ابو سهل چون نامه بخواند در پاسخ به وى نوشت: من تنها كمكى كه از تو ميخواهم درباره امرى است كه هم اكنون بدان نياز دارم، از شما ميخواهم از قدرت معنوى خويش مرا مدد كنى، و آن اينكه من پير شده ام و در عين پيرى بسى بزنان علاقه مندم، و آنان چون ريش سفيد مرا ببينند از من نفرت كنند، لذا بناچار هر روز وسمه ميزنم و موى خود را سياه ميكنم و از اين كار خسته شده ام، استدعا آنكه لطفى نموده به دم عيسوى خويش موى مرا سياه كنيد.
حلاج چون نامه ابو سهل بخواند دريافت كه تيرش بخطا رفته و ابو سهل او را دست انداخته و وى را استهزاء ميكند لذا نامه را پاسخ نداد ولى ابو سهل با اين كار وى را در مجالس و محافل مفتضح ساخت و موضوع نامه هاى رد و بدل شده را در جمع شيعه تكرار همى كرد و حاضران را ميخندانيد و بدين وسيله طرفند او را آشكار ساخت و رسوايش نمود.
حلاّجيّه:
پيروان حسين بن منصور حلاج فرقه اى از غلات ميباشند كه ادعا ميكنند در اثر عبادت آنان را مكاشفاتى دست ميدهد و مدعيند كه اسماء اعظم خداوند را ميدانند، آنها ترك نماز و ديگر عبادات را جايز دانند و ولىّ خويش را چون بمرحله خلوص رسد از پيغمبران برتر شمارند و بدروغ دعوى علم كيميا كنند و از جمله عقايد آنها حلول خدا است در جان ولىّ خود... (بحار: 25 / 344)
حلاحِل:
مهتر دلاور. سرور. سيد قوم.
حلاّف:
بسيار سوگند خوار. (و لا تطع كل حلاّف مهين) . (قلم: 10)
حَلاّق:
سلمانى. سرتراش.
حَلاقة :
سرتراشى ، حرفه سرتراش .
حلال:
جايز و مباح، ضد حرام. كارى كه در شريعت اسلام مجاز باشد. مال حلال: مالى كه براه مشروع و مجاز بدست آمده، مقابل مال حرام كه از راه غير مجاز بدست آمده باشد.
(يا ايها الناس كلوا مما فى الارض حلالا طيبا) (بقره: 168). (و كلوا مما رزقكم الله حلالا طيبا) . (مائده: 88)
اميرالمؤمنين (ع): «كتاب ربكم فيكم: مبيّنا حلاله و حرامه و فرائضه و فضائله...» . (نهج : خطبه 1)
رسول الله (ص): «من اكل من الحلال القوت، صفا قلبه و رقّ، و دمعت عيناه، و لم يكن لدعوته حجاب» هر كه از غذاى حلال بخورد دلش ـ از هر كدورت و آلايش ـ صفا يابد و نازك شود (آنچنانكه پند و اندرز در آن اثر نهد) و چشمانش اشك ريز گردد،و دعايش در پس پرده (خشم پروردگار) نماند. (مجمع البحرين)
امام موسى بن جعفر (ع): «ان العاقل الذى لا يشغل الحلال شكره، و لا يغلب الحرام صبره» خردمند كسى است كه دستيابيش بمال حلال (و سرگرمى بخوشيهاى زندگى) وى را از سپاس خداوند باز ندارد، و (صحنه شهوت انگيز) حرام بر صبر و استقامت وى چيره نگردد. (بحار:1/137)
امام باقر (ع): «تفقهوا فى الحلال و الحرام، و الاّ فأنتم اعراب». (بحار:1/214)
رسول الله (ص): «ما اجتمع الحرام و الحلال الاّ غلب الحرام الحلال». (بحار:2/272)
به واژه هاى «مال» و «كسب» و «روزى» نيز رجوع شود.
حلال كردن حرام و حرام كردن حلال:
تشريع. بدعت. آيات و روايت، مبنى بر نهى از اين كار، بسيار و بتكرار آمده است، از جمله: (و لا تقولوا لما تصف السنتكم الكذب هذا حلال و هذا حرام لتفتروا على الله الكذب...) (نحل: 116). (و حرّموا ما رزقهم الله افتراء على الله)مشركان بدروغ بستن بخدا روزيهائى را كه خداوند بر آنان حلال كرده بود بر خويش حرام نمودند. (انعام: 140)
(قاتلوا الذين لا يؤمنون بالله و لا باليوم الآخر و لا يحرّمون ما حرّم الله و رسوله) با كسانى كه بخدا و روز جزا ايمان نياورده و حرام خدا و رسول را حرام ندانند بجنگيد (توبه: 29). (يا ايها الذين آمنوا لا تحرموا طيبات ما احلّ الله لكم)اى مؤمنان غذاهاى پاكيزه اى را كه خدا بر شما حلال نموده بر خويش حرام مكنيد. (مائده: 87)
نبى اكرم (ص) فرمود: حلال آنست كه خداوند آن را بر زبان من حلال نموده و تا قيامت حلال خواهد بود، و حرام چيزى است كه خداوند آن را بر زبان من حرام كرده و تا قيامت بحرمت باقى خواهد بود. (بحار:51 / 101)
اسماعيل بن جابر از امام صادق (ع) روايت كند كه فرمود: خداوند محمد (ص) را به نبوت مبعوث نمود و پس از او پيغمبرى نخواهد بود، و كتابى فرستاد كه كتب خويش را بدان پايان داد، حلال و حرام خود را در آن بيان داشت، پس حلال آن تا قيامت حلال و حرامش تا قيامت حرام است... (بحار: 47 / 35)
عبدالله بن عجلان گويد: از امام صادق(ع) شأن نزول آيه (اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم)پرسيدم، فرمود: اين آيه در شأن على (ع) و امامان بعد از او است كه خداوند اينها را جايگزين پيامبرانش ساخت جز اينكه اينان حلال و حرام جديدى نياورند (بلكه احكام پيغمبر را بمردم ابلاغ كنند). (بحار:23/293)
پيغمبر (ص) فرمود: از آن كسانى كه در احكام خدا اعمال نظر ميكنند دورى جوئيد (و رأى و انديشه شان را بچيزى مگيريد) زيرا آنان نتوانستند سنتها (ى مرا) درك كنند و بفهمند از اين رو حلال و حرام را برأى خويش توجيه نمودند و در نتيجه حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام كردند كه خود گمراه شدند و ديگران را نيز بگمراهى كشيدند. (بحار: 2 / 308)
ميثمى گويد: روزى جمعى از ياران حضرت رضا (ع) در محضر آن جناب مسئله دو حديث متعارض كه از پيغمبر(ص) نقل شده باشد مطرح نمودند. حضرت فرمود: خداوند عزوجل آنرا كه حرام (و ناروا) بوده حرام كرده (و مردم را از آن بازداشته)، و آنرا كه بر مردمان انجام آن لازم بوده واجب ساخته و تا گاهى كه حلال و حرام واجب نسخ نشده كسى نتواند آنرا تغيير دهد، و اگر حديثى بدين مضمون (تغيير حكم) از زبان پيغمبر (ص) بازگو شده نبايد آنرا پذيرفت زيرا پيغمبر (ص) نتواند حرام خدا را حلال يا حلال خدا را حرام كند يا فرائض خدا را تغيير دهد بلكه وظيفه پيغمبر رساندن احكام است بمردم چنانكه خداوند خود به پيغمبر فرمود: بگو: (ان اتّبع الا ما يوحى الى) (جز آنچه بمن وحى ميشود پيروى نميكنم) پس پيغمبر تابع دستور و فرمان خداست. (بحار:2/233)
اميرالمؤمنين (ع): «... و أن مااحدثت الناس لا يحلّ لكم شيئا مما حُرّم عليكم، و لكن الحلال ما احل الله و الحرام ما حرّ الله». (نهج : خطبه 176)
حلال زاده:
كسى كه نطفه اش از راه مشروع منعقد شده باشد. پيغمبر (ص) فرمود: هر كسى كه محبت خاندان مرا در دل خويش بيابد خداى را بر اولين نعمتى كه به وى عطا كرده سپاس نهد. عرض شد: اولين نعمت چيست؟ فرمود: پاكى ولادت . زيرا جز حلال زاده ما را دوست ندارد. (بحار:27/ 145)
حلال و حرام:
احكام دين.
امام صادق (ع): «ليت السياط على رؤوس اصحابى حتى يتفقهوا فى الحلال و الحرام» (بحار: 1 / 213). امام باقر (ع): «تفقهوا فى الحلال و الحرام و الاّ فانتم اعراب». (بحار: 1 / 214)
حلاوت:
حلاوة، شيرين گرديدن، شيرين شدن. حلاوت ياد خدا: لذت ياد خدا، كه عارفان و مخلصان درك آن كنند. در حديث آمده كه خداوند بداود (ع) وحى نمود: كمترين كارى كه با عالم بى عمل كنم آنكه شيرينى ياد خويش را از دل او بزدايم. (بحار: 2 / 32)
حَلأ:
بتازيانه زدن. بر زمين افكندن. پوست باز كردن. دادن و عطا كردن.
حَلب:
دوشيدن. بر دو زانو نشستن. فراهم آمدن از هر سو.
حَلبه:
يكبار دوشيدن. گروه اسبان ويژه مسابقه.
حَلَبى:
(975 ـ 1044) على بن ابراهيم بن احمد بن على بن عمر ملقب به نور الدين بن برهان الدين قاهرى شافعى صاحب سيره نبويه از دانشمندان و مشايخ بزرگ بود. در مصر تولد و پرورش و وفات يافت. از شمس رملى حديث نقل كرد. تأليفاتى دارد و از آن جمله است: انسان العيون فى سيرة النبى المأمون معروف به سيره نبويه در سه مجلد كه آنرا از سيره شيخ محمد شامى تلخيص كرده و مطالب لطيفى بر آن افزوده است. رجوع به كشف الظنون و معجم المطبوعات شود.
على بن ابراهيم ملقب به برهان الدين شافعى از مشاهير علما و فقهاى قرن يازدهم هجرى تأليفاتى دارد. اوراست:
1 ـ انسان العيون فى سيرة النبىّ المأمون. اين كتاب به سيره حلبيه شهرت دارد.
2 ـ انفاذ المهج بمختصر الفرج.
3 ـ حسن الوصول الى لطائف حكم الفصول.
4 ـ المحاسن السنيه من الرسالة القشيريه. وى بسال 1044 هـ ق در 69 سالگى درگذشت. (قاموس الاعلام تركى و ريحانة الادب:1/340)
حَلت :
ستردن موى سر . كندن پشم از پوست .
حِلتِيت :
انگزه . صمغ انجدان .
حَلس :
عهد و پيمان . نمد زين بر پشت شتر افكندن . حَلسِ امرى : چسبيدن به آن و ملازمت آن .
حِلس :
پلاس . نمد زين . ج : احلاس . هو حلس بيته ، يعنى خانه را رها نمى كند . خانه نشين .
در رواياتى در باره اوضاع آخرالزمان اين جمله تكرار شده است : «فكونوا احلاس بيوتكم» . (بحار:52/135 ـ 138)
حَلف :
حِلف ، حَلِف : سوگند خوردن .
(فمن لم يجد فصيام ثلاثة ايام ذلك كفّارة ايمانكم اذا حلفتم) . (مائدة:89)
عن ابى سعيد ، قال : كان علىّ (ع) ياتى السوق فيقول : «يا اهل السوق ! اتقوا الله و ايّاكم و الحلف ، فانّه ينفق السلعة و يمحق البركة» . (بحار:103/102)
حِلف :
دوست كه براى دوست خود سوگند ياد كند كه به وى خيانت نكند . عهد و صداقت . ج : اَحلاف .
حِلف الفضول:
از پيمانهاى عصر جاهلى. دورانى كه ساكنان مكه قبيله جرهم و قطورا بودند سه تن از اين دو قبيله بنامهاى فضيل بن حارث و مفضل بن فضاله از جرهم و فضيل بن وداعه از قطورا بر اين شدند كه در شهر مكه كه بلد امن خدا است ستمگرى را آزاد نگذارند و داد مظلومان را از ظالمان بستانند تا مردمان در امن و امان زندگى كنند و عمرو بن عوف جرهمى دو فرد شعر در اين باره سرود كه يك بيتش اين است:
ان الفضول تعاهدوا و تعاقدواالا يقر ببطن مكة ظالم
(فضلها با هم پيمان بستند كه هيچ ستمگرى را در مكه جاى ندهند تا پناهنده و مستمند در آن سالم ماند) ولى اين پيمان بمرور زمان بدست فراموشى سپرده شد و در دوران قريش جز نامى از آن باقى نبود. قبايل قريش مصمم شدند كه اين سنت پر سود را از نو زنده كنند، لذا بنى هاشم و بنى عبدالمطلب و بنى اسد و بنى زهره و بنى تيم كه همه شاخه هاى قريش بودند در خانه عبدالله بن جذعان گرد آمده پيمان بستند كه هيچ ستمديده اى چه از اهل مكه و چه از ديگر بلاد در اين شهر نباشد مگر اينكه همگى بدفاع از او برخيزند و او را رها نسازند تا حقش را از ستمگرش بستانند، و اين پيمان را نيز بياد پيمان پيشين حلف الفضول ناميدند و پيغمبر اسلام كه در اوائل جوانى بود نيز در آن جلسه شركت داشت كه ميفرمود: دورانى با عموهايم در خانه عبدالله بن جذعان در پيمانى شركت جستم كه آن را بر هر موهبتى برمى گزينم و اگر در اسلام نيز بچنين پيمانى خوانده شوم اجابت خواهم نمود. گويند كه وقتى ميان حضرت ابى عبدالله الحسين (ع) و وليد بن عتبة بن ابى سفيان كه آنروز از طرف معاويه والى مدينه بود بر سر مالى نزاعى شد، وليد كه متكى بقدرت بود زير بار حق نميرفت، امام حسين(ع) فرمود: بخدا سوگند كه اگر حقم را ندهى شمشيرم را بدست گيرم و بمسجد پيغمبر روم و مردم را بحلف الفضول بخوانم. عبدالله بن زبير چون شنيد گفت: بخدا قسم اگر حسين (ع) چنين كند من در آن حلف شركت خواهم كرد تا بحقّش برسد. مسور بن مخرمه و عبدالله بن عثمان تيمى نيز چون شنيدند اظهار آمادگى كردند. و چون وليد متوجه شد كه وضع دارد آشفته ميشود تسليم شد و مال را بپرداخت. (كامل:2/41)
حِلف المطيّبين:
پيمان عطر آگينان. يكى از پيمانهاى عصر جاهلى.
به «مطيبين» رجوع شود.
حُلَفاء:
جِ حليف، سوگند خوردگان.
حَلق:
گلو. ناى گلو. مصدر: موى ستردن، يكى از اعمال حج.
حاجّ مخير است ميان آن و تقصير ، و حلق افضل است بخصوص براى كسى كه اولين بار به حج آمده باشد ، و آن كه مو بر سرش نمد شده باشد . زن منحصراً تقصير مى كند . حلق بايستى در منى و قبل از طواف صورت بگيرد ، با حلق همه محرمات احرام حلال مى شود جز زن و عطر و شكار .
حُلقوم:
مجراى غذا بين دهان و معده.
حَلَقَة:
هر چيز مدور بشكل دائره. ج : حلقات.
حُلُم:
خواب كه ديده شود، ج، احلام. (و ما نحن بتأويل الاحلام بعالمين) . (يوسف: 44)
حِلم:
آهستگى. بردبارى. ضد خشم. عقل. آرامش روان. ج، احلام و حلوم. كيفيتى نفسانى كه روان آدمى پيوسته آرام باشد، هنگام خشم به آسانى تحريك نشود و هنگام مشاهده و رسيدن ناملايمى مضطرب نگردد. اين صفت پس از علم اشرف كمالات نفسانى ميباشد بلكه علم را بدون آن هيچ سودى نبود. رسول اكرم (ص) فرمود: «اللهم اغننى بالعلم و زيننى بالحلم» و فرمود: «الرجل المسلم ليدرك بالحلم درجة الصائم القائم» و فرمود: سه خصلت است كه اگر يكى از آنها در كسى نبود هيچ عملى را از او بچيزى مگيريد: تقوائى كه وى را از معاصى پروردگار باز دارد، و حلمى كه سفاهت بى خردان را از خود دفع سازد و اخلاقى كه بدان در ميان مردم زندگى كند.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «الحلم و الاناة توأمان ينتجهما علوا لهمّه» حلم و تأنى دو فرزند يك شكمند كه زائيده بلند همتى ميباشند.
و فرمود: «الحلم غطاء ساتر» و فرمود: «لا عز كالحلم» پيغمبر (ص) فرمود: سوگند به آنكه جانم بدست او است كه هيچ مركّب از دو جزئى به از تركيب علم با حلم نيامده. (بحار: 2 / 46)
عيسى بن مريم فرمود: در حلم و بردبارى همانند زمين بزير پاى مردم باش. (بحار: 14 / 326)
امام باقر (ع) فرمود: خداوند عزوجل شخص با حياى بردبار را دوست دارد.
امام سجاد (ع) ميفرمود: آن كس مرا پسند آيد كه هنگام خشم حلمش او را دريابد.
پيغمبر (ص) فرمود: خداوند هرگز كسى را بر اثر نادانى عزّت نداده و هيچگاه كسى را بجهت حلم و بردباريش خوار نساخته.
امام صادق (ع) فرمود: بردبارى باريست كه با وجود آن به يار ديگر نيازى نباشد و اگر چنانچه خوى حلم در تو نبود خويشتن را بحلم وادار ساز.
و فرمود: هر گاه بين دو نفر نزاعى پيش آيد دو ملك فرود آيند و به آنكه نادانى كرده و پرخاش نموده گويند: گفتى و گفتى و خود سزاوارى آنچه را كه گفتى. و به آنكه حلم ورزيده و پرخاش نكرده گويند: صبر كردى و حلم ورزيدى اگر اين روش را به پايان رسانى خدا ترا خواهد بخشيد، و اگر آن حليم نيز مقابله به مثل نمود آندو ملك به آسمان روند.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: عزّتى والاتر از حلم نباشد.
روزى منصور عباسى به امام صادق (ع) عرض كرد: مرا موعظتى فرماى كه بدان پند گيرم و در مشكلات نجات بخش من باشد. حضرت فرمود: بر تو باد به حلم و بردبارى كه حلم ركن علم است، و در آن هنگام كه ترا اسباب قدرت فراهم آيد مالك خويشتن باش و مهار نفست را بدست گير زيرا اگر قدرتت را بكارگيرى (هنرى نكرده اى بلكه) در حد كسى باشى كه عقده دل خويش را گشوده يا آنكس كه دوست دارد نامش را به شكوه و جبروت برند، و بدانكه اگر عقوبت كنى كسى را كه مستوجب عقوبت باشد، نهايت صفتى كه تو در آنحال به آن متّصف گردى عدالت است، و مجرم بر عدالت صبر ميكند و اگر حلم ورزى او ترا سپاس گويد، و حالتى كه تو مستوجب سپاس باشى بالاتر و والاتر است از حالتى كه مستوجب صبر بر تو باشد.
منصور گفت: مرا موعظه كردى و نيكو موعظه كردى و با سخنى كوتاه حقّ مطلب را ادا نمودى.
از اميرالمؤمنين (ع) سؤال شد از اين خلايق چه كسى از همه نيرومندتر است؟ فرمود: حليم (بردبار). سؤال شد چه كسى از همه بردبارتر است؟ فرمود: آنكه ـ هرگز ـ خشم نكند. (بحار: 71 / 404)
امام صادق (ع) فرمود: مردى بنزد پيغمبر(ع) آمد و عرض كرد: يا رسول الله مرا پندى ده. فرمود: خشم مكن. وى گفت: همين مرا بس است و به محل خود بازگشت چون بخانه رسيد ديد ميان افراد قبيله اختلاف سختى پيش آمده و دو گروه مسلح رودرروى هم صف بسته اند، وى نيز بعادت پيشين سلاح بتن كرد كه وارد جنگ شود بياد سخن پيغمبر افتاد در حال سلاح افكند و بنزد گروه طرف مقابل رفت و به آنها گفت: اگر افراد قبيله من جهالت كرده و كسى را از شما كشته يا مجروح نموده اند من در سفر بوده ام و از شما پوزش ميطلبم، اكنون آماده ام كه خسارتها را از خونبها و غيره به شما بپردازم. آنها چون شنيدند گفتند: خير، حال كه تو چنين ميگوئى ما به گذشت سزاوارتريم، و در نتيجه درگيرى تا اينجا خاتمه يافت و طرفين آشتى كردند. (بحار:22 / 84)
تاريخ، مردانى را بدين صفت نام ميبرد، از جمله احنف بن قيس تميمى است كه حلمش در عرب و عجم ضرب المثل بوده و «احلم من احنف» ميگفته اند. از او پرسيدند حلم چيست؟ گفت: فروتنى كه با شكيبائى همراه باشد. و چون مردمان از حلم او به شگفت ميآمدند ميگفت: آنچه شما در خود مى يابيد من نيز مى يابم و چون شما احساس دارم ولى شكيبائى ميكنم، از او پرسيدند حلم را از كه آموختى؟ گفت: از حكيم زمان و حليم روزگار خويش قيس بن عاصم منقرى. از قيس پرسيدند حلم را نزد كه ديدى كه بدين زيور آراسته گشتى؟ وى گفت: از آن حكيمى كه حكمتش هرگز پايان نپذيرفت، اكثم بن صيفى تميمى. اكثم را گفتند چه كسى ترا بحكمت و زعامت و حلم و سيادت رهبرى كرد؟ گفت: آنكه با علم و ادب همپيمان، و عرب و عجم را سرور بود: ابو طالب بن عبد المطلب. (سفينة البحار)
احنف بن قيس: وجدت الحلم انصر لى من الرجال. (ربيع الابرار: 2 / 21)
حُلو:
شيرين. ضد تلخ.
اميرالمؤمنين (ع) ـ در صفت دنيا ـ : «قد امرّ فيها ما كان حلوا ، و كدر منها ما كان صفوا» . (نهج : خطبه 52)
رسول الله (ص) : «لا يُحصَدُ من المرّ حلوٌ ولا من الحلو مرٌّ» . (بحار:37/55)
جعفر بن محمد (ع) : «انّما يحصد ابن آدم ما يزرع ، و ليس يحصد احدٌ من المرّ حلوا ولا من الحلو مرّاً» . (بحار:75/328)
عنه (ع) : «انّ النبىّ (ص) كان يفطر على الحلو ، فاذا لم يجد يفطر على الماء الفاتر» . (بحار:96/315)
رسول الله (ص) : «الحقّ ثقيل مرّ ، و الباطل خفيف حلو» . (بحار:77/84)
حَلوا:
شيرينى. نوعى از شيرينى. داود رقى از همسرش (ريّان) نقل كند كه روزى حلوائى بساختم و بخدمت امام صادق (ع) بردم كه آن حضرت آن نوع حلوا را دوست ميداشت. چون ظرف حلوا را در حضور حضرت نهادم بدست مبارك آن را لقمه لقمه نمود و هر لقمه را به يكى از اصحاب خويش داد و فرمود: هر آنكس لقمه حلوائى به مؤمنى دهد خداوند او را از تلخى روز قيامت نجات دهد. (بحار: 74 / 376)
در حديث آمده كه امام صادق (ع) فالوده را دوست ميداشت و هر گاه ميل ميكرد ميفرمود: بسازيد ولى كم بسازيد.
نيز آمده كه پيغمبر (ص) حلوا و عسل را دوست ميداشت. (بحار: 66 / 288)
حُلوان:
مزد كاهن (فالگوى). حلوان زن: مهر او. گرفتن مرد از كابين دختر يا خواهر خود چيزى را.
در حديث آمده: «نهى رسول الله (ص) عن ثمن الكلب و مهر البغىّ و حُلوان الكاهن». (صحيح مسلم: 3 ـ 1199 ط الحلبى)
حَلوء:
سنگى است كه سرمه آن درد چشم را سود دارد.
حَلوب:
شتر شيرده. هاجرة حلوب: نيم روز گرم روان كننده عرق از تن.
حَلّ و عَقد:
گشودن و بستن. رتق و فتق. نقض و ابرام. اهل حل و عقد: صاحب رأيان.
حُلوك :
حُلوكة: سخت سياه شدن.
حُلول:
فرود آمدن، بسر آمدن عده زن. رسيدن وعده چيزى. گذشتن مهلت وام و واجب شدن اجراى آن .
در اصطلاح فلاسفه: قيام موجودى بموجودى ديگر بر سبيل تبعيت، همچون قيام عرض بجوهر، يا تمكن چيزى در چيزى ديگر، همچون تمكن جسم در حيّز، و اين هر دو معنى مقتضى احتياج حال است بمحل، و احتياج بر حق تعالى محال است. (نفايس الفنون)
حلول سَرَيانى عبارت است از اتحاد دو جسم به حيثيتى كه اشاره بيكى از آن دو عين اشاره بديگرى باشد، چون حلول آب گل در گل، سارى را حالّ و مسرى فيه را محل نامند. (تعريفات جرجانى)
حلول از عقايد (يا بهتر بگوئيم از سخنان) مسيحيان و برخى از صوفى مآبان است. مسيحيان ميگويند: اقنومهاى سه گانه: پدر و پسر و روح القدس با يكديگر متحدند، ناسوت مسيح با لاهوت يكى شده و ذات بارى در عيسى حلول كرده است.
گروهى از صوفيان ميگويند: عارف چون بمرتبه كمال معرفت رسيد هويت انسانيش بپايان ميرسد و هويت خدائى مى يابد، و اين مرتبه فناء در توحيد است، و ميگويند: خداى تعالى در عرفا حلول ميكند.
اين سخن از نظر اهل خرد و كسانى كه سنجيده سخن ميگويند مردود است . با توجه به اينكه اين گروه در مقام تعبير از مسلك خويش گاه كلمه «حلول» و گاه واژه «اتحاد» بكار ميبرند لذا بهر دو وجه آنها را پاسخ ميگوئيم:
حلول در زبان عرب بمعنى فرود آمدن در جائى يا در چيزى باشد، مانند فرود آمدن جسم در مكان و حلول عرض بر معروض; و اين معنى در مورد ذات بارى تعالى محال است، زيرا در اين صورت لازم آيد كه حلول كننده در جهت قرار گيرد و اين از لوازم جسم است، و به محل نيازمند بُوَد و چنين صفتى محتاج را بُوَد و احتياج منافى با وجوب است.
و اما پاسخ حسب واژه «اتحاد»: اگر مراد از اتحاد اين باشد كه دو چيز يك چيز ميشود ـ چنانكه اين واژه از نظر لغت همين را ميرساند ـ چنين چيزى عقلاً باطل است، زيرا اگر آن دو هنوز به هويت اصلى خود باقى باشند اتحاد صورت نبسته، و اگر هر دو منعدم و نابود شده باشند پس آن شىء سوم چيزى جز آن دو باشد و باز هم اتحادى در كار نباشد، و اگر يكى از آنها از ميان رفته و ديگرى باقى باشد باز هم اتحاد نباشد چه اينكه معدوم با موجود متحد نخواهد بود.
و اگر مرادشان از اتحاد معنى ديگرى باشد بايستى آن را بيان كنند تا ديگران ـ و لا اقل پيروانشان ـ آن را بفهمند، زيرا رابط بين انسان و معنى چيزى جز لفظ نباشد، و مبيّن معنى الفاظ جز اهل زبان كس ديگرى نبود.
حلوليه:
فرقه اى از صوفيه اند كه معتقدند ذات بارى تعالى در تن آدمى حلول تواند كرد، گويند: نظر بر روى مردان و زنان مباح است و در آن حال رقص و سماع كنند و گويند اين صفتى است از صفات خداى تعالى كه بما فرود آمده و بما حلال و مباح است. و اين كفر محض است . (كشاف اصطلاحات)
گروهى از ايشان معتقدند كه روح حق تعالى در آدم و پيغمبران و امامان حلول كند و در على (ع) و فرزندان على (ع) اين حلول پايان پذيرد. (انساب سمعانى)
يونس بن عبد الرحمن گويد: به امام صادق (ع) نوشتم: آيا در وجود آدم (ابو البشر) از گوهر خدائى چيزى بوده؟ حضرت در پاسخ نوشت: كسى كه بر اين عقيده باشد بر سنت پيغمبر اسلام نبوده و او زنديق است. (بحار: 3 / 292)
حُلوم :
جِ حلم ، بردباريها ، خردها .