از امام باقر (ع) ذيل آيه (و لا تبرجن تبرج الجاهلية الاولى) آمده كه فرمود : يعنى جاهليت ديگرى در آينده خواهد آمد . (بحار: 22/189)
1 ـ گيرنده نداند كه مال حرامى در ميان آن بخش از اموال سلطان كه اين جايزه از آنها است وجود داشته باشد ; در اين صورت گرفتن آن حلال است هر چند كراهت دارد كه در روايت آتيه خواهد آمد .
2 ـ گيرنده علم اجمالى بوجود مال حرامى در ميان آن اموال داشته باشد ، اگر علم اجمالى بنحو شبهه غير محصوره و يا غير مبتلى به بود گرفتن آن اشكالى ندارد و اگر شبهه محصوره و اطراف آن همه مبتلى به گيرنده بود حسب قاعده احتياط در شبهه محصوره گرفتنش حرام است هر چند بعضى فقها باطلاق ادله جواز تمسك جستهاند .3 ـ گيرنده علم بحرمت اين مال بخصوص داشته باشد ، در اين صورت مسلماً گرفتن آن حرام است .
4 ـ گيرنده علم داشته باشد كه مال حرام در ميان همين مالى كه بدست او رسيده موجود است ، در اين صورت اگر مالك آن مال مشخص باشد خواه مقدار معلوم باشد و خواه مجهول بايستى مالك را به پرداخت يا مصالحه راضى سازد و اگر مالك آن مجهول ولى مقدار مال معلوم باشد آن مال بدست گيرنده امانت شرعيه است تا گاهى كه از آن تخلص جويد . و اگر مقدار آن نيز نامعلوم و آميخته به همه آن مال است خمس آن را بدهد .از امام كاظم (ع) روايت شده كه فرمود : اگر مسئله ازدواج عزاب (بى زنان و بى شوهران) خاندان ابوطالب نبود كه اين نسل منقرض نگردد هرگز جايزه حاكم را نميپذيرفتم .(مكاسب شيخ انصارى)
وى استاد شيخ ابوالحسن اشعرى است و اشعرى عقايد با ايراد حجج و رفع شبهات (علم كلام) را از وى فرا گرفت و مذهب اشعريه از وى نشأت يافت . بين ابوالحسن اشعرى با استادش مباحثات و مشاجراتى بر سر پارهاى از مسائل كلامى رويداد كه منجر به اختلاف و جدائى شاگرد و استاد گرديد .
نقل است كه روزى ابوالحسن از جبائى پرسيد چه عقيدت دارى در باره سه برادر كه نخستين ، مؤمن و تقى و دومين ، كافر و شقى و سومين ، صغير غير مميز باشد و هر سه بميرند . آيا حال ايشان در آخرت چگونه خواهد بود ؟ جبائى گفت : آن برادر كه مؤمن و تقى است صاحب درجات رفيعه و مقامات عاليه است و آن برادر كه كافر و شقى است مخلد در نار و معذب به عذاب كردگار است . و آنكه صغير و غير مميز بوده از هر مكروه در سلامت است . پس اشعرى گفت : اگر صغير بخواهد كه به مقامات رفيع برادر مؤمن خود برسد مأذون خواهد بود يا نه ؟ جبائى گفت : نه چه آنكه زاهد به سبب طاعت و رياضت بدان درجات نائل گشته و صغير غير مميز را آن طاعات نبوده است . اشعرى گفت : اگر صغير بگويد از فوت طاعات مرا تقصيرى نيست ، زيرا خداوند در حالت صغر مرا از دنيا برد و مهلت نداد تا اكتساب طاعت كنم و به عبادت گرايم خداوند در جواب چه خواهد گفت ؟ جبائى گفت خداوند مىفرمايد به علم ازلى مىدانستم كه هرگاه تو را در دنيا زنده مىگذاشتم معاصى بسيار مرتكب گشته و مستحق عذاب اليم مىشدى و مصلحت ديدم كه در حال صغر از دنيا رحلت نمائى . اشعرى پرسيد اگر برادر كافر به خدا گويد : چنانچه حال او را مىدانستى از حال من هم مستحضر بودى پس چرا صلاح مرا منظور نفرمودى و در صغر مرا از دنيا نبردى تا كافر نگردم و به عذاب اليم گرفتار نيايم ؟ جبائى در جواب درماند و به اشعرى گفت : همانا آثار جنون و اطوار ديوانگان در تو مىبينم . اشعرى گفت نه چنان است كه مىپندارى «بل وقف حمار القاضى فى العقبة» كنايه از اينكه در جواب عاجز ماندى ، بالاخره اشعرى از اين پس به مجلس جبائى نيامد و خود مجلسى برپا كرد و گروهى بر وى گرد آمدند و اقوال او را متابعت نمودند و اينان به اشعرى موسوم گشتند .
«عقايد و آراء خاصه جبائى»
ابوعلى با اينكه از رؤساى معتزليه بوده و از سالكين آن مسلك و پيروان آن مذهب مىباشد معالوصف در پارهاى از عقايد متفرد بوده و با ديگران حتى پسرش نيز اختلاف داشته است . از آن جمله اين است كه هر چند اسماءالله توقيفى است و به جز اسمائى كه اطلاق آنها بر خداوند از طريق شرع رخصت داده شده نمىتوان خداوند را به اسم ديگرى خواند . ابوعلى گويد : چون خداوند در برآوردن حاجات بندگان پذيراى تقاضا و مستدعيات ايشان است مىتوان اسم «مطيع» را بر او اطلاق كرد . عقيده اختصاصى ديگر وى اين است كه مىتوان خداوند را به اسم «محبل النساء» حامله كننده زنان خواند ، زيرا علت ايجاد نطفه در ارحام زنان اوست . همچنين وى در فضيلت دادن على بر ابوبكر متوقف بوده و از پارهاى كلمات وى معلوم مىشود كه ميل به تفضيل داشته است ، چنانكه بارها گفته است كه اگر خبر «طير مشوى» صحيح باشد على افضل است .از قاضىالقضاة نقل است كه در شرح مقالات ابوالقاسم بلخى گويد : ابوعلى در اواخر عمر به تفضيل على بر ابوبكر معتقد گرديد . همو گويد : ابوعلى هنگام وفات ، پسر خود ابوهاشم را به مذهب تفضيل بخواند .
ابوعلى در اواخر عمر به بغداد رفت و در ماه شعبان به سال سيصد و سه هجرى قمرى وفات يافت . در نامه دانشوران وفات او به سال سيصد و بيست و شش نوشته شده است و به نقل ابن خلكان وى شصت و هشت سال زندگانى كرد و به گفته ابن النديم، ابوهاشم پسر وى جنازه پدر را به جبا منتقل كرد ، و در آنجا به خاك سپرد . (تلخيص از وفيات الاعيان ابن خلكان و الفهرست ابن نديم و نامه دانشوران و تاريخ علم كلام شبلى نعمانى و ريحانة الادب)
عن ابى عبدالله (ع) قال : «ان رسولالله(ص) مرّ فى بعض طرق المدينة و سوداء تلقط السرقين ، فقيل لها : تنحى عن طريق رسول الله . فقالت : ان الطريق لمعرض. فهمّ بها بعض القوم ان يتناولها ، فقال رسول الله(ص) : دعوها فانها جبّارة» . (بحار:16/272 از كافى)
امام موسى بن جعفر (ع) : «ان الزرع ينبت فى السهل و لا ينبت فى الصفا ، فكذلك الحكمة تعمر فى القلب المتواضع و لاتعمر فى القلب المتكبر الجبّار ، لان الله جعل التواضع آلة العقل و جعل التكبر من آلة الجهل ...» . (بحار:1/153)(و عصوا رسله و اتبعوا امر كل جبار عنيد). (هود : 59)
و بدون هاء نيز بمعنى صحرا باشد چنانكه در حديث مباهله آمده «و ابرز انت و هو الى الجبّان» . (مجمع البحرين)
نقل است كه هرگاه امام صادق (ع) به جبانه (قبرسان) ميرفت ميگفت : «السلام على اهل الجنة» . (بحار:102/299)
داستان او در كتاب عقد الفريد چنين آمده : چون جبلة بن ايهم بن ابو شمر غسانى خواست بدين اسلام درآيد از شام بعمر بن خطاب نامهاى نوشت و او را از تصميم خود آگاه ساخت و اجازه ورود بمدينه خواست . عمر و مسلمانان از اين خبر خشنود شدند و عمر در جواب او نوشت : بيا و در حقوق و وظائف همانند ما باش .
آنگاه جبله با پانصد سوار از «عك» و «جفنه» رهسپار آنسوى گشت . و چون بمدينه نزديك شد به افراد خود لباسهائى كه از زر و سيم بافته شده بود بپوشاند و خود جبله تاجى مرصع بر سر نهاد و تمام مردم مدينه از بزرگ و كوچك و زن و مرد بتماشاى وى آمدند و از ورود او بمدينه و اسلام آوردنش شادمان بودند .وى در آن سال با عمر بن خطاب بزيارت كعبه رفت و هنگام طواف مردى از بنى فزاره لباس او را پايمال و پاره ساخت . جبله بسيار خشمگين شد و بصورت او زد و بينى او را خون انداخت .
مرد فزارى بعمر شكايت برد . عمر جبله را خواست و به او گفت : چرا برادر فزارى خود را زدى و بينى او را خون انداختى ؟ جبله گفت : وى لباس مرا پايمال و پاره كرد و اگر حرمت خانه خدا مانع نميشد چشمانش را بيرون مى آوردم . عمر گفت : بگناه خود اقرار نمودى و بايد رضاى خاطر او را بدست آورى وگرنه دستور ميدهم او ترا بقصاص رساند . وى گفت : آيا دستور ميدهى آن مرد رعيت از من پادشاه قصاص كند ؟! عمر گفت : جبله ! اسلام ، تو و او را در رديف هم قرار داده و هيچكس را جز بتقوى بر ديگرى برترى نباشد . جبله گفت : من اميدوار بودم در اسلام بيش از جاهليت محترم باشم . عمر گفت : چنين است . جبله گفت : بنابراين بآئين نصارى در ميآيم . عمر گفت : اگر چنين كنى گردنت را ميزنم .در آن حال بيم آن ميرفت كه بين قوم جبله و طايفه بنى فزاره نزاع درگيرد و فتنه برپا شود . پس جبله تا فردا مهلت خواست و عمر به او مهلت داد . و چون شب شد جبله با ياران خود پنهانى از شهر بيرون شد و هيچ جا توقف ننمود تا بقسطنطنيه بر هرقل وارد شد و بآئين نصارى درآمد و در همانجا اقامت گزيد .
هرقل مقدم او را گرامى داشت و اقطاع و اموال به وى بخشيد . سپس عمر رسولى نزد هرقل فرستاد و او را به اسلام دعوت كرد . هرقل سازش بدون اسلام آوردن را پذيرفت و پيش از آنكه جواب نامه عمر را بنويسد از فرستاده عمر پرسيد عموزاده خود (جبله) را كه بسرزمين ما آمده و دين مارا بميل و رغبت پذيرفته ديدهاى ؟ گفت : نه . هرقل گفت : از او ديدن كن و برگرد تا جواب نامهات را بتو بدهم .فرستاده بخانه جبله رفت و ديد كه دربار وى از خدمه و پاسداران و رفت و آمد همانند دربار هرقل است ، با كوشش فراوان اجازه ورود يافت و چون وارد شد در آغاز او را نشناخت و پس از آنكه همديگر را شناختند جبله او را نوازش كرد و در پهلوى خود بر روى تخت جايش داد و از حال مسلمانان جويا شد گفت : نيك است و جمعيت آنها چند برابر فزونى يافته است . از حال عمر پرسيد ، گفت : تندرست و خوب است .
وى از خبر سلامت عمر اندوهگين شد و پس از گفتگوهائى كه بين آندو گذشت فرستاده عمر به ايمان مجدد جبله اميدوار گشت و به وى پيشنهاد نمود كه دوباره اسلام آورد. جبله گفت : آيا پس از ارتداد ؟! فرستاده عمر گفت بلى يكتن از بنى فزاره مرتد گشت و با مسلمانان جنگيد و دوباره اسلام آورد و پذيرفته شد و هم اكنون جزء مسلمانان در مدينه ساكن است . جبله گفت : مرا واگذار ، اگر ضمانت كنى كه عمر دختر خود را بعقد من درآورد و فرمانروائى مسلمانان را پس از خود بمن بسپارد دوباره به دين اسلام درآيم . فرستاده عمر گفت : من ضمانت ميكنم كه دختر را بكابين تو درآورد لكن امارت مسلمانان را عهدهدار نمىشوم .پس از اين گفتگو دستور برگزارى عيش و نوش داد و به آواز خواندن و خوردن غذا پرداختند و فرستاده عمر از صرف غذا در ظرفهاى طلا و نقره خوددارى كرد و در ظروف ديگر براى او غذا آوردند . و در ضمن اشاره به اشعارى شد كه مغنيان مىسرودند ، جبله گفت : حسّان بن ثابت شاعر رسول (ص) اشعار مزبور را سروده است و از حال او جويا گرديد ، و چون شنيد كه در حيات است هدايائى برسول عمر داد تا براى او بمدينه ببرد و اگر چنانچه خود حسان در حيات نبود به خانواده وى بدهد .
چون پيك عمر بمدينه بازگشت جريان مذاكرات خود را با جبله بعمر گفت و شرط او را براى بازگشت به اسلام بيان كرد و گفت من ازدواج او را با دختر تو تضمين كردم ولى شرط ديگر وى (امارت مسلمين) را متعهد نشدم . عمر گفت : چرا نپذيرفتى ؟بار ديگر عمر همين شخص را به روم فرستاد تا شرائط جبله را بپذيرد و به اسلام دعوتش كند .
اين مرد گويد : هنگامى به روم رسيدم كه جبله تازه درگذشته بود و مردم از مراسم تدفين او برميگشتند . (عقد الفريد:1/291)
الحسين بن على (ع) : «شرّ خصال الملوك الجبن من الاعداء و القسوة على الضعفاء» . (بحار:44/89)
محمد بن علىّ الباقر (ع) : «لا يؤمن رجلٌ فيه الشحّ و الحسد و الجبن ، ولا يكون المؤمن جباناً ولا حريصاً ولا شحيحاً» . (بحار:67/364)رسول الله (ص) : «انّ الجبن و البخل و الحرص غريزةٌ واحدة يجمعها سوء الظنّ» . (بحار:70/386)
اميرالمؤمنين (ع) : «البخل عار و الجبن منقصة» . (نهج : حكمت 3)
على بن يقطين گويد : امام صادق(ع) را ديدم كه جبه خزى بهى رنگ بتن داشت . (بحار: 83/231)
رسول الله (ص) : «السجود على سبعة اعظم : الجبهة و اليدين و الركبتين و الابهامين من الرجلين ...» . (وسائل:6/343)
عن عمرو بن نعمان الجعفى قال : كان لابىعبدالله صديق لا يكاد يفارقه ـ الى ان قال ـ فقال يوما لغلامه : يا ابن الفاعلة اين كنت ؟ قال : فرفع ابوعبدالله (ع) يده فصكّ بها جبهة نفسه ثم قال : «سبحان الله ! تقذف امّه؟! قد كنت ارى انّ لك ورعا ...» . (وسائل:16/36)
ابن اسحاق گويد : يعقوب بن عقبه از شيخى از انصار روايت كند كه عمر هنگام رسيدگى به نسب نعمان ، جبير بن مطعم را كه عالمترين مردم به انساب قريش و قاطبه عرب بود دعوت كرد (تا نسب نعمان را از او بپرسد) .
همو گويد : جبير گفت : من علم نسب را از ابوبكر كه اعلم مردم به نسب عرب بود فرا گرفتم . از صحابه سليمان بن صرد و عبدالرحمن بن ازهر از وى روايت كنند .وى به سال پنجاه و هفت يا هشت يا نه هجرى درگذشت (الاصابه فى تمييز الصحابه) . و رجوع به عقد الفريد:5/43 و البيان و التبيين:1/244 ، 254 و 279 و تاريخ سيستان ص 84 و تاريخ الخلفا:97 و 98 و 137 و تاريخ گزيده : 221 و 242 و حبيب السير:1/174 و 239 و قاموس الاعلام تركى و زركلى شود .
در اصطلاح فقهى : هر گاه جائى از مواضع وضو يا غسل جراحت ديده يا زخمى شده باشد و رسيدن آب به آن موضع زيان آور باشد بايد آن موضع را زخم بندى كرد و از روى باند زخم بند وضو گرفت ، چنان كه اگر محل مسح باندپيچى شده باشد بايد بر آن باند مسح نمود، و اين عمل را جبيره كردن گويند .
عن الامام العسكرى (ع) : «علامات المؤمن خمس : صلاة الإحدى و الخمسين و زيارة الاربعين و التختم باليمين و تعفير الجبين و الجهر ببسم الله الرحمن الرحيم» . (بحار: 85/75)
نقل است كه چون اميرالمؤمنين (ع) از جنگ بصره فراغت يافت هفتاد تن از تيره جت بنزد حضرت آمدند و بزبان مخصوص خود با آن حضرت سخن گفتند و آن جناب بزبان آنها آنان را پاسخ ميداد . آنها ميگفتند : تو خدائى و حضرت هر قدر آنها را از آن مقاله بازميداشت نميپذيرفتند و بگفته خويش اصرار ميورزيدند ، عاقبت ، حضرت آنها را به آتش افكند و آنها را بسوزاند .
از رسول اكرم (ص) روايت شده كه فرمود : موسى بن عمران (ع) مردى بلند بالا موزون اندام بود كه بمردان جت شباهت داشت . (بحار: 13/11)
و رجوع به عقدالفريد و البيان و التبيين و قاموس الاعلام تركى و الاصابة فى تمييز الصحابة حرف ج قسم رابع شود .
(و تلك عاد جحدوا بآيات ربهم و عصوا رسله) . (هود : 59)
در اصطلاح صرف : فعل مضارع منفى به لم را گويند ، چون لم ينصر .
قد كنت اهوى ثرى نجد و ساكنهفالغور ، غوراً به عُسفان و الجحف
لما ارتحلنا و نحو الشام نيّتناقالت جعادة : هذى نيّةٌ قذفكلبى گويد : عمالقه ، بنوعقيل يعنى برادران عاد بن رب را بيرون راندند و آنان وارد جحفه شدند كه در آن زمان مهيعه نام داشت ، سپس سيلى آمد و آن را آب برد و به همين جهت آنجا را جحفة ناميدند و وقتى كه پيغمبر (ص) وارد مدينه شد به آن شهر وبا آمد و ياران حضرت تب كردند پس رسول (ص) اين دعا را خواند : «اللهم حبب الينا المدينة كما حببت الينا مكة او اشد و صحّحها و بارك لنا فى صاعها و مدها و انقل حمّاها الى الجحفة» . در روايت ديگر نقل شده كه رسول (ص) در يكى از مسافرتها شب خوابيد چون بيدار شد ياران خود را بيدار كرد و گفت : تب به صورت زنى از من رد شد و به سوى جحفه رفت . (معجم البلدان)
ابن عباس : شديدترين مرحله آتش دوزخ است ، چه جحيم بزبان عرب آتش بزرگ را گويند . (بحار:8/294)
(و اذا الجحيم سُعِّرت) . (تكوير:12)
ارث اجداد به چند قسم ميتوان تصوير نمود :
1ـ وارث منحصر باشد به يك جد يا جده پدرى يا مادرى ، در اين صورت وى همه مال را ميبرد . شايان ذكر است كه با بودن جد نزديكتر جد دورتر ارث نميبرد .2ـ جد و جده پدرى با هم باشند ، جدّ دو سوم و جده يك سوم ميبرد .
3ـ جد و جده مادرى با هم جمع باشند ، مال بطور مساوى بين آنها قسمت ميشود .4ـ جد يا جده پدرى با جد يا جده مادرى جمع شوند ، جد يا جده مادرى يك سوم ميبرد و باقى از آن جد يا جده پدرى است .
5ـ جد و جده پدرى با جد و جده مادرى جمع شوند ، جدّ و جدّه پدرى دو سوم : جدّ دو برابر جده ، و جدّ و جدّه مادرى يك سوم بطور مساوى بينشان قسمت ميشود .در همين فرض اگر زوجه هم باشد ، سهم او ـ كه يك چهارم است ـ از سهم جد و جده پدرى گرفته ميشود و يك سوم جد و جده مادرى بجاى خود محفوظ است . و اگر ميت زن باشد و شوهر او زنده باشد سهم شوهر كه نصف است از مجموع تركه برداشته ميشود و بقيه مال اثلاثا ـ چنان كه گذشت ـ ميان دو گروه جد و جده تقسيم ميشود .
اگر جد و جده با برادر و خواهر برادرش جمع شوند ، مسئله به صور ذيل منقسم ميشود :