back page fehrest page next page

«غنيمت واحكام آن»

مدلول فقهى غنيمت وزمان صدور حكم در ضمن فىء گفته شد وبراى مزيد توضيح قسمتى از گفته شيخ طوسى را از كتاب التبيان ذيل آيه (واعلموا انما غنمتم ...)ترجمه ميكنيم: «غنيمت عبارتست از اموال اهل حرب كه بقتال از ايشان گرفته شود واين اموال را خدا بعموم مسلمانان هبه فرموده است، وفىء اموالى است كه بى قتال گرفته شود. اين تعبير وتعريفى است كه عطاء بن سائب وسفيان ثورى آنرا گفته اند وشافعى نيز همين را اختيار كرده است، ودر اخبار ما نيز همين دو معنى روايت شده است. قومى ديگر گفته اند: غنيمت وفىء را يك معنى است، وبر آنند كه اين آيه، آيه (ما افاء الله على رسوله ...) را نسخ كرده است. چه بحسب اين آيه چهار خمس بمقاتلان داده شده است ليكن بنا بقول اول كه غنيمت وفىء را دو معنى باشد التزام بنسخ را حاجت ووجهى نيست، وبعقيده اصحاب ما مال فىء بامام مخصوص است. هر گونه تصرفى كه بخواهد در آن ميتواند بكند: اگر بخواهد در مؤونه شخصى مصرف ميكند واگر خواهد بخويشان ويتيمان ومساكين وابن سبيل از اهل بيت رسول ميبخشد، وساير مردم را در آن حقى ثابت نيست.

واما خمس غنايم، بعقيده ما بشش بخش تقسيم ميشود: دو بخش خدا ورسول، وسهمى براى ذوالقربى است، واين سه سهم پس از زمان پيغمبر (ص) بامام داده ميشود تا آنرا در مخارج خويش واهل بيت خود از بنى هاشم مصرف كند، وسه سهم ديگر آن: سهمى براى ايتام، سهمى براى مساكين وسهمى براى ابن سبيل از خاندان رسالت است، وهيچكس از ديگر مردم را از اين سهام سه گانه نصيبى نيست ... واين قول را طبرى باسناد خود از على بن حسين (ع) وفرزندش حضرت باقر (ع) روايت كرده است. وحسين بن على مغربى از «صابونى» كه از اصحاب ما است نقل كرده است كه اگر چه لفظ ذى القرى عموميت دارد واين سه گروه را شامل ميشود ليكن چون نام ايشان بطور انفراد ياد شده است، وسهام ايشان بر وجه استقلال معين گرديده است در آن عموم داخل نيست اين گفته ظاهر از مذهب است».

مجلسى در بحار گويد: در تفسير كلبى آمده است كه خمس در آنروز (روز بدر) مقرر نشده بود بلكه در روز احد مقرر گرديد، وچون آيه انفال نازل شد مسلمانان دانستند كه در غنيمت حقى ندارند وآن مختص رسول خداست وگفتند: اى رسول خدا، پيروى ميكنيم، بكن هر چه خواهى، پس اين آيه فرود آمد: (واعلموا انّما غنمتم من شىء فانّ لله خمسه ...) يعنى ما غنمتم بعد بدر، وروايت كنند كه رسول خدا (ص) غنايم بدر را بطور برابر تقسيم كرد وخمس آنرا بر خود نداشت. (از ادوار فقه تأليف محمود شهابى:1/186 تا 200)

امام باقر (ع) فرمود: پيغمبر (ص) غنيمت جنگى را به سواره سه سهم وبه پياده دو سهم ميداد.

امام صادق (ع) فرمود: در غنيمت ابتدا يك پنجم آن اخراج مى شود وبقيه آن را ميان مبارزينى كه آن را بدست آورده وآنهائى كه متصدى امور آن بوده اند تقسيم ميشود.

چون پيغمبر (ص) خيبر را فتح نمود غنايم آن را ميان لشكريان بدين گونه توزيع نمود: نخست اموال را به هيجده بخش تقسيم كرد وهر صد نفر مرد رزمنده را كه جمع لشكر هزار ودويست تن بودند يك سهم از هيجده سهم بداد وسهم اسبان را كه دويست راس بود دو برابر تعيين نمود هر صد نفر مرد را يكنفر از اصحاب در راس قرار داد كه على وعمر وزبير وعاصم بن عدى از جمله رؤسا بودند وخود پيغمبر(ص) در جمعى كه عاصم بر آنها رئيس بود قرار داشت.

پيغمبر اكرم (ص) غنايم حنين را بقريش اختصاص داد ومخصوصاً به افرادى از قبيل ابوسفيان بن حرب وعكرمة بن ابى جهل وصفوان بن اميه وحارث بن هشام و ... سهم بيشترى عطا كرد چه اينها از تازه مسلمانانى بودند كه دلى از مسلمانان پركينه داشتند وپيغمبر ميخواست از اين رهگذر دلهاشان را بمسلمانان نزديك كند. وجماعت انصار (اهالى مدينه) را چيزى نداد وبقولى چيز اندكى داد، جمعى از آنها بخشم آمده زبان باعتراض گشودند، حضرت چون متوجه شد فرمود: انصار در محلى گردآيند وجز آنها كسى در ميان نباشد وچون جمع شدند پيغمبر در حالى كه على را با خود داشت بمجلس حضور يافت ودر وسط آنها بنشست وفرمود: من از شما سؤالى دارم مرا پاسخ دهيد. همه گفتند: بفرمائيد. فرمود: مگر نه اين بود كه شما گمراه بوديد وخداوند بوسيله من شما را هدايت نمود؟ همه گفتند: آرى چنين بود و منت خدا ورسول خداى راست. فرمود: مگر نه شما بر لب گودال آتش بوديد وخداوند بوسيله من شما را نجات داد؟ همه گفتند: آرى چنين بود وما از خدا ورسولش سپاسگزاريم. فرمود: مگر نه شما (بر اثر اختلاف وتفرقه) اندك بوديد وخداوند شما را ببركت من فزونى داد؟ گفتند: آرى چنين بود وما منت دار خدا ورسول او ميباشيم. فرمود: مگر نه شما با يكديگر دشمن بوديد وخداوند به سبب من دلهاتان را با هم الفت داد؟ گفتند: آرى چنين بوده وما سپاسگذار خدا وپيغمبر خدائيم. آنگاه حضرت لحظه اى سكوت كرد وسپس فرمود: چرا شما در مورد حقوقى كه بمن

داريد پاسخ نميدهيد؟ گفتند: پدر ومادرمان فداى تو باد ما چه داريم كه در برابر شما آن را حق بدانيم جز اينكه بگوئيم: همه منت از آن خدا ورسول او است؟! پيغمبر (ص) فرمود: آرى ميتوانيد بگوئيد: تو از وطن رانده شده بودى ما ترا پناه داديم، در ناامنى بسر ميبردى وما تر امنيت داديم، قومت ترا تكذيب نمودند وما تصديقت كرديم. چون سخن حضرت به اينجا رسيد صداى گريه انصار بلند شد وبزرگان انصار برخاستند ودست وپاى حضرت را بوسه دادند وگفتند: ما از خدا ورسولش خوشنوديم واينك اموال ما در اختيارتان باشد ، اگر بخواهى در ميان قوم قسمت كن، واگر عده اى از ما در اين باره سخنى گفته اند چيزى بدل نداشته اند وتنها انگيزه گلايه آنها اين بود كه مبادا مورد خشم شما قرار گرفته باشند واكنون از اين گلايه نيز پشيمانند ودر پيشگاه خدا توبه كرده اند واز شما استدعا داريم از خدا بخواهى آنها را ببخشايد. پيغمبر گفت: خداوندا انصار وفرزندان انصار وفرزندان فرزندان انصار را ببخشاى. سپس فرمود: اى انصار! شما دوست نداريد كه ديگران با گوسفند وشتر بخانه باز گردند وشما پيغمبر با خود داشته باشيد؟ گفتند: آرى ما به اين امتياز كمال رضايت داريم ... (بحار:68 و100 و21)

غُنيَة :

بى نياز شدن . توانگرى و بى نيازى. در حديث است : «القناعةُ غُنيَةٌ ، و الاقتِصادُ بُلغَةٌ» . (بحار:78/10)

غَوائِل:

جِ غائلة. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «مقاربة الناس فى اخلاقهم أمن من غوائلم» نزديك بودن با مردم در اخلاقشان موجب ايمنى از شرشان است. (نهج : حكمت 393)

غَوامِض:

جِ غامض ، پوشيدگيهاى كلام ومعانى باريك، مسئله غامضة. از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «ومن لطائف صنعته وعجائب حكمته ما ارانا من غوامض الحكمة فى هذه الخفافيش ...» . (نهج : خطبه 154)

غَوايَة:

بى راه شدن، گمراه شدن، گمراهى.

غَوث:

يارى كردن. فرياد رس.

غَوْر:

فرو رفتن آب در زمين، آب بزمين فرو رفته . ابوبصير گويد: از امام باقر (ع) تاويل آيه (قل ارأيتم ان اصبح مائكم غورا فمن ياتيكم بماء معين) پرسيدم فرمود: يعنى هنگامى كه امامتان از چشمتان پنهان باشد وندانيد كه او در كجا است چه كسى امام آشكارى را بشما دهد كه اخبار آسمان وزمين وحلال وحرام خدا را در اطلاع شما قرار دهد؟... (بحار:51/52)

نشيب، پَست زمين، مقابل نجد: «وناظر قلب اللبيب به يبصرا مده ويعرف غوره ونجده» . (نهج : خطبه 153)

ژرفاى هر چيز، عُمْق: «والعدل منها على اربع شعب: على غائص الفهم وغور العلم وزُهرة الحكم ورساخة الحلم ...» . (نهج : حكمت 30)

غُور:

نام ولايتى در ميان خراسان قريب به غزنين وگرجستان است، واهالى آن در ايام خلافت اميرالمؤمنين على (ع) شرف اسلام يافته، بخط مبارك ، حكم حكومت گرفتند وتا زمان غزنوية آن منشور در ميان اين طايفه بود، ودر زمان بنى امية كه اغلب اهالى بلاد اسلام در حق آن امام، بناحق ناسزا ميگفتند اهل آن ولايت با آنان موافقت نكرده، وُلات بنى امية را بولايت راه ندادند. (انجمن آرا وآنندراج)

غُوره:

نارسيده انگور، بعربى حِصْرِم گويند.

غُوريان:

سلسله اى از امراء هستند كه از قديم در نواحى صعب غور واقع در كوهستانهاى مابين هرات وغزنه امارت داشتند وبملوك شنسبانيه يا آل شنسب مشهور بوده اند وبدو شعبه اصلى منقسم ميشده اند: يكى از آن دو در غور سلطنت ميكردند وپايتخت آنان فيروز كوه بود وديگر طخارستان واقع در شمال غور كه پايتخت ايشان باميان بود. فولاد غورى معاصر ابومسلم خراسانى با او در بيرون راندن عمال بنى اميه از خراسان يارى كرد وبدين سبب او وبرادرزادگانش همچنان در امارت خود باقى ماندند تا در عهد محمود سبكتكين امارت غور بمحمد سورى رسيد واو در عين ضبط ممالك به اطاعت محمود گردن نهاد ولى گاه از دادن خراج سرباز ميزد تا سرانجام مقهور سلطان شد وسلطان امارت غور را به پسرش ابوعلى سپرد وهمچنان آنان در حكومت غزنويان در نوسان بودند تا در سال 547 هجرى ميان علاءالدين حسين پادشاه فيروزكوه وسنجر جنگى درگرفت وحسين اسير شد ولى سنجر او را آزاد كرد وبغور بازفرستاد. علاء الدين حسين پس از چندى بر غزنه تاخت وبهرام شاه را از آن بيرون راند وسال بعد غزان آنها را از غزنه بيرون راندند وهمچنان اين دو گروه با هم درگير بودند تا سال 569 بكلى حكومت غزنوى را سرنگون كردند وبه بسط فتوحات پرداختند وحكومت خود را تا قسمتى از هند رساندند وتا اوائل قرن هفتم يعنى حدود سال 624 دولت آنها بدست خوارزمشاهيان منقرض شد.

غَوص:

به آب فرو شدن: غور كردن در در دانش، غوص در معانى: رسيدن به ژرفاى آنها واستخراج آنچه از نظر دور است. «لا يناله غوص الفطن» فرو رفتن افكار وتعمق انديشه ها به حقيقت او دست نيابد . (نهج : خطبه 1)

غُوطه:

ناحيتى از شام كه دمشق جزء آن است. از حضرت رسول (ص) روايت شده كه خرگاه وآسايشگاه مسلمانان در هنگامى كه قتال وخونريزى بزرگ بپا گردد سرزمينى است كه آن را غوطه گويند، در آن شهرى است بنام دمشق كه در آن روز گزيده ترين جايگاههاى مسلمانان باشد (كنزالعمال حديث 35081)

غَوغاء:

مردم آميخته از هر جنس، مردم سفله وشتابندگان به بدى. اوباش . اميرالمؤمنين (ع) درباره اين طائفه وحقيقت آنها ميفرمايد: «هم الذين اذا اجتمعوا ضرّوا، واذا تفرقوا نفعوا» اينها كسانيند كه چون گرد آيند زيان رسانند وچون پراكنده شوند سود دهند. عرض شد: «قد عرفنا مضرة اجتماعهم فما منفعة افتراقهم»؟ : زيان فراهم آمدنشان را دانستيم ، اما بفرمائيد: سود پراكندگيشان چيست؟ فرمود: «يرجع اصحاب المهن الى مهنهم فينتفع الناس بهم، كرجوع البناء الى بنائه والنساج الى منسجه والخباز الى مخبزه» بدين سبب كه پيشه وران به پيشه وكار خويش برميگردند ومردمان بوسيله آنها سود ميبرند: بنّا به ساختمان، وبافنده بكارگاه بافندگى ونانوا به نانوائى خود. (نهج : حكمت 190)

غَوْل:

سردرد، مستى. (لا فيها غول)اى ليس فيها غائلة الصداع . (منتهى الارب)

غُول:

ديوهائى كه غالبا در صحرا پديد آيند وبه هر شكل كه خواهند برآيند ومردم را از راه ببرند تا هلاك سازند. اميرالمؤمنين(ع) فرمود: دنيا بغول ميماند هر كسى كه به طاعتش در آمد ، وى را بفريفت وآن را كه اجابتش ننمود بهلاكت كشيد . (غررالحكم)

از امام صادق (ع) آمده كه چون غول بر شما ظاهر شود اذان بگوئيد. از ابن عباس آمده: اوقاتى كه پيغمبر (ص) مهمان ابو ايوب بود حسب معمول غذاى حضرت را در زنبيلى در پستوى اتاق مينهادند. روزى ابو ايوب متوجه شد كه غذا در زنبيل نيست، بار ديگر غذا نهاد وخود كمين كرد ديد گربه اى از روزنه ميآيد وغذا را ميبرد، ماجرى را بحضرت گزارش كرد. فرمود: آن غول است اين بار چون بيايد به وى بگو: سوگند برسول خدا كه از جايت تكان مخور. آمد وابو ايوب همان را به وى گفت. وى گفت: اى ابا ايوب اين بار مرا رها ساز كه ديگرنخواهم آمد. ابو ايوب او را رها كرد، سپس به وى گفت: ميخواهى كلماتى بتو بياموزم كه چون بخوانى تا فردا غول بخانه ات نيايد؟ گفت: آرى. گفت: آية الكرسى بخوان. اين بگفت وبرفت وابو ايوب بخدمت پيغمبر آمد وگفته او را بحضرت باز گفت. فرمود: با وجود اينكه وى دروغگو ميباشد ولى اين را راست گفته . (بحار:63/113 ـ 267)

غَوِىّ:

بيراه، گمراه. (قال له موسى انك لغوى مبين) موسى به وى گفت تو گمراهى آشكارى. (قصص: 18).

غَىّ:

گمراه گشتن، گمراهى. (قد تبيّن الرشد من الغىّ) راه درستى ونجات از گمراهى جدا ومشخص گشت. (بقرة: 256)

از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «كفاك من عقلك ما اوضح لك سبل غيّك من رشدك» . (نهج : حكمت 413)

غَياب :

درآمدن چيزى در چيزى . فروشدن چيزى در چيزى و ناپديد گرديدن. قبر ، گور .

غِياب :

جِ غيب ، به معنى پيه رقيق .

غَيابَة :

تك چاه و وادى . قعر چاه و دره . (قال قائل منهم لا تقتلوا يوسف و القوه فى غيابة الجبّ) . (يوسف:10)

غِياث:

فرياد رس. نامى از نامهاى خداوند: فرياد رس بندگان. فرياد رسى، يارى: «وامرتهم بغياثه قبل الوقعة» . (نهج : نامه 35)

غَيب:

نهان، نهفته، هر آنچه از ديده يا از علم نهان است. ارباب لغت گفته اند: «الغيب كل ما غاب عنك». (وانى اعلم غيب السماوات والارض) من نهان آسمانها وزمين را ميدانم (بقرة: 33) . (تلك من انباء الغيب نوحيها اليك) اينها از خبرهاى نهان است كه بتو وحى ميكنيم (هود: 49). (الذين يؤمنون بالغيب ويقيمون الصلاة ...) آنان كه به غيب ايمان مى آورند ونماز را بپاى ميدارند (بقرة: 3) . غيب در آيه كنايه از خدا وفرشتگان وكتابهاى آسمانى وپيامبران وقيامت وبهشت ودوزخ وثواب وعقاب ونشور است كه اين همه از ديد ما پنهان اند ... (تفسير ابوالفتوح رازى) «خرق علمه باطن غيب السترات» (نهج : خطبه 107). «لا يؤمنون بغيب ولايعفون عن عيب» . (نهج : خطبه 87)

غَيْبَت:

ناپديد شدن، دور شدن، جدائى، ضد حضور. غيبت امام زمان: به «مهدى منتظر» رجوع شود.

«غيبت صغرى»

دوران پنهان شدن امام دوازدهم حضرت بقية الله از چشم عموم مردم كه شصت ونه سال طول كشيد واز سال 260 آغاز وبسال 329 كه آغاز غيبت كبرى است منتهى گشت.

در اين دوران چهار تن از افراد زبده ونخبه شيعه از طرف امام (ع) سمت سفارت داشتند ودر بيت اماميه وظيفه نيابت حضرت را ايفا مينمودند، آنان عرايض ومستدعيات شيعه را بامام (عج) ميرسانيدند وبدستور حضرت بايشان جواب ميدادند، اين جوابها بصورت توقيع بر دست سفرا يعنى نواب اربعة صادر ميشده است اسامى نواب اربعة ودوره نيابت هر كدام از ايشان بقرار زير است:

1 ـ ابو عمرو عثمان بن سعيد عمرى، كه او را امام ابوالحسن على بن محمد هادى وامام ابو محمد حسن به على عسكرى (ع) باين مقام برگزيده بودند.

2 ـ ابو جعفر محمد بن عثمان بن سعيد عمرى پسر نايب اول. دوره نيابت پدر وپسر از سال 260 تا 304 يا جمادى الاولى 305 هـ ق طول كشيده است.

3 ـ ابوالقاسم حسين بن روح بن ابى بحر نوبختى از 305 تا شعبان 326.

4 ـ ابوالحسين على بن محمد سمرى، از شعبان 326 تا شعبان 329.

«غيبت كبرى»

دوران پنهان شدن امام عصر (عج) بطور مطلق، كه از سال 329 يعنىسال وفات چهارمين نايب خاص آن حضرت: على بن محمد سمرى آغاز وتا هنگام ظهور آن حضرت ادامه دارد.

غِيبَت:

عيب كسى در قفا گفتن. در كشاف اصطلاحات الفنون چنين آمده است: غيبت اسم است از اغتياب بمعنى بد گفتن كسى را بعد از وى بشرط آنكه راست باشد، واگر دروغ باشد آنرا بهتان گويند. صاحب مجمع السلوك گويد: غيبت آنست كه مسلمانى را بچيزى ياد كنى كه اگر بشنود او را ناخوش آيد، خواه آنچه او را بدان ياد كرده اى راجع به عيبى در بدن يا پوشش يا آفرينش يا كردار يا گفتار يا دين يا دنيا يا فرزند يا خانه يا چارپاى او باشد، ودر تفسير الدرر آمده: از رسول خدا (ص) درباره غيبت پرسيدند، فرمود: غيبت آنست كه برادر خود را بدانچه او را ناخوش آيد يادكنى، پس اگر آن چيز در او باشد آنرا غيبت گويند، واگر آن چيز در او نباشد بهتان ناميده شود. وبايد دانست كه غيبت منحصر بگفتار نيست بلكه در فعل نيز جارى است مانند جنبش، اشارت وكنايت. تصديق غيبت نيز غيبت است وشنونده نيز در اينصورت بيگناه نيست مگر اينكه بزبان خود آنرا انكار كند ودر صورت ترسيدن بدل خود منكر باشد، وهرگاه بتواند گفتار گوينده را با سخنى ديگر قطع كند يا از جاى خود برخيزد، واگر نكند گناه كرده است، واگر بزبان خود بگويد: خاموش باش، ولى در دل غيبت را دوست داشته باشد دورويى كرده ومرتكب گناه شده است مگر آنكه در دل آنرا مكروه شمارد. شخص ستمديده را روا است كه ظلم ستمگر را نزد پادشاه يا حاكم بگويد، ليكن نبايد در نزد كسى جز پادشاه وآنكه توانايى بر دفع ستم دارد اظهار كند. هرگاه كسى از مردم ديهى غيبت كند غيبت نيست مگر آنكه گروهى را نام ببرد. يكى از متكلمان گويد: غيبت در صورتى است كه بدان قصد زيان رسانيدن وشماتت باشد، ليكن اگر بر سبيل تأسف گفته شود غيبت نيست، وهمچنين غيبت در باره فاسق متجاهر غيبت محسوب نشود. رسول خدا(ص) فرمود: «من القى جلباب الحياء عن وجهه فلا غيبة»، يعنى هر كه نقاب شرم را از چهره اش برافكند درباره او غيبت نيست، ونيز فرمود: «اذكر الفاجر بما فيه كى يحذر الناس» يعنى شخص فاجر را باعمال وصفاتى كه دارد ياد كن تا از مردم بترسد واما اگر فاسق در نهان فسق كند آنرا آشكار نبايد كرد، ودر صورتيكه آشكار كنند غيبت است، ولى اگر سبيل شناساندن ياد كنند غيبت نيست. وبايد دانست كه درباره غيبت پشيمانى وآمرزش خواستن كفايت ميكند، وهر گاه غيبت بگوش شخص غيبت شده برسد بايد نزد او رود واز وى حليت خواهد، وحلال كردن وارثان را اعتبارى نيست. در حديث آمده است كه هرگاه صاحب غيبت پيش از آنك

امام موسى بن جعفر (ع) فرمود: كسى كه در غياب ديگرى چيزى گويد كه مردم از آن آگاه باشند غيبت نيست واگر چيزى بگويد كه مردم از آن بى اطلاع باشند غيبت است واگر چيزى درباره كسى گويد كه در او نباشد بهتان است.

اميرالمؤمنين (ع) بنوف بكالى فرمود: اى نوف از غيبت بپرهيز كه آن نانخورش سگان جهنم است، سپس فرمود: اى نوف دروغ ميگويد آنكه خود را حلالزاده ميداند وخود گوشت مردم را بغيبت ميخورد. اشاره به آيه شريفه (ايحب احدكم ان يأكل لحم اخيه ميتا فكرهتموه) .

امام صادق (ع) فرمود: غيبت مردم مكن كه غيبتت كنند، وبراى برادرت چاه مكن كه خود در آن افتى واين را بدان كه هر چه با ديگران كنى با تو چنان شود. از حضرت رسول (ص) روايت است كه فرمود: غيبت از زنا سخت تر است. سبب پرسيدند فرمود: بجهت اينكه زناكار توبه ميكند وخداوند توبه اش را ميپذيرد ولى غيبت كننده توبه اش قبول نگردد تا غيبت شونده از او بگذرد.

امام حسين (ع) فرمود: درباره برادر دينيت كه از تو غايب است آن بگو كه دوست دارى وى در غياب تو درباره ات بگويد.

امام سجاد (ع) به مجلسى وارد شد كه اهل مجلس غيبتش ميكردند. حضرت همان گونه كه كنار آنها ايستاده بود به آنها فرمود: اگر شما راست بگوئيد خدا مرا ببخشايد واگر دروغ ميگوئيد خدا شما را ببخشايد.

از امام صادق (ع) روايت است كه چون فاسق فسق خود را آشكار سازد حرمتى وغيبتى ندارد.

امام باقر (ع) فرمود: هر كسى كه چون در حضورش از برادر دينيش غيبت شود وى بدفاع وطرفدارى او برخيزد خداوند در دنيا وآخرت او را يارى كند; وكسى كه در مقام دفع غيبت برادر دينى خويش برنيايد وبتواند از او دفاع كند ودر عين حال بى تفاوت باشد خداوند او را در دنيا وآخرت خوار سازد.

مردى در حضور پيغمبر (ص) از كسى بدگوئى كرد، مرد ديگرى كه آنجا نشسته بود از فرد غيبت شده دفاع نمود، حضرت فرمود: هر كه از آبروى برادر دينيش دفاع كند آن دفاع ميان او وآتش دوزخ حجاب گردد.

در حديث ديگر از آن حضرت آمده كه هر كه از آبروى برادر مسلمانش دفاع كند البته كه بهشت او را واجب شود.

نيز از آن حضرت آمده كه كفاره غيبت آنست كه جهت آنكه غيبتش كرده اى طلب مغفرت نمائى.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: غيبت نهايت كوشش بى عرضگان است . (بحار:93/282 و75/245 ـ و46/96)

غَيبدان:

داننده غيب، آگاه به امور نهانى، عالم الغيب، صفت خداى تعالى. به «غيبدانى» رجوع شود.

غَيبدانى:

آگاهى به امور پنهانى، از عالم غيب آگاهى داشتن. اين صفت در اصل وبالذات از صفات جماليه حضرت حق سبحانه ميباشد، چنان كه فرمود: (قل لا يعلم من فى السماوات والارض الغيب الاّ الله)(نمل: 65). وفرمود: (وعنده مفاتح الغيب لا يعلمها الاّ هو) . (انعام: 59)

اين آيات چنان كه ميدانيم اتصاف ذاتى به اين صفت را منحصر بذات احديت بيان ميدارد، بدين معنى كه هيچكس جز خداوند از خود وبالذات عالم بغيب نميباشد، پس منافاتى ندارد كه سلسله جليله انبياء واوصياء آنها به موهبت خداوند وافاضه فيض حضرتش داراى چنين علمى باشند، زيرا سمت اصلى آنها اِخبار بغيب است كه عبارت از وحى باشد، كه فرمود: (عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الاّ من ارتضى من رسول) داناى نهان، كه كسى را بغيب خويش آگاه نسازد جز آنكس كه برسالت خود برگزيده باشد (جنّ: 26).

واين كه پيغمبران ـ بنقل قرآن ـ آگاهى بغيب را از خود نفى ميكنند، چنان كه در آيات: (ولا اقول لكم عندى خزائن الله ولا اعلم الغيب) (هود: 31). از قول حضرت نوح (ع) و (ولو كنت اعلم الغيب لاستكثرت من الخير ...) (اعراف: 188) . از قول حضرت خاتم المرسلين (ص) نقل ميكند مراد آنست كه آنها از خود وبدون موهبت خداوند داراى اين علم نميباشند، وديگر اين كه در شئون زندگى شخصى خويش بغيب آگاهى ندارند. البته خداوند در امورى پيغمبر وامام را به مغيبات آگاهى ميدهد كه بگونه اى برسالت ومنصب آنها مرتبط باشد، چنان كه رواياتى بدين مضمون رسيده است.

غيبدانى پيغمبران واوصياء آنها واِخبار آنها بمغيبات ـ بجز بيان احكام وايصال وحى ـ تاريخ بتكرار بيان داشته ووقايعى در اين زمينه نقل كرده است، در قرآن كريم نيز گاه بدين امر اشاره شده است.

از جمله: هنگام واقعه موته ، پيغمبر(ص) در مدينه بود وحضرت وقايع جنگ را واينكه اكنون چه كسى بشهادت رسيد خبر ميداد با وجود اينكه بين موته ومدينه يكماه راه بود. وبسا ميشد كسى بنزد آن حضرت ميآمد وميخواست مسئله اى بپرسد وحضرت ميفرمود: سؤالت را تو خود مطرح ميكنى يا من بگويم؟ وى ميگفت: شما بفرمائيد، وحضرت ميفرمود: آمده اى چنين سؤالى بكنى. در تاريخ آمده كه صفوان بن اميه وعمير بن وهب روزى در مكه كنار كعبه نشسته بودند وبياد كشتگان خود در بدر افتادند وگفتند: پس از اينكه اينها بدست محمد كشته شدند ما را مرگ به از زندگى است، وعمير گفت: اگر عيالم وآن بدهى كه دارم نميبود شر محمد را از سر مردم دفع ميساختم. صفوان گفت: بفكر اينها مباش كه بدهيت را من ميپردازم ودخترانت را نيز با دختران خود در خانه ام سرپرستى ميكنم. پس عمير فورا بقصد قتل پيغمبر (ص) عازم مدينه شد وچون بنزد پيغمبر رفت حضرت از او پرسيد بچه كار آمده اى؟ وى گفت: فرزندم اينجا اسير است آمده ام احوالى از او بپرسم واز شما استدعا كنم اگر صلاح بدانيد وى را آزاد سازيد . پيغمبر (ص) فرمود: تو كار ديگرى دارى ، وسپس حضرت ماجراى آن قرار داد وتوطئه ميان او وصفوان كه در مكه گذشته بود به وى خبر داد. او گفت: راست گفتى چنين چيزى بوده ومن گواهى ميدهم كه تو رسول خدائى. وهمانجا مسلمان شد. از اميرالمؤمنين (ع) نقل شده كه فرمود: پيغمبر (ص) مرا باتفاق زبير ومقداد بمحلى بنام روضه خاخ فرستاد وفرمود: در آنجا زنى است كه از سوى حاطب بن ابى بلتعه نامه اى با خود دارد ودر آن نامه مكيان را از عزيمت من بمكه خبر داده، نامه را از او بستانيد. ما رفتيم وچون به او رسيديم وى انكار نمود. زبير ومقداد هر چه او را بازرسى كردند نيافتند، من گفتم: پيغمبر دروغ نگويد نامه را بيرون آر وگرنه برهنه ات ميكنم. وى نامه را از بند زير جامه اش بيرون آورد (بقيه داستان به واژه «حاطب» رجوع شود).

back page fehrest page next page