نگارنده گويد به احتمال قوى اين ابوالمحاسن جرجانى صاحب كتاب تكمله همان ابوالمحاسن مذكور است كه كتاب تفسير جلاءالاذهان از او است . يك نسخه خطى از اين تفسير كه دو مجلد اول و دوم آن است به شماره 2036 و يك نسخه خطى ديگر كه دو مجلد آخر تفسير مزبور است به شماره 1938 در كتابخانه مدرسه سپهسالار تهران مضبوط است . (ريحانة الادب)
جُرجانى:
حمزة بن يوسف بن ابراهيم بن موسى بن ابراهيم بن محمد و به گفته برخى ابن ابراهيم بن احمد بن محمد بن احمد بن عبدالله بن هشام ابن عباس بن وائل سهمى مكنى به ابوالقاسم شخصى حافظ و واعظ بود .
او در طلب حديث به مسافرت رفت و در دمشق از عبدالوهاب كلابى و در مصر از ميمون بن حمزة و ابواحمد بن عدى و در بغداد از ابوبكر بن شاذان و ابوالحسن دارقطنى و در كوفه از حسن بن قاسم و در عكبرا از احمد بن حسن بن عبدالعزيز و در عسقلان از ابوبكر محمد بن احمد بن يوسف خدرى استماع حديث كرد . و ابوبكر بيهقى و ابوصالح مؤدب و ابوعامر فضل بن اسماعيل جرجانى از وى روايت كنند و گروهى ديگر از او حديث شنيدند و روايت كردند .
ابوعبدالله حسين بن محمد كتبى هروى حاكم گويد : به سال 427 هـ خبر درگذشت ثعلبى صاحب تفسير و درگذشت حمزة بن يوسف سهمى در نيشابور به ما رسيد . (معجم البلدان)
مؤلفان اعلام زركلى و ريحانة الارب آرند : حمزة بن يوسف بن ابراهيم سهمى قرشى . مكنى به ابوالقاسم از بزرگان علم حديث و تاريخ بشمار است . وى از مردم جرجان بود و در همانجا به وعظ و خطابه اشتغال داشت و براى استماع حديث به اصفهان و رى و نيشابور و غزنه و ديگر بلاد خراسان و اهواز و عراق و شام و مصر و حجاز مسافرت كرد و به نيشابور بنا به قولى به سال 428 هـ درگذشت و هشتاد و اندى سال عمر كرد .
سخاوى او را از ائمه جرح و تعديل دانسته است . از تأليفات اوست :
1 ـ تاريخ جرجان .
2 ـ معجم شيوخ جرجان .
3 ـ كتاب الاربعين فى فضايل العباس . (ريحانة الادب و اعلام زركلى)
جُرجانى:
عبدالقاهر بن عبدالرحمن بن محمد نحوى مكنى به ابوبكر از ائمه نحو و واضع اصول بلاغت بود .
وى علوم عربى را نزد ابوالحسن محمد بن على فارسى فرا گفت و جز او كسى را از علماى عربيت درك نكرد زيرا وى از جرجان خارج نشد و سفر نكرد .
او كتب متعدد و مفيدى تصنيف نمود كه از آن جمله است : المغنى فى شرح الايضاح كه در حدود سى مجلد است . المقتصد كه آن هم در شرح ايضاح و در سه مجلد است . اعجاز القرآن . كتاب العوامل . كتاب الجمل و شرح آن كه تلخيص نام دارد . اسرار البلاغه ، اين كتاب قديمى ترين تأليفى است كه در علم معانى و بيان نوشته شده و سكاكى از آن استفاده برده است . دلايل الاعجاز . العوامل المائة . العمده فى تصريف الافعال . التتمة فى النحو .
وى شافعى مذهب بود و بسال 471 يا 474 درگذشت . (معجم المطبوعات و اعلام زركلى)
جِرجير:
تره تيزك ، گياهى معروف سبزى خوردنى آدمى . كافى : ... عن موفق مولى ابى الحسن (ع) قال : كان مولاى اذا امر بشراء البقل يأمر بالا كثار منه و من الجرجير، فنشرى له . و كان يقول : «ما احمق بعض الناس ! يقولون انه ينبت فى وادى جهنم ، والله عزوجل يقول : (و قودها الناس و الحجارة) فكيف ينبت البقل» ؟! (بحار:8/306)
جرجى زيدان:
ابن حبيب زيدان ، مورخ و روزنامهنگار و داستاننويس و لغوى معروف عرب ، در ماه تشرين (اكتبر) 1861 م برابر 1278 هـ در يك خاندان مسيحى عرب در بيروت به دنيا آمد ، و تحصيلات مقدماتى را در مدارس آنجا فرا گرفت و در كودكى چندى به نقاشى و زبان انگليسى پرداخت آنگاه به تحصيل طب و پس از آن به داروسازى در دانشكده امريكايى بيروت اشتغال يافت و چون لازمه فرا گرفتن داروسازى آموختن زبان لاتين بود آن زبان را نيز به حد كامل فرا گرفت .
وى پس از به پايان رساندن تحصيلات خود بر اثر فشار عمال دولت عثمانى به قاهره رفت و به نوشتن مجله «الزمان» پرداخت .
جرجىزيدان ابتدا مىخواست در دانشكده قاهره مشغول تحصيل شود اما موفق نشد و در سال 1886 م با ژنرال گردون حاكم انگليسى سودان به عنوان مترجم انگليسى و عربى به خرطوم رفت و در جنگهاى احمد مهدى سودانى حضور يافت و پس از پايان آن آشوب سفرى به لندن كرد و پس از بازگشت به قاهره با مجله معروف «المقتطف» همكارى كرد و كمى بعد از آن كار كناره گرفت و در سال 1889 م كتابى به نام «تاريخ الماسونية العام» (تاريخ فراماسونها) انتشار داد و در ضمن در مدرسه داروسازى قبطىهاى قاهره تدريس مىكرد .
او به سال 1892 مجله معروف ماهانه «الهلال» را انتشار داد كه تاكنون توسط فرزندانش منتشر مىشود .
جرجىزيدان مدتى در بيروت به تدريس دو زبان «عبرانى» و «سريانى» پرداخت و سرانجام در قاهره به تأليف كتب خود مشغول شد تا اينكه به سال 1914 م برابر 1332 هـ بر اثر سكته دماغى در قاهره درگذشت .
جرجى زيدان نخستين نويسنده عرب است كه به سبك نويسندگان اروپايى موضوعات تاريخى و علمى اسلامى را به صورت داستان (رمان) انتشار داد و اكثر اين داستانها به فارسى ترجمه شده است .
او را تأليفات بسيارى است كه از آن جمله است :
1 ـ تاريخ آداب اللغة العربية . در چهار جلد .
2 ـ تاريخ التمدن الاسلامى در پنج جلد .
3 ـ علم الفراسة الحديث .
4 ـ روايات تاريخ الاسلام .
5 ـ تاريخ مصر الحديث .
6 ـ تاريخ العرب قبل الاسلام .
7 ـ الفلسفة اللغوية و الالفاظ العربية .
8 ـ تاريخ انگلترا .
9 ـ التاريخ العام منذ الخليقة الى الان .
10 ـ تاريخ اليونان و الرومان .
11 ـ طبقات الامم او السلاسل البشرية .
و صدها مقاله به عربى در باره اسلام و مسلمانان كه تحقيقات وى مورد تصديق دانشمندان قرار گرفته است . (معجم المؤلفين و الموسوعه و مقدمه ترجمه تاريخ تمدن جرجى زيدان)
جرجيس:
ازپيامبران بنى اسرائيل بوده كه پس از عيسى (ع) ميزيسته ، وى مردى صالح بود در سرزمين فلسطين و يارانى شايسته داشت و همگى بدين عيسى بودند و بعضى از حواريون را درك كرده بودند و دين صحيح مسيح را از آنها گرفته بودند و چون مردم فلسطين از دين اصلى مسيح منحرف شده و به دين انحرافى گرائيده بودند آنان مذهب خود را از آنها مكتوم ميداشتند .
جرجيس مردى تجارت پيشه بود و او را عادت چنين بود كه درآمد تجارت خويش را در راه خدا صدقه ميداد تا اينكه از شدت تقيه و محدوديت بتنگ آمد و بر اين شد كه از آنجا هجرت نموده و بموصل رود ، مقاديرى مال با خود حمل كرد كه بحاكم موصل هديه كند باشد كه دل او را بدست آورده و در پناه حكومتش به امن و امان خدا را عبادت نمايد . چون بموصل رسيد شاه آنجا را بت پرست يافت . جرجيس مردى غيرتمند و بر دين خويش متعصب بود ، چون شاه را ديد كه مردم را به بت پرستى ميخواند و هر كه را كه از سجده بت سر باز ميزند بانواع شكنجه عذاب ميكند تصميم گرفت با وى بمبارزه برخيزد لذا اموالى را كه با خود داشت ميان مستمندان آنجا قسمت نمود و خود بنزد شاه كه دازانه نام داشت برفت و در جمع حاضران او را عتاب و خطاب و سرزنش نمود و گفت : اين چه كار زشتى است كه تو ميكنى ؟! از عبادت خداوند آفريدگار جهان سر باز زده به پرستش سنگ و چوب پرداختهاى ؟! چرا به دين عيسى پيغمبر بحق خداوند كه ترا براستى و درستى ميخواند در نيائى و خود و ملتت را از اين تباهى نجات ندهى ؟! شاه گفت : من اين سخنان را ندانم ، يا بت را سجده كن و يا آماده شكنجه باش . جرجيس بخشم آمده و گفت : اگر بت تو آفريدگار آسمان و زمين باشد من سجدهاش كنم وگرنه اى ملعون مرگ بر تو و بر بت تو باد .
چون شاه چنين شنيد دستور داد او را بزندان برند و گوشت بدنش را بشانه آهنين شانه كنند و چون چنين كردند او بر اين شكنجه استقامت ورزيد پس دستور داد او را در ديگى پر از روغن زيتون جوشان افكندند كه يقين كردند مرده است ولى چون سر ديگ را برداشتند او را زنده يافتند ، دستور داد ميخ آهنين گداخته بسرش بكوبند . به دستور عمل كردند . ديدند باز هم نمرده گفت : او را در ديگ مس تفتيده نهند و آتش بزير ديگ بيفروزند كه بدين شكنجه بميرد . اين كار نيز انجام دادند ولى ديدند او هنوز زنده است .
شاه چون چنين ديد به وى گفت : مگر تو رنج اين عذابها را درك نكردى ؟! گفت : خدايم مرا از اين عذابها نجات داد مرا شكيبائى عطا كرد كه ترا حجت باشد.
شاه اين بار بر خود و سلطنتش احساس خطر نمود و بر اين شد كه او را براى هميشه زندان كند . ياران شاه گفتند: اين كار درستى نيست چه وى در زندان نيز چنين سخنانى بگويد و مردم را عليه تو بشوراند . دستور داد او را در زندان برو بخوابانند و دست و پايش را ميخكوب كنند و ستونى از سنگ بر پشت او نهند .
چون چنين كردند در آن حال خداوند ملكى را بنزد او فرستاد ، چون ملك بيامد سنگ را از پشتش برداشت و ميخها را از دست و پايش كند و آب و غذايش داد و او را مژده پيامبرى داد و خداوند به وى وحى نمود كه اكنون برو و دشمنت را به دين خويش بخوان كه هفت سال تو را به وى مأموريت دادم و او چهار بار ترا خواهد كشت و من زندهات كنم و بار چهارم ترا بسوى خود برم و پاداش زحماتت را بتو عطا كنم .
جرجيس هفت سال بدعوت پرداخت و مكرر بعذاب و شكنجه شاه مبتلى شد و سى و چهار هزار تن از اهالى موصل بدو ايمان آوردند كه همسر شاه نيز از جمله آنها بود و عاقبت او را و مؤمنان را همگى كشتند و خداوند بر آنها غضب نمود و به آتش قهر خود شهرشان را با هر كه در آن بود بسوخت كه مدتها دود از آنها برميخاست . (تلخيص از كامل ابن اثير : 1/327)
جَرح:
خستن ، زخمى كردن بدن . ديه جرح ، به «ديه» رجوع شود .
جَرح:
كسب كردن و ورزيدن . (و هو الذى يتوفّاكم بالليل و يعلم ما جرحتم بالنهار) ; او است خداوندى كه شب هنگام جانتان را از تنتان جدا مىسازد و به كردار و اعمال شما در روز آگاه است . (انعام:60)
جُرح:
خستگى ، ريش و زخم . ج : جروح . (و كتبنا عليهم فيها انّ النفس بالنفس و العين بالعين و الانف بالانف و الاذن بالاذن و السنّ بالسنّ و الجروح قصاص) . (مائدة:45)
علىّ بن جعفر ، قال : سالته (يعنى اخاه موسى بن جعفر ـ ع ـ) عن المرأة يكون بها الجرح فى فخذها او عضدها ، هل يصلح للرجل ان ينظر اليه و يعالجه ؟ قال : «لا» . (بحار:104/34)
عن عبدالله بن سنان ، قال : سألت اباعبدالله (ع) عن الجرح كيف يصنع به صاحبه ؟ قال : «يغسل ما حوله» . (وسائل:3/438)
عن سماعة ، قال : سألته عن الرجل به القرح و الجرح ولا يستطيع ان يربطه ولا يغسل دمه ؟ قال : «يصلّى ولا يغسل ثوبه كلّ يوم الاّ مرّة ، فانّه لا يستطيع ان يغسل ثوبه كلّ ساعة» . (وسائل:3/433)
جرح و تعديل:
(اصطلاح حديث) جرح در لغت عيب كردن ، نقصان وارد آوردن است به زبان ، و جرح شاهد مجروح بودن او است به آنكه شهادتش مشكوك باشد و در اصطلاح فقها اظهار كردن فسق شاهد باشد در مقابل تعديل است و كسى را مجروح گويند كه اعتبارى به قول و فعل او نباشد از جهت سهلانگارى و مسامحه در انجام احكام در اصطلاح حديث گويند : راوى بايد مجروح نباشد يعنى كلماتى كه جرح است در باره وى گفته نشده باشد و بلكه بايد در باره او كلماتى كه مدح است گفته شده باشد . (معالم : 205 ، قوانين : 475، كشاف:1/211 ـ درايه ص 93)
در اصول رشاد در مورد جرح و تعديل آمده است :
هرگاه راوى مشتهر به توقى و يا متهم به فساد اخلاق باشد همين اشتهار براى قبول يا رد روايت وى كافى است ـ ولى اگر خصوصيات اخلاقى وى بر اهل حديث مجهول باشد در اين صورت از عدول مطلعين در باره وى اختبار مىشود چنانچه مطلعين وى را تعديل كردند حديثش مقبول و اگر جرح كردند مطرود مىگردد .
در جرح و تعديل لازم است كه جارح و مُزَكِّى عادل و مطلع بر احوال رجال خبر باشد و از حيث تعداد هم لااقل دو نفر باشند چه آنكه تعديل و يا جرح مانند تزكيه شاهد است و همانطور كه در تزكيه شاهد تعدد مُزَكِّى لازم است همينطور در تعديل راوى و يا جرح وى نيز تعدد معدّل و جارح لازم مىباشد .
جرح و تعديل بايد مدلل و مقرون به ذكر سبب باشد يعنى موجبات عدالت و يا ضعف راوى در آنها صريحاً قيد گردد ـ بنابر اين تعديل مطلق و يا جرح بدون ذكر سبب مؤثر نخواهد بود .
هرگاه يكى از رواة را عدّهاى جرح و عدهاى ديگر تعديل نمايند در اين صورت قول جارحين مقدم مىشود ـ چه آنكه قول معدل معمولا مبتنى بر عدم مشاهده عمل خلاف از راوى مزبور است لكن قول جارح مبتنى بر مشاهده خلاف از وى مىباشد ـ پس قول دوم كه مبتنى بر حس و مشاهده است مقدم خواهد بود . (اصول رشاد : 212)
جَرد:
پوست از شاخ درخت بركندن . پوست را از مو پاك كردن ، موى از پوست برطرف ساختن . شمشير را از غلاف برهنه كردن . فى الحديث : «السويق يجرد المرّة و البلغم من المعدة جردا ...» . (وسائل:25/15)
جُرد:
سواران كه پياده به همراه نداشته باشند .
جَرَد:
صحراى بى گياه .
جُرد:
جِ اجرد و جرداء ، زمين بى گياه و انسان بى موى . « اهل الجنة جرد مرد »
جَرداء:
مؤنث اجرد .
جُرَذ:
كلاكموش ، نوعى موش يا موش نر بزرگ . ج : جرذان . عن ابىعبدالله (ع) : «اغسل الاناء الذى تصيب فيه الجرذ ميّتاً سبع مرّات» . (وسائل:3/496)
فلما عملوا (يعنى اهل سبأ) بالمعاصى و عتوا عن امر ربّهم و نهاهم الصالحون فلم ينتهوا ، بعث الله على سدّهم الجرذ و هى الفارة الكبيرة ، فكانت تقلع الصخرة التى لا يستقلها الرجل و ترمى بها . فلمّا رأى ذلك قوم منهم هربوا و تركوا البلاد ، فمازال الجرذ تقلع الحجر حتى خربوا ذلك السدّ فلم يشعروا حتى غشيهم السيل و خرب بلادهم و قلع اشجارهم ، وهو قوله سبحانه : (لقد كان لسبأ فى مسكنهم ...) . (بحار:14/143)
جُرُز:
زمين بى نبات كه هيچ نروياند يا آنكه علف وى را خورانيده باشند ، يا زمين باران نا رسيده . (منتهى الارب)
(او لم يروا انا نسوق الماء الى الارض الجرز فنخرج به زرعا) . (سجده : 27)
جَرَس:
دراى و زنگ . و فى الحديث: «لا تصحب الملائكة رفقة فيها كلب او جرس» . (منتهى الارب)
جَرش:
خاريدن . پوست باز كردن از چوب و جز آن . ماليدن پوست تا نرم و تابان گردد . نيم كوفته كردن حبوب و مانند آن ، بلغور كردن . سر بشانه خاريدن تا سبوسه و جز آن برود .
آواز بيرون آمدن مار از پوست . آخر شب و جز آن . جرش من الليل ، يعنى پاره اولين كه از اول شب تا ثلث آن باشد .
جِرَشِىّ:
تن مردم . نفس ، و غير فصيح است . (اقرب الموارد)
جَرَع:
تافته تر شدن يك تاه از تاههاى رسن .
جَرِع:
رسنى كه يك تاه آن تافتهتر باشد.
جَرعاء:
ريگ هموار نيكو نبات گذار. يا زمين درشت كه بريگ ماند . يا ريگ توده كه يك جانب گياه و يكجانب سنگريزه دارد. (منتهىالارب)
ريگ كه گياه نروياند و آب نگاه ندارد . (متن اللغة)
جُرعَة:
يك بار آشاميدن ، يك آب آشام ، آن مقدار چيزى كه يك بار در يك دم نوشيده شود .
زيد الشحّام عن ابى عبدالله (ع) قال : «نعم جرعة الغيظ لمن صبر عليها ، و ان عظيم الاجر مع عظيم البلاء ، و ما احب الله قوما الاّ ابتلاهم» . (بحار: 67/240)
على بن الحسين (ع) : «ما من جرعة احبّ الى الله عزوجل من جرعتين : جرعة غيظ ردها مؤمن بحلم ، و جرعة مصيبة ردها مؤمن بصبر» . (بحار:69/377)
از حضرت رسول اكرم (ص) حديث شده كه هيچ جرعه نزد خداوند محبوبتر نباشد از آن جرعه خشمى كه مردى فرو خورد يا جرعه صبرى كه بر مصيبتى بسر كشد . (كنز العمال : 43469)
جُرُف:
جانب نهر كه آب آن را برده باشد و هر ساعت ريزش كند . (افمن اسّس بنيانه على تقوى من الله و رضوان خير ام من اسّس بنيانه على شفا جرف هار)(توبه:109)
جَرگه:
حلقه زدن و صف كشيدن مردم و حيوانات ديگر . (برهان)
حلقه ، حوزه ، جماعت ، محفل .
جَرم:
بريدن ، قطع كردن .
جَرَم:
خطا و گناه . لاجرم : لابد و لا محاله و هراينه . (لاجرم ان لهم النار و انهم مفرطون) . (نحل : 62)
جِرم:
تن و جُثّه . دُرد . آواز يا بلندى آواز .
جُرم:
گناه ، خطا ، بزه ، ناشايست . حسن ابن على (ع) : «المجد ان تعطى فى الغرم و ان تعفو عن الجرم» (بحار:78/102). امام صادق (ع) : «ان الله يحب العبد ان يطلب اليه فى الجرم العظيم، و يبغض العبد أن يستخف بالجرم اليسير» خداوند دوست دارد بندهاش از او بخواهد كه از جرم بزرگش درگذرد ، و دشمن دارد آن بنده را كه جرم كوچك خويش را سبك شمارد . (بحار:93/292)
جُرموز:
حوضچه .
جَرموز:
نام بطنى از عرب .
جُرموق:
نوعى از كفش كه بالاى موزه پوشند ، گالش .
جَرَمَه:
اسب خنگ ، يعنى اسبى كه موى او سفيد باشد . (برهان)
جَرَن:
زمين درشت و خشن . سنگى كه ميان آن كنده شده براى آب و جز آن . ج : جِران . به اين كلمه رجوع شود .
جَرو:
غلاف تخمهاى كفه گندم مادام كه بر سر گياه است . ريزه از هر چيز حتى از حنظل و خربزه و خيار و مانند آن .
جُرو:
بچه سباع چون سگ و گرگ و خرس و مانند آن . به فتح و كسر نيز آمده است . ج : اَجراء و جِراء .
جُروح:
جِ جرح ، زخمها ، ريشها . (و الجروح قصاص) . (مائده : 45)
جَروَل:
زمين سنگناك .
جَروَل:
بن اوس بن مالك عبسى معروف به حطيئه و مكنى به ابومُلكية . از شعراى مخضرم عرب بود كه دوره جاهليت و اسلام را هر دو درك كرد و به قولى تا زمان معاويه حيات داشت .
وى شاعرى مفلق و قافيهپرداز و بسيار هجاگو بود و اَعراض از زبان او در امان نبود و به همين جهت عمر بن خطاب او را زندانى كرد و گفت بايد هميشه در زندان بمانى كه مردم از زبان تو در امان باشند . پس از آن به شفاعت عمرو بن عاص از زندان خلاص شد با اين عهد كه ديگر كسى را هجو نكند ، ولى او به عمر گفت : اگر هجو نكنم عيالم گرسنه مانند . و بدين جهت به حطيئه معروف شد كه قامت پست و ناپسنديدهاى داشت ولى در باره ملقب شدن وى به حطيئه وجوه ديگرى نيز گفتهاند .
وى پدر و مادر و عمو و زن خود و حتى خويشتن را هجا گفت و بيش از همه كس زبرقان بن بدر را هجو كرد و همو شكايت او را به عمر بن خطاب برد و او را زندانى كردند.
ابيات زير را در هجاء پدر خود گفته است :
لحاك الله ثم لحاك حقاًاباً و لحاك من عم و خال
فنعم الشيخ انت لدى المخازىو بئس الشيخ انت لدى العيال
جمعت اللؤم لا حياك ربىبانواع السفاهة و الضلال
و در باره مادر خود گفته :
تنحّى فاجلسى منّى بعيداًاراح الله منك العالمينا
اَغربالا اذ استودعت سراو كانوناً على المتحدثينا
و در باره زن خود گويد :
اطوف ما اطوف ثم آتىالى بيت قعيدتهُ لكاع
و در هجو خود گويد :
ابت شفتاى اليوم الا تكلماًبشر فما ادرى لمن انا قائله
ارى لى وجها شوه الله خلقهفقبح من وجه و قبح حامله
و از غرر مدائح وى دو بيت است :
اقلوا عليهم لا ابا لابيكممن اللؤم او سدّوا المكان الذى سدّوا
اولئك قوم ان بنوا احسنوا البناو ان عاهدوا اوفوا و ان عقدوا شدّوا
(از بلوغ الارب ص 138 به بعد و اعلام زركلى و تتمه صوان الحكمة)
جَرّة:
ج : جرّ و جِرار ، مرّه از جرّ .
جُرّة:
چوبى كه بدان آهو شكار كنند.
جُرهُم:
نام قبيلهاى از يمن كه در حوالى مكه معظمه فرود آمدند و حضرت اسماعيل(ع) در آن قبيله تزويج كرد و آنان قبيلهاى بودند كه پس از عماليق در اطراف كعبه سكونت داشتند و مركز عماليق يمن بوده چنانكه در حديث آمده : حضرت ابراهيم با آنها جنگيد و از اين جهت آنها را عماليق ميگفتند كه جد آنها عملاق بن لاود بن سام بن نوح بوده . (بحار: 11/56)
جَرى:
روان شدن آب و مانند آن . به وقوع پيوستن . به حركت آمدن . به راه افتادن . (للذين اتّقوا عند ربهم جنّات تجرى من تحتها الانهار) (آل عمران:15) . (و الفلك التى تجرى فى البحر بما ينفع الناس) . (بقرة:164)
اميرالمؤمنين (ع) : «الحقّ اوسع الأشياء فى التواصف و أضيقها فى التناصف ، لا يجرى لأحد الاّ جرى عليه ، ولا يجرى عليه الاّ جرى له ; ولو كان لأحد ان يجرى له ولا يجرى عليه ، لكان ذلك خالصا لله سبحانه دون خلقه ، لقدرته على عباده و لعدله فى كلّ ما جرت عليه صروف قضائه ...» . (نهج : خطبه 216)
عن ابىعبدالله (ع) : «ابى الله ان يجرى الامور الاّ بالاسباب ، فجعل لكلّ شىء سببا و جعل لكلّ سبب شرحا ...» . (بحار:2/90)
جِرِّى:
نوعى از ماهى حرام گوشت ، دراز و املس كه پشيز ندارد و يهود آن را نخورند . (منتهى الارب)
در مسائل على بن جعفر از برادرش موسى بن جعفر (ع) آمده : سألته عن الجرّى يحلّ اكله ؟ فقال : «انّا وجدناه فى كتاب اميرالمؤمنين (ع) حراما» . (بحار:65/193) جَرىء: مرد دلاور .
جَريب:
مقدار معلوم از موزون و زمين، پيمانه غله است كه معادل دوازده صاع باشد، پيمانهاى است كه بمقدار چهار قفيز ميگيرد . (شرح قاموس ، فرهنگ نظام)
جواليقى آرد : جريب مستعمل در زمين معرب است ، و محشى كتاب المعرب گويد : از مادّه جريب در لسان چنين بر مىآيد كه اصل معنى آن پيمانهاى است معروف از طعام و اطلاق آن بر زمين به اين اعتبار است كه بمقدار پيمانه مزبور ميتوان در آن كشت كرد ، و ظاهرا اصل كلمه عربى است نه معرب (المعرب جواليقى : 111 و حاشيه همان صفحه) . جريب شصت ذراع در شصت ذراع است . (مجمع البحرين)
از مصعب بن يزيد انصارى روايت شده كه گفت : اميرالمؤمنين على (ع) مرا عامل چهار روستا (يا دهستان) از روستاهاى مدائن نمود ، بنامهاى : بهقباذات ، و نهر شيريا ، و نهر جوير ، و نهر ملك ، و مرا فرمود كه بر هر جريب كشت انبوه يك درهم و نيم و بر هر جريب كشت متوسط يك درهم و هر جريب كشت تنك دو سوم درهم و هر جريب تاكستان ده درهم و هر جريب نخلستان ده درهم و هر جريب مشتمل بر نخل و ديگر درختان نيز ده درهم خراج وضع كنم ... (بحار: 33/466)
جَرِيح:
خسته ، زخمى ، مجروح . مذكر و مؤنث در آن يكسان است . ج : جرحى ، مانند قتيل و قتلى .
از جمله دستوراتى كه اميرالمؤمنين(ع) به سپاهيان خود مىداد اين كه «لا تجهزوا على جريح» : هيچ مجروح را مكشيد .
از سفارشان آن حضرت به لشكرش پيش از ورود به صفين : «... ولا تجهزوا على جريح» . (نهج : نامه 14)
عبدالله بن جندب عن ابيه انّ عليّا كان يأمرنا فى كلّ موطن لقينا معه عدوّه فيقول : «لا تقاتلوا القوم حتى يبدءوكم ... ولا تجهزوا على جريح» . (شرح نهج:4/26)
جريح عابد:
از امام باقر (ع) روايت است كه در بنى اسرائيل عابدى بود بنام جريح ، در صومعه خويش بعبادت مشغول بود ، روزى مادرش در حالى كه وى بنماز اشتغال داشت وى را بخواند ، او مادر را پاسخ نداد (در بعضى روايات آمده كه اگر جريح فقيه ميبود ميدانست كه قطع نماز نافله و پاسخ مادر از نماز افضل بود) مادر برگشت ، بار دوم آمد و او را صدا زد ، پاسخ نداد ، تا سه بار ، در اين بار مادر وى را نفرين كرد و گفت : از خداى بنى اسرائيل ميخواهم كه ترا بخود واگذارد و ياريت نكند. روز بعد زن بدكارهاى بكنار صومعه او آمد و فرزندى را كه در رحم داشت در آنجا بزمين نهاد و ادعا كرد كه فرزند از آن جريح است ، در ميان بنى اسرائيل شايع شد كه آنكس كه مردمان را از زنا نهى مينمود خود مرتكب زنا گشته ، حاكم دستور داد وى را بدار كشند ، مادر بر سر و روى زنان بپاى چوبه دار آمد ، جريح گفت : ساكت باش كه اين نتيجه همان نفرين تو است . مردمان چون شنيدند گفتند : ما از كجا بدانيم كه اين تهمت و اين نسبت دروغ است ؟ جريح گفت: كودك را حاضر كنيد . چون كودك بياوردند از او پرسيدند : پدرت كيست ؟ وى بزبان آمد و گفت : فلان چوپان پدر من است، و بدين گونه خداوند بر اثر توبه جريح وى را نجات داد ، و جريح سوگند ياد كرد كه از اين پس از خدمت مادر جدا نگردد . (سفينة البحار)
جَريد:
روز و سال تمام . شاخ درخت خرما . جريده واحد آن است .
جريدتين:
تثنيه جريدة در حال نصب و جر . در فقه دو چوب تركه را گويند كه زير بغل ميت نهند و مستحب است كه دو چوب مزبور از درخت خرما و اگر نباشد از درخت سدر وگرنه از درخت انار يا هر درخت تازه و تر باشد . (شرايع)
از امام صادق (ع) روايت شده : تا گاهى كه اين دو چوب در كفن ميت خشك نشده عذاب قبرش سبك باشد . (بحار: 6/215)
جَريدة:
واحد جريد ، شاخ درخت خرما ، شاخه بى برگ . ج : جرائد .
جَرير:
مهار يا آنچه بخصوص از پوست تافته شده و بر بينى اسب و شتر سخت كنند. رسن چرمين .
و فى الحديث : «لو لا ان يغلبكم الناس عليها لنزعت معكم حتى يؤثّر الجرير بظهرى» كه مقصود از جرير رسن است . (اقرب الموارد)
جَرير:
بن عبدالعزيز يا عبدالمسيح از بنىضبيعه از طايفه ربيعه ملقب به متلمس از شعراى عصر جاهلى و از مردم بحرين است. وى دايى طرفة بن عبد و نديم عمرو بن هند پادشاه عراق بود ، سپس عمرو را هجو كرد و او قصد قتل شاعر كرد و جرير به شام گريخت و به ملوك آلجفنه پيوست و در حدود سال 50 قبل از هجرت در بصرى از توابع حوران سوريه درگذشت .
و سرچشمه اين مثل عربى «اشأم من صحيفة المتلمس» همين شاعر است ; زيرا وى از طرف عمرو بن هند نامهاى براى عامل او در بحرين برد كه در آن فرمان قتل شاعر نوشته شده بود عامل نامه را گشود و براى جرير خواند ، پس از آن او را در نهر حيره انداخت ولى نجات يافت .
ديوان شعرى دارد كه آنچه از اشعارش باقيمانده در آن گرد آمده است . اين ديوان توسط ولر مستشرق به آلمانى ترجمه شده است (اعلام زركلى) ، و رجوع به عقدالفريد شود .
جَرير:
بن عبدالله بن جابر بن مالك بن نصر بن ثعلبة بن جشم بن عوف بن خزيمة بن حرب بن على بجلى از مشاهير صحابه و مكنى به ابو عمرو و ابو عبدالله است .
وى در سال دهم هجرت در رأس صد و پنجاه تن از قبيله بجيله بنزد رسول (ص) آمد و اسلام آوردند .
طبرانى از طريق حصين از جرير نقل ميكند كه چون بر پيغمبر (ص) وارد شدم فرمود : بچه كار آمدهاى ؟ گفتم : آمدهام اسلام آورم . حضرت عبائى گسترد و فرمود: چون بزرگ قومى بر شما وارد شود او را گرامى بداريد .
مرحوم مجلسى آورده كه جرير گفت : چون پيغبر (ص) دست خود بگشود كه بيعت مرا بپذيرد فرمود : بيعت بر اين شروط كه بيكتائى خداوند و نبوت من اعتراف كنى و نماز را بپاى دارى و زكوة بپردازى و خير خواه مسلمانان باشى و روزه رمضان را بدارى و والى مسلمين را اطاعت كنى گرچه غلامى حبشى باشد . من پذيرفتم و با حضرت بيعت نمودم .
نقل است كه سپس حضرت اوضاع منطقه را از جرير پرسيد . جرير گفت : يا رسول الله اسلام در آن منطقه ظاهر گشته و مردم بتها را شكستند . فرمود : بت ذوالخلصه چه شد ؟ جرير گفت : آن كماكان بحال خود باقى است . (اين بت در بتاله بين مكه و يمن بود كه قبايل بنو امامه و خثعم و بجيله آن را ميپرستيدند) حضرت وى را به هدم آن بت مأمور ساخت . جرير با دويست تن از قبيله خويش بدانجا شتافت و پس از چند روز بازگشت . حضرت فرمود : چه كردى ؟ وى گفت : بخدا سوگند آن را ويران ساختم و به پيش چشم پرستندگانش آتش زدم . پيغمبر (ص) بقبيله احمش كه قبيله جرير و شاخهاى از بجيله بود رحمت فرستاد و براى آنها از خداوند بركت خواست . (بحار: 21/371)
جرير مردى زيباروى بوده و او را يوسف اين امت ميگفتند . عمر او را در جنگهاى عراق بر همه افراد قبيله بجيله مقدم ميداشت و بر آنها امير ميكرد و اين گروه را در فتح قادسيه اثرى بزرگ بود . جرير پس از آن در كوفه سكونت گزيد و از طرف اميرالمؤمنين(ع) برسالت بنزد معاويه رفت و سپس از هر دو فرقه دورى گزيد و در قرقيس اقامت كرد و بسال 51 درگذشت . (الاصابة فى تمييز الصحابة)
جَرير:
بن عطية بن حذيفه (ملقب بخطمى) ابن بدر بن سلمة بن عوف بن كليب بن يربوع بن حنظلة بن مالك بن زيد بن مناة بن تميم بن مرّ بن طائجة بن الياس بن مضر بن نزار تميمى مكنى به ابو خرزه و ملقب به ابن المراغه از شاعران مشهور عرب بود .
وى از بزرگترين شعراى صدر اسلام است كه جاهليت را درك نكرده بود . او بسال 28هـ در يمامه بدنيا آمد و بسال 110 در همانجا درگذشت . او اشعر شعراى عصر خود بود و در تمام عمر با شعراى معاصر بمعارضه و مبارزه در شعر و هجاء برخاست و بر همه جز فرزدق و اخطل پيروز شد .
او در اقسام فنون شعر مهارت و استادى نشان داد . غزل نيكو ميسرود و در هجو گوئى قوى بود و بجز فرزدق كسى نتوانست در هجا با او برابرى كند . حكايات و نوادر بسيار از او نقل شده است . همه بر اين جمله اتفاق دارند كه در ميان شعراى اسلام كسى همانند جرير و فرزدق و اخطل نيست .