back page fehrest page next page

آنگاه فرزند پنج ساله ظافر به نام ابوالقاسم عيسى را بر سرير خلافت نشانيد و امر كرد مردم با وى بيعت نمودند و او را فائز بالله لقب داد.

از اين روز عباس خود مستقلا به اداره شئون مملكت پرداخت، اما اين امر بر بانوان حرم گران آمد، وحرم سرايان دست جمعى نامه اى به طلايع بن زريك والى «منية خصيب» نوشتند ودر آن نامه وى را با لابه و زارى به يارى و مدد خواندند و او را به قاهره دعوت نمودند كه شر وزير از سر آنها دفع سازد وخود به جاى او حكومت كند. طلايع با لشكريانش رهسپار قاهره گشت، و چون عباس وزير خبردار شد به اتفاق افراد عائله با اموال منقول خويش به سمت شام حركت كرد، اما در بين راه فرنگيان وى را به قتل رسانيده اموالش را به غارت بردند.

امّا زريك با سمت وزارت دولت فاطمى وبا لقب «الملك الصالح» زمام قدرت را بدست گرفت و از سال 555 پست خلافت را فائز بالله و وزارت را ملك الصالح بدست داشت، ولى در روزگار فائز كشور مصر رو به ضعف گرائيد تا جائى كه جزيه مانندى به صليبيان مى پرداخت تا به مصر نتازند.

طلايع بر اين انديشه شد كه يكى از بزرگسالان بيت فاطمى بر سر كار آرد كه بتواند كشور را اداره كند، ياران وى را از اين كار منع مى كردند و مى گفتند: اين شيوه را از عباس وزير بياموز كه وى كودكان را به خلافت مى گزيد تا دستش به فرمان باز باشد ومزاحمى وى را مزاحمت نكند، اما او نشنيد و نوجوانى از اين بيت به نام ابومحمد عبدالله بن يوسف جهت خلافت انتخاب نمود و او را «عاضد لدين الله» لقب داد و دخترش را به كابين وى بست و خود با استقلال تمام متصدى امور حكومتى شد.

وى سياست «تفرقه انداز وحكومت كن» پيش گرفت وميان سران حكومت تفرقه واختلاف افكند تا از شرشان ايمن گردد، اين شيوه بر زعماى قوم و امرا گران آمد واز جمله كسانى كه سخت نگران اين حال بود عمه عاضد بود، وى جمعى از مردان را وادار نمود تا در دهليز قصر بايستادند و چون طلايع وارد شد با كارد ودشنه به وى حمله كردند و وى را سخت مجروح ساختند، جسد مجروح او را به كاخ خلافت حمل نمودند، وى عاضد را در اين امر متهم ساخت وپيامى تهديد آميز و آميخته به عتاب وگلايه به وى ابلاغ نمود كه اين بود پاداش كسى كه ترا به مقام خلافت رسانيد؟! عاضد با تأكيد شديد پاسخ داد كه من از اين كار اطلاعى ندارم وسخت از اين حادثه متأسفم.

وزير پيغام داد كه اگر تو از اين جرم برىء باشى عمه ات را به نزد من فرست تا انتقام خويش از او بستانم. وى عمه را به نزد وزير فرستاد و او وى را به قتل رسانيد و خود نيز پس از چند روز درگذشت، اين واقعه به سال 566 اتفاق افتاد. طلايع مردى دلير وسخاوتمند وبزرگوار ودانشمند بود، در تشيع سخت متعصب بود وكتابى تأليف نمود بنام «الاعتماد فى الرد على اهل العناد» كه متضمن بحث امامت على بن ابى طالب (ع) واحاديث وارده در اين رابطه بود.

وى شاعرى مكثر بود، و از جمله اشعار او كه مشعر بر مذهب وى نيز مى باشد اين ابيات است:

يا امة سلكت ضلالا بيناحتى استوى اقرارها وجحودها

ملتم الى ان المعاصى لم يكنالا بتقدير الاله وجودها

لو صحّ ذا كان الاله بزعمكممنع الشريعة ان تقام حدودها

حاشا وكلاّ ان يكون الهناينهى عن الفحشاء ثم يريدها

چون طلايع ملقب به «الملك الصالح» درگذشت فرزندش زريك ملقب به «الملك العادل» كه قبلا پدر وى را وليعهد خويش كرده بود به جاى وى نشست.

ملك صالح در زمان خود مردى را به نام شاور به تدبير واداره امور مصر گماشته بود، و او با حسن سيرت وكمال درايت ومردم دارى توانسته بود دلهاى رعيت را به خويش جلب كند ومحبوبيتى وافر در ميان مردم كسب نمايد، ملك صالح كه از اين وضع سخت بيمناك گرديده بود بر اين شد كه وى را معزول سازد اما از ترس پيامد آن دست باز داشت وهمچنان وى را به حال خود گذاشت تا وقتى كه وى از دنيا رفت، اما چون وزارت به فرزندش ملك عادل رسيد حاشيه نشينان وى را به عزل شاور وادار ساختند، وى نينديشيده به اين كار اقدام نمود، اما چون نامه عزل به شاور رسيد وى حامل نامه را دستگير وبى درنگ با لشكرى انبوه رهسپار قاهره گشت، ملك عادل از شهر گريخت اما شاور توانست وى را دستگير وبه قتل رساند، اين واقعه به سال 558 اتفاق افتاد.

وزير دربار خليفه بنام ضرغام بر شاور حسد برد و در پست او طمع بست وبه مدد جمعى از ياران خود توانست شاور را از قاهره بيرون كند و به شام بگريزد وبه حاكم آنجا سلطان نورالدين محمد بن زنگى پناهنده شود و سرانجام وزارت كل مصر، ضرغام را مسلّم گشت.

اما شاور كه مردى كاردان وسياستمدار بود در صدد برآمد كه انتقام خود را به وسيله سلطان نورالدين از ضرغام بستاند، لذا در اين باره با سلطان سخن گفت وخيال فتح كشور مصر در سر او بپرورانيد و پيوسته از ضعف حكومت مصر وسستى تدبير حكام آنجا با وى سخن مى گفت، اما سلطان سخت از فرنگيان كه در بيت المقدس مستقر ودر مسير سپاه او بودند بيمناك بود، لذا در اقدام به اين امر ترديد داشت، آخر الامر شاور توانست عزم وى را به اين مهم جزم كند، لذا لشكرى عظيم به سردارى سردار سپاه خويش اسدالدين شيركوه به ديار مصر فرستاد، يكى از سربازان اين لشكر يوسف بن نجم الدين، برادر زاده نورالدين بود (وى همان يوسف صلاح الدين است كه دولت ايوبى را بنيان نهاد) اما وى در آن روزگار نوجوانى تازه سال بود. به هر حال اين لشكر به پيش رفت تا به شهر «بلبيس» رسيد، وچون وزير شاور به رسيدن لشكر شام به خاك مصر آگاه شد برادر خود ناصرالدين را در رأس سپاهى انبوه به جنگ آنها فرستاد، اما ديرى نشد كه وى شكست خورد وبه قاهره بازگشت، شيركوه همچنان با لشكر خويش به پيش ميراند تا به قاهره رسيد، وزير ضرغام از دروازه زويله پابه فرار نهاد اما مردمان وى را با فحش وناسزا تعقيب نموده به نزديكى مسجد سيده نفيسه دستگيرش كردند و سرش را بريدند و از آن روز منصب وزارت دولت مصر به شاور انتقال يافت.

شيركوه در بيرون شهر قاهره در اردوگاه خود اقامت نمود وهمچنان منتظر بود تا از شاور چه پيغامى به وى رسد، ولى شاور به وعده خويش مبنى بر براندازى حكومت فاطمى وسپردن كليد ملك مصر به وى وفا ننمود، و بالاخره از او خواستار شد كه به شام بازگردد، اما شيركوه از عودت به شام امتناع ورزيد وشاور را به ياد وعده هائى كه وى به سلطان نورالدين داده بود وسوگندهائى كه در اين رابطه به وى خورده بود انداخت، ولى اين سخنان در شاور مؤثر نيفتاد.

شيركوه چون اين خلف وعد از شاور ديد با لشكر خويش به ايالت «سرقية» مصر حمله برد وآنجا را به تصرف خويش درآورد.

شاور جهت دفع وى به اتحاد با فرنگيان مستقر در بيت المقدس توسل جست، آنها كه از ديرباز مترصد اين فرصت بودند به آسانى پذيرفتند، ودو سپاه مصر وفرنگ به اتفاق، شيركوه را به محاصره خويش در آوردند، اما نتوانستند بر او فايق آيند.

از آن سوى سلطان نورالدين در شام با فرنگيان درگير نبرد بود وپيوسته به پيروزيهائى دست مى يافت، لذا فرنگيان در اين جبهه نيز رو به سستى گرائيده دست از شيركوه برداشته عقب نشينى كردند، شيركوه نيز آنجا را رها كرد وبه شام بازگشت و سلطان را در حال پيروزى بر فرنگيان يافت و سپاه خويش را ضميمه لشكر سلطان نموده پايگاههائى را از دشمن به سيطره خويش درآوردند.

شيركوه پيوسته سلطان نورالدين را به فتح مصر برمى انگيخت تا اين كه به سال 562 وى را بدين امر مأمور ساخت، چون شاور از حركت شيركوه به سمت مصر آگاه گرديد دست نياز به فرنگيان دراز كرد، آنها به مدد وى برخاستند، اما شيركوه پيوسته با پيروزيهاى چشمگير به مركز مصر پيش مى رفت تا به «اطفيح» رسيد واز آنجا رود نيل را پشت سر نهاده به صحراى غربى رسيد وبه شهر جيزه وبسيارى از بلاد «صعيد» دست يافت (صعيد مصر بخش علياى مصر را گويند كه بين جنوبى قاهره وشلالات اسوان واقع است و 900 كيلومتر مسافت آنست وبه هشت ايالت تقسيم مى شود).

چون نيروى فرنگيان در مصر با لشكر شاور هماهنگ شد، به شهر جيزه از منطقه صعيد حملهور گشتند وشيركوه دليرانه با آنها نبردى سخت بداد وسرانجام بر آنها پيروز گشت واز آنجا لشكر به سمت مصر سفلى كشيد تا به اسكندريه رسيد وآن شهر را به تصرف خويش درآورد و يوسف صلاح الدين را جهت آستاندارى آنجا معين كرد.

اما فرنگيان تجديد قوى كردند لشكرى انبوه فراهم نموده راه بازگشت به شام را بر شيركوه بستند كه وى به ناچار تن به صلح و سازش با آنها داد وخود به شام بازگشت.

فرنگيان كه از پيش خواب وخيال استيلاء بر مصر را بسر مى پروردند از اين پيروزى خواب خويش به تحقق يافته پنداشتند، لذا از شاور درخواست نمودند كه نماينده آنها را در مصر بپذيرد وكليد دروازه هاى قاهره بدست آنها باشد وساليانه مبلغى به عنوان جزيه به آنها بپردازد. شاور همه اين درخواستها را پذيرا شد، ولى آنها بدين مقدار قانع نشده لشكرى جرّار به قصد تملك سرزمين مصر وحاكميت مطلق بر اين كشور اسلامى مهيا نموده وارد معركه شدند، لشكر فرنگ، شهر بلبيس را محاصره و سپس به تصرف درآوردند واهالى آنجا را قتل عام نمودند، از آنجا راه به سوى قاهره پيمودند كه پايتخت را اشغال كرده كشور مصر را از آن خود سازند، شاور كه سخت به وحشت افتاده بود به ناچار دست استمداد به طرف دشمن دراز كرد ونامه اى بدين مضمون به سلطان نورالدين حاكم شام نوشت و وى را به مدد خواند، وى سردار سپاه خود شيركوه را بدين مهم مأمور ساخت و او براىسومين بار با سپاه خويش به مصر عزيمت نمود.

اما شاور كه از او ايمن نبود مصلحت در اين ديد كه با فرنگيان كنار آيد، لذا با آنها از در صلح پيش آمد ومقرر شد كه آنها يك مليون دينار طلا از بيت المال مصر بستانند و آنجا را تخليه كنند، در حالى كه به سوى بيت المقدس بازمى گشتند با لشكر شيركوه روبرو شدند، در كنار شهر بلبيس ميان اين دو گروه نبردى سخت درگرفت وسرانجام شيركوه بر آنها فائق آمد وآنها را هزيمت داد وخود با لشكر به قاهره رفت ودر آنجا خليفه عاضد را ملاقات نمود، وى به پنهانى شيركوه را به قتل شاور امر كرد، شيركوه پذيرفت و برادر زاده اش صلاح الدين و عزالدين حزديك را بدين امر فرمان داد، اين دو تن در راه امام شافعى (يكى از جاده هاى قاهره) در كمين شاور نشستند و او را مقتول ساختند. از آن روز مقام وزارت مصر بدست شيركوه افتاد وعاضد او را به ملك منصور ملقب ساخت.

شيركوه همچنان بر اريكه قدرت بود تا سال 564 كه دارفانى را وداع گفت. پس از مرگ او عاضد سمت وزارت را به برادر زاده او يوسف صلاح الدين واگذار نمود و او را «ملك ناصر» لقب داد، نظاميان و سپاهيان مصر از اطاعت او سرمى پيچيدند كه وى تازه سال بود، با هداياى ثمينه وعطاياى جزيله توانست دلهاى آنها را بدست آورد.

در اين روزگار يكى از اركان دولت به نام جوهر خصى وملقب به مؤتمن الخلافه بر سر اين شد كه وزارت را از صلاح الدين بستاند وخود به جاى وى بنشيند، پس با جمعى از سران و اعيان وبرخى افسران ارتش متفق شده نامه اى به حاكم فرنگ به مضمون دعوت به قدوم آنها به مصر و همكارى با آنها نوشته وآن را به پيكى سپردند، وى نامه را در كفش خود جاى داد كه مأموران در بين راه آن را بدست نيارند، اما چون به بلبيس رسيد گماشتگان صلاح الدين به وى بدگمان شدند، رخت او را بازرسى كرده چيزى نيافتند چون نعلين

جديدى با او ديدند آن را شكافته نامه را در جوف آن يافتند، پيك ونامه را به نزد صلاح الدين فرستادند، كاتب وفرستنده نامه را شناخت، اما آن را اظهار ننمود تا اين كه فرصتى بدست آورد و او را به قتل رسانيد.

صلاح الدين خبردار شد كه جمعى از سران شيعه با مؤتمن همدست بوده اند، از آن جمله عويرس وقاضى القضاة وعماره يمنى شاعر زبيدى بود كه وى رياست گروه را به عهده داشت، صلاح الدين در صدد سر به نيست كردن آنها برآمد وهمچنان مترصد فرصت بود تا اين كه برادرش توران شاه از شام آمد وبه معاضدت او توانست همه آنها را ظرف يك روز به دار بكشد.

صلاح الدين يكى از خواجگان سفيد پوست خود به نام قراقوش بر كاخ دار الخلافه و رتق و فتق امور گماشت، اين كار بر افسران ارتش كه بيشتر آنها سياه پوست بودند، و نيز از اين كه وى مؤتمن را كشته بود گران آمد و پنجاه هزار از سياهان متفق شده عليه صلاح الدين شوريدند و اگر شجاعت توران شاه برادر صلاح الدين نبود پيروز مى شدند، اما آنها پس از نبردى خونين شكست خوردند وسپس از صلاح الدين درخواست امان كردند.

چون كار بر صلاح الدين راست آمد، سلطان نورالدين از شام نامه اى به وى نوشت كه از اين پس نام فاطميين را از خطبه محو ساز و بفرما تا خطبا خطبه را به نام عباسيين بخوانند. صلاح الدين در پاسخ نوشت كه هنوز وقت اين كار نرسيده فرصت مناسب تر را بايد منتظر بود. اما نورالدين بدين پاسخ رضا نداد ومجددا نامه نوشت كه هر چه زودتر بايستى اين مهم فيصله يابد.

صلاح الدين نتوانست تمرد كند، در اين زمان عالمى از علماى فارس به نام امير عالم خبشانى به مصر آمده بود چون ديد صلاح الدين از ايراد خطبه به نام عباسيين واهمه دارد گفت: من اين كار را آغاز مى كنم; وى در نخستين جمعه از محرم سال 567 پيش از اين كه خطيب جمعه ايراد خطبه كند به منبر رفت وبراى مستضىء بالله خليفه عباسى دعا كرد و با مخالفت هيچ فردى مواجه نگرديد و از منبر به زير آمد، در جمعه دوم صلاح الدين همه خطباى بلاد را دعوت نمود و به آنها امر كرد كه از اين پس خطبه به نام خليفه عباسى خوانده شود.

در آن روزگار خليفه فاطمى: عاضد بيمار بود، كسى وى را از اين امر آگاه نساخت تا در اين سال 568 كه وى درگذشت و از اين تاريخ بساط دولت فاطميين در نورديد و روزگارشان بسر آمد. (دائرة المعارف قرن عشرين نوشته فريد وجدى)

فاطِميَّة :

زنى كه از نسل حضرت فاطمه

زهراء باشد. از امام صادق (ع) روايت شده كه شايسته نيست كسى دو زن از نسل فاطمه زهراء (ع) در يك زمان به نكاح خويش داشته باشد... (بحار: 104/27)

فاعِل :

كننده كار. عمل كننده. ج: فاعلون وفعلة. (الذين هم للزكاة فاعلون)(مؤمنون: 4). از سخنان اميرالمؤمنين (ع): فاعل الخير خير منه، وفاعل الشر شرّ منه. (نهج: حكمت 32) در اصطلاح نحو: آنچه فعل يا شبه فعل را به عنوان منشأ صدور بدان نسبت دهند. در اصطلاح فلسفه به معنى تاثير كننده است مقابل قابل كه به معنى قبول كننده اثر از فاعل است.

فاعل مختار: در مقابل فاعل بالجبر است، وآن عبارت از فاعلى است كه منشأ فاعليت او علم و اراده به اضافه اختيار باشد، به نحوى كه هرگاه بخواهد فعلى را انجام دهد و اگر نخواهد انجام ندهد. (فرهنگ اصطلاحات فلسفى)

فاغِر :

گشاينده. فاغرة مؤنث آن است. در حديث رسول (ص) آمده: «انى لا بغض الرجل فاغراً فاه الى ربّه يقول: يا ربّ! ارزقنى»: مرا بد آيد از آن مردى كه دهان خود را به سوى خداى خويش گشاده مى گويد: خداوندا روزيم ده. (مجمع البحرين)

اميرالمؤمنين (ع) در يكى از خطبه هاى خود كه مشتمل بر ملاحم است مى فرمايد: «لكأنّى انظر الى ضلّيل قد نعق بالشام وفحص براياته فى نواحى كوفان. فاذا فغرت فاغرته واشتدّت شكيمته...»: گوئيا مى بينم گمراه گمراه كننده اى را كه در شام مانند حيوانات بانگ زند و پرچمهاى خويش را در اطراف كوفه نصب كند، آنگاه كه دهان خود بگشايد وطغيانش به اوج رسد وجاى پايش در زمين محكم گردد، در آن حال، فتنه و آشوب فرزندان خود را بگزد... (نهج: خطبه 101)

فاقِد :

آن كه چيزى يا كسى را از دست داده باشد. (اقرب الموارد) زنى كه فرزند يا همسرش را از دست داده باشد (مجمع البحرين). مقابل واجد.

فاقِرَة :

كمر شكن. بلاى سنگين كمر شكن. مؤنث فاقر. ج: فواقِر. (وجوه يومئذ باسرة * تظنّ ان يفعل بها فاقرة): چهره هائى است در آن روز (قيامت) تيره و به هم فشرده. بر اين پنداراند كه بلائى گران بر آنها فرود آيد. (قيامة: 25 ـ 26)

فاقِع :

پر رنگ. زلال رنگ. سخت زرد. «فاقعٌ لونه»: پر رنگ است.

فاقَة :

فقر ونيازمندى. علىّ (ع): «اعلموا انّه ليس على احد بعد القرآن من فاقة»: بدانيد كه هيچ كسى را با وجود قرآن فقر و نيازمندى نباشد (نهج: خطبه 175). «لا مال اذهب للفاقة من الرضا بالقوت»: هيچ مال و ثروتى فقرزداينده تر از راضى بودن به كفاف نباشد. (نهج: حكمت 363)

فاكِه :

متنعِّم. كامروا. آن كه در خوشى و رفاه باشد. خداوند ميوه. ج: فاكهون. (فاكهين بما آتاهم ربّهم...): پرهيزكاران در آن سراى بدانچه خداوند به آنها عطا فرموده متنعم و دلشادند. (طور: 18)

فاكهة :

مؤنث فاكه. ميوه. ج: فواكه: (فيهما فاكهة ونخل ورمّان): در آن دو باغ ميوه است و خرمابن وانار. (رحمن: 68) خرما وانار در زبان عرب ميوه اند و تسميه اين دو پس از فاكهه از باب ذكر خاص بعد از عامّ است.

رسول الله (ص): «اطرفوا اهاليكم فى كلّ جمعة بشىء من الفاكهة واللحم حتى يفرحوا بالجمعة»: در هر جمعه جهت خانواده تان چيزى نو، مانند ميوه و گوشت بياوريد كه آنها به آمدن جمعه شادمان گردند. (بحار: 59/32)

«كان رسول الله (ص) يحبّ من الفاكهة العنب والبطّيخ»: پيغمبر (ص) از انواع ميوه جات، انگور و خربزه را دوست مى داشت. (بحار: 62/298)

«الرمّان سيد الفاكهة»: انار سرور ميوه ها است. (بحار: 66/163)

عن الصادق (ع) عن آبائه، قال: «كان رسول الله (ص) اذا رأى الفاكهة الجديدة قبّلها ووضعها على عينيه وفمه، ثم قال: اللهمّ كما اريتنا اوّلها فى عافية، فارنا آخرها فى عافية». (بحار: 95/347)

فال

، به عربى فَأْل :

شگون، چيزى يا مطلبى را به نيكى به سود خود تعبير و تفسير كردن، يا به بدى به زيان خود پندار نمودن، چنان كه يكى از ديگرى ناگهان كلمه يا جمله اى بشنود و آن را به مراد خويش گيرد، مانند اين كه بيمار از يكى بشنود: «اى سالم» يا جوينده چيزى از ديگرى بشنود: «اى يابنده» و بدان دل خوش گردد.

در عربى تعبير به نيكى را فأل وبه بدى را طيرة گويند. در حديث آمده كه فال حقيقت دارد ومؤثر است. ونقل شده كه پيغمبر (ص) فال نيك را دوست مى داشت و «طيره» (فال بد) را دشمن مى داشت.

از حضرت رسول (ص) آمده كه كفاره فال بد زدن، توكل بر خدا است. نيز از آن حضرت رسيده كه چون فال بدى به نظرت آمد اعتنا مكن وبه كار خود ادامه بده.

از امام صادق (ع) نقل شده كه اثر شآمت هر چيزى به دست خود شما است: اگر آن را كم اهميت گرفتى اثرش ناچيز واگر مهم شمردى اثرى مهم خواهد داشت واگر آن را به چيزى نگرفتى چيزى نخواهد بود. (بحار: 58/338 و 74/153)

فالِج :

بيمارى معروف، سست و فروهشته شدن نصف بدن، وگاه تمام بدن، و مجازا سست وبيكار شدن عضوى از بدن. در حديث آمده كه از جمله نشانه هاى نزديك شدن قيامت شيوع اين بيمارى است. (مجمع البحرين)

پيروز در قمار. از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «فانّ المرء المسلم ـ ما لم يغش دناءةً تظهر فيخشع لها اذا ذُكِرَت، ويُغرى بها لئام الناس ـ كان كالفالج الياسر الذى ينتظر اوّل فوزة من قداحه توجب له المغنم ويُرفع بها عنه المغرم»: زيرا مرد مسلمان ـ تا گاهى كه دست به كار زشتى نزده كه از فاش شدنش شرمنده گردد ومردم پست آن را وسيله هتك حرمتش قرار دهند ـ به مسابقه دهنده ماهرى مى ماند كه منتظر است در همان دور اول آنچنان برنده شود كه به غنيمت دست يابد و زيان از او به دور گردد. (نهج: خطبه 23)

فالِق :

شكافنده. يكى از نامهاى خداوند متعال است يعنى شكافنده عدم به وجود، شكافنده زمين به روياندن، شكافنده دانه به روئيدن، شكافنده رحم به زادن چنانكه فرمود: «فلق الحب والنوى».

فالگير :

كسى كه دعوى اخبار از آينده كند توسط احضار ارواح ومانند آن. كه اين كار در شريعت اسلام حرام است (به كهانت رجوع شود) در حديث پيغمبر (ص) آمده كه آن حضرت از رفتن به نزد فالگير ومراجعه به وى نهى نمود و فرمود: اگر كسى به چنين كسى مراجعه كند و سخنش را بپذيرد از آنچه كه خداوند بر محمد (ص) نازل نموده بيزار شده است. (بحار: 76/330)

فالوده :

حلوائى معروف كه از نشاسته پزند. در حديث آمده كه پيغمبر (ص) فالوده و عسل را دوست مى داشت. نيز آمده كه حضرت صادق (ع) فالوده را دوست مى داشت وهرگاه ميل مى كرد مى فرمود بسازند ولى كم بسازند. و آورده اند كه روزى فالوده اى براى پيغمبر(ص) به رسم هديه آوردند، حضرت از آن خورد و از كيفيت ساخت آن سؤال كرد، عرض شد: روغن و عسل را در ديگ سنگى مى ريزيم و بر آتش مى نهيم تا بجوشد سپس مغز گندم آرد شده را بر آن مى افزائيم وآنقدر مى غلتانيم كه به قوام آيد آنگاه آماده مى شود. (بحار: 66/287)

فالوذَج :

معرّب پالوده. فالوده. عن ابى الحسن الثالث: «خير الاشياء لحمّى الربع ان يؤكل فى يومها الفالوذج المعمول بالعسل، ويكثر زعفرانه، ولا يُؤكَلُ فى يومها غيره» (بحار: 62/100). رُوِىَ انّ الحسن بن علىّ (ع) راى رجلا يعيب الفالوذج، فقال: «فتات البُرّ بلعاب النحل، بخالص السمن، ما عاب هذا مسلمٌ». (بحار: 66/287)

فالى :

علىّ بن احمد اديب فاضل وشاعر ماهر، مكنى به ابوالحسن و منسوب به روستاى فال نام در آخر سمت جنوبى نواحى فارس ويا به شهرى فاله نام نزديك ايذج از بلاد خوزستان بوده ودر بصره اقامت داشته و از مشايخ آنجا استفاده نموده و در سال 448 هـ ق در بغداد وفات يافته است مدفنش در مقبره جامع منصور است. (ريحانة الادب: 3/187)

فام

(فارسى) :

وام، دين. رنگ. لون.

فاميل :

خانواده. بستگان و نزديكان. خاندان وعشيرة.

اميرالمؤمنين (ع): افراد فاميلت را گرامى بدار، زيرا آنها پر و بال تواند كه بدانها پرواز كنى، و اصل و ريشه تواند كه خويشتن را به آنها منسوب دارى، و دست ونيروى تواند كه بدانها بر دشمن بتازى. (نهج: نامه 31)

زنهار كه از فاميل خود روى بگردانيد و از آنها كه در تنگنا قرار دارند چيزى را دريغ داريد كه نگهداريش موجب افزونى نشود و از بين رفتنش كمبودى ايجاد نكند، آن كس كه دست دهنده خويش را از فاميلش باز دارد، تنها يك دست از آنها بازداشته، امّا از خويشتن دستهاى بسيار برگرفته است. و آن كس كه بال محبت بگستراند دوستى افراد فاميلش ادامه يابد. (نهج: خطبه 23)

فان :

نابود شونده. پير سالخورده. صورتى است از فانى. (كلّ من عليها فان): هر كه بر روى زمين زندگى مى كند از ميان رفتنى و نابود شدنى است. (رحمن:26)

فانى :

ناپاينده، ناپايدار. پير سالخورده. مؤنث آن: فانية. از سخنان اميرالمؤمنين (ع) در نكوهش دنيا: «فانيةٌ فان من عليها»: خود ناپايدار، و هر كه بر آن زندگى مى كند نيز ناپايدار است. (نهج: خطبه 110)

فايِدَة :

سود. بهره. نتيجة. ج: فوائِد.

به «فائدة» رجوع شود.

فايِز :

رستگار. فائِز. از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «فارعوا ـ عباد الله ـ ما برعايته يفوز فائزكم وباضاعته يخسر مبطلكم». (نهج: خطبه 232)

فايِز دشتى :

محمد على متخلص به «فايز» متولد به سال 1250 هـ ق مطابق 1209 هـ ش در روستاى كردوان دشتى از توابع بوشهر، ومتوفى به سال 1330 هـ ق برابر 1298 هـ ش در گزدراز يكى از دهات اين منطقه، شيعى امامى: از شاعران وغزل سرايان قرن سيزدهم هجرى است كه بخشى از سروده هاى پراكنده وى سالها پس از درگذشتش جمع آورى وبه چاپ رسانيده اند.

فايز شاعرى خوش طبع وطبيعى سراى است كه بى تكلّف شعر گفته ونه تنها شعر سروده بلكه شاعر بوده وملكه و خوى سرايش داشته است.

دو بيتيهاى او حاكى از طبع روان و روان شاداب و ذهن وقّاد و ذوق سرشارى است كه يادآور چكامه سرايان امّى عصر جاهلى چون طرفه عبدى وامرؤالقيس كندى است، گاه در بكار بستن فنون ادبى چون استعاره و ايهام و جناس در مسير نظامى گنجوى گام مى نهد و بسا در حماسه سرائى به ابوالطيب متنبى و ابوالقاسم فردوسى پهلو مى زند.

اين شاعر ـ مانند هر شاعر غزل سرائى ـ در عالم خيال انگيزى و خيال پردازى از موهومات و مخيلات سخن گفته، وبه ويژه از «پرى» بسيار ياد كرده است كه برخى ناآگاهان اين جولان فكرى غزل مآبانه را امرىواقعى پنداشته و داستانهائى در اين زمينه بافته اند.

back page fehrest page next page