در حديث رسول (ص) آمده كه فرمود: اى گروه مستمندان دل خوش داريد و به دل و جان از خداى خويش خوشنود باشيد تا از جانب خداوند بر فقرتان پاداش يابيد وگرنه هيچ اجر و ثوابى نصيبتان نگردد.
از آن حضرت رسيده كه: هر كه به فقير مسلمانى به ديده حقارت بنگرد در حقيقت حق خداى را حقير شمرده و خداوند در قيامت به وى ارج ننهد جز اينكه از اين گناهش توبه كند. و فرمود: هر آنكس فقير مسلمانى را گرامى دارد هنگام مرگ خدا را از خود خوشنود يابد.
حضرت رضا (ع) فرمود: هر كسى كه چون مسلمان فقيرى ببيند به وى سلامى كند كه از سلامش به غنى سبك تر باشد خداوند عز و جل را در قيامت از خود خشمناك بيابد...
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: دو چيز مردم را تباه ساخته: بيم فقر (براى اينكه مبادا تهيدست گردد به كارهاى ناروا دست زند) و طلب فخر (برترى جوئى). نيز از آن حضرت روايت است كه: فقر آدمى را از دليل آوردن بر مدعاى خويش لال مى سازد و فقير در زادگاهش غريب است، خوشا به حال كسى كه به ياد قيامت بوده و خويشتن را براى حساب مهيا سازد و به قدر كفاف قانع باشد. (بحار: 72/5 و 13/413)
از حضرت رسول (ص) روايت شده: هر آن گرسنه و محتاج كه فقر خويش را از مردم پنهان دارد و تنها به نزد خدا اظهار كند بر خدا است كه روزى يك سال او را از حلال تأمين نمايد. (بحار: 96/78 و 76/314 و 72/49)
فُقَراء :
درويشان. مستمندان. جِ فقير. (والله الغنىّ وانتم الفقراء). (محمد:38)
محمد بن الحسن (الطوسى) باسناده عن على بن ابراهيم انه ذكر فى تفسيره... فقال: فسّر العالم (ع) فقال: الفقراء هم الذين لا يسألون، لقول الله تعالى: (للفقراء الذين احصروا فى سبيل الله لا يستطيعون ضربا فى الارض يحسبهم الجاهل اغنياء من التعفف تعرفهم بسيماهم لا يسألون الناس الحافا)... (وسائل: 9/211) به «فقير» نيز رجوع شود.
فِقْرة :
يكى از مهره هاى كمر. گزيده ترين بيت از يك قصيدة. ج: فِقَر و فِقْرات و فِقَرات. يك جمله مستقل از نثر را نيز فقرة گويند.
فَقْس :
شكستن تخم مرغ بدست، شكستن مرغ بيضه خود و بيرون آوردن محتويات آن را. سرخ كردن روغن بر آتش آنچنان كه كف آن بيرون آيد.
فَقْش :
شكستن تخم مرغ و مانند آن به دست.
فَقْص :
شكستن تخم مرغ و مانند آن به دست. بيرون شدن جوجه از تخم.
فَقَطّ :
مركب است از فاء (حرف عطف متضمن تفريع) وقط (اسم فعل به معنى يكفينى) : بس است، كفايت مى كند.
فَقع :
زرد بى آميغ شدن. فرسودن كسى را سختيهاى زمانه. هلاك كردن. از گرمى مردن. دزديدن. تيز دادن.
فَقع :
فِقع، نوعى از سماروغ سفيد نرم. جِ فقعة.
فَقْعَس :
بن طريف بن عمرو بن حارث ابن ثعلبة، از بنى اسد بن خزيمة، از عدنان: جدّ جاهلى است كه فرزندان او به نامهاى: جحوان و دثار و حزلم شناخته شده و از نسل او نصر بن سيار (امير خراسان) و عبدالله بن زبير (شاعر) و طليحة بن خويلد اسدى و كميت بن ثعلبه (شاعر) معروف است. (اعلام زركلى)
فِقْه :
مصدر دو باب از ابواب ثلاثى مجرد است: ماضى مفتوح الفاء و مكسور القاف بر وزن تعب به معنى دانستن. و ماضى مفتوح الفاء مضمون القاف بر وزن شَرُفَ به معنى: دانش خوى و ملكه كسى شدن است. و در اصطلاح شرع به معنى علم به احكام شريعت مى باشد چنانكه در قرآن آمده (فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا فى الدين). (توبه: 122)
از امام باقر (ع) نقل است كه اين آيه هنگامى نازل شد كه جمعيت مسلمانان زياد شده بود و فرمان رسيد كه بايستى مسلمانها به نوبت به جهاد روند و برخى از آنان به فراگيرى احكام دين بپردازند.
بعضى از دانشمندان گفته اند: فقه كه در حديث آمده مانند «من حفظ على امتى اربعين حديثا بعثه الله فقيها عالما» به معنى بينش در امر دين است نه به معنى دانستن به تنهائى ونه به معنى «علم به احكام شرعيه از ادله تفصيليه» زيرا اين اصطلاحى نوين است. (مجمع البحرين)
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: چون خدا خير كسى بخواهد وى را در دينش فقيه سازد. و فرمود: هر چيزى را پايه اى باشد و پايه دين فقه است. و فرمود: فقها نمايندگان پيامبرانند.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: فقيهان وارثان پيامبران مى باشند.
امام موسى بن جعفر (ع) فرمود: در دين خدا تفقه نمائيد كه فقه كليد بينش و مكمّل عبادت و موجب نيل به مقامات عاليه و منزلتهاى والاى دين و دنيا است، و امتياز فقيه بر عابد مانند امتياز خورشيد است بر ستارگان، و كسى كه در دينش غور نكند خداوند هيچ عملى را از او نپذيرد.
امام جواد (ع) فرمود: تفقه (بينش در دين) هر گرانبها را بها و هر رتبه و مقام را نردبان است. امام صادق (ع) فرمود: فقه بياموزيد و عامى مباشيد كه خداوند در قيامت به كسى كه به احكام دينش ناآگاه بوده نظر نكند.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: تا به درس ادامه داده نشود فقه صورت نبندد و به دست نيايد. (بحار: 78/321 و 1/216 و 7/223 و غررالحكم)
امام صادق (ع) فرمود: مقام و منزلت پيروان ما را بر حسب دانش و بينش آنها به علوم ما بدانيد كه ما فقيه را آنگاه فقيه شناسيم كه محدث باشد (محدث به فتح دال كسى است كه ملك به وى حديث رساند). عرض شد: مگر مسلمان (غير معصوم) مى تواند محدث باشد؟ فرمود: يعنى به آنها تفهيم شود و كسى كه به پنهانى و غيب گونه به وى تفهيم شود وى محدث است.
روزى از امام باقر (ع) مسئله اى سؤال شد، حضرت آن را پاسخ داد. سائل گفت: ديگر فقها چنين نگويند. فرمود: واى بر تو فقيه كسى است كه از دنيا روى گردان بوده و تمام توجهش به جهان بازپسين باشد و به سنت و روش پيغمبر (ص) پايبند بود. و فرمود: فقيه كسى است كه به كهنگى لباس و پستى غذايش بى اعتنا باشد.
امام صادق (ع) فرمود: به خدا سوگند كه ما يكى از پيروان خودمان را فقيه نشمريم مگر اينكه آنچنان بر احكام دين مسلط باشد كه اگر مطلب غلطى را به وى القاء كنند دريابد و به اشتباه نيفتد. (بحار: 2/49 ـ 208)
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه هر كه چهل حديث را نگهدارى كند و به امتم برساند خداوند در قيامت وى را فقيهى دانشمند محشور سازد.
امام صادق (ع) فرمود: هر يك از فقها كه خوددار بوده و دينش را حفظ كند، وبا هواى دل خويش مخالفت ورزد و خداوندگارش را مطيع و فرمانبردار بود عوام مى توانند از او تقليد كنند. (سفينة البحار)
از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «...لا تكونوا كجفاة الجاهلية: لا فى الدين يتفقهون ولا عن الله يعلمون» (نهج: خطبه 166). «...خض الغمرات للحق حيث كان وتفقه فى الدين» (نهج: نامه 31). «وتعلّموا القرآن فانه احسن الحديث، وتفقهوا فيه فانه ربيع القلوب» (نهج: خطبه 110). «من اتّجر بغير فقه فقد ارتطم فى الربا». (نهج: حكمت 447)
فُقَهاء :
دانشمندان دينى، جمع فقيه. سال نود و چهار هجرى در تاريخ به سنة الفقهاء مشهور است كه اكثر فقهاى مدينه در اين سال وفات يافتند، اول آنها سرور فقها امام سجاد (ع) بود و سپس سعيد بن مسيب و پس از او عروة بن زبير و بعد از او سعيد بن جبير و از پس آنها عامه فقهاى مدينه. (بحار: 46/354)
فَقِيد :
گم شده، از دست رفته.
فَقِير :
درويش، مستمند، ج فقراء، درويش كه قوت و كفايت چند روزه عيال داشته باشد، مسكين آن كه بسيار محتاج است و هيچ چيز ندارد. (غياث اللغات)
از ابن سكّيت نقل شده: فقير كسى است كه اندك آذوقه اى دارد ولى مسكين آنست كه هيچ چيز نداشته باشد.
ابن الاعرابى گفته: فقير آنست كه چيزى نداشته باشد، مسكين نيز مانند آن است.
اصمعى گفته: فقير بدحال تر از مسكين است، شافعى نيز همين قول را اختيار كرده، جمعى از علماى شيعه مانند: محقق و ابن ادريس حلى و شيخ ابوجعفر طوسى در مبسوط و خلاف نيز همين قول را پذيرفته اند، به دليل اين كه خداوند در آيه زكوة، فقير را بر مسكين مقدم داشته و اين امر حاكى از آنست كه فقير محتاج تر است. ديگر اين كه پيغمبر اكرم (ص) از فقر به خدا پناه مى برد، اما در دعاى خويش مى گويد: «اللهم احينى مسكينا و امتنى مسكينا و احشرنى مع المساكين» زيرا فقير مأخوذ است از «كسر فقرات ظهر» (شكسته شدن مهره هاى كمر) كه از شدت نيازمندى گوئى از پاى در آمده باشد.
از حضرات معصومين خلاف اين نقل شده، در روايت معتبر از ابوبصير روايت است كه گفت: به امام صادق (ع) معنى آيه (انما الصدقات للفقراء و المساكين) پرسيدم فرمود: فقير كسى است كه درخواست مال از كسى نكند (در حد دريوزگى نيست) و مسكين سخت حال تر از او است، وبائس سخت حال تر از مسكين است. (مجمع البحرين)
از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «انّ الله سبحانه فرض فى اموال الاغنياء اقوات الفقراء: فما جاع فقير الاّ بما مُتِّعَ به غنىّ، والله سائلهم عن ذلك» (نهج: حكمت 328). «ما احسن تواضع الاغنياء للفقراء طلبا لما عندالله، واحسن منه تيه الفقراء على الاغنياء اتكالا على الله». (نهج: حكمت 406)
فَقيه :
دانشمند، دانشمند دينى، عالم به احكام دين از روى دليل، ج: فقهاء. در حديث رسول (ص) آمده: «من حفظ على امتى اربعين حديثا بعثه الله فقيها عالما» مراد از فقيه در اين حديث وبه طور كلى در اصطلاح حديث: بصير در امر دين است. چنان كه در حديث نبوى آمده: «لا يفقه العبد كل الفقه حتى يمقت الناس فى ذات الله، وحتى يرى للقرآن وجوها كثيرة، ثم يقبل على نفسه فيكون لها اشدّ مقتا»; بصيرت دينى اين چنين، گاه به موهبت پروردگار حاصل شود، و از اين باب است دعاى پيغمبر (ص) در باره على (ع) هنگامى كه وى را به يمن اعزام مى داشت: «اللهم فقّهه فى الدين» وگاه به كسب و تحصيل بدست آيد، چنان اميرالمؤمنين (ع) به فرزندش حسن (ع) فرمود: «وتفقه يا بنى فى الدين». (مجمع البحرين نقلا عن بعض شارحى الحديث)
بزرگان متفقند كه فقيه ترين پيشينيان شش تن بودند كه آنها از اصحاب امام باقر (ع) و امام صادق (ع) مى باشند و آنها عبارتند از: زرارة بن اعين و معروف بن خرّبوذ مكى و ابوبصير اسدى و فضيل بن يسار و محمد بن مسلم و بريد عجلى. (بحار: 46/345) به «فقه» نيز رجوع شود.
فَكّ
(اسم ذات) : يكى از دو زنخ، هر يك از دو استخوانى كه در تشكيل آرواره پائين و آرواره بالا شركتمى كنند، ج: فكوك.
فَكّ،
مصدر: جدا كردن و دور كردن يكى از ديگرى، رهانيدن رهن و بيرون آوردن آن از دست مرتهن، (فكّ رقبة)آزاد كردن بنده اى. (بلد:13)
از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «فمن آتاه الله مالا فليصل به القرابة، و ليحسن منه الضيافة، وليفك به الاسير والعانى...» كسى كه خداوند مال و ثروتى به وى عطا كرده مى بايست به وسيله آن مال با خويشان خود پيوند خويشاوندى برقرار سازد، و از ميهمانان به شايستگى پذيرائى كند، و اسيران و بردگان را از قيد آزاد نمايد. (نهج: خطبه 142)
فِكاك :
آنچه گرو را به وى بيرون آرند، مال و جز آن كه رهن را به سبب آن آزاد سازند. آزادسازى رهينه از قيد رهن. از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «فاسعوا فى فكاك رقابكم من قبل ان تغلق رهائنها» پس بكوشيد در آزاد سازى گردنهاى خويش از بند اعمال بدتان پيش از آن كه درهاى آزادى به روى شما بسته شود. (نهج: خطبه 183) فكاك در اين جمله به معنى باز كردن و رهانيدن آمده است.
فَكاهت
، فكاهة : خوش طبعى، مزاح و مطايبة. به شگفت آمدن از چيزى.
(واذا انقلبوا الى اهلهم انقلبوا فكهين)كفار چون به نزد كسان خويش مى رفتند شادمان و بذله گو مى رفتند. (مطففين: 31)
(لو نشاء لجعلناه حطاما فظلتم تفكهون)اگر مى خواستيم زرع را خشك مى كرديم كه در آن حال شما شگفت زده مى شديد. (واقعه: 65)
اميرالمؤمنين (ع) در بيان اين مطلب كه مسلمانان به روزگارى كه در طاعت پيغمبر خويش بودند و به دستورات حضرتش عمل مى نمودند چگونه در عزت و رفاه و در سايه رحمت پروردگار مى زيستند، و پس از آن كه از فرامين آن حضرت و بندگى خداى متعال روى گردان شدند چگونه نكبت و خوارى و ذلت بر آنها خيمه افكند، مى فرمايد: «فانظروا الى مواقع نعم الله عليهم حين بعث اليهم رسولا، فعقد بملته طاعتهم، وجمع على دعوته الفتهم، كيف نشرت النعمة عليهم جناح كرامتها، واسالت لهم جداول نعيمها، والتفت الملة بهم فى عوائد بركتها، فاصبحوا فى نعمتها غرقين، وفى خضرة عيشها فكهين، قد تربعت الامور بهم فى ظل سلطان قاهر و آوتهم الحال الى كنف عزّ غالب و تعطفت الامور عليهم فى ذرى ملك ثابت، فهم حكام على العالمين، وملوك فى اطراف الارضين، يملكون الامور على من كان يملكها عليهم، ويمضون الاحكام فيمن كان يمضيها فيهم...
الا و انكم قد نفضتم ايديكم من حبل الطاعة، وثلمتم حصن الله المضروب عليكم باحكام الجاهلية...». (نهج: خطبه 192)
فكر
(به فتح يا كسر فاء) : انديشه، انديشيدن. در قاموس گفته: «الفكر اِعمال النظر فى الشىء» فكر عبارت از به كار گرفته بينش است در چيزى. (او لم يتفكّروا ما بصاحبهم من جنة)آيا (منكران رسول) بينش خويش را به كار نينداختند تا بدانند كه يار آنها (پيغمبر) ديوانه نيست؟! (اعراف: 184)
خداوند در وصف خردمندان مى فرمايد: (ويتفكّرون فى خلق السماوات والارض ربنا ما خلقت هذا باطلا...) وآنان در آفرينش آسمانها و زمين مى انديشند كه خداوندا اين (نظام منظم) را بيهوده نيافريدى. (آل عمران: 189)
از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «الفكر مرآة صافية» (نهج: حكمت 5). «المؤمن مغمور بفكرته، ضنين بخلته» (نهج: حكمت 333). «رحم الله امرأ تفكّر فاعتبر، و اعتبر فابصر» (نهج: خطبه 103). «فانما البصير من سمع فتفكّر، ونظر فابصر». (نهج: خطبه 153)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: هيچ دانش چون انديشه و تفكر نباشد و هيچ امتياز به پايه دانش نرسد.
و آن حضرت درباره تاثير عواطف در فكر آدمى فرمود: حتى خوش فكرترين مردم همواره در خطر آنست كه در حالات شادى و خوشى و گاه اندوه و ناخوشى فكرش دگرگون گردد.
امام مجتبى (ع) فرمود: فكر هر كسى جز به هنگام خشمش شناخته نشود. و فرمود: شگفت از كسى كه در غذاى جسم خويش مى انديشد كه مبادا وى را زيان زند ولى در غذاى فكرش نمى انديشد، شكم خود را از غذاى مضر باز مى دارد ولى درون خويش را در اختيار مطالب مضره مى نهد.
از امام صادق (ع) رسيده كه نظر و انديشه مؤمن و خوابى كه ببيند بخشى از هفتاد بخش نبوت است.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: گمانهاى مؤمنان را از نظر دور مداريد كه خداوند سبحان حق را بر زبان آنها قرار داده است. (بحار: 1/179 ـ 218 و 78/83 ـ 113 و 67/66 ـ 75)
«ناراحتى فكرى»
در حديث آمده كه حضرت آدم (ع) به پيشگاه خداوند از فكر و خيال و غم و اندوه شكوه نمود جبرئيل بر او نازل شد وبه وى دستور داد كه هنگام هجوم سپاه غم بگو: «لا حول ولا قوة الاّ بالله» (بحار: 93/186)
فَلا :
جِ فلاة. بيابانها.
فَلات :
بيابانى كه خالى از آب و گياه باشد; ج: فلا و فلوات. «يعلم عجيج الوحوش فى الفلوات و معاصى العباد فى الخلوات» (خداوند) به آواى ددان در بيابانها و عصيان بندگان در خلوتگاهها آگاه است. (نهج: خطبه 198)
فَلاح :
رستگارى، فوز و نجات. فَلَح نيز بدين معنى است. (قد افلح المؤمنون)رستگار شدند مؤمنان. گويند اين تعبير (افلح) در باره كسى صادق است كه خردمند و هشيار بوده و صفات نيك را در حد كمال در خود فراهم آورده باشد. افلح الرجل: فاز و ظفر. الفلاح ضربان: دنيوى و اخروى، فالاول الظفر بما تطيب به الحياة الدنيا، والثانى ما يفوز به المرأ فى دارالآخرة، وقد قيل انه اربعة اشياء: بقاء بلا فناء، وغنى بلا فقر، وعز بلا ذل، وعلم بلا جهل.
حىّ على الفلاح: بشتاب براى انجام كارى كه موجب رستگارى و ماندگارى در بهشت است، كه آن نماز است. فلحت الارض: زمين را جهت كشت شكافتم و شيار كردم. افلح: كسى كه لب بالاى آن شكافته باشد. (مجمع البحرين)
از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «افلح من نهض بجناح او استسلم فاراح» رستگار شد آن كه با پر و بالـ (ى كه داشت) قيام كرد يا (چون پر و بال و نيروئى نداشت) تسليم شد و در گوشه اى منزوى گشت. (نهج: خطبه 5)
فَلاّح :
كشتيبان. كرايه دهنده ستور را. كشاورز.
فَلاحَت :
كشاورزى. برزگرى.
فَلاخَن :
آلت سنگ انداز، به عربى مِقلاع گويند. به «منجنيق» رجوع شود.
فُلان :
كنايه از شخص نامعيّن. در زبان عرب «فلان» كنايه از مرد و «فلانة» كنايه از زن آرند و اگر مراد بهائم باشد «الفلان» و «الفلانة» با الف و لام گويند. (مجمع البحرين)
(يا ويلتا ليتنى لم اتخذ فلانا خليلا) واى بر من اى كاش فلان كس را به دوستى اختيار ننموده بودم. (فرقان:28) اين آيه راجع به قيامت است كه آدمى در آن حال متوجه مى شود بر اثر دوستى با نااهلان به چه پيامدى دچار گشته.
فَلاة :
دشت بى آب و گياه. صحراى وسيع و فراخ. ج: فلا، فَلَوات، فلو. فلى. جِ ج: افلاء. (اقرب الموارد)
ابو عبدالله الصادق (ع): «لوددت انّى واصحابى فى فلاة من الارض حتى نموت او يأتى الله بالفرج». (بحار: 47/60)
فَلَت :
رهائى. رها كردن و خلاص دادن. (اقرب الموارد)
فَلَتات :
جِ فَلتَة. لغزشها و اشتباهات. فلتات المجلس: لغزشها و خطاهاى انجمن. فلتات كلام: اشتباهات و لغزشهاى سخن.
علىّ (ع): «ما اضمر احدٌ شيئا الاّ ظهر فى فلتات لسانه و صفحات وجهه». (نهج: حكمت 26)
فَلتَة :
كار ناگاه نااستوار، كار بى برنامه ونامنضبط و پيش بينى ناشده. ج: فلتات. حدث الامر فلتة، اى فجأة من غير تدبّر. فلتات كلام: لغزشها و اشتباهات سخن.
اميرالمؤمنين على (ع): «لم تكن بيعتكم ايّاى فلتة، وليس امرى وامركم واحدا...» يعنى بيعت شما با من بى مطالعه و ناگهانى نبود و كار من و شما يكسان نيست.
اين واژه در تاريخ اسلام به نام عمر بن خطاب ـ در رابطه با بيعت ابى بكر ـ به ثبت رسيده كه گفت: «كانت بيعة ابى بكر فلتة وقى الله شرّها»: بيعت ابى بكر به خلافت، يك امر ناگهانى وبى مطالعه و حساب ناشده بود، خداوند مسلمانان را از پيامد بد آن محفوظ بدارد. و در برخى تواريخ اين جمله نيز اضافه شده است: «فمن عاد الى مثلها فاقتلوه»: اگر كسى در آينده به چنين كارى دست بزند وى را بكشيد. اين گفتار از عمر را تاريخ نگاران سنى و شيعه تذكار داده اند، و شايد سخن على (ع) كه بدان اشاره شد با اين شهرت بى ارتباط نباشد.
علماء سنت مانند قاضى القضاة در مغنى و ديگران اين سخن را چنين تفسير نموده كه عمر نخواسته با اين گفتارش برخلافت ابى بكر انتقاد كند و آن را ناصواب جلوه دهد، بلكه مى خواسته بگويد: خلافت ابوبكر در شرائطى استثنائى صورت گرفت كه امكان انديشه و تفكر و تشكيل شورى و رايزنى در آن نبود و خداوند شر آن را از مسلمانان دفع نمود; ولى ديگران حق ندارند به چنين كار خطرناكى دست زنند.
اما از زواياى تاريخ برمى آيد كه وى با اين سخن خويش به بى پايه بودن خلافت ابى بكر اشاره مى كند، چنان كه داستان ذيل گواه اين مدعى است; اما شيعه بر اين عقيده اند كه بيعت ابوبكر فلته و ناگهانى نبوده بلكه با مقدمات قبلى و طرح از پيش تعيين شده صورت بسته است، چنان كه محمد بن هانى مغربى در اين باره مى گويد:
ولكنّ امرا كان ابرم بينهموان قال قوم فلتة غير مبرم
و شاعر ديگر گفته:
زعموها فلتة فاجئةلا و ربّ البيت والركن المشيد
انّما كان امور نسجتبينهم اسبابها نسج البرود
در اينجا مناسب ديدم داستانى را تذكار دهم كه طبق اسناد معتبره در تآليف برادران سنت نقل شده است:
شريك بن عبدالله نخعى از محمد بن عمرو بن مرة، و او از پدرش و او از عبدالله بن سلمه و او از ابوموسى اشعرى روايت كرده كه گفت: به همراه عمر بن خطاب به حج رفته بودم، روزى در مكه به عزم ملاقات خليفه از خانه بيرون شدم، در بين راه مغيرة بن شعبه را ديدم، مقصدم را پرسيد، گفتم: به ديدار خليفه مى روم، وى نيز با من يار گشت، در ميان راه سخن از عمر و شيوه زمامدارى و اهتمام وى به امر دين به ميان آمد، و سپس لختى به گفتگو در باره ابوبكر پرداختيم، به مغيره گفتم: ابوبكر را به ياد دارم كه سخت در امر ارشاد عمر و راهنمائى وى به كار زمامدارى كوشا بود، گوئى مى دانست كه او شايسته اين كار است. مغيره گفت: آرى چنين بود، ولى از آن سوى كسانى هم بودند كه از جانشينى عمر از ابوبكر ناخوشنود بودند و مى كوشيدند اين امر به وقوع نپيوندد. گفتم: آنها چه كسانى بودند كه با خلافت مردى چون عمر مخالفت مىورزيدند؟! مغيره گفت: اى خدا پدرت را بيامرزد، مگر تو اين قبيله قريش را نشناخته و خوى حسدى كه در آنها است نمى دانى؟ به خدا سوگند اگر حسد را به سنجش آرند نُه دانگ آن در ميان اين قبيله است و يك دهم به ميان همه مردم توزيع گشته. گفتم: اى مغيره ساكت باش كه قريش گزيده ترين قبيله عرب مى باشند كه در گيتى درخشيده وبرترى خويش را بر ديگران به اثبات رسانيده اند.
در اين سخن بوديم كه به جايگاه عمر رسيديم، وى را نيافتيم، سؤال كرديم، گفتند: هم اكنون از خانه بيرون شد، در پيش شتافتيم، وى را در مسجدالحرام و در حال طواف ديديم، ما نيز به همراه او طواف نموديم، چون از طواف بپرداختيم در محلى گرد آمديم، از ما پرسيد: از كجا آمده و در پى چيستيد؟ گفتيم: قصد ملاقات شما را داشتيم و چون شما را در خانه نيافتيم بدينجا آمديم. در اين اثنا مغيره نگاهى به من كرد و لبخندى زد. عمر گفت: هان از چه تبسّم نمودى؟! وى گفت: از آن سخن كه لحظاتى پيش با ابوموسى داشتيم. گفت: آن چه بود؟ ما داستان را تا به آنجا كه قريش نه دهم خوى حسد را دارا مى باشند به وى باز گفتيم، ونيز گفتيم كه چه كسانى با زمامدارى شما مخالفت مى نمودند. عمر چون شنيد نفسى عميق برآورد و گفت: مادرت به عزايت نشيند، اى مغيره، كدام نه دهم؟! كه آن يك دهم نيز نه بخشش از آن قريش و يك بخش آن به همه مردم تقسيم مى شود، آنگاه اندكى ساكت ماند و سپس گفت: مى خواهيد شما را به حسودترين فرد قريش خبر دهم، بدين شرط كه حتى جامه اى كه به تن داريد از اين راز خبردار نگردد؟ گفتيم: آرى چنين باشد، باز هم در باره كتمان آن راز به ما تأكيد نمود و ما همى به سوگندهاى غليظ و شديد وى را اطمينان مى داديم، در اين سخن بوديم تا اين كه به جايگاه او رسيديم، چون درب خانه گشوده شد خود به تنهائى به خانه درآمد و ما از برون به انتظار اذن ورود بوديم كه از درون خانه ما را بخواند و گفت: به درآئيد.
چون درآمديم وى را ديديم كه به رختى كه در آنجا بود تكيه زده و به پشت خفته است. چون چشمش به ما افتاد به شعر كعب بن زهير تمثّل جست و گفت:
لا تفش سرّك الا عند ذى ثقةاولى و افضل ما استودعت اسرارا
صدرا رحيبا و قلبا واسعا قَمِناالاّ تخاف متى اودعت اظهارا
ما دريافتيم كه وى باز هم از ما مى خواهد كه پنهان داشتن رازش را تعهد نمائيم; من گفتم: اى اميرالمؤمنين خاطر آسوده دار كه ما نيكو رازدارانى و نيكو رايزنان باشيم ترا. وى گفت: آرى چنين است، حال هر چه خواهيد بپرسيد كه شما را پاسخ گويم; آنگاه از جاى برخاست كه درب خانه را از پشت مقفل سازد، در اين حال يكى اذن ورود خواست، اما خليفه وى را اجازه نداد و گفت: اكنون وقت نداريم، در را ببست و نشست و گفت: اكنون مى توانيد بپرسيد. ابوموسى گويد: گمان ما آن بود كه وى مى خواهد در باره كسانى سخن بگويد كه با وى در امر خلافت مخالفت مىورزيدند، مانند طلحه و زبير و امثال آنها كه به ابوبكر مى گفتند: مى خواهى مردى خشن و بى رحم بر مسلمانان بگمارى; ولى معلوم شد مى خواهد از كسى سخن بگويد كه به تصور ما نمى گنجيد. به هر حال ديديم خليفه مجددا نفسى عميق برآورد و گفت: شما درباره چه كسى گمان مى بريد كه من وى را حسودترين قرشى معرفى كنم؟ گفتيم: گمان ما به كسانى است كه با شما در امر خلافت مخالف بودند. وى گفت: نه به خدا سوگند، بلكه حسودتر از هر كسى درباره من خود ابوبكر بود كه هيچ قرشى مانند او با من در اين باره مخالفت نمىورزيد. آنگاه مدتى دراز سر به زير افكند، مغيره نگاهى به من كرد و من در او نگريستم و ما نيز مدتى به متابعت وى سر به زير افكنديم و سكوتمان به درازا كشيد تا جائى كه گمان برديم وى از افشاى اين راز پشيمان شده، اما ديرى نشد كه باز به سخن پرداخت و گفت: آه از آن فرومايه از بنى تيم بن مرّه (كنايه از ابوبكر) كه ستمگرانه بر من پيشى گرفت و به ناروا آن را به من واگذار نمود. مغيره گفت: اما اين كه وى ظالمانه بر تو پيشى گرفت دانستيم، كه تو بدين امر سزاوارتر بودى، اما اين كه گفتى وى به ناروا اين سمت را به من محول ساخت چه معنى دارد؟ وى گفت: بدين جهت كه وى موقعى آن را به من واگذار نمود كه از زندگى و بقاء بر اين مسند نوميد گشته بود و به خدا سوگند اگر به سخن يزيد بن خطاب و يارانش عمل كرده بودم (يعنى هنگام وفات پيغمبر (ص) كه آنگاه ابوبكر در بيرون مدينه بود با شعار: «لم يمت محمد» مردم را منتظر نگذاشته بودم و همان وقت مردم را به بيعت خويش خوانده بودم) وى براى هميشه از چشيدن مزه خلافت محروم مى ماند، اما من بودم كه با زد و بندها و دوخت و دوزها و تلاشهاى گوناگون زمينه را براى او فراهم ساخته وى را بر خر مراد سوار نمودم اما او چ