5 ـ حدود و ثغور و مرزهاى كشور اسلامى را با نيروى منظم و مستعد كنترل كند، تا جان و ناموس و اموال مسلمانان و نيز كفارى كه در پناه اسلام ميزيند دچار خطر دستبرد اجانب نگردد.
6 ـ وظيفه جهاد اسلامى را ـ پس از دعوت باسلام، تا پذيرش آن و يا پذيرش ذمه ـ بعهده گيرد، تا اينكه اسلام بر سراسر گيتى حاكم گردد.
7 ـ فىء و غنايم و خراج اراضى و صدقات و زكوات و اموالى را كه اسلام بر آحاد رعيت فرض نموده است، با كمال متانت و طبق اخلاق اسلامى دريافت دارد.
8 ـ تقرير مقررات و تعيين ضوابط براى عطايا و رواتب و مستمرى مستمرى بگيران، تا اينكه اموال بيت المال از اسراف، و حق مستمرى بگيران از تضييع مصون ماند.
9 ـ از گماشتگان و مسئولين ادارى مملكت بخواهد كه امور مردم را بى كم و كاست تمشيت بخشند و در مورد امور محوله و وظائف مربوطه احساس مسئوليت كنند و وظائف خويش را بنحو احسن و اكمل ايفا نمايند، تا امور ادارى طبق ضوابط مقرره انجام گيرد و اموال عمومى ضايع نگردد و به هدر نرود.
10 ـ خود شخصاً امور كلى مملكت را زير نظر گيرد و بر اعمال مسئولين اشراف كامل داشته باشد و بداند كه وى مسئول اداره مملكت و نگهبانى ملت است، مبادا خود را سرگرم عبادت و يا كامرانى و لذت نموده امور را بديگران محول سازد، كه بسيار امين ، خيانتكار و بسى خيرخواه ، بدخواه ازكار درآمده. (الاحكام السلطانيه: 15 / 16)
«رواياتى درباره حاكم اسلامى»
امام صادق (ع) فرمود: روزى ـ از روزهاى آخر عمر ـ پيغمبر (ص) كه هنوز هيچگونه بيمارى نداشت و از سلامتى كامل برخوردار بود ناگهان جبرئيل فرود آمد و خبر مرگش را به وى داد. حضرت در حال دستور داد مردم در مسجد گرد آيند، و فرمود: مهاجران و انصار با سلاح خويش حضور يابند . چون همه جمع شدند حضرت به منبر رفت و پس از حمد و ثناى پروردگار فرمود: اى مردم! من بهمين زودى از ميان شما رخت برخواهم بست. سپس فرمود: به حاكم بعد از خودم اعلام ميدارم و او را بخدا سوگند ميدهم كه مبادا درباره جامعه مسلمانان بى رحمى روا دارد، و به وى سفارش ميكنم كه پيرانشان را بزرگ شمارد و به كودكانشان مهربان باشد و دانشمندانشان را گرامى دارد و به آنها از نظر امور مالى زيان نرساند كه اگر چنين كند آنها را خوار و ذليل ساخته، و به آنها بى اعتنا نباشد كه در اين صورت آنها را بكفر ميكشاند، و درب خانه اش را بر روى آنان نبندد كه ـ آنان سرخود شوند و ـ نيرومندشان ناتوانشان را بخورد. و آنان را بيش از حد در مرزها ـ و جبهه هاى جنگ ـ نگه ندارد كه ـ بر اثر دورى از خانواده ـ نسل امتم قطع شود.
سپس گفت: خداوندا رساندم و آنچه شرط نصيحت بود ادا كردم؟ پس تو گواه باش.
امام صادق (ع) فرمود: اين آخرين سخن پيغمبر (ص) بود كه بر منبر ايراد فرمود. (بحار: 100 / 32).
امير المؤمنين على (ع) اين خطبه را در صفين ايراد فرمودند:
«اما بعد، فقد جعل الله سبحانه لى عليكم حقا بولاية امركم، و لكم علىّ من الحق مثل الذى لى عليكم...» خداوند بلحاظ سمت زمامدارى من، حقى را براى من بر شما محول داشته است، و در مقابل ـ در همين رابطه ـ براى شما حقى را بعهده من نهاده است. كه حق در توصيف و در مرحله سخن وسيعترين چيز، ولى در مقام عمل ضيق ترين و دقيق ترين چيز است، حقى براى كسى به ثبت نميرسد جز آن كه وى متقابلاً مسئول حقى ميگردد، و حقى بعهده كسى نهاده نميشود مگر اينكه حقى بنفع او مقرر ميگردد. ـ آنگاه حضرت بياناتى را درباره حق اظهار ميدارد و سپس ميفرمايد ـ سپس خداوند سبحان از حقوقى كه مقرر داشته است حق برخى از مردم بر برخى ديگر است، و آن حقوق را بنحو متقابل و پاياپاى قرار داده، بعضى از اين حقوق بعض ديگر را بدنبال دارد، و بزرگترين حق از اين سرى حقوق متقابل كه خداوند فرض و واجب داشته، حق حاكم بر رعيت و حق رعيت بر حاكم است، اين حق، فريضه اى است كه خداوند براى هر يك از زمامداران و رعايا بر ديگرى قرار داده است، و آن را مايه انتظام و ائتلاف و همبستگى آنها با يكديگر و موجب عزت و شوكت دينشان گردانيده است، بنابر اين، نه كار رعيت جز بصلاحيت زمامداران سامان مى يابد و نه امور زمامداران جز به روبراه بودن رعايا و رعايت آنها حق زمامداران را در مجراى خويش قرار ميگيرد، و چون رعيت حق حكومت را اداء كند و حاكم نيز حق رعايا را مراعات نمايد حق در ميانشان قوت يابد و جاده هاى دين هموار و نشانه هاى عدالت معتدل شود و راه و رسمها به درستى و شايستگى در مسير خويش بكار افتد، در چنين شرائطى روزگار و زمان شايسته زندگى شود و مردمان ببقاء دولت دل بندند و دشمنان نوميد گردند. ولى آنگاه كه رعيت بر حاكم خويش گستاخ و چيره شوند و يا حاكم به رعيت اجحاف ورزد، اختلاف كلمه پيش آيد و نشانه هاى ستم آشكار گردد، و در نتيجه دستبرد در برنامه هاى دينى بسيار شود و جاده هاى وسيع سنن و آداب مذهبى متروك ماند، در آن روزگار كارها(ى حكومتى نه بر وفق شريعت، كه) بر وفق هوا و هوس صورت گيرد و احكام شريعت معطل گردد و بيماريهاى اخلاق رو بفزونى رود، و كار بجائى رسد كه اگر باطلى عظيم در جامعه رخ دهد كسى به وحشت نيفتد و آن را عجب نداند، در چنين وضعى نيكان خوار و ذليل گردند و بدان عزيز و قدرتمند شوند، كه در اين حال بايستى در انتظار پيامدها ناگوار اعمال از سوى خداوند بود. پس بر شما باد ك
زراره از پدرش از امام باقر (ع) روايت كند كه: شيوه امير المؤمنين در زمان حكومت خود چنين بود كه هر روز پس از نماز صبح تا طلوع آفتاب بتعقيب نماز ميپرداخت و از طلوع آفتاب مردم از فقير و غنى و طبقات مختلف در مسجد گرد مى آمدند و حضرت به آنها احكام اسلام و قرآن مى آموخت و پس از اينكه اين برنامه پايان ميپذيرفت براه ميافتاد. روزى از روزهائى كه از مجلس درس برخاسته بود در راهى كه ميرفت مردى به حضرت جسارتى كرد و ناسزائى گفت، حضرت يكراست بمسجد بازگشت و بر منبر برآمد و دستور داد مردم جمع شوند، پس حمد و ثناى الهى را بجاى آورد و فرمود: اى مردم! هيچ چيزى نزد خدا دوست تر و سودمندتر از اين نيست كه پيشوا و حاكم مردم بردبار و حكيم و دانشمند باشد و چيزى نزد خدا مبغوضتر و زيانبارتر از اين نيست كه رهبر و حاكم مسلمين نادان و خشن و بى گذشت باشد و بدانيد كه هر كس خودش را نتوانسته باشد اصلاح كند نتواند مردم را اصلاح كند و مأموريت خود را سامان بخشد... (بحار:41/ 132)
امير المؤمنين (ع) در خطبه اى فرمود: خداوندا! تو خود ميدانى كه انگيزه من از بدست گرفتن اين حكومت رسيدن به رياست و سلطنت و يا اندوختن مال نبوده بلكه ميخواستم احكام دين تو را بجاى خود برگردانم و كشورها و بلاد ترا سامان دهم تا بندگان مظلومت در امن و امان زندگى كنند و حدود و قوانين ترا كه تعطيل شده بود برپا دارم... (بحار: 77 / 295)
عبايه ربعى گويد: امير المؤمنين (ع) فرمود: من در قيامت به هفت مطلب با مردم احتجاج خواهم نمود ـ كه در مورد آنها وظيفه ام را ايفا نموده ام ـ : برپا داشتن و تثبيت نماز، و پرداخت زكوة (و رسانيدن آن بمستحقين)، و امر بمعروف و نهى از منكر، و تقسيم اموال بطور مساوى و عدالت در ميان افراد رعيت، و برپا داشتن حدود (و قوانين كيفرى) شرعيه. (بحار: 41 / 106)
آن حضرت مكرر ميفرمود: خداوند مرا رهبر خلق خود قرار داده و بر من واجب نموده كه زندگى و خوراك و پوشاكم با مردم ضعيف مساوى باشد تا فقرا در فقر خويش به من اقتدا كنند و اغنيا بثروت خويش ننازند. و فرمود از پست ترين روش فرمانروايان در نظر مردم شايسته آنست كه آحاد رعيت گمان برند وى توقع دارد مردمان از او تجليل كنند و شأن و شوكتى براى او قائل باشند. و فرمود: خداوند بر پيشوايان عدالت گستر واجب نموده كه زندگى خويش را با زندگى فقراى ملت همسطح سازند تا فقر و تهيدستى بر فقير گران نيايد. (بحار:40/336 و 77/357 و 8/581)
از حضرت رسول (ص) آمده كه بزرگترين خيانت آنست كه حاكم در ميان افراد رعيت بتجارت بپردازد. (كنزالعمال:3/468)
امام كاظم (ع) فرمود: بر حاكم است كه همانند چوپان حافظ و نگهبان رعيت بوده و از آنان غفلت نورزد. (بحار: 78 / 309)
در حالات پيغمبر اسلام (الگوى حاكم اسلامى) آمده كه يكى از ياران آن حضرت گفت: پيش از نماز صبح بود كه حضرت را ديدم تكه نان آغشته به شيرى بدست داشت ميخورد و جهت اداى فريضه صبح بمسجد ميرفت و بلال به اقامه نماز مشغول بود. (بحار:66 / 388)
امير المؤمنين (ع) فرمود: شب هنگامى بود كه صداى كوبه در شنيدم، رفتم مردى را ديدم كه ظرف سرپوشيده اى به زير عباى خود داشت و پر از حلواى زرد مخصوص بود. به وى گفتم: اين صدقه يا زكوة است كه بر ما حلال نباشد و خداوند بجاى اينها خمس بما عطا كرده؟ وى گفت: خير، اينها نيست بلكه هديه است. به او گفتم: مادرها بعزايت نشينند ميخواهى مرا فريب دهى و دينم را بستانى؟! مگر ديوانه شده اى يا اختلال حواس بتو دست داده هذيان ميگوئى؟! مگر نميدانى كه هر كسى در برابر حساب خداوند از يك دانه خردل مسئول است و از آن بازخواست خواهد شد؟ من در آن روز بخاطر اين حلوا كه زهرمار كرده ام چه پاسخ دهم؟! بخدا سوگند اگر هفت اقليم با هرآنچه كه در زير آسمانها است بمن دهند و همه نفوس و سكنه آنها را برده من سازند كه جوى را از مورچه اى بستانم چنين نخواهم كردو خيال آن را نيز در سر نپرورانم. (بحار: 40 / 348)
به «حكومت» و به «رعيت» نيز رجوع شود.
حاكم بامر الله:
منصور بن عزيز بن معزّ بن منصور بن قاسم بن مهدى، مكنى به ابو على، ششمين خليفه فاطمى مصر، وى در حيات پدر بماه شعبان سال 383 ولايت يافت و بروز مرگ پدر مستقل گرديد. او مردى بخشنده و خون ريزى بى باك بود و بسيارى از رجال دولت خويش را بازداشت كرد و بكشت و روشى سخت شگفت داشت، هر زمان احكامى صادر ميكرد و مردم را باجراى آنها ملزم ميكرد، از جمله بسال 395 بفرمود تا لعن صحابه را بر ديوارهاى مساجد و مقابر و طرق نويسند و به ولاة كشور مصر نوشت كه صحابه را لعن كنند آنگاه بسال 397 مردم را از آن بازداشت و پس از اندكى دستور داد كسانى را كه بر صحابه لعنت كنند بزنند و ادب كنند و رسوا گردانند. ديگر اينكه بسال 395 بفرمود تا هر كجا سگى يابند بكشند. ديگر اينكه فروش آب جو و ملوخيا و باقلاى مصرى و ترتيزك و ماهى بى قشر را منع كرد و بر فروشندگان آن سخت گرفت تا آنجا كه گروهى از آنان را تازيانه زد و در كوچه ها بگردانيد و آنگاه گردن زد. ديگر بسال 402 از فروش مويز (كم يا بسيار) و از هر نوع كه باشد نهى كرد و بازرگانان را اجازت نداد كه آن را بمصر وارد كنند و سپس مويز بسيار گرد كرده بسوخت و گويند تاوانى آن پانصد دينار بود. و در اين سال فروش انگور را منع كرد و گواهان به جيزه فرستاد تا بسيارى درخت مو بريده و گاو بر آن راندند و كوزه هاى عسل كه در انبار آنجا بود و به پنج هزار ميرسيد گرد كرده بشكستند و در نيل سرنگون كردند. هم در اين سال ترسايان و جهودان را كه خيبرى نبودند فرمان داد تا دستار سياه بر سر گذارند و ترسايان را گفت كه زنارى بدرازى يك ذراع و وزن پنج رطل بگردن آويزند و جهودان را فرمود كه غل هاى چوبين به وزن زنار ترسايان بگردن كنند و بر مراكب محلاة سوار نشوند بلكه مركب آنان چوبين باشد، و مسلمانان را بخدمت نگيرند و بر خرى كه كرايه دهنده آن مسلمان بود و كشتى كه راننده آن مسلمان باشد سوار نشوند و ترسايان آنگاه كه بحمام روند صليب بگردن كنند و جهودان زنگ آويزند تا از مسلمانان شناخته شوند. آنگاه گرمابه هاى جهودان و ترسايان را از مسلمانان جدا ساخت و بر بالاى گرمابه ترسايان صليب و از آن جهودان صورت غل كشيد و اين بسال 408 بود. و در اين سال بفرمود تا كنيسه اى را كه قمامه نام داشت، و كنيسه هاى ديگر را ويران ساختند و آنچه در آنها بود بمسلمانان بخشيد و گروهى از ترسايان پى در پى به اسلام گرويدند و مردم را از بوسيدن زمين
و در شعبان اين سال زنان را از رفتن بكوچه ها در شب و روز باز داشت و كفشگران را گفت تا موزه براى زنان ندوزند و صورت نسوان را از گرمابه ها محو كرد و زنان تا هنگام حكومت فرزند وى ظاهر بر اين حال بودند و بر اين مدت هفت سال و هفت ماه برآمد و در شعبان سال 411 گروهى از ترسايان كه مسلمانى گرفته بودند بكيش خود بازگشتند و حاكم بفرمود تا كنيسه هاى آنان مرمت كرده آنچه از متاع آن گرفته بودند بازپس دادند. بالجمله اينها شمه اى از احوال اوست و شرح تمام آن به درازا كشد.
ابوالحسن على معروف بابن يونس منجم، زيجى را كه بزيج حاكمى معروف شده است براى او بساخت و آن زيج كبير و مبسوط است.
ابن خلكان گويد: اين داستان را از خطّ حافظ ابو طاهر احمد بن محمد سلفى (ره) نقل ميكنم: روزى حاكم در مجلس خويش نشسته بود و اعيان دولت در آنجا حاضر بودند يكى از حاضرين اين آيه از كتاب خداى بخواند: (فلا و ربك لا يؤمنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجاً مما قضيت و يسلموا تسليما) و در آن حال كه ميخواند بحاكم اشارت ميكرد چون از خواندن بپرداخت ديگرى كه ابن مشجر نام داشت و مردى پارسا بود برخواند: (يا ايها الناس ضرب مثل فاستمعوا له ان الذين تدعون من دون الله لن يخلقوا ذباباً و لو اجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئاً لا يستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب * ما قدروا الله حق قدره ان الله لقوىّ عزيز) چون از خواندن بپرداخت چهره الحاكم بگرديد آنگاه بفرمود تا ابن مشجر را يكصد دينار بدادند و آن ديگرى را چيزى نفرستاد.
آنگاه يكى از اصحاب ابن مشجر وى را گفت: تو خوى حاكم را ميدانى بيم آن ميرود كه كينه وى بر تو بجنبد و تو را كيفر دهد، مصلحت آنست كه خويشتن از او پوشيده دارى، ابن مشجر آهنگ حج كرد و بكشتى نشست و در دريا غرق شد آن رفيق وى را در خواب ديد و حال او پرسيد، گفت مگسان كوتاهى نكرده و ما را بر در بهشت رساندند (اشاره بكلمه ذباب در آيه شريفه است) و اين به بركت نيت نيكوى وى بود.
حاكم، جامع بزرگ قاهره را كه پدر وى بناى آن آغاز كرده بود ادامه داد و فرزند او آنرا كامل كرد و در بيرون مصر، جامع راشده را بنا نهاد و آغاز عمارت آن بروز دوشنبه، هفدهم ربيع الاول بسال 393 بود و توليت بناى آن حافظ ابو محمد عبد الغنى بن سعيد داشت و محراب را ابو الحسن على بن يونس منجم راست كرد، حاكم مساجدى چند در قاهره (قرافه ـ ن خ) بر پاى كرد و قرآنها و آلات نقره و پرده ها و حصيرهاى سامانيّه گرانبها بدانها فرستاد و او بيشتر اعمال خويش نقض ميكرد. ولادت او به شب پنجشنبه بيست و سوم ربيع الاول سال 375 در قاهره بود. وى تنهائى را دوست داشت و مايل بود تنها بر چارپا نشيند و چنان افتاد كه شب دوشنبه بيست و هفتم شوال سال 411 به بيرون مصر شد و شب را همه بگرديد و نزد قبر فقاعى بامداد كرد آنگاه بشرقى حلوان رفت و دو تن «ركابى» با او بود.
پس يك تن از آن دو با نه تن عرب سويدى بازگشتند، آنگاه ركابى ديگر بازآمد و گفت الحاكم را نزديك گور فقاعى «مقصبه» بجا گذاشت، مردم تا روز پنجشنبه سلخ آنماه در انتظار بازگشت او بودند و چون نيامد روز يكشنبه دوم ذو القعده مظفر صاحب المظلة و خطلباى صقلبى و نسيم (متولى الستر) و ابن تشتكين تركى (صاحب الرّمح) و گروهى اولياى كتامى و تركان بدنبال وى بيرون شدند و بدير القصر و جائى كه سلوان نام دارد رسيدند آنگاه مردمان قصد كوه كردند و در آن هنگام چشم آنان بر خر اشهب الحاكم كه قمر نام داشت و بر قله كوه بود افتاد و بر دو دست آن نشان ضرب شمشير بود و زين و لجام بر خود داشت. آن گروه اثر پاى حيوان و آنكه از پيش او و كسى كه از پى رفته بود گرفته برفتند تا به بركه اى كه در شرقى حلوان است رسيدند و جامه هاى حاكم را كه هفت جبه بود بدانجا بيافتند كه نشان كارد در آن بود و آن را بقصر قاهره آوردند و دانستند كه وى كشته شده است. لكن گروهى از دوستان او كه درباره وى بگزافه سخن گويند پندارند كه الحاكم زنده است و باز خواهد آمد و بغيبت وى سوگند خورند ولى اين پندارى نابخردانه است. گويند خواهر الحاكم كسى را فرستاد تا او را از پا درآورد و شرح اين داستان بدرازا انجامد. (وفيات الاعيان ابن خلكان : 2/249 ـ 251)
حاكم جائر:
فرمانرواى ستمكار و بيدادگر. روايات و اخبار در مذمت حاكم جائر بسيار آمده كه به ذكر شمارى از آنها اكتفا ميشود:
امير المؤمنين (ع): بدترين مردم بنزد خداوند، حاكم جائرى است كه خود گمراه بود و مردمان بوسيله او گمراه گردند، سنتهاى مقبول را از بين ببرد و بدعتهائى مردود را زنده سازد. از رسول خدا (ص) شنيدم ميفرمود: حاكم ستمكار را در روز قيامت احضار كنند در حالى كه نه ياورى با او باشد و نه عذرخواهى، وى را به آتش دوزخ افكنند و چون سنگ آسيا در آتش بچرخد آنگاه او را در قعر دوزخ بزنجير كشند... (نهج : خطبه 164). برترين عبادت، سخنى است كه بر مبناى عدالت بود و در برابر حاكم جائرى گفته شود. (نهج : حكمت 374)
رسول خدا (ص): آنكس كه حاكم جائرى را ستايش نمايد و در برابرش خاضع شود و خويشتن را سبك كند بدين منظور كه چيزى عايدش گردد، وى در دوزخ با آن حاكم همعنان باشد (بحار:75/369). كسى كه حاكم جائرى را به ستمى راهنمائى كند در دوزخ با هامان قرين باشد. (بحار: 75 / 369)
امام صادق (ع): ملعون است ملعون، آن دانشمندى كه از حاكم جائرى پيروى كند، آنچنانكه بر ظلم و ستمش او را يارى دهد. (بحار: 75 / 381)
رسول خدا (ص): هر كه حاكم جائرى را بكارى كه مورد خشم خدا است از خود راضى سازد، وى از دين خدا خارج شده است. (بحار: 73 / 393)
حاكم شرع:
مقام قضائى روحانى كه بر وفق شرع به دعاوى رسد و در ميان خصوم مطابق قوانين دين حكومت كند.
حاكم نيشابورى:
محمد بن عبدالله بن حمدويه بن نعيم ضبّى طهمانى نيشابورى، ملقب به ابن بيّع و مكنى به ابو عبدالله (321 ـ 405 هـ)، از بزرگان حفاظ حديث و مصنفين در اين رشته است، تولد و وفاتش در نيشابور بوده و از آنجا بسال 341 هـ بعراق سفر كرده و از آنجا بحج بيت الله رفته، در بلاد خراسان و ماوراء النهر سفرهاى علمى داشته و از قريب دو هزار استاد اخذ حديث نموده. بسال 359 قضاء نيشابور را متصدى بوده و پس از آن قضاء گرگان به وى محول گشت ولى او از پذيرش آن امتناع ورزيد. وى در ميان سلاطين سامانى و ملوك آل بويه سفارت مينمود و اين وظيفه را به احسن وجه ايفاء ميكرد. آگاه ترين مردم در علم الحديث و تمييز صحيح از سقيم آن بود. كتابهاى بسيار در فن حديث و ديگر فنون به رشته تحرير درآورد، بقول ابن عساكر: آنچه از مؤلفات وى كه بدست مردم رسيده به هزار و پانصد جزء ميرسد، از آن جمله است تاريخ نيشابور، كه سبكى گفته: اين كتاب از نظر من سودمندترين كتاب تاريخ است براى دانشمندان دينى، و اين كتاب از جامعيت مؤلف خود در همه علوم حكايت دارد. كتاب ديگر وى «المستدرك على الصحيحين» است در چهار جلد. و كتاب «اكليل» و «المدخل» و «تراجم الشيوخ» و «الصحيح» و كتب ديگر... (اعلام زركلى)
حال:
كيفيتى نفسانى و هيئتى درونى كه بر انسان عارض شود و چون راسخ گردد آن را ملكه گويند. بندگان شايسته خدا همواره در صدد بدست آوردن حالى نيكو ميبوده اند كه مورد پسند حضرت احديت بوده و ذات مقدسش آنها را بدان حال به بندگى بپذيرد.
امام سجاد (ع) روزى در منى حسن بصرى را ديد كه مردم را موعظه ميكرد، حضرت همانجا توقف نمود و به حسن گفت: لحظه اى سكوت كن و سپس فرمود: از تو ميپرسم اين حالى كه تو اكنون دارى بين خود و خدا همان حالى است كه خود ميپسندى در آن حال بميرى؟ گفت: نه. فرمود: با خود قرارى نهاده اى كه از اين حال ناستوده بحالى كه مناسب با مردن باشد منتقل گردى؟ گفت: چنين ميانديشم هر چند معلوم نيست بدان موفق گردم. فرمود: آيا پس از محمد بن عبدالله پيغمبرى را سراغ دارى كه دينى بياورد آنچنان كه با حال و اعمال تو سازگار باشد؟ گفت: خير. فرمود: جاى ديگرى را جز اين دنيا براى عمل سراغ دارى؟ گفت: نه. فرمود: آيا كسى كه از جوى عقل برخوردار باشد چنين وضعى را بخود روا ميدارد كه نه اكنون حال پسنديده اى دارد و نه درصدد تحصيل چنين حالى باشد و نه دين ديگرى جز اين دين يا جاى ديگرى براى عمل جز اين جهان سراغ دارد و در عين حال با اين حال ناستوده بسوى مرگ برود؟! (بحار: 10 / 146)
ابو بصير گويد: در محضر امام صادق (ع) بودم مردى بحضرت عرض كرد: فدايت شوم همسايه اى دارم كه زنان آواز خوان بخانه دارد و هنگامى كه به بيت الخلا ميروم صداى آنها را ميشنوم كه مستراح خانه ما از آن سمت است، و چون از آواز آنها خوشم ميآيد به نشستنم ادامه ميدهم؟ حضرت فرمود: ديگر اين كار تكرار نشود. وى گفت: بخدا سوگند من بقصد اين كار نميروم بلكه چون به آنجا ميروم بگوشم ميخورد. فرمود: مگر نشنيده اى كه خداوند ميفرمايد: (ان السمع و البصر و الفؤاد كل اولئك...)گوش و چشم و دل همه از آنچه فرا ميگيرند مسئولند؟ گفت: آرى بخدا قسم ولى از اين آيه غفلت داشتم و از اين ببعد چنين كارى را تكرار نخواهم كرد و از خداوند پوزش ميخواهم. فرمود: برخيز و غسل (توبه) كن و هر آنچه خواستى نماز بخوان (و از عمل خويش توبه كن) كه بوضعى خطرناك زندگى ميكرده اى، بد حالى داشته اى و اگر بدين حال ميمردى بحال بدى مرده بودى، خداى را سپاس گوى كه بخود آمدى و به پيشگاه خداوند از آنچه كه شايسته او نيست توبه نما و زشتى و قباحت را به اهلش واگذار كه هر چيزى را اهلى است. (بحار: 6 / 34)
سلام بن مستنير گويد: روزى در محضر امام باقر (ع) نشسته بودم ناگهان حمران بن اعين وارد شد، مسائلى پرسيد و پاسخ شنيد، و چون خواست برخيزد و از مجلس امام خارج شود عرض كرد: موضوعى را خواستم بحضورتان عرضه بدارم ـ خداوند شما را براى ما باقى بدارد و ما را از بركتتان بهره مند سازد ـ ما هر گاه بمحضر شما شرفياب ميگرديم و شما را مى بينيم و سخنانتان را ميشنويم حالت رقت قلب و بى رغبتى بدنيا بما دست ميدهد آنچنان كه ثروت ثروتمندان بچشممان حقير و ناچيز ميگردد، و چون بجمع مردم برميگرديم و با كسبه بازار و بازرگانان تماس ميگيريم باز هم همان حالت تعلق به دنيا و محبت دنيا در خود مى يابيم!! حضرت فرمود: آرى دل آدمى اين چنين است كه گاه سخت ميشود (حالت غفلت و پند ناپذيرى و بى تفاوتى نسبت بوظائف بدو دست ميدهد) و گاه نرم و منعطف ميگردد (و بخود مى آيد و بدانچه كه بايد و شايد روى ميكند)، سپس حضرت فرمود: روزى جمعى از اصحاب پيغمبر(ص) بنزد حضرت آمده عرض كردند: اى رسول خدا، ما بيم آن داريم كه بحالت نفاق دچار گشته و بنزد خداوند، منافق بشمار آئيم!! حضرت فرمود: به چه سبب؟ گفتند: بدين جهت كه هر گاه بنزد شما مى نشينيم شما ما را بخود مى آوريد و بياد آنچه كه بايستى بياد آن باشيم ميافكنى، دلهامان متوجه خدا شده بمواهب و عطاياى او دل مى بنديم و از خشم و غضبش بيمناك ميگرديم، دنيا و زخارف دنيا را از ياد مى بريم و از آن بى رغبت ميشويم، تا جائى كه ـ در حالى كه حضور شما نشسته ايم ـ گوئى عالم آخرت و بهشت و دوزخ را به چشم مى بينيم، ولى همين كه از محضر شما بيرون شديم بخانه و كاشانه خويش بازگشتيم و چشممان بخانه و زن و فرزند افتاد آرام آرام آن حالت نيكو را از دست ميدهيم كه گوئى آن صفت و آن حال در ما نبود!! آيا اين صفت صفت نفاق و دو روئى نيست و نبايد بيمناك باشيم كه مبادا ما جزو منافقان باشيم؟ حضرت فرمود: ابدا چنين نيست (اين حالت، نفاق نمى باشد) بلكه اين بخشى از فريبها و تسويلات شيطان است كه دلهاتان را بسوى دنيا ميل ميدهد، بخدا سوگند كه اگر آن حال را كه توصيف نموديد در خود ادامه ميداديد و هميشه بدان حال مى بوديد فرشتگان با شما مصافحه مينمودند و بر روى آب راه ميرفتيد... (بحار: 6 / 41)
اميرالمؤمنين (ع) : «الحمدلله الذى لم تسبق له حال حالا ، فيكون اوّلا قبل ان يكون آخرا ، و يكون ظاهراً قبل ان يكون باطناً» . (نهج : خطبه 65)
المراد بهذا الكلام ـ على بعض الوجوه ـ انّه تعالى لا يجوز ان يكون موردا للصفات المتعاقبة ـ على ما يذهب اليه قوم من اهل التوحيد ـ قالوا ـ لانّه واجب لذاته ، و الواجب لذاته واجب من جميع جهاته ; اذ لو فرضنا جواز اتصافه بامر جديد ثبوتىّ او سلبىّ لقلنا : انّ ذاته لا تكفى فى تحقّقه ، ولو قلنا ذلك لقلنا انّ حصول ذلك الامر ، او سلبه عنه ، يتوقف على حصول امر خارج عن ذاته; فتكون ذاته لا محالة متوقفة على حضور ذلك الحصول او السلب ، و المتوقف على المتوقف على الغير متوقف على الغير ، و كلّ متوقف على الغير ممكن ، و الواجب لا يكون ممكنا ... فالمراد بهذا الكلام نفى الاحوال المتعاقبه عنه سبحانه . (شرح نهج : 5/154 مع قليل تصرف)
«تغيير حال»
امير المؤمنين (ع) فرمود: حال آدمى در سه مورد تغيير مى يابد: در نزديك شدن و تقرب بدرگاه حاكمان، و هنگام دستيابى به پست و مقام، و در توانگرى پس از درويشى. و هر كه در اين سه مورد حالش تغيير نكند چنين كسى داراى عقلى استوار و خوئى مستقيم است. (غرر)
حال:
در اصطلاح ادب : زمان حاضر، زمانى كه تو در آنى. فعل امر بزمان حال اختصاص دارد و فعل مضارع مشترك بين حال و استقبال است.