آن حضرت هنگام عزيمت به بصره خطبه اى ايراد نمود و در آن خطبه فرمود: «و ان فى سلطان الله عصمة لامركم فاعطوه طاعتكم غير ملوّمة و لا مستكره بها، و الله لتفعلن او لينقلنّ الله عنكم سلطان الاسلام، ثم لا ينقله اليكم ابدا حتى يأزر الامر الى غيركم» اى مسلمانان! حكومت و سلطنت خدائى را ارج نهيد و آن را براى خود نگهداريد كه تنها اين حكومت است كه شئون دينى و دنيوى شما را حفظ ميكند و از هر آسيب و گزندى مصون ميدارد، پس باختيار و آزادى نه باكراه يا بسرزنش ديگران (چنانكه روش رعيت در برابر ديگر حكومتها است) بطاعت آن درآئيد و تسليم آن شويد، بخدا سوگند كه اگر چنين نباشيد (و قدر اين حكومت ندانيد و در برابر آن سركشى و تمرد نمائيد) خداوند حكومت اسلام را از شما منتقل سازد و تا ابد بشما باز نگرداند و (حق شما) قهراً بدست ديگران افتد. (نهج : خطبه 168).
از امام صادق (ع) آمده كه روزى اميرالمؤمنين (ع) بعمر بن خطاب فرمود: سه چيز است كه اگر آن را رعايت نموده و بدانها عمل كنى همه مشكلات حكومتى حل شود وگرنه هيچ تدبيرى مشكل گشا نخواهد بود. عمر گفت: يا ابا الحسن آن سه چه باشد؟ فرمود: قوانين كيفرى دين را بنزديكان و بيگانگان جارى سازى، خوشنوديت از كسى يا خشمت درباره كسى تو را به تخطى از فرمان نكشاند، در تقسيم اموال بيت المال ميان سرخپوست و سياه پوست بعدالت عمل كنى. (بحار: 75 / 349).
از امام صادق (ع) سؤال شد معنى گفتار پيغمبر (ص) كه فرمود: «انا اولى بالمؤمنين...» (من بر هر مسلمانى از خودش اوليت دارم و پس از من على (ع) نيز همين اولويت را دارد) چيست؟ فرمود: همانكه خود پيغمبر (ص) فرموده: «من ترك دينا او ضياعا فعلى و من ترك مالا فلورثته» (كسى كه بميرد و بدهى يا عيال و نانخورى را بجاى گذاشته باشد بر من است كه بدهيش را بپردازم و مخارج عيالش را تأمين كنم، و كسى كه مالى را بجاى نهد آن مال از آن وارث او باشد) زيرا مردى كه مالى ندارد حتى بر خودش اختيارى ندارد و بخانواده اش كه توان هزينه آنها را ندارد نميتواند امر و نهيى كند و چون پيغمبر (ص) و على (ع) (بعنوان حاكم اسلامى) هزينه را بعهده گرفتند از اين رو بيش از خود مردم بر مردم اختيار پيدا كردند، و اكثريت ملت يهود كه مسلمان شدند پس از اين بود كه اين گفتار پيغمبر را شنيدند چه آنان به اين قانون بر خود و خانواده خود خاطر جمع شدند كه در سايه چنين حكومتى زندگى ميكنند (كه هزينه بازماندگان بعهده حاكم است و از ماليات بر ارث آزادند). (بحار: 27 / 248).
در نامه اميرالمؤمنين (ع) بمالك اشتر در اين باره چنين آمده: بدان اى مالك! كه من ترا به ديارى گسيل داشته ام كه پيش از تو حاكمانى دادگستر و نيز حكمرانانى ستمگر بخود ديده، و مردم بكارهاى تو همان گونه مينگرند كه تو بكارهاى حاكمان پيش از خود مينگرى، و درباره تو همانرا گويند كه تو درباره آنان ميگوئى، و بدانچه بر زبان بندگان خدا جارى است ميتوان به شيوه مردان شايسته پى برد، پس بايد بهترين اندوخته تو كردار و رفتار شايسته باشد، و (رفتار شايسته با گسيختگى افسار نفس صورت نبندد پس) بر هواى دلت مسلط باش، و آنچه را كه بر تو حلال نيست از خود دريغ دار كه اگر چنين كنى (و در وظائف خويش خدا را منظور دارى و با نفست مخالفت نمائى) حق خود را از خودت گرفته اى. و مهربانى و خوش رفتارى و نيكى با رعيت را در دل خويش جاى ده و مبادا درباره آنان جانورى درنده باشى كه خوردنشان را غنيمت دانى كه آنها (رعيت) دو دسته اند: يا در دين با تو برادر (و مسلمان) يا (اگر مسلمان نيستند) در آفرينش با تو برابرند (اينان معصوم نيستند) لغزش از آنها بسيار سرزند و اسباب بدكارى درزندگيشان فراوان باشد و دانسته يا ندانسته خطا كنند پس عفو و گذشت خود درباره آنان آنچنان مبذول دار كه توقع دارى خداوند بعفو و گذشتش تو را بيامرزد، كه تو (امروز) بر آنها برترى دارى و آنكه تو را بحكمرانى فرستاد از تو برتر است و خداوند بر آنكه اين حكومت را بتو سپرده برتر ميباشد، و او است كه از تو خواسته كار آنان را سامان دهى و آنان را مايه آزمايش تو قرار داده، و مبادا خويشتن را در موضع ستيز با خدا قرار دهى كه تو را توان خشماو نبوده و از بخشش و مهربانيش بى نياز نيستى. و هرگز از عفو و گذشت پشيمان و از كيفر شاد مباش، و در امورِ حادّ و شتاب برانگيز تا جائى كه راه حلى ميتوان بر آن يافت شتاب مكن، و مگو: من مأمورم و معذور بهر چه فرمان دهم بايد مرا اطاعت كنند كه اين روش دل را بكينه خو ميدهد و آبروى دين را ميبرد و وضع را بدگرگونى و زوال نعمت نزديك ميسازد.
و هر گاه سلطنت و قدرت و ابهت حكومت ترا به بيمارى خود پسندى و غرور دچار ساخت بعظمت سلطنت خدا بنگر كه او فوق تو حكومت دارد و بر تو توانا است كه اگر چنين كنى كبر و سركشيت فرو نشيند و عقل و خردى كه از تو دور گشته بسويت بازگردد.
و بپرهيز از اينكه با خدا در عظمتش خود را برابر دانى و در شكوه و جبروتش خويشتن را انباز او پندارى.
حق خدا و مردم را در مورد خود و خويشان و دوستانت رعايت كن (مبادا خود را و خويشان و دوستانت را بر خدا و مردم برگزينى و حق خدا و خلق را فراموش كنى) كه اگر چنين نكنى ستم كرده اى، و كسى كه ببندگان خدا ستم كند خدا خود خصمى وى باشد، و كسى خدا با او دشمن شود دليل و برهانش را از اعتبار ساقط سازد و همچنان وى در جنگ با خدا است تا (از ستم) دست كشد و توبه نمايد، و هيچ چيزى در زوال نعمت و تعجيل خشم خدا مؤثرتر از دوام ظلم نباشد كه خدا فرياد ستمديدگان را ميشنود و در كمين ستمگرانست.
و كارهائى را بايد بيش از هر كار دوست دارى كه حقانيت آن بيشتر و عدل و داد در آن شاملتر و رضايت رعيت را فراگيرتر باشد، زيرا خشم عموم خوشنودى عده معدودى خواص را بزير پا نهد و خشم خواص با وجود خوشنودى عموم ناديده گرفته شود و (طبقه خواص آنچنان بى ارزشند كه) هيچ فردى از رعيت بر (حكومت و) والى هنگام رفاه سنگين بارتر و در گرفتارى كم خاصيت تر و ناراضى تر و در خواسته هاى خود پافشارتر و در وقت بخشش حاكم كم سپاس تر و چون از آنان چيزى دريغ كنى كم عذر پذيرتر و در پيشامدهاى روزگار كم صبرتر از طبقه خواص نيست، و (اما) ستون دين و شكوه مسلمين و نيروى ذخيره در برابر دشمنان همان عامه و توده مردم است پس بايستى كه تو با آنان همراه بوده و ميل و رغبتت به آنها باشد.
و بايد از رعيت كسى را بيش از همه دور از خود بدارى و دشمن خويش شناسى كه بگفتن عيوب مردم اصرار مىورزد، زيرا مردم را عيوب و زشتيهائى است كه شايسته ترين كس براى ستر آن عيوب حاكم است پس هيچگاه در صدد كشف عيوب مردم مباش بلكه بايد تصميم تو بر اين باشد كه عيوب آشكارشان را برطرف سازى...
و در تصديق سخن سعايتگر و سخن چين شتاب مورز كه سعايتگر فريبكار است گرچه خود را خيرخواه جلوه دهد.
و بدانكه رعيت چند گروهند كه سامان يابى هر گروه بسامان يافتن گروه ديگر بستگى دارد (بسان حلقه هاى زنجير بهم پيوسته اند): يك دسته آنها سربازان راه خدايند (از نيروهاى نظامى و انتظامى) و دسته ديگر نويسندگان عمومى (دوائر دولتى) و خصوصى ميباشند، دسته ديگر قاضيان دادگسترى اند، و دسته ديگر كارگزاران عدل و انصاف و مدارائى اند (كه در سراسر كشور پراكنده اند)، و دسته ديگر جزيه پردازان و خراج پردازان از اهل ذمه (كفار اهل كتاب) و مردم مسلمان (كه زمينهاى دولتى را در اختيار دارند) ميباشند و دسته ديگر بازرگانان و صنعتگران (كارخانه داران)اند، و دسته ديگر طبقه ضعيف جامعه از نيازمندان و بيچارگانند، و براى هر يك از اين چند دسته خداوند نصيب و بهره اى مشخص كرده و حد و اندازه واجب آنرا در كتاب خود يا سنت پيغمبرش مقرر داشته...و بهترين چيزى كه حكمرانان را دلشاد ميسازد (و مايه آسايش و آرامش خاطر آنها ميشود) برپا داشتن عدل و دادگرى در كشور و آشكار ساختن دوستى رعيت است، و دوستى آنان آشكار نگردد جز به اينكه دلهاشان از كينه و دشمنى (با حكومت و حكمرانان) پاك باشد، و آنگاه رعيت بدرستى خيرخواه حكومت است كه (از حكومت فاصله نداشته و با روى باز) گرداگرد حكومت زندگى كنند و هيئت حاكمه را بر خود بار گرانى ندانند و همواره به انتظار بسر رسيدن عمر حكومت نباشند، پس هرچه توانى در انجام خواسته هاشان و ايفاى آرزوهائى كه از حكومتشان دارند بكوش و آنان را بنيكى ياد كن، و كسانى را كه كار ارزنده اى انجام داده و رنجى برده اند همتشان را بزبان آر زيرا كارهاى نيك مردم را بسيار بزبان آوردن باعث شود كه شجاع و جسور بجنبش درآيد و نشسته بخواست خدا بحركت تشويق شود.
وانگهى خويشتن را براى مدتى دراز از رعيت در حجاب مدار (رابطه حضورى خود را از آنان قطع مكن) كه در حجاب بودن حكمرانان از رعيت بخشى از تنگى (اخلاق) و كم اطلاعى به مسائل (اجتماعى) است، و در پرده بودن از مردم سبب شود كه حاكمان از اوضاع مردم ناآگاه و از گرفتارى و نياز آنان بيخبر بمانند و مسائل مهم مملكتى در نظر آنان كوچك و مسائل كوچك بزرگ و نيكى زشتى و زشتى نيكى نمايد و حق بباطل آميخته گردد (و امور بر حاكم مبهم ماند) در صورتى كه والى و حاكم بشرى بيش نيست (و از غيب خبر ندارد) بكارهاى مردم كه از او پنهان است بى خبر ميباشد و حق را نشانه هائى نيست كه بدانها راستها را از دروغها بايد شناخت (گزارشات راست و دروغ را تميز داد) و تو از دو حال بيرون نيستى: يا كسى هستى كه در اداى حق و انجام وظيفه آماده و دست بازى پس چرا جهت انجام وظيفه اى يا بسامان رساندن كارى خويشتن را در پرده بدارى؟ يا مردى هستى سخت و بى بخشش (و نسبت بخواسته هاى مردم بى تفاوت) پس (باز هم چرا خود را نشان ندهى زيرا) چون از تو نوميد گشتند ديگر دست نياز بتو دراز نكنند، با وجود اينكه بيشتر خواسته هاى مردم از تو چيزى است كه ترا مايه رنج و زحمتى نباشد از قبيل شكايت از ستمى كه بر آنها رفته يا درخواست انصاف و عدالتى در مورد برخورد و رفتارى از سوى گماشتگان.
عبد الكريم بن عتبه هاشمى گويد: روزى در مكه و در محضر امام صادق (ع) بودم ناگهان جمعى از علماى سنت معتزله از قبيل عمرو بن عبيد و واصل بن عطا و حفص بن سالم وارد شدند. و اين هنگامى بود كه وليد مروانى كشته شده و مردم شام در امر جانشينى او اختلاف داشتند ـ و اينها كه علماى وقت بودند اين اوضاع آشفته را فرصتى براى تشكيل حكومت اسلامى ديده و بر اين شده بودند كه عليه حكومت مروانيان انقلاب كنند ـ آنها در حضور امام بسخن درباره تشكيل حكومت پرداختند و هر يك از آنها لختى در اين باره سخن گفت و حضرت به گفته هاشان گوش ميداد. چون سخنانشان بپايان رسيد حضرت فرمود: شما بسيار طولانى و پراكنده سخن رانديد بهتر آنكه يكى از شما بنمايندگى همه طرف صحبت من باشد تا حساب شده و با دليل سخن گويد و من او را پاسخ دهم. آنها عمرو بن عبيد را نماينده خويش كردند و او وارد سخن شد و پس از مقدماتى گفت: مردم شام حاكم خود وليد را كشتند و سپس بجان هم افتاده در ميان خود اختلاف كردند و اكنون پراكندگى و تفرقه بر آنها حكمفرما است، و ما اينك مردى را كه داراى عقل و دين و فتوت و از خاندان نبوت است سراغ داريم و آن محمد بن عبدالله بن حسن ميباشد، بر اين شديم كه پيرامونش گرد آئيم و با وى بيعت كنيم و مردم را به سوى وى دعوت نمائيم و هر كه تسليم بيعتش نشود تا گاهى كه علم مخالفت نيفراشته متعرضش نشويم و اگر عليه ما قيام كند با او بجنگيم.
و ما دوست داشتيم اين امر را با شما در ميان نهيم كه ما بوجود فردى چون شما كه داراى فضيلت و دانشى شايان توجه باشد و از سوئى پيروان زيادى هم داشته باشد ، نيازمنديم.
چون سخنان عمرو بپايان رسيد حضرت خطاب به آنها فرمود: اين سخنان عمرو سخن همه شما است؟ همه گفتند: آرى، آنگاه حضرت پس از حمد و ثناى پروردگار رو بعمرو كرد و فرمود: بمن بگو اگر تو بدون خونريزى بر اين مردم دست يافتى و همه امت تسليم تو شدند و بتو گفته شد فردى را به عنوان حاكم بر اين ملت بگمار، تو چه كسى را برمى گزينى؟ عمرو گفت: من اين امر را به شورى مينهم. فرمود: همه مردم را در شورى شريك ميكنى (و انتخاب عمومى برگزار ميكنى)؟ گفت: آرى. فرمود: اعم از دانشمندان و عوام، عرب و عجم، قريشى و غير قريشى؟ گفت: آرى. فرمود: آيا تو ابوبكر و عمر را قبول دارى؟ گفت: آرى. فرمود: اينكه تو گفتى بر خلاف روش آن دو ميباشد زيرا ابوبكر عمر را بدون شور با كسى بجاى خويش نصب نمود و عمر امر خلافت را بشوراى شش نفرى كه همه از قريش بودند محول ساخت، بعلاوه وى در اين باره وصيتى كرد كه گمان نكنم تو و يارانت آنرا بپذيريد. عمرو گفت: آن چه بود؟ فرمود: وصيت كرد كه پس از مرگش سه روز غلامش صهيب امامت جماعت كند و آن شش تن پشت درهاى بسته با يكديگر مشورت كنند و فرزندش عبدالله بر آنان ناظر باشد و به مردم پيام داد كه مراقب باشند اگر تا سه روز با يك تن بيعت نكردند هر شش نفر را بكشند و اگر چهار نفرشان متفق شده و دو نفر مخالفت نمودند آندو را بكشند. آيا شما در شورائى كه تشكيل خواهيد داد چنين كارى را روا مى داريد؟ همه گفتند: نه. فرمود: اين بماند، شما اگر با همين مردى كه مورد نظرتانست بيعت كرديد و عموم مسلمين نيز بر اين امر متفق شدند و مخالفى وجود نداشت آيا با مشركان چه خواهيد كرد؟ و آيا در اين باره از پيغمبر (ص) چيزى بدست داريد؟ عمرو گفت: آرى آنان را به اسلام ميخوانيم اگر نپذيرفتند از آنان جزيه ميستانيم.
فرمود: چه اهل كتاب و چه غير اهل كتاب؟ گفتند: آرى. فرمود: مگر نه قرآن ميگويد: (قاتلوا الذين...حتى يعطوا الجزية عن يد و هم صاغرون) و خداوند مسئله جزيه را به اهل كتاب اختصاص داده، با مشركانى كه اهل كتاب نيستند چه ميكنيد؟ گفتند: همه كفار يكسانند. فرمود: اين را از كجا ميگوئيد؟ گفتند: مردم (علما) ميگويند. فرمود: اين هم بماند، اگر آنها از پرداخت جزيه سر باز زدند و شما با آنها جنگيديد و بر آنان پيروز شديد با غنايم آنها چه خواهيد كرد؟ عمرو گفت: يك پنجم آنرا به بيت المال اختصاص ميدهيم و مابقى را ميان رزمندگان تقسيم ميكنيم. فرمود: به همه كسانى كه در جنگ شركت كرده اند ميدهيد؟ گفت: آرى. فرمود: اين بر خلاف روش پيغمبر (ص) است زيرا همه فقها متفقند كه پيغمبر با باديه نشيان چنين مقرر فرمود كه آنان بهجرت بمدينه ملزم نباشند و در جاى خويش بمانند و چون بوجودشان در جنگ نيازى بود در سپاه اسلام شركت كنند و از غنيمت جنگى سهمى نداشته باشند، اين هم بماند.
با صدقات و زكواة چه ميكنيد؟ عمرو آيه: (انما الصدقات للفقراء...) را خواند. حضرت فرمود: اين درست است ولى چگونه تقسيم ميكنيد؟ عمرو گفت: چنانكه در آيه آمده به هشت بخش تقسيم ميكنيم. فرمود: اگر يكى از آن هشت گروه ده هزار و گروه ديگر يكنفر يا دو يا سه نفر بودند آيا به آن يكنفر يا دو يا سه نفر باندازه گروه هزار نفرى ميدهيد؟ عمرو گفت: آرى. فرمود: شهرنشين و باديه نشين را يكسان ميگيريد؟ گفت: آرى. فرمود: اين نيز خلاف سيرت پيغمبر است زيرا آن حضرت صدقات شهر را در ميان اهل شهر و صدقات باديه نشينان را در ميان خودشان آنهم بر حسب استحقاق و بنظر و صوابديد خود ميان افراد توزيع مينمود و اگر اين را از من قبول نداريد ميتوانيد از فقهاى مدينه بپرسيد.
سپس حضرت رو بعمرو و همراهان كرد و فرمود: اى عمرو و اى گروه حاضر! از خدا بترسيد، پدرم كه بهترين مردم روى زمين بود و بكتاب خدا و سنت پيغمبر از همه آگاهتر بود از پيغمبر (ص) نقل ميكرد كه فرمود: هر كسى كه بشمشير قيام كند و مردم را به بيعت بخواند در صورتى كه در ميان مسلمانان داناتر از او وجود داشته باشد چنين كسى گمراه است و بناحق گام برميدارد. (بحار: 47 / 213)
«حكومت اسلامى و آزادى»
اين صفت در دو حكومت رسول اكرم(ص) و اميرالمؤمنين على (ع) كه به اتفاق مسلمين حكومت اسلامى شناخته شده بوضوح مشهود است. منافقين مدينه يعنى مسلمان نمايانى كه در كنار پيغمبر(ص) زندگى ميكردند و مزاحمتها و كارشكنيهاى پى در پى مينمودند و انواع گستاخيها و جسارتها كه بساحت مقدس حضرت روا ميداشتند و آزادانه و در كمال امنيت در اين شهر زندگى ميكردند و همواره مورد عفو و گذشت آن حضرت بودند. از باب نمونه موقعى كه پيغمبر (ص) عازم فتح مكه شد و مقرر داشت كه كفار قريش نبايد از عزيمت آن حضرت آگاه شوند حاطب بن ابى بلتعه بمنظور اينكه مبادا اموالش در مكه مورد تعرض مشركين قرار گيرد و از اين رهگذر موقعيتى نزد آنها بدست آرد طى نامه اى كه بدست زنى سپرد ماجراى عزيمت حضرت را به آنها مكتوب داشت و چون آن حضرت توسط جبرئيل بدان امر آگاه شد ، على (ع) را فرستاد كه نامه را از آن زن بستاند و بمدينه بازگردد و چون پيغمبر(ص) حاطب را بحضور خواند وى بعذرى واهى متوسل گشت و حضرت وى را با آن جنايت بزرگى كه مرتكب شده بود عفو نمود و رهايش ساخت. آرى گاه ميشد كه آن حضرت چون از فرد منافق مزاحمى گستاخى بيش از حد مشاهده مينمود كه كار او بعموم مسلمين لطمه ميزد از او روى گردان ميشد و مسلمانان چون او را مورد تنفر حضرت ميديدند از آن شخص رويگردان ميشدند و به وى نفرت نشان ميدادند و اين بزرگترين تاديبى بود كه حضرت درباره اشخاصى اينچنين معمول ميداشت چنانكه در مورد حكم بن ابى العاص و آن سه نفرى كه از جنگ تبوك تخلف جستند معمول داشت.
اميرالمؤمنين (ع) بدوران خلافت ظاهرى خويش ضمن خطبه اى فرمود: اى مردم آنچنان با من سخن مگوئيد كه با جباران سخن ميگوئيد و از من احتياط و تحفظ مكنيد بدان گونه كه در حضور اهل شوكت و جاه احتياط و مواظبت ميكنيد، و هرگز در مجالست و ملاقات با من كرنش و چاپلوسى منمائيد و گمان مبريد كه اگر سخن حقى بمن گفته شود بر من گران آيد ، چه اگر كسى سخن حق و عدالت بر او گران بود عمل بحق و عدالت بر او گرانتر باشد، پس، از اينكه سخن حقى بمن بگوئيد يا در امر عدالتى با من مشورت كنيد خوددارى منمائيد چه من هرگز خود را از خطا و اشتباه مصون ندانم جز آنكه خداوند مرا از آن نگه دارد ...
از امام صادق (ع) روايت است كه اميرالمؤمنين (ع) مشغول نماز صبح بود ابن كوّا (از خوارج) از عقب سر حضرت اين آيه تلاوت نمود: (و لقد اوحى اليك ... لان اشركت ليحبطن عملك) اشاره به اينكه تو بخدا مشرك شدى و دگر نماز تو سودى ندارد. حضرت شنيد و به احترام قرآن ساكت ماند تا وى آيه را تمام كرد و سپس بقرائت خويش ادامه داد. باز هم ابن كوّا همان آيه را تكرار نمود و حضرت ساكت شد و پس از آنكه او آيه را به اتمام رسانيد حضرت خواند: (فاصبر ان وعد الله حق و لا يستخفنّك الذين لا يوقنون) و سپس قرائت و نماز خويش را بپايان رساند. (بحار:77/358 و 8/571)
«وعده دادن به رعيت در حكومت اسلامى»
در نامه اى كه اميرالمؤمنين (ع) بمالك اشتر استاندار خود در مصر مينويسد آمده است: زنهار كه در كار نيكى كه براى رعيت انجام ميدهى بر آنها منت نهى، يا كارى را كه انجام ميدهى بيش از آنچه كه هست جلوه دهى، يا بوعده اى كه به آنها ميدهى وفا نكنى، كه منت، احسان را خنثى ميسازد، و جلوه دادن كار بيش از آنچه هست نور حقيقت را ميزدايد، و وفا ننمودن بوعده خويش موجب خشم خدا و مردم ميگردد، كه فرمود: (كبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون) (صف: 3). (نهج : نامه 53)
حكومت ظلم و جور:
از رسول خدا(ص) روايت شده كه فرمود: زمانى بيايد كه مردم آنچنان از علما بگريزند كه گوسفند از گرگ گريزد، در آن هنگام خداوند آنها را به سه بلا دچار سازد: نخست آنكه بركت از اموالشان بردارد، دوم آنكه سلطانى ستمگر بر آنها مسلط سازد، سوم اينكه بى ايمان از دنيا بروند. (بحار:22/453)
اميرالمؤمنين (ع) ذيل آيه (فاوجس فى نفسه خيفة موسى) (موسى در خود احساس خطر نمود) فرمود: وى از آن بيم داشت كه سلطه بدست جهال افتد و دولت جور بر سر كار آيد. (بحار: 13 / 141)
حضرت رضا (ع) فرمود: روزگارى كه دولتمردان به دروغ بپردازند (وعده هاى دروغين بمردم دهند) باران از باريدن باز ايستد، و چون حكومت به رعيت ستم روا دارد دولت در نظر مردم سبك گردد، و چون مردم از پرداخت زكاة سرباز زنند دامها دچار تلف شوند.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: شير درنده به از حاكم ستمگر باشد.
امام صادق (ع) فرمود: كسى كه دوست داشته باشد ستمگران (حاكم) زنده بمانند وى در حقيقت دوست داشته معصيت خدا تحقق يابد، در حالى كه خداوند خود را به بركندن ريشه ستمگر ميستايد آنجا كه فرموده: (فقطع دابر الذين ظلموا و الحمد لله رب العالمين).
سدير صيرفى گويد: امام صادق (ع) بمن فرمود: اى سدير ميخواهى ترا مژده اى دهم؟ گفتم: آرى فدايت گردم. فرمود: هيچ حكومت جورى در گذشته نبوده و در آينده نخواهد بود جز اينكه خداوند يكى از نزديكان آن حاكم را بگمارد كه شر او را از سر دوستانش دفع سازد. (بحار:73/373 و 75/359 و 70/304 و 75/378)
«و اين نمونه حكومت ظلم و جور»
معاوية بن ابى سفيان در سراسر قلمرو حكومت خويش از شام و عراق و حجاز اعلان نمود كه هر كسى در فضايل على بن ابى طالب يا خاندان او حديثى بگويد من از او بيزارم و چنين كسى هيچگونه تامين جانى ندارد. حكومت بصره و كوفه را به زياد بن ابيه محول داشت كه اكثريت شيعه آن روز در عراق زندگى ميكردند، و او همه آنها را ميشناخت. زياد مأمورين خويش را بتعقيب و جستجوى آنها گماشت و آنان را زير هر درخت و كلوخى كه بود ميجستند و آنها را به انواع شكنجه روحى ، جسمى ، ارعاب ، تهديد ، بريدن دست و پا ، به دار كشيدن ، چشم بيرون آوردن ، تبعيد و زندان تعذيب مينمودند تا جائى كه در همه عراق، شيعه شناخته شده اى نماند كه مسجون يا مقتول يا فرارى نباشد.
معاويه به تمام مناطق بخشنامه كرد كه گواهى شيعه در هيچ محكمه اى مسموع نباشد، و شيعيان عثمان و هواداران و افراد خانواده او هر جا كه باشند احترام كنيد و آنان را مقرب و معزز داريد، و بمردم ابلاغ كنيد كه هر كه منقبت و فضيلتى درباره عثمان بگويد مشمول عنايت حكومت و مستحق جايزه باشد. چون اين بخشنامه ابلاغ گرديد حديث پردازان از هر گوشه و كنار مملكت بجعل حديث در مناقب عثمان پرداختند و هر كسى بر حسب حديثى كه گفته بود جوايز و ملكى دريافت ميداشت و نامش را در دفتر طرفداران حكومت ثبت مينمودند.
بخشنامه ديگرى شد به اين مضمون: نظر به اينكه حديث بقدر كافى در فضيلت عثمان گفته شده از اين ببعد مردم موظفند درباره معاويه حديث گويند. سخنرانان شروع كردند درباره فضايل معاويه و سوابق وى در اسلام سخن گفتن و مساجد و مجامع عمومى در بلاد اسلامى محل مناسب اين سخنان گرديد و در مكتب خانه ها فضايل معاويه جزء برنامه هاى حتمى آموزشى آموزگاران شد.
بخشنامه سوم منتشر گشت كه از اين تاريخ هر كسى كه احتمال تشيع و دوستى على درباره اش داده شود بايد بقتل رسد هر چند به ثبوت قانونى نرسد. سالها امر بدين منوال گذشت و آنقدر احاديث دروغين در ميان مردم شايع گشت كه بمرور زمان چنان احاديثى مورد قبول و پذيرش متدينين ميشد و حقايق واژگون جلوه مى كرد، و اگر قيام امام حسين (ع) و واقعه كربلا رخ نميداد چه بسا وضع بدين منوال تثبيت ميشد.
حكومت نظامى:
معلق ماندن قوانين مدنى موقتاً و نايب مناب شدن قوانين لشكرى آن را براى مصلحتى عامّ.
حِكّه:
خارش. هر مرضى كه موجب خارش باشد. عن ابى الحسن (ع): «علامات الدم اربعة: الحكّة و البثرة و النُعاس و الدوران». (بحار: 62 / 97)
عن الصادق (ع) انه شكى اليه رجلٌ الحِكّة، فقال: «احتجم ثلاث مرات فى الرجلين جميعا، فيما بين العرقوب و الكعب. ففعل الرجل ذلك فذهب عنه». (بحار:62/127)
حكيم:
دانا. فرزانه. راست كردار. استوار. ج : حكماء. اميرالمؤمنين (ع): «ايها الناس! اعلموا انه ليس بعاقل من انزعج من قول الزور فيه، و لا بحكيم من رضى بثناء الجاهل عليه» (بحار:1/204). «ان كلام الحكماء اذا كان صوابا كان دواءً، و اذا كان خطأ كان داءً». (نهج : حكمت 265)
حكيم:
داناى علم حكمت. حكيم بر كسى اطلاق ميشود كه در علم حكمت استاد و صاحب برهان باشد. بدانكه بزرگترين نيكبختى و بلندترين مرتبه نفس ناطقه شناسائى آفريننده جهان و آنچه در اوست از صفات كمال و پاك بودن او از هر گونه عيب ونقص و پى بردن بدانچه از او تعالى شانه از آثار و افعال در نشأتين دنيا و آخرت صادر و ناشى مى شود ميباشد. و اين معرفت و شناسائى صورت نپذيرد مگر بوسيله پيمودن يكى از اين دو طريق :
يكى طريقه اهل نظر و استدلال است. و آن پيروان ملتى از ملل پيمبران صلواة الله عليهم باشند كه آنان را متكلمان گويند و اگر پيرو ملتى نبودند آنها را حكماء مشّاء خوانند و سبب ملقب شدن آنان بدين لقب آنست كه صاحبان اين طريقه در آغاز امر در ركاب افلاطون پياده ميرفتند و بطريق مباحثه علم و حكمت را از آن دانشمند نامى مى آموختند و فرا ميگرفتند.