ابن عبد البر گويد: بزمان عمر بن خطاب بر اعمال جزيره بجاى عياض بن غنم منصوب شد. و بعدها ارمينية و آذربايجان بحكومت وى اضافه شد و سپس از همه آنها عزل گرديد، و بجاى او عمير بن سعيد را نصب كردند. و برخى گويند فقط عثمان بن عفان او را بهمراهى سلمان بن ربيعه بر آذربايجان بگمارد، و چون بدانجا رفتند ميان آندو بر سر ماليات نزاع در گرفت و كار بتهديد رسيد و در اين باره يكى از طرفداران سلمان گويد:
فان تقتلوا سلمان نقتل حبيبكمو ان ترحلوا نحو ابن عفان نرحل
و شريح بن حارث نيز درباره حبيب بن مسلمة گفته است:
الاكل من يدعى حبيباً و ان بدتمروته يفدى حبيب بنى فهر
و گويند چون عثمان در خانه خود محاصره شد، معاويه حبيب را بيارى او فرستاد، و ليكن او دير رسيد و چون بوادى القرى رسيد خبر كشتن عثمان را شنيد. وى در جنگهاى صفين با معاويه بود و از طرف او بارمينيه رفت و والى آنجا بود و بسال (42) وفات يافت. روايت است كه روزى حسن بن على (ع) بحبيب گفت: گاهى بسوى غير خداوند ميروى و بر خلاف رضاى او گام برميدارى. حبيب گفت: آرى و ليكن بسوى پدر تو نرفته و نمى روم. حسن گفت: راست گفتى، و بسوى معاويه رفتى براى دنيا! اگرچه او دنياى تو را آراست ليكن كار آخرت تو لنگ مانده است. اى كاش با بدكردارى نيك گفتار بودى، مانند آنچه خدا فرموده: (و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملاً صالحاً و آخر سيئاً) و ليكن تو مانند آن هستى كه فرمود. (كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون)(الاستيعاب:1/123)
صاحب قاموس الاعلام گويد: بنا به روايتى از جانب خليفه ثانى پس از عياض بن غنم به واليگرى جزيره منصوب شد و بعداً ارمنستان و آذربايجان را نيز در قلمرو حكومت وى درآوردند و نظر بروايت ديگر استخدام او از طرف خليفه سوم بوده نه دوم. عثمان خليفه ثالث وى را بولايت سرزمين آذربايجان منصوب ساخت و در وقت محاصره عثمان معاويه وى را به امداد خليفه فرستاد ولى نرسيد سپس در محاربه صفين و غيره در معيت معاويه بوده و در سال 42 هجرى در 50 سالگى درگذشت. صحابى بودن وى محل اختلاف است. بنابر روايتى در زمان رحلت حضرت نبوى بيش از 12 سال نداشته است . (قاموس الاعلام تركى)
و نيز رجوع به الاعلام زركلى : 210 شود. و بتاريخ سيستان : 77 و حبيب السير 1: 169 و العقد الفريد:3/266 و :4/102، 110 و البيان و التبيين:2/3 و 135 شود.
حبيب:
بن مظاهر يا مُظهّر بن رئاب بن اشتر بن حجوان بن قفعس اسدى كندى از بزرگان تابعين و بنقلى درك حضور پيغمبر(ص) نموده و از خاصان اصحاب اميرالمؤمنين على و امام حسن و امام حسين عليهم السلام بوده و از جمله كسانى است كه شايستگى شاگردى على را در علوم آن حضرت داشته، وى تمام قرآن را حافظ بوده و شب تا بصبح آن را ختم ميكرده. حبيب از افرادى بوده كه جهت مسلم بن عقيل اخذ بيعت ميكرده و نامه دعوت بامام حسين (ع) نوشته و هنگامى كه حضرت بكربلا رسيد وى باتفاق مسلم بن عوسجه مخفيانه خود را بحضرت رساندند و بيارى آن بزرگوار شتافتند و چون ياران آن حضرت را اندك ديد بنزد خويشان خود كه در آن حوالى منزل داشتند رفت و آنها را بمدد خواند و آنها اجابت نموده پانصد سوار بيارى امام شتافتند ولى لشكر عمر سعد با آنان درآويخته مانع رسيدن آنها بمعركه شدند و چون امام حسين (ع) شنيد فرمود: (و ما تشاءون الاّ ان يشاء الله)آنچه خدا ميخواهد همان ميشود.
مواقف حبيب در شب و روز عاشورا و فداكاريها و دفاع او از حريم ولايت و نيز مواعظ او به سپاهيان پسر سعد در كتب مقاتل مسطور است. وى در سه جنگ امير المؤمنين (ع) شركت داشته. (اعيان الشيعه)
مرحوم كشى در رجال خود از فضيل بن زبير روايت كند كه روزى ميثم تمار بر اسبى سوار و كنار مجلس بنى اسد ميگذشت ناگهان حبيب بن مظاهر كه وى نيز بر اسب خود سوار بود سر رسيد، ميثم و حبيب بيكديگر سلام كردند و همانجا ايستادند و مشغول صحبت شدند تا اينكه سخنشان به اينجا رسيد كه حبيب گفت: گوئى پيرمرد سر تاس شكم بزرگى ـ اشاره به ميثم ـ ميبينم كه در محله دار الرزق (كوفه) خربزه ميفروشد، در راه دوستى اهل بيت پيغمبر (ص) بدار آويخته ميشود و شكمش را بر چوبه دار ميشكافند. ميثم گفت: من نيز مرد كوچك سرى را كه داراى دو گيسو مى باشد ميبينم بيارى فرزند دختر پيغمبر (ص) ميرود و كشته ميشود و سرش را در شهر كوفه ميگردانند. اين بگفتند و از يكديگر جدا شدند. اهل مجلس كه اين سخنان را ميشنيدند گفتند: ما تا كنون دروغگوتر از اين دو نفر نديده ايم. هنوز مجلس برقرار بود كه رشيد هجرى وارد شد، داستان را برشيد باز گفتند، وى گفت: ميثم اين را فراموش كرده و ميبايست اضافه ميكرد كه به آورنده سر حبيب صد دينار بيش از ديگران جايزه ميدهند. چون رشيد برفت حاضران گفتند: اين يكى از آن دو دروغگوتر است. راوى گويد: چيزى نگذشت كه ميثم را بر چوبه دار ديدم و سر حبيب را كه در شهر كوفه ميگردانيدند. (بحار: 45 / 92)
حبيب هنگامى كه بشهادت رسيد هفتاد و پنج سال از عمرش ميگذشت. (اعيان الشيعه)
حبيب :
بن يسار . شيخ طوسى در رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده گويد: مولاى بنى كنده و تابعى و كوفى و اسكاف بود. ظاهر سخن امامى بودن اوست، ليكن مجهول الحال است. برخى احتمال داده اند كه يسار مصحف بشار باشد كه ياد شد. ليكن اين درست نيست چه شيخ طوسى هر دو را ياد كرده است. ابن حجر در تقريب نيز او را ياد كرده. (تنقيح المقال:1/254)
حبيب الله رشتى:
فرزند ميرزا محمد على رشتى اصولى، از شاگردان مبرز شيخ مرتضى انصارى، و از مراجع تقليد درجه اول شيعه در عراق عرب. از مجلس درس او شاگردان بسيار بيرون آمده و بمقام اجتهاد نائل گشتند، و او را بر معاصرين وى مانند حاج ميرزا حسن شيرازى و حاج ميرزا محمد حسين كوهكمرى ترجيح ميداده اند. تأليفات او: 1 ـ الاجارة در فروع احكام و قوانين عقد مزبور در حقوق شيعه. در تهران چاپ شده است. 2 ـ اجتماع الامر و النهى. تحقيقاتى درباره اين مسئله اصولى.
3 ـ الامامة. 4 ـ بدايع الافكار در اصول فقه بخش اول آن در تهران چاپ شده است.
5 ـ تقريرات درس شيخ مرتضى انصارى.
6 ـ تقليد اعلم. در تهران چاپ شده.
7 ـ مسأله غصب. در تهران چاپ شده.
8 ـ كاشف الظلام فى علم الكلام. 9 ـ شرح كبير بر شرايع الاسلام. وفات وى شب پنجشنبه 14 جمادى الثانية سال 1312 ق در نجف بوده است. (الذريعة:1/54 و 65 و 122 و 167 و 168 و 193 و 267 و 268 و 269 و ريحانه الادب)
حبيب:
مؤمن آل يس، كه در قرآن به «رجل» از آن تعبير شده و در حديث بنام حبيب و به صفت «صاحب يس» (ياسينى) خوانده شده و به مؤمن آل يس و حبيب نجار معروف است.
داستان او را قرآن باختصار ضمن ماجراى فرستادگان حضرت عيسى (ع) به شهرى كه گفته شده انطاكيه بوده آورده و اينك اجمال آنچه از آيات و روايات و تفسير در اين باره آمده است:
عيسى بن مريم دو تن از حواريّون خود را به شهر انطاكيه ـ كه گفته شده در شام نزديكى حلب كنار دريا واقعست ـ فرستاد كه اهل آنجا را بدين خدا بخوانند، آنان چون بنزديكى آن شهر رسيدند مردى را ديدند كه گوسفندان خود را ميچرانيد و او حبيب نجّار بود، بر او سلام كردند، وى گفت: شما كيستيد؟ گفتند: ما فرستادگان عيسى پيغمبريم، ما را فرستاده تا شما را از پرستيدن بت به پرستش خداى آفريدگار جهان برگردانيم. وى گفت: آيا نشانه اى هم با خود داريد كه بر حقانيت ادعاتان دلالت كند؟ گفتند: آرى ما بيماران را و معلولانى چون پيسان و لالان به اذن خدا شفا ميبخشيم. حبيب گفت: من فرزندى بيمار دارم كه مدتها است در بستر بيماريست. گفتند: بيا با هم بخانه ات رويم و بيمارت را از نزديك ببينيم. چون رفتند و بيمار را ديدند دستى به او كشيدند در حال شفا يافت و از جا برخاست. اين خبر در شهر منتشر گشت، بيماران و بيمارداران زيادى به آنها مراجعه كردند و شفا يافتند، در آن شهر حاكمى بت پرست بود، چون شنيد كسى بدنبال آنها فرستاد و چون بنزد حاكم رفتند به آنها گفت: به چه كار به اينجا آمده ايد؟ آنها گفتند: آمده ايم كه شما را از پرستش آنچه كه خود ساخته ايد بپرستش آن كسى كه شما را آفريده برگردانيم. حاكم لختى بينديشيد و سپس به آنها گفت: باشيد تا در اين باره فكرى كنم.
بنقلى خود حاكم آنها را بزندان انداخت و بنقلى چون آنها از نزد حاكم بيرون شدند مردمان آنها را زدند و شكنجه كردند و ناچار حاكم آنها را بزندان كرد.
در هر حال حبيب نجار از ماجراى زندان و شكنجه آنها خبردار شد و خود در جمع مردم آمد و چنانكه در قرآن آمده از دورترين جاى شهر مردى شتابان بيامد و مردم را نصيحت كرد و گفت: اى همشهريان من! سخن اينها را بشنويد و از اينها پيروى كنيد چه اينان ، خويش بگفته خود عمل ميكنند و بعلاوه از شما مزدى نميخواهند، من كه به دين اينها ايمان آوردم و چرا نپرستم خدائى را كه مرا آفريده و سرانجام بازگشت همه ما به پيشگاه او خواهد بود ، و اگر او بخواهد ما را عذاب كند اين بتها نتوانند ما را از عذاب او برهانند، اى مردم نيك بشنويد من به آن خدا ايمان آوردم.
مردمان چون سخن او را شنيدند وى را دستگير نموده آنقدر لگد كوبش كردند كه از دنيا رفت، بمحض اينكه مرد خداوند او را به بهشت برد، وى در آن حال آرزو ميكرد كه ايكاش مردم خبردار ميشدند كه من به بهشت رفته ام تا راه مرا ميگرفتند. (مجمع البيان)
پيغمبر اكرم فرمود: سه نفر بودند كه يك چشم بهم زدن كافر نشدند: مؤمن آل يس و على بن ابى طالب و آسيه زن فرعون.
ناجيه گويد: به امام باقر (ع) عرض كردم: مغيره ميگويد: مؤمن هرگز بجذام و پيسى و بلاهائى از اين قبيل دچار نشود؟ حضرت فرمود: وى از مؤمن آل يس بى خبر است كه دستش شَل (چُلاق) بوده، آنگاه حضرت انگشتان خود را جمع كرد (كه اينچنين بوده) سپس فرمود: گوئى دست شل او را مى بينم كه مردم را همى بيم ميداد (و همان دست را بلند ميكرد و ميگفت: اين فرستادگان عيسى را پيروى كنيد و سخنانشان را گوش دهيد كه از شما مزدى نميخواهند و خود بگفته خويش پايبندند) فرداى آنروز نيز دوباره بجمع مردم حضور يافت و همان سخنان را تكرار نمود كه مردمان او را دستگير كردند و او را بقتل رساندند. (بحار: 14 / 273)
حبيبه:
دخت سهل بن ثعلبة بن الحارث بن زيد بن ثعلبة بن غنم بن مالك صحابى انصارى است. عمره از او روايت كند. اهل مدينه گويند: اوست كه زوجه ثابت بن قيس بن شماس بود، و از وى طلاق بخلع گرفت و ليكن جايز است كه اين حبيبه و جميله دخت ابىّ بن ابى سلول هر دو از ثابت بن قيس بن شماس طلاق خلع گرفته باشند.
از نظر تاريخ فقه و حقوق ـ ابن حجر گويد: اولين خلع در اسلام درباره اين زن واقع شد و پيش از ثابت بن قيس ابن شماس پيغمبر ميخواست او را ازدواج كند، و چون بزنى ثابت درآمد جاريه بود و ثابت او را ميزد، پس يك روز پيغمبر به او برخورد، گفت: كيستى؟ پاسخ داد: حبيبه دخت سهل هستم. پرسيد: چه خبر است؟ گفت: لا انا و لا ثابت، پس چون ثابت بيامد، پيغمبر به او گفت: از وى چيزى بستان و رهايش كن! حبيبه گفت: آنچه از وى گرفته ام به او باز پس دهم. و در حديث ديگر ثابت را بدخوى خوانده و درباره مال الخلع گويد: فردت اليه حديقته. و آنرا اولين خلع در اسلام خوانده است. حبيبه پس از ثابت بزنى ابى بن كعب درآمد، و حديث پاداش پدر و مادريكه سه فرزند آنها بميرد، او روايت كرده است، رجوع به الاستيعاب:2/716 و الاصابة:8/49 شود; و قاموس الاعلام تركى در الاصابة دو تن بنام حبيبه دخت سهل آورده گويد: ابن سعد آنها را دو تن شمرده است.
حُبيش:
بن عبد الرحمن. مكنى بابو قلابه و بعضى نام او را حبيش ابن منقذ گفته اند.
او يكى از روات زكى و زيرك بود و ميان او و اصمعى از راه مذهب دشمنانگى بود. چه اصمعى سنى و ابو قلابه شيعى رافضى بود چنانكه آنگاه كه خبر مرگ اصمعى بشنيد شاد شد و گفت:
اقول لما جاءنى نعيهبعداً و سحقاً لك من هالك
يا شرميت خرجت نفسهو شر مدفوع الى مالك
و نيز اوراست در همين معنى:
لعن الله اعظما حملوهانحو دار البلى على خشبات
اعظماً تبغض النبى و اهل الــبيت و الطيبين و الطيبات
و ابو قلابه صديق و دوست عبد الصمد ابن المعذل بود و آن دو را با يكديگر مزاحها ميرفت. عبد الصمد مرزبانى گويد وقتى بمزاح اين بيتها گفته و به ابى قلابه برخواندم:
يا رب ان كان ابو قلابةيشتم فى خلوته الصحابة
فابعث عليه عقرباً دبابةتلسعه فى طرف السبابة
و اقرن اليه حَيَّةً منسابةو ابعث على جوفانه سنجابة
ابو قلابه تا مصراع آخر خاموش بود و چون مصرع اخير بخواندم گفت: الله الله پس از فساد خرمن ديگر چه برجاى ماند! مبرد در روضة از عبد الصمد ابن المعذل روايت كند كه نزد ابو قلابه جرمى كه يكى از روات هوشيار وقت بود شدم و از وى درخواستم تا از ارجوزه اى منسوب باصمعى كه او داشت خويشتن را نسختى برگيرم و مطلع آن ارجوزه اين است:
تهزىء منى اخت آل طيسلةقالت اراه ملقاً لا شىء له
و او بخل ورزيد و من مأيوس بازگشتم و ارجوزه اى را كه بدو بيت ذيل آغاز ميشود بساختم:
تهزىء منى و هى رود طلّةان رأت الأحناء مقفعلّة
قالت ارى شيب العذال احتلّهو الورد من ماء اليرنا حلّه
و بنزد او بردم و گفتم يكى از اعراب راست و او را دادم و وى در ازاء، قصيده اى منتسب باصمعى را بمن داد تا نسخت كردم. سپس ابو قلابة وقتى كه اصمعى را ديدار كرد ارجوزه اى مرا به وى نمود و از غريب اللغة آن پرسيدن گرفت. اصمعى پس از امعان نظرى گفت اين ارجوزه يكى از دجالان راست. فلان و فلان و فلان كلمه و جمله را نبينى كه حكايت از مصنوع بودن آن مى كند و بر گولى خويش شرم آورد. (معجم الادباء)
حُبَيش:
بن مبشر. نجاشى در رجال خود او را برادر جعفر بن مبشر، دانسته گويد: مكنى به ابو عبدالله و از شيعه است و احاديث عامه را بسيار روايت كرده. و كتاب بزرگ و نيكى تأليف كرده و «اخبار السلف» ناميده و در آن متقدمان بر على را ناسزا گفته است. على بن حسن بن موسى زراد از او روايت دارد و علامه حلى نيز در خلاصه او را ياد كرده گويد: و برخى وى را حَبَش ناميده اند. كشى در رجال خود گويد: از اصحاب ما (شيعه) و نام او محمد بوده و از روايت عامه بسيار نقل كند. ابن حجر در تقريب گويد، حبيش بن مُبَشِّر ابن احمد بن محمد ثقفى مكنى بابو عبدالله طوسى ثقه است فقيه و سنى است. و برادرش جعفر از بزرگان معتزله بود و به سال (258) وفات يافت. (تنقيح المقال:1/254)
شيخ طوسى در فهرست نيز گويد: نام وى محمد است، و محمد بن ابى عمير (متوفى 217) از وى روايت كند. (الذريعة:1/332)
حَتّ:
ربودن چيزى را. دور كردن چيزى را. تراشيدن منى خشك از جامه و برگ از درخت. (منتهى الارب). ريختن برگ از درخت. (آنندراج). اميرالمؤمنين(ع) ـ لبعض اصحابه فى علة اعتلها ـ : «جعل الله ما كان من شكواك حطا لسيئاتك، فان المرض لا اجر فيه، و لكنه يحط السيئات و يحتّها حتّ الاوراق ...» (نهج : حكمت 42). آن حضرت در يكى از خطبه ها: «و انها (الصلاة) لتحت الذنوب حتّ الورق». (نهج : خطبه 199)
حُتات:
تراشه از هر چيزى و ريزه آن. (منتهى الارب)
حَتف:
مرگ. ج : حُتوف. مردن بحتف انف: مردن بر بستر و فراش، نه در جنگ و نه با ضرب و غرق و حرق.
اميرالمؤمنين (ع): «تذل الامور للمقادير، حتى يكون الحتف فى التدبير» (نهج : حكمت 16). «ما لابن آدم و الفخر! اوله نطفة و آخره جيفة، و لا يرزق نفسه، و لا يدفع حتفه». (نهج : حكمت 454)
حَتم:
واجب كردن. محكم كردن. قضا راندن. حكم كردن.
حتّى:
تا. از حروف جرّ است. ابن هشام گويد: حتى بيكى از سه معنى آيد: انتهاء غايت و اين بيشتر از ديگر معانى استعمال شود، تعليل، استثناء بمعنى الا و اين از ديگران كمتر بكار رود و كمتر كسى آنرا ياد كرده است. و موارد استعمال حتى را سه مورد بر شمرده است: حرف جرّ، عاطفه، حرف ابتداء.
در مورد اول: حتى با حرف «الى» سه فرق دارد: مجرور آن بايد اسم ظاهر باشد نه ضمير و اگر مسبوق بذكر باشد بايد آخر آن باشد: اكلت السمكة حتى رأسها كه «رأس» اسم ظاهر است و آخرين عضو مأكول سمكة باشد. فرق دوم آنكه اگر بى قرينه بكار رود مابعد آن داخل در ماقبل آن باشد، چنانكه در مثال فوق رأس جزو قسمت مأكول سمكة بوده است. فرق سوم آنكه هر يك از حتى و «الى» موارد استعمال مخصوص نيز دارد، چنانكه فعل «كتب» و «سار» با «الى» متعدى شود و با «حتى» نشايد، و حتى در افعالى بكار رود كه شيئاً فشيئاً پديدار شود و «الى» چنين نباشد، و «حتى» بر سر فعل مضارع درآيد و آنرا به أن مقدر نصب دهد: سرت حتى ادخلها.
فعل مضارع بعد از «حتى» فقط در سه مورد مرفوع باقى مى ماند: اول جائيكه مضارع معنى استقبال ندهد بلكه بمعنى حال باشد و در موردى كه فعل مستقبل در زمان گذشته استعمال شده، اگر فعل نسبت به زمان گوينده مستقبل باشد نصب واجب است چون: لن نبرح عليه عاكفين حتى يرجع الينا موسى و اگر نسبت بما قبل زمان متكلم باشد جائز است مرفوع يا منصوب خوانده شود، چون: (و زلزلوا حتى يقول الرسول...) الآيه، كه قول ايشان نظر به «زلزال» مستقبل بوده و ليكن نسبت بكسى كه اين مطلب را براى ما حكايت كرده مستقبل نبوده است.
دومين جائى كه فعل مضارع بعد از «حتى» مرفوع باقى ماند آنجاست كه فعل بعد از حتى مسبب از ماقبل «حتى» باشد. سوم آنجا كه «حتى» فضله و زائد باشد.
دومين مورد استعمال «حتى» ، عاطفه بودن آنست و در اين مورد با واو عاطفه سه فرق دارد: اول آنكه معطوف «حتى» بايد اسم ظاهر و جزء ماقبل «حتى» و پايان آن باشد. فرق دوم اينكه «حتى» فقط كلمات را بيكديگر عطف كند نه جمله ها را. فرق سوم آنكه هنگام عطف بمجرور با كلمه «حتى» بايد حرف جرّ تكرار شود و نحويان كوفه عاطفه بودن «حتى» را انكار كرده اند. مورد سوم استعمال «حتى» آنست كه براى ابتداء بكار رود و در اين صورت فقط بر سر جمله درآيد چون قول جرير:
فما زالت القتلى تمجّ دمائهابدجلة حتى ماء دجلة اشكل
حَثّ:
برافژوليدن بر كارى. برانگيختن بر. امير المؤمنين (ع) ـ يعاتب اصحابه ـ : «اعظكم بالموعظة البالغة، فتتفرّقون عنها، و احثّكم على جهاد اهل البغى فما آتى على آخر قولى حتى اراكم متفرقين ايادى سبا...». (نهج : خطبه 97)
حُثالة:
ردىء از هر چيز. سبوس. آنچه از پوست حبوبات به هنگام تصفيه، يا پوست چوب هنگام درودگرى كه بزمين ريزد. خرده كاه. رسول خدا (ص) به عبدالله بن عمرو: «كيف انت اذا بقيت فى حثالة من الناس قد مرجت عهودهم و اماناتهم»: چگونه خواهى بود آنگاه كه در ميان مردمانى پست باقى بمانى، مردمى كه پيمانها و امانت داريهاشان مضطرب و ناپايدار شده باشد؟! (المجازات النبوية: 57)
امير المؤمنين (ع): «فلتكن الدنيا فى اعينكم اصغر من حُثالة القَرَظ و قُراضَةِ الجَلَم» : بايستى كه دنيا در نظر شما از برگ ريزه هاى به زمين ريخته درخت سلم و از ريزه پشمهاى بزمين ريخته هنگام چيدن پشم حيوانات بى ارزش تر و بى مقدارتر باشد. (نهج : خطبه 32)
حَثَر:
غوره انگور و خرما دانه هاى نوبر آمده. قارچ دنبلان.
حَثَر:
(مصدر)، درشت و سطبر گرديدن. جوشيدن دوشاب. حثر العسل: دانه بست انگبين تا فاسد گردد. دانه سرخ برجستن در چشم يا آماسيدن پلك از رمد.
حَثو:
خاك پاشيدن بر. در حديث آمده: «نهى النبى (ص) عن المدح، و قال: احثوا التراب فى وجوه المدّاحين»: پيغمبر از ستودن اشخاص نهى نمود و فرمود: خاك بر روى ستايش گران بپاشيد. (بحار:73/294)
حُثوَه:
پاره خاك. ج : حُثى.
حَثى:
خاكِ پاشيده. كاه. پوستهاى خرما.
حَثى:
غَرفه. مشت. آنچه مردم هر دو دست را به آن بلند گردانند. ج : حَثَيات. (منتهى الارب)
حَثى:
(مصدر)، حثو. پاشيدن خاك. عطاى اندك دادن.
حَثِيث:
شتابنده. امير المؤمنين (ع): «ان الموت طالب حثيث لا يفوته المقيم، و لا يعجزه الهارب»: مرگ، پيگيرى شتابان است، نه بر جاى مانده از چنگالش رها ميگردد و نه گريزنده بر آن پيروز مى آيد. (نهج : خطبه 123)
حَِجّ:
(بفتح حاء، بكسر نيز جايز است): آهنگ كارى يا جائى كردن. و حسب بعضى كتب لغت، آهنگ امرى مهم نمودن. و حِجّ اسم مصدر است. حِجّة يك بار حج، و اين شاذ است چه قياس بفتح است.
حج در اصطلاح شرع: آهنگ موضع مخصوص (بيت الله الحرام و عرفة)
در وقت مخصوص (اشهر حج: شوال، ذيقعده، ذيحجه) بمنظور انجام اعمال مخصوصه.
«حكم تكليفى حج»
حج در شريعت اسلام از اهم فرائض و از ضروريات و اركان اسلام، و بر هر مكلف مستطيع در عمر يك بار واجب عينى، و منكر آن در حكم كافر است. چنانكه در قرآن كريم آمده: (و لله على الناس حِجّ البيت من استطاع اليه سبيلا و من كفر فان الله غنى عن العالمين)خداى راست بر مردمان حج خانه، آنكس كه توان آن را داشته باشد و بدان راه يابد و هر كه منكر آن گردد (تنها خود را زيان زده كه) خداوند از طاعت مخلوقين بى نياز است. (آل عمران: 97)
امام باقر (ع) فرمود: «بنى الاسلام على خمس: على الصلاة و الزكاة و الصوم و الحج و الولاية ...» يعنى اسلام بر پنج پايه بنا شده است: نماز و زكاة و روزه و حج و ولايت (زمامدارى)... (كافى: 2 / 18)
امام صادق (ع): اگر احيانا حج تعطيل شود بر امام مسلمين است كه جمعى مسلمانان را بالاجبار بحج اعزام دارد. (بحار: 47 / 371)
وجوب حج فورى است، به اجماع فرقه اماميه، و مذهب ابو حنيفه و ابو يوسف و مالك و احمد حنبل از عامه. شافعى گفته: اگر عزم انجام حج در سال بعد داشته باشد تاخير گناه نيست.
بهر حال از نظر شيعه وجوب آن فورى و تاخير آن گناه كبيره است. (الروضة البهية:1/ 205 و الموسوعة الفقهية:17/24)
«فضيلت حج»
نصوص شرعيه در فضيلت حج و عظمت ثواب آن بنزد حضرت پروردگار، از قرآن كريم و سنت متواتره در كتب فريقين: سنى و شيعه، فراوان و متواتر است، از جمله خداوند سبحان ميفرمايد: (و اذّن فى الناس بالحج يأتوك رجالا و على كل ضامر يأتين من كل فجّ عميق * ليشهدوا منافع لهم و يذكروا اسم الله فى ايام معلومات على ما رزقهم من بهيمة الانعام...) . (حج: 27 ـ 28)
رسول الله (ص): «من حج لله فلم يرفث و لم يفسق رجع كيوم ولدته امه» . (صحيح بخارى، فتح البارى: 3 / 382 ط سلفية، مسلم: 2 / 983)
امام صادق (ع): موقعى كه رسول خدا(ص) از موقف بازميگشت مردى بيابانى را در ابطح ملاقات نمود، عرض كرد: يا رسول الله! من بعزم حج از جايگاهم بيرون شدم، ولى در راه بمانعى برخوردم كه مرا از رسيدن باعمال بازداشت، من مردى ثروتمندم، بفرما چه كارى بكنم كه مرا بثواب حج برساند؟ حضرت نگاهى بكوه ابو قبيس نمود و فرمود: اگر هموزن اين كوه زر سرخ در راه خدا انفاق نمائى به آن ثواب كه حاجيان بدان دست يافته دست نخواهى يافت. سپس فرمود: چون حاج عزم سفر حج كند و جهت اين سفر بار و بنه ببندد هر نوبت كه يكى از وسائل سفر بردارد يا بزمين نهد خداى تعالى ثواب ده حسنه به وى دهد و ده گناه او را ببخشايد و جاى او را در بهشت، ده درجه بالا برد.
امام موسى بن جعفر (ع) فرمود: هرآنكس بحج رود و خانه را طواف كند و دو ركعت نماز طواف ادا نمايد خداوند هفتاد هزار حسنه برايش بنويسد و هفتاد هزار گناه از او محو سازد و در هفتاد هزار حاجت وى را يارى دهد و ثواب آزاد نمودن هفتاد بنده در نامه عملش ثبت فرمايد.