back page fehrest page next page

ابن عطيه گفت : به عقيده من خداى تعالى به زمانى اشاره دارد كه زنان (پيغمبر) آن را درك كرده بودند و امر مىكند كه از سيره خود كه در جاهليت و زمان كفر داشتيد (يعنى بىغيرتى و بىحجابى) دست برداريد نه اينكه مراد از جاهليت اولى زمان يا عصر خاصى باشد بلكه لفظ جاهليت بر زمان پيش از پيغمبر گفته شده . (بلوغ الارب:1/17 ـ 18)

از امام باقر (ع) ذيل آيه (و لا تبرجن تبرج الجاهلية الاولى) آمده كه فرمود : يعنى جاهليت ديگرى در آينده خواهد آمد . (بحار: 22/189)

جايِز:

روا ، مشروع ، حلال ، مأذون . نافذ .

جايزة:

تأنيث جايز . صله ، عطية ، پاداش ، ج : جوايز .

جايزه سلطان

(عنوانى معروف در فقه اسلام): جايزه و بطور كلى مالى كه سلطان يا يكى از كارگزاران او بكسى دهند ـ با توجه به اين كه سلاطين جور ، عادةً از غصب اموال و تجاوز بثروت رعيت مصون نبوده و اموالشان اكثرا آلوده بحرام ميباشد ـ آن جايزه و آن مال چه حكمى دارد ؟ فقها در اين باره مفصل بحث كرده و آنرا به چهار قسم تقسيم نمودهاند :

1 ـ گيرنده نداند كه مال حرامى در ميان آن بخش از اموال سلطان كه اين جايزه از آنها است وجود داشته باشد ; در اين صورت گرفتن آن حلال است هر چند كراهت دارد كه در روايت آتيه خواهد آمد .

2 ـ گيرنده علم اجمالى بوجود مال حرامى در ميان آن اموال داشته باشد ، اگر علم اجمالى بنحو شبهه غير محصوره و يا غير مبتلى به بود گرفتن آن اشكالى ندارد و اگر شبهه محصوره و اطراف آن همه مبتلى به گيرنده بود حسب قاعده احتياط در شبهه محصوره گرفتنش حرام است هر چند بعضى فقها باطلاق ادله جواز تمسك جستهاند .

3 ـ گيرنده علم بحرمت اين مال بخصوص داشته باشد ، در اين صورت مسلماً گرفتن آن حرام است .

4 ـ گيرنده علم داشته باشد كه مال حرام در ميان همين مالى كه بدست او رسيده موجود است ، در اين صورت اگر مالك آن مال مشخص باشد خواه مقدار معلوم باشد و خواه مجهول بايستى مالك را به پرداخت يا مصالحه راضى سازد و اگر مالك آن مجهول ولى مقدار مال معلوم باشد آن مال بدست گيرنده امانت شرعيه است تا گاهى كه از آن تخلص جويد . و اگر مقدار آن نيز نامعلوم و آميخته به همه آن مال است خمس آن را بدهد .

از امام كاظم (ع) روايت شده كه فرمود : اگر مسئله ازدواج عزاب (بى زنان و بى شوهران) خاندان ابوطالب نبود كه اين نسل منقرض نگردد هرگز جايزه حاكم را نميپذيرفتم .(مكاسب شيخ انصارى)

جَأر:

زارى كردن . بانگ كردن گاو و شير و مانند آن . فرياد و زارى كردن در دعا . (حتّى اذا اخذنا مترفيهم بالعذاب اذا هم يجئرون * لا تجأروا اليوم انّكم منّا لا تنصرون) . (مؤمنون:64 ـ 65)

جُؤجُؤ:

سينه يا استخوان سينه . سينه كشتى . سينه مرغ . اميرالمؤمنين (ع) ـ خطاب به مردم بصره پس از جنگ جمل ـ : «كانّى بمسجدكم كجؤجؤ سفينة قد بعث الله عليها العذاب من فوقها و من تحتها و غرق من فى ضمنها» . (نهج : خطبه 13)

جَبّ:

غلبه كردن . برآوردن خصية ، خايه كندن . بريدن . بريدن يا بريده شدن آلت تناسلى .

جُبّ:

چاه . ج : اجباب . (قال قائل منهم لا تقتلوا يوسف و القوه فى غيابة الجبّ)(يوسف:10) . (فلما ذهبوا به واجمعوا ان يجعلوه فى غيابة الجبّ ...). (يوسف : 15)

رسول الله (ص) : «استعيذوا بالله من جبّ الخزى» . قيل : و ما هو يا رسول الله ؟ قال : «واد فى جهنم اُعِدَّ للمرائين» . (بحار:72/303 از منية المريد)

جُبّائى:

محمد بن عبدالوهاب ابن سلام بن خالد بن حمران بن ابان (235 ـ 303) مكنى به ابوعلى و ملقب به جبائى ، مولى عثمان بن عفان از مشايخ متكلمان و از ائمه معتزله است .

سمعانى او را از اهالى جباى بصره دانسته و به عقيده حموى خطا است و صحيح آن است كه وى از جباى خوزستان است .

وى استاد شيخ ابوالحسن اشعرى است و اشعرى عقايد با ايراد حجج و رفع شبهات (علم كلام) را از وى فرا گرفت و مذهب اشعريه از وى نشأت يافت . بين ابوالحسن اشعرى با استادش مباحثات و مشاجراتى بر سر پارهاى از مسائل كلامى رويداد كه منجر به اختلاف و جدائى شاگرد و استاد گرديد .

نقل است كه روزى ابوالحسن از جبائى پرسيد چه عقيدت دارى در باره سه برادر كه نخستين ، مؤمن و تقى و دومين ، كافر و شقى و سومين ، صغير غير مميز باشد و هر سه بميرند . آيا حال ايشان در آخرت چگونه خواهد بود ؟ جبائى گفت : آن برادر كه مؤمن و تقى است صاحب درجات رفيعه و مقامات عاليه است و آن برادر كه كافر و شقى است مخلد در نار و معذب به عذاب كردگار است . و آنكه صغير و غير مميز بوده از هر مكروه در سلامت است . پس اشعرى گفت : اگر صغير بخواهد كه به مقامات رفيع برادر مؤمن خود برسد مأذون خواهد بود يا نه ؟ جبائى گفت : نه چه آنكه زاهد به سبب طاعت و رياضت بدان درجات نائل گشته و صغير غير مميز را آن طاعات نبوده است . اشعرى گفت : اگر صغير بگويد از فوت طاعات مرا تقصيرى نيست ، زيرا خداوند در حالت صغر مرا از دنيا برد و مهلت نداد تا اكتساب طاعت كنم و به عبادت گرايم خداوند در جواب چه خواهد گفت ؟ جبائى گفت خداوند مىفرمايد به علم ازلى مىدانستم كه هرگاه تو را در دنيا زنده مىگذاشتم معاصى بسيار مرتكب گشته و مستحق عذاب اليم مىشدى و مصلحت ديدم كه در حال صغر از دنيا رحلت نمائى . اشعرى پرسيد اگر برادر كافر به خدا گويد : چنانچه حال او را مىدانستى از حال من هم مستحضر بودى پس چرا صلاح مرا منظور نفرمودى و در صغر مرا از دنيا نبردى تا كافر نگردم و به عذاب اليم گرفتار نيايم ؟ جبائى در جواب درماند و به اشعرى گفت : همانا آثار جنون و اطوار ديوانگان در تو مىبينم . اشعرى گفت نه چنان است كه مىپندارى «بل وقف حمار القاضى فى العقبة» كنايه از اينكه در جواب عاجز ماندى ، بالاخره اشعرى از اين پس به مجلس جبائى نيامد و خود مجلسى برپا كرد و گروهى بر وى گرد آمدند و اقوال او را متابعت نمودند و اينان به اشعرى موسوم گشتند .

«عقايد و آراء خاصه جبائى»

ابوعلى با اينكه از رؤساى معتزليه بوده و از سالكين آن مسلك و پيروان آن مذهب مىباشد معالوصف در پارهاى از عقايد متفرد بوده و با ديگران حتى پسرش نيز اختلاف داشته است . از آن جمله اين است كه هر چند اسماءالله توقيفى است و به جز اسمائى كه اطلاق آنها بر خداوند از طريق شرع رخصت داده شده نمىتوان خداوند را به اسم ديگرى خواند .

ابوعلى گويد : چون خداوند در برآوردن حاجات بندگان پذيراى تقاضا و مستدعيات ايشان است مىتوان اسم «مطيع» را بر او اطلاق كرد . عقيده اختصاصى ديگر وى اين است كه مىتوان خداوند را به اسم «محبل النساء» حامله كننده زنان خواند ، زيرا علت ايجاد نطفه در ارحام زنان اوست . همچنين وى در فضيلت دادن على بر ابوبكر متوقف بوده و از پارهاى كلمات وى معلوم مىشود كه ميل به تفضيل داشته است ، چنانكه بارها گفته است كه اگر خبر «طير مشوى» صحيح باشد على افضل است .

از قاضىالقضاة نقل است كه در شرح مقالات ابوالقاسم بلخى گويد : ابوعلى در اواخر عمر به تفضيل على بر ابوبكر معتقد گرديد . همو گويد : ابوعلى هنگام وفات ، پسر خود ابوهاشم را به مذهب تفضيل بخواند .

ابوعلى در اواخر عمر به بغداد رفت و در ماه شعبان به سال سيصد و سه هجرى قمرى وفات يافت . در نامه دانشوران وفات او به سال سيصد و بيست و شش نوشته شده است و به نقل ابن خلكان وى شصت و هشت سال زندگانى كرد و به گفته ابن النديم، ابوهاشم پسر وى جنازه پدر را به جبا منتقل كرد ، و در آنجا به خاك سپرد . (تلخيص از وفيات الاعيان ابن خلكان و الفهرست ابن نديم و نامه دانشوران و تاريخ علم كلام شبلى نعمانى و ريحانة الادب)

جُبار:

برىء بودن از چيزى ، يقال : «انا منه خلاوة و جبار» يعنى از آن برىء هستم . باطل و رايگان و هدر ، يقال : «ذهب دمه جبار» يعنى خونش بهدر شد (منتهى الارب). در حديث آمده : «العجماء جبرها جبار ، و البئر جبار ، و المعدن جبار» يعنى اگر حيوانى يكى را مجروح نمود يا آسيب ديگرى به وى رسانيد ضمانى از طرف صاحب حيوان براى آسيب رسيده نميباشد ، و اگر كسى در ملك خود چاهى حفر كرد و يكى در آن چاه افتاد و آسيبى ديد صاحب چاه ضامن نيست ، و اگر مزدورى در معدنى كار ميكرد و در آنجا وى را آسيبى رسيد صاحب معدن ضمانى نخواهد داشت . (بخارى ، فتح البارى : 12/254 ط سلفية)

عن ابىعبدالله (ع) قال : «كان من قضاء النبىّ (ص) انّ المعدن جبار ، و البئر جبار ، و العجماء جبار . و العجماء بهيمة الانعام ، و الجبار من الهدر الذى لا يغرم» . (وسائل:29/271)

جَبار:

صحن سرا .

جَبّار:

سركش . مسلط ، قاهر . متكبرى كه غير را بر خود حقى ننهد . (قطرالمحيط . منتهى الارب)

عن ابى عبدالله (ع) قال : «ان رسولالله(ص) مرّ فى بعض طرق المدينة و سوداء تلقط السرقين ، فقيل لها : تنحى عن طريق رسول الله . فقالت : ان الطريق لمعرض. فهمّ بها بعض القوم ان يتناولها ، فقال رسول الله(ص) : دعوها فانها جبّارة» . (بحار:16/272 از كافى)

امام موسى بن جعفر (ع) : «ان الزرع ينبت فى السهل و لا ينبت فى الصفا ، فكذلك الحكمة تعمر فى القلب المتواضع و لاتعمر فى القلب المتكبر الجبّار ، لان الله جعل التواضع آلة العقل و جعل التكبر من آلة الجهل ...» . (بحار:1/153)

(و عصوا رسله و اتبعوا امر كل جبار عنيد). (هود : 59)

جَبّار:

از نامهاى خداوند متعال . يعنى قاهر و غالبى كه دستى بمقام قهرش نرسد . (هو الله الذى لا اله الاّ هو الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبّار المتكبر سبحان الله عما يشركون). (حشر:23)

جِبال:

جِ جبل ، كوهها . (الم نجعل الارض مهادا * والجبال اوتادا) . (نبأ:7)

اميرالمؤمنين (ع) : «و كان من اقتدار جبروته و بديع لطائف صنعته أن جعل من ماء البحر الزاخر المتراكم المتقاصف يبسا جامدا ... و جبل جلاميدها و نشوز متونها و اطوادها ، فأرساها فى مراسيها ، و الزمها قراراتها ، فمضت رؤوسها فى الهواء و رست اصولها فى الماء ، فأنهد جبالها عن سهولها ، و اساخ قواعدها فى متون اقطارها و مواضع انصابها ، فاشهق قلالها ، و اطال انشازها ، و جعلها للارض عمادا ...» . (نهج : خطبه 211)

جَبان:

بد دل ، بزدل ، ترسو ، كم زهره، مرد باشد يا زن .

ابوجعفر الباقر (ع) : «لا تقارن و لا تؤاخ اربعة : الاحمق و البخيل و الجبان و الكذاب ، اما الاحمق فانّه يريد أن ينفعك فيضرك ، و اما البخيل فانه ياخذ منك و لايعطيك ، و اما الجبان فانه يهرب عنك و عن والديه ، و اما الكذاب فانه يَصدُق ولا يُصَدَّق» . (بحار:74/191)

جَبّان،

جَبّانة: صحرا . و چون قبرستان در روزگار گذشته در ميان صحرا بوده آن را جبانه ميگفتند .

از حضرت رسول (ص) روايت شده كه فرمود : «انما الصلوة يوم العيد على من خرج الى الجّبانة» .

و بدون هاء نيز بمعنى صحرا باشد چنانكه در حديث مباهله آمده «و ابرز انت و هو الى الجبّان» . (مجمع البحرين)

نقل است كه هرگاه امام صادق (ع) به جبانه (قبرسان) ميرفت ميگفت : «السلام على اهل الجنة» . (بحار:102/299)

جِباه:

جِ جبهة ، پيشانيها . (يوم يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم). (توبه:35)

جِبايت:

فراهم آوردن باج و خراج و گرفتن آن .

جِبت:

بت . نام بتى از قريش . هر چه غير بارى تعالى كه آن را پرستش نمايند . فالگوى . جادو . ساحر . اصل اين كلمه غير عربى است ، بعضى آن را يونانى و برخى معرب بت دانستهاند . (الم تر الى الذين اوتوا نصيباً من الكتاب يؤمنون بالجبت و الطاغوت) . (نساء:51)

بيشتر مفسرين در شأن نزول اين آيه نگاشتهاند كه : پس از جنگ اُحُد ، كعب بن اشرف رئيس قبايل يهود اطراف مدينه در رأس هفتاد تن از يهود به مكه رفت كه قريش را عليه پيغمبر (ص) با خود همداستان نموده بر مسلمانان كه دشمن مشتركشان است بتازند . مشركان قريش گفتند : شما اهل كتابيد و محمد نيز داراى كتاب است ، مبادا با وى متحد گشته عليه ما توطئهاى سازمان دادهايد ، به شما اعتماد نكنيم تا اين كه به اين دو بت سجده كنيد . كعب پذيرفت و به دو بت جبت و طاغوت سجده نمود . (مجمع البيان)

جِبِلَّة:

خلقت و طبيعت . (و اتقوا الذى خلقكم و الجبلة الاولين). (شعراء:184)

جَبَلَة:

بن ايهم غسّانى آخرين تن از پادشاهان غسانى است . وى قسمتى از عمر خود را در جاهليت گذراند و پس از ظهور اسلام در زمان خليفه دوم بمدينه آمد و اسلام آورد ، سپس مرتد شد و از آنجا بشام بازگشت و از شام بقسطنطنيه فرار كرد و به پادشاه روم پناهنده شده در همانجا ميزيست تا درگذشت .

داستان او در كتاب عقد الفريد چنين آمده : چون جبلة بن ايهم بن ابو شمر غسانى خواست بدين اسلام درآيد از شام بعمر بن خطاب نامهاى نوشت و او را از تصميم خود آگاه ساخت و اجازه ورود بمدينه خواست . عمر و مسلمانان از اين خبر خشنود شدند و عمر در جواب او نوشت : بيا و در حقوق و وظائف همانند ما باش .

آنگاه جبله با پانصد سوار از «عك» و «جفنه» رهسپار آنسوى گشت . و چون بمدينه نزديك شد به افراد خود لباسهائى كه از زر و سيم بافته شده بود بپوشاند و خود جبله تاجى مرصع بر سر نهاد و تمام مردم مدينه از بزرگ و كوچك و زن و مرد بتماشاى وى آمدند و از ورود او بمدينه و اسلام آوردنش شادمان بودند .

وى در آن سال با عمر بن خطاب بزيارت كعبه رفت و هنگام طواف مردى از بنى فزاره لباس او را پايمال و پاره ساخت . جبله بسيار خشمگين شد و بصورت او زد و بينى او را خون انداخت .

مرد فزارى بعمر شكايت برد . عمر جبله را خواست و به او گفت : چرا برادر فزارى خود را زدى و بينى او را خون انداختى ؟ جبله گفت : وى لباس مرا پايمال و پاره كرد و اگر حرمت خانه خدا مانع نميشد چشمانش را بيرون مى آوردم . عمر گفت : بگناه خود اقرار نمودى و بايد رضاى خاطر او را بدست آورى وگرنه دستور ميدهم او ترا بقصاص رساند . وى گفت : آيا دستور ميدهى آن مرد رعيت از من پادشاه قصاص كند ؟! عمر گفت : جبله ! اسلام ، تو و او را در رديف هم قرار داده و هيچكس را جز بتقوى بر ديگرى برترى نباشد . جبله گفت : من اميدوار بودم در اسلام بيش از جاهليت محترم باشم . عمر گفت : چنين است . جبله گفت : بنابراين بآئين نصارى در ميآيم . عمر گفت : اگر چنين كنى گردنت را ميزنم .

در آن حال بيم آن ميرفت كه بين قوم جبله و طايفه بنى فزاره نزاع درگيرد و فتنه برپا شود . پس جبله تا فردا مهلت خواست و عمر به او مهلت داد . و چون شب شد جبله با ياران خود پنهانى از شهر بيرون شد و هيچ جا توقف ننمود تا بقسطنطنيه بر هرقل وارد شد و بآئين نصارى درآمد و در همانجا اقامت گزيد .

هرقل مقدم او را گرامى داشت و اقطاع و اموال به وى بخشيد . سپس عمر رسولى نزد هرقل فرستاد و او را به اسلام دعوت كرد . هرقل سازش بدون اسلام آوردن را پذيرفت و پيش از آنكه جواب نامه عمر را بنويسد از فرستاده عمر پرسيد عموزاده خود (جبله) را كه بسرزمين ما آمده و دين مارا بميل و رغبت پذيرفته ديدهاى ؟ گفت : نه . هرقل گفت : از او ديدن كن و برگرد تا جواب نامهات را بتو بدهم .

فرستاده بخانه جبله رفت و ديد كه دربار وى از خدمه و پاسداران و رفت و آمد همانند دربار هرقل است ، با كوشش فراوان اجازه ورود يافت و چون وارد شد در آغاز او را نشناخت و پس از آنكه همديگر را شناختند جبله او را نوازش كرد و در پهلوى خود بر روى تخت جايش داد و از حال مسلمانان جويا شد گفت : نيك است و جمعيت آنها چند برابر فزونى يافته است . از حال عمر پرسيد ، گفت : تندرست و خوب است .

وى از خبر سلامت عمر اندوهگين شد و پس از گفتگوهائى كه بين آندو گذشت فرستاده عمر به ايمان مجدد جبله اميدوار گشت و به وى پيشنهاد نمود كه دوباره اسلام آورد. جبله گفت : آيا پس از ارتداد ؟! فرستاده عمر گفت بلى يكتن از بنى فزاره مرتد گشت و با مسلمانان جنگيد و دوباره اسلام آورد و پذيرفته شد و هم اكنون جزء مسلمانان در مدينه ساكن است . جبله گفت : مرا واگذار ، اگر ضمانت كنى كه عمر دختر خود را بعقد من درآورد و فرمانروائى مسلمانان را پس از خود بمن بسپارد دوباره به دين اسلام درآيم . فرستاده عمر گفت : من ضمانت ميكنم كه دختر را بكابين تو درآورد لكن امارت مسلمانان را عهدهدار نمىشوم .

پس از اين گفتگو دستور برگزارى عيش و نوش داد و به آواز خواندن و خوردن غذا پرداختند و فرستاده عمر از صرف غذا در ظرفهاى طلا و نقره خوددارى كرد و در ظروف ديگر براى او غذا آوردند . و در ضمن اشاره به اشعارى شد كه مغنيان مىسرودند ، جبله گفت : حسّان بن ثابت شاعر رسول (ص) اشعار مزبور را سروده است و از حال او جويا گرديد ، و چون شنيد كه در حيات است هدايائى برسول عمر داد تا براى او بمدينه ببرد و اگر چنانچه خود حسان در حيات نبود به خانواده وى بدهد .

چون پيك عمر بمدينه بازگشت جريان مذاكرات خود را با جبله بعمر گفت و شرط او را براى بازگشت به اسلام بيان كرد و گفت من ازدواج او را با دختر تو تضمين كردم ولى شرط ديگر وى (امارت مسلمين) را متعهد نشدم . عمر گفت : چرا نپذيرفتى ؟

بار ديگر عمر همين شخص را به روم فرستاد تا شرائط جبله را بپذيرد و به اسلام دعوتش كند .

اين مرد گويد : هنگامى به روم رسيدم كه جبله تازه درگذشته بود و مردم از مراسم تدفين او برميگشتند . (عقد الفريد:1/291)

جِبِلّى:

منسوب به جِبِلّة ، خلقى ، طبيعى، ذاتى ، اصلى ، فطرى ، سرشتى ، غريزى ، گوهرى .

جُبن:

ترسندگى . ضد شجاعت . حذر كردن از چيزى كه حذر از آن ناستوده باشد .

الحسين بن على (ع) : «شرّ خصال الملوك الجبن من الاعداء و القسوة على الضعفاء» . (بحار:44/89)

محمد بن علىّ الباقر (ع) : «لا يؤمن رجلٌ فيه الشحّ و الحسد و الجبن ، ولا يكون المؤمن جباناً ولا حريصاً ولا شحيحاً» . (بحار:67/364)

رسول الله (ص) : «انّ الجبن و البخل و الحرص غريزةٌ واحدة يجمعها سوء الظنّ» . (بحار:70/386)

اميرالمؤمنين (ع) : «البخل عار و الجبن منقصة» . (نهج : حكمت 3)

جُبُنّ:

پنير . عن ابىعبدالله (ع) : «نعم اللقمة الجبن : تعذب الفم و تطيب النكهة ما قبله و تشهّى الطعام» . (وسائل:25/121)

وعنه (ع) : «انّ الجوز و الجبن اذا اجتمعا كانا دواء ، و ان افترقا كانا داءاً» . (وسائل:25/121)

جَبَة:

گشادگى . زيبائى و برجستگى پيشانى . فشرده و پخته آب نارنج و مانند آن كه سفت شود .

جُبَّة:

نوعى پوشاك بلند و وسيع كه بر روى ديگر لباسها پوشند .

على بن يقطين گويد : امام صادق(ع) را ديدم كه جبه خزى بهى رنگ بتن داشت . (بحار: 83/231)

جَبهَة:

پيشانى ، رخسار ، سجدهجاى از روى . ج : جباه . به «جباه» رجوع شود .

رسول الله (ص) : «السجود على سبعة اعظم : الجبهة و اليدين و الركبتين و الابهامين من الرجلين ...» . (وسائل:6/343)

عن عمرو بن نعمان الجعفى قال : كان لابىعبدالله صديق لا يكاد يفارقه ـ الى ان قال ـ فقال يوما لغلامه : يا ابن الفاعلة اين كنت ؟ قال : فرفع ابوعبدالله (ع) يده فصكّ بها جبهة نفسه ثم قال : «سبحان الله ! تقذف امّه؟! قد كنت ارى انّ لك ورعا ...» . (وسائل:16/36)

جُبَير:

بن مطعم بن عدى بن نوفل بن عبدمناف نوفلى مكنى به ابومحمد از «مؤلفة قلوبهم» است . مادر وى امحبيبه بنت سعيد و يا امجميل بنت سعيد بن عبدالله بن ابىقيس از طائفه بنوعامر ابن لوى بوده است. او از بزرگان قريش و از دانشمندان علم الانساب بوده و جزو اسراى بدر خدمت پيغمبر (ص) رسيد در حالى كه آن حضرت سوره طور را قرائت مىكرد و چون شنيد گفت : اولين بار ايمان به قلب من وارد شد ، پيغمبر به او گفت : اگر پدرت در حيات بود و از آنان شفاعت مىكرد همه را به او مىبخشيدم .

جبير در فاصله حديبيه و فتح مكه اسلام آورد و برخى گويند هنگام فتح مكه و بغوى گويد : پيش از فتح مكه اسلام آورد و در زمان خلافت معاويه درگذشت .

ابن اسحاق گويد : يعقوب بن عقبه از شيخى از انصار روايت كند كه عمر هنگام رسيدگى به نسب نعمان ، جبير بن مطعم را كه عالمترين مردم به انساب قريش و قاطبه عرب بود دعوت كرد (تا نسب نعمان را از او بپرسد) .

همو گويد : جبير گفت : من علم نسب را از ابوبكر كه اعلم مردم به نسب عرب بود فرا گرفتم . از صحابه سليمان بن صرد و عبدالرحمن بن ازهر از وى روايت كنند .

وى به سال پنجاه و هفت يا هشت يا نه هجرى درگذشت (الاصابه فى تمييز الصحابه) . و رجوع به عقد الفريد:5/43 و البيان و التبيين:1/244 ، 254 و 279 و تاريخ سيستان ص 84 و تاريخ الخلفا:97 و 98 و 137 و تاريخ گزيده : 221 و 242 و حبيب السير:1/174 و 239 و قاموس الاعلام تركى و زركلى شود .

جَبِيرَة:

دست برنجن ، دست بند . قطعه چوب يا مقوّا و امثال آن كه در شكسته بندى بمنظور حفظ استخوان شكسته بكار ميرود .

در اصطلاح فقهى : هر گاه جائى از مواضع وضو يا غسل جراحت ديده يا زخمى شده باشد و رسيدن آب به آن موضع زيان آور باشد بايد آن موضع را زخم بندى كرد و از روى باند زخم بند وضو گرفت ، چنان كه اگر محل مسح باندپيچى شده باشد بايد بر آن باند مسح نمود، و اين عمل را جبيره كردن گويند .

جَبِين:

يك سوى پيشانى ، يك طرف پيشانى از دو سوى ابرو .

عن الامام العسكرى (ع) : «علامات المؤمن خمس : صلاة الإحدى و الخمسين و زيارة الاربعين و التختم باليمين و تعفير الجبين و الجهر ببسم الله الرحمن الرحيم» . (بحار: 85/75)

جَت:

قومى باشند صحرانشين در هندوستان .

نقل است كه چون اميرالمؤمنين (ع) از جنگ بصره فراغت يافت هفتاد تن از تيره جت بنزد حضرت آمدند و بزبان مخصوص خود با آن حضرت سخن گفتند و آن جناب بزبان آنها آنان را پاسخ ميداد . آنها ميگفتند : تو خدائى و حضرت هر قدر آنها را از آن مقاله بازميداشت نميپذيرفتند و بگفته خويش اصرار ميورزيدند ، عاقبت ، حضرت آنها را به آتش افكند و آنها را بسوزاند .

از رسول اكرم (ص) روايت شده كه فرمود : موسى بن عمران (ع) مردى بلند بالا موزون اندام بود كه بمردان جت شباهت داشت . (بحار: 13/11)

جَثّ:

ترسيدن . ترسانيدن . از بيخ و بن بركندن چيزى را . (كجشرة خبيثة اجتثّت من فوق الارض ما لها من قرار). (ابراهيم:26)

جُثمان:

بدن و تن ، كالبد تن .

جُثُوّ:

بزانو درآمدن . بزانو نشستن .

على بن ابى طالب (ع) : «سمعت رسولالله(ص) يقول : انا اول من يجثو للخصومة بين يدى الرحمن» . (بحار:19/319)

جُثوم:

سينه بر زمين نهادن مرغ و انسان و غيره . بر سينه خفتن مرغ .

جُثّه:

كالبد ، قامت ، اندام ، پيكر و تن، مقابل سر .

جِثِىّ:

جمع جاثى ، بزانو نشينندگان . (و نذر الظالمين فيها جِثِيّا) . (مريم:72)

جِحاف:

زحمت دادن كسى را . كارزار كردن . انبوهى نمودن . نزديك شدن .

جُحاف:

روان شدن شكم از ناگوارد شدن . مرگ همگانى .

جَحّاف:

بن حكيم بن عاصم سلمى . از شاعران عرب و مردى خونريز و فتنهانگيز و معاصر عبدالملك بن مروان بود . به همراهى قبيله خويش با طائفه تغلب جنگيد و بسيارى از آنان را كشت و آنان به عبدالملك پناهنده شدند . عبدالملك ، جحاف را مهدورالدم ساخت ولى وى به روم گريخت و هفت سال در آنجا اقامت گزيد تا عبدالملك درگذشت و وليد پسرش به او امان داد و بازگشت و در حدود سال 90 هـ ق برابر با 709 م درگذشت (الاعلام زركلى)

و رجوع به عقدالفريد و البيان و التبيين و قاموس الاعلام تركى و الاصابة فى تمييز الصحابة حرف ج قسم رابع شود .

جَحد:

كم خيرى . انكار نمودن چيزى يا حقى با علم به آن . (و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلما و علوّا). (نمل:14)

(و تلك عاد جحدوا بآيات ربهم و عصوا رسله) . (هود : 59)

در اصطلاح صرف : فعل مضارع منفى به لم را گويند ، چون لم ينصر .

جَحدر:

بن مغيره طائى كوفى . از امام صادق (ع) روايت كرده ، از حيث مذهب خطّابى است ، در نقل حديث ضعيف است ، كتابى دارد كه جز از يك طريق نقل نشده . (تنقيح المقال ، نقل از ابن الغضائرى)

جُحر:

سوراخ خزندگان و ددان . در حديث است كه : «لا يلدغ المؤمن من جحر مرتين» .

جَحش:

خر كرّه . آهو برّه بلغت هذيل . خدشه و خراش . نام پدر زينب زوجه رسول خدا (ص) و او جحش بن رآب اسدى است .

جَحفَل:

لشكر عظيم . مرد بزرگ قدر. ج : جحافِل .

جُحفَة:

جائى است ميان مكه و مدينه كه ميقات اهل شام است (منتهى الارب)

ياقوت آرد : قريهاى بزرگ بوده و منبرى داشته كه در راه مدينه به مكه در چهار ميلى واقع بوده است . اين قريه ميقات مردم مصر و شام است اگر از مدينه عبور نكنند ، و اگر از آنجا بگذرند ميقات آنان ذوالحليفة است . اسم اين قريه مهيعه بود و بعدها به واسطه سيلى كه در آن ديار آمد و مردم آنجا را آب برد آن را جحفه ناميدند (چنين سيلى را به عربى سيل جحاف گويند) هم اكنون (عصر ياقوت) آنجا ويران است . از آنجا تا ساحل البحار سه منزل و فاصله آن تا اقرن كه موضعى از بحر است شش ميل و از آنجا تا مدينه شش منزل و از آنجا تا غدير خم دو ميل راه است . سكرى گويد : جحفه در سه منزلى مكه در راه مدينه واقع است و اولين غور مكه است و همچنين است از وجه ديگرى به ذات عرق و اول ثغر از راه مدينه نيز جحفه است . جرير در ابيات زير هاء را حذف كرده و آن را غور قرار داده است :

قد كنت اهوى ثرى نجد و ساكنهفالغور ، غوراً به عُسفان و الجحف

لما ارتحلنا و نحو الشام نيّتناقالت جعادة : هذى نيّةٌ قذف

كلبى گويد : عمالقه ، بنوعقيل يعنى برادران عاد بن رب را بيرون راندند و آنان وارد جحفه شدند كه در آن زمان مهيعه نام داشت ، سپس سيلى آمد و آن را آب برد و به همين جهت آنجا را جحفة ناميدند و وقتى كه پيغمبر (ص) وارد مدينه شد به آن شهر وبا آمد و ياران حضرت تب كردند پس رسول (ص) اين دعا را خواند : «اللهم حبب الينا المدينة كما حببت الينا مكة او اشد و صحّحها و بارك لنا فى صاعها و مدها و انقل حمّاها الى الجحفة» . در روايت ديگر نقل شده كه رسول (ص) در يكى از مسافرتها شب خوابيد چون بيدار شد ياران خود را بيدار كرد و گفت : تب به صورت زنى از من رد شد و به سوى جحفه رفت . (معجم البلدان)

جَحم:

برافروختن آتش را . زبانه كشيدن آتش .

جَحمَرِش:

زن پير . زن زشت . خرگوش ضخم و درشت .

جُحود:

انكار كردن با علم و دانستن.

جَحِيم:

آتش تو در تو . آتش بزرگ كه در مغاكى افروخته باشند .

يكى از نامهاى دوزخ ، مؤنث است .

ابن عباس : شديدترين مرحله آتش دوزخ است ، چه جحيم بزبان عرب آتش بزرگ را گويند . (بحار:8/294)

(و اذا الجحيم سُعِّرت) . (تكوير:12)

جَدّ:

قطع ، بريدن ، جَدّ الشىء : قطعه. جانب هر چيز ، كنار جوى و رودخانه ، بخت و اقبال . بهره و نصيب . عظمت : (انه تعالى جدّ ربنا) يعنى عظمت خداى ما ، و برخى بمعانى ديگر تفسير كردهاند . بى نيازى و توانگرى ، در دعاء مأثور آمده : «لا ينفع ذاالجد منك الجد» يعنى لا ينفع ذا الغنى عندك غناه ، و انما ينفعه العمل بطاعتك . بزرگ شدن در چشم مردم ، در حديث انس آمده : «كان الرجل منا اذا قرأ البقرة و آل عمران جدّ فينا» يعنى در چشم ما بزرگ مىآمد . كوشش كردن در كار و سير .

از مواردى كه در بخت و اقبال آمده ، سخن اميرالمؤمنين (ع) : «عيبك مستور ما اسعدك جدّك» ; عيبت پنهان است تا گاهى كه شانس بتو يارى كند . (نهج : حكمت 51)

جَدّ:

نيا ، پدر پدر يا پدر مادر هر چه بالا رود ، چنان كه «جده» مادر پدر يا مادر مادر هر چه بالا رود .

جد و جده در طبقه دوم ارث ميباشند، يعنى در صورتى ارث ميبرند كه پدر و مادر يا فرزندى براى ميت نباشد .

ارث اجداد به چند قسم ميتوان تصوير نمود :

1ـ وارث منحصر باشد به يك جد يا جده پدرى يا مادرى ، در اين صورت وى همه مال را ميبرد . شايان ذكر است كه با بودن جد نزديكتر جد دورتر ارث نميبرد .

2ـ جد و جده پدرى با هم باشند ، جدّ دو سوم و جده يك سوم ميبرد .

3ـ جد و جده مادرى با هم جمع باشند ، مال بطور مساوى بين آنها قسمت ميشود .

4ـ جد يا جده پدرى با جد يا جده مادرى جمع شوند ، جد يا جده مادرى يك سوم ميبرد و باقى از آن جد يا جده پدرى است .

5ـ جد و جده پدرى با جد و جده مادرى جمع شوند ، جدّ و جدّه پدرى دو سوم : جدّ دو برابر جده ، و جدّ و جدّه مادرى يك سوم بطور مساوى بينشان قسمت ميشود .

در همين فرض اگر زوجه هم باشد ، سهم او ـ كه يك چهارم است ـ از سهم جد و جده پدرى گرفته ميشود و يك سوم جد و جده مادرى بجاى خود محفوظ است . و اگر ميت زن باشد و شوهر او زنده باشد سهم شوهر كه نصف است از مجموع تركه برداشته ميشود و بقيه مال اثلاثا ـ چنان كه گذشت ـ ميان دو گروه جد و جده تقسيم ميشود .

اگر جد و جده با برادر و خواهر برادرش جمع شوند ، مسئله به صور ذيل منقسم ميشود :

back page fehrest page next page