حَظر:
منع. تحريم. اصوليان خلاف كرده اند كه اگر امرى به دنبال حظرى مى آيد يا در اين موقع هم امر دلالت بر وجوب كند يا حقيقة در ندب باشد يا در اباحت يا مطلق يا تابع پيش از حظر است يعنى همان طور كه قبل از ورود نهى بوده بازگشت بدان كند و معنى امر اين است كه حظر و نهى و منع از آن جا برخاست و بازگشت بحكم سابق كرد، و اين گونه حالات در مواردى است كه شارع بخواهد موقتاً از عملى جلوگيرى كند و از آن نهى كند سپس با امر جديدى به حال سابق برگرداند لكن محققان گويند اگر امرى به دنبال نهى يا حظرى آيد آن امر دلالت بر اباحت فعل و رخصت در آن كند و بدين معنى است كه حظر سابق برخاست و رخصت آمد و همان كه امر در عقب حظر واقع شده است خود دليل است بر آنكه مراد از اين امر وجوب نباشد وگرچه در موارد ديگر بگوئيم امر افاده وجوب كند و در اين جا قرينه حال و مقام باشد چنان كه گفتار خداى متعال (فاذا انسلخ الاشهر الحرام فاقتلوا المشركين)و (لا تحلقوا رؤسكم حتى يبلغ الهدى محله) به دنبال نهى از قتال در شهر حرام و حلق رأس در حال انجام مناسك حج آمده است و همين طور امر به حائض و نفساء در مورد صلوة بعد از حيض و نفاس كه دلالت بر وجوب دارد، بدان جهت است كه اولا رخصت مانع از وجوب نمى باشد و ثانياً مراد از امر در اينجا رفع محظور است و بازگشت بوجوب قبلى كند و ثانياً از قرائن و ادله ديگر وجوب دانسته ميشود. و بنابر قول آنانكه گويند اصولا اوامر دلالت بر طلب ماهيت فعل و انجام آن كند و وجوب و ندب و جز آنها از عوارض خارجى است و به دلائل و قرائن ديگر دانسته ميشود كار سهل تر است چنانكه در مسأله تكرار و مره وفور و تراخى. (فرهنگ معارف اسلامى)
حَظل:
بازداشتن از تصرف.
حُظوظ:
جِ حظ.
حَظوة :
بهره اى اندك . هر شاخ رسته در بن درخت كه هنوز سخت نشده باشد . ج: حِظاء و حظوات . اميرالمؤمنين (ع) : «ليس للعاقل ان يكون شاخصا الاّ فى ثلاث : مرمة لمعاش او حظوة فى معاد او لذة فى غير محرّم» : عاقل را نسزد كه سفر كند جز در يكى از سه مورد : اصلاح و ترميمى به كار زندگى و معيشت خود ، يا بهره گيرى جهت امر آخرتش ، يا كامرانى ئى در راه مشروع و حلال . (بحار:1/131)
حَظى :
بهره مند شدن ، بخت يار گشتن .
حَظِىّ :
حظيظ . بخت مند . بخت يار .
حَظيرة:
كنيف. جايگاه گوسفند. جاى شتران. شوگاه اشتران. جاى خرما خشك كردن. حظيرة قدس: بهشت.
حَفّ:
پوشيدن چيزى را با چيزى. (حففناهما بنخل) درختان خرما گرداگرد آن درآورديم. (كهف: 32)
رسول الله (ص) : «إنّ الجنة حُفّت بالمكاره ، و انّ النار حُفّت بالشهوات» : همانا بهشت به ناكاميها پوشيده شده و دوزخ به كامرانيها احاطه شده است . (نهج : خطبه 176)
حِفاء:
برّ. نيكوئى.
حِفاوت:
مهربانى و مبالغه كردن در اكرام كسى.
حُفاة:
جِ حافى، برهنه پايان.
حَفد:
تيز روى. به شتاب رفتن.
حَفَدة:
جِ حافِد، خدمتكاران. اعوان. ياران. (و جعل لكم من ازواجكم بنين و حفدة) . (نحل: 72)
حَفر:
كندن زمين. كاوش كردن.
اميرالمؤمنين (ع): «من حفر بئرا لاخيه وقع فيها». (بحار: 77 / 238)
رسول الله (ص): «خمسة فى قبورهم و ثوابهم يجرى الى ديوانهم: من غرس نخلا و من حفر بئرا و من بنى لله مسجدا و من كتب مصحفا و من خلف ابنا صالحا». (بحار:104/ 97)
حُفرَة:
گودال. ج : حُفَر. امام سجاد (ع): «القبر لروضة من رياض الجنة او حفرة من حفر النار». (بحار: 6 / 159)
حَفش:
حفش سيل: گرد آمدن سيل به يك جاى. حفش سيل موضعى را: بركندن آن را.
حِفش:
دوكدان. خانه بسيار خرد كه سقف آن نزديك باشد.
حَفص:
(مصدر)، جمع كردن چيزى را. چيزى از دست افكندن. آرميدن.
حَفص:
بچه شير.
حَفص:
بن البخترى مولى بغدادى، كوفى الاصل، از ياران امام صادق (ع) و امام كاظم (ع). نجاشى او را توثيق نموده. در وجيزه و بلغة و حاوى توثيق شده، جز اينكه در بلغه وثاقت او را تقييد كرده به «على المشهور» و گفته: فى نفسى منه شىء... (تنقيح المقال)
حَفص:
بن سليمان بن المغيرة مكنى بابى عمر بن ابى داود اسدى كوفى فاخرى بزاز. او محدث و متروك است. صاحب معجم الادباء گويد: وى راوى عاصم بن ابى النجود باشد. حفص ربيب عاصم (پسر زن او) بود و قرائت را به عرض و تلقين از عاصم فرا گرفت.
حفص گويد : عاصم مرا گفت : قرائتى را كه بتو آموختم آن باشد كه عرضاً بر ابو عبد الرحمن سلمى از على قرائت كردم و آنكه بر ابوبكر بن عياش آموختم قرائتى است كه بر ذر بن حبيش از ابن مسعود عرض داشتم.
حفص بسال 90 متولد شد و ببغداد در آمد و در آنجا قرائت آموخت و مردم قرائت عاصم بتلاوت از او بگرفتند و مجاورت بمكه گزيد و در آنجا نيز قرائت آموخت. يحيى بن معين گويد، روايت صحيحه از قرائت عاصم روايت حفص باشد و او داناترين آنان بقرائت عاصم بود و بضبط قرائت بر شعبه ترجيح يافته بود. حفص بن سليمان در سال يكصد و هشتاد بمرد (معجم الادباء). و رجوع به الفهرست ابن النديم شود.
در اكثر بلاد روم و عرب قرآن كريم را بقرائت وى تلاوت مينمايند.
حفص:
بن غياث بن طلق بن معاويه نخعى از علماى عامه و از اصحاب امام باقر(ع) و امام صادق (ع) بوده و دورانى از طرف هارون در بغداد و سپس در كوفه قضاوت ميكرده و در سال 194 در كوفه از دنيا رفت.
حفص اموى:
(مولا بنى اميه). شاعرى از شعراى دولت امويان است چندان زنده بماند تا دولت بنى عباس بيافت و بعبدالله بن على پيوست و از او امان خواست. پس وى از مخضرمين دو دولت باشد. او با كثيّر بن عبد الرحمن (معروف به كثير عَزَّه شاعر) آميزش داشت. و شعر را از وى روايت ميكرد، بنى هاشم را بسيار هجو ميگفت، عبدالله بن على او را بخواست و بر وى دست نيافت. آنگاه حفص نزد وى بيامد و امان بخواست و گفت من پناهنده باميرم. عبدالله گفت: تو كه باشى؟ گفت: حفص اموى. عبدالله گفت: تو هجو كننده بنى هاشم باشى گفت: خدا امير را گرامى بدارد منم كه ميگويم:
و كانت امية فى ملكهاتجور و تكثر عدوانها
فلما رأى الله ان قد طغتو لم يحمل الناس طغيانها
رماها بسفاح آل الرسولفجذ بكفيه أعيانها
و لو آمنت قبل وقع العذابفقد يقبل الله ايمانها
چون انشاد اشعار پايان يافت عبدالله او را گفت بنشين وى بنشست و در پيش روى عبدالله نهار خورد. عبدالله خادم خود بخواست و در گوش او چيزى گفت. حفص را بيم بگرفت و گفت اى امير: بتو و طعام تو پناه جستم و عرب بكمتر از اين خونها ببخشد. عبدالله گفت: آنچه گمان برده اى نيست، آنگاه خادم، ويرا پانصد دينار بياورد. عبدالله، حفص را گفت اين مال بگير و از ما مبر. و دورى كه از ما گرفته اى بنزديكى مبدل ساز. رجوع به معجم الادباء شود.
حَفصَة:
دختر عمر بن خطّاب و همسر پيغمبر اسلام مادرش زينب دختر مظعون خواهر عثمان بن مظعون است، وى پيش از پيغمبر (ص) همسر خنيس بن حذافه سهمى بود و خنيس از اصحاب بدر بود و در سال سوم هجرت در مدينه وفات يافت و پس از انقضاى عده وفات حفصه با پيغمبر (ص) ازدواج كرد.
بعضى از مفسّرين در تفسير آيه (يا ايها النبىّ لم تحرّم ما احلّ الله لك) گويند اين آيه درباره عايشه و حفصه بوده و گويند كه پيغمبر (ص) هر روز پس از نماز بامداد بخانه يك يك از زنهاى خود مى رفت و از آنان تفقد مينمود، براى زينب بنت جحش كه يكى از همسران حضرت بود ظرف عسلى آورده بودند و حضرت صبحانه خود را بنزد او از آن عسل ميخورد، طولانى شدن توقف حضرت در خانه زينب عايشه و حفصه را نگران ساخت، با هم توطئه كردند كه اين بار چون رسول (ص) بنزد ما آيد از او اظهار نفرت كنيم و بگوئيم دهنت بوى بد ميدهد مگر گياه مغافير خورده اى؟ و چون پيغمبر (ص) بنزد آنها آمد هر يك از آن دو بحضرت چنين گفتند. حضرت فرمود: خير، من مغافير نخورده ام بلكه نزد زينب عسل خورده ام. عايشه گفت: بايد زنبور آن عسل به روى درخت مغافير نشسته باشد كه چنين بدبو شده. پيغمبر (ص) كه از بوى بد بدش مى آمد و تا ناخوشنودى همسرانش را نيز برطرف سازد عسل را بر خود حرام نمود.
حفصه از جمله زنان پيغمبر (ص) بود كه بدنبال زينتهاى دنيوى و تجمّلات بودند تا اينكه روزى آنچنان سخت پيغمبر (ص) را در درخواست اين امور بيازرد كه حضرت به وى فرمود: اگر خواهى مردى را ميان خويش حكم سازيم. حفصه گفت: آرى بايد چنين كرد. پيغمبر (ص) عمر را بداورى خواند. چون بيامد بحفصه فرمود: حرف بزن و ادّعاى خود را بگو. حفصه گفت: يا رسول الله شما بگو ولى راست بگو. عمر با شنيدن اين جمله سيلى محكمى بصورت دخترش نواخت، همينكه سيلى دوم بزد پيغمبر (ص) فرمود: عمر! دست نگهدار سپس بدختر گفت: اى دشمن خدا ! رسول خدا جز راست نگويد اگر در محضر پيغمبر (ص) نبود آنقدر ترا ميزدم كه بميرى... (مجمع البيان)
حفصه در سال 41 از دنيا رفت.
نقل است: هنگاميكه اميرالمؤمنين (ع) جهت دفع عايشه و سپاهش ببصره ميرفت چند روزى در منزل ذى قار توقف نمود كه سپاه كوفه به آنحضرت ملحق شوند، عايشه شنيد و بحفصه نامه نوشت بدين مضمون كه با خبر باش كه على از ترس در ذيقار توقف نموده و جرأت آمدن ببصره را ندارد چه او شنيده كه جمعيت لشكر ما زياد است حال نه ميتواند به پيش برود و نه ميتواند برگردد.
حفصه چون نامه را تلاوت نمود در حال كنيزان خود را خواند و دستور داد چنگ و ساز بنوازند و تصنيفهائى در مذمّت على (ع) بخوانند كه از آن جمله است:
ما الخبر ما الخبر علىّ فى السفركالفرس الاشقر ان تقدّم عقر و ان تأخّر نحر
يعنى: چه خبر چه خبر على در سفر است مانند اسب قزل كه اگر به پيش رود از پا درآيد و اگر به عقب برگردد كشته شود.
دختران مكه به پيرامونش گرد مى آمدند و اين اشعار و سرودها را گوش ميدادند. امّ كلثوم دختر على (ع) چون شنيد باتفاق جمعى از زنان بنى هاشم بطور ناشناس بمجلس او رفت و چون نشست نقاب از صورت برافكند، حفصه شرمسار گشت و كلمه استرجاع بر زبان راند، ام كلثوم فرمود: اين همكارى تو با عايشه تازگى ندارد، شما درگذشته با پيغمبر (ص) نيز چنين كرديد و باتفاق عليه آنحضرت قيام نموديد كه آيه درباره شما نازل شد. حفصه شروع كرد بعذرخواهى و اظهار ندامت كردن و نامه عايشه را در حال پاره نمود. (سفينة البحار)
بخارى در صحيح خود جلد 6 صفحه 195 آورده كه ابن عباس گفت: به عمر بن خطاب گفتم: آن دو زنى كه بهميارى يكديگر پيغمبر (ص) را آزار ميدادند كيان بودند؟ گفت: عايشه بود و حفصه. (بحار:22/ 232)
حِفظ:
نگاه داشتن. نگاهدارى. از بر كردن. (له معقبات من بين يديه و من خلفه يحفظونه من امر الله...) براى انسان از پيش رو و از پشت سر پيگيرانى هست كه او را از بلاهاى خدائى (غير حتمية الاصابة) نگاهدارى ميكنند. (رعد: 11)
اميرالمؤمنين (ع): «المرأة اذا كانت بخيلة حفظت مالها و مال بعلها» (نهج : حكمت 234). «لا يكون الصديق صديقا حتى يحفظ اخاه فى ثلاث: فى نكبته و غيبته و وفاته» (نهج : حكمت 134). «من التوفيق حفظ التجربة» (نهج : حكمت 211). «الا و انه لا يضركم تضييع شىء من دنياكم بعد حفظكم قائمة دينكم، الا و انه لا ينفعكم بعد تضييع دينكم شىء حافظتم عليه من امر دنياكم» (نهج : خطبه 173). «يا بنى احفظ عنى اربعا و اربعا لا يضرك ما عملت معهنّ: ان اغنى الغنى العقل، و اكبر الفقر الحمق، و اوحش الوحشة العجب، و اكرم الحسب حسن الخلق». (نهج : حكمت 38)
حفظ الصحة:
نگاهداشت تندرستى. به «بهداشت» رجوع شود.
حفظ الغيب:
پاس نيكنامى غائبى داشتن، غايبى را بنيكى ياد كردن، كسى را در عقب او به نيكى ياد داشتن. (آنندراج).
از جمله حقوقى كه خداوند بر هر مسلمان درباره مسلمان ديگرى فرض و واجب نموده آنست كه در حال غياب او مال و ناموس و آبرويش را نگهدارى كند و از او دفاع نمايد، حديث در اين باره فراوان است، از جمله: اميرالمؤمنين (ع): كسى كه ترا به عيبت آگاه ساخت و در غياب حفظت نمود چنين كسى در وظيفه خيرخواهيش درباره تو كوتاهى ننموده است. (غرر الحكم)
دوست، دوست نباشد مگر اينكه برادرش را در سه حالت حفظ كند: موقعى كه دنيا به وى پشت كرده، و هنگامى كه غايب است و پس از مرگش. (نهج : حكمت 134)
امام باقر (ع): برادر مسلمانت را دوست بدار و براى او بخواه آنچه كه براى خود ميخواهى و مپسند براى او آنچه را كه براى خود نميپسندى، و اگر به وى نيازمند گشتى حاجتت را از او بخواه، و چون او بتو محتاج شد نيازش را براور، هيچ مالى و خيرى را از او پنهان مدار چنانكه او نيز نشايد كه خيرى را از تو پنهان بدارد، پشتيبانش باش چنانكه او پشتيبان تو است، اگر از تو غايب شد در غياب، حافظ و نگهدارش باش، و چون از سفر بازگشت بديدارش برو... (بحار:74/222)
حفظ نمودن خداوند، بندگان را:
خداوند سبحان ـ بصفت رحمانيت خويش ـ علاوه بر اينكه بهر كس و هر چيز بتناسب خلقت، امكانات و آلات و ابزار دفاعيه در اختيارش و يا در كنارش قرار داده است كه از آفات محفوظ بماند و يا دفع آفت از خويشتن كند، مانند عقل و هوش و اعضاء دفاعيه در آفريده هاى مميز، و يا ارتفاع و داشتن خار و انواعى از سموم در برخى درختان و گياهان، و نيروى دافعه درونى در جانداران و نباتات، علاوه بر اينها غيبگونه نيز عهده دار حفظ و نگهدارى آنها شده كه تا مدت معينى كه بقاء آنها مقرر است آنها را از آفات نابود كننده يا زيان رساننده محافظت كند. قرآن كريم: (فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين)(يوسف: 65). اين آيه نقل گفته يعقوب پيغمبر است موقعى كه فرزندان را بمصر اعزام ميدارد.
(قل من يكلؤكم بالليل و النهار من الرحمن) كيست كه شب و روز شما را از عوارض و آفاتى كه پيامد نافرمانيتان از امر پروردگار است محفوظ بدارد جز خداوند مهربان؟! (انبياء: 42) (مجمع البيان)
اميرالمؤمنين (ع): «ان مع كل انسان ملكين يحفظانه، فاذا جاء القدر خليا بينه و بينه، و ان الاجل جُنَّةٌ حصينة» همراه هر انسان دو فرشته است كه وى را محافظت ميكنند، ولى هنگامى كه مقدرات فرا رسد او را رها ميسازند، اجل و مدت مقرر زندگى، خود سپرى است نگهدار. (نهج : حكمت 201)
در حديث ديگر از آن حضرت: هيچ انسان نبود جز اينكه فرشتگانى محافظ با او باشند كه وى را از فرو افتادن بچاه يا بزير آوار رفتن و يا اتفاق ناگوار ديگرى نگهدارند، ولى اگر اجلش فرا رسيد او را رها سازند. (بحار: 59 / 184)
حفظ مال:
نگهدارى آن از ضياع و تلف. اميرالمؤمنين (ع): «حفظ ما فى الوعاء بشدّ الوكاء، و حفظ ما فى يديك احب الىّ من طلب ما فى يدى غيرك» نگهدارى آنچه در ظرف است به بستن دهانه آنست، و نگهدارى آنچه در دست دارى بنزد من به از درخواست كردن چيزى كه در دست ديگران است. (نهج : نامه 31)
قرآن كريم در اين باره ميفرمايد: (و لا تؤتوا السفهاء اموالكم التى جعل الله لكم قياما)اموالى را كه خداوند قوام زندگى شما را بدان مقرر داشته در اختيار سفيهان و بى خردان منهيد. (نساء: 5)
حفظ كردن قرآن:
از بر كردن آن به «قرآن» رجوع شود.
حَفَظه:
جِ حافظ، نگهبانان. (و هو القاهر فوق عباده و يرسل عليكم حفظة) و اوست خداوندى كه بر سر بندگان قادر و قاهر است و براى حفظ شما (يا ضبط اعمال شما) فرشتگانى بنگهبانى ميفرستد. (انعام:61)
حَفل:
گرد آمدن گروه. حفل قوم: مجتمع شدن آنها. آراستن.
حَفن:
دادن چيزى اندك با يك مشت كسى را.
حَفنَة:
يك مشت از طعام.
حَفو:
نواختن كسى را. مبالغه در سؤال. (ان يسألكموها فيحفكم تبخلوا) . (محمد:37)
حَفِىّ:
مهربان، تيمار كننده. دانا. عالم بسيار علم. (يسألونك كانك حفى عنها)درباره قيامت از تو ميپرسند، گوئى تو كاملا بدان آگاهى. (اعراف: 187)
(قال سلام عليك ساستغفر لك ربى انه كان بى حفيا)گفت: سلام بر تو، آمرزش ترا از خداوندگارم خواهم خواست، كه او بمن مهربان است. (مريم:47)
يكى از نامهاى حضرت بارى تعالى است و معنى آن داناى محيط و كاملاً آگاه بهر چيز است.
حفيد:
فرزند فرزند. نوه پسرى، ابن الابن . خدمتكار . ناصر .
حفيرة:
گودال. مغاك. چاه. از اسامى زمزم: حفيره اسماعيل و حفيره عبد المطلب. (بحار: 99 / 243)
حَفيظ:
نعت فاعلى از حفظ، نگاهبان. نگهدار. رقيب. يكى از نامهاى خداى تعالى، يعنى آنكه از علم او چيزى پنهان نيست. يا نگاهدارنده هر چيز از آفات و بليات (تا گاهى كه بقاء آن مقرر است).
حَقّ:
(مصدر)، واجب شدن. راست گرديدن. به ثبوت پيوستن. (فريقا هدى و فريقا حق عليهم الضلالة) (اعراف: 30). (لقد حق القول على اكثرهم فهم لا يؤمنون) . (يس: 7)
حقّ:
(اسم مصدر)، ثابت. آنچه ثابت و مطابق واقع است. روا و شايسته، ضد باطل. حق در مورد اقوال و عقايد و اديان و مذاهب بكار ميرود، ولى صدق در خصوص اقوال شايع است، و مقابل آن كذب است.
و بتعريف ديگر: الحق هو الثابت الذى لا يسوغ انكاره. حق از اسماء خداوند است. (تعريفات جرجانى). روا و شايسته. ضد باطل. دين حق مجموعه قوانينى كه منطبق با فطرت بشر و مقتضاى نياز او بوده و از جانب آفريدگار بشر و آگاه بحال او تدوين و تنظيم شده باشد كه هر دين و آئين و قانونى جز آن باطل خواهد بود. (و قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا)بگو اى محمد! كه حق آمد و باطل برفت كه باطل رفتنى و بى بنياد است (اسراء: 81). (انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها...كذلك يضرب الله الحق و الباطل...) هنگامى كه بامر خداوند باران مى بارد از رودها هر يك بگنجايش خود سيل سرازير ميگردد و بر روى آب كف نمودار ميگردد و (مثال ديگر) فلزاتى را (مانند طلا و نقره) كه براى ساخت زيور آلات يا جهت ساختن ظروف و لوازم خانگى در آتش ذوب ميكنند نيز كف بر آن ظاهر ميشود. اين مثلى است براى حق و باطل كه آن كف (كه مثال باطل است) بزودى نابود گردد ولى آب و فلز كه بسود مردم است (هر چند بزير كف قرار دارند) بماند. خداوند جهت توجيه اذهان اينچنين مثل ميزند. (رعد: 17)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «ما شككت فى الحق مذ رأيته» از روزى كه حق را دريافتم هرگز در آن شك ننمودم. (نهج : حكمت 408)
پيغمبر (ص) فرمود: بالاترين مرحله تكبر آنست كه كسى مردم را بچيزى نگيرد و پيروى از حق را نابخردانه پندارد و بر اهل حق طعنه زند.
امام جواد (ع) فرمود: مردم! بدانيد كه حق و شايستگى و بايستگى جز بنزد ما خاندان نبوت نباشد و نزد هر كه هست از ما گرفته، و هيچكس بحق و عدل قضاوتى ننمود جز اينكه كليد آن قضاوت و درب ورود و آغاز و اساس آن على بن ابى طالب ميباشد (خود آنها گواه اين امر بودند) كه هرگاه باشتباه ميافتادند خطا از خود آنها برمى خاست و حق مطلب نزد على بود.
امام باقر (ع) فرمود: هر چه بيرون از اين خانه (خاندان پيغمبر) بود باطل است.
ابو يعلى (از محدثين سنت) در مسند خود از عبد الرحمن بن ابى سعيد خدرى و او از پدرش حديث كند كه روزى على (ع) از كنار پيغمبر (ص) ميگذشت چون چشم پيغمبر به على افتاد فرمود: حق با اين است، حق با اين است.
از ابوذر غفارى راجع باختلاف امت سؤال شد گفت: بر شما باد (هنگام اختلاف آراء) بقرآن و اين بزرگمرد ، على بن ابى طالب كه از رسول خدا شنيدم ميفرمود: على با حق و حق با على و بر زبان او است و حق پيرامون على ميچرخد و هر كجا على است حق همانجا است. (بحار: 38 / 28)
امام صادق (ع) فرمود: از حقيقت ايمان است كه حق را بر باطل برگزينى گرچه آن حق بزيانت بوده و آن باطل بسودت باشد. و ديگر آنكه گفتارت از حدود علمت تجاوز نكند (بيش از آنچه ميدانى نگوئى).
مردى كوهستانى از آن حضرت مسئله اى پرسيد، چون پاسخ شنيد حضرت دريافت كه وى از آن پاسخ رنجيده و ناراحت شده، حضرت به وى فرمود: اى مرد بر حق شكيبا باش كه چون كسى بر تلخى حق شكيبا بود خداوند بهترين پاداش را به وى دهد. (بحار: 70 / 107)
پيغمبر (ص) فرمود: خوش بحال كسانى كه در سايه عرش پروردگار از ديگران به پيشند. عرض شد آنها كيانند؟ فرمود: آنان كه چون حق بشنوند بپذيرند و اگر از آنها سخن حقى بخواهند آن را عرضه كنند و درباره ديگران چنان داورى كنند كه درباره خود ميكنند... (بحار: 57 / 29)
از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده كه فرمود: مراقب گمان مؤمنان (فكر و انديشه آنان) باشيد كه خداوند حق را بزبان آنها نهاده است. (بحار: 67 / 75)
اميرالمؤمنين (ع) در يكى از خطب خود فرمود: اصحاب پيغمبر (ص) ـ آنان كه سخنان آن حضرت را بياد دارند ـ ميدانند كه فرمود: من و خاندانم (از هر آلايشى) پاك و منزهيم، از خاندان من پيشى مگيريد كه گمراه شويد و از آنان عقب نمانيد كه بلغزش درافتيد و با آنان مخالفت مورزيد كه بجهالت دچار گرديد و بآنان مياموزيد كه آنها از شما داناترند، بزرگسالانشان از همه داناتر و خردسالانشان از همه بزرگوارتر، پس در هر كجا كه باشيد بر شما است كه از حق و اهل حق پيروى نمائيد. (بحار:23/130)
«اهل حق»
قومى كه با حجت و برهان بر مسلك حق و در راه انبياء باشند.
(قل هذه سبيلى ادعو الى الله على بصيرة انا و من اتبعنى) . (يوسف: 108)
اين واژه پس از گذشت ساليانى از رحلت پيامبر اسلام ـ و تشتت آراء و تفرق مسلمين به فرق گوناگون ـ عنوان گرديد، و هر فرقه اى خود را بدين نام خواند. برخى استنادشان در اين دعوى، كثرت پيروان مسلك خود بود، و جمعى خود مسلك و حقيقت آن را ـ جدا از پيروان ـ سند حقيقت آن معرفى كردند. بهر حال:
احمد بن محمد از حضرت هادى (ع) روايت كند كه فرمود: اى احمد! اهل حق چون يكنفر بر جمعشان افزوده گردد شاد شوند ولى اگر يكى از جمعشان بيرون رود و بفرقه باطل گرايد افسرده خاطر نگردند زيرا آنان در مسلك خويش شك و ترديدى ندارند. ولى اهل باطل چون يكى در جمعشان درآيد شادمان گردند و اگر يكنفر از گروهشان بيرون رود افسرده شوند چه آنان در كيش خود در شك و ترديد ميباشند.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: اى مردم هرگز در راه حق از كمى اهلش مهراسيد... (بحار:48/261 و 70/107)
و فرمود: «حَقٌّ و باطلٌ و لِكُلٍّ اهلٌ فلان اَمِرَ الباطل لقديما فعل و لان قلّ الحق فلربما و لعل» حقى است و باطلى، و هر يك از اين دو را اهلى است و اگر مى بينيد باطل بر مردم حكومت ميكند از ديرباز چنين بوده و اگر اهل حق را اندك مى بينيد چه بسا و اميد است (كه روزگارى اين محنت بظهور دولت حقه مهدى (عج) پايان پذيرد). (نهج : خطبه 16)
و فرمود: «لو ان الباطل خَلَص من مزاج الحق لم يخف على المرتادين، و لو ان الحق خلص من لبس الباطل انقطع عنه السن المعاندين، و لكن يؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فيمزجان، فهنا لك يستولى الشيطان على اوليائه و ينجو الذين سبقت لهم من الله الحسنى» (نهج : خطبه 50). «ليس من طلب الحق فاخطأه كمن طلب الباطل فادركه» (نهج : خطبه 61). «ان افضل الناس عند الله من كان العمل بالحق احب اليه ـ و ان نقصه و كرثه ـ من الباطل و ان جرّ اليه فائدة و زاده» (نهج : خطبه 125). «سيأتى زمان ليس فيه شىء اخفى من الحق و لا اظهر من الباطل» (نهج : خطبه 147). «الحق اوسع الاشياء فى التواصف و اضيقها فى التناصف» (نهج : خطبه 216)
آن حضرت در شكايت از قريش و همدستانشان: «اللهم انى استعديك على قريش و من اعانهم، فانهم قد قطعوا رحمى و اكفؤوا انائى، و اجمعوا على منازعتى حقّا كنت اولى به من غيرى، و قالوا: الا ان فى الحق ان تأخذه و فى الحق ان تمنعه، فاصبر مغموما او مت متأسّفا. فنظرت فاذا ليس لى رافد و لا ذابّ و لا مساعد الاّ اهلبيتى، فضننت بهم عن المنية، فاغضيت على القذى و جرعت ريقى على الشجا، و صبرت من كظم الغيظ على امرّ من العلقم، و آلم للقلب من وخز الشفار» . (نهج : خطبه 217)
«اهل حق بعنوان يك ملت»
اين نام را نصيريان، على اللهيان بر خود نهاده و آنها خود را به اين نام (نه على اللهى) معرفى ميكنند. به «على اللهى» در اين كتاب رجوع شود.