back page fehrest page next page

10 ـ تهذيب الدلائل وعيون المسائل.

11 ـ زبدة العالم فى الكلام.

12 ـ السر المكتوم فى مخاطبة الشمس والقمر و النجوم. حاجى خليفه در صحت نسبت اين تأليف ترديد كرده و گويد: در كتابى ديدم كه اين اثر از ابوالحسن على بن احمد مغربى است.

13 ـ شرح السقط الزند.

14 ـ شرح قانون ابن سينا.

15 ـ شرح مفصل زمخشرى.

16 ـ شرح نهج البلاغه.

17 ـ الطريقة فى الخلاف والجدل.

18 ـ عصمة الانبياء.

19 ـ الفراسة كه ملخص كتاب ارسطو است وپاره اى مطالب مهم بدان افزوده شده است.

20 ـ فضايل الصحابة.

21 ـ القضاء والقدر.

22 ـ اللطائف الغياثيه.

23 ـ اللوامع البينات فى شرح اسماء الله و صفاته. اين كتاب در قاهره چاپ شده است.

24 ـ المباحث العماديه فى مطالب المعادية.

25 ـ المباحث المشرقيه. كتابى است بزرگ در علوم الهى وطبيعى وتمامى آراء حكما و نتايج اقوال ايشان را با جوابهاى آنها حاوى بوده وبعض مطالب آن به قول صاحب كشف الظنون مخالف شريعت بوده است.

26 ـ محصل افكار المتقدمين والمتأخرين من الحكماء والمتكلمين. اين كتاب در قاهره به همراه تلخيص المحصل خواجه نصير طوسى چاپ شده است.

27 ـ المسائل الخمسون در اصول كلام.

28 ـ المطالب العالية فى الكلام.

29 ـ المعالم فى اصول الفقه.

30 ـ الملخص در منطق وحكمت.

31 ـ مناقب الامام الشافعى.

32 ـ نهاية الايجاز در علم بيان كه در قاهره چاپ شده است.

33 ـ نهاية العقول فى الكلام فى دراية الاصول كه رساله اى است در اصول دين.

(ريحانة الادب: 3/193 ـ 194)

فخر المحققين :

محمد بن علامه حلى گاه او را به لقب فخرالاسلام، فخرالدين ورأس المدققين هم خوانده اند. از اعاظم ومحققان علماى اماميه و از ثقات ومدققين فقهاى شيعه وجامع علوم عقلى و نقلى بوده است وپدر وى با آن همه عظمت ودانش، او را بسيار تمجيد كرده و در ديباچه بسيارى از مصنفات خود نام او را آورده است. در مجالس المؤمنين از حافظ ابرو نقل است كه وقتى فخرالمحققين با پدرش به خدمت سلطان محمد خدا بنده آمد جوانى دانشمند، بزرگ، نيكو اخلاق و پسنديده خصال بود. تأليفات فخرالمحققين بدين قرار است:

1 ـ ايضاح الفوائد فى شرح مشكلات القواعد كه آن را به دستور پدر خود تصنيف كرده است وبه قول شيخ بهايى نظير آن در فقه استدلالى تأليف نشده است. اين كتاب تا باب نكاح در زمان خود علامه وبقيه بعد از مرگ او تأليف شده است.

2 ـ تحصيل النجاة كه موضوع آن اصول دين است.

3 ـ ثبات الفوائد فى شرح اشكالات القواعد كه همان ايضاح الفوائد است. نخست آن را بدين اسم خوانده وسپس نامش را به ايضاح تبديل نموده است.

4 ـ جامع الفوائد فى شرح خطبة القواعد كه تنها خطبه قواعد علامه را شرح داده است.

5 ـ حاشيه اى بر ارشاد الاذهان علامه.

6 ـ حاشيه اى بر قواعد علامه و آن غير از ايضاح مذكور در فوق است.

7 ـ شرح مبادى الاصول علامه.

8 ـ شرح نهج المسترشدين علامه.

9 ـ غاية السؤل فى شرح تهذيب الاصول علامه.

10 ـ الكافية الوافيه در علم كلام.

11 ـ منبع الاسرار.

وفات فخرالمحققين شب جمعه پانزدهم جماى الآخره سال 771 ق در سن هشتاد ونه سالگى بوده است. (ريحانة الادب:3/197 ـ 199)

فَخم :

مرد بزرگ قدر وگرامى. رووا صفة النبى (ص) بروايات كثيرة، منها عن اميرالمؤمنين (ع) وابن عباس و ابى هريرة وجابر بن سمرة و هند بن ابى هالة، انه كان فخماً مفخماً فى العيون معظماً وفى القلوب مكرماً... (بحار: 16/180)

فَخيم :

بزرگ قدر.

فِداء :

كسى را به مال يا جز آن از بند رها ساختن. فِداء وفَدى و فِدى هر سه مصدراند وبه يك معنى مى باشند. نيز اين سه كلمه به معنى مالى كه عوض مفدىّ داده مى شود آمده اند.

اميرالمؤمنين (ع) در صفت جهنّم: «لا يظعن مقيمها ولا يفادى اسيرها»: باشنده اش از آن بيرون نيايد و اسيرش به فدا رها نگردد. (نهج: خطبه 109)

(وفديناه بذبح عظيم): وبسملى بزرگ فدايش ساختيم. (صافّات: 107)

(فاذا لقيتم الذين كفروا فضرب الرقاب حتّى اذا اثخنتموهم فشدّوا الوثاق فامّا منّا بعد وامّا فداء...): شما مسلمانان چون با كفّار روبرو شديد بايد آنها را گردن زنيد تا آنگاه كه از خونريزى بسيار دشمن را از پاى درآورديد آنگاه اسيران جنگ را محكم به بند كشيد تا بعداً آنان را به منت ولطف يا به فداء آزاد سازيد... (محمد: 4)

فَدّاد :

بلند و درشت آواز. خداوند گله در صد تا هزار شتر. كسى كه در مزرعه و در ميان دامهاى خود آواز بلند و درشت در دهد. ج: فدّادون.

در حديث آمده: «انّ الجفاء والقسوة فى الفدّادين». (نهايه ابن اثير)

فداكارى :

از خودگذشتگى در راه هدفى مقدّس. اين روش در تاريخ اسلام از بارزترين خطوط اصلى پيروان اين مكتب بوده است، از آغاز بعثت پيغمبر اسلام كه جامعه آن روز را مردمى به واژه مشخصه جاهليت تشكيل مى داده و روش مستمر آنها جنگ و خون ريزى وتعصبات خشك نژادى بود افرادى معدود از ميان همين جامعه پس از تشخيص حقيقت به اين دين پيوستند و با ايمانى استوار در راه دفاع از عقيده فداكاريها نموده و سختيها كشيدند و در اين راه از بذل مال و جان و تحمل آوارگى و انواع شكنجه دريغ نكردند. و اينك نمونه اى از آن فداكاريها: (ومن الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله والله رؤف بالعباد) بعضى از مردمند كه از جان خويش در راه رضاى خدا درگذرند وخداوند به بندگان مهربان است. (بقره: 207)

اين آيه به نقل ابن عباس و ديگران در شأن على بن ابى طالب نازل شده هنگامى كه پيغمبر (ص) شب هنگام از بيم مشركان مكه از آنجا كوچ كرد وبه غار پناه برد، على بدين منظور كه مشركان گمان برند پيغمبر به جاى خويش مى باشد در بستر آن حضرت بخفت و جان خود را وقايه جان پيغمبر ساخت. نقل است كه در آن حال جبرئيل نزد سر على و ميكائيل كنار پايش حاضر شدند و جبرئيل ندا مى داد: به به چه كسى مانند تو اى پسر ابوطالب كه خداوند به اين عمل تو بر ملائكه مباهات مى كند؟!

به «دين» نيز رجوع شود.

فدام

(به كسر يا فتح فاء) :

دهان بند. اميرالمؤمنين (ع): «الحلم فدام السفيه»: بردبارى دهان بند نادان است. (نهج: حكمت 202)

فَدح :

گرانبار كردن. سنگين كردن بار بر دوش كسى. فادح سنگين كننده. سنگين. گران. «الحمدلله وان اتى الدهر بالخطب الفادح والحدث الجليل»: سپاس خداى را، هر چند روزگار بليه اى گران ورويدادى سخت پيش آرد. (نهج: خطبه 35)

فَدَك :

روستائى كه تا مدينه دو يا سه روز راه مى باشد و چشمه هاى جوشان و باغات نخل فراوان در آن است و در سال هفتم هجرت بدون جنگ و خون ريزى بدست پيغمبر اسلام افتاد (معجم البلدان) تاريخ نگاران از سنى و شيعه از جمله محمد بن اسحق مورخ معروف صاحب مغازى آورده كه چون پيغمبر (ص) خيبر را بگشود خداوند آنچنان رعبى در دل يهود فدك افكند كه خود به نزد حضرت آمده فدك را تسليم نمودند وحضرت آن را به خودشان سپرد كه در آن كار كنند ونيمى از محصول آن را به حضرت بپردازند و فدك همچنان ملك پيغمبر و خالصه او بوده است زيرا آن از املاكى بوده كه به جنگ ولشكركشى بدست مسلمانان نيفتاده بود كه جزء بيت المال باشد وبه نص قرآن (وما افاء الله على رسوله منهم فما اوجفتم عليه من خيل ولا ركاب) خاصه و خالصه رسول (ص) بوده. وچون پيغمبر (ص) درگذشت دخترش فاطمه (ع) آن را به عنوان ارث از ابوبكر مطالبه نمود ولى ابوبكر به حديثى كه خود از پيغمبر نقل كرد كه فرموده: «ما پيامبران مالى را به ميراث نگذاريم وهر مال كه از ما بماند صدقه است» از او دريغ داشت و اصوليون از اهل سنت بدين حديث استدلال كنند چه آن خبر واحد است وخبر واحد را حجت دانند و گويند: آن را ابوبكر نقل نموده وصحابه پذيرفته اند پس اين خبر مورد اجماع است. و چون فاطمه مجددا به عنوان اينكه پدر، آن را به وى بخشيده مدعى شد، ابوبكر از او گواه خواست و او على و ام ايمن را گواه آورد ولى ابوبكر گواهى آن دو را رد كرد و گفت: گواه بايستى دو مرد يا يك مرد و دو زن باشد (پايان گفته ابواسحاق).

اميرالمؤمنين (ع) ضمن نامه اى كه به والى خود در بصره: عثمان بن حنيف نوشته و در نهج البلاغه به ثبت رسيده در اين باره مى فرمايد: «بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلّته السماء، فشحّت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس قوم آخرين، ونعم الحكم الله، وما اصنع بفدك وغير فدك والنفس مظانّها فى غد جدث...» آرى از همه آنچه آسمان سايه بر آن افكنده (از مال دنيا) تنها فدك بدست ما بود كه گروهى (مانند سه خليفه) بر آن بخل ورزيدند و ديگران (امام و خانواده اش) درباره آن سخاوت ورزيده دست از آن كشيدند، و خداوند نيكو داورى است... (نهج: نامه 45)

و اينك خلاصه اى از آنچه مرحوم ابن ميثم بحرانى شارح نهج البلاغه درباره فدك نوشته است:

ملك فدك خاصه و خالصه رسول خدا (ص) بود، زيرا هنگامى كه خيبر فتح شد اهل فدك اين ملك مركّب از باغات و اراضى را به صلح وآشتى تسليم پيغمبر (ص) نمودند، بدين قرار كه صاحبان قبلى آن (جهودان سكنه آنجا) در آنجا بمانند و نيمى از محصول آن املاك را در ازاء كار به مزد بستانند ونيم ديگر به پيغمبر (ص) دهند، رسول خدا اين قريه را در حيات خود به فاطمه (ع) بخشيد، از طرق مختلف در اين باب روايات رسيده، از جمله از ابى سعيد خدرى روايت شده كه چون آيه (وآت ذا القربى حقه...) به پيغمبر اكرم (ص) نازل گرديد آن حضرت فدك را به فاطمه (ع) بخشيد، و چون ابوبكر خليفه شد خواست آن را بگيرد فاطمه(ع) به وى پيغام داد كه فدك از آن من است كه پدرم به من بخشيده، اميرالمؤمنين (ع) وام ايمن (مربيه وآزاد شده پيغمبر) بر آن گواهى دارند، ابوبكر گفت: رسول خدا (ص) فرموده: ما گروه پيامبران ميراثى به جاى ننهيم، آنچه از ما بجاى ماند صدقه است; فدك از آن مسلمانان بوده كه بدست پيغمبر (ص) بوده است و آن حضرت در حوائج مسلمانان مصرف مى نموده، من نيز در همان راه هزينه مى كنم.

فاطمه (ع) چادر به سر افكند ودر ميان كنيزان وبعضى زنان خويشان به مسجدالرسول وارد شد در حالى كه ابوبكر وجمعى از انصار حضور داشتند، پرده اى در ميان انداختند وفاطمه (ع) در اين حال ناله اى از دل برآورد كه همه بگريستند، لختى ساكت ماند تا اين كه همهمه مردم فرونشست سپس خطبه اى طولانى ايراد نمود.

و اينك داستان را از ابن ابى الحديد معتزلى سنى نقل مى كنيم:

چون فاطمه (ع) شنيد كه ابوبكر تصميم دارد فدك را از وى بستاند چادر به خود پيچيد و در ميان جمعى از زنان فاميل ومنسوبات خويش در حالى كه در راه رفتن شباهت بسيار به رسول خدا (ص) داشت وارد مسجد شد، آنجاى مسجد كه ابوبكر نشسته بود، مسجد مالامال جمعيت و آكنده به مهاجرين وانصار بود، در حال پرده اى سفيد ميان آنها ومردان بيفكندند، فاطمه (ع) ناله اى جانسوز از ژرفاى سينه برآورد آنچنان كه همه جمعيت حاضر در مسجد گريه سر دادند، آنگاه لختى درنگ نمود تا فرياد گريه حضار فرو نشست وسكوت محض بر مسجد حاكم گشت وسپس لب به سخن گشود وفرمود:

«الحمدلله على ما انعم وله الشكر بما الهم ـ خطبه خويش را به جملات بليغه و كلمات فصيحه ادامه داد تا اين كه فرمود ـ فاتقوا الله حق تقاته واطيعوه فيما امركم به، فانما يخشى الله من عباده العلماء، واحمدوا الله الذين بعظمته ونوره يبتغى من فى السماوات والارض اليه الوسيله، ونحن وسيلته فى خلقه، ونحن خاصته ومحل قدسه، ونحن حجته فى غيبه ونحن ورثة انبيائه ـ سپس فرمود: انا فاطمه بنت محمد (ص)، اقول عودا على بدء وما اقول ذلك سرفا ولا شططا، فاسمعوا باسماع واعية وقلوب داعية. ـ سپس فرمود: ـ (لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤف رحيم) فان تعزوه تجدوه ابى دون آبائكم واخا ابن عمى دون رجالكم».

آنگاه بياناتى بليغ در اين زمينه ادا نمود وسپس فرمود: شما اكنون براين باوريد كه من از پدر ارثى نخواهم داشت؟! (افحكم الجاهلية يبغون ومن احسن من الله حكما لقوم يوقنون)؟! آهاى مسلمانان! آيا سزاوار است كه من از ميراث پدرم محروم گردم وبازمانده پدرم از من دريغ دارند؟! اى پسر ابو قحافه هرگز خدا نخواسته كه تو از پدرت ارث ببرى ولى من از پدرم ارث نبرم، بهتانى شنيع و دروغى زشت آوردى وبه پدرم افتراء بستى، چون روز رستاخيز شود سخت ترا به افسوس و حسرت كشاند و وبال گردن تو گردد، در آن روز، خداوند نيكو داورى باشد و محمد (ص) نيكو زمامدارى، وعده گاه من و تو قيامت، در آن ساعت بدكاران زيان بينند. (من يأتيه عذاب يخزيه ويحل عليه عذاب مقيم).

در اين حال رو به قبر پدر كرد وبدين ابيات تمثل جست:

قد كان بعدك انباء وهيمنةلو كنت شاهدها لم تكثر الخطب

ابدت رجال لنا نجوى صدورهملمّا قضيت وحالت دونك الكتب

تجهّمتنا رجال واستخف بنااذ غبت عنا فنحن اليوم نغتصب

راوى گويد: سخنان فاطمه (ع) آنچنان جانگداز بود كه مرد و زن به گريه درآمدند به حدى كه هيچ روزى در تاريخ مدينه چنان گريه اى اتفاق نيفتاده بود.

آنگاه رو به انجمن انصار كرد و فرمود: اى بازماندگان از مردان و پيشتازان در اسلام، و اى بازوان ملت و اى كسانى كه اسلام را در دامان خويش پرورديد، اين چه سستى وبى تفاوتى بود كه در باره من نشان داديد واين چه اهمال و سهل انگارى بود كه در اين امر بكار برديد؟! آيا شايسته بود كه حق مسلّم من ضايع گردد وشما چشم از آن ببنديد وغافلانه از كنار آن بگذريد واين ستم بزرگ به من روا دارند و شما به خواب باشيد؟!

مگر نه پيغمبر (ص) مى فرمود: «المرء يحفظ فى ولده»؟! چه زود همه چيز را از ياد برديد و آنچه تصور آن نمى شد مرتكب شديد، هنوز زمانى از مرگ پيغمبر (ص) نگذشته كه دين او را ميرانيديد؟! چه مصائبى كه پس از درگذشت رسول خدا رخ نداد وچه حوادث ناگوار كه به مرگ آن حضرت اتفاق نيفتاد؟ حدود و حقوق ضايع، حرمتها هتك وامنيت خانوادگى ومصونيت شخصيتها بر باد رفت، اين همان چيزى بود كه قرآن از آن خبر داد كه پس از رحلت آن حضرت چنين حوادثى پيش خواهد آمد، آنجا كه فرمود: (وما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم...)

إيها بنى قيلة (قيله نام مادر اوس و خزرج است يعنى اى انصار) اهتضم تراث ابى وانتم بمرأى و مسمع، تبلغكم الدعوة ويشملكم الصوت و فيكم العُدّة والعدد، ولكم الدار والجنن، وانتم نخبة الله التى انتخب وخيرته التى اختار، باديتم العرب وبادهتم الامور، وكافحتم البهم حتى دارت بكم رحى الاسلام ودرّ حلبه وخبت نيران الحرب، وسكنت فورة الشرك وهدأت دعوة الهرج، واستوثق نظام الدين، افتأخرتم بعد الاقدام ونكصتم بعد الشدة وجبنتم بعد الشجاعة...» ـ تا آخر خطبه.

چون سخنان فاطمه (ع) به پايان رسيد ابوبكر برخاست وبه سخن پرداخت وپس از حمد و ثناى الهى ونعمت حضرت رسالت پناهى گفت: اى بهترين زنان و دختر بهترين پدران، به خدا سوگند كه من كارى برخلاف دستور پيغمبر خدا نكرده و بيرون دستور او گامى برنداشته ام، پيشواى قوم به قوم خود دروغ نگويد، و تو اى فاطمه گفتى و گفتى و در گفتار از حد گذشتى و حدود را مرعى نداشتى و با خشونت و هذيان سخن گفتى! خداوند از ما و تو در گذرد. اما راجع به دعوى مطروحة، من سلاح پيغمبر (ص) و مركب سوارى و كفش آن حضرت را (به عنوان حبوه) به على (ع) دادم، و درباره ديگر اموال متروكه: از رسول خدا (ص) شنيدم فرمود: «ما گروه پيامبران، طلا ونقره و زمين و ملك و اموالى را به ارث نگذاريم، و آنچه از ما به ميراث مى ماند همانا ايمان وحكمت ودانش و سنت است» من به دستور وبه فرمان آن حضرت عمل كرده وبه امر او اطاعت نموده ام وتوفيق خويش را از خدا مى خواهم...

و سرانجام ابوبكر از منبر به زير آمد و فاطمه (ع) به خانه خويش بازگشت. (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 16/209)

و بالاخره ابن ابى الحديد مى گويد: از علىّ بن الفارقى مدرس مدرسه غربيه بغداد پرسيدم آيا فاطمه در اين دعوى راستگو بوده ودر عين حال ابوبكر فدك را از او دريغ داشته؟ وى تبسمى نمود وگفت: آخر اگر آن روز آن دعوى را از فاطمه مى پذيرفت فردا مى آمد ادعا مى كرد كه خلافت حق همسرم مى باشد وديگر وى جوابى نداشت چه سخن او را ابتدا بدون مطالبه شهود پذيرفته بود.

بخارى در صحيح خود در باب فرض الخمس از عايشه ام المؤمنين روايت مى كند كه فاطمه دختر پيغمبر پس از وفات پدر ميراث پدر را از ابوبكر مطالبه نمود و او حديثى از پيغمبر نقل كرد كه ما پيامبران مالى را به ارث به جاى ننهيم، پس فاطمه بر او خشمگين شد وهمچنان از او رنجيده خاطر و روى گردان بود تا پس از شش ماه كه درگذشت.

در سيره حلبيه آمده كه ابوبكر سند فدك را براى فاطمه نوشت ولى در آن حال عمر وارد شد وگفت: اين چيست؟ گفت: سند ميراث فاطمه است از پدرش. عمر گفت: ما امروز در حال جنگيم، مخارج سربازان را از كجا تأمين كنيم؟ وسند را گرفت وپاره كرد.

ابن قتيبه در كتاب الامامه والسياسه گويد: عمر به ابوبكر گفت: برخيز به نزد فاطمه رويم كه او را به خشم آورده ايم. پس هر دو به درب خانه فاطمه رفتند و از او اذن ورود خواستند وى اذن نداد، على را واسطه كردند، وى از فاطمه اذن گرفت و وارد شدند، چون نشستند فاطمه از آنها روى بگردانيد و سلامشان را پاسخ نداد، ابوبكر به سخن آمد و گفت: اى حبيبه رسول الله بخدا سوگند كه من خويش پيغمبر را از خويش خود دوست تر دارم وتو به نزد من از عايشه عزيزتر مى باشى و آرزو مى كردم در آن روز كه پدرت از دنيا رفت من مرده بودم وپس از او زنده نمى ماندم، تو فكر مى كنى مانند منى كه ترا به حق مى شناسم و فضايل ترا مى دانم حقت را از ارث پدرت غصب كنم؟! جز اينكه از پدرت شنيدم كه ما چيزى را از مال دنيا به جاى ننهيم وبازمانده ما صدقه است. فاطمه گفت: اگر من حديثى از پدرم بازگويم كه شما خود بدان آگاه باشيد به آن عمل مى كنيد؟ گفتند: آرى. گفت: شما را به خدا قسم از پيغمبر نشنيديد كه فرمود: خوشنودى فاطمه خوشنودى من و خشم فاطمه خشم من است وهر كه دخترم فاطمه را دوست دارد مرا دوست داشته و هر كه فاطمه را به خشم آرد مرا به خشم آورده و هر كه او را شاد سازد مرا شاد نموده؟ گفتند: آرى اين سخن را از پيغمبر شنيديم. فاطمه گفت: پس من خدا و ملائكه اش را گواه مى گيرم كه شما دو نفر مرا به خشم آورده و خوشنودم نكرده ايد وچون پدرم را ملاقات كنم از شما به نزد او شكوه خواهم كرد. ابوبكر گفت: من به خدا پناه مى برم از خشم او و خشم تو اى فاطمه، و سپس آنقدر گريست كه نزديك بود قالب تهى كند و فاطمه مى گفت: بخدا سوگند در هر نماز ترا نفرين خواهم كرد. و ابوبكر گريه كنان از خانه بيرون شد. سپس ابن قتيبه ادامه مى دهد و مى گويد: تا فاطمه زنده بود على با ابوبكر بيعت ننمود تا پس از هفتاد و پنج روز كه فاطمه درگذشت. و همچنان فدك به دست خليفه اول وسپس به دست خليفه دوم بود و چون نوبت به خليفه سوم عثمان رسيد آن را به مروان حكم بخشيد و مروان آن را به دو فرزندش عبدالملك و عبدالعزيز داد. ودر كتاب وفاء الوفاء از حافظ ابن حجر نقل شده كه وى بخشيدن عثمان فدك را به مروان چنين توجيه مى كند كه خاصه هاى پيغمبر (ص) خاصه خليفه پس از او مى باشد و چون وى خود را از فدك بى نياز مى دانسته آن را به خويشان خود بخشيده.

و چون على (ع) به خلافت ظاهرى رسيد مصلحت نديد آن را بازستاند وهمچنان به دست بنى اميه مى بود تا عمر بن عبدالعزيز آن را به فرزندان فاطمه مسترد داشت وپس از مرگ او يزيد بن عبدالملك پس گرفت، و به دست بنى مروان بود تا چون سفاح به خلافت رسيد آن را به حسن بن حسن بن على برگردانيد كه ميان فرزندان فاطمه قسمت كند. وچون نوبت خلافت به منصور رسيد وبنى حسن عليه او قيام كردند آن را از آنها بستد، وهنگامى كه فرزندش مهدى خليفه شد آن را به بنى فاطمه برگردانيد وچون موسى هادى به مسند خلافت نشست آن را باز پس گرفت و همچنان بدست بنى عباس بود تا اينكه مأمون آن را به فرزندان فاطمه بازگردانيد وسندى به مضمون مالكيت آنها نوشت. (اعيان الشيعه)

مرحوم طريحى در اين باره چنين آورده: فدك ملك خاص پيغمبر (ص) بود كه آن را خود به اتفاق على (ع) بدست آورده بود بى آنكه سپاهى بدانجا اعزام شود يا جنگى رخ دهد، و از اين رو آنجا مشمول قانون انفال گرديد وانفال از آن پيغمبر مى باشد، وچون آيه (وآت ذالقربى حقه) نازل شد پيغمبر آن را به فاطمه (ع) بخشيد وتا آخر حيات پيغمبر بدست فاطمه بود وپس از درگذشت آن حضرت آن را به زور از فاطمه بستدند. و على (ع) حدود آن را كوه احد از يك سو و عريش مصر از سوى ديگر ودومة الجندل را مرز سوم آن تعيين نمود. (مجمع البحرين)

ابوبصير گويد: از امام صادق (ع) پرسيدم به چه سبب هنگامى كه اميرالمؤمنين (ع) به قدرت رسيد فدك را باز پس نگرفت؟ فرمود: زيرا آن روز هم ظالم وهم مظلوم بر خدا وارد شده بودند وخداوند حق مظلوم را داده و ظالم را به كيفر رسانيده بود، على نخواست چيزى را كه كارش به دست خدا تصفيه شده مسترد دارد. (ذيل مجمع البحرين)

على بن اسباط آورده هنگامى كه امام موسى بن جعفر (ع) بر مهدى خليفه عباسى وارد شد ديد خليفه دارد مظالم وحقوق مردم را كه در دستگاه حكومت غصب شده به صاحبانش برمى گرداند، حضرت به وى فرمود: پس چرا حق ضايع شده ما رابه ما مسترد نمى دارى؟ مهدى گفت: آن چه باشد؟ فرمود: فدك. مهدى گفت: حدود آن را بيان كن. حضرت فرمود: از كوه احد تا عريش مصر تا ساحل دريا تا دومة الجندل. مهدى گفت: همه اينها؟! فرمود: آرى چه اين محدوده بدون جنگ وخون ريزى بدست پيغمبر رسيده وآن را به فاطمه بخشيده است. مهدى گفت: اين زياد است وبايد در اين باره فكرى كنم.

در كتاب اخبار الخلفا آمده كه هارون الرشيد مكرر به امام موسى بن جعفر (ع) مى گفت من آماده ام كه فدك را به شما برگردانم ولى امام نمى پذيرفت ومى فرمود: من در صورتى از تو قبول مى كنم كه حدود اصلى آن محفوظ باشد ومى دانم كه تو فدك را با حدود اصليش به ما برنمى گردانى; تا اينكه روزى هارون سوگند ياد كرد كه حاضرم آن را با تمام حدودش به شما پس دهم اكنون حدود آن را بيان دار. فرمود: حد اولش عدن. چهره هارون به هم ريخت و گفت: حد دوم؟ فرمود: سمرقند. اين بار چهره هارون در هم فشرده تر گشت. فرمود: حد سوم آفريقا. اين بار چهره هارون سياه شد. فرمود: حد چهارم ساحل دريا از سمت جزائر و ارمينيه. هارون گفت: به اين حساب دگر جائى براى ما باقى نمى ماند! و گويند: از آن روز (كه هارون دريافت امام كاظم حاكميت ممالك اسلامى را حق خود مى داند) وى تصميم قتل امام گرفت. (بحار: 46/48)

از مسلمات تاريخ اسلام است كه فاطمه فدك را از ابوبكر مطالبه نمود و او امتناع ورزيد، باز از مسلمات تاريخ است كه فدك از اموال عامه مسلمين نبوده و خالصه خود پيغمبر (ص) بود چه اين ملك بدون جنگ بدست آن حضرت رسيده وبه نص قرآن چنين مالى ملك شخص پيغمبر مى باشد. حال چه اينكه به عنوان نحله وبخشش از پيغمبر به فاطمه منتقل شده باشد و يا به ارث، فاطمه دعوى مالكيت آن را كرده است، و از طرفى فاطمه را نتوان تكذيب نمود چه محدثين معتبر اهل سنت همچون احمد حنبل در مسند خود از پيغمبر نقل كرده اند كه چون آيه (قل لا اسئلكم عليه اجرا الاّ المودة فى القربى) نازل شد به حضرت عرض كردند: يا رسول الله خويشان تو كه دوستى آنها بر ما واجب شده كيانند؟ فرمود: على و فاطمه و دو فرزندانشان. و ديگر اينكه در حديث صحيح آنها فاطمه مورد نزول آيه تطهير است. وبخارى و مسلم و ديگران اين حديث از پيغمبر نقل كرده اند كه «فاطمة بضعة منى من آذاها فقد آذانى ومن اغضبها فقد اغضبنى» وقرآن مى گويد (ان الذين يؤذون الله ورسوله لعنهم الله فى الدنيا والآخرة واعدّ لهم عذابا مهينا).

back page fehrest page next page