سرانجام تبريز در سال 1243 ق به تصرف روسها در آمد و پاسكيويچ گروهى ديگر را مأمور تصرف خوى كرد و آن شهر بدون جنگ فتح شد و عباس ميرزا از در مصالحت در آمد و در دهخوارقان (آذر شهر) با سردار روس ملاقات كرد وبا دخالت سفير انگليس معاهده تركمانچاى در سال 1243 ق بسته شد. اين معاهده بيشتر ايران را تحت نفوذ بيگانگان در آورد و به موجب آن قسمتى ديگر از ولايات شمالى ايران به روسها داده شد ويك معاهده بازرگانى به اين معاهده ملحق گرديد كه پايه استقلال اقتصادى ايران را متزلزل كرد ودر آن براى تجار روس امتيازات زيادى پيش بينى شد و حتى مقرر گرديد كه دعاوى بين اتباع دولتين در كنسولخانه روس و طبق قوانين روسيه حل و فصل شود و حق قضاوت كنسولى يا كاپيتولاسيون به آنها داده شد و همين امر باعث شد كه ديگر دولتهاى خارجى نيز براى خود چنين حقى طلب كنند.
در همان سال 1243 ق گريبايدوف خواهر زاده پاسكيويچ كه سفير روس در ايران بود در تهران كشته شد ونزديك بود كه بار ديگر آتش جنگ شعلهور شود اما چون جرم او به دولت متبوعش ثابت شد باز روابط حسنه برقرار گرديد. توضيح مختصر اين داستان اين است كه:
گريبايدوف از روى كبر و غرور حركات ناشايسته مى كرد و از جمله آصف الدوله را مجبور كرده بود كه دو تن از كنيزان خود را به او بدهد وبهانه او اين بود كه ارمنى ها نبايد در ايران بمانند در حاليكه اين دو كنيز مسلمان شده بودند وهمين عنف و زور او باعث خشم علما وريختن مردم به خانه او گرديد و در اين جريان مردم طهران او را با سى و هفت تن از اتباعش كشتند.
خسرو ميرزا پسر عباس ميرزا از طرف شاه با نامه معذرت به دربار روسيه رفت و يكى از اتباع روسيه كه از غوغاى خانه گريبايدوف نجات يافته بود به حقيقت امر شهادت داد و غائله خوابيد.
3 ـ جنگهاى ايران و عثمانى: در سال 1235 ق روابط ايران با عثمانى تيره شد و علت آن بود كه سليم پاشا حاكم با يزيد قبايل حيدر انلووسيبكى را از ايران حركت داده وبه اراضى عثمانى منتقل ساخته بود و دولت عثمانى در اين مورد به اعتراض ايران توجهى نمى كرد. از طرف ديگر گماشتگان دولت عثمانى چه در بغداد و چه در ارزنة الروم اصول دوستى را مراعات نمى كردند وبا تبعه ايران بى نهايت بد رفتارى مى كردند وعلاوه بر اين بعضى از اراضى سلماس را نيز از آن خود مى دانستند. سرانجام اين حرف هاى بى حساب در سال 1236 موجب تيرگى شديد روابط وشعلهور شدن آتش جنگ گرديد. سرلشكر ارزنة الروم فرستاده نايب السلطنه را زندانى كرد و صادق پاشا را كه تحت الحمايه ايران بود به قتل رسانيد. بنابر اين عباس ميرزا عازم جنگ عثمانى شد. لشكر عثمانى از سردار ايران به نام حسن خان سارى اصلان شكست خورد و در ظرف دو ماه با حملات متوالى او و عباس ميرزا شهرهاى با يزيد، ملاذگرد، تبليس، اخلاط و ارجيش با توابع آن بدست ايرانيان افتاد و اكثر اهالى شهرها زينهار خواسته اطاعت پادشاه ايران را گردن نهادند و در تمام آن شهرها خطبه بنام فتحعليشاه خوانده شد. دولت عثمانى لشكرى براى داود پاشا به بغداد فرستاد و او را وادار به قتل و غارت در سرحدات ايران كرد. اين سپاه نيز از شاهزاده محمد على ميرزا فرمانگذار عراقين شكست خورد و اگر عمر اين شاهزاده به پايان نمى رسيد بغداد هم فتح مى شد.
سال بعد باز عثمانى ها با سپاه كثير توپراق قلعه را محاصره كردند ولى از حسن خان سارى اصلان شكست خوردند. در اين ميان پيدا شدن مرض و با در موصل و بغداد كار جنگ را متوقف كرد و چون فتحعليشاه و عباس ميرزا قصد تسخير عثمانى را نداشتند در سال 1238 ق بين دولتين مصالحه برقرار شد.
4 ـ فتنه وهابيها: عبدالوهاب خان كه ظاهراً مدتى در اصفهان و بصره علوم قديم خوانده بود مذهبى آورد و بعضى چيزها را بدعت دانست و گنبد و بارگاه و تزيين قبور بزرگان دين و زيارت و بوسيدن آستانه آنها را شرك پنداشت و يكى از مشايخ عرب به نام عبدالعزيز به مذهب او گرويد وپسر عبدالعزيز به نام مسعود در سال 1216 ق به كربلا حمله كرد وپس از قتل پنج هزار نفر زن و مرد ضريح امام حسين را شكست و جواهر و قنديل ها وخشت هاى طلا را به يغما برد و اين موضوع باعث خشم تمام مسلمانان شد و فتح عليشاه سليمان پاشا والى بغداد را به دفع او تحريك كرد. اما با مرگ سليمان پاشا قدرت عبدالعزيز بالا رفت و تا سال 1226 ق نواحى نجد به تصرف او درآمد و عزم تسخير مسقط نمود. لشكر ايران از راه مسقط به طرف «درعيد» كه حصن وهابيان بود شتافت و امراى مسعود بن عبدالعزيز شكست سختى خوردند وامام مسقط به شكرانه اين پيروزى به والى فارس پيشكشى قابلى تقديم نمود. اما كسى كه بر وهابيها شكست بزرگترى وارد كرد محمد على پاشا فرمانرواى مقتدر و مصلح مصر بود.
5 ـ ساير وقايع: در سال 1222 ق حاجى فيروزالدين ميرزاى افغان حكمران هرات يكى از گماشتگان خود را به نام يوسف عليخان به مخالفت با دولت ايران تحريك كرد. مقارن همان ايام صوفى اسلام از اهالى بخارا مدعى كشف وكرامت شده. حاجى فيروزالدين كه گمان مى كرد با كمك كرامات او مى تواند كارى از پيش ببرد با پنجاه هزار لشكرى از هرات بيرون آمد اما از سپاه ايران شكست فاحشى خورد ودر اين معركه صوفى اسلام نيز كشته شد وحاج فيروزالدين خراج دو ساله هرات را تقديم و يوسف على خان را تسليم نمود. چهار سال بعد دوباره علم مخالفت برافراشت ولى باز تسليم شد وبر جاى خود نشست.
واقعه ديگر زمان فتحعليشاه عصيان خوانين خراسان است كه در سال 1228 ق مقارن شكست ايران از روسها در جنگ اصلاندوز اتفاق افتاد. اينان در اين شورش محمد رحيم خان حكمران خوارزم را به كمك خويش طلبيده بودند و به همين ترتيب هر روز غوغاى تازه اى در آن ديار برپا مى شد. سرانجام فتحعليشاه پسر ديگر خود حسنعلى ميرزا (شجاع السلطنه) را در 1232 ق والى خراسان كرد و او موفق شد خراسان را امن كند.
بار ديگر در 1243 ق خوانين خراسان شوريدند ودر 1245 ق حكمران خوارزم به خراسان لشكر كشيد و سرانجام عباس ميرزا كه براى فرو نشاندن فتنه هاى يزد و كرمان به آن جانب رفته بود عازم خراسان شد و در آخرين مراحل مبارزات خود از طرف پدر به تهران احضار گرديد و فرزند خود محمد ميرزا را به جاى خود به هرات فرستاد وپس از كسب اجازه بازگشت به خراسان در ارض اقدس به سبب تشديد بيمارى كليه كه از سالها پيش بدان مبتلا بود در سال 1249 ق درگذشت. يك سال پس از مرگ عباس ميرزا (1250) فتحعليشاه در اصفهان جهان را بدرود گفت. در زمان او چنانكه اشاره شد وقايع مهمى رخ داده و باب دخالت اجانب و بخصوص روسها در امور داخلى كشور ما باز شد واستقلال سياسى و اقتصادى و قضايى ايران متزلزل گرديد. اگر فتحعليشاه كمى دورانديش بود از تضاد سياستهاى آن دوره به خوبى مى توانست استفاده كند. در اوج بحران و گرفتارى و خرابى كشور او سرگرم خوشگذرانى بود و سپهر در ناسخ التواريخ نام يكصد وپنجاه و هشت تن از زنان او را
آورده و اشاره كرده است كه از آغاز جوانى تا پايان عمرش از او دو هزار فرزند و فرزندزاده بوجود آمد. نويسنده مزبور نام چهل و هشت دختر و شصت پسر او را ذكر كرده است.
در زمان فتحعليشاه روحانيان اقتدار بى اندازه داشتند وچنانكه اشاره كرديم در سال 1240 هـ ق كه پيمان ميان ايران و روس از طرف روسها نقض شد روحانيان شاه را به جنگ واداشتند.
در دربار فتحعليشاه نفاق بين امرا و وزرا حكمفرما بود وبيشتر شكستهاى ايران در جنگها نتيجه همين مسأله بود. با اين حال فتحعليشاه از نظر رحم و مروت از ديگر شاهان قاجار وبخصوص از آقا محمد خان بهتر بوده است. او در موقع اجراى حكم اعدام روى خود را برمى گرداند. استبداد ناصرالدين شاه را نداشت ودر بعض موارد ميرزا بزرگ قائم مقام را در امور اصلاحى تشويق مى كرد. اين پادشاه ادبا و شعرا را دوست مى داشت و خود گاهى شعر مى گفت از وزيران معروف او بايد نام ميرزا شفيع صدر اعظم (متوفى 1234 ق) و حاج محمد حسين خان اصفهانى (نظام الدوله) و پسرش عبدالله خان امين الدوله (وزير اعظم) را ذكر كرد. از وزراى بزرگ اين عهد مشاور و وزير لايق عباس ميرزا، ميرزا بزرگ قائم مقام فراهانى را بايد نام برد. (نقل با اختصار و تصرف از تاريخ مفصل ايران تأليف دكتر عبدالله رازى)
فتح مكّه :
پيروزى مسلمانان بر دشمنان سرسخت خود در مكه وگشايش اين شهر بدست تواناى پيغمبر اسلام (ص) وسلطه كامل آن حضرت بر شبه جزيرة العرب.
اين شهر مقدس تا سال هشتم هجرت همچنان تحت سيطره كفار و مشركين قريش بود. و چون به سال ششم در حديبيه بين پيغمبر (ص) و اهل مكه پيمان صلح برگزار شده بود حضرت رسول (ص) حسب قرارداد به آن شهر تعرضى ننمود اما مردم مكه پس از اندى از شروط قرارداد تخلف نمودند و اين كار باعث شد كه حضرت آهنگ گشودن اين شهر كند. داستان از اين قرار بود كه يكى از موادّ قرارداد صلح عدم تعرض هر يك از طرفين با هم پيمان طرف ديگر بود، قبيله بنى بكر و كنانه با قريش، وجماعت بنى خزاعه با پيغمبر (ص) هم قسم بودند، اتفاقا روزى يكى از بنى بكر شعرى در هجاء پيغمبر بخواند، غلامى از بنى خزاعه وى را منع كرد مفيد نيفتاد، درگير شدند، سر و روى يكديگر را شكستند و اين واقعه منجر شد به اينكه دو قبيله به هم در آويختند و قريش بنى بكر را يارى كردند و در نتيجه بيست تن از بنى خزاعه به قتل رسيدند. چون خبر به پيغمبر (ص) رسيد فرمود: يارى نشوم اگر بنى خزاعه را يارى نكنم. پس حضرت قبايل عرب را به مدد خواند و پيام داد كه هر كس به خدا ايمان دارد اول ماه رمضان مسلح وارد مدينه شود. و مردم مدينه به اعداد جنگ مأمور گشتند و حضرت ديده بانان در طرق و شوارع گماشت كه كس اين خبر به مكه نبرد.
حاطب بن ابى بلتعه نامه اى به قريش نوشت كه آنان را از عزم پيغمبر آگاه سازد و آن نامه را به زنى ساره نام كه از زنان بدنام مكه و جهت دريوزگى به مدينه آمده بود بداد و وى نامه را در گيسوان خويش پنهان نموده عازم مكه شد; جبرئيل به پيغمبر خبر داد، حضرت على را با چند نفر به دنبال او فرستاد، على نامه را از او بستد و به نزد پيغمبر آورد، حضرت حاطب را احضار و سبب خيانت از او پرسيد، وى گفت: خواستم از اين راه حقى به گردن اهل مكه پيدا كنم تا به رعايت آن اموالم مصون ماند، پيغمبر عذرش را پذيرفت وآزادش كرد. پس روز يازدهم ماه رمضان سال هشت با ده هزار مرد از مدينه حركت كرد. ابن عباس گويد: در منزل عسفان، پيغمبر (ص) قدحى آب برگرفت وبياشاميد چنانكه مردم ديدند و از آن پس تا مكه روزه نگرفت. جابر گويد: پس از آنكه پيغمبر روزه خود را افطار نموده بود به عرض حضرت رساندند كه هنوز جمعى روزه اند. حضرت فرمود: اينها گناه مى كنند. از آن سوى عباس بن عبدالمطلب با جمعى از بستگانش از مكه هجرت نموده به قصد مدينه در بيوت سقيا يا ذوالحليفه به پيغمبر پيوست. حضرت از ديدار او شادمان گشت وفرمود: هجرت تو آخرين هجرتها است چنانكه نبوت من آخرين نبوت است، و فرمود تا خانواده اش را به مدينه فرستد و خود به همراه پيغمبر باشد. پس حضرت طى طريق كرد تا به مرّ الظهران چهار فرسنگى مكه توقف نمود. عباس با خود انديشيد كه اگر اين لشكر وارد مكه شود از جماعت قريش يك تن زنده نماند همى خواست تا به موضع اراك رفته مگر كسى را ديدار كند. بر استر پيغمبر سوار شد وتا اراك براند ناگهان صداى ابوسفيان و بديل بن ورقاء را شنيد كه با يكديگر سخن مى گفتند. ابوسفيان را بخواند، وى عباس را شناخت و گفت: يا اباالفضل پدر ومادرم به فدايت چه خبر؟! عباس گفت: واى بر تو اينك پيغمبر با دوازده هزار مرد جنگى. ابوسفيان گفت: اكنون چاره چيست ؟ عباس گفت: پشت سر من سوار شو تا ترا نزد پيغمبر برم و برايت امان بخواهم. پس وى رديف عباس سوار و راهى حضور پيغمبر شدند، اتفاقاً نگهبانى لشكر در آن شب با عمر بن خطاب بود، همينكه به در خيمه عمر رسيدند وى از جاى بجست و نزد پيغمبر آمد و گفت: يا رسول الله اين دشمن خداى را نه امان است ونه ايمان، اجازت فرما سرش را جدا كنم. عباس گفت: اى پيغمبر من او را امان داده ام.
حضرت به ابوسفيان فرمود: آماده ايمان باش تا امان يابى. وى گفت: پس با لات و عزى چه كنم؟ عمر گفت: بر آنها پليدى كن. ابوسفيان گفت: چه بد زبان بوده اى! ترا چه كه ميان سخن من وپسر عمم دخالت كنى؟! پيغمبر آنها را از خشونت بازداشت و عباس را فرمود: امشب او را در خيمه خود بدار تا صبح نزد من آر. چون صبح شد ابوسفيان صداى اذان بلال شنيد به عباس گفت: اين صدا چيست؟ عباس گفت: مؤذن پيغمبر است. در اين حال پيغمبر را ديد كه وضو مى سازد و اصحاب نمى گذارند قطره اى از آب وضوى او به زمين افتد و بدان استشفاء و تبرك مى جويند. وى گفت: به خدا سوگند هيچ كسرى و قيصر بدين عظمت نديده ام. بالجمله پس از نماز به خدمت پيغمبر (ص) آمد و از بيم جان شهادتين گفت. عباس عرض كرد: يا رسول الله ابوسفيان مردى فخر دوست است به وى امتيازى ده. حضرت فرمود: هر يك از اهل مكه كه به خانه او رود ايمن است و فرمود: هر كس سلاح از خود دور كند و به خانه خويش رود و در به روى خود ببندد يا به درون مسجدالحرام رود ايمن است. پس عباس را فرمود كه ابوسفيان را در جاى مضيقى وادارد تا لشكر بر او عبور كند. عباس وى را در تنگناى گذرگاه بداشت و لشكر فوج فوج از پيش روى او مى گذشت تا كتيبه اى كه خود پيغمبر با پنج هزار مرد مسلح به سلاحهاى ممتاز و سوار بر اسبان تازى بودند نيز عبور كرد. ابوسفيان به عباس گفت: برادر زاده ات از سلطنت بزرگى برخوردار است! عباس گفت: سلطنت مگو، اين نبوت و رسالت است. پس ابوسفيان شتابان به مكه رفت و در جمع مردم فرياد زد: اينك محمد است كه با لشكرى چون بحر مواج مى رسد، هر كه به خانه من در آيد يا... در امان است. قريش گفتند: رويت سياه باد اين چه خبرى بود كه براى ما آوردى؟! همسرش هند ريش وى را بگرفت وفرياد زد: بكشيد اين پير احمق را كه اين سخنان مى گويد: به هر حال لشكر بسان سيل از سمت ذى طوى وارد مكه مى شد و چون پيغمبر چشمش به مكه افتاد بر پالان شتر سجده شكر گزارد ودر محل حجون فرود آمد و از آنجا غسل كرده مسلح بر شتر خود سوار شد و سوره فتح مى خواند وبدين حال وارد مسجدالحرام شد و حجرالاسود را با عصاى خويش لمس نمود و تكبير گفت. سپاه اسلام نيز هم صدا بانگ تكبير دادند چنانكه صداى ايشان همه دشت و كوه را فراگرفت. پس از شتر به زير آمد وآهنگ تخريب بتها نمود، با آن چوب كه به دست داشت به بتها اشاره مى نمود و با اشاره يك يك به زمين مى افتادند و مى
فَتَر :
پى. گوشت پى ناك و درشت. مقدار معلومى از طعام.
فَتر :
ضعف. به «فتور» رجوع شود.
فِتر :
مابين دو انگشت سبّابه و ابهام وقتى كه گشاده باشد.
فِتراك :
تسمه و دوالى كه از پس و پيش زين اسب آويزند، ترك بند.
فَترَة :
يك سستى. آرامش وسكوت. صلح وآشتى. مابين دو نوبت تب. زمانى كه حكومت يا دولتى از ميان رفته و هنوز ديگرى به جاى آن برقرار نشده. زمان ميان دو پيامبر يا خلأ و تهيگاه از وجود آنها. (يا اهل الكتاب قد جائكم رسولنا يبيّن لكم على فترة من الرسل...): اى اهل كتاب! در روزگارى پيامبر ما به نزد شما آمد و احكام را برايتان بيان داشت كه زمان از وجود پيامبران خالى بود... (مائدة: 19) چه قبل از بعثت حضرت عيسى (ع) سلسله انبيا در ميان بنى اسرائيل متوالى وپيوسته بوده است.
از ابن عباس روايت شده كه بين عيسى (ع) و محمد (ص) چهار پيامبر بوده، چنان كه در قرآن آمده: (اذ ارسلنا اليهم اثنين فكذّبوهما فعزّزنا بثالث) ولى پيغمبر چهارم ذكرى از آن در قرآن نيست وبر ما مجهول است.
دوران فترت ميان مفسرين اختلاف است: از حسن وقتاده ششصد سال نقل شده، و به قولى پانصد و شصت سال و در روايت ديگر چهار صد و شصت و چند سال، به قول ديگر پانصد و شصت و نه سال بوده است. (مجمع البيان)
فَتْق :
شكافتن، ضدّ رتق، جدا كردن دو چيز متصل. (اولم ير الذين كفروا انّ السماوات والارض كانتا رتقا ففتقناهما...)(انبياء: 30). اين آيه مباركه و نيز رواياتى بدين مضمون، مانند سخن منقول از اميرالمؤمنين (ع): «ثم فطر منه اطباقا ففتقها سبع سماوات بعد ارتتاقها» (نهج: خطبه 209)، بطور اجمال بيانگر اين مطلب اند كه مجموع كرات در آغاز به صورت يك واحد فشرده ومجتمع بوده و سپس به امر خداوند از يكدگر جدا شده اند. اما كيفيت وحدت در زمان وحدت و چگونگى شكافته شدن آنها وجدائيشان از يكديگر امرى است كه بر ما مجهول است و بايستى علم آن را به خداوند وراسخون فى العلم واگذار نمود.
فَتْك :
به ناگاه گرفتن، ناگاه كشتن، در كمين كسى بودن وعليه او فرصت جستن، در حديث آمده: «من فتك بمؤمن يريد نفسه و ماله فدمه مباح» هر كه در كمين مسلمانى بود كه جان يا مال او را از ميان ببرد خون او مباح است. (مجمع البحرين)
نيز در حديث است: «الاسلام قيد الفتك» اسلام دست و پابند فتك است، يعنى مسلمانى مانع اين است كه كسى عليه ديگرى انتهاز فرصت كند وبه ناگاه بگيرد.
فَتْل :
تافتن چيزى را. در خطبه شقشقية اميرالمؤمنين (ع) راجع به عثمان آمده: «الى ان قام ثالث القوم نافجاً حِضنيه... الى ان انتكث عليه فَتلُه...»: تا اين كه سرانجام سومين آنها بپاخاست در حالى كه مانند شتر پر خور و شكم برآمده همّى جز جمع آورى وخوردن بيت المال نداشت... عاقبت بافته هايش پنبه شد و كردار ناشايسته اش كارش را تباه ساخت... (نهج: خطبه 3)
فِتَن :
جِ فتنة. فتنه ها. آشوبها. آزمونها. اميرالمؤمنين (ع): «انّما بدءُ وقوع الفتن اهواء تتّبع و احكام تبتدع...»: همانا آغاز پيدايش فتنه ها هواهاى نفسانى اى است كه پيروى مى شود و احكام و قوانينى است كه جعل مى گردد... (نهج: خطبه 50)، «ايّها الناس ! شقّوا امواج الفتن بسفن النجاة وعرّجوا عن طريق المنافرة...»: اى مردم موجهاى سهمگين فتنه ها را با كشتيهاى نجات (علم وايمان واتحاد) بشكافيد و از راه اختلاف وپراكندگى به كنار رويد وتاجهاى فخر و برترى جوئى را از سر برگيريد... (نهج: خطبه 5)
فَتن :
آزمودن چيزى را. در فتنه افكندن كسى را. در فتنه افتادن. در رنج افكندن. در آتش سوختن. (وقتلت نفسا فنجّيناك من الغمّ وفتنّاك فتوناً): يكى را كشتى پس ما ترا از آن گرفتارى نجات داديم وآزموديمت آزمودنى خاصّ (طه: 40). (انّ الذين فتنوا المؤمنين والمؤمنات ثم لم يتوبوا فلهم عذاب جهنم...): آنان كه مردان و زنان مؤمن را به آتش عذاب نمودند آنها راست عذاب دوزخ... (بروج: 10)
فِتنَة :
تخليص وجداسازى بخش پنهانى ناسالم چيزى از بخش سالم آن. اصل اين واژه چنانكه در مجمع البحرين آمده «فتنت الفضة» است يعنى زرگر چون نقره را در آتش مى نهد كه بخش ناسالمش جدا شود مى گويد: نقره را خالص نمودم; و اين به معنى آزمايش نيست كه وى آن كار را از پيش به وسيله محك انجام داده است. آنچه از اين ماده در قرآن كريم آمده اعم از فعل و اسم وموارد استعمال حقيقى و مجازى چون به دقت بنگرى همه بدين معنى است.
فتنه كه در قرآن آمده به چند قسم است:
1 ـ پديد آورنده عامل فتنه وتخليص خود خداوند است كه به مقتضاى آفرينش بشر در رابطه با تكليف وتعديل اراده، وى را به عواملى چون زن وفرزند ومال ومقام وفقر وغنا در معرض تخليص قرار مى دهد و او را متذكر مى سازد كه اينك تو در برابر اين عامل جدا سازنده قرار دارى خويشتن را مهيا ساز مبادا بخش خطرناك درون وجودت (چون غلبه هوى و حب مال و جاه و زن و فرزند كه از حد اعتدال برون رود) ترا در خود فرو برد وبه انسانيتت خاتمه دهد: (واعلموا انما اموالكم واولادكم فتنة) و (وجعلنا بعضكم لبعض فتنة) و (ونبلوكم بالشر والخير فتنة). وگاه خداوند بر قوم وملتى يا فردى به علت عناد ولجاج آنها در برابر اوامر پروردگار عامل تخليصى جز آنچه ملازم هر كسى بوده مانند بيمارى يا فقر عمومى يا گرفتارى فردى برانگيزد كه در چنان فتنه اى جامعه تخليص شود وافراد سالم از ناسالم جدا گردند: (انّا مرسلوا الناقة فتنة لهم) و (فليحذر الذين يخالفون عن امره ان تصيبهم فتنة) و (واتقوا فتنة لا تصيبنّ الذين ظلموا منكم خاصّة) و (ان هى الاّ فتنتك).
2 ـ پديد آورنده آن بشر باشد مانند كيشهاى باطل وبدعتهاى ضلال ومذاهب انحرافى: (وقاتلوهم حتى لا تكون فتنة) و (لقد ابتغوا الفتنة من قبل وقلّبوا لك الامور).
حضرت على (ع): «انما بدء وقوع الفتن اهواء تتبع واحكام تبتدع يخالف فيها كتاب الله ويتولى عليها رجال رجالا على غير دين الله، فلو انّ الباطل خلص من مزاج الحق لم يخف على المرتادين ولو انّ الحق خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندين ولكن يؤخذ من هذا ضغث ومن هذا ضغث فيمزجان فهنا لك يستولى الشيطان على اوليائه وينجو الذين سبقت لهم من الله الحسنى». (نهج: خطبه 50)
از امام هادى (ع) روايت شده كه روزى اميرالمؤمنين (ع) شنيد يكى مى گفت: «اللهم انى اعوذ بك من الفتنة» حضرت فرمود: مى بينم دارى از مال و فرزندانت به خدا پناه مى برى؟! كه خداوند مى فرمايد: (انما اموالكم و اولادكم فتنة) تو بگو: «اللهم انى اعوذ بك من مضلاّت الفتن» خداوندا به تو پناه مى برم از فتنه هاى گمراه كننده.
از آن حضرت سؤال شد: فتنه چيست؟ فرمود: فتنه چيزى است كه چون روى آورد ايجاد شبهه كند و چون پايان پذيرد شناخته شود.
امام صادق (ع) فرمود: بدان كه بذر هر فتنه محبت دنيا است. از اميرالمؤمنين (ع) حديث شده كه فرمود: از پيغمبر (ص) پرسيدم آيا مهدى (عج) از ما (اهلبيت) است يا از غير ما؟ فرمود: او از ما است كه خداوند به وسيله او كار دين را تكميل سازد چنانكه آغاز اين دين بدست ما بوده; و چنانكه مردم از شرك و تبعات آن كه اختلاف و پراكندگى آنان بود به وسيله ما نجات يافتند (آخر الامر همين مردم) از فتنه وفريب در دين كه آنان را پيش آيد وبر اثر آن با يكديگر دشمن شوند نيز به وسيله ما نجات يابند وبرادرى خويش باز يابند.
محمد بن مسلم گويد: به امام باقر (ع) عرض كردم: تاويل (وقاتلوهم حتى لا تكون فتنة)چيست؟ فرمود: هنوز تاويل اين آيه تحقق نيافته چه پيغمبر (ص) به لحاظ نياز خود و ياران، كفار را آزاد گذاشت. و چون موعد تاويل اين آيه فرا رسد دگر هيچ عذرى پذيرفته نگردد و آن روز بايد (حضرت مهدى) با آنان بجنگد تا اينكه توحيد سراسر جهان را فرا گيرد ودگر شركى نماند.
نبى اكرم (ص) فرمود: از سه چيز بر امتم بيمناكم: گمراهى در عقايد پس از شناخت راه هدايت، و فتنه هاى فريبنده و هوسهائى كه از سوى شكم و پائين شكم آدمى را تحريك كند.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: فتنه (كه هر كسى دچار آنست) سه تا است: دوستى زنان كه آن شمشير شيطان است، ونوشيدن شراب كه دام شيطان است، و محبت درهم و دينار و آن تير شيطان است. هر كه مبتلى به دوستى زنان باشد از زندگيش بهره اى نبرد و كسى كه ميگسار بود بهشت بر او حرام است و آن كس كه دينار و درهم دوست دارد وى برده و اسير دنيا است. و از آن حضرت رسيده كه فرمود: پس از من فتنه هاى تاريك كورى بيايد كه مردم را از نظر عقيده و دين در شبهه افكنند و از آن فتنه ها سالم نماند جز آن كس كه چنان زندگى كند كه كس نداند چه در دل دارد.