خود پيغمبر (ص) كه بر استر دلدل سوار بود ندا ميداد اى مردم بكجا فرار ميكنيد؟ بالجمله از اصحاب جز ده نفر كه نه نفر آنها از بنى هاشم بودند با پيغمبر (ص) نماند در اين حال خود پيغمبر (ص) براى اولين و آخرين بار مباشر جنگ شد و بكفّار حمله ميكرد و ميفرمود: «انا النبىّ لا كذب انا ابن عبدالمطلب» فضل ابن عباس گويد: على(ع) در آن روز چهل نفر از دليران لشكر كفار را بقتل رساند و چنان شمشير ميزد كه بضربت اول دو نيم ميكرد. از جمله كسانيكه به شمشير على (ع) كشته شد مرد شماره يك مشركين بنام ابو جرول بود كه بقتل او مشركين شكست خورده رو به هزيمت نهادند و از طرفى عباس ابن عبد المطلب كه مردى جهورىّ الصوت بود فرياد زد كه اى اصحاب بيعت شجره و اى اصحاب سوره بقره برگرديد پس مسلمانان برگشتند و در عقب كفار تاختند و پيغمبر مشتى خاك برداشت و بسوى كفار پاشيد و فرمود: «شاهت الوجوه»، پس مالك و گروهى از كفار بطائف و جمعى به اوطاس و برخى به نخله گريختند و پيغمبر (ص) فرمود: هر كسى از مسلمانها كافرى را بكشد سلاح و لباس مقتول از آن او باشد و در اين جنگ از مسلمانان چهار نفر شهيد شد و سه روز در اين جنگ درگير بودند تا بالاخره زنان و اموال را جمع آورى كرده و تعداد اسرا شش هزار و شتر بيست و چهار هزار و بيش از چهل هزار گوسفند و چهل هزار اوقيه نقره بود كه بدستور پيغمبر (ص) همه اينها را بجعرانه بردند و از جمله اسرا شيماء دختر حليمه سعديه خواهر رضاعى پيغمبر (ص) بود كه چون خود را معرّفى كرد حضرت با او مهربانى نمود و رداى خود را برايش بگسترد و با او بسيار سخن گفت و احوال پرسيد و او را مخيّر كرد كه با آنحضرت باشد يا بخانه اش رود وى مراجعت بوطن را اختيار كرد حضرت او را غلامى و بروايتى كنيزى و دو شتر و چند گوسفند عطا كرد، وى در باب اسراى هوازن با پيغمبر (ص) سخن گفت و شفاعت ايشان نمود، حضرت فرمود: من نصيب خود را و نصيب فرزندان عبد المطلب را بتو بخشيدم اما سهم ساير مسلمانها را تو خود با آنها در ميان گذار و چون حضرت نماز ظهر خواند شيماء برخاست و سخن گفت همه به احترام پيغمبر (ص) اسيران هوازن را بخشيدند جز اقرع بن حابس و عيينة ابن حصن كه ابا كردند، حضرت فرمود: بقرعه حصه اين دو را جدا كنيد چون چنين كردند نصيب هر يك يك غلام بيش نشد چون چنين ديدند آنها نيز بخشيدند.
و بالجمله رسول خدا دوازده روز از ماه ذى القعده مانده بود كه از جعرانه احرام بست و بمكه آمد و اعمال عمره را بجاى آورد. (كامل ابن اثير و منتهى الآمال)
حنين:
بن اسحاق عبادى مكنى به ابو زيد از مشهورترين اطباى زمان خلفاى عباسى است كه در زبانهاى يونانى و سريانى و عربى تبحّر داشت، وى اهل نيشابور و از ايرانيان نصرانى مذهب بود.
حنين در بصره از ادباى بزرگ چون خليل بن احمد و غيره علم آموخت و سپس ببغداد رفت و از يوحنا بن ماسويه بتحصيل طب پرداخت و دانش او در طب آنچنان اوج گرفت كه در دربار مأمون و ساير خلفا بسى تقرب جست. وى در سال 264 بمرد.
كتب زيادى را تأليف نموده كه شمار آنها از صد متجاوز است.
حَوّاء:
سياه. گياه مايل بسياهى از بسيارى سبزى. شفة حوّاء: لب سرخ مايل بسياهى.
حَوّاء:
مادر آدميان و همسر آدم ابو البشر. مرحوم صدوق در من لا يحضر گفته: اين كه خداوند فرموده: (خلقكم من نفس واحدة) و آنچه در حديث آمده كه خداوند حوا را از دنده چپ آدم آفريد بدين معنى است كه حوّا را از باقى مانده گل آدم كه ويژه دنده چپش بود آفريد و از اين جهت مرد يك دنده كمتر از زن دارد. (صافى: 111)
از امام صادق (ع) نقل است كه خداوند آدم را از آب و گل آفريد از اين رو تمام توجه مرد در آب و گل (و زراعت) ميباشد، و حوّا را از آدم آفريد لذا همه توجه زن بمرد است. پس زنان را در خانه بازداريد. (مبادا بدام مردان افتند). (بحار: 11 / 116)
به «آدم» نيز رجوع شود.
حوائج:
جِ حاجت. اين جمع بر خلاف قياس است، يا مولّد يا جمع حائجه است. (منتهى الارب). نيازها.
رسول الله (ص): «من قضى لمؤمن حاجة قضى الله له حوائج كثيرة ادناهن الجنة». (بحار: 74 / 275)
«المؤمنون اخوة، يقضى بعضهم حوائج بعض، فبقضاء بعضهم حوائج بعض يقضى الله حوائجهم يوم القيامة». (بحار: 74 / 311)
الحسين ابن على (ع): «ان حوائج الناس اليكم من نعم الله عليكم، فلا تملّوا النعم». (بحار: 74 / 318)
حواجب:
جِ حاجب، ابروان.
حَوادث:
جِ حادثه، پيشامدها، سختيها و بلاهاى زمانه. از امام باقر (ع) روايت شده كه حوادث دو گونه اند: يكدسته امورى حتمى و شدنى و دسته ديگر امورى است كه به امور ديگر توقف دارند، و خداوند برخى از آنها را تقديم يا تأخير و برخى را محو ميسازد، و بخشى را بقرار خود ثابت ميدارد. در اينگونه حوادث و رخدادها خداوند علمش را باختيار كسى ننهد و اما آنچه را كه به آگاهى پيغمبران ميرساند امورى است ثابت و لا يتغير تا مردم پيغمبران را به دروغ متهم نسازند. (بحار: 4 / 119)
حَوارىّ:
آرد سفيد سبوس گرفته. نانى كه چند بار سبوس آردش گرفته شده باشد. و بمناسبت همين معنا يار برگزيده و خالص در محبت مراد خويش را نيز حوارى گويند. (فلما احس عيسى منهم الكفر قال من انصارى الى الله قال الحواريون نحن انصار الله)چون عيسى دريافت كه قوم ايمان نخواهند آورد گفت كيست كه با من خدا را يارى كند؟ ياران گزيده اش گفتند: ما ترا در اين راه يارى دهيم. (آل عمران: 51)
در حديث آمده كه حواريّون عيسى (ع) دوازده تن بودند و داناتر از همه آنها الوقا بود.
از حضرت رضا (ع) در وجه تسميه آنها بحوارى آمده كه آنان به وعظ و ارشاد، خود و مردم را از گناه خالص گردانيده بودند. نقل است كه حواريون همواره ملازم حضرت عيسى بودند و چون تشنه ميشدند ميگفتند يا روح الله تشنه ايم عيسى، در حال به اعجاز آب بر ايشان فراهم مينمود، و چون گرسنه ميشدند نيز به عيسى ملتجى ميشدند و او بطريق اعجاز نان جهت آنها فراهم مينمود; آنها گفتند: چه كسى بهتر از ما باشد كه خداوند نان و آبش را بمعجزه به وى دهد؟ عيسى فرمود: بهتر از شما آن كسى است كه از دست رنج خويش امرار معاش ميكند. آنان از آن پس بكسب رختشوئى پرداختند.
از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: حواريون عيسى (ع) پيروان او بودند و شيعيان ما پيروان مايند، و هنگامى كه عيسى گفت: (من انصارى الى الله) و حواريون آمادگى خويش اعلام داشتند و گفتند: (نحن انصار الله) بخدا سوگند آنها وى را در جنگ با يهود يارى نكردند ولى شيعيان ما از روزى كه پيغمبر (ص) از اين جهان درگذشت ما را يارى كرده و در كنار ما با دشمنان مبارزه نمودند و در راه ما سوختند و آزار و شكنجه ديدند و آوارگى تحمل نمودند، خدا آنها را جزاى خير دهد. (مجمع البيان و بحار: 14 / 172)
از حضرت موسى بن جعفر (ع) روايت است كه چون روز قيامت فرا رسد منادى ندا كند كجايند حواريون محمد بن عبدالله (ص) كه عهدش را نشكستند و به راهش ادامه دادند؟ سلمان و ابوذر و مقداد بپا خيزند. ندا شود : كجايند حواريون على بن ابى طالب؟ در اين حال عمرو بن حمق خزاعى و محمد بن ابى بكر و ميثم بن يحيى تمار و اويس قرنى بپا خيزند. سپس ندا شود كجايند حواريون حسن بن على (ع)؟ پس سفيان بن ابى ليلى همدانى و حذيفة بن اسيد غفارى بپا خيزند. آنگاه ندا شود كجايند حواريون حسين بن على (ع)؟ پس همه شهداى كربلا بپا خيزند. ندا شود كجايند حواريون على بن الحسين (ع)؟ جبير بن مطعم و يحيى بن ام طويل و ابو خالد كابلى و سعيد بن مسيب برخيزند. آنگاه ندا شود : كجايند حواريون محمد بن على و جعفر بن محمد (ص) . پس عبدالله بن شريك عامرى و زرارة بن اعين و بريد بن معاويه عجلى و محمد بن مسلم ثقفى و ليث بن البخترى مرادى و عبدالله بن ابى يعفور و عامر بن عبدالله بن جذاعة و حجر بن زايده و حمران بن اعين بپا خيزند... (بحار: 8 قديم / 672)
حَواسّ:
جمع حاسه نيروى دريابنده و آن ده قسم است: پنج ظاهرى و پنج باطنى، ظاهرى عبارتند از: باصره كه از آن الوان و اشكال ادراك ميشود، سامعه كه بوسيله آن اصوات درك ميشود، شامّه كه بدان بوهاى خوش و ناخوش درك ميشود، ذائقه كه وسيله درك مزه اشياء است، لامسه كه اين قوه در همه اعضاء موجود است و در دست بخصوص سر انگشت سبابه بيشتر است و به اين حس درشتى و نرمى و سردى و گرمى و مانند آن دريافته ميشود. و اين همه را حواس خمسه ظاهرى گويند و اما خمسه باطنيه عبارتند از: حسّ مشترك و خيال و وهم و حافظه و متصرفه. حس مشترك قوه اى در مقدم بطن اول از بطون ثلاثه دماغ و آن پذيرنده صورى است كه در حواس خمسه ظاهرى مرتسم ميباشند و اين حواس خمسه بمنزله جواسيسند حس مشترك را يا بمثابه انهار خمسه كه آب بحوض ميرسانند از اين رو آن را حس مشترك گويند. و خيال قوه اى است در مؤخر بطن اول از دماغ كه نگه دارد صور محسوسه را بعد از غيبوبت و آن خزينه حس مشترك است. و وهم قوتى است در آخر بطن اوسط و كار او آنست كه چيزهاى ديده و ناديده، راست يا دروغ نقش مينمايد خواه آن چيزها در عالم صورت باشد و خواه نباشد مثلاً هزار آفتاب بر آسمان توهم كند و حال آنكه يكى بيش نيست و اين قوه در حيوانات غير انسان بجاى قوه عقل است: بره مادر خود را بدين قوه در رمه ميشناسد، گوسفند دشمنى گرگ و دوستى سگ را بدين قوه درمى يابد و اين قوه تابع عقل نگردد بخلاف ديگر قُوى چنانچه شخصى در خانه تاريكى تنها با مرده مجاور باشد هر چند عقل حكم كند كه مرده جماد است و نبايد از او ترسيد واهمه بوسوسه اندازد. و حافظه قوه اى در اول بطن مؤخر دماغ كه نگاه دارنده هر چيزى است كه از حواس ظاهره و باطنه بدو رسد. و متصرفه قوه اى است در اول بطن اوسط و كار آن تركيب بعضى صور با بعضى معانى است و اين قوه را باعتبار استخدام نفس ناطقه در تركيب بمدركات خود متفكره گويند و باعتبار استخدام و هم در تركيب بمدركات خود متخيله گويند. (آنندراج و غياث)
مفضل بن عمر از امام صادق (ع) ضمن حديثى مفصّل روايت كند كه فرمود: اى مفضل اين حواس را كه خداوند در انسان قرار داده ملاحظه كن چگونه دو چشم را مانند دو چراغ كه بر مناره اى نصب كرده باشند در سر قرار داده تا بر آنچه كه ديدنى است مسلط باشد و ببيند و ديگر اينكه چشم (كه بمنظور قابليت انعكاس نور لطيف آفريده شده) اگر در قسمت پائين بدن قرار داشت دچار آفات ميشد لذا سر را كه مجتمع حواس است براى آن انتخاب نمود.
و حواس را به پنج آفريد زيرا محسوسات (مورد نياز بشر) بيش از پنج نباشد: چشم را آفريد تا رنگها را درك كند چه اگر رنگ بود و چشم نبود آفرينش رنگ بيهوده ميبود و همچنين اگر چشم بود و رنگ نبود خلقت چشم بى فايده بود.
حس شنوائى را آفريد كه صداها را درك كند زيرا اگر صدا بود و حس شنوائى نبود صدا بى خاصيت و اگر شنوائى بود و صدا نبود شنوائى بى هدف بود. و بر اين منوال است ساير حواس كه هر حسى را محسوسى در برابر و هر محسوسى را حسى جهت درك آن مقرر فرموده است .
بعلاوه چيزهائى بمنظور رابط بين حس و محسوس آفريده است مانند نور كه اگر وساطت آن نبود چشم در رنگ كارگر نبود، و هوا كه اگر نبود صدا بگوش نميرسيد. (بحار: 3 / 69)
حواشى:
جِ حاشيه، كرانه و اهل و خدمتكاران و جز آن.
حواصل:
جِ حوصله، چينه دانها.
حواضن:
جِ حاضنه، زنان پرورش دهنده كودكان.
حوافر:
جِ حافر، سمهاى ستوران. ذوات الحوافر: سم داران.
حَوالَة:
در لغت نقل از محلى بمحلى ديگر است اعم از نقل عين يا دين و ذمه.
در اصطلاح فقه: «هى التعهد بالمال من المشغول بمثله للمحيل، و يشترط رضاء الثلاثه (المحيل و المحتال و المحال عليه) فيحول فيها المال من ذمة المحيل الى ذمة المحال عليه، و لا يجب على المحتال قبولها على الملى لان الواجب اداء الدين و الحوالة ليست اداء، و لو ظهر اعساره حال الحوالة فسخ المحتال...و يصح ترامى الحوالة و دورها و كذا تصح الحوالة بغير جنس الحق الذى للمحتال و كذا تصح الحوالة بدين عليه لواحد على دين المحيل على اثنين متكافلين». (شرح لمعه)
اجمال عقد حواله آنكه طلب شخصى بموجب اين عقد از ذمه مديون بذمه شخص ثالثى منتقل ميگردد، مديون را محيل و طلبكار را محال و شخص ثالث را محال عليه گويند.
حوالى :
گرداگرد چيزى . بدان كه لام اين لفظ را كسره دادن و در آخر به ياء تلفظ نمودن به تصرف فارسيان است ، زيرا در حقيقت حوالى به فتح لام و در آخر الف مقصوره به صورت ياء است ، و در استعمال عبارات عربى هميشه مضاف باشد به يكى از ضمائر و حالت آخرش به طور الف و مانند «على» كه بر ضمير درآيد به ياء تحتانى تبديل مى يابد ، چنان كه در حديث فريقين آمده : «اللهمّ حوالينا ولا علينا» .
و نزد بعضى صيغه تثنيه است به جهت تكرير كه به ضمير مضاف شده و نونش ساقط است ، مانند «دواليك» .
حَوامِل :
جِ حامل و حاملة ، زنان باردار . در حديث رسول (ص) آمده : «اسقوا نسائكم الحوامل الالبان ، فانّها تزيد فى عقل الصبىّ» (بحار:62/294) . و در روايت ديگر بجاى «البان» ، «لبان» آمده است . (بحار:66/444)
حواميم:
جِ حم، و آن هفت سوره است از قرآن ، به «حم» شروع شود.
حوايا:
جِ حويّه، روده ها. چرب روده ها. (و على الذين هادوا حرمنا كل ذى ظفر و من البقر و الغنم حرمنا عليهم شحومهما الا ما حملت ظهورهما او الحوايا او ما اختلط بعظم ذلك جزيناهم ببغيهم و انا لصادقون). (انعام: 146)
حوأب:
وادى فراخ و نام آبى در راه مكه به بصره.
ابن عباس گويد: روزى پيغمبر (ص) به همسران خود فرمود: ايكاش ميدانستم كداميك از شما باشيد كه بر شتر اديب (يا اذيب كه اول از ادّب بمعنى زيادى كرك پيشانى شتر و دوم بمعنى شتر مبتلى به بيمارى اذب است) سوار باشد و سگان حوأب بر او پارس كنند. (بحار:8قديم/420)
حُوب:
گناه. (و لا تأكلوا اموالهم الى اموالكم انه كان حوبا كبيرا) (نساء: 2). اى ذنبا عظيما.
حَوَبه:
پدر. مادر. خواهر و دختر و جز آن. (منتهى الارب)
قرابت از سوى مادر. (اقرب الموارد)
حُوت:
ماهى. (فالتقمه الحوت و هو مليم) . (صافات: 142)
حَور:
نقصان. كمى. قلّت، مقابل كور: اعوذ بالله من الحور بعد الكور.
حُور:
جِ حَوراء، زن سفيد بدن، سيمين تن. عين كه در قرآن صفت حور آمده جمع عيناء زنى كه حدقه چشمش بزرگ باشد كه مزيد زيبائى است. (و زوجناهم بحور عين)(دخان: 54) . (حور مقصورات فى الخيام)(رحمن: 72) . (و حور عين كامثال اللؤلؤ المكنون) . (واقعه: 22)
در حديث معراج رسول (ص) آمده كه در آن شب از كنار نهرى ميگذشتم خيمه هائى از مرجان ديدم كه بر دو سوى آن برپا است، ناگهان از آن خيمه ها صدائى شنيدم كه السلام عليك يا رسول الله. بجبرئيل گفتم: اينها كيانند؟ گفت: گروهى از حور العينند كه از خداوند اجازه سلام بتو گرفته و اكنون رخصت يافته سلام كردند. باز صدائى از آنجا شنيدم كه ميگفتند: ما جاويدانيم كه نميريم، و نرم پوستانيم كه هيچگاه بخشونت نگرائيم، همسران مردانى بزرگواريم. (مجمع البيان)
از امام صادق (ع) روايت شده كه اگر يكى از حوريان بهشت به اهل دنيا رخ نمايد و گيسوئى از گيسوان خويش نشان دهد همه اهل دنيا بعشقش گرفتار آيند، و چون نمازگزار پس از اداى نماز از خدا نخواهد كه حور العين نصيب او گرداند حوران گويند چه اين بنده بما بى رغبت بود! (بحار:86/37)
از آن حضرت رسيده: سه دسته اند كه خداوند حور العين را چنانكه بدلخواه آنان بود بكابينشان درآورد: كسى كه خشم خود را فرو خورده باشد و آنكه در راه خدا در مقابله با شمشير استقامت ورزيده باشد سوم آنكس كه بمال حرام دست يابد و براى خدا آن را رها سازد. (بحار: 71 / 417)
از آن حضرت در تفسير (لهم فيها ازواج مطهرة)آمده كه آن زنان حيض نبينند و فضلات از آنها دفع نگردد. (بحار:8/139)
حَوراء :
مؤنث احور ، به معنى زن يا دختر كه چشمانى سياه و گرد و مدور و پلكهاى باريك داشته باشد ، يا داراى چشمانى سخت سپيد يا سخت سياه ، يا داراى بدنى سخت سپيد ، يا داراى چشمانى تمام سياه چنان كه چشمان آهو است و اين در انسان نباشد بلكه با استعاره بر او اطلاق گردد . (منتهى الارب)
در حديث آمده : «لكلّ مؤمن (فى الجنّة) سبعون زوجة حوراء و اربع نسوة من الآدميين ، و المؤمن ساعة مع الحوراء و ساعة مع الآدميّة و ساعة يخلو بنفسه على الارائك متكئاً ينظر بعض المؤمنين الى بعض» . (بحار:8/157 از كافى كلينى)
عن رسول الله (ص) : «و امّا ابنتى فاطمة فانّها سيدة نساء العالمين ... و هى الحوراء الانسيّة» . (بحار:43/172)
حُوريث:
كوهى است در سرزمين مدين و آن جائى است كه نخستين بار خداوند در آنجا با موسى سخن گفت. (بحار:90 / 110)
حَوصلة:
چينه دان مرغ، ج : حَواصل.
حَوض:
آبدان. بركه. ج: حِياض و اَحياض. حوض كوثر: آبدانى يا نهرى در موقف قيامت كه خداوند آن را به اختيار رسول گرامى اسلام حضرت ختمى مرتبت نهاده است. چنانكه از آن حضرت روايت شده: «انا فرطكم على الحوض» . يعنى من پيشرو شما بر حوض خواهم بود. (بحار:2/31)
نيز از آن حضرت است كه در حجة الوداع در مسجد خيف ضمن بياناتى فرمود: «انى فرطكم و انتم واردون علىّ الحوض، حوض عرضه ما بين بُصرى و صنعاء، فيه قِدحان من فضة عدد النجوم ـ الخبر ـ» . (بحار: 8 / 19)
و عن ابى ايوب الانصارى ان رسول الله(ص) سُئل عن الحوض، فقال: «اما اذا سألتمونى عنه فسأخبركم ان الحوض اكرمنى الله به و فضّلنى على من كان قبلى من الانبياء...» . (بحار: 8 / 21)
و در حديث ديگر از آن حضرت: «و لى حوض عرضه ما بين بُصرى و صنعاء، فيه من الاباريق عدد نجوم السماء، و خليفتى على الحوض يومئذ خليفتى فى الدنيا». فقيل: و من ذاك يا رسول الله؟ قال: «... على بن ابى طالب ، يسقى منه اوليائه و يذود عنه اعدائه كما يذود احدكم الغريبة من الابل عن الماء ...» . (بحار: 8 / 22)
و نيز آن حضرت در خطبه معروف غدير خم: «و انّى مخلّف فيكم ما ان تمسّكتم به لن تضلّوا من بعدى: كتاب الله و عترتى اهل بيتى، فانهما لن يفترقا حتى يردا علىّ الحوض». (بحار: 21 / 386)
اخرج البخارى (ص 578) عن عقبة بن عامر، قال: صلّى رسول الله (ص) على قتلى اُحُد بعد ثمانى سنين كالمودّع للاحياء و الاموات، ثم طلع المنبر فقال: «انّى بين ايديكم فَرَط، و انا عليكم شهيد، و ان موعدكم الحوض، و انى لانظر اليه من مقامى هذا، و انى لست اخشى عليكم ان تشركوا و لكنى اخشى عليكم الدنيا ان تنافسوها» ; قال: فكانت آخر نظرة نظرتها الى رسول الله(ص). (حياة الصحابة: 2 / 274)
حَوط :
فراگير شدن . فراگيرى . احتياط. عن ابن سنان قال : سمعت ابا عبدالله (ع) يقول : «انّما وضعت القسامة لعلّة الحوط ، يحتاط به على الناس لكى اذا رأى الفاجر عدوّه فرّ منه مخافة القصاص» . (بحار:104/403)
حَوقَل :
نره . عورت مرد . پير بازمانده از جماع . مردم سخت پير .
حَوقَلَة :
درو كردن . سخت پير شدن و بازماندن از جماع . به شتاب رفتن . «لا حول ولا قوة الاّ بالله» گفتن . حولقة نيز گويند .
حَوك:
بادروج كه ريحان كوهى باشد. خرفه.
حَول:
سال. سنه. عام. ج : اَحوال و حُوول. حيلة، چاره. جنبش. «لا حول و لا قوة الاّ بالله» اى لا حركة و لا قوة الاّ بمشية الله. (اقرب الموارد). پيرامون، بازگرديدن.
حَوَل:
احول شدن چشم، كج بين شدن. دو بين شدن. كاجى.
حُوَّل:
جِ حائل. حيله گر، ذو الحيلة، چاره جو.
حِوَل:
جِ حيله بمعنى جودت نظر و حذاقت. تحوّل. برگردانگى و برگشتگى، و از همين معنى است قول خداى تعالى: (لا يبغون عنها حولا) اى تحولا. (منتهى الارب)
حَولاء:
زنى كه چشمش لوچ باشد. مؤنث احول.
حَوله:
دستارچه. دستمال. منديل. دستار خوان. منديلى كه دست بدان خشك كنند. در حديث آمده كه حضرت رسول(ص) را منديلى بود كه پس از وضو صورت خويش را بدان خشك ميكرد و بسا حوله نداشت و با گوشه عبا صورت را خشك مينمود.
در حديث ديگر آمده كه حضرت حوله اى فدكى داشت و حوله ديگر مصرى كه پودش كوتاه بود.
از امام صادق (ع) نقل شده كه اميرالمؤمنين (ع) را پارچه اى بود كه پس از وضوى نماز روى خويش را بدان خشك مى كرد و سپس آن را به ميخى مى آويخت و كس ديگر جز خود بدان دست نميزد.
در حديثى آمده كه چون دست خود را براى خوردن غذا شستى آن را با حوله خشك مكن. (بحار:16/251 و 80/230 و 66/355)
حَولِىّ:
يكساله از حيوانات، ستوران سم دار و غير آنكه يكسال بر آنها گذشته باشد. ج : حوالى و حوليات.
حَولِيّات:
جِ حولى، يك ساله ها . به قصائدى گفته ميشود كه در نظم و تهذيب و تنقيح و اظهار آن يكسال گذشته باشد، قصايد زهير بن ابى سلمى را حوليات نامند زيرا گويند: او بچهار ماه قصيده اى ميگفت و بچهار ماه در تنقيح و تهذيب آن رنج ميبرد و چهار ماه ديگر آن را بعلماء قبيله خود عرضه ميكرد.
حَوم :
گرد چيزى درآمدن . گرد چيزى گرديدن . اميرالمؤمنين (ع) ـ در وصف فتنه ـ «يحمن حوم الرياح» : همچون بادها دور مى زنند و گرد مناطق مى گردند . (نهج : خطبه 93)
حَوم:
گله بزرگ شتران. به ضمّ حاء: خمارى كه در سر ميگردد.
حُوَّم:
جِ حائم بمعنى عطشان.
حُومَل:
سيلى كه آب آن صاف باشد. ابر سياه بسيار باران.
حَومَة:
معظم آب دريا و سخت ترين جاى آن. و همچنين است حومه ماه و حومه رمل و حومه قتال و غيره. در تداول: اطراف و گرداگرد شهر را گويند .
حَويّه:
گردگى هر چيزى. چرب روده.
حَىّ:
زنده. مقابل ميت، ج : احياء. (و جعلنا من الماء كل شىء حىّ) (انبياء: 30). (ان الله فالق الحب و النوى يخرج الحىّ من الميت و يخرج الميت من الحىّ و يحيى الارض بعد موتها و كذلك تخرجون) (روم: 19). اندام زن. بطن كه كمتر از قبيله است. منع، لا حىّ عن الامر، اى لا منع. كوى، محله.
حَىّ:
نامى است از نامهاى خداى تعالى. زنده هميشه. يا بمعنى فعّال و مدبر، كه فعاليت و تدبير از آثار حياتند، نه بمعنى داراى صفت حيات كه در ديگر زنده ها متصور است، زيرا خداوند ذاتا زنده است و بحيات نياز ندارد.
حىَّ:
اسم فعل است، يعنى: اَقبل و عجّل. «حىّ على الصلاة»: بشتاب بنماز.
حَيا:
فراخى سال و حال. باران كه زمين را زنده كند. پيه و روغن.
حَياء:
شرم، آزرم، حشمت، گرفتگى نفس از چيزى و ترك آن چيز از ترك سرزنش (اقرب الموارد). و آن بر دو نوع است: نفسانى و ايمانى، حياء نفسانى شرمى است كه خداوند در همه نفوس آورده است مانند شرم از كشف عورت و جماع بين مردم. و حياء ايمانى شرمى است كه مؤمن را از ارتكاب معاصى از ترس خدا بازمى دارد. (تعريفات جرجانى)
ابو سعيد خدرى گويد: پيغمبر (ص) آنقدر حيا داشت كه هر كس هر چيزى از او طلب مينمود به وى ميداد.