حميد:
بن قحطبه از گماشتگان هارون الرشيد است كه شمه اى از حال او در اين كتاب ذيل واژه «سادات» ذكر شده به اين واژه رجوع شود.
حَميد:
بن مسلم كوفى . شيخ طوسى او را از ياران امام سجاد (ع) شمرده و گويند كه وى در لشكر توابين بوده هنگامى كه جهت خونخواهى امام حسين (ع) بجنگ شاميان رفتند و نيز با مختار و ابراهيم بن مالك نيز همكارى داشته و او همان كسى است كه وقايع كربلا بسيار از او نقل شده است.
حَميد:
بن معمر بن حبيب فهرى مكنى به ابو معمر از دانشمندان و خردمندان كفار قريش، وى مردى پر حافظه بوده و ميگفته: در مغز من دو قلب (عقل) ميباشد كه تنها بيكى از آن دو بيش از محمد (ص) درك ميكنم، و قريش او را ذو القلبين ميگفتند. اتفاقا وى در جنگ بدر جزء فراريان بود، ابو سفيان او را ديد كه يك لنگه نعلينش بدست دارد و ديگرى بپايش است و بدين حال همچنان مى دويد: او را صدا زد و به وى گفت: مگر اين مردم چه به حالشان شده؟! وى گفت: داريم فرار ميكنيم. ابو سفيان گفت: چرا يك لنگه نعلينت بدست و ديگرى بپا دارى؟! گفت: فكر ميكردم هر دو را بپا دارم. آنجا معلوم شد وى يك قلب بيش نداشته كه از نعلين خويش غفلت دارد. (بحار: 22 / 49)
حميده:
بربريه كنيز حضرت صادق(ع) و مادر امام موسى بن جعفر (ع) از زنان مجلّله متعبده بود.
معلى بن خنيس از حضرت صادق (ع) روايت كند كه فرمود: حميده از هر پليدى و آلايش پاكيزه و بسان شمش طلا پاك است و ملائكه همواره نگهبان او بوده اند تا گاهى كه بمن رسيده و اين زن هديه گراميداشتى بوده از جانب خداوند جهت من و حجت پس از من. (بحار: 48 / 6)
حَمِير:
جِ حمار، دراز گوشان. (ان انكر الاصوات لصوت الحمير) (لقمان: 19). (و الخيل و البغال و الحمير لتركبوها) . (نحل:8)
حِميَر:
قبيله ايست از قبايل بنى سبا در يمن كه گويند از نژاد حمير بن شمس بن يعرب بن قحطانند و حميريان نام سلسله ايست كه پيش از اسلام در يمن حكمرانى ميكرده اند و متمدّن ترين دولت عربى را بوجود آوردند و در آنجا بندها و سدها و باغات و بنيادهاى عمرانى زيادى ايجاد نمودند كه باغ ارم و سدّ آن از آن جمله است.
شدّاد و همچنين ذو القرنين از آن سلسله است شمّر و تبّع نيز از همين تيره اند. (لغتنامه دهخدا)
پس از بازگشت پيغمبر (ص) از تبوك در سال نهم هجرت نامه اى از سوى ملوك حمير: حارث بن عبد كلال و نعيم بن عبد كلال مشتمل بر اسلام آوردن خود بحضرت رسيد. (بحار: 21 / 366)
اين حديث از رسول خدا (ص) درباره اين قبيله آمده است: «رحم الله حميراً، افواههم سلام، و ايديهم طعام، اهل امن و ايمان»: خداوند مردم قبيله حمير را رحمت كند، دهانهاشان سلام (در سلام كردن بخل نورزند) و دستهاشان طعام است (خوانهاى طعامشان گسترده و درب خانه هاشان به روى واردين باز است)، اهل امن (محل اعتمادند و از خيانت بدورند) و ايمانند. (المجازات النبويه: 398)
حُميراء:
زن سرخ روى، لقب عايشه بنت ابى بكر همسر پيغمبر اسلام كه گويند وى سفيد پوست متمايل به سرخى بوده. يعقوب سراج گويد: روزى بر امام صادق(ع) وارد شدم ديدم حضرت كنار گهواره كودك خويش موسى بن جعفر (ع) ايستاده و با يكديگر راز ميگويند، من بگوشه اتاق نشستم تا آن دو راز خويش را بپايان رساندند، آنگاه به احترام حضرت بپا خاستم، فرمود: بمولاى خود نزديك آى و به وى سلام كن. من بكنار گهواره شدم و بموسى (ع) سلام كردم، مرا بزبان فصيح پاسخ گفت و فرمود: برو نام دخترت را عوض كن كه اين نام را خدا دشمن دارد. اتفاقا همان روزها خداوند بمن دخترى عطا كرده بود نامش را حميراء نهاده بودم. آنگاه امام صادق (ع) بمن فرمود: امرش را اطاعت كن كه بصلاح تو است. من رفتم و دختر را به نام ديگرى موسوم ساختم. (مجمع البحرين)
حِميرى:
اسماعيل بن محمد حميرى ملقّب به سيد كه در حقيقت او سيد شعراى اهلبيت است چنانكه امام صادق (ع) او را چنين ستوده است .
علامه درباره اش گفته: او مردى ثقه جليل القدر و بزرگوار است.
سيد ، عمر خود را در راه بيان فضايل على (ع) و اهلبيت پيغمبر (ص) گذرانيد و در هر فضيلتى از فضايل آن بزرگواران شعرى و قصيده اى غرّا سروده تا جائيكه روزى در كناسه كوفه كه مجمع مردم بود بايستاد و گفت: اى مردم! هر كس فضيلتى از فضايل على بن ابى طالب نقل كند كه من در آن باره شعرى نگفته باشم اين اسبم و رختى كه بر تن دارم او را جايزه دهم. مردمان شروع كردند بنقل فضايل آنحضرت و او شعرى را كه در آن باره سروده بود همى خواند.
تا اينكه مردى از ابى رعل مرادى روايت كرد كه روزى اميرالمؤمنين (ع) جهت وضوى نماز موزه خود را از پاى درآورده بود مارى درون موزه رفت و چون حضرت خواست بپوشد كلاغى فرو جست و آنرا برداشت و چرخيد و آنرا بر زمين انداخت و مار از آن بيرون آمد.
سيد چون شنيد فورا اسب و رخت خود را به وى داد و بداهة قصيده اى سرود كه بيت اولش اينست:
الا يا قوم للعجب العجابلخفّ ابى الحسين و للحباب
(كنى و الالقاب)
جبلة ابن محمد بن جبله از پدرش نقل ميكند كه روزى سيد حميرى و جعفر بن عفان طائى در نزد ما جمع آمده بودند، سيد به جعفر گفت: واى بر تو كه درباره آل محمد(ص) چنين شعرى ميگوئى:
ما بال بيتكم تخرّب سقفهو ثيابكم من ارذل الاثواب
جعفر گفت: مگر اين شعر چه عيبى دارد؟ سيد گفت: اگر نميتوانى كسى را مدح كنى ساكت باش، تو درباره خاندان نبوت چنين ميگوئى؟ البته من ترا معذور ميدارم چه اين نهايت طبع تو و غايت دانش تو است و بيش از اين از تو نمى آيد ولى من شعرى گفته ام كه عار و شنار مدح ترا محو ميكند و آن اينست:
اقسم بالله و آلائهو المرء عما قال مسئول
ان علىّ بن ابى طالبعلى التقى و البرّ مجبول
و انّه كان الامام الذىله على الامّة تفضيل
يقول بالحقّ و يعنى بهو لا تلهّيه الاباطيل
كان اذا الحرب مرتها القناو احجمت عنها البهاليل
يمشى الى القرن و فى كفّهابيض ماضى الحدّ مصقول
مشى العفرنى بين اشبالهابرزه للقنص الغيل
ذاك الذى سلّم فى ليلةعليه ميكال و جبريل
ميكال فى الف و جبريل فىالف و يتلوهم سرافيل
ليلة بدر مددا انزلواكانّهم طير ابابيل
فسلّموا لمّا اتوا حذوهو ذاك اعظام و تبجيل
اى جعفر! درباره اين خاندان چنين بايد گفت و شعرى كه تو گفته اى درباره كسانى گفته ميشود كه در ضعف و زبونى باشند و شاعر امتيازى را در آنها نبيند تا اينكه بناچار چنين شعرى بگويد. سپس جعفر طائى برخاست و پيشانى سيد را بوسه داد و گفت: بخدا قسم تو در عالم شعر سرى و ما در آن ميدان دميم. (بحار: 47 / 314)
ابو حرب از پدرش نقل كند كه گفت: روزى بعيادت سيد حميرى رفتم ديدم در حال سكرات مرگست و جمعى از همسايگانش كه عثمانى مذهب بودند در كنارش نشسته اند، سيد مردى زيباروى بود و پيشانى پهنى داشت، ديدم در چهره اش نقطه سياهى پديد آمد و اندك اندك گسترش يافت آنچنان كه تمام صورت او را پوشاند، شيعيانى كه حاضر بودند از اين واقعه غمگين و عثمانيان شادمان شدند ولى طولى نكشيد نقطه سفيد در چهره اش پديد آمد و همچنان پهن شد كه تمام صورت سفيد و نورانى گشت، سيد همانطور كه خوابيده بود بدور خود چرخيد و شروع كرد به خنديدن و اين اشعار سرود:
كذب الزاعمون انّ عليّالن ينجّى محبّه من هنات
قد و ربّى دخلت جنّة عدنو عفا لى الاله عن سيّآتى
فابشروا اليوم اولياء علىّو تولّوا علىّ حتى الممات
ثمّ من بعده تولّوا بنيهواحدا بعد واحد فى الصفات
سپس بلافاصله گفت: اشهد ان لا اله الاّ الله حقا حقا اشهد انّ محمداً رسول الله حقا حقا اشهد ان علياً ولى الله حقا حقا اشهد ان لا اله الا الله و ديدم كه خود چشمهاى خويش را بست و براحتى جان از بدنش بيرون رفت.
اين خبر در بين مردم شيوع يافت و سبب شد كه موافق و مخالف در تشييع جنازه اش شركت كنند. (بحار:47/312)
سيد در سال 179 در بغداد وفات نمود. (كنى و القاب)
حميل:
محمول. پسر خوانده. بيگانه و غريب. بچه در شكم زن كه از ملك اهل شرك اسير آيد. بچه افتاده در كوى كه مردم آن را برداشته پرورش كنند.
حَميم:
قريب و خويشاوند. (ما للظالمين من حميم و لا شفيع يطاع) . (غافر:18)
دوست. شراب دوزخيان از مس گداخته. (لهم شراب من حميم و عذاب اليم بما كانوا يكفرون) . (انعام: 7)
حِميَة:
بازداشتن طعام و شراب از بيمار. پرهيز. رسول خدا (ص): «اعلم ان المعدة بيت الداء و الحمية هى الدواء و اعود البدن ما اعتاد» بدانكه معده خانه (و مركز) بيمارى، و پرهيز همان درمان است، و بدن را بدانچه خو دارد وادار. (بحار:10/205)
حَمِيَّة:
به «حَمِيَّت» رجوع شود.
حَنّ:
(مصدر)، بازگردانيدن. برگشتن. مهربانى كردن.
حِنّ:
گويند: طايفه اى از جنّ باشد. از ابن عباس نقل شده كه وى بر منبر بصره گفت: حِنّ از ضعفاى جن باشند و سگان از همين گروه اند، اگر بشما حملهور گشتند چيزى بسويشان بيفكنيد و آنها را از خويش برانيد. (ربيع الابرار: 3 / 451)
حِنّاء:
درختى معروف كه برگ آن در خضاب بكار برند.
از پيغمبر (ص) روايت شده كه خداوند هيچ درختى نيافريده كه بنزد خود محبوبتر از حنا باشد. و در حديث آمده كه حنا بستن از سنتهاى پيامبرانست.
و نقل است كه روزى امام جواد (ع) از حمام بيرون آمد در حالى كه از سر تا بپاى خود حنا بسته بود.
و نيز روايت شده كه هرگاه پيغمبر (ص) را دنبل عارض ميشد حنا مى بست. (سفينة البحار)
حكم ابن عتيبه گويد: امام باقر (ع) را ديدم كه بناخن خود حنا بسته بود، مرا فرمود: اى حكم ! نظر تو در اين باره چيست؟ عرض كردم: چون شما اين كار كرده ايد البته درست است ولى نزد ما جوانها اين كار ميكنند. فرمود: اى حكم ناخن چون نوره به آن برسد رنگش آنقدر تغيير ميكند كه مانند ناخن مرده ميشود، چون چنين شود حنا به آن ببند. (بحار: 46 / 299)
به «خضاب» و به «سر درد» رجوع شود.
حَناء:
خميدگى. بكسر حاء: گشن خواهى.
حَناجِر:
جِ حَنجره بمعنى ناى گلو. (و انذرهم يوم الآزفة اذ القلوب لدى الحناجر كاظمين) . (غافر: 18)
حَنّاط:
گندم فروش. خوشبوى فروش براى مردگان.
حَنان:
بخشودن. رقت قلب. مهربانى. حنانيك، يعنى مهربانى كن بر من بار بار. و همچنين حنانك. (اقرب الموارد)
حَنّان:
آرزو كننده چيزى. رحمت كننده. مهربان. يكى از نامهاى خداوند متعال، بمعنى مهربان.
حنّانه:
مؤنث حنّان: مهربان. نوحه گر و ناله كننده. نام ستونى از چوب در مسجد رسول كه پيغمبر (ص) به آن تكيه ميزد و خطبه ميخواند و چون منبر مقرر شد و بر منبر خطبه خواند آن ستون ناله سر داد مانند طفلى كه از مادر جدا شده باشد. (غياث اللغات و آنندراج)
و نيز نام ستونى در راه كوفه به نجف. ابن مسكان گويد: از امام صادق (ع) پرسيدم: اين ستون كه در راه نجف مى باشد چيست؟ فرمود: آرى هنگامى كه جنازه اميرالمؤمنين(ع) را از اينجا عبور ميدادند همين ستون از اندوه بر درگذشت حضرت خم شد چنانكه تخت ابرهه هنگام ورود عبد المطلب بر او خم شد. از مفضل نقل شده كه حضرت صادق (ع) نزد ستون حنانه دو ركعت نماز گزارد و چون وجه آن را از حضرت پرسيدند فرمود: سر جدم حسين(ع) در اينجا نهادند. (بحار:100/454)
حَنايا:
جِ حَنِيّه بمعنى كمانها.
حَنبَل:
كوتاه بالا شكم بزرگ. موزه كهنه. دريا.
حَنبَلى :
منسوب به حنبل .
مذهب حنبلى : يكى از چهار مذهب اهل سنت منسوب به احمد بن محمد بن حنبل . ج : حنابلة .
حنبليّة :
يكى از چهار فرقه اهل سنت و از پنج فرقه اصحاب حديث كه اصحاب امام احمد حنبل اند و بعضى ايشان مشبه و قائل به تشبيه مى باشند . احمد پير بود كه شافعى در رسيد ، او خدمت شافعى كرد و عنان اسب شافعى گرفته بود و مى گفت : اقتدوا هذا الشابّ المهتدى . (بيان الاديان)
حِنث:
بزه بزرگ، اثم. (و كانوا يصرون على الحنث العظيم) (واقعه: 46). خلاف در سوگند.
حَنثَل:
ضعيف.
حَنجره:
ناى گلو. ج: حَناجر.
حِندس:
شب تاريك. ج: حنادِس. در حديث است: «فى ليلة ظلماء حندس».
حَندَقوقى:
نباتى است كه در عربى آن را ذُرَق گويند. مرد دراز اندام، مضطرب، ديوانهوار. معرب است.
حَنذ:
بريان كردن گوسفند و مانند آن.
حَنَس:
لازم گرفتن ميان معركه را از شجاعت.
حَنَش:
مگس. هرآنچه او را صيد كنند از طيور و حشرات. ج: احناش.
حَنظَل:
ثمر درختى است بقدر هندوانه اى خرد در نهايت تلخى كه آن را هندوانه ابو جهل گويند. واحد آن حنظله است.
حنظلة:
بن ابى عامر الراهب. پدر وى عامر از ظهور رسول الله مى پرسيد و وصف او از احبار مى خواست.
وى پلاس ميپوشيد و رهبان بود. چون پيغمبر مبعوث شد بر وى حسد برد و به او ايمان نياورد پسرش حنظله از نيكان مسلمانان بود. وى از پيغمبر اجازت خواست تا پدرش را بكشد پيغمبر او را از اينكار باز داشت.
حنظله جميله دختر عبدالله بن ابى سلول را به زنى گرفت و در شامى كه بامداد آن جنگ احد بود با او زفاف كرد و از پيغمبر اجازت يافته بود كه آن شب نزد جميله بماند.
چون نماز بامداد بگزاشت و ميخواست خويش را به پيغمبر برساند نزد زن رفت و با او نزديكى كرد. جميله بفرستاد تا چهار تن از كسان او بيامدند و آنانرا بگواهى گرفت كه حنظله با وى نزديكى كرده سبب اينكار پرسيدند گفت بخواب ديدم آسمان شكافته شد و حنظله بدرون آن رفت آنگاه شكاف بهم آمد، گفتم اين خواب نشانه شهادت باشد و جميله بعبدالله بن حنظله حامله گشت. حنظله سلاح بگرفت، هنگامى كه پيغمبر صفها مى آراست خود را به وى رسانيد، و چون مسلمانان فرار كردند حنظله با ابوسفيان در آويخت و ضربتى بر پاى اسب او زد.
ابوسفيان بيفتاد آنگاه مردى بر حنظله حمله برد و او را تيرى بزد.
پيغمبر (ص) گفت ملائكه را بديدم كه حنظله را ميان زمين و آسمان به آب (مزن) در ظرفهاى نقره غسل ميدهند. ابو سعيد ساعى گويد: برفتم و حنظله را بديدم كه از سرش آب ميچكد. آنگاه برگشتيم و پيغمبر را آگاه ساختم; وى نزد جميله فرستاد و چگونگى آن را از وى بپرسيد زن پاسخ داد كه او با جنابت به رزمگاه برفت پس فرزندان او را بنو غسيل الملائكه گفتند. (صفة الصفوة)
حنظلة :
بن اسعد بن شبام همدانى شبامى (بنو شبام تيره اى از همدانست) يكى از وجوه و شخصيتهاى كوفه و مردى فصيح اللسان و شجاع و قارى قرآن بوده، وى از كسانى است كه در كربلا به امام حسين (ع) پيوست، چون روز عاشورا شد از حضرت اجازه ميدان طلبيد آنگاه رو بلشكريان عراق كرد و فرياد زد: اى خويشان و اى همشهريانم! «انى اخاف عليكم مثل يوم الاحزاب...يا قوم انى اخاف عليكم يوم التناد...يا قوم لا تقتلوا حسينا...» (من شما را نصيحت ميكنم، حسين را مكشيد كه اين كار بر شما خطرى بزرگست، از آن بيم دارم كه مانند امتهاى پيشين كه با خدا و پيامبران خدا بستيز درآمدند مورد خشم و غضب خدا قرار گيريد، خود را بدست تباهى و هلاكت مسپاريد)، امام حسين (ع) فرمود: اى حنظله اينان از آن هنگام كه رو در روى تو قرار گرفتند مستوجب عذاب شدند چگونه كه اكنون برادران شايسته ترا كشته اند؟! حنظله گفت: راست گفتى جانم بفدايت، اجازه ميدهى كه من نيز به برادرانم بپيوندم؟ فرمود: برو بسوى آنچه كه از دنيا و آنچه در آنست ترا بهتر است و زوالى را در پى نيست. حنظله امام را وداع نمود و شمشير را برهنه كرد و بگروه مخالف تاخت و مردانه بجنگيد تا اينكه آنان بستوه آمده يكباره بر او حمله نمودند و در ميان گير و دار بشهادت رسيد.
حَنَف:
استقامت و راستى دين. كژى پاى چنان كه سر انگشتهاى پا سوى يكديگر سپرد. (منتهى الارب)
راه رفتن از پشت پا از جانب انگشت خرد.
حُنَفاء:
جِ حنيف بمعنى مايل از هر دين باطل بدين اسلام. راست دينان. پاك دينان. (و ما امروا الاّ ليعبدوا الله مخلصين له الدين حُنَفاء) . (بينه: 5)
حَنَفيّة:
ديندارى و درست اعتقادى. مذهب حق و عقيده صحيح. اصحاب يا پيروان ابو حنيفه.
حنفيّه:
خوله دختر جعفر مادر محمد بن حنفيه، زوجه على بن ابى طالب (ع).
حَنَق:
خشم و شدت خشم.
حَنِق:
شديد الغيظ. خشمگين.
حَنَك:
كام، باطن بالاى دهان از اندرون. سطح باطن بالاى دهان. زير زنخ از مردم و جز آن. ج: اَحناك.
حَنو:
كج كردن، خم دادن.
حُنُوّ:
مهربانى كردن.
حُنُوط:
بوى خوش براى مردگان.
حُنُوط كردن:
بوى خوش از قبيل كافور كه پس از شستن بر مرده مى پاشند، و اين از مراسم دينى غسل ميت است.
مرحوم آيت الله فيض در رساله ذخيره آرَد: بعد از غسل واجب است ميت را حنوط كنند يعنى به پيشانى و كف دستها و سر زانوها و سر دو انگشت بزرگ پاهاى او كافور بمالند و مستحب است بسربينى ميت هم كافور بمالند و بايد كافور سابيده و تازه باشد و اگر بواسطه كهنه بودن عطر او از بين رفته باشد كافى نيست و بهتر آنست كه ميت را پيش از كفن كردن حنوط كنند اگر چه در بين كفن كردن و بعد از آن هم مانعى ندارد. رجوع به رساله ذخيرة العباد مرحوم آيت الله فيض شود.
موميائى كردن جسد مردگان، تا از پاشيدگى و فساد مصون مانند. بدانكه حنوط كردن در زمان قديم بسيار معروف بود و اسرائيليان كسب اين صنعت را از مصريان نمودند چونكه ايشان در اين كار بسيار ماهر بودند. اما جهت و سببى كه مصريان را بر اختراع اين صنعت باعث شد طغيان آب نيل بود كه در هر سال مدت دو ماه بر اراضى ايشان جارى ميشد لهذا اهالى ناچار گرديدند كه اختراع صنعت و طريقه اى نمايند كه اجساد اموات را محفوظ دارند. و برخى برآنند كه قصد مصريان از حنوط اين بود كه جسد اموات را بهمان هيأت نگاه دارند تا منزلى براى نفس باشد و در آن ايام حنوط كنندگان و اطباء را از جمله خدمتگاران دينى ميدانستند. اما طريقه حنوط كردن اين بود كه اولا نعش ميت را شكافته امعاء و احشاء و ساير اعضاى اندرونى او را بيرون آورده جاى آنها را با ادويه جات و عطريات از قبيل مُرّو كاسيا و زفت مى انباشتند و اينها رطوبت بدن را به خود جذب نموده جسد را از فساد نگاه ميداشتند پس از آن بيرون جسد را نمك باروت پاشيده و يا هفتاد روز در محلول نمك باروت ميگذاردند پس بيرون آورده در كتانى كه با عطريات و ساير ادويه جات خوش بو پرورش يافته پيچيده در تابوتى از چوب جمير يا سنگ ميگذاردند. مخارج حنوط كردن يك نفر از 40 الى 30 ليره استيرلينگ بود كه از سى الى هفتاد روز در آن مشغول بودند. و بسا ميشد كه هيأت و تركيب شخص ميت را بر زبر تابوتش نقش كرده تابوت را در ديوار خانه كار ميگذاشتند و سالهاى دراز براى يادگار و ديد و بازديد خويشان و منسوبان باقى بود. از آن پس آنرا در محلى كه از سنگ در زير زمين ترتيب داده بودند ميگذاردند كه از دو الى سه هزار سال بدون عيب و نقص مى ماند.
اما اشخاص فقير و تهيدست براى حنوط فقط بروغن سر و نمك باروت اكتفا مينمودند و به يقين قطعى نمى توان گفت كه اسرائيليان نيز اموات خود را حنوط ميكردند يا نه اما همين قدر ميدانيم كه جسد يعقوب و يوسف را براى اينكه باقى مانده بزمين موعود آورده شود حنوط كردند. و در كتاب (2) تو :16/14 مذكور است كه آسارا در دخمه اى كه از عطريات و انواع حنوط كه به صنعت عطاران ساخته شده بود گذاردند و همچنين مسطور است كه نيقود يموس عود و مر حاضر نمود تا در ميان كفن مسيح گذارد لكن واضح است كه اين بمثل حنوط حقيقى مذكور فوق نبوده است. (قاموس كتاب مقدس)
حَنون:
مهربان. باد بانگ كن.
حَنّه:
بانگ شتر و ناله آن. زوجه مرد. نام مادر مريم و زن عمران و خواهر زن زكريا.
حِنّه:
جنون و ديوانگى.
حَنيذ:
بريان كرده. (فما لبث ان جاء بعجل حنيذ) . (هود: 69)
حَنيف:
مايل از هر دين باطل بسوى دين اسلام ثابت بر آن. آنكه در ملت ابراهيم باشد. ج : حُنَفاء. (ما كان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا و لكن كان حنيفا مسلما) . (آل عمران: 67)
راغب گفته: حَنَف: ميل از ضلال به استقامت، و جَنَف: ميل از استقامت بضلال است. (و ان اقم وجهك للدين حنيفا و لا تكونن من المشركين) . (يونس: 105)
حنيفيّة:
عقيده نيكو و مذهب حق. زراره گويد: از امام باقر (ع) پرسيدم: «حنيف» كه در آيه (حنفاء لله غير مشركين به) آمده مراد از آن چيست؟ فرمود: همان فطرت است كه در نهاد بشر سرشته شده، خداوند مردم را خوى خداشناسى داده است. (بحار: 3 / 279)
امام صادق (ع) فرمود: «الحنيفية هى الاسلام». (بحار: 21 / 281)
حَنين:
ناله. ناله ناقه كه از بچه جدا شود. آرزومندى. شوق.
حِنّين:
اسم است جمادى الاولى و جمادى الآخره را. ج : اَحِنّه.
حُنَين:
نام محلى است نزديك مكه (بين مكه و طائف) و يكى از غزوات رسول خدا بدان مكان بود. اين غزوه در سال هشتم هجرت پس از فتح مكه واقع شد. چون پيغمبر (ص) ناگهان مكه را بگشود اعراب آن نواحى كه خبر از آمدن آن حضرت نداشتند تا بمدد مشركين مكه آيند با هم سوگند ياد كردند كه مكه را از دست مسلمانان باز ستانند، آنان در حنين گرد آمده با لشكرى در حدود سى هزار تن آهنگ اين شهر كردند و مالك بن عوف كه قائد قبيله هوازن بود بر خود امير ساختند. از آن سوى چون پيغمبر (ص) خبردار شد مكه را بعتاب بن اسيد سپرد و با دوازده و بقولى شانزده هزار مرد جنگى از مكه حركت كرد. مالك از پيش دستور داده بود زنان و كودكان و اموال و مواشى را پشت سر سپاه قرار دهند تا خيال فرار بخود راه ندهند و چون مالك براههاى آنجا آگاه بود گروهى از لشكر خويش را در تنگنائى از كوه كه مسير پيغمبر بود بگماشت كه چون لشكر اسلام نتوانند دستجمعى از آن ممر عبور كنند بناچار متفرق شوند و آنان يكباره بسپاه اسلام حمله كنند. لذا اولين گروه بفرماندهى خالد بن وليد چون در آنجا با حمله ناگهانى كفار مواجه شدند هزيمت كرده و دسته دوم كه تازه مسلمانان مكه بودند نيز فرار كردند، اصحاب پيغمبر (ص) اندك شدند و بقيه لشكر كه تاب مقاومت در خود نديدند بگريختند.