كشتى نوح :
سفينه نوح. آن كشتى كه حضرت نوح (ع) به امر خداوند بساخت و خود و پيروانش با شمارى از حيوانات بر آن نشست و از غضب طوفان رها گشت و سرانجام در جودى فرود آمد.
به «نوح» رجوع شود.
گويند كه طول آن كشتى 450 قدم و عرضش 75 قدم و ارتفاعش 45 قدم بوده است.
كَشح :
دشمنى نمودن و در دل دشمنى داشتن. پهلو تهى كردن و روى برگردانيدن. از اين معنى است حديث: «افضل الصدقة على ذى الرحم الكاشح». (نهايه ابن اثير)
كشح :
بخشى از اندام از مابين تهيگاه تا دنده پشت. (مجمع البحرين)
يقال: طوى عنّى كشحه، اى قطعنى. طوى كشحه على الامر، اى اضمره و ستره. (منتهى الارب)
سخن اميرالمؤمنين (ع) در باره خلافت: «فسدلت دونها ثوباً و طويت عنها كشحاً»: پس رداء خلافت را رها ساختم و دامن از آن در پيچيدم، و پهلو از آن تهى كردم. (نهج: خطبه 3)
كَشر :
آشكار شدن دندانها براى خنده. در حديث ابودرداء آمده: «انّا لنكشر فى وجوه اقوام». (نهايه ابن اثير)
كَشط :
برداشتن چيزى از روى چيزى كه آن را پوشانده است، مانند برگرفتن جل از پشت ستور. گويند: «كشط الجلّ عن الفرس». پوست شتر باز كردن، كه در مورد ديگر حيوانات سلخ گويند. برهنه كردن، و منه قوله تعالى: (و اذا السماء كشطت) اى قلعت كما يقلع السقف. (منتهى الارب)
كَشف :
آشكار كردن و ظاهر نمودن و پرده برداشتن از چيزى. كشف غم: برطرف نمودن اندوه. «كشف الشىء كشفا»: اظهره. «كشف الله غمّه»: ازاله. «كشفت الثوب عن وجهه»: جامه را از چهره اش برداشتم.
(فلمّا رأته حسبته لجّةً و كشفت عن ساقيها): هنگامى كه ملكه سبا آن صحن مفروش به آبگينه را ديد آن را استخر آبى پنداشت و جامه از دو ساق پايش برگرفت. (نمل: 44)
(ثم اذا كشف الضرّ عنكم اذا فريق منكم بربهم يشركون): پس آنگاه كه خداوند گرفتارى از شما برطرف ساخت ناگهان برخى از شما به خداى خويش شرك مىورزند. (نحل: 54)
كشف عن ساق، كنايه است از حدوث رويدادى مهيب (يوم يكشف عن ساق): روزى كه پرده از امرى عظيم برداشته شود (قلم: 42). و اين در زبان عرب نوعى از مثل است، چنان كه شاعر گفته: «و قامت الحرب بنا عن ساق». قتيبى گفته: اصل در اين مثل آن است كه چون آدمى در برابر امر مهمى قرار گرفت شديداً خود را آماده مى كند و در اين مورد گفته مى شود وى دامن بالا زد. (مجمع البيان)
امام موسى بن جعفر (ع): «ما من بلاء ينزل على عبد مؤمن فيلهمه الله ـ عزّوجلّ ـ الدعاء، الاّ كان كشف ذلك البلاء وشيكاً»: هيچگاه بلائى بر بنده مؤمنى نازل نگردد كه خداوند عز و جل دعا را به خاطر وى آورد، جز آن كه برطرف شدن آن بلا نزديك باشد. (وسائل: 7/44)
رسول الله (ص): «من اعان مؤمناً او كشف كربته، اظلّه الله فى ظلّ عرشه يوم لا ظلّ الاّ ظلّه»: هر كه مسلمانى را يارى دهد يا اندوهى را از او زايل گرداند، خداوند، وى را در سايه عرش خويش بدارد در روزى كه سايه اى جز سايه عرش خدا نباشد. (وسائل: 25/254)
نيز از رسول خدا (ص): «من مشى فى عيب اخيه و كشف عورته، كانت اول خطوة خطاها وضعها فى جهنم، و كشف الله عورته على رؤوس الخلايق»: هر كه در راه عيبجوئى برادر مسلمان خود و پرده بردارى از عيوبش گام نهد، نخستين گام وى (در قيامت) در دوزخ باشد و خداوند عيوبش را در جمع خلايق افشا نمايد. (وسائل: 12/286)
نيز از آن حضرت (ص): «لو تكاشفتم ما تدافنتم»: اگر از عيوب پنهانى يكديگر آگاه مى شديد حتى جنازه يكديگر را دفن نمى نموديد. (نهايه ابن اثير)
اميرالمؤمنين (ع): «لو كشف الغطاء ما ازددت يقيناً»: اگر پرده از ديدگان به كنار مى رفت و حقايق به چشم ظاهر ديده مى شد، بر يقين من افزوده نمى گشت. (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد:7/253 و بحار: 40/153)
كشف و مكاشفة :
اطلاع بر ماوراء حجاب از معانى غيبيه و امور خفيه، حالتى كه اولياء الله را بر اثر قرب به درگاه خداوند دست مى دهد.
از امام صادق (ع) روايت شده كه به يكى از اصحاب خود به نام يونس بن ظبيان فرمود: همانا صاحب دلان به تفكر و انديشه مى پردازند و از اين راه به محبت خدا نائل مى شوند زيرا دل اگر نور محبت خدا در آن تابيد به سرعت مشمول لطف خداوند مى گردد، و چون دل را چنين حالتى دست داد بهره هائى نصيبش مى شود و در آن حال صاحب دل زبانش به حكمت گشوده شده و بينا مى گردد. و چون بدين حال رسد به مقام درك و هوش نائل مى گردد، آنجا است كه توان ديگرى مى يابد و به هفت طبقه آسمان آشنا مى شود و چون بدين منزلت دست يافت وى به ملاطفت و حكمت و بيان، فكر خويش را (به آفاق) جولان مى دهد، و هنگامى كه به اين مقام مى رسد همه شهوت و ميل و محبت خويش را در آفريدگار جهان متمركز مى سازد، و چون به اين مقام نائل گشت به مقامى والا دست يافته آنجا است كه خدا را به چشم دل مشاهده كند و حكمت را جز آنچه حكما بدست آورده اند و دانش را جز آن كه دانشمندان بدان رسيده اند بدست آرد و به صدقى جز آنچه كه صديقان بدان نائل گشته دست يابد زيرا حكيمان راستين حكمت را از راه سكوت (و انديشه) بدست آورده و علما از راه كسب و طلب به علم رسيده اند و صديقان (راستين) صدق را به خشوع و عبادتهاى طولانى و مستمر نصيب خويش ساخته اند، هر كسى كه اين راه را بپيمايد (يكى از اين دو حال به وى دست خواهد داد) يا به پستى مى گرايد يا به سوى بالا مى رود و مسير رفعت طى مى كند و بيشتر آنها به پستى مى گرايند و به بالا نروند چه اينكه اينان حق خدا را رعايت نكنند و به وظيفه محوله عمل ننمايند; اين است وضعيت كسى كه خدا را به شايستگى نشناخته و آنچنان كه بايد خدا را دوست نداشته است; پس زنهار فريب روزه و نماز و روايات و علوم آنها نخورى چه آنان به درازگوشانى مى مانند كه (از چراگاه خويش) رميده باشند. (بحار: 36/403)
كَشك :
دوغ خشك كرده يا دوغ پخته كه به تركى قروت و به عربى اَقِط خوانند، چنان كه پنير را نيز اقط گويند. در روايات فطرة آمده كه ايل نشينان مى توانند يك صاع كشك بابت فطرة به فقير بدهند. (وسائل: 9/33)
كَشكُول :
گدا. كاسه گدايان.
كشمش :
انگور خشك كرده، مويز. يكى از غلاّت اربعه است كه متعلق زكوة مى باشد. به «زكوة» رجوع شود.
على بن جعفر گويد: از برادرم موسى بن جعفر (ع) پرسيدم اگر كشمش پخته شود كه مزه اش بيرون آيد و سپس آبش را بگيرند و از نو پخته شود تا دو ثلث آن بخار گردد آنگاه نگهدارى شود و تا يك سال از آن خورده شود چه حكمى دارد؟ فرمود: اشكالى ندارد. (بحار: 66/501)
به «مويز» نيز رجوع شود.
كِشوَر :
بخشى از زمين با حكومتى خاصّ. مُلك. مملكت. قُطر. به «حكومت» و «عمران» و «مرزدارى» رجوع شود.
كَشى :
منسوب به كش كه قريه اى است در سه فرسنگى جرجان بالاى كوه. يا قريه اى نزديك سمرقند.
كَشى :
محمد بن عمر بن عبدالعزيز كشى مكنى به ابى عمرو، از علماى شيعه، شخصيتى بارز و در نقل حديث موثق و آگاه به علم رجال و خبير به اين فن بوده است. كتاب رجال وى كه مرحوم شيخ طوسى آن را منقّح نموده و به رجال كشى معروف و به معرفة اخبار الرجال موسوم مى باشد در دسترس دانشمندان قرار دارد. وى معاشر با عيّاشى بوده و از او در خانه اش به سمرقند حديث اخذ نموده است. وفات او را حدود 340 هـ ثبت نموده اند. (تنقيح المقال و اعلام زركلى)
كَشيش :
بانگ كردن. بانگ نخستين شتر كه كمتر از كتيت است. آواز جوشش مى. بانگ آتش زنه وقت بيرون جستن آتش از آن. كشيش افعى: آواز پوست افعى نه آواز دهن آن.
اميرالمؤمنين (ع) در نكوهش اصحاب خود در صفّين: «وكانّى انظر اليكم تكشّون كشيش الضباب: لا تاخذون حقّا ولا تدفعون ضيماً»: گوئى مى بينم شما را كه به هنگام فرار همهمه مى كنيد (صدائى همچون صداى تندباد مى دهيد) مانند صدائى كه از سوسماران گاه ازدحامشان به گريختن برآيد: نه در صدد گرفتن حق خويش مى باشيد و نه ظلم و ستمى را دفع توانيد كرد. (نهج: خطبه 123)
كِشيش :
پيشوا و راهنماى ترسايان و عالم آنها، معرب آن قسّيس است (ذلك بانّ منهم قسّيسين و رهبانا). (مائده:82)
از امام باقر (ع) در تفسير (هل ننبئكم بالأخسرين اعمالا...) مى خواهيد شما را به زيانكارترين مردم خبر دهم؟ آنها كسانيند كه تلاششان در دنيا به بيراهه رفته و خود گمان كنند كه كارى شايسته انجام مى دهند. آمده كه آنها همان نصارى و كشيشان و راهبان و اهل شبهاتند (كه عوام الناس را از رسيدن به راه حق باز مى دارند) و مسلمانانى كه به هواى دل خويش در دين نظر دهند و خوارج كه اهل بدعتند. (بحار: 2/298)
كَظّ :
پر كردن. آكنده ساختن. «كظ الوادى بثجيجه»: وادى را به سَيل خود آكنده ساخت. «كظّ الطعام فلاناً»: غذا آنچنان او را به خود آكنده ساخت كه نفس نتوانست كشيدن.
اميرالمؤمنين (ع) در صفت انسان خام و ناساخته: «وان افرط به الشبع كظّته البطنة»: اگر سيرى بر او غالب آيد پرخورى راه نفس بر او ببندد. (نهج: حكمت 108)
كَظاظ :
سختى. ماندگى. دشمنى. رنجانيدن كسى را كارى و گرانبار ساختن و اندوهگين نمودن او را. (منتهى الارب، ناظم الاطباء)
كِظاظ :
آن مقدار اندوه كه دل آدمى را آكنده سازد.
كِظامَة :
قنات آب در عمق زمين. چاهى كه در كنار چاه ديگر بود و ميان آن دو در ته زمين راهى باشد. دهانه رودبار. چاههاى سرچشمه قنات. ج: كَظائم.
اين روايت در كتب حديثيه اهل سنت آمده: اوس بن اوس الثقفى، قال: «رأيت النبى (ص) اتى كظامة قوم بالطائف، فتوضّأ و مسح على قدميه» يعنى پيغمبر را در شهر طائف ديدم كه به كنار كظامه (قناة) يكى از قبايل آنجا وضو ساخت و در وضوى خويش بر دو گام مسح نمود. (اربعين شيخ بهائى، شرح خاتون آبادى: 95)
نقل است هنگامى كه معاويه خواست چشمه اى در مدينه احداث كند نظر به اينكه كظامه آن كنار كوه احد بود اعلان كرد هر كه در احد شهيدى مدفون دارد حاضر شود. مردم در احد گرد آمدند و هنگامى كه كارگران جوى آب را حفر مى كردند جسدهائى پيدا مى شد كه همه تازه بودند و گوئى به تازگى دفن شده بودند. (بحار: 20/132)
كَظم :
فرو خوردن خشم. نگاهدارى كردن خشم خود. (والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس) (آل عمران: 134). (و اذا بشر احدهم بالانثى ظل وجهه مسودا وهو كظيم) (نحل: 58). امام باقر (ع): «من كظم غيظا وهو يقدر على امضائه حشا الله قلبه امنا و ايمانا يوم القيامة». (بحار: 7/303)
اميرالمؤمنين (ع) در وصيت به فرزند: «اوصيك بعفو الذنب و كظم الغيظ و صلة الرحم...» (بحار: 42/244). امام صادق (ع): «ما من عبد كظم غيظا الاّ زاده الله عزوجلّ عزّا فى الدنيا و الآخرة، وقد قال الله عزّوجلّ: (والكاظمين الغيظ والعافين عن الناس والله يحب المحسنين) واثابه الله مكان غيظه ذلك» (بحار: 71/409). رسول الله (ص): «من كظم غيظا ملأ الله جوفه ايمانا». (بحار: 77/122)
اميرالمؤمنين (ع): «وصبرت من كظم الغيظ على امرّ من العلقم». (نهج: خطبه 217)
كَظَم :
جاى برآمدن نفس. مجراى تنفس. اميرالمؤمنين (ع): «فليعمل العامل منكم فى ايام مهله قبل ارهاق اجله، و فى فراغه قبل اوان شغله، و فى متنفّسه قبل ان يُؤخَذَ بكظمه». (نهج: خطبه 86)
كِظَّة :
سيرى. پرى شكم از طعام. اميرالمؤمنين (ع) ـ در خطبه معروف به شقشقية ـ: «اما والذى فلق الحبّة وبرأ النسمة، لولا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود الناصِر، وما اخذ الله على العلماء ألاّ يقارّوا على كِظّة ظالم و لا سغب مظلوم، لألقيت حبلها على غاربها...». (نهج: خطبه 3)
كَظِيم :
فرو خورنده خشم. مرد اندوهگين. (و ابيضّت عيناه من الحزن فهو كظيم): ديدگانش (يعقوب پيغمبر) از غم و اندوه سپيد گشت، كه وى اندوهگين بود. (يوسف: 84)
كَظِيمَة :
چاهى كه در كنار آن چاهى ديگر باشد و در ميانه آنها در زير زمين آبراهه اى بود كه بدان آب آن چاه به چاه ديگر رود.
كَعاب :
دختر پستان برآورده و نار پستان.
كِعاب :
جِ كعب. بند استخوانها. مفصلهاى مابين ساق و قدم. استخوانهاى برآمده پشت پا.
كِعابة :
برآمدن پستان.
كِعام :
دهان بند شتر. ج: كُعم.
كَعب
، كِعابة، كُعوبة، كُعوب : برآمدن پستان. از اين است: (كواعب اترابا): دختران پستان برآمده هم سن و سال. (نبأ: 33)
كَعب :
بند استخوان. مفصل بين ساق و قدم يا استخوان بلند پشت پا. (و امسحوا برءوسكم و ارجلكم الى الكعبين). (مائدة:6)
كَعب :
بن اشرف يهودى. وى از قبيله طى و مادرش از يهود بنى نضير بود و در حوالى مدينه مى زيست. كعب از گردن كشان و شخصيتهاى ادعائى زمان و با اسلام و پيغمبر اسلام سخت عداوت مىورزيد، پس از جنگ بدر به مكه رفت و در آنجا مردم را عليه پيغمبر (ص) مى شورانيد و بر كشته هاى بدر مى گريست و زنان مسلمان را ناسزا مى گفت و از اين راه مسلمانها را آزار مى داد، چون به مدينه بازگشت پيغمبر (ص) فرمود: چه كسى آماده است شر پسر اشرف را دفع سازد كه وى بسى خدا و رسول او را آزرده است؟ محمد بن مسلمه برخاست و گفت: يا رسول الله مى خواهى وى را بكشم؟ فرمود: آرى. پس وى به اتفاق سلكان بن سلامه و حارث بن اوس كه برادر رضاعى كعب بود و ابوعبس بن جبر به نزد كعب رفتند و پس از ورود، محمد بن مسلمه لختى با وى به سخن پرداخت و گفت: اى كعب ما كارى با تو داريم كه بسيار محرمانه است. گفت: باشد. چون خانه خلوت شد محمد گفت: تو خود آگاهى كه به آمدن اين مرد (پيغمبر) به مدينه درهاى زندگى بر ما بسته و قبايل عرب با ما دشمن شده آنچنان كه از كسب و كار باز مانده ايم و خود و خانواده مان در شدت فقر و تهيدستى بسر مى بريم. كعب گفت: مگر من مكرر همين را به شما نگفتم؟! محمد گفت: اكنون حاجت ما اينكه مقدارى خواربار به ما بفروشى و چون بهاى آن را بدست نداريم چيزى به عنوان گرو از ما بستان كه به وقت امكان بپردازيم. كعب گفت: چنين باشد، زنان خود را به نزد من گرو نهيد. محمد گفت: چگونه ما زنان خود را به نزد تو كه زيباترين مرد عرب مى باشى بسپريم و ما و تو مورد زخم زبان و تهمت قرار نگيريم؟! گفت: پس فرزندانتان را نزد من گرو نهيد. محمّد گفت: تو خود ميدانى كودكى كه به ازاى مقدارى خرما به گرو رفته باشد تا آخر عمر مورد شماتت مردم خواهد بود و اين كار به سزا نباشد، ولى اسلحه خود را نزد تو مى نهيم ـ محمد بدين منظور اين پيشنهاد نمود كه چون با سلاح بر او وارد شوند وحشت نكند و آوردن سلاح را جهت گرو پندارد ـ كعب پذيرفت و آنها به خانه بازگشته اسلحه خود را حمل نمودند و رهسپار خانه وى شدند و پيغمبر (ص) تا بقيع آنها را بدرقه كرد، و چون به درب خانه كعب رسيدند شب شده بود، او را صدا زدند، همسرش كه جديداً با وى زفاف كرده بود به كعب گفت: از خانه بيرون مشو كه من بوى خون از اين صدا استشمام مى كنم. وى گفت: خير، اين محمد بن مسلمه و برادر رضاعى من، سلكان است و از طرفى چون شب هنگام مرد را بخوانند بايد پاسخ دهد هر چند احساس خطر كند. پس از خانه بيرون شد و لختى با يكديگر سخن گفتند و سپس وى را به بهانه سپردن اسلحه به او به كنارى كشيدند در اين اثنا محمد گفت: عجب بوى خوشى از سر تو به مشامم مى رسد اجازه مى دهى قدرى استشمام كنم؟ كعب گفت: باشد. و سر خود را چند بار پائين آورد و محمد بو مى كرد تا اينكه او را غافل ساخت و سرش را محكم به بغل گرفت و به همراهان گفت: دشمن خدا را بكشيد. آنها يكباره شمشيرها را فرود آوردند چنانكه در هم پيچيده و نتوانستند كارى از پيش برند و او فريادى برآورد كه بر بام قلعه هاى اطراف به نشان خطر آتش افروخته شد. محمد گويد: من مجال ندادم و به وى حمله كردم و او را به قتل رساندم، و چون به نزد پيغمبر بازگشتيم يكى از يارانمان به نام حارث بن اوس زخم برداشته بود و پيغمبر به آب دهان مبارك وى را شفا داد، و چون اين خبر در مدينه منتشر گشت جهودان سخت به وحشت افتادند و مهيا گشتند; پيغمبر دستور داد هر مرد يهودى كه ديديد او را بكشيد. پس محيصة بن مسعود به ابن سنيه كه از بازرگانان يهود بود بتاخت و او را بكشت، برادرش خويصه كه خود مشرك بود به وى گفت: اى دشمن خدا كسى را كشتى كه بخشى از گوشت بدنت از مال او روئيده؟! خويصه گفت: اگر پيغمبر فرموده بود ترا نيز مى كشتم. (بحار: 20/10)
كَعب :
بن زهير بن ابى سلمى مزنى از شعراى بلند مرتبه عرب و از قصيده سرايان معروف مخضرمين است. او در خاندانى شاعر پرور پا به جهان نهاد، در خردسالى شعر شنيد و به صباوت شعر نقل كرد و چون به بزرگى رسيد شعر گفت. در تربيت ذوق شعرى كعب، پدرش زهير بن ابى سلمى اثرى شايان داشت. وى اينقدر در اين كار كوشا بود كه چون كعب پيش از آنكه در فن شعر گوئى صاحب قوت شود شعر گفت مورد ضرب و شتم او قرار گرفت. مدتى از عمر كعب در عصر جاهليت گذشت و چون كار پيغمبر اسلام بالا گرفت و در محافل عرب سخن از پيغمبر و عظمت او مى رفت وى برادر خود بحير را به خدمت نبىّ اكرم فرستاد و مستفسر امر شد. بحير چون به حضور پيغمبر رسيد اسلام آورد و ديگر نزد كعب برنگشت. اين واقعه در طبع كعب اثر بد گذاشت و او را برانگيخت كه قصيده اى در ملامت برادر و هجو پيغمبر و اسلام بسرايد و منتشر كند. چون اين قصيده منتشر شد و به سمع پيغمبر رسيد برآشفت و خون كعب را هدر كرد. مهدور الدم شدن كعب موجب شد كه بحير بترسد و برادر را بترساند و او را بر اين دارد كه معذرت خواهى كند و اسلام آرد. كعب بر اثر اين رأى برادر، قصيده معروف خود را با مطلع:
بانت سعاد فقلبى اليوم متبولمتيّم اثرها لم يفد مكبول
سرود و در مسجد مدينه عرضه كرد. آن حضرت چون قصيده كعب را شنيد بر او رحمت آورد و از او راضى شد و از خونش درگذشت و ردائى به وى هديه كرد. كعب به سال 26 هجرى درگذشت. (تجارب السلف)
كَعب :
بن سور بن بكر ازدى، از تابعين است، عمر بن خطاب وى را به قضاء بصره منصوب داشت، و عامل وى در آن ديار نيز بود، عثمان وى را در آن سمت ابقاء نمود، و تا واقعه جمل در آنجا بود، چون اين حادثه رخ داد ابتدا به كنار نشست، به عايشه گفتند: اگر كعب به شما بپيوندد همه افراد قبيله ازد به تو خواهند پيوست، خود به نزد كعب رفت و در اين باره با وى سخن گفت، كعب قرآن خود را بدست گرفت و در حالى كه جنگ به اوج خود رسيده بود در ميان دو لشكر ايستاد و قرآن بگشود و خطاب به هر دو
سپاه به نصيحت پرداخت و آنها را به صلح و مسالمت دعوت نمود، ناگهان تيرى از شستى رها گشت و به حياتش خاتمه داد. (اعلام زركلى)
و به قولى: به لشكر عايشه پيوست و در آن حال قبيله ازد را به حمايت از عايشه تشجيع مى نمود و اين شعر مى خواند:
يا معشر الازد عليكم امكمفانها صلاتكم و صومكم
كعب :
بن عمير غفارى از اصحاب پيغمبر اسلام بود. در سال هشتم هجرى پيغمبر (ص) وى را به ذات اطلاع از سرزمين شام اعزام داشت و او خود و يارانش همه كشته شدند. (بحار: 21/184)
كعب :
بن لوىّ بن غالب از اجداد پيغمبر اسلام كه قبل از عام الفيل مرگ او مبدأ تاريخ بوده و ميان مرگ او و عام الفيل 520 سال بوده است. وى هر روز جمعه كه قريش آن روز را عروبه مى گفتند قوم خويش را گرد مى آورد و براى آنان سخنرانى مى كرد.
از جمله مى گفت: اما بعد نيك بينديشيد و بياموزيد و بفهميد و بدانيد كه شب تار و روز روشن و زمين آماده زندگى مردمان و آسمان برپا و كوهها كه ميخ زمين مى باشند و ستارگان كه علامات و راهنمايند بى هدف نخواهند بود و... پس صله رحم نمائيد و خويشان خود را حفظ كنيد و فرزندانتان را بارور سازيد، آيا هيچ ديده ايد كه رفتگان بازگشته باشند يا مرده اى كه زنده شده باشد؟ خانه اصلى در پيش است و من بجز آنچه كه شما مى گوئيد معتقدم، حرمتان (كعبه) را مواظبت نمائيد و آن را مزين سازيد و بزرگ داريد و حرمت آن را پايبند باشيد كه حادثه اى عظيم در اين سرزمين رخ دهد، پيغمبرى عظيم الشأن در اين بيت (قريش) ظاهر شود... (بحار: 5/221)
كعب الاحبار :
كعب بن ماتع معروف به كعب الاحبار در آغاز از علماى يهود حمير بوده كه در عهد عمر بن خطاب اسلام آورده و اخبار زيادى از او نقل شده كه بيشتر اسرائيليات است. و ابن ابى الحديد گفته: وى نسبت به اميرالمؤمنين على (ع) انحراف داشته. (سفينة البحار و دهخدا)
وى در اواخر عمر به شام رفت و در حمص سكونت گزيد و به سال 32 هـ در سن 104 سالگى درگذشت. (اعلام زركلى)
كَعبَة :
بيت الله الحرام. بيت العتيق. نخستين خانه اى كه خداوند جهت عبادت بندگان (يا به سود بندگان) در روى زمين بنا نمود: (انّ اوّل بيت وضع للناس للذى ببكّة مباركا و هدى للعالمين) (آل عمران: 96). و آن را مايه حيات (به زندگى شايسته انسانى، مادى و معنوى) مردم قرار داد: (جعل الله الكعبة البيت الحرام قياما للناس) (مائدة: 97). در وجه اين تسميه گفته اند: كعبه به معنى مرتفع است به لحاظ رفعت معنوى اين بيت. و يا از مكعب، بدين لحاظ كه خانه كعبه مربع است.
خانه كعبه ـ به موجب روايات منقول از اهل بيت، و نيز حسب قول ابن عباس و عطاء از مفسرين ـ در زمان حضرت آدم ابى البشر بنا گرديده است، به شهادت آيه (انّ اوّل بيت وضع للناس للذى ببكّة) زيرا به مقتضاى اين آيه، كعبه مورد نياز ناس است، پس چگونه مى شود كه ناس باشد و كعبه وجود نداشته باشد.
دليل واضح تر بر اين مدعى اين آيه مباركه است: (و اذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسماعيل...) زيرا اين آيه مى رساند كه حضرت ابراهيم بنيان گذار كعبه نبوده بلكه آن حضرت كعبه را نوسازى نموده و بناى نوين را بر شالوده و پايه هاى پيشين نهاده است، پس از انمحاء ساختمان كعبه نخستين.
همان ساختمان مجدّد كعبه كه بدست حضرت ابراهيم و فرزندش اسماعيل ساخته شده بود همچنان باقى بود تا آن كه عماليق و پس از آنها جرهميان آن را تجديد بنا نمودند. و هنگامى كه زعامت مكه به قصىّ بن كلاب، يكى از اجداد پيغمبر اسلام رسيد (قرن دوم قبل از هجرت) كعبه را از شالوده بركند و از نو آن را با استوارترين كيفيت ممكن در آن زمان بساخت و دارالندوه را در كنارش بنا نهاد كه آن خانه مركز حكومت و محل تصميم گيريهاى آنها بود.
آنگاه اطراف كعبه را به شاخه هاى گوناگون قبيله بزرگ قريش اختصاص داد كه منازلشان را حول خانه بنا كردند آنچنان كه درب خانه هاى آنها به مسجدالحرام گشوده مى شد.
پنج سال پيش از بعثت رسول گرامى اسلام، سيل عظيمى در مكه اتفاق افتاد كه خانه را از اساس ويران ساخت، قبايل عرب ساكن مكه به تجديد بناى آن متفق گشتند، و هر قبيله نجشى از هزينه آن را تقبل نموده معمار اين بنا، باقُوم رومى بود به هميارى درودگرى از مصر، و چون ساختمان كعبه به جائى رسيد كه مى بايست حجرالاسود نصب شود، ميان قبايل اختلاف پديد آمد كه چه كسى و از چه قبيله اى بدين افتخار مفتخر گردد، سرانجام همه به اتفاق نظر، محمد بن عبدالله (ص) را كه آن روز به عنوان محمد امين مشهور و به وفور عقل و سداد مشهور و آن روز 35 سال از عمر شريفش مى گذشت جهت اين امر برگزيدند، آن حضرت ردائى بخواست و حجر را در آن بنهاد، نماينده هاى قبايل را فرمود هر يك گوشه اى از آن رداء گرفتند و چون به محاذى موضع بلند شد خود به دست مبارك آن را از رداء برگرفت و به جاى مخصوص منصوب نمود (برخى گفته اند: خود حضرت جهت حلّ نزاع اين پيشنهاد بداد و مقبول افتاد). ساختمان كنونى كعبه از حيث طول و عرض و ارتفاع، همان اندازه است كه در آن زمان ساخته شده.
در عهد زعامت عبدالله بن زبير، كه حصين بن نمير در رأس سپاهى از طرف يزيد بن معاويه به جنگ وى آمد و كعبه را به منجنيق بست، بخشى از خانه منهدم گشت و جامه كعبه و قسمتى از چوبهاى داخل بنا بسوخت، و چون خبر مرگ يزيد به حصين رسيد وى به شام بازگشت و جنگ خاتمه يافت، عبدالله بر اين شد كه خانه را از اساس خراب كند و به كيفيت بهتر بسازد، دستور داد گچ بسيار نفيسى را از يمن آوردند و با آن گچ خانه را بنا نمود و حجر اسماعيل را ضميمه بيت ساخت و درب كعبه به زمين ملصق نمود و درى را محاذى آن از سمت غرب بگشود و ارتفاع آن را بيست و هفت ذراع كرد و چون كار ساختمان به انجام رسيد آن را به مشك و عنبر بيندود و جامه ديبا بر آن بپوشانيد، و سرانجام در 17 رجب 64 هـ كار به اتمام رسيد.