back page fehrest page next page

و ابوالحسن محمد بن حيدر گويد : كه به استفاضه شنيدم كه سيد ابوالحسن رضا مدفون است در موسويان به شهر قم ، و بعد از آن فرزندى از آن وى را بيمارى نازل شد و وى در خانه شد و سر صندوق را برداشتند، زنجيرها و ميخها را نيافتند .

تمام شد حكايت آن موضع شريف مشتمل بر اعجاز بسيار و مطالب و فوائد بى شمار كه از جمله آنها است ديدن آن جماعت نظير بقره بنى اسرائيل را در بز اين امت ، و بجهت كثرت فايده و قلت وجود آن در كتب بمناسبت جزئى نقل كرديم . (كلمه طيبه:385)

و اين جانب بمنظور حفظ امانت جز در يكى دو مورد كه عبارت نامفهوم بود در متن ترجمه دخالت ننموده ، از خواننده عزيز استدعا دارم به متن و سند مقاله منقوله دقت كامل مبذول دارند . (نگارنده)

جَمَل:

شتر نر . رسن بزرگ كشتى .

جَمَل:

نام جنگى كه در روز پنجم جمادى الآخر سال 36 هجرى ميان عايشه و اتباع او از يكسو ، و اميرالمؤمنين على (ع) از سوى ديگر در بصره بوقوع پيوست ، و چون در آن جنگ عايشه بر شترى بنام عسكر سوار بود اين واقعه را بنام وقعه جمل خواندند.

اين حادثه اسفبار و اين فاجعه دردناك و اين نقطه تاريك ـ از سوى آغازگران ـ در تاريخ اسلام ، از آنجا سرچشمه گرفت كه هنگامى كه كار خلافت ظاهرى بر على (ع) مستقر گشت و عامّه مردم ـ جز تعدادى اشخاص شناخته شده معلوم الحال ـ بطوع و رغبت دست بيعت به وى دادند ، على (ع) كه در كليه شئون زندگى بويژه در امر اداره امور مسلمين جز اعلاء كلمه حق و اجراى عدالت هدفى را دنبال نميكرد و بخواسته هاى شخصى اشخاص وقعى نمىنهاد ، و تنها ملاك عمل و معيار گزينش او رضاى خدا و صلاحيت شخص در اين راستا بود ، و بر اين اساس اكثر گماشتگان عثمان را عزل نمود و پستهاى كليدى را به واجدين صلاحيت بر طبق معيار خويش سپرد ، طبيعتا نمىتوانست رضايت كسانى را كه پست و مقام را وسيله دستيابى به ماديات و اعتبارات ميپنداشتند جلب نمايد ، بويژه با آن ذهنيتى كه آن گروه از روش خليفه سوم ـ كه معيار گزينشش خويش و قوم نوازى بود ـ داشتند .

لهذا آن حضرت در طول دوران خلافتش با عكس العملهاى اشخاص در اين رابطه مواجه بود ، و فتنه و آشوبهاى اين چند ساله همه از اين سرچشمه آب ميخورد.

مورخين مينويسند : طلحة بن عبدالله و زبير بن عوام ـ كه هر دو از پيشگامان در اسلام و از خويشان نزديك پيامبر(ص) و نيز هر دو بعنوان دفاع از معيارهاى اصيل اسلام و مبارزه با ظلم در حصر عثمان و قتل او شورشيان را رهبرى ميكردند و بيش از هر كسى مردم را بكشتن وى تحريض مينمودند ، و باز همين دو تن بيش از همه بخلافت على(ع) اصرار ميورزيدند و اول كسى بودند كه با آن حضرت بيعت نمودند ـ چند روزى پس از انجام بيعت بنزد على(ع) آمده گفتند : چنان كه ميدانى حق ما پس از رحلت رسول خد (ص) ضايع گشت و بما جفا شد و كنون كه كار بدست تو شده ما را در اين كار شريك خود گردان . حضرت فرمود : آرى شما شريك من باشيد اما در تقويت نيروى اسلام عليه كفر ، و در استقامت و پايمردى در برابر مشكلات ، و يار مددكار من باشيد در آنجا كه من بيارانى چون شما نيازمند بوم .

و به قولى على (ع) رقم ولايت يمن را بطلحه ، و يمامه و بحرين را بزبير داد ، و آنها چون اعتبارنامه خويش را از دست اميرالمؤمنين (ع) بستدند سپاسگزارى نموده گفتند : ما از اين كه حق قرابت و خويشيمان را مرعى داشتى از شما تشكر ميكنيم .

على (ع) كه از اين گفتار آنها بوى شادمانى آنها را از دستيابيشان بمقام و منصب استشمام نمود نامه از دستشان بازپس گرفت و فرمود : من با اين كارم ميخواستم بار مسئوليت گرانى را بدوش شما نهم ، نه اين كه لطفى بشما كرده يا خويش و قوم نوازى كرده باشم .

آنها از اين كار على (ع) بسى رنجيده خاطر گشته گفتند : تو ديگران را بر ما ميگزينى و صلاحيت ما را ناديده ميگيرى . على (ع) فرمود : اگر حرص و علاقه شديدتان را بدنيا احساس نميكردم درباره شما نظر ديگرى ميداشتم .

بهر حال ، آنها چون روش على (ع) را بر مراد خويش نديدند ، در دل خود بيعت را شكسته بظاهر از آن حضرت كسب اجازه نمودند كه بمكه رفته عمره مفرده انجام دهند، حضرت آنها را اجازه داد و چون رفتند فرمود : اينها عمره را بهانه ميكنند و در حقيقت توطئه و مكيدتى را عليه من به دل دارند .

عايشه ام المؤمنين ، همسر رسول خدا (ص) كه خود در موقع محاصره عثمان مردمان را بقتل وى تحريك مينمود و ميگفت : بكشيد نعثل (تشبيه بمردى لنگ از جهودان) را كه وى كافر شده است ، اتفاقا در همان ايام بمكه رفته بود ، در مسير بازگشت بمدينه ، ابن ام كلاب را ـ كه از مدينه مىآمد ـ ملاقات نمود، از او پرسيد : كار عثمان بكجا انجاميد ؟ وى گفت : عثمان كشته شد . گفت : اى لعنت و خشم خدا بر او باد ، بگو : پس از او با چه كسى بيعت كردند ؟ وى ـ كه يا پيش از بيعت با على(ع) از مدينه حركت كرده بود و يا ميخواست بدلخواه عايشه سخنى گفته باشد ـ گفت : با طلحه . عايشه شادمان گشت و گفت : «ايهاً ذو الاصبع» يعنى بنازم ، به پيش اى ذوالاصبع (لقب طلحه) ، از او گذشت . شخص ديگرى رسيد كه او نيز از مدينه مىآمد ، از او خبر پرسيد ، وى گفت : مردم با على بيعت كردند ، عايشه سخت بخشم آمد و گفت : بخدا سوگند كه اين ديگر قابل تحمل نيست ، و بقولى وى در آن حال شيون كنان و بر سر و روى زنان فرياد «وا عثماناه ، وا عثماناه» سرداد ، و پيوسته ميگفت : عثمان مظلوم كشته شد، خون او را بايد گرفت . به وى گفتند : مگر تو نبودى كه مردم را عليه او ميشورانيدى و ميگفتى : بكشيد نعثل را كه وى كافر گشته ؟! گفت : آرى ، ولى او بعدا توبه كرد و پس از توبه وى را كشتند.

هر چه بود عايشه عنان مركب را بسوى مكه باز گردانيد و محض ورود بمكه يك راست بمسجد الحرام رفت و در حجر اسماعيل جاى گزيد ، مردمان پيرامونش جمع ميشدند و او پيوسته از مظلوميت عثمان سخن ميراند و ميگفت : وظيفه مسلمانان است كه خون وى را بخواهند و كشندگانش را بكشند .

نخستين كسى كه نداى عايشه را لبيك گفت عبدالله بن عامر حضرمى عامل عثمان در اين شهر بود ، سپس فاميل بنى اميه كه از مدينه فرار كرده بودند ، مانند مروان حكم و وليد بن عقبة ، ونيز عمال عثمان در يمن و بصره با اموال و اسلحهاى كه در حوزه خويش داشتند به وى پيوستند .

طلحه و زبير نيز كه سرخورده و ورشكسته سياسى بودند و در اين ميدان، زمينه را براى دستيابى بهدف خويش تا حدى مساعد ديدند ، به وى ملحق شدند و بدستيارى مروان و ديگر سران بيت اموى ستاد قيام عليه على (ع) را تشكيل دادند .

اما عايشه ـ كه زنى سياستمدار بود ـ بر اين انديشه شد كه ام سلمه ، ديگر همسر پيغمبر(ص) ـ كه زنى خوش نام بود و در آن ايام بمكه اقامت داشت ـ با خود همدست كند و يا لااقل نظر وى را با خود مساعد سازد ، بنزد وى رفت و تصميم خويش را با او در ميان نهاد و گفت : پسر عمم (يعنى طلحه) و شوهر خواهرم (يعنى زبير) بمن خبر دادند كه عثمان مظلوم كشته شده و بيشتر مردم از بيعت با على خشنود نميباشند، و جمعى در بصره از اين بيعت سر باز زدهاند ، لذا ما مصمم شديم كه بدان ديار رفته آنجا را مقرّ خويش سازيم و در آنجا اوضاع مسلمين را سر و سامانى بخشيم ، اگر صلاح بدانيد دست يارى بما ده ، باشد كه از اين رهگذر ، امت محمد (ص) را خدمتى كرده باشيم .

ام سلمه گفت : تا جائى كه من ميدانم هرگز پايه دين بدست زنان استوار نگشته و كار دين بوسيله اين طايفه بسامان نرسيده است ، زنان را آن شايسته و بايسته كه در خانه خويش نشينند و در از نامحرمان بروى خود ببندند و پرده عصمت خويش را آويخته نگه دارند ، اى عايشه ! اگر رسول خدا در آن جهان از تو باز خواست كند و بتو بگويد : چرا حجابى را كه من بر تو زدم هتك نمودى و پرده حرمت مرا بدريدى و امر خداى را كه فرموده بود : (و قرن فى بيوتكنّ) مخالفت ورزيدى چه پاسخ خواهى داد ؟

سخنان ام سلمه در عايشه اثر نهاد و وى را از تصميمش منصرف ساخت ، و منادى خويش را گفت ندا دهد كه : ام المؤمنين از سفر به بصره پشيمان گشته و در همينجا ميماند ، شما مردم نيز بار سفر خويش بنهيد و بكار خود باشيد .

اما ديرى نشد كه طلحه و زبير نظر وى را برگردانيده مجددا او را بعزم سفر و تجديد عزيمت وادار نمودند و از نو اعلان كوچ عموم دادند .

اما انتخاب بصره جهت پايگاه و مقر حكمرانى عايشه ، نتيجه مشورتى بود ميان طلحه و زبير و مروان و ديگر سردمداران قوم ، بدين دليل كه شام را معاويه نگهدارى ميكند و در كوفه على(ع) طرفدار بسيار دارد ولى در بصره عدّه فروانى دوست دار عثمان و طرفدار طلحه ميباشند .

شايان ذكر است كه على (ع) ضمن خطبهاى چهره اين حركت را بدين گونه ترسيم ميكند :

«فخرجوا يجرّون حرمة رسول الله ـ صلى الله عليه و آله ـ كما تُجَرُّ الأمَة عند شرائها ، متوجّهين بها الى البصرة ، فحبسا نسائهما فى بيوتهما و ابرزا حبيس رسول الله (ص) لهما و لغيرهما ... » طلحه و زبير و پيروانشان از مدينه بسوى مكه رهسپار گشتند و همسر رسول خدا را همچون كنيزى كه براى فروش ميبرند بدنبال خود كشاندند ، در حالى كه همسران خود را در خانه پشت پرده نگه داشتند ، پرده نشين حرم پيامبر را در برابر ديدگان خود و ديگران قرار دادند (و آنها كسانى را به نبرد با من خواندند كه) همه آنها در برابر من به اطاعت گردن نهاده بودند و بدون اكراه و با رضايت كامل با من بيعت كرده بودند (آنها پس از ورود به بصره) بفرماندار من در آنجا و خزانه داران بيت المال مسلمانان و بمردم بصره حمله بردند ، گروهى از آنها را شكنجه و گروهى را با حيله بقتل رسانيدند . بخدا سوگند اگر جز بيك نفر دست نمييافتند و او را عمدا ميكشتند قتل همه آنها براى من حلال ميبود، زيرا آنها آن صحنه را حاضر و ناظر بودند و در عين حال انكار نكرده از او نه با زبان و نه با دست دفاع ننمودند ، چه رسد به اين كه آنها گروهى از مسلمانان را باندازه عده خود كه هنگام ورود به بصره با آنها بودند بقتل رسانيدند ! (نهج : خطبه 172)

«ادامه داستان»

به هر حال عايشه با سپاهى قريب سه هزار نفر عازم بصره گشت ، در اين اوان ، يعلى بن مُنية كه عامل عثمان در يمن بود با مالى فروان كه گويند : مبلغ چهار صد هزار دينار طلا بود وارد مكه شد و طلحه و زبير اين مال جهت ساز و برگ سفر ، توشه خويش ساختند و بدين وضع رهسپار بصره شدند . در بين راه اولين وقت نماز كه فرا رسيد مروان حكم اذان گفت و سپس به نزد طلحه و زبير رفت و گفت : بايد به كداميك شما به عنوان اميرالمؤمنين سلام كرد كه وى امام جماعت نيز باشد ؟ عبدالله بن زبير پيش آمد و گفت : پدرم زبير امير است . محمد بن طلحه گفت : خير ، پدرم طلحه . عايشه كس به نزد مروان فرستاد كه تو مىخواهى ميان ما اختلاف افكنى ؟! خواهرزادهام عبدالله بن زبير را به امامت برگزين تا بعداً چه شود . معاذ بن عبيد چون اين صحنه را بديد گفت : به خدا سوگند اگر ما در اين نهضتمان پيروز شويم خودمان بر سر رياست به جان يكديگر بيفتيم كه پيدا است طلحه و زبير زير بار يكدگر نخواهند رفت .

و چون به منزل ذاتعرق رسيدند سعيد بن عاص اموى را ملاقات نمودند ; وى به مروان گفت : به كجا مىرويد ؟ مروان گفت : به بصره مىرويم تا قاتلان عثمان را بكشيم . سعيد گفت : كشندگان عثمان هماكنون به همراه شما مىباشند ، طلحه و زبير و عايشه را بكشيد كشندگان عثمان را كشتهايد و از همينجا برگرديد . مروان گفت : ما امويان مىخواهيم چون به بصره برسيم ديگر قتله عثمان را نيز با اينها جمع كنيم و همه را يكجا بكشيم .

سعيد مروان را رها ساخت و طلحه و زبير را به خلوت طلبيد و از آنها پرسيد : اگر پيروز شديد كداميك شما امير خواهد بود ؟ گفتند مسلمانان هر يك از ما دو نفر را كه خواهند انتخاب نمايند . سعيد گفت : شما به خونخواهى عثمان قيام كردهايد و فرزندان او را ناديده مىگيريد ؟! آنها گفتند : ما هرگز بزرگان مهاجرين را رها نسازيم و يتيمان را بر خويش امارت دهيم ! سعيد گفت : اكنون كه حال بدين منوال است من از شما جدا مىشوم . عبدالله بن خالد نيز با او برگشت . مغيرة بن شعبه نيز چون متوجه ماجرا شد به اتفاق مردان قبيله ثقيف از رفتن منصرف گشت و برگشتند .

عايشه و همراهان همچنان به راه خويش ادامه داده تا اينكه در بين راه مردى را از قبيله عرينه ديدند كه بر شترى سوار بود، و چون آن شتر به نظرشان جالب آمد آن را براى سوارى عايشه از او بخريدند و صاحب شتر را جهت دلالت راه با خويش ببردند .

مرد عرنى گويد : من با سپاه عايشه بودم و آنها را راهنمائى مىكردم و به هر آبادى كه مىرسيديم نام آن را از من مىپرسيدند . و من مىگفتم تا به حوأب رسيديم ; نامش را از من پرسيدند گفتم : اينجا را حوأب مىگويند . عايشه چون شنيد به آواز بلند فرياد برآورد كه انا لله و انا اليه راجعون من همان زنم كه رسول خدا فرمود : يكى از همسران من سگان حوأب به وى حمله كنند و بر او پارس كنند ; و در اين بين صداى سگان به پارس كردن برخاست . عايشه شتر خويش را بخوابانيد و گفت : مرا برگردانيد ز عبدالله زبير پيش آمد و گفت : اى خاله اينها دروغ مىگويند ، اينجا حوأب نيست ; و همى دليل مىآورد و او قانع نمىگشت كه ناگهان فريادى از سپاه برآمد كه چه نشستهايد على با لشكر خود وارد بصره شد. عايشه چون شنيد حوأب را فراموش كرد و دستور حركت به سوى بصره داد .

از آن سوى چون على (ع) از ماجرا آگاه گشت بالضروره عازم بصره شد و نخست (بنقل ابن ابى الحديد و غيره) خطبهاى بليغ در جمع مردم ايراد نمود و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر حضرت رسالت پناهى فرمود :

«ان الله لما قبض نبيه استأثرت علينا قريش بالامر ، و دفعتنا عن حق نحن احق به من الناس كافّة ، فرأيت ان الصبر على ذلك افضل من تفريق كلمة المسلمين و سفك دمائهم ، و الناس حديثوا عهد بالاسلام ، والدين يمخض مخض الوطب ، يفسده ادنى وهن ، و يعكسه اقل خلف . فولى الامر قوم لم يألوا فى امرهم اجتهادا ، ثم انتقلوا الى دار الجزاء ، والله ولىّ تمحيص سيّئاتهم و العفو عن هفواتهم . فما بال طلحة و الزبير؟! وليسا من هذا الامر بسبيل ، لم يصبرا علىّ حولا و لا شهرا حتى وثبا و مرقا و نازعانى امرا لم يجعل الله لهما اليه سبيلا ، بعد أن بايعا طائعين غير مكرهين ، يرتضعان اما قد فطمت ، و يحييان بدعة قد اُميتت . أدم عثمان زعما؟! و الله ما التبعة الا عندهم و فيهم ، و ان اعظم حجتهم لعلى انفسهم ...» . (شرح نهج:1/308 ، بحار:32/62)

آنگاه لشكرى تجهيز و به سمت بصره عزيمت نمود و در منزل ربذه فرزندش حسن به اتفاق عمار ياسر و مالك اشتر مصحوب نامهاى به كوفه گسيل داشت و در آنجا هر چند با مخالفت والى پيشين عثمان ابوموسى اشعرى مواجه گشتند ولى در عين حال نه هزار يا دوازده هزار مرد جنگى مجهز شده به على پيوستند .

اما عايشه با سپاه خويش به نزديكى بصره رسيدند در منزلى اتراق نموده و نامههائى به سران بصره كه مورد اعتماد او بودند نوشت و والى بصره عثمان بن حنيف خبردار شد و با جمعى به منظور ممانعت آنها از ورود به بصره به سوى آنها شتافت و چون با سپاه عايشه تلاقى نمود جنگى سخت بين دو گروه درگرفت و سپاه عثمان تار و مار و اكثراً كشته شدند و خود عثمان دستگير گشت ، وى را شكنجه نمودند و موى سر و روى او را كندند كه تفصيل وقايع را كتب تاريخ نگاشتهاند . سرانجام عثمان بن حنيف با وضعى اسف بار از چنگ آنها رها شد و به اميرالمؤمنين (ع) پيوست .

بالاخره على (ع) با بيست هزار و عايشه با سىهزار در بصره رو در رو آماده نبرد شدند . چون دو لشكر در برابر يكديگر قرار گرفتند على خود در وسط دو لشكر آمد و زبان به نصيحت عايشه و طلحه و زبير گشود و عايشه را به برون شدنش از حريم حرم پيغمبر (ص) و طلحه و زبير را بر شكستن به بيعت سرزنش نمود و با آنها محاجه كرد و آنان را به صلح خواند ولى مفيد نيفتاد .

على (ع) به سپاه خويش بازگشت و زبير را به خلوت طلبيد و او را به ياد سخنى از پيغمبر (ص) آورد . زبير از آمدن خويش پشيمان گشت و آرامآرام از لشكر بيرون شد و در وادىالسباع چهار فرسخى بصره در راه بازگشت به مدينه به دست عمرو بن جرموذ كشته شد .

به هر حال چون على (ع) ديد كه صلح امكانپذير نيست يكى از مسلمانان را با مصحف مجيد در ميان مخالفان فرستاد كه آنان را به سوى حق دعوت نمايد ولى او را به قتل رسانيدند و با اين كار آتش جنگ شعلهور گشت . مردم بصره گرداگرد شتر عايشه براى حفظ و حراست آن مىجنگيدند . جنگ شدّت يافت و طلحه به تيرى كه معلوم نبود از كدام شست رها شده از پاى درآمد و بعداً گفته شد آن تير از شست مروان بود ، كه وى را قاتل عثمان مىدانست . غلام طلحه وى را به پشت خود سوار كرده از معركه برون برد و او را در خرابهاى بنهاد و پس از ساعاتى در همانجا بمرد .

اما مردم بصره همچنان به دور شتر عايشه مىچرخيدند و شعار مىدادند و رجز مىخواندند و گروه گروه به پاى آن كشته مىشدند . اميرالمؤمنين (ع) محمد بن ابىبكر و مالك اشتر و جمعى ديگر را فرمود كه آن شتر را پى كنند و آنان پس از حملات پى در پى خود را به شتر رساندند و مالك اشتر دو پاى جمل را پى كرد .

در كشف الغمه آمده كه در اين روز شانزده هزار و هفتصد و نود كس از لشكر عايشه و هزار و هفتاد تن از لشكر على (ع) به قتل رسيد . و سرانجام اين جنگ به پيروزى على (ع) خاتمه يافت.

على (ع) محمد بن ابىبكر را فرمود تا عايشه را به خانه عبدالله بن خلف خزاعى برد و پس از چند روز چهل زن و جمعى از مردان كه از مكه و مدينه با او آمده بوده و برادرش محمد بن ابىبكر با تجهيز كامل به مدينه بازگرداند . (كامل ابن اثير و دائرةالمعارف فريد وجدى و حبيب السير)

جُمَل:

جِ جملة ، گروه مردم .

جُملَة:

همه ، همگى چيز . ج : جُمَل . كوچك ترين واحد كلام كه مفيد معنى باشد، و آن مركب است از مسنداليه ، مسند و رابطة، جمله گاه تامّ باشد مانند «زيد كاتب» و گاه ناقص مانند «ان جاء زيد» كه اين نيز جمله است ولى تا جمله بعد كه آن را جزا گويند مانند «اكرمك» نيايد تمام نشود . پس جمله اعم از كلام است .

جمله معترضة:

جملهاى كه در ميان اجزاء يك جمله مستقله قرار گرفته باشد تا مطلبى را كه به آن جمله مستقله مربوط است بيان دارد ، مانند : زيد ـطال عمره ـ قائم .

جُموم

(مصدر): بسيار شدن آب چاه و گرد آمدن . نزديك شدن كار .

جَمَّة:

چاه بسيار آب . مجتمع آب چاه . جماعتى انبوه از مردمان كه ديت خواهند : جاؤوا فى جمة عظيمة ، يعنى با جمعى بسيار كه ديت خواهند (اقرب الموارد) . جمة السفينة : جائى از كشتى كه آب تراويده درزها در آن جمع شود.(منتهى الارب)

جَمهَرَة:

ريگ توده .

جُمهور:

ريگ توده بلند . همه مردم .

جَميع:

گرد آمده و يكجا شده . (ام يقولون نحن جميع منتصر) . (قمر:44)

جَميل:

زيبا ، نكوروى . از امام صادق(ع) روايت شده كه فرمود : صبر جميل صبرى است كه با شكايت توأم نباشد. (بحار:12/268)

جميل:

بن درّاج بن عبدالله نخعى كوفى از بزرگان شيعه و چهره درخشان اين طايفه و از ياران بنام و مورد اعتماد امام صادق(ع) و امام كاظم (ع) بوده است .

برادر او نوح بن دراج است كه وى نيز شيعى مذهب بوده هر چند به ظاهر در كوفه سمت قضاوت بنىعباس را داشته .

جميل در آخر عمر نابينا شد و در زمان حضرت رضا (ع) از جهان برفت .

وى از جمله شش نفرى بوده كه شيعه به وثاقت آنها اتفاق نظر داشتند و آنان عبارتند از : جميل و عبدالله بن مسكان و عبدالله بن بكير و حماد بن عيسى و حماد بن عثمان و ابان بن عثمان . و گويند : جميل از همه اينها افقه بوده و اينان اصحاب جوان امام صادق(ع) بودهاند .

وى كتابى در حديث دارد كه خود به تنهائى تدوين نموده و كتاب ديگرى كه آن را به اتفاق محمد بن حمران و كتاب ديگر كه به مدد مرازم بن حكيم نوشته است .

جميل به غايت مورد علاقه امام صادق(ع) و امام كاظم (ع) بوده كه از آن دو بزرگوار در مدحش رواياتى نقل شده است . (جامع الرواة و شرح مشيخة الفقيه)

جَنّ

(مصدر): پوشيدن شب . (فلما جن عليه الليل رأى كوكبا قال هذا ربى)(انعام:76) . پوشيده و پنهان شدن .

جِنّ:

پرى و ديو ، ضد انس . اين موجود بدين گونه در قرآن توصيف شده است : آفريدهاى است داراى شعور و اراده و از ديد بشر پنهان و مانند انسان مكلّف به تكاليف و مبدأ آفرينش آن آتش و پيش از انسان آفريده شده و در آخرت مبعوث گردند و به پيامد اعمال خويش رسند ، در ميان آنها مطيع و عاصى و مؤمن و مشرك وجود دارد.

گروهى از آنان به نزد پيغمبر اسلام آمده به او ايمان آوردند ، نسل و نژاد دارند و از برخى آيات چون (لم يطمثهنّ انس قبلهم ولا جان)برمىآيد كه همانند انسان تكثير نسل مىكنند ، باز از قرآن استفاده مىشود كه در زمين كارهائى انجام مىدهند چنانكه در داستان سليمان آمده است .

و اينك شمارى از آيات مربوطه :

(والجانّ خلقناه من قبل من نار السموم) (حجر:27) . (ما خلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون) (ذاريات:56) . (يا معشر الجن والانس الم يأتكم رسل منكم)(انعام:130) . (انه يريكم هو و قبيله من حيث لا ترونهم) (اعراف:27) . (و اذ صرفنا اليك نفرا من الجن يستمعون القرآن ...) . (احقاف:29)

از امام صادق (ع) روايت شده كه جن سه گروه باشند : گروهى با ملائكهاند و گروهى در هوا پرواز كنند و گروه سوم به صورت سگ و مار باشند .

مجلسى گفته : در ميان اماميه بلكه مسلمين خلافى نيست كه جنيان اجسامى لطيفند كه گاه به چشم آدميان آيند و داراى حركاتى سريع مىباشند و بر كارهاى سخت و سنگين توانمندند و بسا خداوند جهت مصلحتى آنان را به اشكال و صورى گوناگون در آورد ، يا اينكه خداوند چنين قدرتى به آنها داده كه به هر شكل بخواهند درآيند . و به قول صاحب مقاصد آنان اجسام هوائى لطيف باشند كه برخى از آنها كافر و برخى مطيع و برخى عاصيند . (بحار:63/283)

مرحوم طبرسى در مجمعالبيان آورده كه جن موجودى است داراى جسمى نامرئى كه اشكالى برخلاف شكل آدميان و فرشتگان دارند زيرا انسان از خاك و ملك از نور و جن از آتش آفريده شده است .

علقمة بن قيس گويد : به عبدالله بن مسعود گفتم : كداميك از شما با پيغمبر (ص) بوديد در شبى كه حضرت با جنيان ملاقات نمود ؟ گفت : كسى از ما با او نبود ولى شبى او را نديديم و هر چه به جستجوى او پرداختيم خبرى از او نيافتيم و بيم آن داشتيم مبادا به دست دشمن اسير يا كشته شده باشد تا اينكه خود حضرت از سمت غار حرا آمد و داستان ملاقاتش با اجنه را براى ما بازگفت و فرمود : آنها مرا دعوت نمودند و من به نزد آنها رفتم و قرآن براى آنها تلاوت نمودم و سپس ما را بدان محل برد و آثار آنها و آتشهائى كه افروخته بودند به ما نشان داد . (بحار:18/80)

در تفسير على بن ابراهيم در شأن نزول آيه (يا قومنا انا سمعنا كتابا انزل من بعد موسى) آمده كه روزى رسول اكرم (ص) از مكه به بازار عكاظ (بين مكه و طائف) رفت تا مردم را كه از مناطق مختلف در آنجا گرد آمده بودند به اسلام بخواند ، و تنها از ياران ، زيد بن حارثه با او بود ، چون بدانجا رفت هر چه با آنان سخن گفت مفيد نيفتاد و كسى او را اجابت ننمود ، به بازگشت به مكه عزيمت نمود در راه بازگشت شب شد و حضرت به ميان يكى از درههاى بين راه اتراق نمود و در دل شب به نماز و تلاوت قرآن به آوازى شيوا و آهنگى كه هر شنونده را به خود جلب مىكرد بپرداخت ، در آن حال چند تن از جنيان كه از آنجا مىگذشتند شنيدند و به جاى خود بايستادند و به يكديگر گفتند : ساكت ، ساكت ، گوش كنيم چه خبر شده ؟! و همچنان استماع مىنمودند تا پيغمبر (ص) از نماز فراغت يافت . اينان به سوى قوم خود شتافتند و آنها را گفتند : حادثهاى رخ داده و دينى و كتابى نو نازل گشته و ما را نشايد در برابر آن بىتفاوت بود . پس جمعى به خدمت حضرت آمده اسلام آوردند و تا پيغمبر زنده بود رابطهشان با حضرت برقرار بود .

عمار سجستانى گويد : روزى در منى در منزل امام صادق (ع) بودم ناگهان جماعتى وارد شدند كه شمايلى ويژه داشتند و گمان بردم از طايفه جنيان باشند ، آنها به خيمه مخصوص امام رفتند ، تا مدتى گذشت من به خدمت حضرت رفتم و او را تنها ديدم ، عرض كردم : اينها كى و از كجا بودند ؟ فرمود : جمعى از برادران جنى تو بودند كه آمده بودند مسائل حلال و حرام خويش را سؤال كنند ... (بحار:63/78 ـ 102)

از سدير صيرفى نقل شده كه گفت : چون خواستم از مدينه به كوفه بازگردم امام باقر(ع) به من سفارشاتى فرمود . از مدينه حركت كردم در بين راه به منزل روحاء رسيدم ناگهان مردى را در نزديكى خود ديدم كه به من اشاره مىكرد ; من گمان بردم وى تشنه است ، ظرف آب به وى دادم گفت : به آب نياز ندارم ، نامهاى به من داد كه مركب مهر آن هنوز خشك نشده بود ، ديدم مهر امام باقر (ع) است ، گفت : «هماكنون» . در نامه دستوراتى بود ، چون به آن مرد متوجه شدم كسى را نديدم ، پس از چندى كه شرفياب حضور امام شدم راز ماجرا را از حضرت پرسيدم فرمود : اى سدير ما خدمتكارانى از جن داريم چون بخواهيم كارى به فوريت انجام پذيرد آنها را مىفرستيم . (اصول كافى:1/394 چاپ آخوندى)

جِنّ:

هفتاد و دومين سوره قرآن ، مكيه است و 28 آيه دارد . از امام صادق (ع) روايت شده كه هر كه اين سوره را بسيار بخواند در دار دنيا از آسيب چشم اجنه و دميدن آنها و سحر و جادو و كيد و كينشان محفوظ ماند . (مجمع البيان)

جُنّاء:

جِ جانى .

جَنائِز:

جِ جنازة .

رسول الله (ص) : «اذا دعيتم الى الجنائز فأسرعوا ، فانها تذكّر الآخرة» . (بحار:72/295)

ابوعبدالله الصادق (ع) : «عليكم بالصلاة فى المسجد و حسن الجوار للناس و اقامة الشهادة و حضور الجنائز ، انه لابد لكم من الناس ...» . (بحار:74/162)

«ان رسول الله (ص) امر بسبع : عيادة المرضى و اتّباع الجنائز و ابرار القسم و تسميت العاطس و نصر المظلوم و افشاء السلام و اجابة الداعى» (بحار: 75/17). «احفض صوتك عند الجنائز» (بحار:77/84). «نهى رسول الله (ص) عن اتباع النساء الجنائز» . (بحار: 81/257)

به «جنازه» نيز رجوع شود .

جَناب:

درگاه ، آستانه خانه ، ج : اجنبة .

جِناب:

ريسمانى كه بر گردن چارپا بندند و هر جا كه خواهند ببرند . داغ كه بر پهلوى شتر نهند .

جُنّاب:

جِ جانب ، بمعنى كرانه و بيگانه و نافرمان .

جَنابت:

جنب گرديدن ، نجس شدن .

در اصطلاح شرع : حالتى كه پس از مجامعت مرد و زن يا بيرون شدن منى حاصل شود، كه در فقه اسلام احكام خاصى دارد : مرد و زنى كه با يكديگر بياميزند حتى اگر تنها گرده آلت مرد در يكى از دو منفذ زن پنهان شود خواه منى از آنها بيرون رود يا نه ; يا از يكى از آن دو منى خارج شود در خواب يا بيدارى چنين مرد يا چنين زنى جنب باشد و تا غسل و يا در صورت عدم امكان تيمم نكرده نمىتواند نماز يا طواف انجام دهد و در مسجدالحرام يا مسجدالنبى نتواند درآيد و در مساجد ديگر نتواند توقف نمايد مگر اينكه از درى داخل و از در ديگر خارج شود ، و نتواند چيزى در مسجد نهد و نمىتواند قرآن را مس كند و خواندن آن جايز است جز سور عزائم (چهار سوره سجدهدار قرآن) (كتب فقهيه) . در حكمت غسل جنابت در حديث آمده كه چون منى از همه جاى بدن بيرون مىرود بايستى همه بدن را شستشو داد . (بحار:6/94)

جَنّات:

جِ جَنّة . (و بشّر الذين آمنوا و عملوا الصالحات انّ لهم جنّات تجرى من تحتها الانهار ...) . (آل عمران:136)

رسول الله (ص) : «حلّوا انفسكم الطاعة و البسوها قناع المخالفة ... فلا تخدعنكم زخارف دنيا دنية عن مراتب جنّات علّيّة ...». (بحار: 77/184)

جَناح:

بال . گروهى از هر چيز ، كرانه، آماده . ج : اَجنِحَة . (و اخفض لهما جناح الذل من الرحمة) (اسراء : 24) . (و اخفض جناحك للمؤمنين) (حجر : 88) . (و اضمم اليك جناحك من الرهب) . (قصص : 32)

اميرالمؤمنين (ع) : «افلح من نهض بجناح او استسلم فاراح ...» (نهج : خطبه 5) . «فبينا هو كذلك على جناح من فراق الدنيا و ترك الأحبّة اذ عرض له عارض من غصصه فتحيرت نوافذ فطنته» . (نهج : خطبه 221)

جُناح:

گناه ، گويند : معرّب است . لا جناح عليكم : باكى بر شما نيست . (فمن حج البيت او اعتمر فلا جناح عليه ان يطّوّف بهما) . (بقره : 158)

جَناحيّة:

گروهى از غلاة شيعة (از اقرب الموارد) . آنان اصحاب عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر ذوالجناحين بودند و عقيده به تناسخ ارواح داشتند و مىگفتند كه روح خدا در آدم و سپس در شيث و سپس در پيغمبران و امامان يكى پس از ديگرى حلول كرد تا به حضرت على بن ابىطالب و فرزندان سهگانهاش و از آن پس به عبدالله رسيد و مىگويند كه عبدالله زنده است و در كوهى از كوههاى اصفهان مقيم است و به زودى خروج خواهد كرد . اين جماعت منكر قيامت شدهاند و محرمات از قبيل خمر و مردار و زنا را حلال شمارند . (كشاف اصطلاحات الفنون به نقل از شرح مواقف) . (تعريفات)

back page fehrest page next page