداند مانند كسى نيست كه نمى داند. بزنطى گويد: از حضرت رضا (ع) پرسيدم قبر فاطمه كجاست؟ فرمود در خانه اش دفن شد و چون بنو اميه مسجد را توسعه دادند در مسجد افتاد. (بحار: 43/36 و 7/127 و 100/191 و 98/188)

به «فدك» نيز رجوع شود.

فاطميان :

سلسله حكّام فاطمى نسب كه در سالهاى (297 ـ 568) در مراكش و مصر حكومت كردند، و اولين آنها عبيدالله بن مهدى بوده، برخى نسب شناسان اين نام را مستعار دانند و گويند: وى محمد بن عبدالله بن ميمون بن محمد بن اسماعيل بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب (ع) است. اما بعضى وى را اين چنين معرفى مى كنند: عبيدالله بن احمد بن اسماعيل الثانى محمد بن اسماعيل بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب (ع). گروه ديگر مى گويند: وى عبيدالله مهدى بن محمد الحبيب بن جعفر الصادق بن محمد المكتوم بن جعفر الصادق بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب است.

و برخى دشمنان دولت فاطمى از روى عداوت اين نسب را از آنها منكر بوده وآنها را به خانواده اى از جهودان يا ترسايان نسبت دهند. كه اين تعصبى آشكار و عداوتى افراطى است، زيرا شكى نيست كه اين سلسله به خاندان على و فاطمه سلام الله عليهما منتسب مى باشند.

زمينه پيدايش اين حكومت را مى توان بدين گونه خلاصه كرد كه: پس از شهادت اميرالمؤمنين على (ع) جمعى از مسلمانان به خود آمده دريافتند كه جانشينى پيغمبر (ص) حق فرزندان على است نه آل اميه وآل عباس، اين انديشه روز افزون گسترش مى يافت تا اين كه بين هر مدت جمعى از آنها به رهبرى يكى از علويين عليه حكومت وقت خواه اموى وخواه عباسى قيام مى كردند وطبيعةً تحت تعقيب قرار مى گرفتند و چون عده آنها اندك بود شكست مى خوردند و آن علوى يا كشته ويا آواره مى شد، موج تشيع گرائى همچنان رو به گسترش بود و زد و خوردهاى موضعى رو به ازدياد.

حاصل اين وضعيت آن كه: شيعيان شام در زمان بنى امية دچار تضييقات هولناك بودند ودر عصر عباسيان نيز آسوده نزيستند و بسيارى از آنها در زندانها جان سپردند، دسته اى راه مشرق وجمعى راه مغرب را پيش گرفتند. از جمله ادريس بن عبدالله بن حسن مثنّى برادر محمد بن عبدالله بن حسن (كسى كه با منصور بيعت كرد وسپس بيعت او را شكست) به طرف مصر رفت و از ترس عباسيان در آنجا مخفى ماند وشيعيان مقيم مصر از آن جمله رئيس بريد عباسيان او را در جاى امنى نگه داشته وسپس به مراكش بردند، وبه كمك او وشيعيان مراكش حكومتى به نام «ادريسيان» تشكيل دادند، كه از 172 تا 375 هـ ق دوام يافت. ادريسيان خود را خليفه نمى خواندند. دولتى كه در ميان مسلمانان افريقا تشكيل شد و قوتى گرفت دولت فاطميان بود.

همان هنگام كه دولت شيعى آل بويه در مشرق جهان اسلام تشكيل يافت دولت فاطمى در مغرب كشورهاى اسلامى بوجود آمد; ودر موقع حمله آل بويه به بغداد شيعيان مغرب نيز به مصر حمله كردند و گروهى از شيعيان ايرانى به معزالدوله ديلمى پيشنهاد كردند كه خلافت را از عباسيان بگيرد و به فاطميان واگذارد; معزالدوله به خاطر مصالح خود اين پيشنهاد را نپذيرفت اما باز هم نفوذ خاندان آل بويه شيعيان را روز به روز نيرومندتر ساخت، تا جائى كه خليفه عباسى ناچار شد نام پادشاه ديلمى را در خطبه ها ياد كند وجشنها و سوگواريهاى مذهبى براى آل على رواج يافت.

در سال 254 هـ ق احمد بن طولون كه مردى ترك وسنى بود از طرف حكومت عباسى والى مصر شد وجهت خوشنودى خليفه بيش از پيش به آزار وشكنجه علويان پرداخت وآنها را صدمه زد; اما با ظهور آل بويه وضعف عباسيان شيعيان مصر كم كم جان گرفتند به طورى كه هنگام ورود جوهر صقلى مملوك و سردار فاطميان به خاك مصر (سال 356 هـ ق) افكار عمومى مردم تسليم بود و كشور مصر به آسانى به دست فاطميان افتاد.

«سرآغاز دولت فاطمى»

چنان كه از پيش نگاشته شد نخستين خليفه فاطمى عبيدالله بن مهدى بوده، پدر وى به نام محمد يا احمد بن اسماعيل وملقب به مهدى از جمله علويينى بود كه در نيمه دوم قرن سوم داعيه خلافت داشت ودر اين راه كوشش فراوان نمود وبه پنهانى مردم را به پيروى از خويش دعوت مى كرد، مردى به نام رستم بن حسين با وى همدست شد و او را در اين امر يارى مى داد واين دو به اتفاق به سير وسفر پرداخته دعوت خويش را پيوسته گسترش مى دادند.

تا اين كه يكى از سران شيعه يمن به نام محمد بن فضل كه مردى مالدار بود وقبيله و عشيره وسيعى تحت نفوذ داشت وبه زيارت مرقد مطهر حسين بن على (ع) رفته بود، اتفاقا در آن روز مهدى ويار او رستم نيز در آنجا حضور داشتند، وى را ديدند كه سخت ميگريست واخلاص و ارادتى بسزا در كنار آن مزار پاك مبذول مى داشت، اين حالت شايسته وى آنها را بر اين داشت كه دعوت خويش را با وى در ميان نهند، چون مهدى او را به خواسته خويش مبنى بر زعامت مسلمين آگاه ساخت وى پذيرفت و به اتفاق رهسپار يمن شدند، رستم كه مردى كارآمد وفعال بود در آن سرزمين به نشر دعوت پرداخت وپس از اندى اين خبر به عراق رسيد وگروهى از شيعيان عراق به آنها پيوستند وجمعيت آنها انبوه شد وديرى نپائيد كه دولت وصولتى به هم زدند، و از آنجا دو تن را به نامهاى حلوانى و ابوسفيان به مراكش اعزام داشتند، آنها كه منطقه شمال افريقا را آماده پذيرش اين دعوت يافتند به تبليغ وترويج اين نهضت پرداختند ومردمان را به تبعيت از مهدى دعوت نمودند; اين دعوت مورد پذيرش قرار گرفت ومردم به تمام وجود مهيا گشتند، آنها به وظيفه خويش ادامه دادند تا اين كه هر دو وفات يافتند.

رستم كه پيوسته در يمن به نشر دعوت مشغول بود موفق شد كه با شخصيتى لايق و انديشمند ملاقات كند، اين شخصيت ابوعبدالله حسين بن احمد بن محمد بن زكريا از علماى برجسته وسياستمدار شيعه منطقه يمن بود. رستم وى را به جايگزينى حلوانى وابوسفيان برگزيد وجهت نشر دعوت به مراكش اعزام داشت، ابوعبدالله به مكه رفت ودر موسم حج با مراكشيان از جمله سران قبيله كتامه كه در جريان امر حلوانى وابوسفيان بودند تماس گرفت و فصلى در اين باره با آنها سخن گفت، آنها پذيرفتند و وى را به رفتن به مراكش دعوت كردند، وى دعوت آنها را اجابت نموده به اتفاق به سرزمين كتامه از مراكش رفتند (280 هـ ق); ابوعبدالله در آنجا به ارشاد و تبليغ پرداخت و با استقبال گرم مردم آن سامان مواجه گشت، اين خبر به ابراهيم بن احمد امير افريقا رسيد، وى را پيام تهديد داد، ابوعبدالله تمرد جست وپاسخ منفى داد، سران كتامه از امير بيمناك گشته از ابوعبدالله كناره گيرى كردند، حتى بعضى از آنها در صدد قتل وى برآمدند كه از شرش برهند، او متوجه توطئه شد وچندى به اختفاء بسر برد و سرانجام ميان طرفداران و مخالفان او جنگى سخت درگرفت تا اين كه يكى از سران كتامة به نام حسن بن هارون به دفاع از او قيام كرد و وى را به شهر «تازروت» برد، قبايل اطراف به دور او گرد آمده از او حمايت كردند و به جنگ قبيله بربر رفت وبر آنها پيروز گشت وسپس به شهر «ملوسه» رفت و آنجا را به تصرف خويش در آورد. امير افريقا از اين ماجرى خبردار شد، لشكر انبوهى به جنگ او فرستاد و وى را شكست داده از شهر «ملوسه» بيرون راند، ابوعبدالله به «ايكجان» رفت و پايگاه خود را در آنجا قرار داد، همانجا بود تا اين كه ابراهيم بن احمد اغلبى امير افريقا درگذشت وپس از او فرزندش ابومضر زيادة الله به جاى او نشست، ابوعبدالله شيعى فرصتى يافت و گروههاى مسلح به اطراف و اكناف آن ديار اعزام داشت وتوانست نفسى تازه كند، در اين زمان مهدى پدر عبيدالله كه داعيه زعامت علوى داشت وفات يافت، پسرش عبيدالله به جاى وى پرچم زمامدارى و خلافت علوى بدست گرفت، دربار عباسى از ماجرى خبردار شد، مكتفى بالله خليفه وقت دستور تعقيب وى را داد، عبيدالله از شام به عراق گريخت و چندى در آنجا مختفى بود وسپس به اتفاق فرزندش ابوالقاسم وجمعى از غلامانش رهسپار مصر گشت، از آنجا عازم ديار مراكش شد كه به يار خود ابوعبدالله شيعى بپيوندد، به كسوت بازرگانان و به

در آن روزگار كار ابوعبدالله شيعى بالا گرفته بود، به شهر «سطيف» حمله برد وآنجا را بگشود، زيادة الله لشكرى چهل هزار نفرى بجز بربرهائى كه به آنها ملحق شدند به جنگ وى فرستاد، اما ابوعبدالله بر آنها فائق آمد واين امر باعث شد تاصيت و صولت و هيبت او در آن مناطق شهرت بيشترى يابد، از آنجا شهر «طبنه» را هدف گرفت وآنجا را نيز به تصرف خويش در آورد، سپس به «يلزمة» حمله برد وآن شهر را نيز بگشود. زيادة الله لشكر انبوهى به فرماندهى هارون طبنى به جنگ وى فرستاد، ابوعبدالله او را نيز شكست داد، پس از آن شهر «ينجبت» را فتح كرد، كار بر زيادة الله تنگ آمد، لشكر عظيمى به سردارى پسر عمش ابراهيم بن ابى الاغلب فراهم نمود، ابوعبدالله خبردار شد، اما هيچ سستى به خود راه نداد ومصمم تر گشت ودر اين حال به شهر «باغاية» حمله كرد وآنجا را نيز فتح نمود وسپاهى به «قرطاجنة» فرستاد، آنجا را نيز بگشود; آنگاه با لشكر خويش عازم شهرهاى «سكتانة» و «تبسه» و «قصرين» و «قحودة» كه مقر خود زيادة الله بود گشت، اما در بين راه ابراهيم بن ابى الاغلب به جنگ وى رفت و او را از ادامه راه بازداشت، در آنجا جنگى سخت در گرفت اما هيچكدام توفيق پيروزى نيافت، ابوعبدالله به «ايكجان» بازگشت وابراهيم به «اربس» عودت نمود، سپس ابوعبدالله شيعى به «قسطنطنية» رفت و آنجا را متصرف گشت، از آنجا به «قفصة» رفت و سپس به «باغاية» و از آنجا به «ايكجان» بازگشت.

در روز اول جمادى الآخر سال 296 ابوعبدالله قصد شهر «اربس» كرد كه لشكر زيادة الله به فرماندهى ابراهيم ابن ابى الاغلب در آن مستقر بود، چون وارد آنجا شد پس از نبردى كوتاه بر آنها پيروز شد و ابراهيم به قيروان گريخت وزيادة الله به مشرق هزيمت كرد، كاخهايش دستخوش نهب و غارت گشت. ابراهيم چون به قيروان رسيد بر اين شد كه تجديد قوى كرده باز به جنگ ابوعبدالله رود اما وى را سنگباران كردند وبه ناچار از آنجا فرار كرد.

ابوعبدالله به شهر قيروان درآمد وبه مبارك بادى پيروزى بزرگ جشن سرورها برپا گشت، اما اين پيروزيها وشاديهاى زايد الوصف كه به همه دوستان وطرفداران او دست داد هيچ در روح بزرگ او اثر غرور ننهاد و وى همچنان به شيوه زهد وبى اعتنائى به دنيا ادامه داد واين قدرت ومكنت وى را نفريفت. سپس طى تشريفاتى به سمت زندان اين شهر رفت كه عبيدالله مهدى در آن مسجون بود و وى را با فرزندش از آن بيرون آوردند، ابتدا خود با او بيعت كرد و در حالى كه رؤساى قبايل با خود داشت به پيشاپيش مهدى راه ميرفت واز فرط شادى ميگريست وبه مردم مى گفت: اين سرور و پيشواى شما است، بدين سان وى را به خيمه گاهى كه ترتيب داده بود وارد كرد، چهل روز در اينجا اقامت نمودند وسپس راهى افريقا شدند ودر آنجا همه اموالى را كه به غنيمت بدست آورده بود تسليم عبيدالله مهدى كرد ودر اين سال كه سنه 297 بود دعوت عامّى ترتيب داد واز مردم جهت مهدى بيعت گرفت.

«خلافت عبيدالله مهدى»

چون عبيدالله بر اريكه خلافت نشست و قدرت بدست گرفت نمايندگانى به اطراف و اكناف گسيل داشت وعموم مردم به طاعت وى درآمدند وفرمانش را پذيرفتند، ديوانها وادارات تشكيل داد وفرمانداران به بلاد گماشت وكار بر او مستقر گشت.

حال ببينيم ابوعبدالله شيعى را كه بنيان گذار اين دولت بود چه پاداشى داد، وى را به طور كلى از كار وفرمان بركنار زد، برادرش ابوالعباس را نيز معزول ساخت، ابوالعباس كه خود را در برابر چنين برخوردى غير منتظره ديد تاب وتحمل را از دست بداد و برادر را مورد سرزنش قرار داد وگفت: مگر نه ما جان خويش را در راه نشر اين دعوت وبه ثمر رسيدن اين كار وتشكيل اين دولت در طبق اخلاص نهاديم و فداكاريها كرديم تا به اين نتيجه عظيم دست يافتيم؟! اكنون شايسته بود كه وى پس از سوار شدن بر خر مراد، ما را اين گونه پاداش دهد؟! اما ابوعبدالله برادر را تسلّى مى داد و وادار به صبر وسكوت مى نمود، ولى ابوالعباس كه اين بار را بر خود گران مى ديد پيوسته برادر را مورد عتاب وخطاب قرار مى داد تا اين كه برادر را سخت متأثر كرد وقلب او را عليه خليفه مكدّر ساخت وبه تبليغ سوء وتحريك احساسات مردم عليه عبيدالله پرداخت، جمع بسيارى را با خود همدست كرد و گروه مخالف تشكيل داد، جوّ عمومى به زيان او قوّت گرفت، تا اين كه روزى يكى از سران كتامه بر او درآمد وبه وى گفت: اگر تو مهدى باشى بايستى آيت و معجزى نشان دهى كه در باره تو دچار شك و ترديد شده ايم. مهدى چون شنيد برآشفت و دستور داد گردنش زدند. آنگاه وى در صدد قتل ابوعبدالله وبرادرش برآمد كه شنيده بود مردم را عليه او ميشوراند. توطئه اى بكار برد وكسانى را وادار كرد و سرانجام به سال (298) هر دو برادر را به قتل رسانيد وهمان كرد كه ابوجعفر منصور عباسى با ابومسلم خراسانى كرد.

از آن روز آشوبهاى فراوان بپاگشت و موافقين ومخالفين به جان هم افتادند و خونها ريخته شد، اما سرانجام مهدى توانست بر فتنه ها فائق آيد وآشوبها را بخواباند.

در سال 301 پسرش ابوالقاسم نزار را به مصر به منظور تسخير آن ديار فرستاد، برقه را به تصرف درآورد وبر اسكندريه و فيوم تسلط يافت واكثر بلاد آنجا را متصرف گشت، اين خبر به بغداد رسيد، مقتدر خليفه عباسى لشكرى جرّار به قيادت مونس خادم به مصر اعزام داشت، نزار را هزيمت داد واز مصر بيرون راند.

در سال 302 مهدى ناوهاى جنگى به فرماندهى حباسة بن يوسف به سرزمين مصر گسيل داشت، اسكندريه را فتح كرد و همچنان به پيش رفت تا به نزديكى فسطاط رسيد، مقتدر مونس خادم را در رأس سپاهى انبوه به جنگ وى فرستاد وبلاد متصرفه را باز پس گرفت.

در سال 307 مهدى براى سومين بار لشكرى تجهيز نمود وفرزندش ابوالقاسم نزار را فرمانده لشكر كرد وبه ديار مصر اعزام داشت، اسكندريه را به چنگ آورد وسپس عازم «جيزه» شد وآنجا را نيز به تصرف درآورد واشمونين وبسيارى از شهرهاى صعيد مصر را گشود، واز آنجا طىّ نامه اى اهالى مكه را به تبعيت از خويش فراخواند ولى آنها اجابت ننمودند، اما چون خبر اين فتوحات به مقتدر رسيد باز هم مونس خادم را به امارت لشكرى عظيم به نبرد وى فرستاد در چند موضع از مصر با او بجنگيد و او را شكست وهزيمت داد وبه افريقا برگردانيد. مهدى كشتيهاى جنگى به مدد فرزند فرستاده بود پس از شكست ابوالقاسم به اسكندريه رسيدند كه با ناوهاى جنگى مقتدر درگير شدند وباز هم پيروزى نصيب عباسيان شد ونفرات سپاه مهدى كه در ناو بودند به اسارت درآمدند.

مهدى در سال 322 در سن شصت وسه سالگى درگذشت.

پس از او فرزندش ابوالقاسم نزار با لقب قائم بامرالله بجاى او نشست، در روزگار او حكومت فاطمى دچار آشوبهاى فراوان شد، هر چند وى يك سال تمام مرگ پدر را مكتوم داشت ولى نتوانست آشوبها را بخواباند، وهمچنان در گوشه وكنار مملكت با جنگهاى داخلى درگير بود تا به سال 334 كه دارفانى را وداع گفت.

پس از او فرزندش اسماعيل ملقب به منصور بجاى او نشست، او نيز از بيم اشتعال بيشتر آتش فتنه ها مرگ پدر را براى مدتى پنهان داشت اما روز به روز آشوبها دامنه بيشترى مى يافت، و از همه شديدتر فتنه ابو يزيد خارجى بود كه جمعى از اهل سنت وجماعت را با خود متفق ساخته رايت مخالفت با دولت شيعى فاطمى برافراشت، اسماعيل قبل از اشتهار فوت پدر توانست وى را منهزم سازد وتا بلاد سودان به عقب راند، سپس جمعى از دلير مردان را به تعاقب او نامزد ساخت، آن جماعت ابويزيد را دستگير وبه پايتخت رسانيدند، منصور وى را در قفسى آهنين با بوزينه اى قرين ساخته پس از چند روز بنياد حياتش برانداخت، ومنصور در سلخ شوال سال 341 وفات يافت.

بعد از او فرزندش معز لدين الله از سال 341 تا سال 365 بر سرير خلافت فاطمى حكم راند، وى در سال 358 سردار سپاه خود: جوهر صقلى را به تسخير مصر اعزام داشت، وى توانست به علت اختلاف ميان كافور اخشيدى وابوالحسن على الاخشيد، و نيز خشكسالى كه آن روز مصر را احاطه كرده بود، اين كشور را بگشايد، جوهر حكومت آن ديار را بدست گرفت ودر جامع عتيق مردم را به بيعت با معز خواند، وسپس شهر قاهره را بنيان نهاد وجامع الازهر را در اين شهر برپا كرد ودر سال 361 شهر قاهره را تكميل وآن را پايتخت كشور مصر مقرر داشت.

چون در سال 365 معز دار فانى را وداع گفت فرزندش عزيز به جاى او نشست، مردم مكه كه تا آن روز خطبه به نام معز ايراد مى كردند چون خبر مرگ وى شنيدند از ياد كردن نام پسرش عزيز در خطبه امتناع جستند، چون عزيز شنيد لشكرى انبوه به حجاز فرستاد وشهرهاى مكه ومدينه را محاصره وآنچنان بر اهالى آنجا تنگ گرفت كه به ناچار تسليم شدند.

در سال 386 عزيز از دنيا رفت وفرزندش حاكم بامرالله حكومت آن ديار را مالك شد، (شرح حال او ذيل واژه «حاكم بامرالله» در اين كتاب ملاحظه كنيد).

در سال 411 كه عزيز به قتل رسيد فرزندش «الظاهر لاعزاز دين الله» بجاى وى نشست، وچون وى كودك بود وسنش از هفت سال نمى گذشت عمه اش ستّ الملك متصدى تدبير امور مملكت شد، وپس از چهار سال كه عمه از دنيا رفت خود توانست اداره شئون كشور را به عهده بگيرد، در مصر و شام و افريقا خطبه بنام او خوانده مى شد، وى مردى عدالت پيشه، نيكو سيرت بود گرچه روزگار به عياشى وخوش گذرانى سپرى مى كرد.

در سال 427 كه وى از دنيا رفت فرزندش مستنصر بالله تخت خلافت فاطمى را اشغال كرد، ودر سال 444 در بغداد انجمن ضد فاطمى برپا گرديد، اينها به قدح وسب اين سلسله پرداختند ومى گفتند: اينان در دعوى انتساب به على وفاطمه (ع) كاذبند. اما از آن سوى در يمن موج طرفدارى از تشيع عموما وزعامت فاطميون خصوصا سراسر يمن را پوشانيد وعلى بن محمد امير يمن خطبه را به نام مستنصر ايراد مى كرد وصيت و سيطره بيت فاطمى در آن بلاد چشم گير شد.

در آن روزگار مادر مستنصر بر مصر استيلا يافت ودر حقيقت حكومتى در حكومتى تشكيل شد، از اين رو قدرت فاطمى در اين منطقه به ضعف گرائيد وارتش كه متشكل از غلامان وتركان بود به دو دسته منقسم گشت، تركان به زير پرچم ناصرالدين بن حمدان گرد آمده با غلامان به نبرد برخاستند وجنگى سخت ميان اين دو گروه رخ داد، تركان پيروز شدند و غلامان را هزيمت دادند و مادر مستنصر دستگير شد وناصر بر اين شد كه نام فاطميين را از خطبه براندازد و خلافت عباسى را در آن سرزمين مطرح سازد، اما سردار ترك به نام «دكز» چون اين نيت را از او دريافت او را به قتل رسانيد (465) اما آشوب واضطراب همچنان بر آنجا حاكم بود تا سال 467 كه مستنصر ناچار گرديد بدر جمالى را كه والى سواحل شام بود به سركوبى مخالفان فرمان دهد، وى با شهامتى تمام وارد معركه شد، دكز تركى وابن كنيده وزير وجمعى از سران مخالفان را بكشت و مملكت مصر را آرامش بخشيد، اوضاع عمومى مردم بهبود يافت، رفاه وفراوانى نعمت سراسر آن سرزمين را فراگرفت، تا مدت بيست سال مملكت مصر از آشوب وفتنه آسوده بود.

در سال 477 سردار سپاه مصر ; بدر جمالى وفات يافت وفرزندش شاهين شاه سمت وزارت دفاع را عهده دار گرديد وبه لقب «افضل» خوانده مى شد.

و در سال 487 مستنصر پس از شصت سال خلافت چشم از جهان بست وفرزندش مستعلى بالله به جاى او نشست.

مستنصر در عهد خود فرزندش نزار را وليعهد خويش معرفى كرده بود، اما افضل وزير وى را معزول ساخت و با فرزند ديگرش به نام احمد كه وى را به لقب مستعلى ملقب ساخت بيعت كرد، نزار به اسكندريه گريخت ودر آنجا مردم را به خويش دعوت كرد، پذيرفتند وبه بيعت او درآمدند وخطبه به نام او خواندند وافضل را لعنت كردند، افضل با سپاهى به اسكندريه حمله برد ونزار را هزيمت داد وسرانجام وى را دستگير نمود ومستعلى وى را به بدترين وجه به قتل رسانيد، كه ديوار بر جسد او بنا كرد وبدين گونه جان سپرد.

مستعلى در سال 495 درگذشت و فرزندش «آمر باحكام الله» در سن شش سالگى وارث تاج وتخت دولت فاطمى شد، در عهد او اداره امور كشور بدست افضل بود، و در روزگار او شام از قلمرو حكومت فاطمى بيرون رفت وبدست صليبيون افتاد پس از كشمكشها وجنگ وجدالهاى فراوان، و جز عسقلان از بلاد شام جائى براى آنها باقى نماند.

و در سال 511 «بدوان» شاه صليبيان جهت فتح مصر لشكر كشيد وچون به تنيس رسيد بيمار شد وبا لشكر خويش به اورشليم بازگشت، افضل همچنان با قدرت مطلقه بر سر كار بود و امور مصر را تمشيت مى داد، اما چون آمر دريافت كه قدرت از دستش گرفته مى شود فرمان قتل افضل را صادر كرد وبه سال 515 وى را به قتل رسانيد، عبدالله بن البطايحى را به جاى او به وزارت منصوب داشت، وى نيز مانند افضل نيروئى غالب بر خليفه گشت وچون خليفه متوجه شد كه او نيز هواى استقلال بسر ميپروراند در سال 519 فرمان كشتنش داد و او را نيز كشتند واموالش را مصادره كردند.

آمر باحكام الله مردى بد سيرت وهوس باز بود، چون به وجود زنى خوب روى خبردار مى شد وى را به چنگ مى آورد، در سال 524 روزى به تفريحگاه خاص خود رفت وده نفر از باطنيه كه در كمين او بودند وى را كشتند و سنّ او در آن روز 34 سال بود.

وى در شعر نيز دستى داشت كه اين دو بيت از اشعار او است:

اصبحت لا ارجو ولا اتقىسوى الهى وله الفضل

جدى نبى وامامى ابىومذهبى التوحيد والعدل

بعد از او پسر عمش «الحافظ لدين الله» بر اريكه مُلك فاطمى مستقر گشت، كه آمر را فرزندى به جاى نماند، وى احمد بن افضل را به وزارت برگزيد و مدت 20 سال بلا منازع حكم راند، ودر سال 544 كه از جهان رفت فرزندش ظافر بامرالله بجاى وى نشست، ظافر مردى زن باره وهوس باز بود و روزگار به لهو ولعب مى گذرانيد، با عباس بن نصير وزير مجالس خلوت وسر و سرّى داشت كه مردمان در اين باره سخنها گفتى، عباس روزى پسرش نصير را بخواند و وى را از آنچه مردم مى گويند خبر داد و او را به قتل ظافر امر كرد كه آثار جرم محو گردد وسخنها كوتاه شود، وى ظافر را (در سال 549) به قتل رسانيد، آنگاه وزير مرگ ظافر را به دو برادرش جبريل ويوسف تسليت گفت تا تهمت محتمله را از خود دفع سازد، وسپس آن دو را به كيفيتى به قتل رسانيد.

back page fehrest page next page