هُرمُز :
نام سردار ايرانى كه با خالد بن وليد حرب كرده ودر كاظميه كشته شد ، و «اكفر من هرمز» كه در امثال عرب آمده ، مراد اين هرمز است . (دهخدا)
هُرمُزان :
اهوازى . وى در زمان عمر بن خطاب والى شوشتر بوده وبه روايت حمدالله مستوفى با سپاه مسلمانان نبرد كرد وسرانجام گرفتار شد واو را به نزد خليفه بردند خليفه دستور قتل وى داد . در آن حال آب طلبيد ; چون بياوردند از ترس عمر نتوانست بنوشد . عمر گفت : تا اين آب را بنوشى در امانى . وى آب را بريخت . عمر به خشم آمد وگفت : او را بكشيد . وى گفت : تو خود قول دادى كه تا آب را بنوشم در امان باشم . خليفه بناچار وى را آزاد ساخت. هرمزان مدتى در مدينه بود وبه قولى به زينهار عباس بن عبدالمطلب يا قبيله بنى هاشم زندگى مى كرد تا اينكه عمر به دست ابولؤلؤ كشته شد . عمر در حالى كه مجروح بود ، گفت : اين عجمى مرا كشت . فرزندش عبيدالله گمان كرد كه منظورش هرمزان است ، لذا بى درنگ وى را به قتل رساند وچون عمر شنيد وگفت : تو بناحق قتلى مرتكب شدى بايد قصاص شوى . ولى عمر پس از آن بمرد وعثمان وى را آزاد ساخت . به «عبيدالله بن عمر» رجوع شود .
هَرِمَة :
مؤنث هَرِم . پير . در بخشنامه اميرالمؤمنين (ع) به گيرندگان زكات ، آمده : «ولاتأخذن عَورا ولا هرمة ...» . (نهج : نامه 25)
هِرُودُوت :
اگر چه او را پدر مورخين خوانده اند ولى در واقع نخستين مورخ نبوده; زيرا قبل از او اشخاص ديگرى از يونانيها مانند هكاته چيزهائى نوشته اند كه به ما نرسيده وظن قوى مى رود كه هرودوت ومورخين قرون بعد از اين نوشته ها استفاده كرده اند ، بى اينكه اسم مؤلف را برده باشند . هرودوت از مردم هالى كارناس ، مستعمره يونانى آسياى صغير بود وچون اين شهر جزو مستملكات ايران به شمار مى رفت مورخ مذكور از تبعه ايران به شمار مى رفت . مدت زندگانى او را از 484 تا 425 پ.م. دانسته اند .
وى سياحت هاى متعدد در ممالك مشرق قديم كرده وتحقيقات خود را راجع به احوال وتاريخ اين ممالك نوشته است . نوشته هاى او شامل نه كتاب است واز اين جهت آن را «تاريخ در نه كتاب» نامند وهر يك از كتابهاى او به نام يكى از ارباب انواع يونان كهن است . بعضى از محققان تقسيم ونامگذارى آثار هرودوت را از قرون بعد مى دانند ومعتقدند كه تأليفات او در ابتدا تقسيماتى نداشته است ; زيرا وقتى كه مى خواهد خواننده را به مطلبى مذكور در گذشته ارجاع دهد ، بدون اشارت به كتاب با عبارت «حكايتى ديگر» يا «در حكايتهاى ديگر» كار را به مسامحه مى گذراند . ايران قديم ، آبادان وپرنعمت بود وملل ديگر واز جمله يونانيها براى سياحت يا كار به اين كشور مى آمدند ولى اطلاعاتى كه يك سياح يونانى مى توانست با كمك مترجم درباره تاريخ واوضاع كشورى چون ايران به دست آورد ، چندان دقيق وقابل توجه نبود واين ناپختگى اطلاعات در آثار هرودوت ـ كه البته به ايران هم نيامده بود ـ هويداست .
سنوات وقايع درهم وناهماهنگ است ، در موارد زيادى داستانگويى جاى تاريخ را گرفته ، داستانها هم مشوش است وعلاوه بر اينها گويى روح افسانه دوستى يونانى هم آن را جلوه فوق العاده ودور از واقع داده است . نوشته هاى هرودوت درباره بابل وآسور هم آشفته وافسانه آميز است . وى مى گويد كه مأخذ تحقيقات او كاهنان مصر وبابل بوده اند ونيز بعيد مى دانند كه وى از كاهنان درجه اول استفاده كرده باشد . با اين وجود كتابهايش از اين نظر كه منظره كلّى مشرق قديم را مى نماياند قابل توجه است . در ذكر ارقام نيز گاه اغراق مى كند . مى نويسد كه هرودوت نوشته هاى خود را در آتن براى مردم مى خوانده است واوسيوس وقايع نگار ثقه قرن سوم ميلادى ضمن گفتگو درباره سالهاى 445 و 446 پ. م. مى گويد ، هرودوت كتاب خود را در ملأ عام در آتن خواند وبه افتخار بزرگى نائل شد . با توجه به اشارات پلوتارك معلوم مى شود كه هرودوت مورد توجه مردم آتن بوده وآنها در برابر ستايش آتن صله هائى هم به او مى داده اند . درباره اين مورخ نظرات جورواجورى اظهار شده است . ارسطو او را افسانه گوى ، ولى خوش بيان وداراى قدرت نويسندگى دانسته است . توسيديد مى گويد كه او به نوشتن حقايق توجه وعلاقه نداشته است . كتزياس ، پزشك دربار داريوش دوم واردشير دوم مواردى از نوشته هاى او را درباره كورش بزرگ ، كمبوجيه ، داريوش وخشايارشا تكذيب كرده است . ژوزف فلاويوس مورخ يهود و مان تُن مورخ مصرى هم معتقد به اشتباه در روايات او هستند . سيسرون سخنور نامدار رومى او را پدر تاريخ ناميده ولى در عين حال به افسانه گوئى او اشاره كرده است .
اما تاريخ دانان متأخر معتقدند كه با وجود افسانه گوئى از حقيقت زياد دور وبه آن بى توجه نبوده است . وبالاخره درباره هرودوت بايد گفت كه بيشتر كشفيات راجع به ايران قديم مطالب نوشته هاى او را تأييد مى كند . (ايران باستان ; پيرنيا : 66 تا 73 با اختصار)
هَروَلَة :
راه رفتن با شتاب كه بين رفتن ودويدن باشد . رفتار سريع بين عدو ومشى .
از امام صادق (ع) نقل شده كه سعى بين صفا ومروه ، بدين سبب تشريع گشت كه ابليس در اين مكان بر ابراهيم (ع) ظاهر شد وابراهيم به وى حمله كرد واو گريخت ; سپس سيرت به «هروله» جارى شد . (بحار:12/107)
هَريسة :
طعامى مخصوص كه از گوشت وحبوب واكثراً گندم سازند . حليم .
عن ابى عبدالله (ع) قال : «انّ رسول الله(ص) شكى الى ربه ـ عزّ وجلّ ـ وجع الظهر ، فامره باكل الحب باللحم ; يعنى الهريسة» . (بحار:16/174)
«وكان (ص) يأكل الهريسة اكثر ما يأكل ، ويتسحّر بها ، وكان جبرئيل قد جاء بها من الجنة ليتسحّر بها» . (بحار:66/87)
هَزّ :
جنبانيدن چيزى را .
هِزار :
عدد معروف كه به عربى «الف» گويند . از اميرالمؤمنين (ع) روايت است كه فرمود : «پيغمبر (ص) هزار باب از حلال وحرام (احكام دين) از آنچه بوده وآنچه تا قيامت بودنى است به من آموخت كه از هر باب آن هزار باب ديگر گشوده گردد حتى علم منايا وبلايا (مرگهاى اشخاص وحوادث عامّه) وفصل الخطاب را نيز دانستم» . (بحار:26/29)
هُزال :
لاغرى . ضد سمن ; يعنى فربهى وچاقى .
هَزاهِز :
بلاها وجنگها كه مردم را بجنباند . پريشانى وآشفتگى .
جعفر بن محمد (ع) : «المؤمن له قوة فى دين وحزم فى لين ... فى الهزاهز وقور ، وفى المكاره صبور ، وفى الرخاء شكور ...» . (بحار:67/271)
هِزَبر :
شير . مُعرَّب هُژَبر .
هَزَج :
سراييدن سرود طرب انگيز . ترنّم وانشاد . نام بحرى از عروض واجزاء آن چهار بار «مفاعيلن» است .
هَزل :
بيهودگى . خلاف جدّ . لاغ . سخن بيهوده . (انّه لقول فصل * وما هو بالهزل) : همانا قرآن كلامى يكسره ساز وجدا كننده حق از باطل است . وهرگز سخنى بيهوده نمى باشد. (طارق : 13 ـ 14)
هَزل :
لاغر گردانيدن كسى را .
هَزِيمَت :
گريز به هنگام شكست . در نامه اى از اميرالمؤمنين (ع) به فرمانده سپاه خود : «فاذا كانت الهزيمة ـ باذن الله ـ فلاتقتلوا مدبراً ...» : واگر به لطف خدا لشكر دشمن هزيمت نمود ، فراريان را مكشيد وناتوانها را ضربت مزنيد ... (نهج : نامه 14)
هزينه :
خرج . مقابل دخل . ابوبكير از يكى از دوستان خود نقل كرد كه گفت : ما مكرر بر سر سفره امام صادق (ع) حضور داشتيم گاهى بود كه غذاهاى الوان در سفره مى ديديم وبسا مى شد كه جز نان وروغن زيتون چيزى در آن نبود . به خدمتشان عرض شد : آيا بهتر نيست هزينه خانه را به گونه اى تنظيم كنيد كه هميشه يكنواخت باشد ؟ فرمود : «خداوند خود آن را تنظيم نموده است ; هرگاه به روزى ما افزايش داد ما در هزينه افزايش مى دهيم وچون بكاهد ما نيز از هزينه بكاهيم» . (بحار : 47/22)
هزينه ديگران به عهده گرفتن :
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه فرمود : «هر كسى كه نعمت فراوان به وى عطا شده مسئوليت تقبل هزينه ديگران بر او سنگين خواهد بود كه اگر به مخارج مستمندان قيام نمود وهزينه آنان را به عهده گرفت نعمتهاى خدا را به خويش جلب نموده وروزيش روز افزون گردد وگرنه نعمت را در معرض فنا وزوال قرار داده است .
در حديث ديگر از آن حضرت آمده كه كمكهاى مالى كه خداوند به اشخاص مى كند، بر حسب هزينه آنها است (پس شايسته نباشد كه كسى از بيم ندارى كمك خود را به مستمندان دريغ دارد) . (بحار:96/161)
هَژير :
نيكو وپسنديده .
هَسته :
استخوان ودانه ميوه . به عربى «نواة» گويند .
از اميرالمؤمنين (ع) روايت است كه فرمود : «پيغمبر اكرم (ع) ما را نهى نمود از اينكه هسته را در طبقى نهيم كه خرما يا رطب از آن خورده مى شود» . (كنزالعمال : حديث 41717)
بشر بن مروان گويد : روزى به خدمت امام صادق (ع) رفتيم . حضرت فرمود رطبى آوردند ، يكى از حضار بنا كرد هسته هاى خود را به دور افكندن . حضرت دستش را گرفت وفرمود : «اين كار مكن ; كه اين نوعى تبذير است وخداوند كار غلط را دوست ندارد» . (بحار : 75/303)
هستى :
وجود . بودن . به «وجود» رجوع شود .
هَشّ :
سست ونرم از هر چيزى . آنچه جرم او سست وريزنده باشد وبه اندك فشردن ريزه شود . خبز هش : نان نرم وسست . مرد شادمان وتازه روى وسبك روح . هش الشجر : ريختن برگ درخت به آرامى ونرمى .
در حديث جابر آمده : «لايخبط ولايعضد حمى رسول الله (ص) ولكن هشّوا هشّاً» أى انثروه نثراً بلين ورفق . (ابن اثير)
هِشام :
جوانمرد .
هِشام :
از مرحوم سيد مرتضى نقل شده است كه هشامهائى كه از امام صادق (ع) حديث نقل كرده اند ، هشت تن بوده اند : هشام بن حكم، زينهار بنى شيبان وهشام بن سالم ، زينهار بشر بن مروان وهشام كفرى يا كندى كه على بن حكم از او روايت كرده ، وهشام معروف به ابوعبدالله بزاز ، وهشام صيدانى (رحمه الله) وهشام مثنى كوفى (رحمه الله) . (بحار:10/295)
هِشام :
بن حكم مكنى به ابومحمد مولى كنده . در كوفه متولد شده ودر واسط ميزيسته ودر بغداد كسب وتجارت مى نموده است . وى از بزرگان شيعه وچشم وچراغ وچهره درخشان اين طايفه واز ياران دانشمند وپرمايه علمى امام صادق (ع) وامام كاظم (ع) وسخنگوى شيعه در عصر اين دو امام بوده واز جمله كسانى بوده كه در اثبات امامت وحقيقت مذهب تشيع ، باب بحث ومناظره واستدلال با مخالفان گشوده ودر رشته كلام ودليل وبرهان تسلطى كامل داشته ودر حضور جواب وسرعت انتقال نابغه بوده وچون امام صادق (ع) ، به فداكاريهاى او در اين امر آگاه شد او را دعا كرد وپس از آن هرگز در بحث وجدل شكست نخورد .
ابن نديم گويد : هشام در فن بحث ومناظره ، بسيار ماهر ودر حضور جواب مشهور بوده است . يكى از او پرسيد : آيا معاويه در جنگ بدر شركت كرده است ؟ هشام گفت : آرى ! از آن سوى .
وى در عصر هارون الرشيد مى زيسته وهارون به مقامات علمى او معتقد بوده واز تسلط او در فن محاوره لذت مى برده ومكرر رهبران اديان را به مجلس خويش مى خوانده وهشام را به بحث با آنان وادار مى نمود وخود گوش مى داد ، تا اينكه روزى در خانه يحيى بن خالد برمكى ، وزير هارون ، مجلس بحثى برگزار شد وهشام لختى به بيان اوصاف امام پرداخت وگفت : امام ورهبر مسلمين بايستى از هر گناه معصوم بوده واز هر كسى شجاعتر وسخاوتمندتر وبه احكام وسنن دينى آگاهتر باشد . هارون كه در آنحال پشت پرده بود وسخنان هشام را مى شنيد ، لب به دندان گزيد وگفت : به خدا سوگند كه زبان اين مرد از صدهزار شمشير بر ما خطرناكتر است هر چه زودتر بايد به حسابش رسيد .
يحيى متوجه شد واز كنار پرده به هشام اشاره نمود كه زودتر از اينجا برو . وى به بهانه قضاى حاجت از مجلس برخاست ويكسر به كوفه رفت وبه خانه بشير نبال ، پنهان گشت وماجرا را به وى بازگفت . گماشتگان هارون در تعقيبش بودند ولى چيزى نگذشت كه وى بيمار شد . بشير گفت: پزشكى بخوانيم كه تو را درمان كند . هشام گفت : خير من خواهم مرد وچون بميرم مرا غسل ده وكفن كن وجسدم را نيمه شب به كناسه (ميدان عام) ببر و در ورقه اى بنويس : اين جسد هشام بن حكم است كه خليفه در صدد دستگيرى او بوده وبه اجل خدايى مرده است . وورقه را بر جسد بنه .
بشير به وصيت عمل نمود ، بامدادان قاضى ووالى كوفه ، جسد را از نزديك مشاهده وماجرا را به خليفه عريضه كردند . هارون چون نامه را خواند ، گفت : الحمدلله كه ما از شرّ اين نجات يافتيم . وسپس كسانى را كه در رابطه با هشام به زندان كرده بود از زندان رها ساخت .
ومرگ او بسال 179 پس از وفات امام موسى بن جعفر (ع) اتفاق افتاد وحضرت رضا(ع) چون شنيد ، به روانش رحمت فرستاد . (سفينة البحار)
عمر بن يزيد گويد : برادرزاده ام هشام در آغاز ، جهمى مذهب واز افراد خبيث اين فرقه بود . روزى به من گفت : از جعفر بن محمد اجازه بگير كه به حضورش روم وبا وى بحث كنم . من از خباثت وپستى وى روا نمى ديدم او به خدمت امام رود ولى در عين حال به حضرت عرض كردم واو اجازه فرمود . وچون به محضر امام آمد به بحث پرداخت ، چيزى نگذشت كه محكوم شد ; زيرا وى از آخرين سؤال حضرت پاسخى نيارست ولى از امام مهلت خواست ، بار دوم كه به حضور حضرت آمد نيز چنين شد وچون سومين بار به نزد امام آمد سخنان حضرت را پذيرفت وعاقبت از پيروان ممتاز آن جناب شد .
ابوهاشم جعفرى گويد : به حضرت جواد(ع) عرض كردم : نظر شما درباره هشام بن حكم چيست ؟ فرمود : «خدا او را رحمت كناد كه چه بسيار از ما دفاع كرد» !!
مقام ومنزلت هشام نزد امام صادق (ع) به حدّى بود كه روزى وى در منى به جايگاه امام وارد شد در حالى كه بزرگانى از شيعه مانند حمران بن اعين وقيس ماصر ويونس بن يعقوب وابوجعفر احول وديگران ، حضور داشتند . حضرت وى را در صدر مجلس جاى داد در صورتى كه وى از همه آنها كم سال تر بود وچون امام متوجه شد كه اين امر بر حاضران گران آمد، فرمود : اين كسى است كه ما را به دل وزبان يارى كرده ، ودر آن حال حضرت سؤالاتى از قبيل اسماء خدا واشتقاقات اسماء از او نمود وهمه را به نحو صحيح پاسخ گفت . سپس فرمود : اى هشام آيا آن توان را دارى كه دشمنان ملحد ما را دفع سازى (ودر مقام بحث بر آنها فائق آئى) ؟ عرض كرد : آرى ! حضرت فرمود : «نفعك الله عزّ وجلّ به وثبتك» : خداوند تو را بدين دانشت سود بخشد وبر اين عقيده ، پايدار سازد . هشام گويد : به خدا سوگند كه از آن به بعد هرگز در بحث توحيد كسى مرا شكست نداد . (بحار:10/295 و 48/167ـ193)
يونس بن يعقوب گويد : ما جمعى از اصحاب امام صادق (ع) در كنار حضرت نشسته بوديم وهشام بن حكم كه آن روز در سن جوانى بود نيز حضور داشت . حضرت به هشام فرمود : بيا وداستان خود با عمرو بن عبيد را بازگو كه تو از او چه پرسيدى واو چه پاسخ گفت : هشام عرض كرد : فدايت گردم من از شما حيا مى كنم وزبانم را ياراى آن نباشد كه در محضر شما از خود سخنى بگويم . حضرت فرمود : چون من شما را به چيزى امر كنم ، بر شما است كه آن را انجام دهيد . هشام گفت : آرى من شنيدم كه عمرو بن عبيد در مسجد بصره مجلس درسى ترتيب داده ومردم را به دور خود گرد آورده (وسخنانى دارد) اين امر ، پيوسته مرا رنج مى داد كه نتوانستم تحمل كنم ، پس از اينجا به سوى او تاختم تا به بصره رسيدم ، روز جمعه بود كه به آنجا وارد شدم . يكراست به مسجد رفتم . جمع بسيارى را پيرامون او نشسته ديدم واو قبائى سياه به دوش كشيده مردمان همى مسائل از او مى پرسيدند . من جماعت را شكافتم وبه پيش رفتم تا اينكه رو به روى او نشستم وبه وى خطاب نمودم وگفتم : اى عالم ! من مردى غريبم ; سؤالى دارم ، اجاره مى فرمائيد بپرسم ؟ وى گفت : بپرس . گفتم : چشم دارى ؟ گفت : اى فرزندم اين چه سؤال است كه تو مى كنى ؟! گفتم : سؤال من همين است . گفت : پس بپرس هر چند سؤالت احمقانه است . گفتم : همين را پاسخ داده . گفت : آرى دارم . گفتم : آن به چه كار آيد ؟ گفت : رنگها واشخاص را به آن مى بينم . گفتم : بينى دارى ؟ گفت : آرى . گفتم : با آن چه كار مى كنى؟ گفت : بوها را بدان مى بويم . گفتم : دهان دارى ؟ گفت : آرى . گفتم : با آن چه نوع بهره بردارى مى كنى ؟ گفت : مزه غذاها را بدان درك مى كنم . گفتم : زبان دارى ؟ گفت : آرى . گفتم : آن را در چه نيازى بكار مى گيرى ؟ گفت: با آن سخن مى گويم . گفتم گوش دارى ؟ گفت : آرى . گفتم : آن را به چه كار مى گيرى ؟ گفت : صداها را بدان مى شنوم . گفتم : دست دارى ؟ گفت : آرى . گفتم : با آن چه مى كنى ؟ گفت : بوسيله آن از خود دفاع مى كنم ونرمى وزبرى اشياء را تشخيص مى دهم . گفتم : پا دارى ؟ گفت : آرى . گفتم : آن به چه كار آيد ؟ گفت : بوسيله آن از جائى به جائى مى روم . گفتم : قلب دارى ؟ گفت : آرى . گفتم : آن به چه كار آيد ؟ گفت : عوارضى كه بر اعضاء بدنم عارض مى گردد بدان تميز ميدهم . گفتم : مگر اين جوارح تو را از قلب بى نياز نمى سازند ؟ گفت : نه . گفتم: اينها كه صحيح وسالم مى باشند ! گفت : آخر اى فرزندم اين اعضاء وجوارح هنگامى كه در كار خود شك كنند مانند بوئى كه به مشام مى رسد يا چيزى كه آن را درك كند يا غذائى كه دهان آن را بچشد و ... به قلب رجوع كنند وقلب تكليف آنها را روشن سازد وشكشان را برطرف كند . گفتم: پس خداوند قلب را براى رفع شك جوارح قرار داده ؟ گفت : آرى . گفتم : پس قلب در وجود آدمى ضرورت دارد واعضاء وجوارح بدون قلب ، استوار نمانند ؟ گفت : آرى . گفتم : اى ابو مروان ! خداوند تبارك وتعالى اعضاء يك انسان را بدون يك راهنمائى كه شك وترديد از آنها بزدايد رها نساخته ولى اين خلايق را با آن همه اختلاف آراء وتشتت عقايد ، بدون پيشوا رها نموده وآنان در سرگردانى وشك وترديد به حال خود گذاشته است ؟! وى ساكت ماند وچيزى نگفت وپس از لحظاتى نگاهى به من كرد وگفت : تو هشام نيستى ؟ من (از روى تقيه) گفتم : نه . گفت : از مردم كدام شهرى ؟ گفتم : از اهل كوفه ام . گفت : پس تو هشامى . آنگاه مرا به آغوش گرفت وبه جاى خود نشانيد وتا من نشسته بودم سخنى نگفت .
يونس گويد : چون سخن هشام به اينجا رسيد امام (ع) بخنديد وفرمود : اى هشام اين را از كه آموختى ؟ هشام گفت : به زبانم آمد . فرمود : به خدا قسم اين در صحف ابراهيم وموسى نوشته است . (بحار : 23/6)
هِشام :
بن سالم ، مولى بشر بن مروان ، مكنى به ابو محمد وابوالحكم . در اصل از اسراى جوزجان بوده ودر كوفه مى زيسته ، از ياران بسيار موثق امام صادق (ع) وامام كاظم(ع) بوده واز آن دو بزرگوار احاديثى نقل نموده ، وى صحيح المذهب وصحيح العقيده وكاملاً به ولاء اهلبيت پيغمبر (ص) پايبند بوده وآنچه را كه مرحوم كشى در نقد عقيده اش آورده ، ضعيف است ; زيرا در طريق سند آن ; محمد بن موسى همدانى ضعيف الرواية واسكيب بن عبدك كيسانى وعبدالملك بن هشام خياط است واين دو مجهول الحال مى باشند . علاوه بر اينكه كيسانى بودن ابن عبدك خود ذمى آشكار است . (جامع الرواة)
هِشام :
بن عبدالملك بن مروان از پادشاهان دولت اموى شام بود . در دمشق تولد يافت وپس از درگذشت برادرش به سال 105 هـ. ق. به سلطنت رسيد ، وى مردى چپ چشم وخشن وبدخوى وحريص وبخيل بود ولذا پس از مرگ او خزانه شام از هر وقتى پرتر بود چه وى به عناوين مختلف مال گرد آورده بود وبه مصرف نرسانده بود وچون بمرد ، برادرزاده اش وليد طريق احتياط پيش داشت واز مالهاى اندوخته وى صرف كفن ودفنش ننمود بلكه از قرض ، وى را تجهيز كرد .
هشام مردى با تدبير وسياست بوده كه گويند او پس از معاويه وعبدالملك ، سياستمدارترين خليفه اموى بوده ومنصور دوانيقى ازسياست او پيروى مى كرده است . در روزگار سلطنت او به سال 121 ، زيد بن على بن الحسين بر او خروج كرد وچهارهزار تن از اهل كوفه با او بودند وسرانجام به دست عاملش يوسف بن عمر ثقفى به شهادت رسيد . هشام در سال 125 در سن پنجاه وسه سالگى در قنسرين درگذشت .
هَشت :
عددى ميان هفت ونه . نماينده آن در حروف ، حرف حاء حطّى ، به عربى ثمان وثمانية است .
اين عدد در قرآن كريم :
شعيب (ع) به موسى (ع) گفت : خواهم كه يكى از اين دو دخترم را به كابين تو در آورم ، بر اين صداق كه هشت سال مزدور من باشى . (قصص : 27) ; در آن روز (قيامت) هشت تن (از ملائكه) ، عرش خداوندگارت را حمل مى كنند . (حاقّة:17); قوم عاد به تندباد هلاك گشتند كه هشت روز بر آنها بوزيد . (حاقّة : 7)
اين عدد در شعائر واحكام وروايات دينى :
نافله شب : هشت ركعت . نافله ظهر ونيز نافله عصر : هشت ركعت .
بهشت را هشت در ، يا هشت مرحله است . ارتفاع خانه (اتاق) از هشت ذراع تجاوز نكند . (وسائل : 5/210)
مسافتى كه مسافر در آن نماز خود را شكسته مى خواند هشت فرسنگ است . (وسائل : 8/451)
زكوة به هشت گروه بخش مى شود : فقراء ، مساكين ، متصديان جمع آورى آن ، كسانى كه مى بايست دلهاشان را به اسلام جلب نمود ، در راه آزادسازى بردگان ، بدهكاران ، در راه خدا (مصالح عامّه) وراهگذران . (توبة : 60) و (وسائل:9/266)
رسول خدا (ص) : «هشت كس اند كه نمازشان قبول نشود : بنده گريزپاى تا به نزد آقايش بازگردد ، زن نافرمان از شوى خود تا گاهى كه شوهر از وى راضى گردد ، كسى كه زكات مال خود را ندهد ، كسى كه بدون عذر وضو نسازد وبى وضو به نماز بپردازد ، دختر مميّز ، كه بدون مقنعه نماز گزارد ، پيشنمازى كه مأمومين به امامتش راضى نباشند ، كسى كه بول ومدفوع به وى فشار آرد ودر اين حال نماز بخواند ، ومست» . (وسائل:4/406)
امام صادق (ع) : «سزد كه مسلمان داراى هشت خصلت باشد : در حوادث سهمگين روزگار ، آرام وموقّر ، هنگام بلا وگرفتارى ، شكيبا ونيرومند ، گاهِ خوشى ورفاه سپاسگزار ، بدانچه خداوند روزيش كرده قانع باشد ، حتى بر دشمنان نيز ستم روا ندارد ، بار دوستان را به دوش بكشد ، تن وجسم خويش را در راه خدا وخدمت به خلق ، در رنج وتعب بدارد ، ومردم در كنار او به آسايش بسر برند ...» . (وسائل:15/185)
هَشتاد :
عدد معروف كه به عربى ثمانون گويند . اين عدد در قرآن كريم درباره حدّ قاذف (كسى كه ديگرى را به زنا متهم سازد) آمده است كه وى را هشتاد تازيانه بايد زدن. (نور:4)
حدّ شارب خمر نيز هشتاد تازيانه است. ديه مضغه ، هشتاد دينار است .
در حديث رسول (ص) آمده : چون مؤمن به هشتاد سالگى برسد وى اسير خداوند در زمين است ، حسناتش نوشته شود وسيّئاتش محو گردد . (ربيع الابرار : 2/418)
امام صادق (ع) : اگر كار خير يا مال خير به هشتاد دست بگردد همه به اجر وثواب نائل مى گردند بدون اين كه از اجر صاحب اصلى آن كاسته شود . (بحار:96/175)
هَشتم :
ثامن . قرآن كريم : «وگويند : آنان (اصحاب كهف) هفت تن بودند وهشتم آنها سگشان بوده است» . (كهف:22)
هشت يكم :
يك هشتم . به عربى «ثُمن» است . سهم ارث زوجه است با وجود فرزند ، مر ميت را .
هَشم :
شكستن . در هم شكستن . شكستن نان خشك واستخوان وهر چيز خشك وميان كاواك را .
اميرالمؤمنين (ع) در توبيخ اصحاب خود به ضعف وسستى در مقابل دشمن : «والله ان امرأً يمكّن عدوّه من نفسه يعرق لحمه ويهشم عظمه ويفرى جلده لعظيمٌ عجزه ، ضعيف ما ضمّت عليه جوانح صدره» : به خدا سوگند كسى كه دشمن را بر جان خويش مسلط گرداند كه گوشتش را بخورد واستخوانش را در هم شكند وپوستش را بكند ، سخت ناتوان وبى عرضه است ، دلى بس سست وضعيف دارد ... (نهج : خطبه 34)
امام صادق (ع) : «المؤمن هاشمىّ ، لانه هشم الضلال والكفر والنفاق» : مؤمن را توان هاشمى خواند ; كه وى ضلالت وكفر ونفاق را در هم شكسته است . (بحار : 67/61)
هُشيار :
هوشيار . خداوندِ هوش . ذكىّ . فَطِن . به «زيرك» رجوع شود .
هُشيارى :
هوشيارى . هوشمندى . بيدار دلى . مراقبت . مواظبت .
پيغمبر اكرم (ص) فرمود : مؤمن زيرك وهشيار ومواظب است . امام صادق (ع) فرمود : از پيامد لغزشها برحذر باشيد . در حديث ديگر فرمود : مؤمن از يك سوراخ ، دو بار گزيده نشود . اميرالمؤمنين (ع) فرمود: پيروزى را به هشيارى توان بدست آورد وهشيارى به جولان دادن فكر (در اطراف مسئله مربوطه) توان تحصيل نمود وفكر را به پنهان داشتن اسرار توان دارا شد .