حِسبَة:
شمردن. حساب. مزد و اجر و ثواب. چون بنصب خوانده شود (معفول له باشد): بمنظور و باميد دستيابى بثواب. (نگارنده به استنباط از موارد استعمال).
كارى كه بمنظور رسيدن برضاى پروردگار و پاداش خدائى انجام شود، و از اين باب است حديث: «من اذن ايمانا و احتسابا» و حديث ديگر: «من صام شهر رمضان ايمانا و احتسابا» يعنى طلبا لمرضاة الله. و نيز از اين باب است «حسبة» كه بمعنى اجر و پاداش است. و حسبة امر بمعروف و نهى از منكر است كه در وجوب عينى يا كفائى آن ميان فقها اختلاف است. (مجمع البحرين)
حِسبَة:
محتسبى. كار محتسب. تهانوى گويد: حسبه در اصطلاح شرع، مبارزه با منكرات علنى و وادار نمودن مردم به اقامه واجبات در صورتى كه آشكارا ترك شده باشند. وانگهى حسبه در شريعت اسلام يك امر گسترده اى است كه شامل هر نوع عمل مشروعى كه براى رضاى خدا انجام ميشود ميگردد مانند اذان گفتن و امامت جماعت نمودن و نيز اداء شهادت و تصدى امر قضاء و از اين قبيل امور. (كشاف اصطلاحات الفنون).
حسبه واسطه ميان قضاء و مظالم بوده است. و نسبت به قضاء از دو جهت شباهت دارد و از دو جهت محدودتر و كمتر است و از دو جهت گسترده تر و برتر است. اما دو وجه شباهت:
1 ـ شكايت بدو توان برد. 2 ـ محتسب ميتوانست طرف را محكوم و مجبور به اجر سازد.
اما دو وجه محدوديت آن: 1 ـ محتسب فقط ميتوانست در دعاوى مربوط به منكرات شرعى مانند غش و فحشاء مداخله كند و حق مداخله در دعاوى حقوقى و معاملات نداشت.
2 ـ محتسب فقط به دعاويى رسيدگى ميكرد كه طرف معترف باشد، اما در صورت انكار و احتياج بگواه از صلاحيت او خارج ميشد.
اما دو وجه برترى و گسترده تر بودن آن: 1 ـ محتسب حق بازرسى براى كشف جرم داشت، اگرچه مدعى خصوصى در ميان نباشد و قاضى حق چنين كارى نداشت مگر اينكه شاكى خصوصى دعوى نمايد.
2 ـ محتسب قدرت اجراى معروف و منع منكر را داشت و قاضى چنين سلطه اى نداشت زيرا كه احتساب براى ارهاب و حفظ نظم موجود برقرار شده بود.
و نيز ميان احتساب و مظالم دو وجه اشتراك و يك ما به الامتياز بوده است. اما دو وجه اشتراك:
1 ـ هر دو داراى قدرت اجرائى بودند بر خلاف قضاء. 2 ـ هر دو حق بازرسى و تحقيق داشتند. اما فرق ميان مظالم و احتساب آن بوده استكه احتساب براى اجراى مقرراتى وضع شده بود كه پائين تر از شأن قضات مى باشد مانند اجراى مقررات و آئين نامه هاى خلافى امروز. در صورتيكه مظالم قوه مجريه بود كه احكام جنحه و جنايت صادره از طرف قضات را اجرا ميكرد.
«محتسب متولى ومحتسب داوطلب»
كار احتساب را دو دسته انجام ميداده اند: 1 ـ كسى كه از طرف سلطان بدين وظيفه برقرار ميگرديد كه او را محتسب متولى ميناميدند. 2 ـ داوطلبان و كسانى كه بطور آزاد بامر بمعروف و نهى از منكر ميپرداختند.
فرق هائى كه ميان محتسب و كسانى كه بطور آزاد بامر بمعروف و نهى از منكر ميپردازند بوده است موقعيت او را براى ما بيشتر روشن ميكند اينك آن فرقها:
1 ـ اين رسيدگى براى او واجب عينى و براى ديگران واجب كفائى است.
2 ـ محتسب متولى حق سرپيچى از انجام اين وظيفه ندارد و ديگران آزاد هستند.
3 ـ محتسب براى دادخواهى منصوب شده است و ديگران موظف باين كار نيستند.
4 ـ محتسب مجبور است دادخواهى را بپذيرد و ديگران مجبور نيستند.
5 ـ محتسب ميتواند نائب و نماينده معين كند و ديگران حق توكيل ندارند.
6 ـ گرچه محتسب حق اجراى حد شرعى نداشت اما حق اجراى تعزير شرعى دارا بود، و ديگران اين حق را نيز نداشتند.
7 ـ محتسب حق ارتزاق از صندوق بيت المال داشت و ديگران حق مزد گرفتن ندارند.
8 ـ گرچه محتسب حق اجتهاد در امور شرعى نداشت ليكن حق اجتهاد در امور عرفى دارا بود چنانكه ميتوانست براى خود و اعضاء سازمان خويش جاهاى معينى را در بازار و جز آن تشخيص دهد.
«زنان و احتساب»
ابن الاخوه گويد شرط وجوب احتساب آنست كه مسلمان و آزاد و بالغ و عاقل و عادل و قادر باشد، پس بر افراد رعايا اگرچه ماذون نباشند نيز محتسب شدن واجب است، ليكن اين شرطها شرط جواز نيست پس فاسق و برده و زن نيز ميتوانند باحتساب پردازند و از اين سخن ابن اخوه چنين برمى آيد كه زن حق محتسب شدن داشته است، و ليكن ظاهراً زنان جز در احتساب داوطلبانه و آزاد نميتوانستند شركت جويند و شايد مى توانستند بعنوان همكارى در ضمن اعضاى سازمان احتساب درآيند.
«سازمان محتسبى»
محتسبان رسمى حق داشتند براى انجام كار خود اشخاص را بعنوان اعوان و همكاران و نمايندگان بكار گمارند. ليكن به محتسب داوطلب و آزاد چنين حقى داده نشده است.
«وظايف محتسب»
وظيفه اصلى محتسب اولا: نظارت بر اجراى مقررات مذهبى و منع از اعمال محرم و ثانيا نظارت بر صحت جريان امور راجع بروابط عمومى افراد جامعه و رفاه حال و زندگى ايشان همچنانكه از تنگ كردن راهها جلوگيرى كند و باربران و كشتى رانان را نگذارد كه بار زياد گيرند و خداوندان ابنيه اى را كه مشرف بخرابى باشد بخراب كردن آن وادارد، آنچه خطرى براى راه روان دارد از راه بردارد، و آموزگاران را كه در زدن شاگردان اندازه نگاه ندارند بزند و بر اوست كه در غش و تدليس معاش و جز آن بنگرد و همچنين در كيل و وزن آنچه امروز بر عهده شهرداريست و در اصل اين كارها قاضى را بعهده بوده ليكن آنرا شغلى مستقل كردند تا خود قاضى باين كار نپردازد و در دوره فاطميان مصر و امويان اندلس بسيار ميشد كه حسبه نيز در جمله كارهاى قاضيان درمى آمد و چون وظيفه سلطان از خلافت جدا گشت و سلطان را در سياست نظر عمومى پديد آمد حسبه جزء وظيفه ولايت گشت. و حسبه را جز مردمى از مهتران مسلمانان گردن نگيرند، چه آن خدمتى دينى باشد، و خداوند حسبه را نايبان در شهرها و ولايات بود كه از جانب او كار حسبه بگردن گيرند او است كه هر روز در جامع بنشيند و نايبان او بكار پيشهوران و خوردنى و نوشيدنى فروشان رسيدگى كند و صاحب حسبه مصر يك روز در جامع قاهره و يك روز در جامع فسطاط مينشست و نايبان خويش ميفرستاد تا در گوشت و پختنيها و بار چهارپايان رسيدگى كند و كسى را اجازه نميدادند كه چهارپائى را بيش از آنچه بردن آن تواند بار كند، و سقايان را ميفرمودند تا مشك هاى خويش با كيسه ها بپوشند و آنان را پيمانه اى بود بيست و چهار دلو، و هر دلو چهل رطل، و آنان را فرمودى تا زير جامه هاى كوتاه كه عورت هاى آنان بپوشد و رنگ آن كبود مى بود در پا كنند، و آموزگاران دبستان را مى ترساندند تا كودكان را تعزير نكنند و بر سر هر كه نيكو نميخريد يا نميفروخت مى ايستادند و او را نهى ميكردند و در كيل و وزن دقت ميكردند و محتسب را بود كه در دار العيار بنگرد، اما در اندلس اين وظيفه را (خطة الاحتساب) ميگفتند و آنرا قاضى بعهده ميگرفت و عادت چنان بود كه محتسب در بازار سواره ميرفت و كمك كاران او با وى بودند و يك تن از ايشان ترازوئى كه بدان نان ميسنجيدند در دست داشت و بهاى گوشت بر كاغذى نوشته با خود داشت و گوشت فروشان جرأت نداشتند از آن بها كه محتسب معين كرده كمتر يا بيشتر بفروشند، و خيانت آنان بر وى
حَسبىَ الله:
خدا مرا بس است. اين جمله با معنى والا و شيوائى كه دارد ذكر بندگان خاص خداوند است كه اميد خويش را از هر كسى و هر چيزى بريده و بتمام وجود بخدا پيوسته اند.
از حضرت رسول (ص) حديث شده كه خداوند آن بنده را مورد ستايش و سپاس خويش قرار ميدهد كه با كمال سعى و كوشش بعمل نمودن بدستورات دين بپردازد و در اين باره هر تلاشى را فرو گذار ننمايد، و خداوند سستى و بى عرضگى را نكوهش و سرزنش ميكند.
آرى اگر چنانچه در برابر امرى از امور ناتوان ماندى بگو: «حسبى الله و نعم الوكيل» (كه آنجا خدا را بمدد ميخوانى و از او استمداد ميكنى). (كنز العمال: 3 / 86)
حَسَد:
بدخواهى، آرزوى زوال نعمت از ديگرى. مرحوم طبرسى گفته: حسد آنست كه شخص خواستار اين بود كه نعمت و سود و خوشى از زندگى كسى رخت بربندد، و از شادى و نعمت محسود اندوهگين گردد، يا آرزو كند كه آن نعمت كه بدست محسود است به وى رسد. و بدترين حسد آنست كه شخص هر نعمت و خيرى در هر كه ببيند رنجور شود.
و اما غبطه آنست كه آرزو كند مانند آن نعمت كه ديگرى بدان متنعم است از آن او باشد. و اين صفت ممدوح و در حقيقت بدنبال كمال بودن است بخلاف حسد كه مذموم و منكر ميباشد.
منشأ پيدايش اين بيمارى در روان انسان، افراط در خوى برترى جوئى ـ كه از بهترين خويهاى آدمى و از اسباب دستيابى وى بكمالات و فضايل و از موجبات عمران و آبادانى زمين است ـ مى باشد، كه چون اين خوى تعديل و تنظيم نگرديد از حد خود ـ كه پيشروى بسوى كمال است ـ تجاوز نموده، ديگران را در نيل بكمالات: مادى يا معنوى، مزاحمت ميكند و خواستار زوال نعمت از آنها ميگردد، و آنچنان در اذيت و آزار بمحسود مصمم ميشود كه دين و آسايش و شرف خويش را در اين راه فدا ميكند، و چنانكه در قرآن كريم آمده بايستى از شر او بخدا پناه برد: (قل اعوذ برب الفلق...و من شر حاسد اذا حسد).
قرآن كريم در مقام هشدار از خطر اين دشمن بس خطرناك، داستان فرزندان حضرت يعقوب (ع) را تذكار ميدهد كه پيغمبر زاده و در دامان نبوت پرورش يافته بودند و در عين حال، حالت حسد آنچنان بر آنها چيره گشت كه در صدد برآمدند برادرى مانند يوسف (ع) را طعمه درندگان سازند و يا او را بچاه افكنده تا دگر محبتهاى پدر را درباره وى نبينند و از اين راه آتش درون خويش را فرو نشانند: (لقد كان فى يوسف و اخوته آيات للسائلين * اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبة ان ابانا لفى ضلال مبين * اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضا يخل لكم وجه ابيكم و تكونوا من بعده قوما صالحين) (يوسف: 7 ـ 9)
آرى اين صفت بحدّى پر زور و خطرناك و خانمان برانداز است كه برگزيده ترين طبقات اجتماع نيز از آن مصون نمى مانند. اين حديث از اميرالمؤمنين(ع) معروف و در كتب حديث مسطور است: «ان الله يعذب الستة بالستة: العرب بالعصبية...و الفقهاء بالحسد...» يعنى خداوند شش گروه را به شش صفت عذاب ميكند: عربها را به تعصب (نژادى و قومى) و دهبانان (خوانين) را بتكبر، و زمامداران را بظلم و تجاوز، و فقها (دانشمندان دينى) را به حسد، و بازرگانان را بخيانت و روستائيان را بنادانى و جهالت. (وسائل:15/372)
تاريخ نيز داستانهاى شگفتى در اين باب دارد، از جمله: لويس معلوف، ضمن شرح حالات يحيى بن خلدون كه از دانشمندان معروف عصر خود و داراى تأليفات ارزشمندى بوده، مينويسد: «قتل حسدا» رقيبان از روى حسد وى را بقتل رسانيدند. (المنجد، قسم الاعلام)
مرحوم محدث قمى از كتاب «الضوء» داستان مستند عجيبى نقل ميكند كه خلاصه اش اين است: به روزگار خلافت موسى هادى از خلفاى بنى عباس، يكى از متنعمين و توانگران بغداد بر همسايه خويش حسد برد، و آنچنان آتش حسد درون او را ميسوزانيد كه هر چه در توان داشت در راه نابودى وى بكار برد اما بهدف خويش دست نيافت، وى بدين منظور غلام خردسالى بخريد و او را در دامان مهر و محبت خويش بپروريد تا به سن جوانى رسيد، كاردى را كه از پيش آماده كرده بود بدست غلام داد و به وى گفت: مرا بر فراز بام همسايه برده با اين كارد سرم را ببر و جسدم را آنجا رها كن، تا صاحب خانه بقتل من متهم گردد و بقصاص رسد و نابود گردد، و سپس آزادى غلام و سه هزار درهم نيز جايزه وى تعيين نمود و چند نفر هم به آزاديش گواه گرفت. غلام هرچه امتناع ورزيد مفيد نيفتاد، سرانجام شب هنگام باتفاق ببام خانه همسايه شدند و او پاهاى خود را بسوى قبله دراز كرد و غلام را امر بذبح نمود و غلام حسب الامر اقدام نمود، بامدادان اهل خانه و فرزندان بجستجوى وى برآمده آخر الامر جسد او را بر بام همسايه يافتند، صاحب خانه دستگير شد، ولى غلام بجبران جرم خويش بنزد قاضى اعتراف و او را نجات داد و خود نيز بپاس اين اعتراف جوانمردانه از بند رها گرديد. و يا در نتيجه تحقيقاتى كه در اين باره بعمل آمد صاحب خانه بى گناه تشخيص داده شد و آزادش كردند. (سفينة البحار و ديگر مصادر).
«انگيزه هاى حسد»
علماء علم الاخلاق، مانند غزالى و نراقى، هفت امر را عامل اصلى و برانگيزاننده حسد معرفى كرده اند:
1 ـ خباثت درون و بُخل نفس از اين كه خيرى به بندگان خدا برسد و مردمان به پيشرفت و رفاه و آسايشى دست يابند و بسعادتى نائل آيند، در گوشه و كنار اجتماع كسانى را مى يابى كه اگر به آنها خبر رسد جمعى ببلا و مصيبتى دچار گشته اند شادمان شوند و با شادى و مسرّت آن خبر را به اين و آن باز گويند; و اگر بشنوند درى از رحمت بروى گروهى گشوده شده اندوهگين گردند و بسوگ نشينند.
2 ـ دشمنى و خصومت. اين عامل از همه عوامل حسد شديدتر است، زيرا هر كسى ـ جز معدودى از خود ساخته ها ـ هرگاه دشمن خويش را ببلائى دچار بيند شادمان گردد و چون او را در نعمت بيند رنج برد و غمناك گردد، چه وى نابودى و اضمحلال او را خواستار است.
3 ـ جاه طلبى و رياست خواهى و حُبّ مال و منال. زيرا آنكس كه اين حالت بر او غالب شده باشد پيوسته از مردم انتظار دارد وى را در آن امتياز يگانه بشناسند و مدح و ثناها را بدو منحصر سازند، و اگر بشنود يكنفر در هر جاى دنيا در اين صفت با وى رقابت ميكند سخت ناراحت شود و خواستار نابودى او يا زوال آن صفت از او گردد، تا خود وحيد عصر و فريد دهر بماند و همه مدح و ثناها نصيب او شود.
4 ـ بيم از دست رفتن خواسته، بوسيله شريك. چنانكه در مورد دو هوو در منافع زناشوئى، و برادران در مورد محبت پدر و مادر.
5 ـ به زير بار نرفتن، بر خود گران دانستن كه فلان كس از حريفان و اقرانش در امرى از امور بر او پيشى گيرد، چه وى ميداند كه آن شخص با دستيابى به آن مقام يا مال و مانند آن بر او كبر ورزد و او را حقير شمارد.
6 ـ تكبر. چنين كسى كه با اين صفت خود را برتر از افرادى ميداند و توقع دارد آن افراد مطيع و منقاد او باشند، چون دريابد كه يكى از آنها بنوائى ميرسد بر او حسد ميبرد مبادا پس از دستيابى بچنان نعمت و مالى يا پست و مقامى دگر در برابر او خضوع و كرنش نكند و خود را همگردن وى بداند.
7 ـ تعجب. بدين معنى كه محسود در نظر حسود حقير و كوچك و آن نعمت كه محسود بدان دست يافته در نظرش بزرگ و ارجمند باشد، چنانكه امتهاى پيامبران سلف در مورد پيامبرانشان چنين پندارى داشتند، ميگفتند: (ما انتم الا بشر مثلنا)، (فقالوا انؤمن لبشرين مثلنا) و مانند اين مقالات.
«علاج بيمارى حسد»
پس از اينكه دانستى حسد از بيماريهاى مهلك است كه حيات انسانى را از حسود ميستاند و او را بسقوط در دركات جحيم ميكشاند.
بايد دانست كه بيماريهاى نفسانى جز بعلم و عمل درمان نشود، و دانشى كه در اين مورد سودمند مى باشد آنكه بدانى اين حالت به دين و دنياى آدمى زيان ميزند، در حالى كه محسود را از اين راه هيچ زيان و ضررى نميرسد، بلكه وى در دنيا و آخرت از آن سود ميبرد.
و پس از اينكه اين حقيقت را بدقت بررسى نموده و باور كردى، و از طرفى دشمن خويشتن و دوست دشمنت نبودى خواه ناخواه از اين حالت ناستوده جدا ميگردى و خود را از اين مهلكه نجات ميدهى.
اما اينكه حسد به دنيايت ضرر ميزند بدين سبب كه حسد ترا رنج ميدهد و معذب ميدارد، رنج و تعبى كه پايان پذير و تمام شدنى نيست، زيرا هر نعمت و موهبتى كه بمحسود برسد بر دل تو غم و غصه اى وارد ميسازد، و هر بلا و گرفتارى كه از او برطرف شود ترا رنجور ميسازد، در صورتى كه خداوند پيوسته بدوستان و نيز بدشمنانش نعمت ميبخشد، پس تو مدام رنج ميبرى و اندوه ميخورى، و در حقيقت همانچه كه درباره دشمنت ميخواهى بخودت روا ميدارى، و اين همان چيزى است كه دشمن درباره تو ميخواهد، و آن اينكه در همه حال غمگين و بد حال باشى.
و اما زيان حسد به دين تو بدين جهت كه ـ علاوه بر اينكه تو بعنوان يك مسلمان بايستى خيرخواه مسلمان ديگر باشى و اكنون بدخواه او ميباشى ـ در ضمن اين مدت به انواع گناهان بزرگ، مانند غيبت، دروغ، افتراء و بهتان آلوده ميگردى، شگفت از خردمند كه از سوئى خويشتن را در معرض خشم خداوند قرار دهد و از سوى ديگر اوقات خود را بغم و اندوه سپرى سازد! و در يك كلام: دين و دنياى خود را تباه سازد.
و اما اين كه حسد به دين و دنياى محسود زيان نميزند پر واضح است، زيرا نعمتى كه بمحسود ميرسد از جانب خداوند است، و تا گاهى كه خداوند مقدر فرموده بنده اش بنعمتى متنعم بود آن نعمت از او قطع نخواهد شد، زيرا بنده كوچكتر از آنست كه جلوگير فضل خدا باشد: (و ان يردك بخير فلا رادّ لفضله) . (لكل اجل كتاب) و (كل شىء عنده بمقدار). و اگر قرار بود نعمتها بخواست حسودان زوال پذيرد نه نعمتى براى تو ميماند و نه براى هيچ كس ديگر، زيرا هر كسى حسودى دارد.
بعلاوه محسود از اين ناحيه هم در دين و هم در دنيايش سود فراوان نصيبش ميشود، اما از جهت دنيا، بدين سبب كه آن غيبتها و بهتان و افتراءها موجب ميگردد بخشى از گناهانش بدفتر سيّآت حسود منتقل گردد و بخشى از حسنات حسود بدفتر حسنات وى انتقال يابد. و اما نفع دنيوى وى آنكه بزرگترين خواست هر كسى درباره دشمنش آنست كه وى اوقات خود را بتلخى و محنت سپرى سازد، و اين حاجت هم اكنون برآورده است، كه غم و غصه، حسود را پيوسته در عذاب ميدارد.
و اما علاج عملى اينكه: بجاى بدخواهى، خويشتن را بخيرخواهى مردم كه ضد حالت حسد است وادار سازد، تصميم بگيرد كه اين صفت بخود تحميل كند و پيوسته بدين رياضت مداومت و ممارست نمايد تا روح و روانش بدين حالت نوين خو گيرد، با كسانى كه در گذشته با ترشروئى مواجه ميشده با گشاده روئى و خوش خلقى برخورد كند و در گفتار خود نيز در اين باره تجديد نظر نموده بر خلاف روش پيشين از امتيازات و محاسن و نيكيهاى اشخاص سخن گويد، و خلاصه بهر كيفيت ممكن، مسير خود را بكلى تغيير دهد و بمسير خيرخواهى و مردم دوستى درآيد.
«روايات درباره حسد»
در حديث آمده كه پيغمبر اكرم (ص) هر روز از شش خصلت بخدا پناه ميبرد: شك و شرك و عصبيت و خشم و تجاوز و حسد. نقل است كه روزى آن حضرت به ياران خويش خطاب نمود و فرمود: همان بيمارى كه امتهاى پيشينى را رنجور ساخت هم اكنون بشما روى آورده، و آن حسد است كه حسد دين را ميتراشد چنانكه تيغ مو تراشد. و از آن حضرت رسيده كه كم لذت ترين مردم (در زندگى) حسود است.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: شگفت از حسودان كه از سلامتى بدن خويش غافلند.
و فرمود: ظالمى را نديدم كه به مظلوم شبيه تر باشد از حسود كه وى همواره خود خورى ميكند و مدام رنج ميبرد.
و فرمود: ترا درباره حسود اين بس كه وى هنگام شادى تو رنجور باشد.
امام صادق (ع) فرمود: حسد آنچنان ايمان را ميخورد كه آتش هيزم را.
و فرمود: آفت دين (آدمى) حسد است و خودبينى و افتخار.
و از آن حضرت رسيده كه لقمان بفرزندش فرمود: حسود را سه نشان است: در غياب مردم آنها را غيبت كند و در حضور تملقشان گويه و هنگام مصيبت آنها را سرزنش نمايد.
و فرمود: حسود آسايش ندارد.
پيغمبر (ص) فرمود: هرگاه كمكى مالى بكسى ميكنيد آن را پنهان داريد چه هركسى كه خداوند نعمتى به وى داده مردم حسدش برند. (بحار: 73 / 244 ـ 256)
اميرالمؤمنين (ع) فقر و تهيدستى بر مؤمن به از حسادت همسايگان و ستم سلطان و چاپلوسى دوستان (بحار:72/54). حسد دوست ناشى از بيمارى دوستى است (نهج : حكمت 218). سلامتى بدن از كمى حسد است (نهج : حكمت 256). حرص و تكبر و حسد، آدمى را بفرو رفتن در گناهان ميخوانند. (نهج : حكمت 371)
امام باقر (ع): آفت دين حسد است و خودپسندى و تفاخر. (جامع السعادات:2/150)
«شعر در باره حسد»
شعرا در اين باره خوش سروده و دُرها سفته اند، از جمله اين فرد از شاعر مخضرمى معروف، مروان بن ابى حفصه:
ما ضرّنى حسد اللئام و لم يزلذو الفضل يحسده ذوو التقصير
معن ابن زايده در اين باره گفته:
انّ العرانين تلقاها محسّدةو لا ترى للئام الناس حسادا
شاعر ديگر:
اصبر على حسد الحسود فان صبرك قاتلهكالنار تاكل نفسها ان لم تجد ما تأكله
حَسَدَة :
جِ حاسِد . رشك بران ، حسودان . امام صادق (ع) به ابوجعفر احول : «انّ ابغضكم الىّ المتراسّون المشّاؤون بالنمائم ، الحسدة لإخوانهم ، ليسوا منّى ولا انا منهم ...» . (بحار:78/286)
حَسر:
برهنه كردن اندامى از اندامهاى خويش. دور كردن. رنجانيدن. دريغ خوردن.
حَسَرات:
جِ حسرت. (فلا تذهب نفسك عليهم حسرات) (فاطر: 8)
حَسرَت:
ندامت و اندوه شديد بر آنچه از دست رفته باشد و امكان بازگشت آن نبود. (مجمع البحرين)
(و انذرهم يوم الحسرة...) اى محمد! آنها را از روز حسرت و ندامت بيم ده كه دگر كار گذشته باشد. (مريم: 39)
از امام صادق (ع) در تفسير اين آيه آمده كه روز قيامت پس از آنكه بهشتيان به بهشت رفته و دوزخيان راه دوزخ گرفته باشند منادى از جانب پروردگار ندا دهد كه اى اهل بهشت! و اى اهل دوزخ! هيچگاه مرگ را ديده ايد كه مجسم باشد؟ همه گويند: نه. پس گوسفندى سياه رنگ آميخته به سپيدى حاضر سازند و آن را بين بهشت و دوزخ بدارند و منادى گويد: اينك مرگ را تماشا كنيد. همه خلايق از دور چشم دوزند و به امر پروردگار آن گوسفند ذبح گردد و سپس گفته شود: اى بهشتيان! اينجا سراى جاويدان است و دگر مرگى نخواهد بود و اى دوزخيان از امروز ابديت است و مرگى در كار نباشد.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «يا لها من حسرة على ذى غفلة» چه سخت و گران است افسوس و ندامت بر آنكس كه در دار دنيا بغفلت و بى تفاوتى در وظائف خويش گذرانده باشد. (مجمع البحرين)
حَسَك :
خار . خار مغيلان . گياهى خارناك . استخوان باريك . خارپشت .
اميرالمؤمنين (ع) : «والله لان ابيت على حسك السعدان مسهّداً ، او اُجَرَّ فى الاغلال مصفّداً ، احبّ الىّ من القى الله و رسوله يوم القيامة ظالما لبعض العباد ، و غاصباً لشىء من الحطام» . (نهج : خطبه 224)
حسَك:
خشم گرفتن. كينه سخت در دل گرفتن.
حَسكا:
حسن بن حسين بن بابويه قمى ساكن رى معروف به حسكا شيخ بزرگوار، شمس الاسلام، فقيه، ثقه، از وجوه شيعه كه داراى تأليفات متعدده بوده چون كتاب العبادات، و كتاب الاعمال الصالحه، و كتاب سير الانبياء و الائمه عليهم السلام، و مرحوم شيخ منتجب الدين گويد كه همه تأليفات خود را بر مرحوم شيخ طوسى در نجف و شيخ سلار بن عبد العزيز و ابن براج قرائت نموده و اين را پدرم از خود او نقل نموده است. (جامع الرواة)
حِسّ مشترك:
قوه اى است كه جميع صور محسوسه مرتسمه و منقوشه در حواس خمسه ظاهره رامى پذيرد يعنى آنچه كه حس لامسه و شامه و سامعه و باصره و ذائقه در آن حس منقش ميشود. پس آن بمنزله حوضى است و حواس خمسه چون پنج جوى كه آب خود را بدان نقل ميكنند. و محل آن در جوف پيشانى باشد. و آنرا يونانيان بنطاسيا نامند و حكماى ما حس مشترك خوانند. قوه اى كه ماده صور محسوسات بدو باز گردد و بعقيده قدما جاى آن در اول بطن مقدم دماغ باشد. جرجانى گويد: حس باطن نيز پنج است يكى حس مشترك است بلغت يونانى قوت بنطاسيا گويند. دوم قوت مخيله است و نزديك طبيبان اين هر دو قوت يكى است و نزديك حكما هر يكى قوتى ديگر است. (ذخيره خوارزمشاهى)
حواس ظاهرند اين پنج و باطنبود پنج دگر اى يار محسن
خيال و وهم و فهم و حفظ ديگركه حسّ مشترك خوانيش بر سر
دگر ذكرت كه شهباز كلام استدلت زو با معانيها تمام است
(ناصر خسرو)
تهانوى گويد:
نزد حكما نيروئى است كه در آن صُور جزئيات محسوسه بوسيله حواس پنجگانه ظاهرى منقش ميگردد، و بزبان يونانى آنرا بنطاسيا نامند. يعنى صفحه نفس. پس حواس مانند جاسوسانى باشند مر نفس را. و ازين جهت است كه آنرا حس مشترك ناميده اند. پس نزد حكما نفس بررسى كند اين صُور را بواسطه نقش بستن در آن، يا ادراك ميكند اين نيرو صورتها را و محل اين نيرو تجويف اول از سه تجويف است كه در دماغ ميباشند. و براى اثبات اين امر وجوهى ذكر كرده اند: يكى آنكه ما قطره اى را كه فرود مى آيد خط مستقيم مى بينيم. در صورتيكه در خارج نه خطى است و نه دائره. و خط و دائره را حس در نظر ما مجسم ميسازد. وگرنه نيروى باصره را در هيچيك دخالتى نيست. (كشاف اصطلاحات الفنون)
حِسمى:
(با الف آخر): سرزمينى است واقع در باديه شام، بين آن و وادى القرى دو شب راه است، و بين وادى القرى و مدينه شش شب راه است. قبيله جذام در اين سرزمين زندگى ميكنند. از جمله وقايع تاريخى اين سرزمين سريّه زيد بن حارثه است بر سر بنى جذام كه بسال ششم هجرت به امر پيغمبر اسلام اتفاق افتاد.