حُسن:
نيكوئى. بهجت. جمال. ضد قبح. اين كلمه در قرآن هم مصدر: نيكو شدن، خوب شدن. و هم اسم مصدر: نيكوئى، استعمال شده است: (و قولوا للناس حسنا)(بقره: 83). (قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا)(كهف:86). (و وصينا الانسان بوالديه حسنا)(عنكبوت: 8). (لا يحلّ لك النساء من بعد و لا ان تبدل بهن من ازواج و لو اعجبك حسنهن) (احزاب: 52)
حسَن:
نعت مذكر از حُسن، نيكو. خوب.
حديث حسن (در اصطلاح درايت): حديثى كه در اسناد آن تهمتى نباشد، و شاذّ نبود، باتفاق همه، حديث حسن حجت است.
(فتقبلها ربها بقبول حسن و انبتها نباتا حسنا) (آل عمران: 37)
حَسناء :
مؤنث حسن . زيبا . زن زيباروى . از امام صادق (ع) روايت شده كه: «قام النبىّ (ص) خطيباً فقال : ايّها الناس ! ايّاكم و خضراء الدمن . قيل : يا رسول الله ! وما خضراء الدمن ؟ قال : المرأة الحسناء فى منبت السوء» : رسول خدا (ص) ايستاد و به سخنرانى پرداخت و فرمود : اى مردم ! از گياهى كه بر مزبله اى روئيده باشد سخت حذر كنيد . عرض شد : اى پيامبر ! مرادتان از گياه مزبله چيست ؟ فرمود : زن زيباروى كه در رويشگاه (خانواده) بد نشو و نما يافته باشد . (بحار:103/232)
نيز از حضرت رسول (ص) روايت است: «تزوّجوا السوداء الولود الودود ، ولا تزوّجوا الحسناء الجميلة العاقر ...» : با زن سياه چهره زاينده مهربان ازدواج بكنيد ولى از ازدواج با زن زيباروى نازا بپرهيزيد ... (بحار:103/237)
حَسَنان :
تثنيه حسن در حال رفعى . حسن و حسين (ع) فرزندان على بن ابى طالب . به قول قطب راوندى : دو انگشت ابهام پا را نيز حسنان گويند . و «حتّى لقد وطىء الحسنان» كه در كلام اميرالمؤمنين(ع) آمده است ، يعنى انگشتان ابهام پايم لگدمال جمعيت شد . ابن ابى الحديد معتزلى اين نسبت را به اهل لغت نامعتبر مى داند .
حسن:
بن حسن بن على بن ابى طالب معروف به حسن مثنى شخصيتى عظيم الشأن و دانشمند و پرهيزگار بوده و تولى صدقات و اوقاف اميرالمؤمنين (ع) را بعهده داشته. گويند وى در واقعه كربلا كه آنروز كودكى خردسال بوده حضور داشته و در ميان اسيران بوده وبنقلى به شفاعت اسماء بن خارجه بجهت جراحاتى كه بتن داشته از قتل نجات يافته. وى در عهد عبد الملك مروان با حكومت بنى مروان در مبارزه بود تا اينكه والى مدينه وى را بزندان افكند.
نقل است كه وليد بن عبد الملك به والى خود در مدينه صالح بن عبدالله مرى نوشت كه حسن بن حسن را (كه آنروز در زندان او بود) در مسجد پيغمبر (ص) پانصد تازيانه بزن. صالح وى را بمسجد برد و مردم گرد آمده وى به منبر شد و بخواندن نامه خليفه پرداخت كه پس از آن بضرب تازيانه دستور دهد، در اين بين امام سجاد (ع) وارد مسجد شد، مردمان او را راه دادند تا بكنار حسن آمد و به وى فرمود: اى پسر عم! خدا را به دعاى كرب بخوان تا ترا نجات دهد. اين بگفت و از مسجد بيرون شد. حسن بخواندن آن دعا مشغول شد و چون صالح نامه خليفه را بپايان رسانيد و از منبر بزير آمد گفت: من چهره حسن را چهره مظلوم مى بينم امرش را بتاخير افكنيد تا درباره اش از خليفه كسب تكليف مجدد كنيم. آنگاه به خليفه نامه نوشت و خليفه بلافاصله دستور آزادى او را صادر نمود.
و سرانجام وى در سن سى و پنج سالگى به سمّ وليد بن عبد الملك از دنيا رفت و همسرش فاطمه بنت الحسين خيمه اى بر قبرش بپا ساخت و تا يكسال بر او نوحه سرائى نمود و خود نيز در پايان سال از رنج و اندوه درگذشت. (بحار: 46 / 114 و سفينة البحار)
حسن:
بن حسين بن بابويه قمى ملقب به حسكا. به «حسكا» رجوع شود.
حسن:
بن حسين لؤلؤى. به «لؤلؤى» رجوع شود.
حسن:
بن ذكردان ، به نقل تاريخ از معمرين بوده. ابو الجوائز كاتب از خود او كه در آن روزگار سيصد و بيست و پنج سال از عمرش ميگذشته روايت كند كه گفت: من على (ع) را در خواب زيارت كردم پس از بلاد خويش شدّ رحال نموده به مدينه رفتم و بدست او مسلمان شدم و آن حضرت مرا حسن نام نهاد و احاديث بسيار از او شنيدم و همچنان در خدمتش بودم و در همه جنگهايش شركت نمودم.
روزى بخدمتش عرض كردم: مرا دعائى كن. فرمود: اى فارسى تو عمرى دراز داشته باشى و ترا به شهرى بنام بغداد كه بنى عباس آن را بنا سازند حمل كنند ولى به آنجا نرسى و در شهر مدائن بميرى. سپس ابو الجوائز گويد: چنانكه على (ع) خبر داده بود وى شبى بمدائن رسيد و در آنجا درگذشت. (بحار: 41 / 307)
حسن:
بن زيد بن حسن بن على بن ابى طالب (ع)، ابو محمد: حاكم مدينه و پدر سيّده نفيسه خاتون، وى از بزرگان سادات و بزرگ آل هاشم در عصر خود بود، پنج سال از طرف منصور عباسى والى مدينه بود، سپس از او بيمناك گشت و از سمت ولايت عزل نمود و در بغداد محبوس داشت و چون مهدى بر سر كار آمد وى را آزاد نمود و در كنار خود نگهدارى كرد، بسال 83 در مدينه متولد و بسال 168 در حاجر (پنج ميلى مدينه) در مسير حج دار فانى را وداع گفت. (اعلام زركلى)
حسن:
بن زيد بن محمد بن اسماعيل حسنى علوى، ملقب بداعى الى الحق و داعى كبير و داعى اول، بنيان گذار دولت علوى در طبرستان بسال 250 هجرى. وى در اين سال در رى زندگى ميكرد و از جمله علويينى بود كه زير بار خلافت عباسى نميرفتند و لذا از طرف دولت وقت تحت تعقيب و به اطراف بلاد اسلامى پراكنده و متوارى بودند. مردم كلار و چالوس كه از حكومت طاهريان (كه در آن روزگار طبرستان را در تصرف داشتند) شاكى بودند، و نظر به ارادتى كه آنها به علويين داشتند و اين طايفه را بزعامت احق و اولى ميدانستند در جستجوى پيشوائى علوى بودند تا اينكه پس از تحقيق، حسن بن زيد را بشايستگى اين امر شناختند، نامه اى بمضمون بيعت و سرسپردگى به وى نوشته بنزدش ارسال داشتند، وى دعوت آنها را پذيرفت و عازم آن ديار گشت، حسن كه مردى شجاع و با تدبير بود از سمت چالوس و بيارى مردم آنجا بطرف آمل رفت و آن شهر را بتصرف خويش درآورد و از آنجا بسارى و سپس بگرگان و پس از جنگى سخت نيروى دشمن را در آن دو شهر نيز شكست داد و بر بلاد طبرستان (مازندران) استيلاى كامل يافت، از آنجا لشكرى به رى فرستاد و آن ديار را نيز بقلمرو دولت خويش آورد ـ و اين بروزگار مستعين بالله عباسى بود ـ وى بيست سال در اين منطقه حكومت نمود و بسال 270 در آمل درگذشت. حسن علاوه بر شجاعت، مردى مهيب و سخاوتمند و بزرگ منش و دانشمند و دور انديش بود. (اعلام زركلى و اعيان الشيعه)
حسن:
بن زين الدين، شهيد ثانى ابن على بن احمد شامى عاملى، ابو منصور (959 ـ 1011 هـ ق)، فقيه امامى، وى علاوه بر فقه و اصول فقه كه در اين دو رشته متبحر بود در رشته هاى ادب و شعر نيز دست داشت. در جبع از روستاهاى جبل عامل لبنان متولد شد، جهت تحصيل علم بنجف اشرف منتقل شد و روزگارى از عمر خويش را در آنجا سپرى كرد و سپس به جبع بازگشت و در آنجا وفات نمود.
از مؤلفات ايشان: منتقى الجمان فى الاحاديث الصحاح و الحسان، اين كتاب ناتمام ماند و تنها دو جلد آن در عبادات موجود است. معالم الدين، دو جلد در اصول و فقه. تحرير طاووسى در رجال. مناسك الحج. مجموعه اى در ادب. ديوان شعر. (اعلام زركلى بنقل از روضات الجنات و خلاصة الاثر و شهداء الفضيلة و اعيان الشيعه)
مرحوم شيخ حر در امل الآمل در وصف وى گفته: كان عالما فاضلا عاملا متبحرا محققا ثقة ثقة فقيها وجيها نبيها محدثا جامعا للفنون، اديبا شاعرا زاهدا عابدا ورعا جليل القدر عظيم الشأن كثير المحاسن، وحيد دهره، اعرف اهل زمانه بالفقه و الحديث و الرجال و الاخبار و الاشعار، و شعره حسن كاسمه، و كان معاصرا للشيخ البهائى... (اعيان الشيعه)
حسن:
بن سرىّ عبدى انبارى كاتب. شيخ طوسى در كتاب رجال خود در جائى او را از اصحاب امام باقر (ع) بعنوان حسن بن سرى كاتب، و در جائى ديگر از اصحاب امام صادق (ع) بعنوان حسن بن سرىّ انبارى معروف بكاتب شمرده. در فهرست آمده كه او را كتابى است، رويناه بالاسناد الاول عن احمد بن محمد بن عيسى عن الحسن بن محبوب عن الحسن بن السرىّ. و مراد او از اسناد اول، ابن ابى جيد از ابن الوليد از احمد بن محمد بن عيسى است. (تنقيح المقال)
حسن:
بن سعيد اهوازى برادر حسين بن سعيد است. اين دو برادر تفسيرى تأليف كرده اند كه بتفسير ابن سعيد معروف است. و به همين شكل تأليف سى كتاب ميان اين دو برادر باشتراك معروف ميباشد. (الذريعه:7/47)
حسن:
بن سهل بن عبدالله سرخسى كاتب و خطيب فصيح، وزير مأمون عباسى و پدر پوران زوجه مأمون بود و شعرا در مدح او قصيده ها دارند. در پايان عمر بمرض سويداء گرفتار و ديوانه شد و او را زنجير كردند و در خراسان بسال 203 ق درگذشت. (وفيات الاعيان)
صاحب الذريعه گويد: بخشى از جاويدان خرد را حسن بن سهل از پهلوى بعربى براى مأمون عباسى ترجمه كرد و ابن مسكويه آنرا از نو تحرير كرده است. (الذريعه:5/78 و 4/400)
حسن:
بن علوان كوفى مولى بنى كلب از رواة شيعه است كه از امام صادق (ع) روايت ميكند و موثق است (خلاصه و نجاشى).
حسن:
بن على بن ابى طالب، ملقب به مجتبى دومين امام معصوم از ائمه مسلمين فرزند على و فاطمه، سبط اكبر رسول الله و مورد نزول آيه مباهله و آيه تطهير و حديث كساء، در شب سه شنبه پانزدهم رمضان سال سوم هجرت در مدينه متولد و در صفر سال پنجاه به فوز شهادت نائل گرديد.
مرحوم صدوق در امالى از امام صادق(ع) روايت كند كه امام حسن در عبادت و زهد و فضايل اخلاقى از همه ابناء عصر خويش برتر بوده و چون حج ميكرد پياده و بسا پابرهنه مسافت بين مدينه و مكه را طى مينمود و مورّخين شمار حجهاى حضرت را كه همه در حال پياده بوده بيست و پنج حج نقل كرده اند، حضرت مجتبى دوبار اموال خويش را در راه رضاى خدا تقسيم نمود و نيمى را براى خود ونيم ديگر را بين فقرا قسمت كرد.
رواياتى كه از پيغمبر (ص) در فضايل و مناقب آن حضرت از طرق شيعه و سنى رسيده بيش از آنست كه در اين مختصر بگنجد.
بخارى در صحيح خود از ابو بكره روايت كند كه روزى پيغمبر (ص) بر منبر نشسته و حسن در كنارش ايستاده بود گاهى بمردم مى نگريست و گاهى به حسن و ميفرمود: اين فرزندم بزرگوار است.
مسلم در صحيح خود از ابو هريره روايت كند كه پيغمبر (ص) درباره حسن(ع) ميگفت: من اين را دوست دارم خداوندا او را و هر كه او را دوست دارد دوست بدار، و روايت شده كه ميفرمود: اين فرزندم بزرگوار است و اميد دارم خداوند به بركت اين ميان دو گروه از مسلمانان آشتى دهد.
هشام ابن سالم گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: آيا حسن افضل است يا حسين؟ فرمود: حسن بر حسين افضل است.
و رواياتى كه از حضرت پيغمبر (ص) درباره آنحضرت و برادرش آمده از قبيل اينكه اين دو گوشواره عرش پروردگار و دو سيّد جوانان اهل بهشتند و اين دو پيشواى مسلمانانند خواه قيام كنند و با دشمنان دين بجنگند يا از مبارزه كنار روند و مصلحت در سكوت و سكون بينند در كتب حديث و تاريخ سنّى و شيعه بيش از حد و حصر نقل شده.
امام حسن (ع) در روز بيست و يكم رمضان سال چهل هجرت روز شهادت پدر بزرگوارش به منصب امامت نائل آمد و همان روز خطبه اى مشتمل بر انتقال امامت بخود ايراد فرمود و عمّال خويش را در بلاد بگماشت. و امور زعامت را سامان داد و نامه اى به معاويه نوشت و او را به بيعت و تسليم دعوت نمود، ولى معاويه كه روحيه مردم عراق را نيك سنجيده و بى وفائى آنها با اميرالمؤمنين (ع) و تمرد و طغيان خوارج و كينه اى كه آنها از على (ع) به دل داشتند خبر داشت و مزاج و مذاق سردمدارانى، چون اشعث ابن قيس و عمرو ابن حريث و حجّار ابن ابجر و شبث ابن ربعى كه در حكومت على (ع) بزعم خود ناكام مانده و به هوسهاى نامشروعشان نرسيده و با مال دنيا به آسانى ميتوان آنها را خريد بدستش بود.
و از طرفى ميدانست كه حكومت امام حسن (ع) حكومت خفقان نيست كه سران رعيت را بمال و ضعفا را بزور سرنيزه اداره كند، اطاعت از حاكم در اين حكومت همچون اطاعت خدا است كه مردم به آزادى و اختيار خويش مى بايست آنرا بجان و دل قبول كنند و سر تسليم فرود آرند، چنين شرائطى معاويه را كه نه به مبدئى عقيده داشت و نه بمعادى بلكه ميخواست از راه حكومت بر مردم بكام خويش رسيده بنام حكومت اسلامى خود و خويشان خود را بر مسلمانها تحميلكند بر آن داشت كه علم طغيان و تمرد برافرازد و لذا با گستاخى تمام در پاسخ نامه امام نامه اى مشتمل بر اولويّت خويش بمقام خلافت مسلمين و بالاخره به عزم خود به تسخير عراق نوشت و بلافاصله مردم شام را به جنگ با امام حسن دعوت نمود و با لشكرى شصت هزار نفرى از شام بقصد عراق حركت كرد، و چون خبر به امام حسن (ع) رسيد حضرت خطبه اى مشتمل بر دعوت مردم به جهاد و دفاع ايراد فرمود و لشكرى به تعداد چهل هزار نفر گرد آمده و حضرت دوازده هزار نفر را به سركردگى عبيدالله ابن عباس طليعه لشكر كرد و به مرز عراق جهت جلوگيرى معاويه از ورود بدين ديار فرستاد و خود از طريق مدائن بمنظور جمع آورى لشكر به آن ناحيه رهسپار گشت، از آنسوى معاويه افرادى را بمنظور تجسّس و خبرگيرى و اتصال با سران قبايل مخفيانه به عراق اعزام داشت و كسانى را كه آماده خود فروشى بودند به وعده هاى شيطانى بخريد و اين امر سبب شد كه در لشكر امام حسن اختلاف و دو دستگى پديد آيد و موجب سستى و دلسردى جمعى و گستاخى جمع ديگر همچون خوارج گردد كه چون حضرت در مدائن بمنظور آزمايش اصحاب خود كه آيا مطيع و منقاد امام خود هستند خطبه اى ايراد ميكند و در آن مى فرمايد: شما بايد بدانيد كه وظيفه شما تسليم بودن در اوامر منست من به هرچه كه فرمان دهم همانرا شما بايد بپذيريد، جمعى از آنها با كمال جسارت و جرأت ميگويند: معلوم ميشود كه تو خيال صلح با معاويه را در سر دارى تو همانند پدرت كافر شدى و شروع كردند شعار كفر الرجل سر دادن و در اين حال بدسيسه خوارج يا جاسوسان معاويه در لشكر امام شايع شد كه قيس ابن سعد ابن عباده كه يكى از سران لشكر امام حسن بود و بهمراه عبيدالله ابن عباس جهت جلوگيرى معاويه از ورود به عراق رفته بود كشته شده و اين نيز موجب دلسردى بعضى و گستاخى بعضى ديگر شد و: بالاخره جمعيت به خيمه حضرت يورش برده، اسباب امام را تاراج نموده و سجّاده از زير پا و
و از آن سوى معاويه سردار لشكر امام حسن عبيدالله بن عباس را به پانصد هزار درهم بخريد و او به معاويه پيوسته و قيس بن سعد ماجرا را به امام مكتوب داشت.
معاويه كه همه اين امور را زير نظر داشت به حضرت نامه اى نوشت و از آن حضرت استدعاى صلح كرد و چون نامه معاويه به امام رسيد و حضرت ديد كه اگر صلح نكند ديرى نشود كه اصحابش همه جز عده معدودى از خاصان از دور او پراكنده شده وى را تنها گذارند و خود با اين گروه اندك به قتل رسد، ضعفاى شيعه بدست دژخيمان سپاه معاويه تار و مار گردند و در نتيجه خطّ اصيل اسلام كه خطّ تشيع است بطور كلى محو و نابود شود بناچار با معاويه صلح نمود و صلحنامه اى بدين مضمون مكتوب شد:
«بسم الله الرحمن الرحيم اين صلحنامه اى است بين حسن بن على و معاوية بن ابى سفيان كه طبق اين قرارداد حسن سرپرستى امور مسلمين را به معاويه واگذار نمود بدين شرط كه ميان مسلمانان طبق كتاب خدا و سنت پيغمبر (ص) عمل كند و كسى را پس از خود بولايت عهدى نگمارد و مسلمانان در هر كجا كه باشند در امن و امان زندگى كنند و شيعيان على (ع) خود و زن و فرزند و مالشان در امان باشند و عليه حسن و برادرش حسين و ديگر افراد اهلبيت پيغمبر (ص) نه در خفا و نه در آشكار بدى نينديشد و هيچكسى را در هر افقى از آفاق نترساند» .
جمعى اين صلحنامه را امضاء كرده و خود حضرت امضاء نمود و غائله جنگ بدين قرار به پايان رسيد و معاويه گرچه به اين شروط عمل نكرد و محض رسيدن بكوفه ضمن خطبه اى گفت: من نيامده ام كه شما را به نماز و روزه و حج و زكاة وادارم من آمده ام كه بر شما حكومت كنم و همه تعهداتى كه به حسن بن على دادم همه بزير پايم نهادم.
ولى مردم آن روز و امروز و فردا تا قيامت حساب امام حسنها و معاويه ها بدستشان آمد : «لا اكراه فى الدين و ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيى من حىّ عن بيّنة».
امام حسن (ع) پس از چند روز توقف در كوفه بعد از اجراى مراسم صلح به اتفاق برادرش حسين و ديگر بستگان با بدرقه اشك چشم مردم كوفه كه از بيوفائى خويش نسبت به امام سخت نادم و پشيمان گشته و اكنون بخود آمده بودند كه چه خسارت جبران ناپذيرى بر آنها وارد شده به مدينه عزيمت نمود.
امام حسن (ع) مدت نه سال پس از واقعه صلح زنده بود و از دور شاهد جنايات معاويه و ستمهائى كه به مسلمانها ـ بخصوص شيعيان على روا ميداشت ـ بود، جرعه هاى غصه و رنج سرميكشيد تا آخر الامر به سمّ معاويه توسط همسرش جعده دختر اشعث بن قيس در روز بيست و هشتم يا هفتم صفر پنجاه يا چهل و پنج يا چهل و نه يا پنجاه و يك هجرى بفوز شهادت نائل آمد.
مرحوم مفيد در ارشاد آورده كه معاويه صد هزار درهم براى جعدة بنت اشعث همسر امام حسن (ع) فرستاد و به وى پيغام داد كه حسن را مسموم كن، و پس از او ترا بكابين فرزندم يزيد درمى آورم. وى به اميد ازدواج با يزيد آن جنايت بزرگ مرتكب گرديد ولى معاويه بعهد خويش وفا ننمود، وى با يكى از آل طلحه ازدواج نمود و از او فرزندانى بزاد و هرگاه ميان نسل جعده با يكى از بيت قريش مشاجره اى رخ ميداد آنها را سرزنش مينمودند و ميگفتند: اى فرزندان زنى كه همسران خود را مسموم ميساخت.
مرحوم مفيد به سند ديگر از عمر بن اسحاق روايت كرده كه گفت: در خدمت حسن و حسين عليهما السلام در خانه آنها بودم، امام حسن (ع) به بيت الخلا رفت، چون از آنجا بيرون شد فرمود: مكرر مرا زهر خورانيده اند اما سمى اينچنين به بدن من نرسيده، قطعه اى از جگر خود را از گلو قى كردم. حسين (ع) عرض كرد: چه كسى ترا مسموم نموده؟ فرمود: از او چه ميخواهى؟ ميخواهى او را بكشى؟ اگر وى همان كسى باشد كه درباره اش گمان دارم، انتقام خدا شديدتر از انتقامى است كه بنده براى خود بستاند، و اگر كسى ديگر باشد دوست ندارم بى گناهى تحت مؤاخذه قرار گيرد.
و عبدالله بن ابراهيم از زياد مخارقى نقل كرده كه گفت: هنگامى كه امام مجتبى (ع) آثار مرگ در خود مشاهده نمود برادرش حسين (ع) را بنزد خويش خواند و فرمود: اى برادر، من از اين جهان رخت برمى بندم و بر خداى خويش وارد ميشوم، مرا زهر خورانيده اند و قطعات كبد خويش را در طشت قى كرده ام، و ميدانم چه كسى و از چه منشأى بمن زهر داده، در قيامت او را بمحكمه عدل الهى بمحاكمه خواهم خواند، بحقى كه بر تو دارم سوگندت ميدهم زنهار كه در اين باره كوچكترين اقدامى نموده و يا در اين باره سخنى بزبان آرى، منتظر باش تا خدا خود هرآنچه صلاح است پيش آرد، چون روح از بدنم جدا شود چشمانم را ببند و سپس مرا غسل ده و كفن كن و جنازه ام را بنزد قبر جدم رسول خدا (ص) ببر كه با آن مرقد تجديد عهد نمايم، آنگاه جسد مرا به (بقيع) كنار قبر جده ام فاطمه بنت اسد برده در آنجا مرا بخاك سپار. و خواهى ديد كه چون جنازه را بكنار قبر رسول خدا برديد اين قوم گمان برند كه شما ميخواهيد مرا در آنجا دفن كنيد، آنها خود را به ممانعت آماده خواهند نمود، ترا بخدا سوگند ميدهم مبادا در اين واقعه باندازه شاخ حجّامى خون ريخته شود. (ارشاد: 2 / 15)
آنگاه امام مجتبى بسفارش و وصيت درباره خانواده و فرزندان و ما ترك خويش، و نيز درباره اموال و املاكى كه پدرش اميرالمؤمنين (ع) به آن حضرت سپرده بود پرداخت و برادر بزرگوار خود حسين (ع) را در همه اين امور وصى خويش ساخت، و سپس برادرش حسين(ع) را در جمع شيعيان حاضر بعنوان جانشين و امام پس از خود معرفى كرد و اين جهان فانى را وداع گفت و به بهشت جاويد شتافت.
ابن عبّاس گفت كه چون آنحضرت بعالم بقا رحلت فرمود: امام حسين (ع) مرا و عبدالله بن جعفر و على پسر مرا طلبيد و آنحضرت را غسل داد و خواست كه دَرِ روضه منورّه حضرت رسول (ص) را بگشايد آنحضرت را داخل كند پس مروان و آل ابى سفيان و فرزندان عثمان جمع گشتند و مانع شدند و گفتند عثمان شهيد مظلوم به بدترين مكانها در بقيع دفن شود و حسن(ع) با رسولخدا ، اين هرگز نخواهد شد تا نيزه ها و شمشيرها شكسته شود و جعبه ها از تير خالى شود .
امام حسين (ع) فرمود بحقّ آن خداوندى كه مكه را حرم محترم گردانيده كه حسن فرزند على و فاطمه احقّ است به رسول خدا و خانه او از آنها كه بيرخصت داخل خانه او گرديده اند ، بخدا سوگند كه او سزاوارتر است از حمال خطاها كه ابوذر را از مدينه بيرون كرد و با عمار و ابن مسعود كرد آنچه كرد و قرق كرد اطراف مدينه و چراگاه آنرا و راندگان رسولخدا را پناه داد.
و موافق مضامين روايات ديگر مروان بر استر خود سوار شد بنزد آن زن رفت و گفت: حسين (ع) برادر خود حسن را آورده است كه با پيغمبر دفن كند بيا و مانع شو . گفت چگونه مانع شوم . پس مروان از استر بزير آمد و او را بر استر سوار كرده بنزد قبر حضرت رسول (ص) آورد و فرياد ميكرد و تحريص مينمود بنى اميه را مگذاريد حسن را در پهلوى جدش دفن كنند .
ابن عباس گفت: در اين سخنان بوديم كه ناگاه صداها شنيديم و شخصى را ديديم كه اثر شرّ و فتنه از او ظاهر است مى آيد چون نظر كردم ديدم فلانه است با چهل كس سوار است و مى آيد و مردم را تحريص بر قتال ميكند چون نظرش بر من افتاد مرا پيش طلبيد و گفت: يابن عباس شما بر من جرأت به هم رسانيده ايد هر روز مرا آزار ميكنيد ميخواهيد كسى را داخل خانه من كنيد كه من او را دوست نميدارم و نميخواهم.