از آن حضرت نقل شد كه در قيامت زن زيبائى كه جمال خويش را وسيله معصيت خدا كرده باشد در محكمه حساب حاضر سازند، وى در مقام عذر بگويد: خداوندا زيبائى را تو بمن دادى و همان سبب شد كه ترا عصيان نمودم. در آن حال مريم بنت عمران را حاضر كنند و به آن زن گويند: تو زيباتر بودى يا اينكه خداوند اينچنين جمالى به وى داد و در عين حال پاك زيست؟! سپس مرد زيباروئى بياورند كه جمال خويش را وسيله گناه كرده باشد، و چون به وى گفته شود: چرا مرتكب گناه شدى؟ در پاسخ گويد: جمال خدا داده مرا بگناه دچار ساخت. يوسف را بياورند و به آن مرد گويند: تو زيباتر بودى يا اين كه با آن جمال بى مثالش فريب شيطان نخود و گناه نكرد؟! مبتلائى را بياورند كه بر اثر بلا و گرفتارى دچار معصيت شده بود. وى بگويد: خداوندا بلا بر من نازل نمودى از اين رو ترا معصيت نمودم و بگناه آلوده گشتم. ايوب را حاضر كنند و گويند: بلاى تو شديدتر و بيشتر بود يا بلاى اين كه در آن شدت بلا خود را بگناهى نيالود؟ (بحار:7/285)
امام كاظم (ع) فرمود: خداوند را بر مردم دو حجت باشد: يكى ظاهر كه آن عبارتست از پيامبران و رهبران دين، و ديگرى باطن كه آن عقول مردم است. (بحار: 1 / 137)
ابن السكيت بحضرت رضا (ع) گفت: امروز (كه پيغمبر در ميان مردم نيست و اوصياى او نتوانند آشكارا مردم را رهبرى كنند) حجت خدا بر مردم چيست؟ فرمود: عقل; كه بدان توان مدعيان راستگوى خيرخواه را از مدعيان دروغگو تميز داد. (بحار: 1 / 105)
مرحوم سيد رضى در نهج البلاغه آورده : موقعى كه اميرالمؤمنين (ع) جهت دفع اصحاب جمل به بصره مى رفت ، چون به نزديكى شهر رسيد ، جمعى از اهالى بصره پيكى را به نزد حضرت فرستادند تا حقيقت حال و سوابق عايشه و طلحه و زبير و ديگر اصحاب جمل با آن حضرت و انگيزه آنها به جنگ ، جويا شوند .
امام (ع) شرح ماجرا را آنچنان براى آن شخص بيان داشت كه بر او روشن گرديد حق با آن حضرت است و آنها انگيزه اى بدين كار جز دستيابى به پست و مقام نداشته و هدف صحيحى را دنبال نمى كنند .
امام چون دريافت كه وى به حقانيت خويش اعتراف نمود از او خواست كه با حضرتش بيعت كند . وى پاسخ داد : من فرستاده گروهى مى باشم ، و تا به نزد آنها بازنگشته نشايد از پيش خود كارى انجام دهم .
امام فرمود : از تو سؤالى دارم : اگر اينها كه تو را بدين امر اعزام داشته اند ، تو را گسيل مى داشتند كه از آب و چراگاهى جهت حيواناتشان جستجو كنى ، و چون بدان جايگاه رسيدى آنجا را سرسبز و آباد به آب و گياه يافتى ، و سپس به نزد آنها بازمى گشتى و از مكان سبزه و آب آگاهشان مى ساختى ، اگر مخالفت مىورزيدند و به سرزمين بى آب و علف روى مى آوردند تو چه مى كردى ؟ گفت : آنها را رها مى ساختم و به آن مرغزار بازمى گشتم . امام فرمود : پس دست خود را دراز كن و با من بيعت نما. آن شخص مى گويد : سوگند به خدا چون خود را در برابر حضرت محكوم ديدم و حجت را بر خود تمام يافتم خويشتن را به بيعت ملزم ديده با على (ع) بيعت نمودم .
نام اين مرد كليب جرمى بود . (نهج : خطبه 170)
حَجّةُ الاسلام:
اولين حج كه بر هر مسلمان واجب است. در مقابل حج بالنذر كه وجوب آن بواسطه نذر است، و مقابل حجه هاى مكرر كه استحبابى انجام گيرد.
حَجّة الوداع:
آخرين حج پيغمبر اسلام كه خانه خدا را بدان وداع نمود. حجة البلاغ و حجة التمام نيز گويند. پيغمبر (ص) ده سال در مدينه بماند و حج نكرد تا در سال دهم هجرت اين آيه فرود آمد: (و اذّن فى الناس بالحج يأتوك رجالاً و على كل ضامر يأتين من كل فجّ عميق)پس مناديان را فرمود اعلام كنند. آنان با صداى بلند ندا دادند كه پيغمبر امسال آهنگ حج دارد. اهالى مدينه و اطراف و اكناف همه حاضر شدند، مورخين گويند در آن سفر نود هزار و بنقلى صد و چهارده هزار ملازم ركاب رسول بودند و آن حضرت همه زوجات خويش را بهمراه داشت. چهار روز از ماه ذيقعده مانده از مدينه حركت نمود و چون به ذو الحليفه رسيد هنگام نماز ظهر شد. غسل كرده در مسجدى كه كنار شجره بود نماز گزارد و بانتظار ياران و زنان تا عصر در آنجا بماند و پس از اداى فريضه عصر بحج افراد (كه هنوز دستور حج تمتع نيامده بود) نيت كرد و به دو جامه احرام بست و شصت و شش يا شصت و چهار شتر جهت قربانى با خود داشت و شتران را در آنجا اشعار نمود و براه خويش ادامه داد تا آخر روز چهارم ذيحجه بمكه رسيد. كعبه را بهفت شوط طواف نمود و دو ركعت نماز پشت مقام ابراهيم ادا نمود و باز بحجر الاسود بازگشت و آن را لمس نمود كه در آغاز طواف نيز آن را لمس كرده بود. آنگاه گفت: (ان الصفا و المروة من شعائر الله)و فرمود: من بهمان ابتدا ميكنم كه خداوند بدان ابتدا نموده، پس بكوه صفا برآمد و به ركن يمانى توجه نمود و حمد و ثناى الهى بجاى آورد و باندازه اى كه سوره بقره را با تأنى بخوانند در آنجا دعا كرد و سپس بسوى مروه سرازير گشت و بر كوه مروه باندازه اى كه بر صفا توقف نموده بود بايستاد و باز سوى صفا شد و همچنين تا هفت شوط سعى را بانجام رسانيد و سپس بر فراز مروه بايستاد و رو بمردم كرد و فرمود: هم اينك جبرئيل پشت سر من ايستاده و از جانب پروردگار مرا امر ميكند كه هر آنكس قربانى بهمراه نياورده از احرام بيرون آيد و اگر من نيز قربانى با خود نداشتم محل ميشدم. در اين حال مردى بپا خاست و گفت: آيا شايسته است كه آب غسل جنابت از سر و رويمان بچكد (زيرا حاجيان حسب دستور جديد كه حج تمتع باشد بين عمره و حج از احرام بيرون روند و بتوانند با زنان بياميزند) و بدين حال وارد حج شويم؟! پيغمبر (ص) فرمود: اما تو به اين قانون ايمان نخواهى آورد. در اين حال سراقة بن جعشم كنانى عرض كرد: اين دستور (حج تمتع) به اين سال اختصاص دارد
حَجر:
بازداشتن. در اصطلاح فقه: بازداشتن كسى را از تصرف در مال خويش. محجورين، شش گروه اند: كودك. ديوانه. بنده. مفلّس (كسى كه بيش از موجوديش بدهكار مردم باشد و حاكم بمفلس بودن او حكم كرده باشد). سفيه (كاليوه و ساده لوح). بيمار(ى كه بيماريش بمرگش بينجامد).
كودك گاهى از ممنوعيت تصرف بيرون مى رود كه بحد بلوغ رسد و عقل و شعورش بحدى باشد كه بمال خويش رسيدگى كند هر چند فاسق باشد و او را بدانچه مناسب او بود بيازمايند. رشد سفيه بشهادت زنان درباره زن، و مردان درباره مرد و زن بثبوت ميرسد، اقرار سفيه در مورد مال و نيز تصرف او شرعاً معتبر نباشد و عوض خلع به وى تسليم نشود ولى ميتواند در همه عقود وكيل ديگرى شود. و ممنوعيت مجنون مستمر است تا اينكه بهوش آيد و هشيار گردد. و ولايت تصرف در مال كودك و ديوانه از آن پدر و جد پدرى آنها است كه در ولايت شريكند و سپس وصى و پس از او حاكم. و ولايت در مال سفيهى كه سابقه رشد نداشته باشد نيز بهمين قرار است ولى اگر از پيش رشيد بوده ولايت بر او منحصر بحاكم است. بنده مطلقاً ممنوع التصرف در مال خود ميباشد. و بيمار در بيش از ثلث مالش نتواند تصرف كند حتى تصرفات منجّزه على الاقوى. سفيه آنگاه محكوم بحجر ميشود كه سفاهتش ظاهر گردد هر چند حاكم حكم نكرده باشد ولى جز بحكم حاكم از حجر بيرون نرود، و اگر كسى كه بحال او آگاه است با وى معامله اى انجام دهد بايد مال خود را بازستاند و اگر چنين مالى تلف شد ضمان ندارد. «و فى ايداعه او اعارته او اجارته فيتلف العين نظر» حجر سفيه به بلوغ بيست و پنج سال برطرف نگردد، از حج واجب مطلقاً و از حج مستحب نيز اگر هزينه سفر و حضرش برابر باشد منع نشود، سوگندش منقعد شود و كفاره روزه اش را ميتواند بدهد و از قصاص ميتواند صرف نظر كند و از ديه نميتواند بگذرد. (لمعه دمشقيه)
حِجر:
كناره. كنف. مِنعَة. (و ربائبكم اللاتى فى حجوركم) (نساء: 23). خرد. ج : حُجور. (هل فى ذلك قسم لذى حجر)(فجر: 5). حرام. (و قالوا هذه انعام و حرث حجر لا يطعمها الا من نشاء) . (انعام: 138)
حِجر:
ديار ثمود در وادى القرى ميان مدينه و شام است، استخرى گويد: حجر قريه كوچكى كم سكنه از وادى القرى است يك روز راه تا كوه دارد و منازل ثمود در آن بوده است كه خدا فرمايد: (و تنحتون من الجبال بيوتاً فارهين...) و گفت خانه ها مانند خانه هاى ما در كوه ساخته اند و آن كوهها «اثالث» نام دارد و اين كوهها چنانست كه هر كسش از دور بيند متصل پندارد، و چون نزديك شود هر يك را جدا بيند، و دورادور آن را رمل گرفته باشد چنانكه بالاى آن نتوان شد مگر با مشقت بسيار. و بئر ثمود كه در قرآن آب آن ميان مردم و ناقه تقسيم شده است: (لها شرب و لكم شرب يوم معلوم)در آنجا ميباشد. (معجم البلدان)
(و لقد كذب اصحاب الحجر المرسلين * و آتيناهم آياتنا فكانوا عنها معرضين * و كانوا ينحتون من الجبال بيوتا آمنين * فاخذتهم الصيحة مصبحين...) حجريان فرستادگان (ما) را تكذيب نمودند . و نشانه و دلائلمان را در اختيارشان نهاديم اما آنها از آن پشت كردند. و از كوهها جهت مسكن خويش ميكندند كه آسوده خاطر زندگى كنند . اما (آن خانه ها آنها را سودى نداد و) يك صيحه بامدادى كارشان را تمام كرد . و آن تلاشهاشان بهدر رفت. (حجر: 80 ـ 84). اينان امت صالح پيغمبر بودند و بدين سبب آنها را اصحاب حجر خوانند كه شهرشان به اين نام، و يا آن منطقه موسوم به حجر بوده، و يا از ماده «حجر» يعنى سنگ است در قبال اصحاب و بر (چادر نشينان) كه آنها سنگ نشين بوده و در خانه هاى سنگين مى نشسته اند چنانكه قرآن ميگويد: (و كانوا ينحتون من الجبال بيوتا) از كوهها خانه ها ميكندند كه از خرابى و فرو افتادن ايمن باشند.
حِجر:
پانزدهمين سوره قرآن، مكيه است و 99 آيه دارد. ابىّ بن كعب از رسول اكرم (ص) روايت كرده كه هر كه اين سوره تلاوت نمايد خداوند بشمار مهاجرين و انصار و مستهزئين به محمد (ص) ده بار حسنه در نامه عملش ثبت فرمايد. (مجمع البيان)
حَجَر:
سنگ. ج : احجار و حجاره. (اضرب بعصاك الحجر...) (بقره: 60). (فهى كالحجارة او اشد قسوة) . (بقره:74)
امير المؤمنين (ع): «...الا ترون ان الله سبحانه اختبر الاولين من لدن آدم ـ صلوات الله عليه ـ الى الآخرين من هذا العالم، باحجار لا تضر و لا تنفع، و لا تبصر و لا تسمع، فجعلها بيته الحرام الذى جعله للناس قياما، ثم وضعه باوعر بقاع الارض حجرا، و اقل نتائق الدنيا مدرا، و اضيق بطون الاودية قطرا...» (نهج : خطبه 192)
حُجر:
بن زايده حضرمى كوفى از ياران نيك بلكه بنقل ابن قولويه از امام موسى بن جعفر (ع) از حواريون حضرت باقر و حضرت صادق (ع) و از شيعيان ثقه و صحيح المذهب و شايسته بوده است. (جامع الرواة)
حُجر:
بن عدى بن معاوية بن جبلة بن عدى بن ربيعة بن معاوية الاكرمين الكندى، معروف بحجر بن الادبر و حجر الخير.
ابن سعد و مصعب زبيرى بروايت حاكم چنين آورده اند كه حجر و برادرش هانى بن عدى به وفادت بنزد پيغمبر (ص) آمدند و حجر بن عدى قادسيه را دريافت و سپس جمل و صفين را نيز در ميان شيعه على (ع) بود، و به امر معاويه در مرج عذراء كشته شد، حجر خود آنجا را فتح كرده بود و بغدر او را كشتند.
حجر از نخبه عبّاد و زهّاد عصر خود بود، و كسى كه چون خبر شهادتش (بدستور معاويه) شايع گشت شخصيتهاى سرشناس آن زمان هر يك بنوبه خود عكس العملى نشان دادند و اين عمل را فاجعه اى بزرگ در عالم اسلام دانستند.
وى كه در آغاز جوانى خود در سلك ياران پيغمبر اسلام درآمده در عين حال او را در شمار بزرگان و فضلاى اصحاب آن حضرت ذكر كرده اند.
حجر در جنگ صفين بر قبيله كنده فرماندهى ميكرد و در نهروان بر ميسره لشكر امير المؤمنين (ع) گماشته شده بود و در جنگ جمل نيز در ركاب آن حضرت بوده.
او مردى ارجمند و شجاع و از فدائيان بنام دين اسلام است و عمر خود را در اين راه صرف نموده تا عاقبت در راه طرفداريش از اميرالمؤمنين على (ع) و مبارزه و مخالفت با حكومت فاسد بنى اميه به امر معاويه توسط نماينده اش در عراق زياد بن ابيه دستگير و او و يارانش را بشام اعزام و در آنجا بشهادت رساندند.
خلاصه اين داستان چنين است كه حجر پس از آنكه حكومت معاويه در عراق مستقر شد و نمايندگان معاويه چون مغيرة بن شعبه و پس از او زياد بن ابيه زبان بن سبّ على (ع) و ستايش عثمان گشودند نتوانست آرام نشيند و با كمال شهامت و شجاعت بطور علنى و در مجامع عام علم مخالفت و پاسخگوئى برافراشت و عده زيادى نيز با او هماهنگ شدند آنچنانكه خطر شورش بر عليه دولت اموى محسوس بود.
مغيرة بن شعبه نخستين استاندار معاويه بر عراق تا زنده بود تحمل كرد و مصلحت نديد كه متعرض حجر و يارانش بشود ولى چون نوبت امارت بزياد بن ابيه رسيد بفرمان معاويه ضمن درگيرى زيادى كه در كامل ابن اثير و ديگر تواريخ آمده او را با يازده نفر از يارانش در كوفه دستگير و به پيشنهاد خود حجر و يا بدستور معاويه و يا بعلت عدم امكان كشتن آنها در كوفه آنها را بشام فرستاد، و معاويه كه از زبان گوياى حجر و وجهه و شهرت او در ميان مردم از حضور آنها در شام احساس خطر ميكرد دستور داد تا در مرج عذراء چهار فرسخ نرسيده بشام بازداشتشان كنند و به آنها پيشنهاد توبه شود اگر پذيرفتند فبها وگرنه در همانجا آنها را بكشند، چون پيغام معاويه به آنها رسيد حجر و هفت تن از همراهانش تسليم نشدند و بقيه گفتند ما بنزد معاويه رويم و سخنان خود را به وى گفته آنگاه تصميم خود را بگيريم، و چون بنزد معاويه رفتند معاويه بشفاعت خويشانشان آنها را آزاد نمود و حجر با هفت تن ديگر كه ثابت قدم ما ندند حسب دستور از سر شب هشت قبر در برابرشان كندند كه فردا صبح آنها را بكشند، حجر و ياران شب را تا به صبح بعبادت بسر بردند و بامدادان آنها را براى كشتن آماده نمودند، حجر بگماشتگان معاويه گفت
خواهش من از شما اينست كه مرا مهلت دهيد دو ركعت نمازگزارم ، و ديگر اينكه مرا با همين كند و زنجير بخاك بسپاريد كه در نزد صراط عليه معاويه گواه من باشند، و گفت: بدانيد كه اين شهرك عذراء كه مرا در آن ميكشيد بدست من فتح شده، و چنين بود كه او گفت.
پس او را با پنج و بنقلى شش نفر از يارانش كشتند و دو نفر ديگر تقاضاى مهلت نمودند و آن دو را بنزد معاويه بردند و او آزادشان ساخت.
و چون خبر شهادت حجر و ياران منتشر شد مسلمانان در هر جا كه بودند چه آنانكه طرفدار على (ع) بودند و چه آنانكه مخالف بودند نفرت خويش را از اين عمل شنيع ابراز نمودند، حسن بصرى چون شنيد پرسيد: آيا چون آنها را كشتند بر آنها نماز خواندند؟ گفتند: آرى، گفت: پس معاويه خود را محكوم نمود.
عايشه چون شنيد گفت: اگر نبود كه هر چه را تعقيب نمودم بدتر از اول شد هرآينه قتل حجر را پى گيرى مى نمودم.
عبدالله عمر چون شنيد در آن هنگام در وسط بازار بود عمامه را از سر بيفكند و خود را بزمين انداخت و با صداى بلند گريه ميكرد.
ربيع بن حارثى كه از سوى معاويه حاكم خراسان بود چون شنيد مرگ خود را از خدا خواست.
و معاويه خود از كشتن حجر پشيمان شد و سخت خويشتن را ملامت مينمود حتى در هنگام جان دادن مكرّر ميگفت: اى حجر روز محاكمه من و تو روزى بس سخت و طولانى خواهد بود. (خلاصه اى از كامل ابن اثير: 3 / 314)
عايشه روزى به معاويه گفت: چه باعث شد كه حجر و يارانش را كشتى؟ معاويه گفت: اى امّ المؤمنين تشخيص دادم كه كشتن آنها مصلحت امت و ماندن آنها مايه فساد امت است. عايشه گفت: از پيغمبر(ص) شنيدم فرمود: گروهى در عذراء كشته خواهند شد كه خدا و اهل آسمانها از كشتنشان بخشم آيند.
و ابن لهيعه به سند خود از على (ع) روايت كند كه فرمود اى اهل عراق در عذراء هفت نفر كشته شوند كه داستان آنها به داستان اهل اخدود شباهت داشته باشد... (بحار: 18 / 124)
حُجُرات:
جِ حُجرة. غرفه ها. (ان الذين ينادونك من وراء الحجرات اكثرهم لا يعقلون) . (حجرات: 4)
حُجُرات:
چهل و نهمين سوره قرآن، مدنيه و مشتمل بر 18 آيه است. از امام صادق (ع) نقل شده كه هر كه در هر شب يا هر روز اين سوره تلاوت نمايد از زوار محمد (ص) بشمار آيد. (مجمع البيان)
حِجر اسماعيل:
زمينى كنار كعبه از سمت شمال و متصل به آن، كه حطيم گرداگرد آنست و دو در بسوى ركن عراقى و ركن شامى دارد و بضميمه خانه آن را طواف كنند و برخى آن را جزء خانه دانند و بنقلى حضرت ابراهيم آن را ضميمه كعبه ساخته، ابن زبير آن را جزء كعبه ساخت ولى حجاج آن را دوباره بصورت فعلى كه وضع نخستين آنست درآورد. (دهخدا)
از امام صادق (ع) روايت شده كه حجر خانه اسماعيل بوده و قبر هاجر و اسماعيل در آنست.
و از آن حضرت آمده كه در ميان حجر كنار ركن سوم دخترانى باكره از حضرت اسماعيل مدفونند.
نيز از آن حضرت نقل شده كه چون اسماعيل مادرش را در آن بخاك سپرد ديوارى بدور آن بنا كرد كه پايمال طائفان نگردد.
در حديث ديگر است كه آنجا گورستان جمعى از پيامبران است و چندى جايگاه گوسفندان اسماعيل بوده.
معاويه بن عمار گويد: از امام صادق (ع) پرسيدم آيا حجر جزء خانه است يا قسمتى از خانه را اشغال نموده؟ فرمود: نه، حتى باندازه آنچه كه از ناخن بچينند، ولى بجهت اينكه اسماعيل و مادرش در آن مدفونند ديوارى گرداگرد آن كشيده شده. (بحار:12/ 117 و 99 / 230)
حجر الاسود:
سنگى است سياه رنگ كه بر ركن جنوب شرقى كعبه منصوب است و بوسيدن و لمس آن مستحب، و واجب است كه طواف از محازى آن آغاز گردد و بهمانجا ختم شود. پيش از اسلام نيز اين سنگ مورد احترام اعراب بوده است.
از امام صادق (ع) روايت شده كه مابين ركن يمانى و حجر الاسود هفتاد پيغمبر مدفونند كه همه از گرسنگى و سختى از دنيا رفته اند. (بحار: 14 / 464)
از امام باقر (ع) نقل شده كه سه سنگ از بهشت آمده: حجر الاسود و سنگ مقام ابراهيم و سنگ بنى اسرائيل (كه چشمه هاى آب از آن ميجوشيد).
از امام صادق (ع) روايت است كه قريش در جاهليت كعبه را بقصد بازسازى منهدم ساختند، و چون خواستند آن را از نو بنا كنند هرگاه تصميم بكار آن ميگرفتند مانعى رخ ميداد، تا اينكه دانستند سرّى در كار است، رعب و وحشتى آنها را دست داد، يكى از آنها گفت: بايستى هر يك از شما پاكيزه ترين و حلال ترين مال خويش را به اين كار اختصاص دهد، پذيرفتند و مانع برطرف گرديد و خانه را تا موضع حجرالاسود بنا كردند، چون خواستند حجرالاسود را بجاى خود نهند ميان آنها نزاع و جدال برخاست كه چه كسى را افتخار نصب حجر باشد؟ تا جائى كه نزديك بود كار بكشتار برسد، سپس بر اين اتفاق نمودند كه نخستين كسى كه هم اكنون بمسجد الحرام درآيد داورى وى را در اين باره بپذيريم. در اين حال رسول خدا (ص) ـ پيش از بعثت ـ از در درآمد و چون سخن آنها شنيد فرمود: جامه اى بگستردند و خود حجر را در آن نهاد و دستور داد از هر قبيله يك نفر گوشه جامه را گرفته بلند كنند، هنگامى كه حجر محازى جايگاه خود رسيد آن حضرت بدست مبارك حجر را برداشت و بجاى مخصوص نهاد. (كافى:4/217)
در خرايج آمده كه چون در جنگ ميان حجاج و ابن زبير، كعبه منهدم گشت و سپس آن را بازسازى نمودند، خواستند حجر الاسود نصب كنند، هر يك از علما يا قضاة يا زهاد آن عصر كه آن را ميخواست بجاى خود نهد كعبه بلرزه مى آمد و سنگ مستقر نميگشت، ناگهان امام سجاد (ع) وارد شد و سنگ را از دست آنها بستد و نام خداى ببرد و آن را در جاى خويش نصب نمود بى آنكه لرزشى يا اضطرابى رخ دهد، صداى مردم بتكبير بلند شد، فرزدق شاعر هم كه در شعر خود ميگويد:
يكاد يمسكه عرفان راحتهركن الحطيم اذا ما جاء يستلم
اشاره بهمين داستان دارد.