فَحل :
نر از هر حيوانى. ج: فُحول، فُحولة، اَفحُل، فحال و فِحالة. خرما بن نر. بوريا كه از برگ خرماى نر بافند. در خبر آمده: روزى رسول خدا (ص) به خانه يكى از انصار رفت «وفى البيت فحل» يعنى در آن خانه حصيرى از برگ درخت خرماى نر بود. (مجمع البحرين)
مجازا: مرد برجسته ونامور ونيكنام در علم يا شجاعت وجز آن.
اميرالمؤمنين (ع) در وصف فداكارى و دليرمردى مسلمانان در صدر اسلام: «ولقد كان الرجل منّا والآخر من عدوّنا يتصاولان تصاول الفحلين...»: بدين سان نبرد مى داديم كه: يك تن از ما و يك تن از دشمن مانند دو قهرمان با يكديگر نبرد مى كردند، هر كدام بدين تصميم بود كه كار ديگرى را تمام كند تا كدام يك جام مرگ را به ديگرى بنوشاند... (نهج: خطبه 56)
عن ابى عبدالله الصادق (ع) عن آبائه (ع): «انّ عليّاً مرّ ببهيمة وفحل يسفدها على ظهر الطريق، فاعرض علىٌّ بوجهه، فقيل له: لم فعلت ذلك يا اميرالمؤمنين؟ فقال: انّه لا ينبغى ان تصنعوا ما يصنعون، وهو من المنكر، الاّ ان تواروه حيث لا يراه رجل ولا امرأة». (بحار: 64/225)
فَحم :
گريستن كودك آنچنان كه از آواز باز ايستد. افحام: ساكت كردن وبه سكوت كشانيدن. در دعاى مأثور آمده: «رَبِّ! افحمتنى ذنوبى»: خداوندا! گناهانم مرا (آنچنان شرمسار ساخت كه) از خواندنت ساكتم نمود.
فَحم :
ذغال. اَنگِشت. ج: فِحام و فُحوم. تاريكى شب. فحمة العشاء: تاريكى شامگاه. در حديث است: «رايته يصلّى اذا اقبلت الفحمة من المشرق»: مى ديدم وقتى نماز مى خواند كه تاريكى از سمت خاور روى مى آورد. (مجمع البحرين)
فُحول :
جِ فَحل. نرها. مردان نامى. دليرمردان. اميرالمؤمنين (ع) روزى در ميان اصحاب نشسته بود، ناگهان زن زيبا روئى از آنجا عبور نمود، چشم حاضران به آن زن افتاد، امام فرمود: «انّ ابصار هذه الفحول طوامح، وانّ ذلك سبب هبابها...»: چشمان اين مردان سخت در طلب است وهمين سبب تحريك وهيجان آنها است، بنابر اين هرگاه يكى از شما نگاهش به زن صاحب جمالى افتاد با همسر خويش بياميزد كه اين نيز زنى همانند او است. (نهج: حكمت 420)
فَحوى :
معنى سخن ومضمون و روش آن. مدلول. مفاد. تفسير. مقصود از سخن. ج: فحاوى. در دعاى مأثور آمده: «انّك شاهد كلّ نجوى وعالِم كلّ فحوى». (بحار: 95/276)
فَخّ :
دام شكارى. ج: فِخاخ وفخوخ. علىّ (ع): «البشاشة فخّ المودّة»: خوشروئى دام دوستى است. (بحار: 78/38)
«شرب الخمر فخّ الشيطان»: نوشيدن مى دام شيطان است. (بحار: 73/139)
فَخّ :
موضعى است شش ميلى شهر مكه كه حسين بن على بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (ع) با يارانش در عهد خلافت موسى هادى عباسى در آنجا به شهادت رسيدند. خلاصه داستان از اين قرار بود كه حسين بر اثر ظلم و بيداد بنى عباس وشدت فشارى كه از حكومت آنها به بنى هاشم و علويين وارد مى شد به اتفاق گروهى از بنى اعمام در مدينه عليه حكومت قيام نمود و هر چند امام موسى بن جعفر (ع) وى را نصيحت كرد مفيد نيفتاد تا سرانجام والى مدينه از آنها شكست خورد وبگريخت و شهر مدينه به سيطره آنها درآمد و از آنجا عازم مكه شد و چون به فخ رسيد جمعى از بنى عباس كه به حج آمده بودند مايه دلگرمى و تقويت والى مدينه شدند در آنجا ميان حسين و گماشتگان موسى الهادى جنگى سخت درگرفت وسپاه حسين كه معدودى اندك بودند در برابر سپاه انبوه دشمن شكست خورد و حسين با يارانش كه هفتاد و دو تن بودند به شهادت رسيدند. (بحار: 48/160)
از امام باقر (ع) روايت شده كه روزى پيغمبر (ص) به فخ عبور نمود و در آنجا دو ركعت نماز گزارد و در ركعت دوم نماز گريه كرد، ياران نيز از گريه حضرت بگريستند. چون از نماز بپرداخت سبب گريه اصحاب پرسيد عرض كردند: ما شما را گريان ديديم از اين جهت گريستيم. پيغمبر فرمود: آرى در حال نماز جبرئيل مرا خبر داد كه يكى از فرزندانت در اينجا كشته شود كه اجر شهيدِ با او، اجر دو شهيد داشته باشد.
ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبين آورده كه امام صادق (ع) در راه حج به محل فخ رسيد و در آنجا دو ركعت نماز گزارد و فرمود: در اينجا مردى از خاندان من كشته شود و او با يارانش كه در اين محل به شهادت مى رسند ارواحشان پيش از ابدانشان به بهشت رسد. (بحار: 48/170) به «صاحب فخ» نيز رجوع شود.
فَخار :
نازيدن. نازيدن به خوى نيكو. تفضيل كسى بر كسى در فخر.
فِخار :
نبرد كردن وبرابرى نمودن در فخر ومباهات.
فَخّار :
سبو. سفال. گِل پخته سفالين سخت پخته را فخّار گويند كه آتش آن را فاخِر (مرغوب) ساخته است. (خلق الانسان من صلصال كالفخّار): خداوند انسان را از گل خشك چسبيده اى مانند سفال آفريد. (رحمن:14)
الربيع بن محمد المسلى، قال: قال لى ابوعبدالله (ع): «والله لَتُكسَرُنّ كسر الزجاج، وانّ الزجاج يعاد فيعود كماكان، والله لتُكسَرُنَّ كسر الفخّار، وانّ الفخّار لا يعود
كماكان، والله لتمحّصُنَّ...». (بحار: 52/101)
فَخامَة :
فخامت. ستبر گرديدن. بزرگ شدن. بالا رفتن مرتبه كسى در چشم مردم. در اوصاف و شمايل پيغمبر اسلام آمده: «كان فخماً مفخّماً» اى كان عظيماً معظماً فى الصدور والعيون. (مجمع البحرين)
فَخد :
بر ران كسى زدن. شكستن ران كسى را.
فَخذ
، فِخذ، فَخِذ : ران. اين كلمه مؤنث است. ج: افخاذ. علىّ (ع): «من ضرب على فخذه عند المصيبة حبط اجره»: كسى كه هنگام ورود مصيبتى بر او بر ران خود بزند اجرش ضايع گشته است (نهج: حكمت 136). عنه (ع): «الفخذ ليست بعورة»: ران عورت نيست. (بحار: 76/80)
فخذ :
گروه برادران و تبار مرد كه از نزديكترين عشيره او باشند.
فَخر :
باليدن و مباهات نمودن. نازيدن. خود ستائى به خصال و مناقب و مكارم، خواه در باره خود و يا درباره پدران خود.
اين خصلت نكوهيده بخشى از تكبر و ناشى از جهل و سفاهت است. (انّ الله لا يحبّ كلّ مختال فخور): خداوند هيچ متكبر نازنده را دوست ندارد. (لقمان: 18)
از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «الله الله فى كبر الحميّة و فخر الجاهليّة، فانّه ملاقح الشنئان و منافخ الشيطان...»: زنهار زنهار شما را به خدا سوگند مى دهم از كبر ونخوتِ تعصّب آميز و مباهات متداول در عصر جاهليت بر حذر باشيد! كه آن مركز پرورش كينه و بغض و جايگاه و سوسه هاى شيطان است كه ملتهاى پيشين و امتهاى قرون گذشته را فريفته است... (نهج: خطبه 192)
«ما لابن آدم والفخر؟! اوله نطفة وآخره جيفة، لا يرزق نفسه و لا يدفع حتفه»: آدمى را چه به تكبر؟! كسى كه آغازش قطره آبى گنديده و سرانجامش مردارى بد بوى، نه مى تواند روزى خويش را تامين نمايد و نه مى تواند مرگ را از خود دفع سازد. (نهج: حكمت 454)
امام صادق (ع) فرمود: فخر مؤمن و زينت او در دنيا و آخرت نماز در آخر شب مى باشد و نوميد بودن او از آنچه در دست مردم است و ولايت امام از آل محمد (ص).
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: فقر فخر من است وبدان مباهات مى كنم.
از اميرالمؤمنين (ع) رسيده كه اگر كسى چيزى بسازد بدين هدف كه به آن بر ديگران افتخار نمايد خداوند او را در قيامت روسياه محشور سازد.
نيز از آن حضرت است كه مردم را دو چيز تباه ساخته: بيم فقر و طلب فخر. از امام صادق(ع) نقل شده كه دو نفر در حضور اميرالمؤمنين (ع) با يكديگر به تفاخر پرداختند (هر يك امتيازات اصل و تبار خويش را به رخ ديگرى مى كشيد) حضرت فرمود: شما به بدنهائى پوسيده و ارواحى كه هم اكنون به آتش مى سوزند افتخار مى كنيد؟! اگر چنانچه تو خود داراى عقل وخردى باشى قهراً اخلاقى نكو خواهى داشت واگر خداى ترس باشى شخصيت واعتبارى دارى وگرنه دراز گوش از تو بهتر است و تو از كسى بهتر نخواهى بود.
احمد بزنطى گويد: اوقاتى كه امام سجاد (ع) در روستاى صريا (يك فرسنگى مدينه) بسر مى برد شبى من و صفوان بن يحيى و محمد بن سنان به خدمتش رفتيم، چون ساعتى نشستيم برخاستيم كه به مدينه بازگرديم حضرت به من فرمود: اى احمد بنشين. من نشستم. حضرت شروع كرد برايم حديث گفتن و من مسائلى از آن حضرت مى پرسيدم و او مرا پاسخ مى داد تا اينكه پاسى از شب گذشت، خواستم برخيزم فرمود: اى احمد شب گذشته است مى مانى يا مى روى؟ عرض كردم: اگر اجازه بفرمائى مى روم و اگر بفرمائى مى مانم . فرمود: بمان كه نگهبانان به كوچه ها بيرون آمده و مردم خوابيده اند. اين بگفت وخود بيرون رفت. من گمان كردم حضرت به اندرون رفته سر به سجده نهادم و خدا را سپاس گفتم كه الحمدلله حجت خدا و وارث علم انبياء مرا در ميان برادرانم به لطف خاص خود برگزيده و با من انس گرفته است. در اين حال بودم كه ناگهان امام را به بالين خود ايستاده ديدم و سرپائى به من زد. من از سجده برخاستم، حضرت دست مرا فشرد و فرمود: اى احمد روزى صعصعة بن صوحان بيمار بود اميرالمؤمنين (ع) به عيادتش رفت، چون از آنجا برخاست به وى فرمود: اى صعصعه مبادا به اينكه من به عيادتت آمده ام بر دوستانت فخر كنى، بپرهيز و از خدا بترس. اين بفرمود و خود به اندرون شد.
از امام صادق (ع) روايت شده كه هنگامى كه پيغمبر (ص) مكه را فتح نمود بر فراز كوه صفا برآمد وفرمود: اى بنى هاشم اى بنى عبدالمطلب من فرستاده خدا به سوى شما مى باشم، شما را دوست دارم وبر شما بيمناكم، مبادا به وجود من مباهات كنيد و بگوئيد محمد از ما است، به خدا سوگند كه دوستان من چه از شما و چه از غير شما جز پرهيزكاران كسى نباشد، مبادا چون روز قيامت فرا رسد ديگران آخرت را با خود داشته باشند و شما دنيا را، من حجت بر شما تمام كردم، من عمل خودم را دارم وشما نيز عمل خويش را. در حديث ديگر از آن حضرت رسيده كه فرمود: مردم افتخارات جاهليشان را رها سازند وگرنه نزد خدا از سوسك هم منفورترند. (بحار: 21 و 64 و 72 و 73 و 75 و 70)
فخرالدين :
اسعد گرگانى از داستان سرايان بزرگ ايران است. كامل ترين صورتى كه از نام او داريم همان است كه در لباب الالباب ثبت شده است. عوفى گويد: «كمال فضل و جمال هنر و غايت ذكا، و ذوق شعر او در تاليف كتاب ويس و رامين ظاهر و مكشوف است». مجموع اطلاعى كه از لباب الالباب بدست مى آيد همين است. ديگر تذكره نويسان اگرچه اطلاع بيشترى از حال او داده اند ليكن همه آنها غلط و به خطاست. مثلا درباره ويس و رامين او دولتشاه سمرقندى يك بار در شرح حال نظامى عروضى آن را به وى نسبت داده، و يك بار در شرح حال نظامى گنجه اى آن را از گوينده پنج گنج دانسته است. لطفعلى بيك آذر در ذكر حال او گفته است كه «از فصحاى جرجان و اين دو شعر از او يادگار است»:
نگارا تو گل سرخى و من زردتو از شادى شكفتى و من از درد
مرا مادر دعا كردست گويىكه از تو دور بادا آنچه جويى
هدايت در مجمع الفصحا او را معاصر محمد بن محمود سلجوقى (511 ـ 525) دانسته و نظم حكايت «ويس و رامين» را به وى نسبت داده و دراين باره افسانه اى نيز آورده كه فخرالدين به يكى از غلامان محمد بن محمود دلبستگى داشت و بعد از مرگ آن غلام از خدمت دامن كشيد و «در آن اوقات به جهت مشغولى خود حكايات ويس و رامين را كه بعضى به نظامى عروضى و غيره نسبت مى دهند منظوم نموده، گويند ده هزار بيت است».
اين است مجموعه اطلاعاتى كه قدما و متأخران درباره فخرالدين اسعد داده اند. معاصر بودن فخرالدين با محمود بن محمد سلجوقى همچنان محال است كه نسبت داشتن منظومه ويس و رامين به نظامى عروضى يا نظامى گنجه اى. براى آنكه اطلاع بيشترى از حال فخرالدين اسعد داشته باشيم بهتر آن است كه از اشعار وى ياورى بخواهيم:
فخرالدين اسعد مردى مسلمان و بر مشرب اهل اعتزال يا فلاسفه بوده است و اين معنى را از وصف و ستايش او از يزدان و كيفيت خلق عالم و وصف مخلوقات كه در آغاز منظومه آمده است در نهايت وضوح مى توان دريافت. در همين ابيات است كه فخرالدين اسعد نفى رؤيت از خداوند كرده و جسميت يا تشبيه، و چونى و چندى و كجايى و كيى را از وجود او دور دانسته است:
نه بتواند مر او را چشم ديدننه انديشه در او داند رسيدن
نه نيز اضداد بپذيرد، نه جوهرنه زان گردد مر او را حال ديگر
نه هست او را عرض با جوهرى ياركه جوهر بعد از او بودست ناچار
نشايد وصف او گفتن كه چونستكه از تشبيه و از وصف او برون است
تربيت و شهرت فخرالدين اسعد بايد در اوائل قرن پنجم صورت گرفته باشد، زيرا دوره شاعرى و شهرتش مصادف بوده است با عهد سلطان ابوطالب طغرل بيك بن ميكائيل بن سلجوق (429 ـ 455) و فخرالدين نام او را به صراحت در كتاب خود آورده است. و از فتوح پياپى و چيرگى هاى او بر سلاطين خوارزم و خراسان و طبرستان و گرگان و رى و اصفهان و اعزام سپهداران به كرمان و مكران و موصل و اهواز و شيراز و اران و ارمن، و هديه فرستادن قيصر روم و پادشاه شام و آمدن منشور و خلعت و لواى حكومت در اصفهان سخن مى راند و چنين برمى آيد كه او در فتح اصفهان و توقف چند ماهه در آن شهر با سلطان همراه بوده است و بعد از آنكه سلطان از اصفهان به قصد تسخير همدان خارج شد، فخرالدين در اصفهان ماند و تا زمستان 443 كه عميد ابوالفتح مظفر نيشابورى از جانب سلطان در اصفهان بود همانجا ماند. در يكى از ملاقات هاى فخرالدين و عميد ابوالفتح المظفر حديث ويس و رامين بر زبان حاكم اصفهان رفت و اين اشارت به نظم داستان ويس و رامين كشيد.
از اين پس از حال فخرالدين اسعد خبرى نداريم جز آنكه مى دانيم بسيارى از وقايعى كه او در آغاز كتابش ذكر كرده مربوط به بعد از سال 443 ق است. مثلا داستان هديه فرستادن پادشاه شام مربوط به سال 446 است كه طغرل شهر ملاذگرد را در محاصره گرفته بود. بنابر اين نظم داستان ويس و رامين بايد بعد از سال 446 صورت گرفته باشد. و چون غير از طغرل بيگ اسم پادشاه ديگرى در اين كتاب نيست، نظم داستان بايد پيش از سال 455 (مرگ طغرل) به پايان رسيده باشد و از همين نكته هم مدلل مى شود كه وفات فخرالدين اسعد بعد از سال 446 و گويا در اواخر عهد طغرل سلجوقى اتفاق افتاده است نه در سال 442 كه در شاهد صادق آمده است و نيز با توجه به اين نتيجه و استناد به يك مورد از منظومه ويس و رامين مى توان تصور كرد كه ولادت شاعر در آغاز قرن پنجم اتفاق افتاده باشد زيرا او در پايان داستان مى گويد:
چو اين نامه بخوانى اى سخندانگناه من بخواه از پاك يزدان
بگو يا رب بيامرز اين جوان راكه گفتست اين نگارين داستان را
وبنابر اين آنچه گفتيم چون نظم داستان بين سال هاى 443 و 455 ق صورت گرفته و شاعر نيز در پايان كار نظم آن جوان بوده ولادتش لااقل بايد در اوايل قرن پنجم اتفاق افتاده باشد.
اما داستان ويس و رامين از داستان هاى كهن فارسى است. صاحب مجمل التواريخ و القصص اين قصه را به عهد شاپور پسر اردشير بابكان منسوب دانسته و گفته است: «اندر عهد شاهپور اردشير قصه ويس و رامين بوده است و موبد برادر رامين صاحب طرفى بود از دست شاپور به مرو نشستى و خراسان و ماهان به فرمان او بود» ليكن به عقيده ما بايد اين قصه پيش از عهد ساسانى و لااقل در اواخر عهد اشكانى پيدا شده باشد زيرا آثار تمدن دوره اشكانى و ملوك الطوايف آن عصر در آن آشكار است.
اين داستان پيش از آنكه فخرالدين اسعد آن را به نظم آورد در ميان ايرانيان شهرت داشت. قديم ترين كسى كه در دوره اسلامى از اين داستان در اشعار خود ياد كرده ابونواس است كه در يكى از فارسيات خود چنين گفته است:
و ما تتلون فى شروين دستىو فرجردات رامين و ويس
داستان ويس و رامين خلاف بسيارى از كتابهاى پهلوى پيش از اسلام كه در نخستين قرنهاى هجرى به عربى در آورده بودند از آن زبان نقل نشده بود. ليكن در بعضى از نواحى ايران هنوز نسخى از متن پهلوى آن در ميان مردم رايج و مورد علاقه آنان بود و در اصفهان مردم بر اثر دانستن زبان پهلوى آن كتاب را مى شناختند و مى خواندند. فخرالدين اسعد در بيان مذاكراتى كه در باره اين كتاب با ابوالفتح مظفر نيشابورى حاكم اصفهان داشت چنين گفته است:
نديدم ز آن نكوتر داستانىنماند جز به خرم بوستانى
وليكن پهلوى باشد زبانشنداند هر كه برخواند بيانش
نه هر كس آن زبان نيكو بخواندوگر خواند همى معنى نداند...
در اين اقليم آن دفتر بخوانندبدان تا پهلوى از وى بدانند
ابوالفتح مظفر از فخرالدين اسعد خواستار شد تا اين داستان را به حليه نظم بيارايد و شاعر به خدمتى كه حاكم فرموده بود ميان بست و به ترجمه آن از پهلوى به پارسى و در آوردن آن به نظم همت گماشت.
روش فخرالدين اسعد در نظم اين داستان همان است كه ناقلان داستانهاى قديم به نظم فارسى داشتند و اين طريقه از قرن چهارم در ميان شاعران متداول بود و در باره آن و اين كه چگونه هنگام «نقل» رعايت اصل داستان و حفظ معانى و گاه حتى رعايت الفاظ متون اصلى را مى كرده اند در كتاب حماسه سرايى در ايران بحث شده است.
تصرف شاعران در اينگونه داستانها آراستن معانى به الفاظ زيبا و تشبيهات بديع و اوصاف دل انگيز، يعنى آرايشهاى ظاهرى و معنوى است و علاوه بر اين در مقدمه كتاب و آغاز و انجام فصلها نيز گاه سخنانى از خود دارند فخرالدين اسعد در مقدمات داستان بر همين طريق رفت. ليكن از آن پس از روايات كتبى و شفاهى در باره اين داستان استفاده كرد و نسج سخن بر منوالى است كه نمى توان تصور كرد كه تصرفات بسيارى در آن كرده باشد.
متن پهلوى كتاب چنانكه فخرالدين اسعد گفته فاقد آرايشهاى لفظى و معنوى است و شاعر در آن تشبيهات و استعارات زيبا بكار برده كلام فخرالدين اسعد در همه جا، در كمال سادگى و روانى است و در نتيجه تأثير متن پهلوى ويس و رامين بسيارى از كلمات و تركيبات پهلوى را به شعر خود راه داده است. مانند «دژخيم» و «دژپسند» و «دژمان» كه در دو بيت ذيل به معنى، بدخو، بدخواه و بدانديش است:
مگر دژخيم ويسه دژپسند استكه ما را اين چنين در غم فكنده ست
چو شاهنشه زمانى بود دژمانبه خشم اندر خرد را برد فرمان
ويس و رامين از باب آنكه بازمانده يك داستان كهن ايرانى است و از آن روى كه ناظم آن به بهترين نحو از عهده نظم آن برآمده و اثر خود را با رعايت جانب سادگى به زيور فصاحت و بلاغت آراسته است، به زودى مشهور و مورد قبول واقع شد. ليكن چون در برخى از موارد دور از موازين اخلاقى و اجتماعى محيط اسلامى ايران است، از دوره غلبه عواطف دينى در ايران و نيز پس از سروده شدن منظومه هاى نظامى و مقلدان وى، از شهرت و رواج آن كاسته و نسخ آن كمياب شد.
مسلماً فخرالدين اسعد را غير از ويس و رامين اشعار ديگرى بوده است و عوفى قطعه اى از او را در بدگويى از ثقة الملك يافته است (نقل به اختصار از تاريخ ادبيات در ايران: 2/370 به بعد). و آن قطعه اين است:
بسيار شعر گفتم و خواندم به روزگاريك يك به جهد بر ثقة الملك شهريار
شاخى تر از اميد بكشتم به خدمتشآن شاخ خشك گشت و نياورد هيچ بار
دعوى شعر كرد و ندانست شاعرىو آنگاه كرد نيز به نادانى افتخار
زو گاوتر نديدم و نشنيدم آدمىدر دولتش عجب غلطى كرد روزگار
اميد من دريغ بدان خام قلتباناشعار من دريغ بدان روسپى تبار
(لباب الالباب، چاپ نفيسى: 418)
فخر رازى :
محمد بن عمر بن حسين بن حسن بن على طبرستانى مولد وى به رى بود و در هرات مدفون گرديد، لقبش فخرالدين و منسوب به خاندان قريش است. كنيتش ابوعبدالله ومشهور به امام رازى و امام فخرالدين و فخر رازى است. وى از فحول حكما و علماى شافعى است و جامع علوم عقلى ونقلى بوده و در تاريخ و كلام و فقه و اصول و تفسير و حكمت و علوم ادبيه و فنون رياضيه وحيد عصر خود بود. (ريحانة الادب: 3/192)
تاريخ تولد او به سال 544 هـ ق است ودر سال 606 هـ ق درگذشته است. كتابهاى او در زمان خود وى مورد اقبال مردم واقع شد وبه صورت كتاب درسى درآمد. فارسى را نيكو مى نوشت وتفسير قرآنش بر اين سخن دليل است. (اعلام زركلى: 3/958)
شاه محمد قزوينى آرد: امام را در هر علم تصنيفى معتبر ومشهور است و اين شعر از اوست:
اى دل زغبار جهل اگر پاك شوىتو روح مجردى بر افلاك شوى
عرشست نشيمن تو شرمت نايدكايى ومقيم توده خاك شوى؟
(مجالس النفائس، چاپ حكمت:322)
در حوزه درس امام رازى بيش از دو هزار تن دانشمند براى استفاده مى نشستند. حتى در موقع سوارى نيز قريب 300 تن از فقها وشاگردان براى استفاده در ركابش مى رفتند و با اين همه بسا بودى كه در اثر ژرف بينى و تعمق در جرح و تعديل اقوال حكماى يونان برخى شبهات در مطالب عقلى و دينى ابراز مى داشت و افكار و اذهان مستمعان را به تشويق و اضطراب مى انداخت وچه بسا كه از حل آن خوددارى مى كرد. امام با اسماعيليان مخالف بود و از آنها به صراحت بد مى گفت و از فدائيان آنها كه در همه جا براى كشتن دشمنان خود آماده بودند بيم نداشت. مطابق روايتى كه در صحت آن ترديد رواست، روزى يكى از شاگردان وى كه از فدائيان اسماعيلى بود و امام نمى دانست به امام گفت: مطلبى محرمانه دارم و براى باز گفتن آن به كتابخانه خصوصى امام فخر رازى رفت ودر آنجا امام را زمين زد و كاردى تيز از ميان كتاب خود بدر آورد وبر گلوى امام نهاد. و چون امام بر سر منبر گفته بود كه ملاحده برهان قاطعى بر حقانيت خود ندارند فدائى به وى گفت: اين برهان برنده ماست وسپس از قول حسن صباح به وى گفت كه برهان دوم ما هم اين كيسه زر سرخ نيشابورى است كه هر ساله از وكيل ما در رى موسوم به ابوالفضل نباتى ـ دريافت خواهى داشت. و اگر بار ديگر زبان درازى نمايى برهان نخستين (كارد) را خواهى يافت. امام بنابر همان روايت برهان دوم يعنى هر سال يك كيسه زر را پذيرفت و قول داد كه مادام العمر نسبت به سيدنا (حسن صباح) حق شناس باشد.
در اواخر زندگى، امام فخر به خوارزم رفت وبه جهت پاره اى اختلاف نظرها در مسائل دينى محكوم به اخراج از بلد گرديد و از خوارزم به ماوراء النهر وسپس به زادگاه خود تبعيد گرديد ودر آنجا دو دختر پزشك ثروتمندى را به عقد دو پسر خود در آورد وچون پزشك مزبور چندى بعد درگذشت ثروت وى در دست امام افتاد وبه خوارزم سفر كرد و مورد عنايت خوارزمشاه واقع گرديد. در هرات توطن گزيد و تا پايان عمر به وعظ ومطالعه و تصنيف اشتغال ورزيد. نمونه هايى ديگر از اشعار فارسى او در اينجا نقل مى شود:
كنه خردم در خور اثبات تو نيستوآرامش جان جز به مناجات تو نيست
من ذات تو را به واجبى كى دانمداننده ذات تو به جز ذات تو نيست
و رباعى ديگر:
هر جا كه زمهرت اثرى افتاده استسودا زده اى بر گذرى افتاده است
در وصل تو كى توان رسيدن كانجاهر جا كه نهى پاى سرى افتاده است
درگذشت او روز شنبه عيد فطر سال 606 ق بوده وبه نوشته بعضى نظر به احترامى كه از طرف دولت وقت در باره وى مى شده در دل فرقه كراميه حسدى بوجود آمده و وى را مسموم كردند. (از دانشمندان نامى اسلام تأليف محمود خيرى ـ ص 268 تا 275)
آثار فخر رازى در علوم نقلى وعقلى بسيار و اهم آنها از اين قرار است:
1 ـ الاربعين فى اصول الدين كه شامل چهل مسأله از مسائل كلامى بوده و براى پسرش محمد تأليف شده است.
2 ـ اساس التقديس كه براى سيف الدين ملك عادل در كلام نگاشته شده ودر قاهره به چاپ رسيده است.
3 ـ اسرار التنزيل و انوار التأويل كه امام مى خواسته است آن را در چهار قسمت ـ در اصول، فروع، اخلاق، مناجات و دعوات ـ تأليف كند امام پس از اتمام قسمت اول درگذشته است.
4 ـ اسرار النجوم كه به نقل حاجى خليفه، ذهبى آن را به امام نسبت داده است.
5 ـ الانارات فى شرح الاشارات. در اين كتاب فخر رازى اشارات ابن سينا را به طرز «قال... اقول...» شرح كرده و اعتراض وانتقاد بسيار بر بوعلى وارد آورده وخلاصه اى از همين شرح را خود به نام لباب الاشارات تدوين نموده است.
6 ـ البيان والبرهان فى الرد على اهل الزيغ و الطغيان.
7 ـ تحصيل الحق كه رساله اى است در كلام.
8 ـ تعجيز الفلاسفه.
9 ـ تفسير كبير موسوم به مفاتيح الغيب كه بارها در مصر واستانبول چاپ شده وبه قول ابن خلكان حاوى تمام مطالب غريبه مى باشد. ليكن خود امام موفق به اتمام آن نشده است وشيخ نجم الدين احمد بن محمد قمولى تتمه اى بر آن نگاشته است و عمر او نيز وفا نكرده و اتمام آن به دست قاضى القضاة احمد بن خليل خويى انجام يافته است.