back page fehrest page next page

اما اگر عمل تدريجى باشد ، چنان كه شخصى تمام دارائى يا مقدار معينى از آن را به ديگرى ببخشد ودر مقابل اين بخشش با او شرط كند كه تا آخر عمر همه لوازم احتياجش را فراهم نموده وگذرانش را تكفّل كند ; ويا اين كه زن مهرش را به شوهرش ببخشد به شرط اين كه او را طلاق ندهد ، در چنين صورتى از حين شروع به عمل ، موهوب له مالك موهوب ميشود اما ملكيتش متزلزلومراعى است به اتمام عمل،كه اگر آن را به پايان رسانيد عقد لازم خواهد بود، وگرنه واهب حق رجوع خواهد داشت .

بنا بر اين ، در دو مثال مذكور در صورت تخلف شرط ، زن حق دارد به صداق خود رجوع نمايد ، ودر مورد شرط انفاق واهب به اصل مال خود . وبا ردّ انفاقى كه به او شده مى تواند منافعى را كه موهوب له از مال موهوب استيفاء كرده مطالبه نمايد . (كليات حقوقى : 170)

هَبَل :

گم كردن مادر ، فرزند را وبى فرزند شدن . گفته مى شود : «هبلته امّه هبلاً»: گم كرد يا از دست داد او را مادرش وبى فرزند شد . (منتهى الارب)

«هبلتك الهبول» : زن فرزند مرده به عزايت نشيند .

هُبَل :

نام بتى است كه در جاهليت دو قبيله بنى كنانه وقريش آن را پرستش مى نمودند مجسمه اين بت به صورت انسانى كه دست راستش شكسته باشد بود ودر درون كعبه تعبيه شده بود كه در فتح مكه به همراه ديگر بتها منهدم گرديد . اين بت بزرگترين بت عرب جاهلى بوده وگويند : خزيمة بن مدركه آن را نصب نمود . نقل است : سنگى را كه بت هبل از آن تراشيدند از كوه مأزمين (بين عرفات ومشعر) بوده وچون على(ع) آن را از بام كعبه به زمين افكند ، پيغمبر (ص) فرمود : آن را به باب بنى شيبه دفن كنند ، ولذا مستحب است كه از اين در ، به مسجد الحرام درآيند كه به زير پاها لگدكوب شود . (بحار : 21/398)

هَبَنَّقَة :

يزيد بن شروان قيسى ملقب به ذو الودعات ، از بنى قيس بن ثعلبة معروف به هبنّقة از شعراى عرب است واين شعر از او است :

اذا كنت فى دار يهينك اهلهاولم تك مكبولاً بها فتحوّلا

وان كنت ذا مال قليل فلاتكنالوفا لعقر البيت حتى تموّلا

وى در عرب ضرب المثل حمق وساده لوحى است ، وعبارت «احمق من هبنقة» از امثال سائره مى باشد . داستانهائى در اين رابطه درباره او نقل كرده اند ، از جمله :

هبنقة گوسفندى را به يازده درهم خريد . شخصى از او پرسيد : گوسفند را به چند خريدى ؟ وى دستهايش را باز كرد واشاره به انگشتانش نمود ، وچون عدد آنها بيش از ده نبود زبانش را بيرون آورد كه عدد يازده را بدان تكميل كند .

وگويند : گردنبندى از مهره هاى ودعه واستخوان وسفال به گردن خويش آويخته بود كه گم نشود ، شبى برادرش آن را از او دزديده وبه گردن خود آويخت ، فرداى آن شب ، هبنقة گفت : «يا اخى ، انت انا ، فمن انا؟» : اى برادر ! تو منى ، پس من كيستم ؟

شاعرى گفته :

عش بجدٍّ وكن هبنّقةيرض بك الناس قاضياً حكما

(اعلام زركلى ومعجم الشعراء مرزبانى وعقد الفريد)

هُبُوب :

وزيدن باد . امام صادق (ع) : «اطلبوا للدعاء اربع ساعات : عند هبوب الرياح، وزوال الافياء ، ونزول القطر ، واول قطرة من دم القتيل المؤمن ، فانّ ابواب السماء تفتح عند هذه الاشياء» : در چهار وقت، دعا را غنيمت دانيد: هنگام وزيدن بادها، و هنگامى كه سايه ها برمى گردند (هنگام ظهر)، و گاه فرود آمدن قطرات باران، و هنگام برون آمدن اولين قطره از خون شهيد; كه درهاى آسمان در اين اوقات گشوده مى شوند . (بحار:93/344)

هُبوط :

هَبط . فرود آمدن از بالا . هبوط ونزول ووقوع نظير يكديگرند وبه معنى حركت از بالا به پائين است . (مجمع البيان) ; لازم ومتعدّى هر دو آيد . (قلنا اهبطوا منها جميعاً): به آنها گفتيم از آن باغ فرود آئيد همه تان . (بقرة : 38)

هبوط آدم ابوالبشر : فرود آمدن او از بهشت (بهشت يعنى بهترين) ، فرود آمدن معنوى ، يعنى از منزلگاه خود در «جنة» : نزهتگاه سراسر خوشى وشادكامى به محنتكده آزمون وفتنه وتوالد وتناسل وتشكيل خانواده وپيامدهاى ناگوار آن .

از حضرت رضا (ع) روايت است كه بيست وپنجم ذيقعده رحمت خداوند (به زمين) نشر يافت وزمين (از زير كعبه) منبسط گشت وكعبه نصب شد ودر آن روز آدم هبوط نمود .

از امام صادق (ع) نقل شده كه چون آدم به زمين هبوط كرد احساس نياز به آب وغذا نمود ، به جبرئيل شكايت كرد ، جبرئيل به وى گفت : به كشت وكشاورزى بپرداز . آدم گفت : مرا دعائى بياموز . فرمود : بگو «اللهم اكفنى مئونة الدنيا وكل هول دون الجنة والبسنى العافية حتى تهنّئنى المعيشة» . (بحار 11/217) به «آدم» نيز رجوع شود .

هَبول :

زنى كه فرزندى برايش باقى نماند وپيوسته سقط كند . زن فرزند مرده يا فرزند گم شده . «هبلتك الهبول» : زن فرزند مرده بر تو بگريد .

هَبهَب :

نام وادى ايست از جهنم كه جايگاه جباران وستمگران است . (معجم متن اللغة)

از امام باقر (ع) روايت شده كه در دوزخ كوهى است به نام صعدى ودر ميان آن كوه دره اى است به نام سقر ودر آن دره چاهى است به نام هبهب كه هرگاه درب آن چاه برداشته شود اهل دوزخ از شدت حرارت آن به ضجّه در آيند ; وآن جايگاه ستمگران است . (بحار : 8/297)

هَبير :

زمين پست هموار كه اطراف آن بلند باشد . جلگه . ريگستانى است به زرود در راه مكه .

نام جنگى است كه در هيجدهم محرم سال 312 هجرى بين ابوطاهر سليمان بن ابو سعيد جنابى قرمطى وكاروانى بزرگ از حاجيان كه از مكه بر مى گشتند ، در ريگزار هبير كه در نزديك زرود بر راه مكه واقع است در گرفت در اين جنگ بسيارى از حاجيان به دست قرامطه كشته شدند وتعداد كثيرى از تشنگى وگرسنگى جان سپردند وبسيارى ديگر اسير گشتند ، ونيز اموال ودارايى كاروان به غارت رفت . در اين غوغا ، ابو محمد احمد بن محمد بن حسين جريرى صوفى مشهور وخليفه جنيد در زير پاى آشوبگران ماند وبه هلاكت رسيد . ويا از تشنگى جان سپرد . (ابن اثير ، حوادث سال 312) (معجم البلدان) (شدّ الازار : 16) (مصباح الهداية ، حاشية : 5)

هُبَيرَة :

بن نعمان بن قيس بن مالك بن معاوية بن شعبة بن بداء بن ... سعد العشيرة الجعفى از امراء على بن ابى طالب (ع) وبا او در جنگ صفين شركت داشت . وى از طرف آن حضرت ، عامل مدائن گشت . ابن كلبى او را از شعراء ذكر كرده است . (اصابة)

هُتاف :

بانگ برزدن بر كسى . خواندن كسى را . على (ع) : «العلم مقرون بالعمل : فمن علم عمل ، والعلم يهتف بالعمل ، فان اجابه والاّ ارتحل عنه» : علم همراه با عمل ودر كنار آن قرار دارد : پس هركه داراى علم ودانش بود عمل مى كند ، وعلم عمل را به سوى خود مى خواند ، اگر اجابت كرد مى ماند وگرنه كوچ مى كند . (نهج : حكمت 366)

هَتك :

پرده دريدن . هتك حرمت : آبروى كسى بردن . اميرالمؤمنين (ع) فرمود : از هتك نمودن حرمتها بپرهيزيد كه آن شيمه فسّاق وفجّار وگمراهان است . (غرر الحكم) به «اهانت» نيز رجوع شود .

هِجاء :

بدگوئى . برشمردن عيوب كسى. هجو كردن .

هجاء :

حروف الفباء .

هَجّاء :

كثير الهجاء . بسيار هجو كننده .

هَجر :

جدائى . ضدّ وصل . ترك كارى كه انجام دادنش لازم است . جدا شدن . از كسى يا از چيزى بريدن . (واصبر على ما يقولون واهجرهم هجراً جميلاً) : اى محمد ! بر آنچه مى گويند (از ناسزا) شكيبا باش وبه طرزى نيكو از آنها جدا شو . (مزّمّل : 10)

(واللاتى تخافون نشوزهنّ فعظوهنّ واهجروهن فى المضاجع ..) : زنانى كه از مخالفت ونافرمانيشان بيمناكيد ، آنان را اندرز دهيد و (اگر سود نداد) در بسترها از آنها جدائى گزينيد . (نساء : 34)

رسول الله (ص) : «المهاجر من هجر السّيّئات فترك ما حرّم الله» : مهاجر راستين كسى است كه از بديها جدا گشته وآنچه را كه خداوند حرام نموده ترك نمايد . (بحار:67/302)

امام جواد (ع) : «من هجر المداراة قاربه المكروه» : هر آن كس سازوارى وسلوك با مردم را به كنار نهد ، ناگواريها به سراغش آيند . (بحار : 71/340)

هُجر :

هذيان گفتن . (سامراً تهجرون). (مؤمنون : 67)

حميدى از محدثين سنت در كتاب جمع بين صحيحين (صحيح مسلم وصحيح بخارى) آورده : هنگامى كه پيغمبر (ص) در بستر مرگ بود ومردانى از جمله عمر در حجره جمع بودند ، حضرت فرمود : بيائيد چيزى برايتان بنويسم كه پس از من تا ابد گمراه نشويد . عمر گفت : بيمارى بر پيغمبر غالب شده ، وقرآن كتاب پروردگارتان در نزد شما مى باشد همان شما را كفايت كند .

ودر روايت ابن عمر از غير كتاب حميدى آمده كه عمر گفت : «ان الرجل ليهجر» : اين مرد يعنى پيغمبر ، هذيان مى گويد . ودر كتاب حميدى آمده كه گفتند : (بدون ذكر نام گوينده) پيغمبر را چه شده كه هذيان مى گويد ؟! ودر صحيح مسلم آمده كه عمر گفت : «انّ رسول الله يهجر» . حميدى گويد : پس از آن كه عمر چنان گفت در ميان حاضران اختلاف وبحث وجدال برخاست ، برخى گفتند : وسائل تحرير حاضر كنيم كه پيغمبر تكليف ما را روشن سازد وجمعى سخن عمر را تأييد كردند وچون حضرت متوجه شد ، فرمود : از نزد من برخيزيد كه نزاع به نزد من روا نباشد . (بحار:8/262)

هَجَر :

شهرى است معروف در بلاد عرب قرب بحرين يا مركز ناحيه بحرين . كثرت محصول خرماى آن مشهور است واز امثال سائره است : «كناقل التمر الى هجر» اين مثل در موردى آرند كه چيزى را به جائى برند كه آنجا مركز آن چيز باشد ; مانند «زيره به كرمان» . واز عمار ياسر در جنگ صفين معروف است كه گفت : به خدا سوگند اگر ما را تا نخلستان هجر برانند مى دانيم كه ما برحقيم وآنها بر باطل .

هِجران :

جدائى . مفارقت . ضد وصال. هجران دوستان از يكديگر : بريدگى از يكديگر وقطع ارتباط نمودن .

محمد بن يعقوب الكلينى ... عن البرقى رفعه ، قال فى وصية المفضّل : سمعت ابا عبدالله (ع) يقول : «لايفترق رجلان على الهجران الاّ استوجب احدهما البراءة واللعنة، وربما استحق ذلك كلاهما» . فقال له معتّب : جعلنى الله فداك ، هذا الظالم ، فما بال المظلوم ؟! قال : «لانّه لايدعو اخاه الى صلته ولايتغامس له عن كلامه ; سمعت ابى يقول : اذا تنازع اثنان فعازّ احدهما الآخر فليرجع المظلوم الى صاحبه حتى يقول لصاحبه : اى اخى ! انا الظالم . حتى يقطع الهجران بينه وبين صاحبه ، فان الله تبارك وتعالى حكم عدل يأخذ للمظلوم من الظالم» . (بحار:77/184 وكافى)

هِجرَت :

هِجرَة . هُجرَة . مُهاجَرَت . مفارقت . جدائى . ترك وطن . كوچ كردن از محلى به محل ديگر . در عرف شرع واصطلاح قرآن كوچ كردن از موطن خود كه دار الكفر بوده به جايگاه امنى كه ديندارى در آن ميسّر باشد . (وقال انى مهاجر الى ربّى سيهدين) : ابراهيم گفت : من به سوى خداى خويش هجرت مى كنم كه او مرا به راه صحيح هدايت خواهد كرد . واين سخن ابراهيم (ع) موقعى بود كه وى به اتفاق خانواده از عراق به شام مى رفت .

هجرت در دستور اسلام ونيز در تاريخ آن ، جايگاهى ويژه ومنزلتى عظيم دارد . مسلمانان صدر اسلام چه آوارگيها كه در راه نجات دين خويش نكشيدند وچه سختيها كه تحمل ننمودند وچه ناهمواريها كه در ايفاى اين وظيفه به خود هموار نساختند !! قرآن كريم آن كسانى را كه به منظور نجات دين خود از خانه وكاشانه آواره گشته اند مكرر مورد ستايش قرار داده وآنها را مسلمانان راستين وداراى مقام ارجمند ومنزلت والا شمرده ودر آياتى مسلمانان را اكيدا به اين امر تشويق نموده : (ومن يهاجر فى سبيل الله يجد فى الارض مراغما وسعة) . واز سوئى كسانى را كه اسلام آورده ولى در بلاد كفر باقى مانده وهجرت ننمودند را مورد نكوهش وتوبيخ قرار داده : (والذين آمنوا ولم يهاجروا ما لكم من ولايتهم من شىء حتى يهاجروا) : آنان كه ايمان آورده ولى هجرت نكرده اند شما مهاجران را با آنان رابطه برادرى نباشد تا اينكه هجرت نمايند . (انفال:72)

هجرت در عصر پيغمبر اسلام پس از انتقال آن حضرت به مدينه يك بعد سياسى به خود گرفت كه آن مربوط بود به قراردادهاى پيغمبر با مشركين كه پس از جنگ بدر يا پس از هجرت عباس بن عبدالمطلب پايان پذيرفت وبه دستور پيغمبر پايان يافته تلقى شد ، چنانكه در نامه اميرالمؤمنين (ع) به معاويه (نهج : نامه 64) آمده است . اما هجرت از بعد معنوى ووظيفه دينى همچنان به قوت خود باقى است ; چنانكه در خطبه 231 نهج البلاغه آمده است : «والهجرة باقية على حدّها الاوّل» ; زيرا هجرت از آن بُعد به معنى انتقال از حالتى بد به حالتى نيكو واز وضعى نكوهيده ونامطلوب به وضعى ستوده ومطلوب واز مذهبى انحرافى به مذهبى صحيح مى باشد . قرآن در پاسخ كسانى كه عذر آلودگى خويش را به گناه ، زندگى در محيط ناسالم مى آورند ، مى فرمايد : (الم تكن ارض الله واسعة فتهاجروا فيها) . روايات ذيل نيز گوياهى همين مطلب اند : در حديث ابوالجارود از امام باقر (ع) ذيل آيه مى فرمايد : شما را نرسد كه از اهل فسق ويا حكام زمانتان پيروى كنيد واگر بيم آن داشتيد كه شما را از راه دينتان بدر برند ، زمين من وسيع است ...

اميرالمؤمنين (ع) فرمود : هيچ شهرى براى سكونت شما بر شهر ديگرى برترى ندارد ، بهترين شهر آن شهر است كه شما را به خود بپذيرد . در حديث ديگر فرمود : نام هجرت بر كسى نهاده نشود مگر اينكه حجت خدا را در زمين بشناسد وهر كه بدان معرفت داشت وبه آن اعتراف نمود وى مهاجر است . نيز از آن حضرت آمده كه بسا كسى ادعا نمايد كه من هجرت كرده ام ومهاجرم در صورتى كه وى بحقيقت هجرت نكرده باشد زيرا مهاجران آن كسانى هستند كه از بديها بركنده شده وهجرت كرده باشند ودگر بدانها باز نگردند . (بحار:73/386 و 100/99 و 71/232)

هجرت از دار الكفر به دار الاسلام واجب است بركسى كه قادر بر آن بوده وچون بخواهد دين خويش را آشكار سازد بر جانش ايمن نباشد ، در اين صورت هجرت بر او واجب خواهد بود . وجوب هجرت به قوت خود باقى است تا گاهى كه شرك در دنيا باقى باشد ; چه از رسول خدا(ص) روايت شده : تا گاهى كه در توبه باز است هجرت واجب است ، ودر توبه بسته نشود تا گاهى كه خورشيد از مغرب طلوع كند . واين كه از آن حضرت روايت شده : پس از فتح ، ديگر هجرتى نباشد ; يا مراد آن است كه هجرت پس از فتح مكه ثوابش كمتر از هجرت قبل از فتح است ، مانند «لا صلاة لجار المسجد الاّ فى المسجد» يا اينكه مراد از هجرت منفى هجرت از خصوص شهر مكه است بدين سبب كه پس از فتح ، ديگر اين شهر «دار الاسلام» است وهجرت از آن معنى ندارد . (سرائر : 158)

«باديه نشينى پس از هجرت»

يا به تعبير حديث «التعرّب بعد الهجرة» كه شديداً از آن نهى شده : از حضرت رضا(ع) روايت شده است كه خداوند ، باديه نشينى پس از انتقال به شهر را بدين سبب حرام نموده كه مبادا شخص دين خود را از دست بدهد ، وديگر اينكه آن كس كه از جامعه مسلمين به كنار رود نتواند از پيامبران وحجج پروردگار پشتيبانى كند ، ومفاسد ديگرى كه از اين راه به آدمى مى رسد ، وگرنه سكونت در بيابان به خودى خود ، بد نيست وبدين سبب است كه چون كسى دين خود را شناخت وبه احكامش آشنا گشت وى را نسزد كه با نادانان همخانه شود ودر كوى آنان سكنى گزيند مبادا بر اثر معاشرت با آنها دانش خود را از دست بدهد ودر سلك جاهلان درآيد وبه نادانى خو كند. (بحار:79/9)

«هجرت اصحاب پيغمبر اسلام به حبشه»

به سال پنجم بعثت پيغمبر اسلام ، هجرت ياران آن حضرت به حبشه اتفاق افتاد وداستان چنين بود كه قريش در آغاز بعثت با پيغمبر (ص) مخالفتى نشان ندادند ولى چون به سبّ خدايان آنان پرداخت ، سخت بعكس العمل دست زده به اذيت وآزار مسلمانان پرداختند آنچنان كه آنان به تنگ آمدند وپيغمبر دستور هجرت آنان به حبشه را صادر نمود . اين هجرت كه نخستين هجرت به حبشه بود ، از يازده مرد وچهار زن تشكيل شد كه مخفيانه از مكه فرار نموده در حبشه به نجاشى پناهنده شدند .

اين هجرت ، مدتى كوتاه داشت كه از ماه رجب آغاز ودر شوال همان سال به مكه بازگشتند وچون ديدند مسلمانان هنوز در ضعف به سر مى برند بناچار هر يك از آنها زينهار يكى از معاريف مكه گشتند جز ابن مسعود كه به پناه كسى تن نداد وپس از چند روزى به حبشه بازگشت .

اين هجرت كوتاه مدت ، سرآغاز هجرتى ديگر شد كه باز بر اثر آزار مشركان قريش به مسلمانان ، پيغمبر مجدداً دستور رفتن آنان به حبشه داد واين بار هشتاد وچند مرد ويازده زن از مكه بدانجا كوچ كردند واين هجرت به سرپرستى جعفر بن ابيطالب صورت گرفت ، وچون رهسپار آن ديار گشتند وكفار قريش ، خبردار شدند آنان هيئتى را به رياست عمرو بن عاص وعمّارة بن وليد به تعقيب مسلمانان به نزد نجاشى گسيل داشتند ، عماره كه مردى زيبا روى واز عياشان مكه بود در مسير راه در كشتى به ميگسارى پرداخت ودر حال مستى رو به عمرو كرد وگفت : به همسرت بگو مرا ببوسد . عمرو برآشفت وگفت : مگر مى شود ؟! عماره ساكت شد ولى در كمين بود تا اينكه عمرو را در حال مستى يافت كه بر لب كشتى نشسته است ، وى را به دريا افكند ولى عمرو آويز كشتى شد وملوانان وى را از غرق نجات دادند . وبالاخرة به نزد نجاشى رفتند وهدايائى را كه با خود داشتند تسليم وى كردند ، در آن حال عمرو به نجاشى گفت : اى پادشاه ! گروهى از همشهريان ما بدين دليل كه مى گويند ما دين تازه اى آورده ايم با ما به ستيز برخاسته خدايانمان را ناسزا مى گويند ، واكنون به شما پناه آورده اند ، استدعا داريم كه آنان را به ما بازگردانى . نجاشى چون شنيد فوراً جعفر را به حضور خواند وبه وى گفت : بشنو اينها چه مى گويند ؟ جعفر گفت : خواست آنها چيست ؟ نجاشى گفت : مى گويند شما را به شهرتان برگردانم . جعفر گفت : اى ملك از اينها بپرس مگر ما برده اينها مى باشيم ؟ عمرو گفت : خير ، اينها آزادند . جعفر گفت : بپرس آيا از ما طلبى دارند ؟ عمرو گفت : اين نيز نباشد . جعفر گفت : پس از ما چه مى خواهيد ؟ آزارمان داديد تا بناچار از زادگاه خويش آواره شديم واكنون به بلاد غربت بسر مى بريم ، از ما چه مى خواهيد ؟! عمرو گفت : پادشاها ! اينها جوانان ما را فاسد مى كنند وخدايانمان را ناسزا مى گويند وجمعمان را پراكنده مى سازند ، آنها را به ما برگردان كه اين تفرقه از ميان برود وچون گذشته به آرامش زندگى كنيم . جعفر گفت : آرى اى پادشاه ما با اينها مخالفت نموديم وسبب مخالفتمان آن بود كه پيغمبرى در ميان ما مبعوث گشت كه ما را از شرك وبت پرستى نجات داد واز عادات وخرافات جاهلى باز داشت وما را به نماز وزكات امر نمود وظلم وجور وخونريزى وزنا وخوردن ربا ومردار وخون را حرام ساخت وما را به عدل وداد ونكوكارى وپيوند با خويشان فرمان داد واز كارهاى زشت وناپسند وتجاوز به ديگران بازمان داشت . نجاشى گفت : به راستى كه عيسى بن مريم نيز بدين گونه رسالت داشت. سپس نجاشى گفت : اى جعفر ! آيا از آنچه بر پيغمبرتان نازل شده چيزى به ياد دارى ؟ جعفر گفت : آرى ودر حال به تلاوت سوره مريم پرداخت وچون به آيه (وهزّى اليك بجذع النخلة تساقط اليك رطباً جنياً)رسيد ، نجاشى سخت بگريست وگفت : به خدا سوگند كه مطلب همين است . در اين حال عمرو گفت : اى ملك اينها با ما بر سر ستيزند عنايتى كن ودستور ده به سوى ما باز گردند . نجاشى اينگاه چنان به خشم آمد كه دست خود را بلند كرد وبه چهره عمرو كوفت وگفت : ساكت باش كه به خدا قسم اگر وى را به بدى ياد كنى با جان خود بدرود گفته اى . عمرو در حالى كه خون از سر ورويش مى چكيد ، گفت : پادشاها اگر امر بدين قرار است كه شما مى گوئى (ودعوى آنها بحق است) ما نيز متعرض آنها نگرديم .

اتفاقا كنيزى زيبا روى كه نجاشى را در آن حال خدمت مى كرد ، چشمش به عماره خوش تيپ افتاد ودلباخته وى گشت . عمرو عاص كه كينه عماره را به دل داشت ومترصد فرصت بود كه انتقام از او بستاند به وى گفت : خوب است محرمانه به اين كنيز نامه اى بنويسى وكانون محبت را گرم سازى. وى چنين كرد وكنيز پاسخ مثبت داد. عمرو گفت : اكنون كه وى به دام تو افتاد بگو مقدارى از عطر مخصوص شاه ، هديه تو كند. عماره گفت وكنيز عطر را فرستاد . عمرو مقدارى از آن عطر با خود برداشت وبه نزد نجاشى شد وگفت : اى ملك ! حق تو بر ما بزرگ است وپس از اين همه لطف ومحبت كه نسبت به ما روا داشتى ، شايسته نباشد به تو خيانت كنيم ، واكنون اين يار من عماره ، چنين خيانتى مرتكب گشته كه دست تجاوز به حريم ناموس تو دراز كرده ، لازم دانستم شما را بر اين امر آگاه سازم ، ودليل اين مدعى آنكه اين عطر مخصوص شما است كه به وسيله آن كنيز به دست عماره رسيده است . نجاشى به خشم آمد وتصميم قتل عماره گرفت ولى اندكى بعد ، از تصميم خويش بازگشت وگفت : نظر به اينكه اينها در حريم امان ما آمده ودر پناه ما مى باشند ، كشتن روا نباشد اما بايد كارى با وى كرد كه بدتر از قتل بود . سپس به راهنمائى جادوگران دستور داد مقدارى زيبق به آلت تناسلى او دميدند ، وى چنان مضطرب گشت كه ديگر نمى توانست در جائى بماند وهمى در بيابانها با وحوش وحيوانات بسر مى برد وچون خويشان وى در مكه خبردار شدند كسى را فرستادند كه وى را در بيابان دستگير ودست وپايش را بستند وهمچنان در بند اضطراب نمود تا بمرد .

عمرو عاص با دست تهى به مكه بازگشت وجعفر همچنان در حبشه بماند تا فتح خيبر پيش آمد آنگاه به اتفاق همراهان به مدينه بازگشتند وعبدالله بن جعفر را خداوند در حبشه از اسماء بنت عميس به جعفر داد .

از زنان مهاجر به حبشه ، امّ حبيبه دختر ابوسفيان وهمسر عبدالله بن جحش اسدى بود كه عبدالله در آنجا به دين مسيح در آمد وبه حكم اسلام همسرش از او جدا شد وپيغمبر (ص) نامه اى به مضمون خواستگارى وى به نجاشى نوشت واو اجابت نمود . نجاشى به مهرى به مبلغ چهارصد دينار وى را به كابين پيغمبر درآورد وبه حضرتش اعزام داشت ... وگويند خود نجاشى به پنهانى اسلام اختيار كرد ولى از ترس مردم ، اسلام خويش را پنهان مى داشت . (بحار:18/414)

به «نجاشى» رجوع شود .

«هجرت پيغمبر اسلام از مكه به مدينه»

(وكايّن من قرية هى اشدّ قوة من قريتك التى اخرجتك اهلكناهم فلا ناصِرَ لهم) : چه بسيار شهر كه مردمان آن از اهالى شهرى كه تو را از آن بيرون راندند (يعنى مكه) نيرومندتر بودند به هلاكت رسانيديم وهيچ كس به فريادشان نرسيد . (محمد : 14)

شب اول ربيع الاول سال 13 بعثت پيغمبر اكرم (ص) از مكه به سوى مدينه هجرت نمود وعلى (ع) را جهت اداء ديون خويش وردّ ودايعى كه از مردم به نزدش بود ونيز بدين منظور كه مشركان بستر خواب آن حضرت را خالى نبينند مبادا در آغاز شب پيش از آنكه به جائى پنهان گردد وى را تعقيب كنند در مكه ابقاء نمود وسه شب در غار ثور باتفاق ابوبكر پنهان شد وشب چهارم از غار متوجه مدينه گشت وروز دوازدهم هنگام چاشت به محله قبا (يك فرسنگى مدينه) رسيد وبه خانه عمرو بن عوف وارد شد وچند ده روز به انتظار على در آنجا بماند وابتداى رسيدن به قبا نامه اى توسط ابو واقد ليثى ، به على نوشت بدين مضمون كه محض وصول نامه بى درنگ مهياى حركت شو . على چون نامه را بخواند، مسلمانان مكه را فرمود شب هنگام وبا كمال احتياط به سوى مدينه كوچ كنند . مسلمانان تك تك ، سبكبارانه از ميان شكافهاى جبال رهسپار مدينه گشتند .

از امام باقر (ع) روايت شده : هنگامى كه دستور هجرت از سوى پيغمبر (ص) به مسلمانان مكه رسيد ، كسانى بودند كه زن وفرزندانشان ، آنها را از هجرت منع مى كردند ، برخى تسليم آنها مى شدند ومى ماندند وبرخى ديگر به آنها اعتنا ننموده خود به تنهائى حركت مى كردند وچون پس از مدتى به سرپرستشان در مدينه مى پيوستند . پيغمبر (ص) مى فرمود : از آنها درگذريد وبا آنها مدارا كنيد . مرحوم طبرسى در مجمع البيان آورده كه چون پيغمبر (ص) به امر خداوند ، مسلمانان مكه را به هجرت فرمانداد وتنها ناتوانان را معاف داشت مردى به نام جندع يا جندب بن ضمره كه سخت بيمار بود ودر بستر بسر مى برد به فرزندان خود گفت : من مى ترسم از هجرت معاف نباشم ; زيرا من راه بين مكه ومدينه را نيك مى دانم وديگر اينكه اينقدر توان دارم كه در ميان تابوتى بخسبم وشما مرا به دوش بكشيد تا به مدينه رسم ، مبادا بمانم ومتخلف به شمار آيم . پس فرزندان وى را به دوش كشيده از مكه حركت كردند ولى چون به تنعيم، يك فرسنگى مكه رسيدند وى درگذشت . نيز در آن كتاب آمده كه صهيب به مردم مكه كه مى خواستند وى را از هجرت باز دارند ، گفت : من مردى پير وسالخورده ام ، اگر به نزد شما بمانم سودى به شما نرسانم واگر از نزد شما بروم نيز زيانى به شما نزنم ، مالم را بستانيد ومرا رها سازيد . پس اموال وى را از او بستدند ورهايش كردند واو با ديگر مسلمانان به مدينه رفت .

back page fehrest page next page