back page fehrest page next page

وى بعد از كيومرز ، پادشاه شد واز ديماوند كه مكان كيومرز بود به پارس رفته در استخر آرامگاه گزيد بنا بر اين آن زمين را بوم شاه نام نهادند . او پادشاهى دانا وبيناويزدان ستاى وعادل بوده واو را پارسيان ، پيغمبر بزرگ شمارند وگويند بر وى كتاب آسمانى نازل شده وآن مشتمل بر سى وهشت آيه بوده وساسان پنجم بعد از او آن را ترجمه كرده وداخل كتب پيغمبران بعد از مه آباد ودساتير اينك حاضر است ومجمع آن نامهاست وگويند فارس نام پسرى داشته كه زبان فارسى ملك فارس منسوب بدوست تصرفات واختراعات بسيار از او نوشته اند وكلمات حكمت از او نقل كرده اند وشهر سوس وكوفه را از بناهاى او دانسته اند از هنگام وفات كيومرز تا هوشنگ دويست وبيست وسه سال فاصله بوده وپانصد سال او عمر نموده وكتاب جاودان خرد از تأليفات اوست كه در حكمت عملى نگاشته ، گنجور بن اسفنديار كه از سلاطين عجم است از فارسى قديم به زبان متداول ترجمه نموده ، حسن بن سهل برادر فضل ذوالرياستين وزير مأمون عباسى آن را به زبان عرب نقل نموده واستاد ابوعلى مسكويه به الحاق حكمت هاى فرس وهند وروم وعرب آن را انجام داد . وآن كتاب را هوشنگ شاه براى پند واندرز پسر خود وملوك آينده مرقوم نموده بود ودر بعضى تواريخ برخى از آن ثبت است ، كتب هوشنگ متعدد بوده است . در زمان خلافت عمر بن خطاب به حكم او كتب ايران همه سوختند واز كتاب وى چند ورق به دست شهاب الدين مقتول افتاده بود وبدان عمل مى نمود . چون بر انوشيروان عادل معلوم شد كه عرب بر عجم غلبه خواهند جست ، جاويدان خرد را در جوف شكم آهويى زرين نهاده در ايوان خود مدفون نموده بود ودر زمان مأمون ذوبان نام هندى آن را برآورده نزد مأمون برده بعضى را به عربى ترجمه كردند وتتمه را كه چهارصد ورق بود به هند برده قدردانان ضبط وترجمه كردند وبه ديگران نشر نمودند مدت پادشاهى او را چهل سال گفته اند . (انجمن آراى ناصرى)

در داستان ملى ما هوشنگ دومين پادشاه ايران است كه پس از كيومرث به پادشاهى هفت كشور نشست . پدرش سيامك در جنگ با ديوان كشته شد وهوشنگ انتقام پدر را از ديوان گرفت وآنگاه كه كيومرث رخت از جهان بربست او به جاى نيا به فرمانروائى نشست وچهل سال سلطنت راند وآهن وآتش را كشف كرد وجشن سده را آئين نهاد وآب از درياها برآورد ودر جويها روان ساخت وكشاورزى وبدست آوردن پوشيدنيها را از پوست حيوانات به مردم آموخت اما در اوستا هوشنگ پهلوان بزرگ ومرد پارساى مقدسى است كه نامش هئوشينگهه ونزديك به تمام موارد ملقب به پرذات (پَ رَ تَ) است اين كلمه ممكن است به نخستين قانون گزار يا نخستين مخلوق تعبير شود وهمين لفظ است كه در پهلوى به پِشدات و در زبان درى به پيشداد مبدل شد . عنوان پيشداد در اوستا تنها خاص هوشنگ است ولى در مآخذ پهلوى واسلامى بر دسته اى از شاهان (از هوشنگ تا كيقباد) اطلاق مى شود ويقيناً اين نام را از همين لقب هوشنگ كه مؤسس سلسله پيشدادى تصور مى شد گرفته اند در اوستا نام هوشنگ چندين بار آمده است ودر همه آنها نام هوشنگ در مقدمه نام شاهان وپهلوانان ذكر شده مگر در فروردين يشت (يشت 13) كه در مقدمه نام پهلوانان وشاهان نام ييمه آمده وپس از آنكه از آخرين شاه يعنى كوى هوسروه (كيخسرو) ياد شد نام عده اى از پهلوانان آمده است كه هوشنگ هم در جزو آنان است واز اين طريق بايد گفت فروردين يشت وقتى نگاشته شده كه هنوز نام پهلوانان وشاهان قديم در موارد معين بعدى ثبت نشده وسلسله شاهان وپهلوانان كاملا مرتب نگرديده بود و ازين روى سلسله شاهان فروردين يشت اصيل تر وقديمتر از يشت هاى ديگر است ; يعنى اين يشت خاصه قسمتهاى مربوط به شاهان وپهلوانان متعلق به ازمنه بسيار قديم ودوره نزديك به تدوين گاتاهاست در جزو نسكهاى اوستاى عهد ساسانى نسكى به نام چهرداد بود كه حكم تاريخ داستانى ايران قديم را داشت وخلاصه آن در دينكرد (كتاب 8 فصل 13) نقل شد . در چهرداد نسك نامه هوشنگ فرقى يابند هشن داشت چه بنا بر آنچه در چهرداد نسك آمده بود هوشنگ نواده گيومرد واز فرزندان سه گانه مشيگ بود واز دو فرزند ديگر يكى ويگرد وديگرى تازنام داشت اما در بند هشن ميان هوشنگ وگيومرد سه نسل فاصله است وبه هر حال در كتاب هشتم دينكرد چنين آمده است كه رسم زراعت ودهانكانيه (يا دهكانيه = دهقانى = اصل مالكيت) راويگرد پيشداد پديد آورد ودهپوپتيه (دهوفذيه) يعنى اصل حكومت وسلطنت را كه مراد از آن حمايت وهدايت ونگاهبانى خلق است هوشنگ پيشداد ايجاد كرد . آنچه از اوستا راجع به هوشنگ نقل شد قديمترين احاديثى است كه در اين باب ميان قوم ايرانى وجود داشته وتا اين روزگار بر جاى مانده است . بر روى هم وتا آنجا كه ازين روايات مستفاد مى شود هوشنگ پيشداد را بايد چنين تعريف كرد : هئوشينگهه پرذات نخستين كسى است كه بخواست اهورمزدا وامشاسپندان ويزتان بر پهناى هفت كشور سلطنت يافته ونه تنها فرمانرواى آدميان بود وبلكه بر ديوان وجادوان وبدكيشان وكاويان وكريانان هم فرمانروايى مى نمود . ديوان را منكوب ومقهور كرد وكارشان را به جائى رسانيد كه از ترس او به تاريكيها پناه بردند . اين پادشاه دو بهره از ديوان مازندرانى وبدكيشان ورن (وَرِنَ)را بكشت وبراى خداوند وفرشتگان بر قله كوه مقدس هرا قربانيها كرد . هوشنگ تقريباً در همه داستانهاى قديم ايرانى جز بعض معدود نخستين شاه هفت كشور شمرده شده است ولى بنا بر بعض مآخذ اسلامى در ايران قديم برخى چنين مى پنداشتند كه تخم اروپ (تَ مَ اُ پَ) (تهمورث) نخستين شاه جهان وپديد آرنده شاهى بود وبايد گفت : كه اين سخنان وروايات لاشك اصلى قديمتر داشته واز منابعى كهن در اين آثار راه جسته بود . ريشه اوستائى نام هوشنگ (هئوشينگهه) كاملاً روشن نيست .

چهل سال با شادى وكام سازبداد ودهش بود آن سرفراز

زمانه ندادش هم آخر درنگشده شاه هوشنگ باهوش وهنگ.

فردوسى

گرانمايه را نام هوشنگ بودتو گفتى همه هوش وفرهنگ بود.

فردوسى

براى تفصيل مطلب رجوع به «حماسه سرائى در ايران» تأليف دكتر ذبيح الله منصورى صفا ص 384 به بعد شود .

هَوشة :

فتنة . برانگيختگى . اضطراب واختلاط . ج : هَوَشات . هوشات الليل : حوادث ومكروه آن . در حديث رسول خدا(ص) آمده : «ايّاكم وهوشات الاسواق» : يعنى از اختلاط وتباهى وفساد بازارها حذر كنيد . (المجازات النبوية : 166)

هوشيار :

عاقل . فطن . ذكىّ .

هوشيارى :

فطانت . فطنة . دُهاء .

هَوَك :

گولى . حماقت . روى ان عمر بن الخطاب اتى النبى (ص) يوماً ، فقال : انا نسمع احاديث من اليهود تُعجِبُنا ، فترى ان نكتب بعضها ؟ فقال رسول الله (ص) : «افتهوكون انتم كما تهوكت اليهود والنصارى؟! لقد جئتم بها بيضاء نقيّة ، ولو كان موسى (ع) حيّا ما وسعه الاّ اتّباعى». (بحار : 2/99)

هَول :

هراس ورعب ووحشت . ترس از كارى كه راه آن دريافته نشود . عيسى بن مريم (ع) : «هول لاتدرى متى يغشاك ، ما يمنعك ان تستعدّ له قبل ان يفجأك» ؟! : هول وهراسى كه ندانى كى به تو روى آورد ، چه مانع است كه پيش از ناگهان وارد شدن آن خويشتن را مهيّا سازى ؟! (ربيع الابرار : 3/401)

هول زدگى در خواب كه گاه بر اثر عوارضى مانند تشنج اعصاب يا خللى در دستگاه گوارش وبسا به عواملى معنوى به كسى عارض شود .

وليد بن صباح گويد : شهاب بن عبد ربه ، به من گفت : هنگامى كه شرفياب حضور امام صادق (ع) مى شوى ، سلام مرا به حضرت برسان وبه وى بگو : من در خواب به هول ووحشت دچار مى شوم ، مرا در رفع وعلاج آن راهنمائى بفرمائيد . من چون به خدمت حضرت رسيدم ، پيام وى را به آن جناب ابلاغ نمودم . فرمود : به وى بگو زكات مالش را بدهد . من پاسخ حضرت را به شهاب رساندم ، وى گفت : همه مى دانند كه من زكات مالم را مى دهم . باز به نزد حضرت رفتم وعرض كردم : وى چنين مى گويد . فرمود : به او بگو آرى مى دهى ، ولى به مستحق نمى دهى .

ميسّر ، غلام امام صادق (ع) گويد : روزى مردى به نزد امام آمد وگفت : يا ابن رسول الله كنيزى (يا دخترى) دارم كه در خواب بسيار هول مى شود ووحشت زده بيدار مى شود وبسا آنقدر اين حالت شدت دارد كه آرام نمى گيرد ودر بازويش سستى پديد مى آيد وبه پزشكى مراجعه كرده ايم ، سودى نبخشيده است . فرمود: حرارت بدنش را به رگ زدن (خون گرفتن) فرو نشان وسپس سه روز آب شبيت (شويد) پخته با عسل به وى بده كه بنوشد . وى پس از چندى باز آمد وگفت : به دستور عمل نمودم ، بيمارم به امر خدا شفا يافت . (بحار:47/364 و 76/190)

هول مرگ ; به «مرگ» رجوع شود .

هَولناك :

مهيب . ترسناك . مهول . مركّب از «هول» عربى و «ناك» فارسى .

هَوله :

دستار . دستمال . از تركى «خاولى» يعنى پارچه خاوردار ، پرزدار . به «حوله» رجوع شود .

هَوم :

شكاف زمين .

هَون :

آسانى . «هان الامر هونا» : سَهُلَ . كار بر او آسان گشت . آرامش ووقار : (وعباد الذين يمشون على الارض هونا ...): بندگان خداى مهربان ، آنانند كه به آرامش ووقار (وفروتنى) بر روى زمين راه مى روند ... (فرقان:63)

اميرالمؤمنين (ع) : «احبب حبيبك هوناً ما ، عسى ان يكون بغيضك يوماً ما ، وابغض بغيضك هوناً ما ، عسى ان يكون حبيبك يوماً ما» : دوستت را آرام آرام (در حدّ اعتدال) دوست بدار ، كه بسا روزى دشمنت گردد ، وبا دشمنت (نيز) آرام آرام دشمنى كن ، كه بسا روزگارى با تو دوست شود . (نهج : حكمت 268)

هُون :

رسوائى . خوارى . خزى . مهانة . (اليوم تجزون عذاب الهون بما كنتم تقولون على الله غير الحق وكنتم عن آياته تستكبرون) : امروز به كيفر سخنان ناحق عليه خدا گفتن ودر برابر آيات خدا تكبر ورزيدن ، به عذاب خوارى دچار خواهيد گشت . (انعام:93)

هَوو :

دو زن يا بيشتر كه در نكاح يك مرد باشند هر يك مر ديگرى را هوو خوانند. به عربى : ضرّة .

در حديث رسول (ص) آمده كه آن حضرت، به خديجه فرمود : «اذا قدمت على ضرائرك فاقر أيهنّ عنّا السلام» : چون در آن جهان بر هووهايت وارد شدى ، آنها را از جانب من سلام برسان .

اشاره به اين كه در آن جهان زنانى باشند شايسته همسرى پيغمبر (ص) ; مانند خديجه ، خواه از بنى آدم يا از حور العين . (مجمع البحرين)

از ام سلمه نقل است كه گفت : چون پيغمبر(ص) حاطب بن ابى بلتعه را به خواستگارى من فرستاد ، به وى گفتم : من دخترى دارم كه هنوز به خانه شوهر نرفته وديگر اينكه من زنى غيرتمندم كه هووئى را در كنار خود تحمل نتوانم . پيغمبر (ص) پيام داد : اما دخترت ، دعا مى كنم بزودى از تو بى نياز گردد واما غيرتت ، از خدا مى خواهم آن را از تو بستاند . (بحار : 82/140)

اميرالمؤمنين (ع) فرمود : غيرت زن (هوو زدائى زنان) كفر وغيرت مرد ايمان است . (بحار : 103/252)

روزى پيغمبر (ص) نشسته بود ، ناگهان زنى سر وپا برهنه وارد شد وروبه روى حضرت بايستاد وگفت : يا رسول الله ! گناه كردم مرا از گناه پاك ساز . در اين حال مردى دوان دوان از پى او آمد وپارچه اى بر آن زن افكند . پيغمبر(ص) به وى فرمود : اين زن چه نسبتى به تو دارد ؟ گفت : او همسر من است ، من با كنيزى خلوت كردم ، او از خود بيخود شد وبدين وضع در آمد . حضرت (ص) فرمود : او را بپوشان وبه خانه بر . سپس فرمود : زنى كه بر هوو رشك مى برد ، آنچنان بى خويشتن مى گردد كه پائين دره را از بالاى دره ، تشخيص نمى دهد . (بحار:22/145)

سليمان بن عبدالله گويد : روزى در حضور امام كاظم (ع) نشسته بودم ناگهان زنى آوردند كه رويش به پشت برگشته بود ، حضرت دست بر سر او نهاد واين آيه را تلاوت نمود : (انّ الله لايغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم) ديدم روى آن زن به حال اول برگشت وشفا يافت ; آنگاه حضرت به وى فرمود : ديگر آن كار تكرار مكن . حاضران عرض كردند مگر وى چه كرده است ؟ فرمود : رازى است پنهان كه مرا اظهار آن نشايد ، جز اينكه خود او بگويد . از زن سؤال كردند وى گفت : هووئى داشتم در حالى كه به نماز مشغول بودم گمان كردم شوهرم با وى همبستر شده ، روى خود را به عقب برگرداندم ، دانستم ظنّم بخطا بوده وديگر رويم برنگشت وبدين وضع كه ديديد بماند . (بحار:48/39)

اميرالمؤمنين (ع) فرمود : دنيا وآخرت دو دشمن متضاد ودو راه خلاف يكديگرند ; پس كسى كه دنيا را دوست داشت وبدان دل بست ، آخرت را دشمن داشته وبه آن دشمنى نموده وآن دو ، به مشرق ومغرب مى مانند كه رونده بين آن دو ، هر چه به يكى نزديك شود از ديگرى دور گردد وآن دو پس از اين همه اختلافاتشان به دو هوو مى مانند . (نهج : حكمت 100)

هُوَّة :

زمين پست ومغاك .

هَوى

(با الف آخر)

:

ميل نفس به كامرانى . دلخواهى . (واما من خاف مقام ربّه ونهى النفس عن الهوى فانّ الجنّة هى المأوى): هر آنكس كه از ايستادنش در برابر پروردگارش جهت حساب بيمناك بوده وخود را از هوسرانى بازدارد ، بهشت جايگاه او باشد . (نازعات:41)

نبى اكرم (ص) فرمود : بزرگترين خطرى كه از آن بر امّتم بيم دارم ، هواى نفس است ودرازى آرزو ; زيرا هواى نفس آدمى را از راه حق باز دارد وآرزوى دراز ، آخرت را از ياد ببرد .

زيد بن صوحان از اميرالمؤمنين (ع) پرسيد: كدام سلطان از همه پيروزمندتر ونيرومندتر است ؟ فرمود : هواى نفس .

امام كاظم (ع) فرمود : هرگاه در برابر دو كار قرار گرفتى كه نمى دانى كداميك از آنها تو را سودمندتر وكداميك به صلاح تر است آن يك را برگزين كه برخلاف هواى نفست بود كه در مخالفت نفس ، اجر وپاداش فراوان است .

واز آن حضرت رسيده كه فرمود : كسى كه سه چيز را بر سه چيز ، چيره سازد چنان باشد كه هواى دل خويش را به ويرانى عقلش برانگيخته باشد : كسى كه نور انديشه خود را به درازى آرزو تاريك سازد وحكمتهاى نفيسه خود را به هرزه درائى محو كند ونور پندآموزى خويش را به هوسرانى فرو نشاند چنان باشد كه عقل خود را ويران كرده باشد وچنين كسى دين ودنياى خود را به دست تباهى سپرده است .

اميرالمؤمنين (ع) فرمود : هواى نفست از هر دشمنى بر تو خطرناك تر است ; بر آن پيروز شو وگرنه تو را تباه سازد . (بحار:70/75 و 76/6 و 1/137 ـ 155 و غرر)

اميرالمؤمنين (ع) فرمود : «اشجع الناس من غلب هواه» : شجاعترين مردم كسى است كه بر هواى دل خويش ، پيروز گردد .

امام صادق (ع) فرمود : «احذروا اهوائكم كما تحذرون اعدائكم» : آنچنان از هواهاى نفستان بيمناك باشيد كه از دشمنانتان بيم داريد. (سفينة البحار)

پيغمبر (ص) فرمود : پيوسته از هواى نفس بيمناك باشيد كه هواى نفس آدمى را (از درك حقايق) كر وكور مى سازد . وفرمود: در زير آسمان جز خداوند بارى تعالى ، خدائى به اندازه هواى نفسى كه صاحبش از آن پيروى كند ، پرستش نشود . وفرمود : هواى نفس تا گاهى كه مورد عمل قرار نگرفته وبه زبان نيامده، خداوند از آن مؤاخذه نكند . (كنزالعمال: 3/547)

هُوِىّ :

از بالا به زير افتادن . فرود آمدن. ساقط شدن وسقوط نمودن : (ومن يحلل عليه غضبى فقد هوى) : هر كه خشم من بر او فرود آمد سقوط نموده است . (طه:81)

هُوِىّ :

پاره اى از شب .

هَوِيج :

نوعى رستنى كه بيخ آن را خام يا پخته مى خورند . نامهاى ديگر آن : زردك، گزر، وبه عربى «جزر» گويند . در حديث از آن مدح شده ، واين كه كليه را گرم مى كند وموجب تقويت نيروى جنسى ورافع بواسير وقولنج است . (بحار : 66/218 وسفينة البحار ، مادّه جزر)

هُوَيدا :

آشكار . بَيِّن . مُبَيَّن . مُبِين .

هُوَينا :

هُوَينى . تصغير هونى ; مونث اهون، به معنى : آهستگى ودرنگى ومتانت و آرامش ونرمش . ونيز به معنى سهل انگارى . وبه معنى سهل وآسان ، از اين معنى است سخن اميرالمؤمنين (ع) : «وما هى بالهوينى التى ترجو ...» . (نهج : نامه 64)

هُوِيَّة :

تشخّص . خودى چيزى .

هِىَ :

ضمير مفرد مؤنث غايب به معنى او .

هِياج :

زرد وخشك گرديدن گياه . اميرالمؤمنين (ع) : «لايهيج على التقوى زرع قوم» : هيچگاه كشت و زرع هيچ قوم وملتى بخاطر خداى ترسى خشك ونابود نگشته است. (بحار : 2/99)

هياج :

انگيخته شدن جنگ وجز آن . اميرالمؤمنين (ع) : «لاتهيجوا النساء بأذى ، وان شتمن اعراضكم» : هرگز زنان را به اذيت وآزار بر مينگيزانيد ، گرچه نواميستان را موردشتموناسزاقراردهند.(نهج:نامه 14)

هَيأَت :

سان . صورت . شكل . ج : هَيَئات .

گويند : «هيأة الانسان ماله وجماله» : صورت ونماى آدمى ، مال وزيبائى اوست . در حديث رسول (ص) آمده : «تجافوا لذوى الهيئات عن زلاّتهم» : درباره هيأت مندان (آبرومندان وكسانى كه ظواهر زندگى خود را محض آبرو حفظ مى كنند) با گذشت باشيد ولغزشهايشان را ناديده بگيريد . (ربيع الابرار : 1/726)

هَيأت :

گروه . جماعتى هماهنگ در امرى.

هَيأت زوار امام حسين :

اين امر در قديم ميان شيعه معهود ومتداول بوده چنانكه در حديث ذيل ملاحظه مى كنيد :

فائد حنّاط گويد : به امام صادق (ع) عرض كردم : آنها (جماعت شيعه آن عصر) با گروهى نوحه خوان وتشكيلات طعام به زيارت قبر حسين (ع) مى آيند . فرمود : شنيده ام . سپس فرمود : اى فائد ! هر آنكس قبر حسين (ع) را زيارت كند در حالى كه به حق او آشنا باشد ، خداوند گناهان گذشته وآينده او را بيامرزد . (بحار : 101/25)

هَيأَتهاى وارده بر پيغمبر اسلام :

وفود . در سال دهم هجرت ، هيئتهائى از سوى قبائل عرب به حضور پيغمبر اسلام(ص)مى آمدند وبه نمايندگى از عموم افراد قبيله با حضرت بيعت مى نمودند واسلام مى آوردند ، از جمله هيأت قبيله سلامان بود كه هفت تن بودند ; به رياست حبيب سلامانى . وديگر ، هيأت قبيله محارب كه ده تن بودند وآنها در گذشته ، بيش از هر كسى به پبغمبر عداوت مىورزيدند . ديگر هيأت قبيله ازد كه صرد بن عبدالله ازدى رياست آن هيأت را به عهده داشت . ديگر هيأت قبيله غسّان وقبيله بنى عامر . وديگر هيأت قبيله زبيد وعبد قيس وبنى حنيفه بود كه مسيلمه در ميان آنها بود ولى بعداً مرتدّ گشت . ديگر هيأت بجيله بود به رياست جرير بن عبدالله بجلّى . ديگر هيأت قبيله عبس وقبيله خولان وقبيله عامر بن صعصعه بود . (بحار:21/371)

به «وفود» نيز رجوع شود .

هَيبَت :

هيبة . ترس وبيم . شكوه . اميرالمؤمنين (ع) : «الهيبة خيبة» : ترس مايه نوميدى است . (نهج : حكمت 20)

رسول اكرم (ص) : هيبت مرد بر همسر خود، موجب ازدياد عفت زن مى باشد . (مواعظ صدوق : 55)

اميرالمؤمنين (ع) : آن كس كه به دانش وحكمت شناخته شد ، مردمان در او به ديده وقار وهيبت مى نگرند . (بحار : 77/288)

مزاح وشوخى ، هيبت را مى خورد . (بحار:78/113)

بسيار ساكت بودن موجب هيبت مى شود. (نهج : حكمت 224)

فروتنى لباس هيبت را به اندامت راست مى سازد .

حضرت رضا (ع) : همدمى وانس با دوستان، هيبت را از ميان مى برد .

واينك نمونه هيبت :

محمد بن حسن بن اشتر علوى گويد : من به همراه پدرم به درب كاخ متوكل عباسى ايستاده بودم ودر آن حال جمع بسيارى از آل ابوطالب وآل عباس وسربازان وگروه ديگر از مردم سوار بر اسب در آنجا جمع بودند . اين اجتماع برنامه هر روزى ومربوط به تشريفات سازمان خلافت بود . وهر گاه امام على الهادى (ع) وارد مى شد كه به كاخ متوكل درآيد ، همه به احترام حضرت از اسبان پياده مى شدند . آن روز با يكديگر گفتند : آخر اين جوان چه امتيازى بر ما دارد كه ما هنگام ورودش پياده شويم ؟! نه سنش از ما بيشتر ونه علم وشرافت خانوادگيش بر ما فزونى دارد ، وسوگند ياد كردند كه اين بار چون بيايد ما همچنان بر اسبان خويش سوار بمانيم . ابوهاشم جعفرى در آنجا حضور داشت . گفت : به خدا سوگند همين امروز هم به رغم انف وبرخلاف ميل خود پياده خواهيد شد . ناگهان على بن محمد (ع) وارد شد ، محض اينكه چشمشان به حضرت افتاد ، همه از اسبان به زير آمدند . چون امام از آنجا گذشت ، ابوهاشم گفت : مگر نه شما سوگند ياد كرده بوديد كه پياده نشويد ؟ گفتند : به خدا قسم كه ما بى اختيار پياده شديم . (بحار : 74/181 و 77/287 و 50/137)

صعصعة بن صوحان وديگر ياران اميرالمؤمنين گويند : على (ع) در ميان ما چون يكى از ما مى زيست كه هيچگونه امتيازى براى خود قائل نبود ولى در عين فروتنى وتواضع آنچنان مهيب بود كه ما در برابرش به اسير دست وپا بسته اى مى مانديم كه به زير دست شمشير به دستى بود .

ابن ابى العوجاء دهرى روزى به نزد امام صادق (ع) آمد كه با آن حضرت مناظره كند. به امام عرض كرد : من دانشمندان بسيار ديده ام وبا متكلمان بسى بحث كرده ام وهيبت كسى مرا نگرفت آنچنان كه امروز هيبت تو مرا بگرفت ... ابوحنيفه گويد : روزى به مجلس منصور عباسى وارد شدم جعفر بن محمد (ع) در كنار خليفه بود . چون چشمم به جعفر افتاد ، آنچنان مرعوب گشتم كه در برابر خليفه آنچنان نشدم وحضرت به اشاره ، اجازه نشستن به من داد ; آنگاه نشستم .

اميرالمؤمنين (ع) فرمود : «اذا هبت امراً فقع فيه فانّ شدة توقّيه اعظم مما تخاف منه»: چون كارى به نظرت مهيب آمد ، باك مدار وخود را در آن بيفكن كه سختى پرهيز از اينكه مبادا نتوانى از عهده آن برآئى ، بيش از سختى خود آن كار است . (سفينة البحار)

هيت :

به فتح يا كسر «هاء» ، وهر سه حركت «تاء» : اسم فعل است به معنى «هَلُمَّ»; بيا كه من براى تو آماده ام ، يا ما براى تو آماده ايم .

مفرد وجمع ومذكر ومؤنث ، در آن يكسان است واختلاف بدانچه بعد از آن است ، معلوم مى شود : «هيت لكَ» . «هيت لكِ» . «هيت لكما» . «هيت لكم» . (وغلّقت الابواب وقالت هيت لك قال معاذ الله ...) : آن زن همه درها را بست وبه يوسف گفت : بيا كه من براى تو آماده ام . يوسف گفت : پناه بر خدا ! ... (يوسف:23)

هَيث :

هَيَثان . چيزى اندك دادن . كم كردن دهش را . جنبيدن .

هَيثَم :

باز شكارى . جوجه كركس . جوجه عقاب .

هَيثَم :

بن اسود نخعى مذحجى ، مكنى به ابو عريان : سخنران ، شاعر واز اشراف كوفه است ، عمرى دراز كرد . اميرالمؤمنين(ع) را درك نمود . وى پيك زياد بن ابيه به نزد معاويه بود به درخواست ملحق نمودن حجاز به قلمرو حكومت وى وضميمه ساختن آن به عراق . وچون بازگشت عهدنامه معاويه به زياد را با خود آورد .

وموقعى كه عبدالله بن زبير ، عليه امويين قيام نمود وبرادرش مصعب را بر عراق امارت داد ، وى همچنان با عبدالملك مروان وفادار ماند ، تا جائى كه در كوفه به همبستگى با بنى مروان معروف گشت .

تا سال 98 زنده ماند كه در اين سال باتفاق مَسلَمة در نبرد قسطنطنيّه شركت جست .

جاحظ آورده كه چون عبدالملك ، مصعب بن زبير را به قتل رسانيد وبه كوفه درآمد ، به هيثم گفت : قدرت خدا وكار خدا را چگونه ديدى ؟ وى گفت : نيكو بود ، اما حال كه بر دشمن دست يافتى ، سخت مگير وگذشت وعفو را از ياد مبر . (اعلام زركلى)

هَيثَة :

جماعت از مردم . گروه مردم آميخته .

هَيج :

كارزار . يوم هيج : روز باد يا ابر يا باران . برانگيخته شدن . زرد وخشك گرديدن گياه . به خشم شدن . (الم تر انّ الله انزل من السماء ماءً ... ثم يهيج فتريه مصفّراً ثم يجعله حطاما ...) : نمى بينى كه خداوند از فرازتان آبى فرو فرستاد وسپس آن را به صورت نهرها بر روى زمين به جريان درآورد ، آنگاه بدان آب انواع رستنيهاى گوناگون بيرون آورد ، پس از آن رو به زردى وخشكى آرد وبالاخره خشك شود ... (زمر : 21)

اميرالمؤمنين (ع) : «لايهيج على التقوى زرع قوم» : هرگز كِشت ملتى بر اثر تقوى وخداى ترسى زرد وخشك نگردد . (بحار:2/99)

واز باب تجوّز در معنى برانگيخته شدن است . حديث : «هاجت السماء فمطر» : آسمان به هيجان آمد وباريدن گرفت . (نهاية ابن اثير)

back page fehrest page next page