رجوع به كشاف اصطلاحات الفنون و الملل و النحل شهرستانى و تعريفات جرجانى (ذيل: حارثيه) شود.
حارِس:
نگهدارنده. نگهدار. نگهبان. امير المؤمنين (ع): «الجود حارس الاعراض» : سخاوت نگهبان آبروها است . (بحار: 69 / 410)
معصوم (ع): «الدين و السلطان اخوان توأمان، لابد لكل واحد منهما من صاحبه، والدين اسّ والسلطان حارس، و ما لا اسّ له منهدم، و ما لا حارس له ضايع» : دين و دولت دو برادر همزادند و هر يك از وجود ديگرى ناگزير است ، و دين پايه و اساس ، و دولت نگهبان است ، و آنچه را كه پايه نَبُوَد ويران شدنى و آنچه را كه نگهبان نباشد از ميان رفتنى است . (بحار:75/ 354)
حارِس:
خراشنده.
حارِصَه:
جراحت سر كه پوست بشكافد. ديه آن يك شتر است. و آيا داميه همين حارصه است؟ شيخ (طوسى) گفته: آرى. و بيشتر فقها بر اين اند كه داميه با حارصه فرق دارد... (شرايع)
حارَّة :
گرم ، تفتيده ، نعت فاعلى ، تانيث حارّ . عن ابى عبدالله (ع) : «افضل الصدقة ابراد كبد حارّة» : بهترين صدقه خنك كردن جگر تفتيده (تشنه) است . (بحار:74/369)
حارَة :
كلاته ، دِهِ خُرد . محلّه اى كه خانه هاى آن نزديك يكديگر باشد ، ج : حارات . كشت زار را نيز حاره گويند .
حازِم:
دور انديش.
حازِم:
بن ابراهيم بجلّى كوفى. شيخ طوسى در رجال خود وى را در عداد اصحاب امام صادق (ع) آورده و ميگويد: وى ساكن بصره بود، و از او روايت داريم. (تنقيح المقال)
حازِم:
بن محمد بن حسن ابن خلف ابن حازم الانصارى القرطاجنى النحوى. مكنى به ابى الحسن و ملقب به هنىء الدين. او شيخ بلاغت و ادب و در نظم و نثر و نحو و لغت و عروض و علم بيان اوحد زمان و فريد عصر خود بود و از جماعت كثيرى كه تقريباً به هزار كس بالغ شود روايت كند و ابو حيان و ابن رشيد از او روايت دارند.
در باره او گفته شده است «و له اختيارات فائقة و اختراعات رائقة لا نعلم احداً ممّن لقيناه جمع من علم اللسان ما جمع و لا احكم من معاقد علم البيان ما احكم من منقول و مبتدع و اما البلاغة فهو بحرها العذب و المنفرد بحمل رايتها اميراً فى الشرق و الغرب و اما حفظ لغات العرب و اشعارها و اخبارها فهو حمال روايتها و جمال اوقارها يجمع الى ذلك جودة التصنيف و براعة الخط و يضرب بسهم فى العقليّات و الدراية اغلب عليه من الرواية...» اوراست:
1 ـ منهاج البلغاء فى علمى البلاغة و البيان.
2 ـ كتابى در قوافى.
3 ـ قصيده ميميه در نحو كه ابن هشام ابياتى از آن را در مسئله زنبوريه، در مغنى آورده است. از اشعار اوست:
من قال حسبى من الورى بشرفحسبى الله حسبى الله
كم آية للاله شاهدةبانه لا اله الا هو
مولد حازم بسال 608 هـ و وفات او در شب شنبه بيست و چهارم ماه رمضان سنه 684 است. رجوع به كشف الظنون و روضات الجنات : 202 شود.
حاسّ :
نعت فاعلى از حسّ ، حس كننده . دريابنده . مقابل محسوس .
حاسِب:
شمارنده. شمار كننده. شمار گير. حساب شناس. ج : حَسَبه. حسّاب. حاسبون، حاسبين. (ثمّ ردّوا الى الله مولاهم الحق و هو اسرع الحاسبين) (انعام: 62). (و نضع الموازين القسط ليوم القيامه فلا تظلم نفس شيئا و ان كان مثقال حبة من خردل اتينا بها و كفى بنا حاسبين). (انبياء: 48)
حاسِد:
رشك برنده. رشك بر. حسد برنده. بد خواه. آنكه زوال نعمت ديگرى را تمنى كند. ج : حاسدون. حاسدين. حُسّد. حُسّاد. حَسَدة. (قل اعوذ برب الفلق * من شرّ ما خلق * و من شر غاسق اذا وقب * و من شرّ النفّاثات فى العقد * و من شرّ حاسد اذا حسد) . (فلق)
حاسِر:
برهنه، بى زره و بى خود، مقابل مقنّع. ج : حُسّر.
حاسّه:
يكى از حواس پنجگانه در حيوان، كه بدان چيزى دريابد، و آنها عبارتند از: باصره، سامعه، شامّه، ذائقه و لامسه.
حاشَ:
پاكى، دورى از عيب و بدى. حاش و حاشا كلمه استثناءاند. (اقرب الموارد)
(فلما رأينه اكبرنه و قطّعن ايديهنّ و قلن حاش لله ما هذا بشر ان هذا الاّ ملك كريم)چون زنان مصر يوسف را ديدند جمال وى در نظرشان بزرگ آمد و گفتند: از خدا بدور، اين بشر نيست، اين فرشته اى بزرگوار است. (يوسف: 31)
(قال ما خطبكن اذ راودتن يوسف عن نفسه قلن حاش لله ما علمنا عليه من سوء)شاه، زنان مصر را گفت: داستان مراوده يوسف با شما چه بود؟ آنها گفتند: از خدا بدور، ما هيچ بدى از او نديديم. (يوسف:51)
در الميزان گويد: از ادب ملّيّون است كه چون خواهند كسى را تبرئه كنند نخست خدا را تبرئه و تنزيه نمايند سپس شخص مورد نظر را، زنان مصر چون خواستند يوسف را تنزيه كنند اول گفتند: «حاش لله» آنگاه بتنزيه يوسف پرداختند. مانند آيه (ما يكون لنا ان نتكلم بهذا سبحانك هذا بهتان عظيم) . (نور: 16)
حاشا :
حاش، حشى ، دور باد. پاك باد. دورا. هرگز. ابدا. «حاشا عن السامعين»: دور از شنوندگان. كلمه اى است كه افاده تنزيه و برائت كند. اداة استثناء است، ممكن است حرفى باشد بمنزله الا، كه مستثنى را جر دهد. و يا بقول مبرد و مازنى و ديگران، ممكن است حرف جر باشد: جاء القوم حاشا زيد و در اين حال متعلق بفعل يا شبه فعل پيش از خود است و عده اى گويند متعلق بفعل يا شبه فعل مسبوق بر آن نيست چونكه بمنزله الا است و الا بچيزى متعلق نمى باشد. و عده قليلى آنرا فعل دانند، و بعد از آنرا بنا بمفعوليت منصوب خوانند: قام القوم حاشا زيداً، و در اين حال فعل ماضى متعدى است و چون معنى الاّ دارد آنرا جامد بايد دانست. در ايضاح آمده است كه حاشا كلمه استثناء است و براى تنزيه مستثنى از مشاركت در حكمى كه درباره مستثنى منه شده است بكار ميرود: ضربت القوم حاشا زيداً. و گفتن عبارتى مانند صلى الناس حاشا زيداً مستحسن نمى باشد چونكه معنى تنزيه در آن نيست. مگر. جز. جز كه. بجز. الا. سواىِ. عداىِ. ما عداىِ. غير از. بغير. بيرون از. باستثناىِ: فكانت مدة المقام بعيذاب حاشا يوم الاثنين ثلاثة و عشرين يوماً (رحله ا بن جبير). فيكون سعة الصحن حاشا المسقف القبلى و الشمالى مائة ذراع. (رحله ابن جبير)
حاشا زدن و حاشا كردن. انكار كردن چنانكه وامى را يا گفته خود را. از بيخ عرب شدن.
حاشِد:
آماده و مهيّا. آنكه بچالاكى ناقه را دوشد. خوشه پر بار.
حاشِد:
بن اسماعيل ابن عيسى بخارى معروف به غزال حافظ و محدث و از اقران بخارى صاحب صحيح است. حاشد ساكن شهر شاش بود. غنجار در تاريخ بخارا از طريق عباس ابن سورة آورده است كه گفت ابو جعفر المسدى را شنيدم كه ميگفت حفاظ شهر ما سه تن اند: محمد ابن اسماعيل و حاشد ابن اسماعيل و يحيى ابن سهيل. وفات حاشد در سنه 201 و يا 202 هـ . است. رجوع به لسان الميزان، طبع حيدر آباد:2/162 و 163 شود.
حاشِر:
گرد كننده. ج : حاشرون. حاشرين. حُشّار. (فارسل فرعون فى المدائن حاشرين)آنگاه فرعون آورندگانى را بشهرها فرستاد (شعراء: 53). آنكه نخست برخيزد در روز رستاخيز، و آن لقب پيامبر اسلام (ص) است. (مهذب الاسماء، امتاع الاسماء: 1 / 3)
حاشيه:
كنار. كناره. كرانه. پيرامون. مردم خرد و فرو مايه. ج : حواشى. حاشيه سلطان: اطرافيان و درباريان.
امير المؤمنين (ع) ـ در نامه خود به استاندار مصر ـ : «و لا تقطعنّ لاحد من حاشيتك و حامتك قطيعة» و به هيچيك از اطرافيان و دور و بريهاى خود زمينى از اراضى مسلمين واگذار مكن. (نهج : نامه 53)
رجل رقيق الحواشى: لطيف الصحبة.
از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «من تلن حاشيته يستدم من قومه المودة». (نهج: خطبه 23)
حاصب:
باد سخت كه سنگريزه و خاك بردارد. باد سنگ باران. (افامنتم ان يخسف بكم جانب البر او يرسل عليكم حاصبا ثم لا تجدوا لكم وكيلا) (اسراء: 68). (فكلا اخذنا بذنبه فمنهم من ارسلنا عليه حاصبا و منهم من اخذته الصيحة و منهم من خسفنا به الارض و منهم من اغرقنا و ما كان الله ليظلمهم و لكن كانوا انفسهم يظلمون) . (عنكبوت: 40)
حاصد:
درونده. دروگر .
حاصل:
بدست آمده. درآمد. برداشت. موجود. واقع. نتيجه.
حاضر:
مقابل غايب. باشنده. (فمن لم يجد فصيام ثلاثة ايام فى الحج و سبعة اذا رجعتم تلك عشرة كاملة ذلك لمن لم يكن اهله حاضرى المسجد الحرام...) . (بقره: 192)
اميرالمؤمنين (ع): «اما و الذى فلق الحبّة و برأ النسمة لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما اخذ الله على العلماء ان لا يقارّوا على كظة ظالم و لا سغب مظلوم لا لقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكاس اولها ...» . (نهج : خطبه 3)
حاضر جوابى:
بدون انديشه جواب دادن، بى انديشه پاسخ گفتن. به «جواب» رجوع شود.
حاضِن:
زن پارسا. زن مستوره. ج : حاضنات و حواضِن. دايه، مرضعه. ج : حُضّان و حضنه.
حاطِب:
جمع كننده هيزم، هيمه چين. هيزم شكن.
حاطِب:
بن ابى بلتعة ابن عمرو ابن عمير ابن سلمة ابن صعب ابن سهل اللخمى. صحابى و حليف بنى اسد ابن عبد العزّى يا زبير و يا از موالى عبدالله ابن حميد ابن زهير ابن حارث ابن اسد است. و در اينكه حاطب غزوه بدر را درك كرده خلافى نيست. گويند آنگاه كه پيغمبر (ص) عزم فتح مكه كرد حاطب بمردم مكه نامه نوشت و آنانرا از عزم رسول (ص) آگاه ساخت و آيه (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد كفروا بما جاءكم من الحق يخرجون الرسول و اياكم أن تؤمنوا بالله ربكم ان كنتم خرجتم جهادا فى سبيلى و ابتغاء مرضاتى تسرون اليهم بالمودة و انا اعلم بما اخفيتم و ما اعلنتم ومن يفعله منكم فقد ضل سواء السبيل) (ممتحنه: 1)
، در حق او نازل گرديد، و عمر كشتن او خواست، پيغمبر (ص) حاطب را گفت: «يا حاطب ما دعاك الى ما صنعت» ؟ حاطب گفت: كان اهلى فيهم فكتبت كتاباً لا يضر الله و لا رسوله. و نيز گفت : و الله ما ارتبت فى الله منذ اسلمت و لكننى كنت امرءً غريبا ولى بمكه بنون و اخوة. و معتذر شد كه او را در مكه عشيره اى نبوده است كه از كسان او حمايت كنند. رسول (ص) عذر او بپذيرفت.
حاطب سفير پيغامبر (ص) بجانب مقوقس پادشاه اسكندريه نيز بوده است چنانكه از طريق پسر او عبد الرحمن در اين مورد از حاطب روايت شده است. كه گفت: بعثنى رسول الله (ص) الى المقوقس ملك ظ!)الاسكندرية فجئته بكتاب رسول الله(ص). مرزبانى در معجم الشعراء آرد كه حاطب در جاهليت يكى از فرسان و شعراء قريش بود. ابن ابى خيثمه، به نقل از مدائنى و طبرانى بنقل از يحيى ابن بكير، آرند كه حاطب در خلافت عثمان، در سنه 30 پس از هجرت، در 65 سالگى وفات كرد. گويند وى بمعاملات بصير و در داد و ستد صاحب خبرت بود و وقتى يكى از كسان او چيزى بفروخت و چون حاطب حاضر معامله نبود و فروشنده مغبون شد، سپس در نظائر آن اين مثل زنند: صفقة لم يشهدها حاطب، و اين گفته در آنجا گويند كه كارى بدون حضور خبيرى انجام شود. رجوع به امتاع الاسماع مقريزى: 95 و 146 و 205 و 307 و 326 و 363 و 394 و قاموس الاعلام تركى و كتاب الاصابه چاپ مصر سنه 1323:1/314 و الاعلام زركلى و كتاب البيان و التبيين:3/277 و حبيب السير جزو سوم از جلد اول صفحات، 131 و 135 و منتهى الأرب و عقد الفريد طبع محمد سعيد العريان:3/72 شود.
حاطِمَة:
مؤنث حاطِم. داهية. درهم شكننده. يكى از نامهاى مكه است، و از آن جهت بدين نام موسوم گشته كه هر كس را كه بدان اهانت روا دارد درهم شكند. (معجم البلدان)
حافّ:
گرد آينده چيزى را. (و ترى الملائكة حافين من حول العرش) ; فرشتگان را بينى كه پيرامون عرش گرد آمده اند . (زمر:75)
حافِر:
كننده چاه و جز آن. سم اسب و استر و خر. ج : حوافر. از باب مجاز، گاه صاحب حافررانيزحافرگويند:رسول الله(ص): «لا سبق الاّ فى حافر او نصل او خفّ». (بحار: 103 / 190)
حافظ:
نگاهدارنده. نگاهدار. دارنده. گوشدار. ج : حفظة و حفّاظ. نامى از نامهاى خداى تعالى. آنكه كلام خدا از بردارد. آنكه تمامى قرآن يا قسمت عمده آن را از بردارد. ج : حُفّاظ.
حافظ ابونعيم:
احمد بن عبدالله بن احمد بن اسحاق بن موسى بن مهران اصفهانى، مورخ و محدث و از ثقات حفاظ فقها كه سنى و شيعه به كتبش استشهاد ميكنند. وى از خاندانهاى قديم اصفهان بود. سر دودمان اين خاندان مهران مولى عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب بوده كه در اصفهان ساكن شدند. علامه مجلسى از اين خاندان است. ابو نعيم تحصيلات خود را در اصفهان آغاز كرد و سپس جهت تكميل مطالعات و جمع حديث به بلاد عراق و خراسان و حجاز سفر كرد و هنوز در عنفوان جوانى بود كه در حديث شهرت يافت و سراسر عمر طولانى خود را صرف تأليف و تدريس كرد. وى بسال 430 در زادگاه خود اصفهان چشم از جهان ببست.
از او است: حلية الاولياء و طبقات الاصفياء، ذكر اخبار اصفهان، دلائل النبوه، اربعين كه مشتمل بر چهل حديث در اثبات وجود مهدى (عج) و چگونگى ظهور او است.
بعضى گمان كرده اند كه وى شيعى مذهب بوده و تقيه ميكرده ولى كتب او به روشنى به سنّى بودنش گواهند.
حافظ شيرازى:
خواجه محمد معروف بحافظ شيرازى صاحب ديوان غزل معروف، در اوائل قرن هشتم در شيراز متولد و در همان شهر محله دروازه كازرون ميزيسته و بسال 792 يا 791 در همان شهر بدرود زندگى گفته. چنانكه از اشعارش برمى آيد وى قرآن را بقراآت هفتگانه قراء سبع از بر بوده و از اين رو ملقب بحافظ بوده است. (دهخدا)
حلبى در كشف گفته كه حافظ در اثر اشتغالش به حاشيه زدن بر كشاف زمخشرى و مطالعه و تدريس بترتيب و تنظيم ديوان خود نرسيده و پس از درگذشت او بدستور قوام الدين عبدالله تنظيم شده.
حافظه:
مؤنث حافظ. قوه حافظه، مقابل قوه ذاكره: نيروئى است كه (بقول قدما) جاى آن تجويف اخير دماغ است، و كار آن نگهدارى چيزهائى است كه نيروى واهمه آن را درك كند از امور جزئيه، پس حافظه خزانه وهم است مانند خيال براى حسّ مشترك (تعريفات جرجانى). نيروى ياد.
احاديث فراوان درباره حافظه و نيروى ياد آمده است و داروهائى در اين رابطه تجويز و توصيف، و اذكارى بمنظور تقويت اين نيرو وارد شده كه از حوصله اين كتاب بيرون است و بكتب مفصله حديثيه رجوع شود.
از حضرت رسول (ص) روايت است كه: «لم تعط امتى اقل من ثلاث: الجمال و الصوت الحسن و الحفظ» به امت من كمتر از سه چيز داده نشده است: روى زيبا و آهنگ خوش و حافظه قوى. (بحار: 22 / 443)
از امام صادق (ع) رسيده كه سه چيز فراموشى را از ميان ميبرد و فكر را تازه ميكند: تلاوت قرآن و مسواك و روزه.
در حديث از امير المؤمنين (ع) آمده كه مقدارى زعفران و بهمان اندازه خار اشتر گرفته و عسل بر آن بيفزايند و روزانه دو مثقال از آن (معجون) ميل كنند در ازدياد قوه حافظه سودمند است.
از امام صادق (ع) نقل شده كه كندر و ميخك بهم آميخته هر يك بمقدار ده درهم (حدود شش مثقال) و نرم ساويده و هر روز ناشتا اندكى از آن ميل شود در حافظه مؤثر خواهد بود.
در طب قديم خوردن يك مثقال زنجبيل مربا (يا مرباى زنجبيل) در روز براى اين منظور تجويز شده. (بحار: 62 / 272)
حافِلَة:
پر، كثير، بسيار.
حافى:
پا برهنه. ج : حُفاة.
حافّين:
جِ حافّ، گردآيندگان چيزى را. (و ترى الملائكة حافين من حول العرش...). (زمر: 75)
حاقّ:
نفس الامر، حقيقت امر و مغز آن، اصل شىء.
حاقب:
آنكه شكمش قبض كرده باشد. كسى كه حبس كند غائط خود را. در حديث است: «لا صلاة لحاقن و لا حاقب».
حاقد:
كينهور . كينه توز .
حاقر:
تحقير كننده، كوچك شمارنده. رسول خدا (ص): «يا اباذر! لا يفقه الرجل كل الفقه حتى يرى الناس فى جنب الله تبارك و تعالى امثال الاباعر، ثم يرجع الى نفسه فيكون هو احقر حاقر لها» . (بحار:77/ 85)
حاقل:
زارع، كشاورز.
حاقن:
آنكه بول آمده را نگاه دارد. يقال: لا رأى لحاقن.
حاقّة:
بلاى ثابت. ج : حواق. قيامت، رستاخيز. سميت بذلك لان فيها حواق الامور او يحق لكل قوم عملهم. (الحاقّة * ما الحاقّة * و ما ادريك ما الحاقّة) . (حاقه:1 ـ 3)
حاقّة:
شصت و نهمين سوره قرآن، مكيه است و 52 آيه دارد. از امام باقر (ع) روايت است كه فرمود: اين سوره را بسيار تلاوت نمائيد كه خواندن آن در فرائض و نوافل از ايمان بخدا و رسول است و خواننده آن دينش را از دست ندهد تا گاهى كه به لقاى پروردگار رسد. (مجمع البيان)
حاكم:
داور. اميرالمؤمنين (ع): «اتقوا معاصى الله فى الخلوات، فان الشاهد هو الحاكم» از معصيت خدا در خلوتگاهها بپرهيزيد، زيرا آنكه شاهد صحنه است خود داور است. (نهج : حكمت 324)
آن حضرت در يكى از خطبه هاى خود: «الا و ان لكل دم ثائرا، و لكل حق طالبا، و ان الثائر فى دمائنا كالحاكم فى حق نفسه، و هو الله الذى لا يعجزه من طلب، و لا يفوته من هرب...» آگاه باشيد كه هر خونى خونخواهى و هر حقى صاحب و طالبى دارد، انتقام گيرنده خونهاى ما همانند كسى است كه براى خود داورى كند، و او خداوندى است كه از گرفتن كسى ناتوان نگردد و كسى را از پنجه عدالتش گريز نباشد... (نهج : خطبه 105). يكى از نامهاى خدا.
حاكِم:
فرمانروا، فرمانفرما، والى. ج : حكّام و حاكمون.
الباقر (ع): «اذا كان يوم القيامة بادت الحكّام، فلم يبق حاكم الاّ الله». (بحار:7/95)
امام صادق (ع): روزى على (ع) بدرد چشم مبتلى بود، پيغمبر (ص) بعيادتش رفت، على (ع) را ديد كه سخت از درد ناله ميكرد، فرمود: آيا دردت شديد است يا در برابر درد بيتاب و ناتوانى؟ عرض كرد: اى رسول خدا! هرگز دردى بدين سختى نكشيده ام. فرمود: اى على، چون ملك الموت براى گرفتن جان كافر فرود آيد گرزى آتشين با خود آرد و بدان گرز قبض روح وى كند، در آن حال دوزخ صيحه اى برآرد. على كه خفته بود چون شنيد راست بنشست و عرض كرد: يا رسول الله! حديث خود را دوباره گوى كه دردم را از يادم ببرد!! سپس گفت: آيا با يكى از امت تو نيز چنين كند؟ فرمود: آرى، حاكم ستمگر و آنكس كه مال يتيم را بناحق بخورد، و همچنين گواه ناحق. (بحار: 38 / 311)
پيغمبر اكرم فرمود: نخستين كسى كه بدوزخ رود حاكمى باشد كه بر مردم مسلط بوده و بعدل حكومت نكرده باشد. امام صادق (ع) فرمود: سه نفرند كه بى حساب به بهشت روند: حاكم عدالت پيشه و تاجر راستگو و پيرى كه عمر خود را در راه طاعت پروردگار بانجام رسانده باشد. (بحار: 69 / 393 و 26 / 261)
حاكم اسلامى:
كسى كه بر جمعى از مسلمانان حكمران بود و عهده دار تدبير شئون اجتماعى و سياسى و اقتصادى و ديگر ابعاد زندگى آنها (كه به نظام سرپرستى آنها مربوط است) باشد.
اين سمت در مكتب اسلام از اهميتى خاص برخوردار است كه نماى آن را قداست و معنويت، و محتوا و درون آن را پدرى بر رعيت تشكيل ميدهد، حاكم اسلامى علاوه بر حسن تدبير و امانت و درايت، بايستى واجد شرائط ويژه اى مانند دانش كافى به احكام اسلام و خوى عدالت و تقوى نيز باشد، زيرا حاكم ـ خواه حاكم عام و يا حاكم خاص و سرپرست بلده و منطقه ـ در حوزه فرمان و قلمرو حكومتى خود متصدى شئون دينى و معنوى و نظارت بر سازمان قضائى، و در مركز حكومت عهده دار امامت جمعه و عيدين ميباشد.
حاكم اسلامى در راستاى اداره امور مملكت و سامان دادن مشكلات رعيت از جانب خداوند اختياراتى به وى تفويض شده كه ما امروز آن اختيارات را عناوين ثانويه، و صلاحيتِ داشتن چنان اختياراتى را ولايت، و كسى را كه داراى اين سمت باشد والى يا ولىّ امر مسلمين ميشناسيم.
«از باب مثال»
مرحوم طبرسى در مجمع البيان ذيل آيه (ما افاء الله على رسوله من اهل القرى فلله و للرسول... و ما آتيكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا...) (حشر: 7) ، ميگويد: در اين آيه اشاره به اين مطلب است كه اداره امور امت به پيغمبر و پيشوايان جانشين آن حضرت تفويض شده كه طبق صوابديد و مصلحت بينى خود در اين باره عمل كنند، و لذا مى بينيم پيغمبر (ص) در واقعه خيبر اموال خيبريان را كه به غنيمت بدست نيروى اسلام افتاده بود ميان رزمندگان توزيع ميكند ولى خود آنها را به بردگى نمى گيرد بلكه بر آنها منت نهاده آزادشان ميسازد، دو قبيله جهود بنى نضير و بنى قينقاع را از خانه و كاشانه و ديار خود ميراند و جز بخشى از اموالشان كه به خودشان ميدهد همه اموال آنها را بعنوان فىء از آنها ميستاند، با يهود بنى قريظه كه آنها نيز در جوار مدينه زندگى ميكردند معامله ديگرى ميكند: چون بر آنها دست مى يابد مردانشان را بقتل ميرساند و زنان و فرزندان آنها را اسير ميگيرد و برده مسلمانان ميكند و اموالشان را ميان مهاجرين، خاصّه تقسيم ميكند، موقعى كه مكه را فتح ميكند همه اهالى آنجا را با اموالشان آزاد ميسازد. (مجمع البيان تفسير سوره حشر)
آيا اين اختيارات ويژه حاكم معصوم است و يا حكامى كه در خط حاكم معصوم عمل ميكنند نيز داراى چنين صلاحيتى ميباشند؟ ميان فقهاء اماميه اختلاف است. به «ولايت فقيه» در اين كتاب رجوع شود.
«وظائف حاكم اسلامى»
على بن محمد ماوردى (364 ـ 450 هـ) در كتاب «الاحكام السلطانيه» پس از آنكه حاكم اسلامى را حافظ و نگهبان دين و شريعت و مدير شئون سياسى مسلمانان توصيف ميكند، و ميگويد: اگر حاكمان اسلامى در راس امور نمى بودند مردمان دچار هرج و مرج و سردرگمى و گسيختگى مى شدند، وظائف حاكم را در ده مادّه خلاصه مى كند:
1 ـ نگهدارى دين بر پايه هاى اوليه و اصيل خود، آنچنان كه مورد اتفاق نظر پيشوايان پيشين بوده است، كه اگر احياناً بدعتى در دين پيش آيد و يا شبهه اى در ميان مسلمانان القاء شود، حاكم در برابر آن بايستد و آن بدعت و شبهه را با دليل و منطق و در صورت لزوم با اعمال قدرت، زايل سازد و حدود دين را از دستبردهائى اينچنين محفوظ دارد.
2 ـ احكام قضائى اسلام را در ميان متخاصمين انفاذ كند، كه نزاعها و خصومتها طبق قوانين اسلام فيصله يابد، تا مردمان در سايه عدل اسلام زندگى كنند و دست ظالم بسته و حق مظلوم محفوظ باشد.
3 ـ امنيت جامعه اسلامى را بنحو كامل تأمين نمايد، كه مردم در كمال اطمينان خاطر و بدون دغدغه و يا احساس نا امنى به امور مربوط به كسب و كار و امور مربوط به معاش خويش مشغول باشند و در امن و امان بهر جا كه خواهند ، جهت سياحت يا تجارت سفر كنند.
4 ـ حدود شرعى و قوانين كيفرى را بر پا دارد و پشتيبان اجراء كامل آن باشد، تا حرمات خدا از هتك و حقوق بندگان از اتلاف و تضييع مصون باشد.