بزرگ، و اندكش بسيار است. (نهج: حكمت 422)
كُثَيّر :
تصغير كثير.
كُثَيِّرُ عَزّه :
ابن عبدالرحمن خزاعى، شيعى، شاعر مشهور مدينه و از شعراى امام باقر (ع) و از خاصان آن حضرت بوده. وى بدين جهت به كثير عزه شهرت يافت كه عاشق عزه دختر جميل بن حفص بوده. وى اندامى ريز داشته كه گويند طول قامتش سه وجب بوده. كثير آنقدر به نزد امام باقر (ع) محترم بود كه چون بمرد حضرت بر جنازه اش حضور يافت و آن را به دوش كشيد. وى به سال 105 درگذشت.
كثيرالنواء :
از دانشمندان فاسد العقيده و گمراه كننده و بترى مذهب (فرقه اى از زيديه) بوده و گويند وى زنازاده بوده است. نقل شده هنگامى كه زيد بن على خروج كرد وى به نزد زيد آمد و با او بيعت نمود ولى بعداً پشيمان شد و بيعت خويش را فسخ كرد، زيد هم از او پذيرفت و دو بيت شعر در باره او گفت كه خلاصه معنى آن اين است: تو اهل جنگ و فداكارى در راه دين نيستى. تو لياقت اين كار را ندارى. (بحار: 46/181)
كَثِيف :
ستبر و غليظ. ضد لطيف. عن ابى مريم الانصارى فى حديث، قال: صلّى بنا ابوجعفر (ع) فى قميص بلا ازار و لا رداء، فقال: «انّ قميصى كثيف، فهو يجزى ان لا يكون علىّ ازار و لا رداء». (وسائل: 4/391)
كَج :
نقيض راست. كژ. خم. خميده. معوج.
كُجا :
كدام جا. از اداة پرسش است. اَين. اىّ مكان؟
كجاوه :
هودج. محمل.
كُجَّة :
بازى اى است مر كودكان را كه گو مانندى از پارچه و مانند آن مى سازند و با يكديگر مقامره مى كنند.
كَچَل :
كل. آن كه سرش بر اثر بيمارى مخصوص موى ندارد. به عربى اقرع گويند.
كَحّال :
سرمه كش. در قديم كحال به كسى گفته شده كه سرمه به چشم كسان مى كشيده و هم جراحات و امراض چشم را درمان مى كرده.
كَحل :
سرمه كشيدن چشم را. ابوعبدالله (ع): «لا يكحل المحرم عينيه بكحل فيه زعفران، و ليكحل بكحل فارسىّ». (وسائل: 12/469)
اميرالمؤمنين (ع): «من اكتحل فليؤتِّر» (وسائل: 2/101). ابوعبدالله (ع): «الكحل بالليل ينفع البدن، وهو بالنهار زينة» (وسائل: 2/102). «الكحل عند النوم امان من الماء» (وسائل: 2/102). «الكحل يزيد فى ضوء البصر و ينبت الاشفار». (وسائل: 7/361)
كُحل :
سرمه و هر چه در چشم كنند. مال بسيار. رسول الله (ص): «انّ لإبليس كُحلاً ولعوقاً و سعوطاً، فكحله النعاس، و لعوقه الكذب و سعوطه الكبر». (مستدرك الوسائل: 9/83)
عن جعفر بن محمد (ع) انّه رخّص فى الكحل للصائم الاّ ان يجد طعمه فى حلقه... (بحار: 96/282)
كَحلاء :
مؤنث اكحل، زن سرمه گون چشم. چشمى كه سياهى آن سخت سياه باشد. بز سفيد تن سياه چشم. گياه گاوزبان.
كِخ :
لفظى است كه به جهت نفرت فرمودن اطفال از چيزى كه نخواهند به ايشان بدهند يا خواهند از ايشان پس بگيرند گويند. (برهان)
از ابوهريره نقل است كه روزى خرمائى را از ممر صدقه به نزد پيغمبر (ص) آوردند حضرت خرماها را ميان مستحقين قسمت نمود چون از تقسيم بپرداخت فرزندش حسن را به آغوش كشيد و خواست برود ديد حسن دانه اى از آن خرما به دهان دارد، حضرت انگشت به دهان كودك فرو برد و گفت: كخ اى فرزندم مگر نمى دانى كه صدقه بر ما حرام است؟! (بحار: 43/305)
كَدّ :
جدّ و جهد و كوشش. رسول الله (ص): «كلوا من كدّ ايديكم» (بحار: 66/314). عن ابى عبدالله (ع): «كان اميرالمؤمنين (ع) يضرب بالمَرّ و يستخرج الارضين، و انه اعتق الف مملوك من كدّ يده» (بحار: 41/37). رسول الله (ص): «من اكل من كدّ يده مرّ على الصراط كالبرق الخاطف».
وعنه (ص): «من اكل من كدّ يده حلالا، فتح له ابواب الجنة يدخل من ايّما شاء».
وعنه (ص): «من اكل من كدّ يده، نظر الله اليه بالرحمة، ثم لا يعذّبه ابدا».
وعنه (ص): «من اكل من كدّ يده، يكون يوم القيامة فى عداد الانبياء، و يأخذ ثواب الانبياء». (مستدرك: 13/24 ـ 25)
كَدح :
خراش. بِهِ كَدحٌ، اى خدش. ج: كُدوح.
كَدح
(مصدر) : كار كردن. كوشش نمودن و كارى را براى ذات خود انجام دادن، خير باشد يا شرّ. (يا ايّها الانسان انك كادح الى ربّك كدحا فملاقيه): اى انسان! تو با كار و كوششى كه دارى به سوى خداوندگار خويش رهسپارى، با حضرتش ملاقات خواهى داشت. (انشقاق: 6)
كدخدا :
صاحب خانه. چه كد به معنى خانه و خدا به معنى صاحب و مالك است. مرد زن گرفته را نيز به همين مناسبت كدخدا گويند. بزرگ محله را نيز كدخدا گويند كه هر محله در جاى خود به منزله خانه است. به «عريف» رجوع شود.
كَدِر :
تيره. آلوده به دُردى. اميرالمؤمنين (ع) در باره عرب قبل از بعثت: «انّ الله بعث محمدا (ص) نذيراً للعالمين... و انتم معشر العرب على شرّ دين... تشربون الكدر و تأكلون الجشب». (نهج: خطبه 26)
كَدَر :
كَدارة. كُدور. كُدورة. تيره شدن. تيرگى. ضد صفا. اميرالمؤمنين (ع) در وصف دنيا: «قد امرّ فيها ما كان حلواً، وكدر منها ما كان صفواً». (نهج: خطبه 52)
كَدس :
طرد كردن و راندن. كُند را سرعت دادن. به شتاب رفتن گران بار.
كُدس :
خرمن ناكوفته. ج: اكداس. در حديث آمده: «لا يسجد الرجل على كُدس حنطة ولا شعير»: آدمى نبايد بر خرمن گندم يا خرمن جو سجده كند. (بحار: 10/106)
محمد بن مضارب، قال: سألت اباعبدالله (ع) عن كُدس الحنطة مطيّن، اصلّى فوقه؟ قال: «لا تصلّ فوقه». فقلت: انّه مثل السطح مستو. قال: «لا تصلّ عليه»: محمد بن مضارب گويد: از امام صادق (ع) پرسيدم: آيا مى شود بر خرمن گِل اندود نماز خواند؟ فرمود: نه. گفتم: مانند پشت بام، هموار است. فرمود: بر آن نماز مخوان. (بحار: 84/100)
كَدسَة :
عطسه. در حديث است: «اذا بصق احدكم فى الصلاة فليبصق عن يساره او تحت رجليه، فان غلبته كدسةٌ او سعلةٌ ففى ثوبه». (نهاية)
كَدش :
به مشقت و رنج كسب كردن براى عيال.
كَدم :
گزيدن يا به دندان پيشين گزيدن.
كَدَم :
جاى گزيدن، اثر گزيدن.
كدن
(به فتح كاف يا كسر آن و سكون دال) : هاون چرمين و آن از پوست پايچه است دباغت كرده كه در آن ادويه و جز آن كوبند. ج: كُدون.
كَدو :
گياهى معروف با ميوه اى خوردنى كه قسمى از آن را به عربى يقطين و قسم ديگر را قرع گويند. از حضرت رسول (ص) روايت شده كه فرمود: كدو را بخور چه اگر خداوند درختى را نرم تر از آن مى دانست آن را جهت برادرم يونس (ع) مى رويانيد. در حديث ديگر از آن حضرت آمده كه چون خورشى فراهم مى سازيد كدوى خورشى را در آن زياد بريزيد.
در حديث اميرالمؤمنين (ع) آمده كه كدو مغز را زياد مى كند و پيغمبر (ص) آن را دوست مى داشته. در حديث ديگر از آن حضرت آمده كه پيغمبر (ص) در ميان خورشها كدو را مى پسنديد. (بحار: 62 و 66)
كُدوح :
جِ كدح. خراشها. عن جابر عن ابى جعفر (ع) قال: «قال رسول الله (ص): من كتم الشهادة او شهد بها ليهدر بها دم امرىء مسلم، او ليتوى مال امرىء مسلم، اتى يوم القيامة ولوجهه ظلمةٌ مدّ البصر، و فى وجهه كُدُوحٌ يعرفه الخلائق باسمه و نسبه». (بحار: 7/218)
كَدود :
كثير الكدّ. بخيل. مرد رنج كش. چاه دشوار آب. ازكدود به معنى رنج كش. شاعر گويد:
الم تر انّ المرء طول حياتهحريص على ما لا يزال يناسجه
كدودٌ كدود القزّ ينسج دائمافيهلك غمّاً وسط ما هو ناسجه
كُدورَت :
تيرگى و آلودگى مقابل صفا و صفوت. كينه و عداوت. امام هادى (ع) فرمود: اگر در دل خود به كسى كدورتى دارى از او صميميت توقع مدار و از كسى كه به وى بد گمان مى باشى خيرخواهى مجوى زيرا دل او در باره تو همانند دل تو است در باره او. (بحار: 74/181)
به «كينه» و «قهر كردن» نيز رجوع شود.
كَدى :
بخل ورزيدن. كم خير گرديدن. درخواست مال از كسى كردن. روى كسى خراشيدن. (افرأيت الذى تولّى * و اعطى قليلاً و اكدى): آيا ديدى آن كس را كه روى بگردانيد و از حق پشت كرد. و اندك صدقه اى داد و سپس به كلّى قطع كرد. (نجم: 33 ـ 34)
كَديد :
خاك نرم كه چون بر آن راه روى غبار از آن برخيزد.
كُدية :
چيزى سخت ميان سنگ و گل، كلوخ و جز آن سخت در زمين.
كِديَة :
معرّب گدايى. دريوزه گرى. گدايى.
كَذا :
چنين. كلمه اى است مركب از «ك» حرف تشبيه و «ذا» اسم اشارة به معنى اين و چنين. (ناظم الاطباء)
كَذّاب :
دروغگوى. (انّ الله لا يهدى من هو مسرف كذّاب). (غافر: 28)
در وصيت اميرالمؤمنين (ع) آمده: «لا تحدثن الاّ عن ثقة فتكون كذّاباً». (ربيع الابرار: 3/641)
كِذّاب :
دروغ گفتن. تكذيب نمودن. دروغ. (و كذّبو بآياتنا كِذّاباً): و آيات ما را سخت تكذيب نمودند. (نبأ: 28)
كِذب
، كَذِب : دروغ گفتن. دروغ، كه گاه مصدر و گاه اسم مصدر استعمال مى شود. (واِن يَكُ كاذبا فعليه كَذِبه)(غافر: 28). (يفترون على الله الكَذِب). (نساء: 50)
اميرالمؤمنين (ع): «شرّ القول الكذب» (نهج: خطبه 84). «جانبوا الكذب فانه مجانب للايمان» (نهج: خطبه 86). «الايمان ان تؤثر الصدق حيث يضرّك على الكذب حيث ينفعك» (نهج: حكمت 458). «لا تحدّث الناس بكل ما سمعت به فكفى بذلك كذبا». (نهج: نامه 69)
رسول الله (ص): «انا زعيم ببيت فى ربض الجنة و بيت فى وسط الجنة و بيت فى اعلى الجنة لمن ترك المراء و ان كان محقا، و لمن ترك الكذب و ان كان هازلا، ولمن حسن خلقه». (بحار: 2/128)
جعفر بن محمد (ص): «انّ المؤمن لا يكون سجيّته الكذب ولا البخل ولا الفجور...». (بحار: 6/20)
فى الحديث: «الكذب ذلّ». (بحار: 77/229)
كَذوب :
دروغگوى. بسيار دروغ. جعفر بن محمد (ع): «ثلاثة يدخلهم الله النارَ بغير حساب: امام جائر، و تاجر كذوب و شيخ زان». (بحار: 75/336)
كَر :
ناشنوا. كسى كه قوه سامعه نداشته باشد. به عربى اَصَم خوانند. از حضرت رسول(ص) آمده كه: كر (در مجلس) با ديگران شريك است، اگر سخن اهل مجلس را شنيد شنيد و گرنه بر آنها است كه او را بشنوانند. (كنزالعمال حديث 25442)
امام صادق (ع) فرمود: سخن را به كر شنواندن بى آنكه او را زجر دهى صدقه اى گوارا است. (بحار: 74/388)
كَرّ :
حمله كردن بر كسى و ميل نمودن بدو. (منتهى الارب)
برگرديدن سوار از ميدان جنگ جهت جولان و دوباره بازگشتن براى نبرد. (اقرب الموارد)
كُرّ :
پيمانه اى كه قديماً در بلاد عرب معمول بوده و از حيث وزن معادل 1200 رطل عراقى، مساوى 156000 درهم، هم وزن 30 من و 38 سير و دو توله سنگ متعارف دكن يا 5/1 درهم، و مجموع 10900 مثقال است. (از رساله مقداديه به نقل فرهنگ دكتر معين)
و به حسب روايات و اقوال فقها: آبگيرى كه هر يك از طول و عرض و عمق آن سه وجب و نيم، وبه قولى: سه وجب باشد. چنين آبى خود عاصم است كه به ملاقات نجاست نجس نمى شود و طاهر كننده نيز هست. ابن اثير گفته: كرّ در بصره شش وقر است. ازهرى گفته: كرّ شصت قفيز، و قفيز هشت مكّوك و هر مكّوك يك صاع و نيم است، و به اين حساب كرّ دوازده وسق است كه هر وسق شصت صاع مى باشد.
در حديث آمده: «اذا كان الماء قدر كرٍّ لم يحمل القذر» و در حديث ديگر: «اذا بلغ الماء كرّا لم يحمل نجساً». (نهاية ابن اثير)
ابو عبدالله (ع): «اذا كان الماء فى الركىّ كرّاً لم ينجّسه شىء». قال الراوى; حسن بن صالح: قلت: وكم الكرّ؟ قال: «ثلاثة اشبار و نصف عمقها فى ثلاثة اشبار و نصف عرضها». (وسائل: 1/160)
به «آب كر» نيز رجوع شود.
كُرا :
جِ كُرية يا كُروَة، به معنى قبر. گورها. از كَرى به معنى حفر و كندن زمين.
كَراء :
مزد و اجرت. عن علىّ بن يقطين، قال: سألت ابا الحسن (ع) عن الرجل يتكارى من الرجل البيت او السفينة سنة او اكثر او اقلّ؟ قال: «الكراء لازم له الى الوقت الذى تكارى اليه، و الخيار فى اخذ الكراء الى ربّها، ان شاء اخذو ان شاء ترك». (وسائل: 19/110)
محمّد الحلبى، قال: كنت قاعداً الى قاض و عنده ابوجعفر (ع) جالسٌ، فجائه رجلان، فقال احدهما: انّى تكاريت ابل هذا الرجل ليحمل لى متاعاً الى بعض المعادن، فاشترطت عليه ان يدخلنى المعدن يوم كذا و كذا، لانّها سوق اخاف ان يفوتنى، فان احتبست عن ذلك حططت من الكراء لكلّ يوم احتبسته كذا و كذا، و انه حبسنى عن ذلك اليوم كذا و كذا يوماً؟ فقال القاضى: هذا شرط فاسد، وفّه كراه. فلما قام الرجل اقبل الىّ ابوجعفر (ع) قال: «شرطه هذا جائز ما لم يُحِط بجميع كراه». (وسائل: 19/116)
محمد بن مسلم عن ابى جعفر (ع) فى رجل اكترى دارا و فيها بستان، فزرع فى البستان و غرس نخلا و اشجاراً و فواكه و غير ذلك و لم يستامر صاحب الدار فى ذلك؟
فقال: «عليه الكراء، و يقوّم صاحب الدار الزرع و الغرس قيمة عدل، فيعطيه الغارس ان كان استامره فى ذلك، و ان لم يكن استأمره فى ذلك فعليه الكراء و له الغرس و الزرع يقلعه و يذهب به حيث شاء». (وسائل: 19/156)
كَرائِم :
جِ كريمة. پسنديده ها. اعضاء شريف بدن، مانند بينى و گوش و دست و پيشانى. آيات شريفه قرآن. هر چيز نفيس. در حديث زكاة آمده: «واتّق كرائم اموالهم» اى نفائسها. (نهاية)
اميرالمؤمنين (ع) در نعت اهل بيت رسول (ص): «فيهم كرائم القرآن و هم كنوز الرحمن». (نهج: خطبه 154)
آن حضرت ضمن خطبه اى در بيان حكمت نماز: «و لما فى ذلك من تعفير عتاق الوجوه بالتراب تواضعاً، و التصاق كرائم الجوارح بالارض تصاغراً». (نهج: خطبه 192)
كَرابيس :
جِ كرباس. به «كرباس» رجوع شود.
عن الصادق جعفر بن محمد (ص) قال: «والله ما اكل علىّ بن ابى طالب (ع) من الدنيا حراما قطّ حتّى مضى لسبيله ـ الى ان قال ـ و ان كان ليقوت اهله بالزيت و الخلّ و العجوة، و ما كان لباسه الاّ الكرابيس، اذا فضل شىء عن يده من كمّه دعى بالجلم فقصّه...». (وسائل: 5/46)
كُرات :
جِ كُرَة. كره ها. گويها.
كَرّات :
جِ كرّة. چندين بار. بارها.
كُرّاث :
تره. گندنا. عبدالله بن سنان، قال: سالت ابا عبدالله (ع) عن الكرّاث، فقال: «لا باس باكله مطبوخاً و غير مطبوخ، ولكن ان اكل منه شيئاً له اذىً فلا يخرج الى المسجد كراهيّة اذاه من يجالس». (وسائل: 5/227)
موسى بن بكر، قال: اشتكى غلام لابى الحسن (ع) فسأل (ع) عنه، فقيل: به طحال، فقال: «اطعموه الكرّاث ثلاثة ايّام»، فاطعمناه فقعد الدم ثم برء. (وسائل: 25/188)
عن سلمة، قال: اشتكيت بالمدينة شكاة شديدة، فاتيت ابا الحسن (ع)، فقال لى: «اراك مصفرّاً»؟ فقلت: نعم. فقال: «كلِ الكرّاث». فاكلته فبرأت. (وسائل: 25/189)
كراجكى :
محمد بن علىّ بن عثمان ابوالفتح خيمى، فقيه شيعى، نحوى، لغوى، منجّم، طبيب، متكلم، از بزرگان اصحاب سيد مرتضى علم الهدى و شاگرد شيخ مفيد. داراى تاليفات عديده، از جمله كتاب معروف وى: «كنزالفوائد» و ديگر «التعجب» و «النوادر» و «معونة الفارض» و «تهذيب المسترشدين» و «معدن الجواهر». كراجكى اكثر عمر پر بركت خويش را به سير و سياحت در بلاد جهت كسب علم و فراگيرى مطالب علمى گذرانيده، كه بخش عمده آن را در ديار مصريه از قاهره و ديگر بلاد آن سپرى نموده و از دانشمندان آنجا اخبار و روايات شنوده است و سرانجام به سال 449 در صور دار فانى را وداع گفته. (روضات الجنات و اعلام زركلى)
كَرّار :
برگردنده، باز گردنده. حمله كننده پياپى. از القاب اميرالمؤمنين على (ع) است، كه آن حضرت در جنگ، بر صف دشمنان بارها حمله مى نمود و هيچ انديشه نمى كرد. (آنندراج)
كُراع :
پاچه، پايچه حيوان. باريكگاه ساق، مذكّر آيد و مؤنّث. ج: اَكرُع و اَكارِع.
از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود: «لو اُهدِىَ الىّ كراعٌ لقبلت، و كان ذلك من الدين»: اگر پاچه اى براى من به هديه بياورند آن را مى پذيرم، و اين از دستورات دين است (بحار: 16/373). كُراع الارض: كرانه و ناحيه زمين.
كُراع الغميم :
موضعى است به ناحيه حجاز بين مكه و مدينه به دو منزل از مكه.
كِرام :
جِ كريم. بزرگواران. (والذين لا يشهدون الزور و اذا مرّوا باللغو مرّوا كراماً): و آنان كه در كارها و مواضع نابحق و ناسزاوار حضور نيابند و بزرگوارانه از كنار بيهودگى بگذرند. (فرقان: 72)
كَرامات :
جِ كرامة. گرامى داشتها. بزرگى ورزيدنها.
كَرامَت :
كرامة. بزرگى ورزيدن. بزرگى. عزت. بزرگوارى. نواخت و احسان. احترام و توقير. اميرالمؤمنين (ع): «الصادق على شفا منجاة و كرامة، و الكاذب على شرف مهواة و مهانة»: راستگو در مسير نجات و بزرگوارى، و دروغگو بر لب پرتگاه هلاكت و خوارى است (نهج: خطبه 86). آن حضرت در نامه خود به حاكم مصر: «فولّ على امورك... ممن لا تبطره الكرامة...»: پستهاى كليدى مملكت به كسانى بسپار كه... موقعيت و مقام و ارجمندى آنها را مست و مغرور نسازد... (نهج: نامه 53)