back page fehrest page next page

حق اليقين:

يكى از مراتب ثلاثه يقين: علم اليقين، عين اليقين و حق اليقين. خالص و واضح يقين. حضور. و صاحب كشاف اصطلاحات الفنون گويد: حق اليقين عبارت از فناء عبد است در حق علماً و شهوداً و حالاً نه علماً فقط پس هرگاه كسى مرگ را معترف و عالم باشد اين علم اليقين است و هرگاه آنرا معاينه كند عين اليقين است و هر گاه آنرا بچشد حق اليقين است و گويند علم اليقين ظاهر شريعت است و عين اليقين اخلاص در شريعت است و حق اليقين مشاهده در شريعت است. و رجوع به تعريفات سيد جرجانى شود.

حَقَب:

پالان شتر. تنگ شتر كه متصل به تهيگاه آن باشد. ج : احقُب.

حُقُب:

دهر. زمان. از زجّاج نقل شده كه حقب هشتاد سال است. چهل سال نيز گفته اند. و ايضاًمدت دراز. ج : احقاب.

(لا ابرح حتى ابلغ مجمع البحرين او امضى حقبا)آرام نگيرم تا بمحل اجتماع دو دريا برسم يا مدتى دراز راه بروم (كهف:60). (ان جهنم كانت مرصادا * للطاغين مآبا * لابثين فيها احقابا) حقا كه دوزخ كمينگاه است . مر سركشان را جايگاه است . روزگاران در آن بمانند. (نبأ: 21 ـ 23)

حِقد:

كينه. اِحنه. غِلّ. درصدد انتقام بودن. و تحقيقه ان الغضب اذا لزم كظمه لعجز عن التشفى فى الحال رجع الى الباطن و احتقن فيه فصار حقدا (تعريفات جرجانى). ج : احقاد.

امام صادق (ع): «حقد المؤمن مقامه، ثم يفارق اخاه فلا يجد عليه شيئا، و حقد الكافر دهره». (سفينة البحار)

امام هادى (ع): «العتاب مفتاح الثقال، و العتاب خير من الحقد». (بحار: 78 / 369)

حَقد:

(مصدر)، كينه در دل گرفتن. سوء الظن فى القلب على الخلايق لاجل العداوة. (تعريفات جرجانى)

حَقر:

خوارى و حقارت، خردى. خوار داشتن، خرد شمردن.

حِقف:

تپه مستطيل ريگ. ج : احقاف. (و اذكر اخا عاد اذ انذر قومه بالاحقاف)(احقاف: 21). در مجمع البيان از قول ابن عباس آمده كه احقاف واديى است ميان عُمان و مَهَره. و بقول ابن اسحاق: ريگزارى است كه از عمان تا حضرموت امتداد دارد.

حِقل:

هودج. نوعى از بيمارى شكم، آب تره در روده ها. (منتهى الارب)

حَقل:

زمين ساده كه آماده كشت باشد. كشت كه برگ بيرون كرده و هنوز ساقش سطبر نشده. يا كشت سبز. ج : حُقول. اهل عراق آن را قراح خوانند.

حَقلَة:

زمين ساده صالح زراعت. و از آن است مثل مشهور: لا تنبت البقلة الاّ الحقلة. يعنى پسر هر پدرى چون پدر باشد. يا گفتار خسيس جز از خسيس نيايد. (منتهى الارب)

حَقن:

بازداشتن. حقنه كردن. واداشتن بول و خون از ريختن. حقن دم كسى: رهانيدن او را از مرگ و كشتن.

حُقنة:

فرو بردن مايعى از مخرج زيرين بمعده تا سدّه ها و بادها بگشايد.

از حضرت رسول (ص) روايت شده كه فرمود: خود را بحقنه درمان كنيد، كه آن، شكم را زمخت، اندرون را از بيمارى پاك و بدن را نيرومند ميسازد. (بحار:10/89)

امام باقر (ع): بهترين چيزى كه خود را بدان درمان كنيد حقنه است و انفيه و حجامت و حمام. (بحار: 62 / 120)

نيز از آن حضرت است: «طبّ العرب فى سبعة: شرطة الحجامة، و الحقنة، و الحمام، و السعوط، و القىء، و شربة عسل، و آخر الدواء الكىّ، و ربما تزاد فيه النورة». (بحار:62 / 263)

از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده كه حقنه روزه را باطل ميكند. (بحار:96/285)

حَقو:

تهيگاه. ج: حقاء، احق، اَحقاء، حُقىّ. بستنگاه ازار. دامنه كوه.

حَقود:

كينه توز. پر كينه. در حديث آمده: «اقل الناس راحة الحقود». (بحار:78/ 373)

رسول الله (ص): «الا اخبركم بشرّ نسائكم» ؟ قالوا بلى يا رسول الله. قال: «ان من شر نسائكم العقيم الحقود التى لا تتورع من قبيح، المتبرجة اذا غاب عنها بعلها...» . (بحار: 103 / 239)

و قيل: عاتب ملك وزيره فقال له: انك لحقود. فقال: ايها الملك السعيد، ان الصدر خزانة لما يودع فيه من خير و شرّ، فاذا لم يحفظ السيئة لم يحفظ الحسنة. (ربيع الابرار:3 / 95)

حُقوق:

جِ حق. اميرالمؤمنين (ع): «من اطاع التوانى ضيّع الحقوق، و من اطاع الواشى ضيّع الصديق» آنكس كه تنبلى و سستى را خوى خويش سازد حقوق (حقداران) را ضايع نمايد (و ادا نكند)، و آنكس كه از گفته سخنچين پيروى كند دوستى را براى خود باقى نگذارد. (نهج : حكمت 239)

«فمن آتاه الله ما لا فليصل به القرابة...و ليصبر نفسه على الحقوق و النوائب». (نهج : خطبه 142)

حُقول:

جِ حقل، زمينهاى ساده صالح زراعت.

حِقَّة:

شتر ماده سه ساله اى كه در سال چهارم شده. ج: حِقاق. چه در اين سن شتر استحقاق سوارى و برداشتن بار پيدا كند.

حَقَّة:

حقّ خاصّ. گوئى: هذه حقتى. يعنى حق ويژه من. حقيقت امر.

حُقَّة:

يكى از اوزان، كه در بلاد عربى متداول و در هر جائى وزن خاصى دارد. زن. داهيه، زيرك، نابغه. ظرفى خرد باندازه سيبى كوچك و كمى مايل بدرازى.

حُقّه بازى:

نوعى شعبده بازى است بدين كيفيت كه شعبده باز حقه اى (حقه ظرف چوبين را گويند) آماده ميكند و چيزى در آن مينهد و درش را مى بندد و سپس آن را گشوده به بيننده چنان وانمود ميكند كه چيزى در آن نيست.

از زراره غلام متوكل نقل شده است كه يكى از شعبده بازان هند كه نوع شعبده اش حقه بازى بود بر متوكل وارد شد، متوكل كه خود اهل بازى بود خواست از اين ناحيه امام هادى (ع) را خجالت دهد. به آن حقه باز گفت: اگر توانستى على بن محمد را بشعبده خويش شرمنده سازى ترا هزار دينار جايزه باشد. وى گفت: بفرما چند نان تنك آماده كنند و آنها را بر سفره نهاده مرا كنار وى جاى ده. وى چنين كرد. اتفاقا آن سفره به عكس حيوانات منقوش بود. چون حضرت كنار سفره نشست دست بطرف نانها برد شعبده باز بعمل شعبده نان را از پيش دست حضرت پرانيد، باز دست برد باز هم چنان شد، حاضران بخنديدند. حضرت به عكس شيرى كه در سفره بود اشاره نمود كه اين را ببلع. در حال آن عكس شيرى شد و شعبده باز را ببلعيد و دوباره بحالت نخست بازگشت. همه متحير ماندند و حضرت از جاى برخاست و بيرون شد. متوكل هر آنچه اصرار نمود كه اين مرد را زنده ساز حضرت امتناع نمود و فرمود: تو دشمنان خدا را بر دوستانش مسلط ميكنى؟ پس امام برفت و آن مرد بدرك واصل شد. (بحار:50/146)

پيغمبر فرمود: مؤمن بى حيله و بزرگمنش و فاسق حقه باز و فرومايه است. (بحار: 67 / 283)

حَقيبه:

ظرفى است شبيه به خورجين كه رفاده و مزاده نيز نامندش. ج: حقايب. جامه دان.

حَقير:

خرد، كوچك. ضد جليل.

اميرالمؤمنين (ع): «من قنع باليسير استغنى عن الكثير، و من لم يستغن بالكثير افتقر الى الحقير» (بحار: 77 / 420). «يا دنيا اليك عنى...قد طلقتك ثلاثا...فعيشك قصير، و خطرك يسير، و املك حقير». (نهج : حكمت 77)

حَقيق:

سزاوار. (حقيق علىّ ان لا اقول على الله الاّ الحق) . (اعراف: 105)

امام صادق (ع): «ان الحسين (ع) قتل مكروبا، و حقيق على الله ان لا يأتيه مكروب الاّ ردّه الله مسرورا». (بحار:101/45)

حقيق على الشىء: حريص بر آن، ج: اَحِقّاء.

حقيقت:

اصل و نهايت چيزى يا امرى. اسم است براى چيزى كه در محل و جايگاه خود مستقر باشد. تاء در حقيقت براى تأنيث نيست بلكه براى نقل از صفت باسم است، مانند تاء علامت. ج: حقايق. حقيقت: ضد مجاز.

عن اميرالمؤمنين (ع): «لا يذوق المرء من حقيقة الايمان حتى يكون فيه ثلاث خصال: الفقه فى الدين و الصبر على المصائب و حُسن التقدير فى المعاش». (بحار: 1 / 210)

امام صادق (ع): «ان من حقيقة الايمان ان تؤثر الحق و ان ضرّك على الباطل و ان نفعك، و ان لا يجوز منطقك علمك». (بحار:2/ 114)

رسول الله (ص): «لا يستكمل عبد حقيقة الايمان حتى يدع المراء و ان كان محقا». (بحار: 2 / 138)

علىّ (ع): «حقيقة السعادة ان يختم الرجل عمله بالسعادة، و حقيقة الشقاء ان يختم المرء عمله بالشقاء». (بحار:5/154)

حَقيقى :

منسوب به حقيقت . مقابل مجازى . معنى حقيقى لفظ : معنى ئى كه كلمه در بار اول براى آن وضع شده باشد ، و چون آن كلمه بشنوى آن معنى به ذهن تبادر كند . مقابل معنى مجازى .

حَقِيقِيَّة :

مؤنث حقيقى . قضيّه حقيقيه : قضيّه اى كه در آن بر افراد خارجى محقق و مقدر حكم شود خواه موجبه و خواه سالبه ، كلّى يا جزئى ، آن را حقيقى گويند از جهت آن كه حقيقت قضيه است يعنى همان چيزى كه از اطلاق قضيه مفهوم مى گردد .

حَكّ:

خاريدن. بخارش آمدن. عن عبدالله بن الحسن عن جده على بن جعفر عن اخيه (ع) قال: «سألته عن الرجل يكون راكعا او ساجدا، فيحكّه بعض جسده، هل يصلح له ان يرفع يده من ركوعه او سجوده فيحطه مما حكّه؟ قال: لا بأس اذا شق عليه ان يحكه، و الصبر الى ان يفرغ افضل». (بحار: 84 / 293)

حكّاك:

سوده گر. بسيار تراشنده. نگين ساى. مهر كن. نقاش الخواتيم.

حُكاكة:

سوده. ريزه هر چيز. آنچه بيفتد از سودن چيزى.

حُكّام:

جِ حاكم، حاكمان، فرمانروايان، فرمانفرمايان. داوران. (و لا تأكلوا اموالكم بينكم بالباطل و تدلوا بها الى الحكّام لتأكلوا فريقا من اموال الناس بالاثم و انتم تعلمون)مال يكديگر را بناحق مخوريد و كار را بمحاكمه داوران ميفكنيد كه بوسيله رشوه و زور بخشى از اموال مردم را در حالى كه بحرمت آن آگاهيد بخوريد. (بقره: 188)

امام سجاد (ع): «الذنوب التى تحبس غيث السماء، جور الحكّام فى القضاء و شهادة الزور و كتمان الشهادة و منع الزكاة و القرض و الماعون، و قساوة القلب على اهل الفقر و الفاقة، و ظلم اليتيم و الارملة، و انتهار السائل و رده بالليل». (بحار: 73 / 375)

امام باقر (ع): «اذا كان يوم القيامة بادت الحكّام، فلم يبق حاكم الاّ الله» (بحار:7/95). رسول الله (ص) : «اذا جار الحكّام امسك القطر من السماء». (بحار:58/ 334)

حِكايت:

باز گفتن از چيزى. باز گفتن گفتارى را. اميرالمؤمنين (ع) ـ در نامه خود بمالك اشتر ـ : «اياك ان تذكر من الكلام ما يكون مُضحِكا، و ان حكيت ذلك عن غيرك». (نهج : نامه 31)

حكايت در اصطلاح ادب: نقل كلمه اى است از موضعى بموضع ديگر بدون آنكه حركت يا صيغه آن كلمه تغيير كند.

حكايت اذان: تكرار فصول اذان پس از شنيدن آن از مؤذن. به «اذان» رجوع شود.

حَكر:

ستم. زيست بد. روغن يا عسل كه كودكان ليسند. مصدر: انبار كردن غله براى گران فروختن.

حَكرَة:

ارزاق و هر ما يحتاج عامه را كه بقصد گران شدن انبار كردن.

عن الصادق (ع) عن ابيه (ع) : «ان عليا(ع) كان ينهى عن الحكرة فى الامصار، فقال: فانه ليس الحكرة الا فى الحنطة و الشعيرة و التمر و الزبيب و السمن». (بحار:103/87)

و عنه (ع): «الحكرة فى الخصب اربعون يوما و فى الشدة و البلاء ثلاثة ايام، فمازاد على الاربعين يوما فى الخصب فصاحبه ملعون، و مازاد على ثلاثة ايام فى العسرة فصاحبه ملعون». (وسائل: 17 / 423)

به «احتكار» رجوع شود.

حَكم:

لجام بدهن اسب كردن.

حِكَم :

جِ حكمت ، سخنان موافق حق و حقيقت .

حُكم:

يكسره كردن كار. دستور و فرمان و داورى همه شاخه هاى اين معنى ميباشند چه حكم بمعنى دستور مانند ايجاب و تحريم، يكسره ساختن و ظيفه مكلفين، و حكم بمعنى فرمان و اداره شئون جامعه، يكسره نمودن وظائف اجتماعى مردم، و حكم بمعنى داورى، يكسره كردن مسئله محل خلاف دو خصم ميباشد. حكم در اصطلاح فقه و اصول: خطاب الله المتعلق بافعال المكلفين، و آن بر دو نوع است: تكليفى: اقتضاء (وجوب و حرمت و ندب و كراهت) و تخييرا (اباحه)، و وضعى كه آن عبارت است از اختصاص چيزى بچيزى و آن بر سه قسم است: يكى سببى چون خطاب مربوط به اينكه دلوك سبب دخول وقت نماز ظهر است، و ديگر شرطى چون خطاب درباره اينكه اين شرط آنست چون طهارت براى نماز، و قسم سوم، مانعى يعنى خطاب در خصوص اينكه اين مانع آنست چون نجاست براى نماز. بعضى برآنند كه خطاب وضعى حكم نيست.

حكم در اصطلاح منطق عبارتست از پذيرش نسبت بين موضوع و محمول.

احكام مختصه پيغمبر اسلام چنانكه در حديث آمده عبارت بوده اند از:

1 ـ وجوب مسواك و نماز شب و قربانى روز اضحى در غير منى.

2 ـ ازدواج با بيش از چهار زن.

3 ـ عقد ازدواج به لفظ هبه.

4 ـ حرمت ازدواج همسران پس از وفات آن حضرت. (بحار: 16 / 388)

حُكم ثانوى:

حكمى كه بعنوان ثانوى تعلق گيرد و موضوع آن حكم ثانوى باشد در مقابل حكم اولى. مثلاً حكم اولى هر مكلف سالم حاضر، وجوب روزه است، ولى روزه بر مريض و مسافر حرام مى باشد. يا حكم اوّلىِ خوردن گوشت مردار حرمت است ولى بر مضطر جايز است. و همچنين در مورد حرج و ضرر و از اين قبيل عناوين. و بالجمله حكم ثانوى حكمى است كه بر مبناى ضرورت بر حكم اولى عارض گردد و آن از آيات (لا يكلّف الله نفساً الاّ وسعها)و (ربنا لا تحمل علينا اصرا) و (ما يريد الله ليجعل عليكم من حرج) و نيز اخبارى بدين مضمون گرفته شده و فقها قاعده نفى عسر و حرج بدين استناد پى ريزى كرده كه نتيجه آن آنست كه حكم شرعى مستلزم عسر و حرج در شرع منفى است و اگر احياناً حكمى را چنين پيامدى بود در مورد خاص مرتفع ميگردد.

حَكَم:

داور، ميانجى. (و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريدا اصلاحا يوفق الله بينهما...) چنانچه بيم داشتيد كه ميان زن و شوهر اختلاف و نزاع باوج رسد داورى را از كسان مرد و داورى از كسان زن برگزينيد و آندو را به ميانجى فرستيد كه اگر آندو خواستار سازش باشند خداوند آنها را وفق دهد كه خداوند دانا و كارآگاه است. (نساء: 35)

حَكَم:

بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس پسر عم عثمان و ابو سفيان است و كسى است كه در خباثت و رذالت نمونه بوده است، چه وى در دورانى كه در مكه ميزيست و هنوز اسلام نياورده بود از جمله كسانى بود كه پيوسته پيغمبر (ص) را آزار ميداد و تا ميتوانست از پيوستن اشخاص به اسلام بازميداشت، پس از فتح مكه كه بناچار اسلام آورد و بمدينه رفت همواره به انحاء مختلف درصدد آزار و اذيت آن حضرت بود ، مكرر آن حضرت را استهزاء و مسخره مينمود و پشت سر آنحضرت بزبان و حركات بدنش اداى آنحضرت را درمى آورد، از جمله:

هنگاميكه پيغمبر (ص) با اصحاب از راهى عبور ميكردند به گردنه اى رسيدند فرمود: كسى از اين گردنه عبور نكند، حكم بن ابى العاص چون شنيد دهن خود را كج كرد و اين جمله را بطور استهزاء و ادا درآوردن تكرار نمود، باز روز ديگر پيغمبر مسئله خيار در معامله را بيان ميداشت و فرمود: اگر كسى شترى بخرد و فروشنده محض جلب نظر مشترى چند وعده شيرش را ندوشيده باشد بعد معلوم شود اين شير طبيعى نبوده خريدار ميتواند معامله را بهم زند، باز هم حكم اداى سخن پيغمبر را درآورد، چون حضرت متوجه شد او را نفرين نمود كه دو ماه به بيمارى صرع مبتلى شد.

روزى پيغمبر (ص) در حجره يكى از همسرانش بود حكم از شكاف در بدرون حجره نگاه ميكرد، حضرت متوجه شد با حربه اى در تعقيب او از حجره برون شد و فرمود: اگر به وى دست مى يافتم چشمش را بيرون مى آوردم، كيست كه مرا عليه اين لعين يارى كند؟ سپس دستور تبعيد او و فرزندانش را داد و فرمود: نبايد وى و فرزندانش در مدينه بمانند، و آنها را بطايف تبعيد كردند.

روزى حكم اجازه خواست كه بر پيغمبر(ص) وارد شود، حضرت صدايش را شناخت، فرمود: بگوئيد بيايد كه لعنت خدا و ملائكه و همه مردم بر او و بر كسانى كه از پشت او بوجود مى آيند چه اينها در دنيا بر مردم سرورى كنند و در آخرت پست ترين مردم باشند جز تعداد اندكى از اين خاندان .

حكم در زمان حيات پيغمبر (ص) منفور مسلمانان بود و پيوسته بوضع ذلّت و خوارى در طائف بسر مى برد تا چون پيغمبر(ص) وفات يافت، عثمان بنزد ابوبكر آمد و از او شفاعت نمود، ابوبكر نپذيرفت و همچنين پس از او بنزد عمر رفت او نيز ببازگشت حكم موافقت نكرد ولى چون نوبت خلافت بخود عثمان رسيد نه تنها او و فرزندانش را بمدينه بازگردانيد بلكه آنقدر با دست و دلى باز از اموال مسلمين در اختيار آنها نهاد كه طرفداران از توجيه آن خسته شدند.

از جمله زكاة قبيله قضاعه را كه در حدود سيصد هزار دينار بود يكجا بحكم بخشيد و خمس افريقا را كه پانصد هزار دينار بود به پسرش مروان واگذار نمود. (بحار:18/52 و اسدالغابه:2/33 و الغدير:8/241)

حَكَم :

بن عتيبة كندى يا كندى الولاء، از پيشكسوتان در دانش و فقه و كثرت حديث بوده. وى از اصحاب امام سجاد (ع) و امام باقر (ع) و امام صادق (ع) بشمار آمده و بخصوص با امام باقر (ع) خصوصيت ويژه اى داشته كه پيوسته بملازمت آن حضرت و اخذ فنون دانش از آن امام، تقيّد داشته است.

در مذهب وى اختلاف است: رجال نگاران عامه او را از فقهاء سنت و جماعت و در عداد موثقين آنها شمرده، بعضى او را زيدى بترى دانسته اند، مرحوم سيد محسن امين از اقوال مختلف درباره وى چنين نتيجه ميگيرد كه وى شيعه زيدى بوده كه آنها امامت شيخين را قبول دارند.

وى بسال 50 هجرى متولد و بسال 113 يا 114 يا 115 وفات يافت. (اعيان الشيعه)

حُكَماء :

جِ حكيم ، حكيمان ، دانايان ، فرزانگان ، خردمندان ، راستكاران ، استواران ، استواركاران .

رسول الله (ص) : «سائلوا العلماء و خالطوا الحكماء و جالسوا الفقراء» . (بحار:1/198)

اميرالمؤمنين (ع) : «انّ كلام الحكماء اذا كان صوابا كان دواءاً ، و اذا كان خطاءاً كان داءاً» . (نهج : حكمت 265)

آن حضرت در نامه خود به مالك اشتر : «اَكثِر مدارسة العلماء و مناقشة الحكماء» . (نهج : نامه 53)

حِكمت:

گفتار و كردارى بر وفق حق و حقيقت. و بتعريف راغب رسيدن بحق بواسطه علم و عقل. و بقول مرحوم طبرسى آنچه كه ترا بر امر حق كه باطلى در آن نباشد واقف سازد. و بقول لويس معلوف آنچه كه صحيح و استوار بود.

اين كلمه بيست بار در قرآن كريم تكرار شده و اكثر موارد آن توام با كتاب است : (و يعلّمهم الكتاب و الحكمة)(بقره: 129) . (و لقد آتينا لقمان الحكمة)(لقمان: 12) . (يؤتى الحكمة من يشاء و من يؤتى الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا) (بقره: 269). يعنى خدا

هر كه را خواهد حكمت دهد و هركه را

او حكمت عطا كند سودى فراوان نصيبش شده. سليمان بن خالد گويد: از امام

صادق (ع) پرسيدم مراد از حكمت در اين آيه چيست؟ فرمود: شناخت اصول دين و تفقه (دانش ژرف) در احكام شريعت ميباشد كه چون يكى از شما فقيه بود وى حكيم است.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: اگر حكمت بر كوهها فرود آيد از جا كنده شوند.

امام صادق (ع) فرمود: غور و انديشه بسيار در مطالب حكمت آميز خرد را بارور ميسازد.

امام باقر (ع) فرمود: اگر كسى چهل روز ايمانش را بخدا خالص گرداند خداوند مهر دنيا را از دل او برون كند و بينشى به وى عطا كند كه درد و درمان خويش را بشناسد و حكمت را در دلش جاى دهد و زبانش را بحكمت جارى سازد.

امام كاظم (ع) فرمود: ستارگان را هر كسى مى بيند ولى همه كس بدانها راهياب نگردد، و درس حكمت را هر كسى بخواند ولى همه كس راه خويش را بوسيله آن نيابد جز آنها كه به آن عمل كنند (و زندگى خويش را بر پايه حكمت بنا نهند).

و فرمود: حكمت را در اختيار جهال نهادن به حكمت ستم كردن، و آن را از اهلش دريغ داشتن به آنها ستم روا داشتن است.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: چون يكى سخنى حكيمانه از كسى بشنود و آن را بديگران بازگو كند يا بدان عمل نمايد به از آن بود كه يكسال خدا را عبادت كند.

و فرمود: آنكس كه چون سخن ناروائى درباره خود بشنود برنجد خردمند نبود، و آنكس كه از ستايش جاهلان شاد گردد حكيم نباشد.

امام هادى (ع) فرمود: سخن حكمت آميز در طبايع فاسده كارگر نيفتد.

از امام صادق (ع) نقل است كه در حكمت آل داود آمده: بر خردمند است كه به زمان خويش آگاه بوده به وظائف خود روى آورد و زبانش را در اختيار داشته باشد.

پيغمبر (ص) فرمود: اگر سخن حكيمان صواب بود درمان، و اگر خطا بود درد و بيمارى است.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: حكمت آنگاه به ثمر رسد كه با زهد و بى رغبتى به دنيا توأم باشد.

و فرمود: آغاز حكمت ترك لذتها و فرجام آن دل كندن و نفرت از فانى شدنيهاست. (بحار:24/86 و 78/12 ـ 380 و 70/240 و 1/140 ـ 183 و 14/39 و 2/99 ـ 332 و غرر)

ارسطو گفته: الحكمة للاخلاق كالطب للاجساد. (ربيع الابرار:3/248)

و اما در اصطلاح فلسفه : حكمت علمى است كه در آن بحث مى شود از حقايق اشياء چنانكه هست در نفس الامر به اندازه قدرت و توانايى بشر و موضوع حكمت اشياء موجود در خارج و ذهن است و فايده و غايت آن وصول به كمالات است در دنيا و رستگارى و نيكبختى است در آخرت و اين اشياء و اعيان بر دو قسم است : يا افعال و اعمالى است كه وجود آنها تحت قدرت و اختيار ماست يا نيست علم به احوال قسم نخست از آن جهت كه منجر به صلاح معاش و معاد مى گردد حكمت عملى ناميده مى شود و علم به احوال قسم دوم حكمت نظرى زيرا مقصود از آن با نظر حاصل مى گردد و هر يك از حكمت عملى و حكمت نظرى بر سه قسم تقسيم مى شوند . اما حكمت عملى زيرا يا عبارت از علم به مصالح شخص به تنهايى است تا به فضايل آراسته و از رذايل پاك و مبرى گردد و آن علم تهذيب اخلاق ناميده مى شود و در علم اخلاق از آن سخن مى رود يا عبارت از علم به مصالح جماعتى است كه در خانه با هم همكارى دارند چون پدر و مادر و فرزندان و آقا و نوكر اين قسم را علم تدبير منزل گويند و يا عبارت از علم به مصالح جماعتى است كه در شهر با هم زندگى مى كنند و آن را علم سياست مدنى گويند و اما حكمت نظرى يا علم به احوال چيزى است كه در وجود خارجى و تعقل احتياج به ماده ندارد و آن علم الهى است و يا علم به احوال چيزى است كه در وجود خارجى فقط احتياج به ماده ندارد و آن علم اوسط است كه آن را علم رياضى و تعليمى نيز گويند و يا علم به احوال چيزى است كه هم در تعقل و هم در خارج احتياج به ماده دارد و آن علم ادبى است كه طبيعى نيز ناميده مى شود .

علوم حكمت بر هفت نوع است اول منطق كه بر همه مقدم است و بعد تعاليم «ارتماطيقى» هندسه ، هيئت ، موسيقى ، طبيعيات و سپس الهيات . و هر يك از اينها مشتمل است بر فروعى كه بر آنها متفرع مى گردد . ملت هايى كه بيش از همه به اين علوم توجه و عنايت داشته اند دو ملت بزرگ فارس و روم بوده اند . بازار علوم در ميان اين دو رواج كامل و تمدن و پيشرفت و آبادانى در ميان آنان وجود داشت و حكومت و فرمانروايى و نفوذ جهانى پيش از ظهور اسلام به اين دو دولت منحصر بود . كلدانيان و سريانيان و قبط به سحر و جادوگرى و ستاره شناسى و تأثيرات و طلسمات توجه خاص داشتند . بارى علوم عقلى در ميان ايرانيان داراى مقام ممتازى بوده بلكه گفته شده كه اين علوم بوسيله ايرانيان بدست يونانيان افتاد در آن هنگام كه اسكندر ، دارا را به قتل رسانيد و بر كشور وى مستولى گرديد و بر كتابها و كتابخانه ها و علوم آنها دست يافت .
back page fehrest page next page