حِجابت :
حجابة : بوّابى، دربانى. حجابت كعبه: سدانت آن، خدمتكارى آن. ابو بصير از امام باقر (ع) يا امام صادق (ع) در تفسير آيه (اجعلتم سقاية الحاجّ و عمارة المسجد الحرام كمن آمن بالله...)آورده كه اين آيه درباره حمزه و على (ع) و جعفر و عباس و شيبه نازل گرديد، كه آنها به سقايت حاج و حجابت خانه بر على (ع) و حمزه كه ايمان بخدا و رسول (ص) آورده بودند افتخار مينمودند، و آيه اين مباهات را مورد استنكار قرار داد. (بحار: 36 / 35)
حِجاج:
(مصدر)، محاجّه، با يكديگر حجت گفتن.
حُجّاج:
جِ حاجّ، حج كنندگان.
حَجّاج:
بسيار حج كننده، حجت آورنده.
حَجّاج:
بن ارطاة بن ثور نخعى فقيه مكنى به ابو ارطاة محدث و قاضى است از اهل كوفه و از حفاظ آنجا ; در سن شانزده سالگى از او استفتاء كردند، و سپس بقضاء بصره گماشته شد و در خراسان بسال (145 هـ = 762 م) درگذشت. صاحب تهذيب التهذيب گويد: خودخواه بود و گويند در حديث دست مى برد. (الاعلام زركلى : 211). و رجوع به تاريخ الخلفاء سيوطى : 180 و تاريخ بيهقى : 166 و عيون الاخبار : 1/274 و عقد الفريد:3/347 و 5/394.
حجّاج:
بن عبدالله صميرى (يا صريمى)، يكى از سه تن كه بقتل على (ع) و معاويه و عمرو بن عاص معاهده كردند و اين حجاج متعهد قتل معاويه بود، وى از بنى سعد بن زيد مناة از تميم و معروف به «بُرَك» بود، و اولين كسى است كه بر تحكيم حكمين در صفين براى حلّ خلافت على(ع) و معاويه اعتراض كرد و گفت: «لا حكم الا لله»، بر هر دو فرقه خروج كرد، و چون متعهد قتل معاويه شد بشام رفت و در روز معين شمشير بر معاويه فرود آورد و لكن فقط اليه او را زخمى كرد، پس او را گرفته كشتند. (اعلام زركلى)
حجّاج:
بن علاط بن خالد بن ثويرة بن هلاد سلمى بهزى، مكنّى به ابو كلاب. وى هنگام جنگ خيبر به نزد پيغمبر (ص) آمد و اسلام آورده در مدينه ساكن شد و خانه و مسجدى بساخت. حجّاج در مكّه سكونت داشته و از قراين چنين برمى آيد كه وى از مهاجرين آنجا و تجارت پيشه بوده است.
نقل است كه پس از پايان جنگ خيبر، به پيغمبر (ص) گفت: من در مكّه نزد همسرم مال و ثروتى دارم، اگر اجازه دهى بدانجا روم و به حيلتى مالم را از او بستانم و در صورت ضرورت اگر درباره شما چيزى بگويم مجاز باشم. حضرت او را اجازه داد و وى به مكّه و به نزد همسر خود رفت و گفت: اى زن! هر مقدار پول كه در خانه، يا نزد كسى كه از او طلبى دارم، مى باشد يكجا جمع كن و به من ده كه كالاى گرانبهايى به قيمتى ارزان سراغ دارم، آن را بخرم و بيايم، زيرا اموال محمد و يارانش را تاراج كرده و به بهاى ارزان مى فروشند.
اين خبر در شهر مكه انتشار يافت، مسلمانان مكّه غمگين و مشركان شادمان گشتند، خبر به عباس بن عبد المطّب رسيد وى چنان به وحشت افتاد كه نتوانست از جا حركت كند، در حال غلام خويش را به نزد حجّاج فرستاد كه از او ماجرا را سؤال كند. غلام چون بيامد، حجاج به وى گفت: زود به نزد عباس برگرد و به وى بگو: خبر خير است، ناراحت مباش و اتاقى خلوت كن كه خود هم اكنون بيايم و تفصيل آن را از نزديك به تو بگويم. چون غلام مژده به عباس داد وى از شادى ميان دو چشم غلام بوسه زد و او را آزاد ساخت تا اينكه حجّاج آمد و داستان فتح خيبر و غنايم و ازدواج پيغمبر (ص) با صفيه را مشروحاً براى عباس توضيح داد و به وى گفت: تا سه روز اين خبر را پنهان دار تا من از مكّه خارج شوم. پس از سه روز كه حجّاج اموال و حتى زيورهاى همسرش را با خود برده بود عباس نزد همسر حجّاج آمد و از او پرسيد: حجّاج چه شد؟ زن گفت: حجّاج رخت سفر بربست و برفت ولى خبر ناگوارى از او شنيدم. عباس گفت: خبر خير است، و سپس تفصيل ماجرا را به وى گفت و اضافه نمود كه اگر به شوهرت علاقه اى دارى خود را به وى برسان كه دگر وى به نزد تو نخواهد آمد. آنگاه عباس به مجلس قريش رفت و وقايع را به آنان اعلام داشت، آنها غمگين و مسلمانان مكه شادمان شدند. (بحار:21/34)
حجّاج:
بن مسروق مذحجى جعفى كوفى از ياران امير المؤمنين (ع) بوده و هنگامى كه شنيد امام حسين (ع) از مدينه بمكه هجرت نموده بقصد ملاقات آن حضرت بمكه شتافت و ملازم خدمت آن جناب شد و در اوقات نماز مؤذن حضرت بود و همچنان در التزام ركاب امام ببود تا در كربلا بشهادت رسيد. گويند چون روز عاشورا شد وى از امام اذن نبرد خواست حضرت به وى اذن داد، لختى بجنگيد و سپس در حالى كه غرق بخون بود بنزد امام بازگشت و دو بيت شعر بسرود كه مضمونش اينست: جانم به فدايت كه راهنماى ما شدى. امروز جدت رسول الله و پدرت على را كه او را وصى پيغمبر ميشناسيم ملاقات خواهم نمود. حضرت به وى فرمود: آرى چنين است كه ميگوئى و ما نيز بزودى بتو خواهيم پيوست. آنگاه بميدان بازگشت و بجنگيد تا بشهادت رسيد. (ابصار العين)
حَجّاج:
بن يوسف بن مطر كوفى. يكى از نقله علوم از زبان يونانى و سريانى بلسان عربى است در اوائل خلافت عباسيان. و كتب منقوله او حكمت و طبّ است و از جمله دو ترجمه است از كتاب اصول هندسه كه يكى به هارونى و ديگرى به مأمونى اشتهار دارد و اين ترجمه را ثابت بن قُرّه تصحيح كرده است و همچنين ترجمه مجسطى و هم تجريد تعريب مجسطى حنين از او است. (فهرست ابن النديم) و او را مأمون براى اختيار و حمل كتب حكمت بروم فرستاد (ابن النديم چاپ مصر : 339 و نيز ابن النديم در (ص 325) گويد: كتاب المرآة ارسطاطاليس را او بعربى ترجمه كرده است.
قفطى در تاريخ الحكما در شرح حال اقليدس صورى گويد: و اما كتابه فى اصول الهندسة فقد نقله حجاج ابن يوسف بن مطر الكوفى نقلين: احدهما يعرف بالهارونى و هو الاول و النقل الثانى هو المسمى بالمأمونى و عليه يعوّل. و در شرح حال ارسطاطاليس در قسمت خُلقيات از تآليف او گويد كتاب المرآة له ترجمه الحجاج بن مطر، و در شرح حال بطلميوس القلوذى آرد: فاما كتاب المجسطى ... و قد قيل انّ الحجاج بن مطر نقله ايضاً.
و ابن ابى اصيبعة در عيون الانباء گويد: الحجاج بن مطر. نقل للمأمون. و من نقله كتاب اقليدس، ثم اصلح نقله فيما بعد ثابت بن قرة الحرانى. و باز گويد: فان المأمون كان بينه و بين ملك الروم مراسلات و قد استظهر عليه المأمون فكتب الى ملك الروم يسئله الأذن فى انفاذ ما يختار من العلوم القديمة المخزونة ببلد الروم فاجاب الى ذلك بعد امتناع، فاخرج المأمون لذلك جماعة منهم الحجاج بن مطر.
رجوع به قاموس الاعلام تركى و الذريعه:3/380 و 390 شود. كتاب مبادى اقليدس اى اصول اقليدس تعريب حجاج بن مطر جزء اول با ترجمه لاتينى بكوشش بتهورن و هايبرگ در كوپنهاك بسال 1893 در 92 صفحه چاپ شده است.
حجّاج:
بن يوسف بن حكم ثقفى، مكنى به ابو محمد (40 ـ 95 هـ = 660 ـ 714 م) از مشاهير دولت اموى و نامش در تاريخ بعنوان نمونه ظلم و بيداد بثبت رسيده، چنانكه روزى عبد الملك وى را گفت: هيچكس نباشد كه عيب خويش را نداند، تو عيب خود را بگوى. حجاج گفت: يا امير المؤمنين! مرا معاف دار. گفت: ناچار بايد بگوئى. گفت: من لجوج، كينه توز و حسودم. عبد الملك گفت: بدتر از آنچه كه گفتى در شيطان هم نباشد.
زادگاهش طائف بوده و در آنجا ميزيسته و سپس بخدمت روح بن زنباغ جذامى پيوست و او آنگاه كه سپاهيان عبد الملك مروان از طريق اطاعت انحراف ميورزيدند حجّاج را نزد خليفه برد و گفت: كسى كه تواند لشكريان ما را به اطاعت وادارد حجّاج است، و خليفه او را به رياست جيش نامزد كرد و او نظم و نسقى تمام در اردوى عبد الملك پديد آورد، و آنگاه كه عبدالله بن زبير در حجاز به دعوى خلافت برخاست از جانب عبد الملك مأمور سركوبى او شد و با منجنيق خانه خدا را خراب نمود و عبدالله زبير را بكشت و سر او را بشام فرستاد و جسدش را بدار آويخت و سپس در حجاز مردمان را ببيعت عبد الملك اجبار كرد و نسبت بصحابه و مردم حرمين شريفين انواع عقوبت روا داشت و جمع كثيرى را از آنها بكشت و هم در آن وقت يعنى سال 75 علاوه بر حجاز حكومت عراق را نيز ضمن نامه اى كه بدست چپ نوشته بود از خليفه درخواست نمود و خليفه حكومت عراق را نيز به وى داد سپس دامنه سلطه و اقتدار حكومت وى در تمام ممالك وسيعه اسلامى تا حدود هند و مغولستان انبساط يافت و از اين رو حكّام خراسان و ساير ممالك شرق را وى از جانب خويش نصب ميكرد و در مدت بيست سال حكومت خود در كوفه و بصره و ديگر نواحى عراق مظالم بسيارى مرتكب شد و بهر بهانه كوچك مردم را به انواع عقوبات ميكشت، و ميتوان گفت كه مدت بيست سال تمام ممالك اسلامى در دهشت و وحشت دائم بسر مى بردند و او فتنه قيام عبدالله بن جارود و شبيب خارجى و عبد الرحمن بن محمد بن اشعث و ديگران را بنشاند و طرفداران آنها را با شكنجه ها بكشت و بين بصره و كوفه شهر واسط را بنا كرد و عاصمه حكومت خويش ساخت و چون بسال 86 عبد الملك بمرد و وليد بجاى او نشست نيز حكومت حجاج بجاى بود تا در سال 95 به بيمارى خوره در سنّ پنجاه و چهار سالگى بمرد.
او در مدّت عمر يكصد و بيست هزار كس را بكشت و چون بمرد پنجاه هزار تن در زندانهاى او محبوس بودند.
و گويند: از آنروز كه سعيد بن جبير (كه در حالاتش خواهد آمد) را بكشت هر شب او را بخواب ميديد كه به وى ميگفت: اى دشمن خدا چرا مرا كشتى؟ و تا گاه مرگ بعذاب اين خواب مبتلى بود.
حجاج مردى بسيار با ذكاوت و در امر حكومت مقتدر و با كفايت بود و در نهايت فصاحت و بلاغت بود و بدستور او حركات حروف قرآن را وضع كردند.
ياقوت در معجم البلدان آورده كه: روزى نام حجاج را ببدى نزد عبد الوهّاب ثقفى بردند، وى بخشم آمد و گفت: شما فقط بديها را ياد ميكنيد مگر نميدانيد كه او اولين كسى است كه «لا اله الا الله محمد رسول الله» را بر درهم ضرب كرد و نخستين كسى است پس از صحابه كه شهر بساخت و چون زنى از مسلمانان در چنگ هنديان اسير گشت و فرياد زد «يا حجّاجاه» و اين خبر بحجاج رسيد پاسخ داد «لبيك لبيك» و هفت ميليون درهم خرج كرد تا آن زن را آزاد نمود، او ميان واسط و قزوين كه آن روز مرز اسلام بود ديدگاهها بساخت و بر آنها در روز دود ميكردند و در شب آتش روشن مينمودند و عابرين بدان راه خود را مى يافتند. (لغتنامه دهخدا).
حسن روايت كند كه على (ع) درباره مردم كوفه همى گفت: پروردگارا! چنانكه من با آنان بامانت رفتم و آنها بمن خيانت نمودند و خير آنها خواستم و آنان بمن نيرنگ زدند جوان ثقيف مغرور منحرف را بر آنان مسلط گردان كه محصول زمين سرسبزشان را بخورد و لباسهاى فاخر آنان را بپوشد و به احكام جاهليت در ميان آنان حكمرانى كند.
حسن گويد: در آنروز هنوز حجاج بدنيا نيامده بود. حبيب بن ابى ثابت گويد ميشنيديم كه على (ع) به مردى ميفرمود: اميدوارم كه نميرى تا آن جوان ثقفى را درك كنى. عرض شد: يا امير المؤمنين جوان ثقفى كيست؟ فرمود: همان كه در قيامت بوى گفته شود زاويه اى از زواياى دوزخ خاص تو باشد، مردى كه بيست يا بيست و چند سال زمامدارى كند و هيچ معصيتى نماند مگر اينكه آنرا مرتكب گردد تا جائى كه اگر يك گناه مانده باشد و ميان او و آن گناه درى مقفل باشد آندر را بشكند و بدان گناه درآيد، مخالفان خويش را به دستيارى پيروانش به قتل رساند. (كنز العمال: 11 / 362).
«حجاج و يحيى بن يعمر»
شعبى (يكى از علماى معروف سنت) گويد: در عهد حكومت حجاج بشهر واسط رفته بودم، عيد اضحائى شد و من در نماز عيد به امامت حجاج شركت نمودم، حجاج خطبه غرائى ايراد نمود، چون مراسم نماز انجام يافت بخانه بازگشتم. ساعتى نگذشت كه پيك حجاج سر رسيد و گفت: حجاج ترا مى خواند. من بنزد وى رفتم و چون بر او وارد شدم ديدم او بگونه اى نشسته كه گوئى منتظر كسى است، رو بمن كرد و گفت: امروز كه عيد اضحى ميباشد خواستم يكى از اهل عراق را قربانى كنم و دوست داشتم سخن او را از نزديك بشنوى تا بدانى كه من در اين باره كارى به سزا انجام داده ام . گفتم: اى امير بهتر نبود كه در اين روز بزرگ به سنت رسول عمل مى نمودى و حيوانى را قربانى ميكردى و از اين كار (كشتن يك انسان) دست برمى داشتى؟؟ حجاج گفت: اگر سخن او را بشنوى كه چه دروغهائى بخدا و رسولش مى بندد و چه شبهات و بدعتهائى در اسلام آورده بمن حق ميدادى كه كشتن او از كشتن يك حيوان افضل است. گفتم: ممكن است امير مرا از حضور در اين صحنه معاف دارد؟ گفت: خير، بايد حاضر باشى و در حال بفرمود تا آن پوست اعدام بگستردند و ميرغضب را احضار نمود و گفت: آن پيرمرد را حاضر سازيد. چون بياوردند ديدم وى يحيى بن يعمر است (وى از دانشمندان معروف بصره بوده كه چندى در مرو بشغل قضاوت اشتغال داشت) چون او را بديدم بسى اندوهناك شدم و نزد خود گفتم: يحيى چه سخنى گفته كه موجب قتلش شده؟! حجاج رو به وى كرد و گفت: تو گمان كرده اى كه زعيم عراقى؟! وى گفت: خير، من فقيهى از فقهاى عراقم. حجاج گفت: از كجاى فقهت گمان كرده اى كه حسن و حسين فرزندان پيغمبرند؟ يحيى گفت: گمان نيست بلكه حقيقت است. حجاج گفت: كدام حقيقت؟ گفت: قرآن. حجاج نگاهى بمن كرد و گفت بشنو چه ميگويد، اين سخن تازه اى است كه من از او ميشنوم، آيا تو در قرآن آيه اى سراغ دارى كه دال بر اين مطلب باشد؟ من لختى بينديشيدم اما چيزى بيادم نيامد. خود حجاج فكرى كرد و گفت: شايد مرادت آيه مباهله است؟ شعبى گويد: من بسى شادمان گشتم كه اكنون يحيى نجات يافت زيرا خود حجاج به آيه اى كه بمدعاى يحيى دلالت كند اعتراف نمود، و حجاج قرآن را همه از بر بود. يحيى گفت: هر چند اين آيه خود شاهد گويائى بر اين مدعى است ولى من از جاى ديگر قرآن بر اين مطلب دليل دارم. حجاج چون اين بشنيد رنگش زرد شد و سر بزير انداخت و گفت: اگر آيه ديگرى دال بر اين مطلب آوردى من ترا ده هزار درهم ج
حَجّار:
بن ابجر بن ابجر بن جابر عجلى. ادراك دارد (يعنى پيغمبر را درك كرده است). ابن دريد در «اخبار المنشوره» حديثى آورده كه حجار به پدرش كه مسيحى بود گفت: مى بينم هر كس به اين دين درمى آيد بزرگ شود، ميخواهم من نيز داخل شوم. پدر گفت: صبر كن تا با هم به نزد عمر شويم تا ما را مفتخر سازد، و مبادا كه بكمتر از عالى ترين مقامات اكتفا كنى. پس بر عمر وارد شدند و ابجر گفت: اشهد ان لا اله الاّ الله و ان حجاراً يشهد ان محمداً رسول الله. عمر گفت: خود چرا شهادت نمى دهى؟ گفت: مرا واگذار كه مهمان امروز و فردايم. مرزبانى در «معجم الشعراء» گويد: ابجر بنصرانيت اندكى پيش از قتل على (ع) بمرد. طبرانى آورده است كه: جنازه ابجر را از نزديك عبد الرحمان بن ملجم گذرانيدند. در تشييع او پسرش حجار با دسته از مسلمانان بودند و عده اى مسيحى نيز در تشييع حضور داشتند و داستانرا نيز نقل كرده است. (الاصابه قسم سوم:2/59)
جواليقى گويد: حضين بن منذر در حق حجار گفته است:
بحجار بن ابجر كل يوماذا يضحى سلافة خندريس
(المعرب : 125)
و رجوع به قاموس الاعلام تركى شود، و در حبيب السير جزء دوم :2/51 چاپ اول تهران او را ابن الحرد نوشته و حبرد و جبرد نيز خوانده شود و در ص 210 ابن الحر آورده است و در چاپ خيام:2/140 حجار ابن المر ديده ميشود.
حِجاز:
حد فاصل ميان دو چيز.
اميرالمؤمنين (ع) ـ در وصف زكاة ـ : «... و من النار حجازا و وقايه» . (نهج : خطبه 199)
حِجاز:
سرزمين معروف. مكه و مدينه و طائف و روستاهاى تابعه و از اين رو اين ناحيه را حجاز گويند كه حاجز و فاصل و حائل است ميان نجد و تهامه يا بين نجد و سراة. (دهخدا).
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه سخت دلى و جفا در اهل مشرق (ظاهراً مراد منطقه نجد باشد) و ايمان و وقار در حجاز است. (كنز العمال: 34996)
حَجّام:
كشنده خون با شاخ يا شيشه از تن، حجامت كننده.
حِجامَت:
خون تن از شيشه و شاخ بركشيدن پس از آنكه با تيغ آن را شكافهاى ريز دهند.
در روايات بسيار بر آن تأكيد شده و درمان بيماريهاى مربوط بخون توصيف گشته و جهت فعاليت مجارى خون سودمند آمده است.
در حديث است كه هرگاه كسى بنزد پيغمبر (ص) از سر درد شكوه مينمود ميفرمود: برو حجامت كن. (كنز العمال: 18350) و از امام هادى (ع) نقل شده كه هر گاه پيغمبر (ص) را دردى رنج ميداد بحجامت پناه ميبرد.
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه حجامت در سر شفاى هفت بيمارى است: جنون و جذام و پيسى و خواب آلودگى و تارى چشم و سر درد و دندان درد.
و از آن حضرت آمده كه حجامت سبب ازدياد عقل و نيروى حافظه است ولى حجامت در گودى پشت سر موجب فراموشى است.
از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده كه حجامت بدن را سالم و خرد را استوار ميسازد.
از امام صادق (ع) نقل است كه پيغمبر(ص) ابو طيبه حجام را فرمود از وسط سرش حجامت نمود و سپس يك صاع خرما به وى داد.
از آن حضرت رسيده كه حجامت در آخر روز دوشنبه درد را كاملاً از بدن بيرون ميكند.
از امام باقر (ع) نقل شده كه حضرت رسول (ص) در سر و ميان دو شانه و پشت (كمر) سه بار حجامت مينمود و يكى را سودمند و ديگرى را فريادرس و سوم را نجات بخش ميناميد.
از امام صادق (ع) آمده كه محل حجامت سر آنجا است كه چون سر انگشت ابهام را بنوك بينى نهى سر انگشت كوچك يا سبابه به آنجا رسد.
و از آن حضرت روايت شده كه فرمود: از حجامت در ناشتا بپرهيزيد. (بحار:62/109 ـ 126)
حَجب:
بازداشتن. در پرده كردن. در اصطلاح فقه: بازداشتن شخصى از ميراث خود، از همه يا از بعضى از آن بوجود شخص ديگرى. اول را حجب حرمان، و دوم را حجب نقصان گويند. (تعريفات جرجانى)
حجب گاه از اصل ارث بود، چنانكه در مورد حاجب شدن مرتبه قريبه ارث، مرتبه بعيده را، و يا از بعض ارث، و آن در دو مورد است: فرزند كه حاجب زوجين است از نصيب اعلى، يعنى از نصف در مورد زوج و ربع در مورد زوجه، و نيز حاجب شدن فرزند، پدر و مادر را از دو ششم و يكى از آنها را از زايد بر يك ششم، مگر اينكه فرزند، يك دختر باشد (خواه با يكى از پدر و مادر يا با هر دوى آنها) و يا دو دختر (با پدر و مادر).
دوم برادران كه با پنج شرط، مادر را از ثلث حجب ميكنند و نصيبش را به سدس تقليل ميدهند، و آن شروط عبارتند از: وجود پدر; برادران دو مرد ببالا يا چهار زن، يا يك مرد و دو زن باشند; برادران پدرى يا پدر و مادرى باشند; موانع ارث، مانند قتل و كفر و بردگى در آنها نباشد; متولد شده باشند نه اينكه حمل در رحم مادر باشند. (لمعه دمشقيه)
حَِجّه:
(بفتح يا كسر حاء): سال. نرمه گوش.
حُجّة :
حجّت : نمودار. دليل. بيّنه. برهان. راغب گويد: حجت دليلى است كه مقصود را روشن سازد. (و تلك حجتنا آتيناها ابراهيم على قومه) (انعام: 83)
. چنانكه احتجاج بمعنى دليل آوردن و محاجّه دليل آوردن دو خصم در برابر يكديگر بر اثبات مطلبى باشد. (رسلا مبشرين و منذرين لئلا يكون للناس على الله حجة بعد الرسل) پيامبرانى مژده دهنده و بيم دهنده فرستاديم تا مردمان را پس از آمدن پيامبران بر خدا دليل و عذر و بهانه اى نباشد. (نساء: 165). (قل فلله الحجة البالغة) بگو: اى محمد كه دليل و برهان رسا از آن خداوند است. (انعام:149)
پيامبران و اوصياى آنها را از اين جهت حجت گويند كه خداوند به وجود آنها بر خلق خود احتجاج كند و اينكه آنها دليلند بر وجود خدا و گفتار و كردارشان دليل است بر نياز مردم به قانون آسمانى.
ابوهاشم جعفرى گويد: از امام هادى (ع) شنيدم كه فرمود: پس از من فرزندم حسن امامت كند و او جانشين من خواهد بود ولى شما (شيعه) چه خواهيد كرد روزگارى كه نوبت امامت بجانشين جانشين من رسد؟ گفتم: فدايت گردم بچه سبب؟ فرمود: بدين جهت كه شما شخص او را نبينيد و نام اصليش را نتوانيد بزبان آريد. عرض كردم: پس بچه لفظى او را ياد كنيم؟ فرمود: بگوئيد: «الحجة من آل محمد». (سفينة البحار)
از امام صادق (ع) روايت شده كه امير المؤمنين (ع) بر منبر كوفه ضمن خطبه اى چنين فرمود: خداوندا زمينت را حجتى بايد كه آفريدگانت به وجود او محكوم تو باشند، مردمان را به دين تو هدايت نمايد و علمت را به آنها بياموزد تا بر حجتت خط بطلان كشيده نشده پيروان اوليايت كه آنها را هدايت فرمودى از راه بدر نروند، (و آن حجت) يا آشكار بوده ولى از او اطاعت نشود (مانند خود حضرت) يا از جامعه بكنار باشد (مانند ائمه بين آن حضرت و حضرت مهدى كه قدرت ظاهرى رهبرى از آنها سلب شده بود و بصورت فردى عادى مردم را به احكام دين رهنمون بودند) يا در پرده غيبت منتظر امر تو باشد (چون حضرت مهدى «عج») كه اگر شخص او از ديد همگان پنهان بوده كه در آن روزگار اختلاف و نزاعى در امامت نباشد اما علم و آداب او در دلهاى مؤمنان ثابت و مستقر باشد و بدان عمل كنند (احكام دين و علوم اهلبيت در آن روز بدست مردم رسيده كه ديگر از اين جهت بحضور امام و حجت نيازى نباشد). (بحار: 23 / 49)
منصور بن حازم (از اصحاب امام صادق«ع») گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: من بكسانى كه منكر امامتند چنين گفته ام كه مگر نه شما پيغمبر (ص) را حجت خدا بر خلق ميدانيد؟ گفتند: آرى. گفتم: چون او از اين جهان رفت چه كسى از سوى خدا بر خلق او حجت ميباشد؟ گفتند: قرآن. گفتم: مگر نه همين قرآن است كه (فرقه هاى گمراه چون) مرجئه و قدريه و حتى زنديقى كه منكر خدا است بدان استدلال ميكند و خصم خود را بدان محكوم ميسازد (زيرا قرآن مشتمل بر آيات متشابهى است كه هر كس ميتواند آنها را بمراد خويش تفسير كند) پس بايد بدانيم كه قرآن نميتواند خود بتنهائى حجت خدا بود بلكه بايستى سرپرست و مفسرى در كنار آن باشد كه هر آنچه او در تفسير قرآن گويد از جانب خدا معتبر باشد، و ما بر اين عقيده ايم كه على(ع) قيم قرآن بوده و هم او معيار حق و حجت بر مردم پس از رسول خدا است، و هر چه او در معنى قرآن بگويد حق و صدق است. چون سخن من به اينجا رسيد امام صادق(ع) مرا تحسين نمود و فرمود: «رحمك الله».
از امير المؤمنين (ع) حديث شده كه فرمود: خداوند ما را (از هر پليدى) پاكيزه ساخت و (از هر بدى) معصوم داشت و ما را ناظر بر خلق خويش و حجت در زمين قرار داد و ما را با قرآن و قرآن را با ما توأم نمود كه ما از آن جدا نشويم و آن از ما جدا نگردد. (وسائل: 18 / 130)
امام صادق (ع) فرمود: حجت خدا بر خلق آنگاه تمام باشد كه پيشوائى را از جانب خود بر آنها بگمارد. و در حديث ديگر فرمود: خداوند زمين را بدون عالمى كه بهمه احكام او آگاه بود رها نسازد تا اگر احياناً مسلمانى (بعمد يا بخطا) چيزى را بر احكام خدا بيفزايد وى را باز دارد و چون كم كند تكميل سازد و بمسلمانان بگويد دينتان را بطور كامل حفظ كنيد. و اگر چنين (كسى در ميان مسلمانان) نباشد امر بر آنها مشتبه گشته حق از باطل جدا نميشد. (بحار:23 / 3 ـ 21)
عمرو بن ابى مقدام گويد: امام صادق(ع) را در موقف عرفات ديدم كه با صداى بلند ميفرمود: اى مردم! رسول خدا رهبر همه مردم بود و پس از او على بن ابى طالب و بعد از او حسن و پس از او حسين و پس از او على بن الحسين و بعد او محمد بن على و پس از او پيشواى مردم منم. و حضرت (بمنظور اتمام حجت) اين ندا را دوازده بار تكرار نمود: سه بار از پيش رو و سه بار از سمت راست و سه بار از سمت چپ و سه بار از پشت سر خود. (بحار: 47 / 58)
هشام بن حكم گويد: در منى از امام صادق (ع) پانصد مسئله پرسيدم و ميگفتم: ديگران در اين مسئله چنين و چنان ميگويند و حضرت ميفرمود: تو چنين بگو. تا چون پاسخ همه مسائل به اتمام رسيد عرض كردم فدايت شوم احكام راستين خدا اين است، قرآن همين است. فرمود: مگر شك دارى اى هشام؟! هر كسى شك كند كه خداوند حجتى آگاه و دانا بهمه ما يحتاج مردم بر آنها نگماشته كه روزگارى آنها را بدان محكوم سازد چنين كسى بر خدا افترا بسته. (بحار: 26 / 138)
از آن حضرت درباره آيه (فلله الحجة البالغة) سؤال شد فرمود: خداوند در قيامت به بنده اش ميفرمايد: اى بنده من آيا ميدانستى (و به احكام دينت آگاه بودى)؟! اگر بگويد: آرى خداوند ميفرمايد: پس چرا به علمت عمل ننمودى؟ و اگر گفت: نميدانستم فرمايد: چرا نياموختى؟ پس وى محكوم شود. آرى اين چنين است حجت خدا بر خلق. معاويه بن عمار گويد: از امام صادق (ع) شنيدم ميفرمود: خداوند در قيامت مردم يك محله را به يكى از (صلحاى) اهل آن محل محكوم ميسازد و ميفرمايد: مگر فلان كس را كه در ميان شما زندگى ميكرد نميديديد؟ سخنان (خداپسندانه) او را نمى شنيديد؟ گريه هاى شبانه اش بگوشتان نميرسيد؟! پس همان كس حجت خدا باشد بر آن مردم.